loader-img-2
loader-img-2

برای پیروزی امام دعا می کرد

شهید یا عملیات مرتبط :

سید مصطفی مصطفوی سید مصطفی مصطفوی
نام پدر : سید روح الله تاریخ تولد : 12/3/30 12:12 PM محله سکونت : نجف وضعیت تاهل : 63


مرحوم والد مهمترین وظیفه خود را در حفظ امام(س) می دانست. کوشش می کرد تا ایشان را در مقابل دشمنی ها و توطئه های گوناگون، چه از داخل روحانیت و چه از خارج آن حفظ کند. به لطف خدا، در این مهم نیز موفق بود. اما از آنجا که اول عشق ایشان به امیرالمؤمنین(ع) بود، خداوند چنین صلاح دید که در جوار ایشان بماند و تقدیر چنین بود که پیروزی انقلاب را نبیند، در حالی که برای پیروزی پدرش همیشه دعا می کرد تا به اهداف و آمال عالیه اش برسد.
برای رفتن آماده بود
با وجود این که سن زیادی نداشت، اما احساس می کرد که وظایف خود و فعالیت هایی را که لازم بوده، انجام داده است. لذا، برای رفتن آماده بود. اهل این حرف ها نبود، ولی یادم هست یک بار می گفت: «وقتی فکر می کنم، می بینم در مجموع، ما کارهایمان را در این دنیا کرده ایم و اگر برویم، بد نیست.» این حاکی از جدی بودن این قضیه نزد ایشان بود.
هیچ کسالتی نداشت؛ حتی یادم هست یک ماه پیش از فوت، آزمایش داده بود و از لحاظ جسمی ایشان را کاملا سالم تشخیص داده بودند. البته گاهی درد دست یا قولنج های شدید پیدا می کرد، ولی نارسایی قلبی نداشت و سرحال و فعال بود. وقتی هم این اتفاق رخ داد،امام(س) در همان ابتدا، آن را یک حادثه مشکوک دانستند و جای شک هم بود؛ چون دوستان و دشمنان گوناگونی داشت.
ساده زندگی می کرد

در زندگی، کاملا بی آلایش و ساده بود و همین کمک می کرد که بتواند در زمینه های علمی، موفقیت بیشتری داشته باشد. در حقیقت با زندگی و مسایل آن خود را درگیر نمی کرد و زندگیش به سادگی جریان پیدا می کرد. والده ام و صغری (خدمتکار منزل) چرخ زندگی را آن گونه که لازم بود می چرخاندند و ایشان به طور منظم برنامه خواب و خوراک و فعالیت های علمی خود را انجام می داد.
در کنار پدر
پس از ملحق شدن مرحوم والد به امام(س) در ترکیه، ایشان می گفت: وقتی وارد شدم، دیدم امام (س) نشسته اند، پرده ها را کشیده اند و تنها و ناراحتند. از نظر دولت ترکیه، آنها مورد توجه و احترام بودند و از حیث وضعیت زندگی به آنها توجه می شد. می گفت: پرده ها را کنار زدم و به ایشان گفتم: «نگاه کنید، اینجا جای بدی هم نیست.» بعد، بیرون رفتیم و گشتی زدیم و بعضی وسایل لازم را خریدیم. قریب دو ماه در آنکارا بودند. پس از آن به «بورسا» رفتند و قریب نُه ماه هم در آنجا ماندند.** در بورسا، تحت نظر مأموران امنیتی ترکیه به سر می بردند. اقامت آنها هم در منزلی متعلق به یکی از رؤسای امنیتی آنجا به نام علی بیگ بوده است. خانه مسکونی علی بیگ در کنار این منزل قرار داشته و ظاهرا نسبت به امام(س) بسیار محبت کرده است، حتی تا سالها پس از آن بین او  و امام(س) کارت تبریک رد و بدل می شد. از ساواک ایران هم شخصی به نام حسن آقا که از لحاظ اخلاقی آدم خوبی بوده، با مرحوم والد زیاد انس داشته است. می گفتند: مرحوم والد یک بار به شدت او را دعوا کرده بوده که چرا صدای رادیوی ایران را در حضور امام(س) بلند کرده است. او هم به گریه افتاده بوده و امام(س) رفته و او را دلداری داده بودند.
معرفت ناب

 یکی از شاخصه هایی که در ایشان وجود داشت و از همه مهمتر بود و بیشتر خودنمایی می کرد، دین باوری، ایمان به خداوند، رسالت و ولایت بود، به صورتی که این اعتقاد و تدین در ابعاد گوناگون زندگی ایشان خودنمایی می کرد. این شاخصه ارزنده ای است و به اصل آفرینش و هدف اصلی خلقت باز می گردد و وظیفه اصلی هر انسان در مقابل خداوند هم چیزی جز این نیست که به او ایمان داشته باشد و او را از سر شعور بشناسد، نه این که کورکورانه عبادتش کند. این شاخصه در تمام ابعاد زندگی ایشان وجود داشت، چه در برخوردهای اجتماعی و چه در برخوردهای خصوصی و خانوادگی، از بزرگترین مسایل تا کوچکترین آنها تا آنجا که دوستان و نزدیکان از دیدار ایشان، معانی عرفانی برایشان تداعی می شد. معرفت نابی نسبت به ائمه اطهار(ع) داشت، بخصوص نسبت به حضرت سید الشهداء(ع) که معرفت نادری بود. این از التزام او نسبت به زیارت این بزرگواران معلوم بود. البته معرفت مراتبی دارد، اما ایشان از مراتب والای آن برخوردار بود.

نام مصطفی برازنده او بود
من خیلی دوست داشتم که نامش «مصطفی» باشد و نمی دانم آقا چه دوست داشتند، ولی من ایشان را راضی کردم و گفتم که چون نام پدرتان مصطفی بوده است بسیار مناسب است و آقا هم راضی شدند و اسمش را «محمد» گذاشتیم، لقبش را «مصطفی» و کنیه اش را «ابوالحسن» گذاشتیم، ابوالقاسم نگذاشتیم که هر سه مشابه حضرت رسول(ص) نشود.

مونس پدر
بعد از تبعید آقا به ترکیه، مصطفی جواب گوی مردم و اجتماعات بود و به فعالیت ادامه داد. به همین جهت او را هم گرفتند و به زندان بردند. دو ماه در زندان بود و بعد از دو ماه او را آزاد کردند، چون عقیده ساواک این بود که دیگر مردم متفرق شده اند و حوادث را از یاد برده اند. مصطفی هم تا آزاد شد به قم آمد و به صحن رفت، و آنجا جمعیت جمع شد و با سلام و صلوات او را به خانه آوردند. دو یا سه روز هم در منزل بود ولی وقتی دیدند که مردم قم هنوز آرام نشده اند، ریختند و او را هم گرفتند و به ترکیه تبعید کردند.
 
مصطفی می گفت: «چه خوب شد که مرا بردند، چون آن شب را در یک منزل خیلی شیکی گذراندم و جاهای شیک را هم دیدم
این خواست خدا بود که مصطفی را به نزد آقا ببرند، زیرا آقا خیلی تنها بود و مصطفی مونس خوبی برای او بود.
در این یک سال که آنها در ترکیه بوده اند، همه فعالیت آنها کار علمی بوده است. بعدا شنیدم که مصطفی در ترکیه دو کتاب نوشته است. و آن طوری که خودشان می گفتند، داداش از آقا مراقبت می کرده و حتی غذا درست می کرده است. در ترکیه گاهی هم مصطفی با علی بیک (نگهبان آنها) به تماشای اطراف می رفته است.

مگر می شود پدر گریه نکند!
او نه فقط خیلی احترام به آقا می گذاشت، خیلی هم مراقبت می کرد، در غذا و در بقیه مسایل خیلی رعایت می کرد حتی این که آقا تنها نماند. و در کارهای آقا نظارت می کرد. وقتی کسالتی پیدا می شد، فورا دکتر می آورد و سؤال می کرد که غذا چیست. مقید بود که یا هر روز یک روز در میان بیاید و با آقا بنشیند و صحبت کند.
از سیاست خیلی حرف می زدند. اخبار و مسایل جامعه را به آقا منتقل می کرد، چرا که هم بیشتر در اجتماع بود و هم با ایرانی ها در ارتباط بود.
به طور کلی این پدر و پسر با هم رفیق بودند و به هم خیلی علاقه داشتند. مرگ داداش هم آقا را خیلی ناراحت کرد. من زن بودم و داد می زدم و گریه می کردم، ولی او مرد بود و مردی که اطرافش بودند و نمی توانست گریه کند. در مردم می گفت من مصطفی را برای آینده اسلام می خواستم ولی در شب من می دیدم که گریه می کرد. مگر می شود پدر گریه نکند! آقا روز، خودش را نگه می داشت ولی من شب ها بیدار بودم و می دیدم که واقعا گریه می کرد. برای مصطفی به طور خاصی گریه می کرد.
همین علاقه بود که برایش چهل نفر را برای نماز وحشت گرفت. و شب هفت شام داد به طوری که هر که می خواهد بیاید بخورد.
 
او را در تمام مستحباتم شریک کرده ام

یک روز امام داشت نماز مستحبی می خواند (قبل ازظهر). گفتم: آقا بدهید مقداری برای مصطفی نماز بخوانند چرا که شاید در بچگی نمازش را  با اشکال خوانده باشد(البته نمازش را از 12 سالگی به طور مرتب می خواند). آقا گفتند: «من او را با تمام مستحبات خودم شریک کرده ام» و آقا خیلی مستحبات داشت.