loader-img-2
loader-img-2
شهادت، انتخاب یا اتفاق
شهادت، انتخاب یا اتفاق
با صدای چند رگبار پراکنده، رشتۀ افکارم دریده شد. اولش فکر کردم مثل همیشه یک آتش موقت دشمن است که از روی ترس، گاهی پهنۀ دشت را در هم می درید. اما دقایقی بعد منطقه از منورها و اصابت متعدد گلوله های توپ و خمپارۀ دشمن، مثل روز روشن شده بود. می دانستیم روش پاتک دشمن به این صورت است که ابتدا آتش تهیۀ شدید می ریزد و بعد پیاده هایش را جلو می فرستد. حالا دیگر همه بچه ها هم متوجه غیر عادی بودن اوضاع شده و ریخته بودند داخل کانال. می دانستم باید بروم به کمک امیر و برایش گلوله برسانم، اما اجازه ترک پست را نداشتم. کمی بعد فرمانده آمد و دستور داد به آر پی جی زن یعنی«امیر کریمی» بپیوندم. من هم پست را تحویل دادم و آمدم. در کمال تعجب دیدم در زیر آن آتش سنگین امیر در کانال دست به دعا برداشته و دعای فرج آقا امام زمان را می خواند. خیلی لجم گرفت. گفتم: «بابا بلند شو دشمن تپه ها را گرفت، آن وقت تو داری برای فرج آقا امام زمان دعا می خوانی!؟» امیر توجهی به من نکرد. خوب که دعا و مناجاتش تمام شد. انگار که هیچ اتفاق مهمی نیافتاده باشد، قبضۀ آر پی جی را برداشت. گلوله ای در آن گذاشت و رفت بالای کانال تمام قد ایستاد. مات و مبهوت نگاهش می کردم. فریاد زدم:«مرد حسابی کجا می روی؟ چرا رفتی بالای کانال؟ الآن تیر می خوری ها!، نه به آن دعا خواندنت، نه به این بالای کانال رفتنت!» در حال غُر زدن بودم که با صدای شلیک آر پی جی امیر ؛و بعد صدای امیر که می گفت: «یالا(زود باش) گلوله بده!» به خود آمدم. خرج را به گلوله متصل کردم و انتهای خرج را به دست گرفتم و دستم را تا آن جا که می توانستم بالا بردم. هیچ کس جرأت نداشت بالا برود و گلوله را دست امیر بدهد. امیر بعد از هر شلیک می نشست و گلوله را از ما که در درون کانال بودیم می گرفت و دوباره تمام قد بالای کانال می ایستاد و با حوصله نشانه می رفت و شلیک می کرد. صدای وِزوِز گلوله های مستقیم دشمن، اعم از آر پی جی و تیربار، لحظه ای قطع نمی شد اما امیر بیدی نبود که با این بادها بلرزد. همۀ ما مبهوت او بودیم. حالا دیگر بی سیم چی گروهان هم آمده بود و به امیر گلوله می داد. از آن شب، به مدّت سه ساعت درگیری شدید با دشمن داشتیم. و به یاری خدا با پاسخ قاطع بچه ها جرأت حرکت از سنگرهایش را پیدا نکرد. آن شب امیر با این که بالای کانال با دشمن ایستاده درگیر بود، اما حتی یک ترکش کوچک هم نخورد. ولی فرمانده دسته «علیرضا معتمد زرگر» در کانال شهید شد. همان شب کلاش زیبایم پس از یک عمل کرد شبه تیربار خاموش شد و دیگر هیچ وقت روشن نشد. چند روز بعد به همراه چند نفر از بچه ها در کانال در حال گپ زدن بودیم. امیر با فاصلۀ یک متر از ما در کانال ایستاده بود که ناگهان افتاد. رفتیم بالا سرش تیر به سرش اصابت کرده بود و در دم تمام کرده بود. با دیدن جسد امیر روی زمین شوکه شدم. همه چیز در کسری از دقیقه رخ می داد. اصلاً در حال خودم نبودم. با صدای بلند "الله اکبر" می گفتم. با تَشَر «محمدرضا سالمی» برادر «علیرضا سالمی»، به خودم آمدم. گفت:«چه کار می کنی؟ عراقی ها همین جا هستند و صدایت را می شنوند.»راست می گفت، فراموش کرده بودم که عراقی ها خیلی به ما نزدیک بودند. امیر را بلند کردیم بردیم پایین تپه. تا آمبولانس آمد بالای سرش بودم و به چهرۀ نورانی اش خیره شده بودم. خیلی آرام و زیبا بود. نمی دانم چه حکمتی بود، آن شبی که امیر بر بالای کانال چند ساعت بدون هیچ جان پناهی با دشمن درگیر بود، حتی یک ترکش هم نخورد، اما آن روز در کانال و در حالی که صدای شلیک پراکنده هم نمی آمد، تیری بر سرش مهمان شد. بعدها وقتی به منزل شهید رفتیم. پدر شهید وصیت نامۀ شهید را نشان ما داد، در پایان آن، شهید کریمی با دست خط خودش تاریخ شهادتش را آذر ماه 1361 ذکر کرده بود. این است که من اعتقاد راسخ دارم شهادت یک اتفاق نیست یک انتخاب است...یادش گرامی.ایشان در عملیات بدر به شهادت رسید.                
تپه های عشق(شرهانی)
تپه های عشق(شرهانی)
به ما گفته بودند منتظر پاتک دشمن باشید. ما هم روزشماری می کردیم. این انتظار خیلی به طول نیانجامید.آن شب مطابق معمول در حال نگهبانی بودم. دشت زیبای شرهانی در روبه رویم خودنمائی می کرد و اجساد مطّهر شهدائی که به وصال محبوبشان رسیده بودند بر شکوه آن می افزود. با خود می اندیشیدم: آیا خانواده این شهدا از فرزندانشان خبر دارند؟ آیا روزی خواهد رسید که بتوانیم این اجساد مطّهر را به خانواده هایشان بازگردانیم؟ زادگاه این شهدای مطّهر کدام شهر است؟...  شهداء در فاصله بین ما و عراقی ها مظلومانه آرمیده بودند. آن ها خیلی نزدیکم بودند. اگر لحظه ای، فقط لحظه ای، نگهبان عراقی روبه رویم چشم بر هم می گذاشت می توانستم به سرعت آن اجساد مطّهر را به این طرف بیاورم. خدایا این چه حکمتی است. شهداء در چند قدمی ام بودند اما ...  آن موقع نمی دانستم یکی از این شهدائی که در حال نظاره آن ها بودم، در سال 1386 به عنوان شهید گمنام در دانشگاه علم و صنعت به خاک سپرده می شوند. حالا دیگر هر وقت به مقبره الشهدا دانشگاه سری می زنم و قبر آن شهیدی را می بینم که روی آن نوشته: "شهید گمنام محل شهادت شرهانی" بر این باورم افزوده می شود که شهداء برای امروزِ ما هم برنامه دارند....
آن شب مهتابی
آن شب مهتابی
عملیات والفجر هشت در شبی آغاز شد که بسیار مهتابی بود. آسمان آن شب آن قدرروشن بود که من به  ذکّاوت طراحّان عملیات شک کردم. گردان ما قرار بود به دنبال شکستن خط توسط غوّاصان گردان بلال وارد عمق خاک عراق در ضلع شرقی فاو شود. حدود یک ساعت قبل از اذان مغرب از محل استقرار به سوی یکی از نهرهای منتهی به اروند به صورت ستون یک و به ترتیب اولویت گروهان های ( نجف ـ مکّه - قدس ) حرکت کردیم. در کنار نهر مزبور با پوتین نمازهایمان را خواندیم. پس از نماز نفرات در قایق های ۸ تا ۱۰ نفره قرار گرفتند، به طوری که هر دسته سه قایق در اختیار داشت. هوا کم کم رو به تاریکی می رفت و درخشش ماه که آن شب گمان کنم شب ۱۳ یا ۱۴ ماه بود بیشتر می شد و نگرانی ها را نیز بیشتر می کرد. پس از استقرار نیروها و اعلام رعایت سکوت؛ «حاج اسماعیل» ( فرمانده گردان ) با قایق موتوری که موتورش خاموش بود و به وسیله پاروکشی حرکتش می دادند، آرام از کنار نیروها گذشت و با آن ها خوش و بش کرد. به من که رسید شوخی ای با من کرد و از ما دور شد.آسمان با درخشش ماه بسیار روشن بود. در ساعت حدود ۸:۰۰ بود که از طریق بی سیم به گردان اعلام کردند که نیروهای غّواص جهت خط شکنی حرکت کردند. از نیروها بخواهید دعا کنند.ماه همچنان استوار قصد داشت چهره های جان برکفان را  نورانی تر کند. در جلوی قایق ما «عبدالله محمدیان »( معاون دوم گردان ) که روزهای منتهی به شروع عملیات با ایمءا و اشاره و تکّه پرانی خبر از شهادتش در این عملیات می داد، در قایق جلوتر در کنار بی سیم چی ها بود.من هنوز چشمم به ماه بود که . . . عبدالله با حالتی بغض آلود به من و دیگر فرماندهان گفت: غوّاص ها به آب زدند، به بچه ها بگوئید توسّل کنند، و خود زیر لب شروع به دعا کرد. ماه همچنان با درخشش خود آب های موج دار نهر را زیباتر نشان می داد. شاید سه یا چهار دقیقه از اعلام به آب زدن غّواص ها نمی گذشت که: تکّه های ابر سیاهی که حداقل من تا چند دقیقه پیش هیچ اثری از آن ها ندیده بودم، نگاهم را به خود معطوف کردند. من یک لحظه چشمم به ماه تابان بود و لحظه ای به ابرهای سیاه که به نظر نمی رسید که در حال حرکت باشند . . . و خدا عنایت خود را کرد و هنگام شکستن خط این تاریکی مطلق بود که رعب منطقه را برای دشمنان به ارمغان آورده بود و سپری برای رزمندگان شده بود.
الاغ در خط دبّ حردان
الاغ در خط دبّ حردان
. الاغ در خط دبّ حردان - خرّم پور بعد از مجروحیتم دیگر عملاً نتوانستم به عنوان بی سیم چی در ادامۀ عملیات بیت المقدس باشم. در آن موقع رفتم و کمک خمپاره انداز شدم. چرا که یک حالت کری موقتی به من دست داده بود گفتم: از بی سیم چی بودن فعلاً کنار بروم و کمک خمپاره انداز شدم. در قسمت جاده اهواز- خرمشهر در دبّ حردان و در مرحلۀ دوم عملیات که مستقر شدیم؛ دیگر شده بودم کمک خمپاره انداز و با« شهید رحیم خزعلی» آمدیم که برگردیم برویم مقر. تیپ بیت المقدس در شهرک نورد مستقر بود. با ماشین آمدیم و در مسیر راه که داشتیم می رفتیم یک الاغی در کنار جاده را دیدیم، به محض دیدن این الاغ، گفتیم: این خیلی در منطقه بدردمان می خورد با توجه به سنگینی مهمات و خمپاره ها گفتیم: حالا ما می توانیم از این استفاده کنیم و با هر دردسری بود ما حیوان را سوار لنکروز کردیم و به طرف خط بردیم. غروب و موقع نماز مغرب و عشاء بود که رسیدیم به مقر و بچه ها برای نماز آماده می شدند. ماشین را در خط بردیم و بچّه ها تا آن حیوان را دیدند همه زدند زیر خنده و می گفتند: این چیه این جا آوردید؟ و بالاخره با هر دردسری بود آن را به انتها خط بردیم و کنار سنگرهای خودمان پیاده اش کردیم. بعد گفتیم: خوب است! آن حیوان را امتحان کنیم و ببینیم به کار ما می آید یا نه. ما سوار الاغ شدیم و با اجازه ،آن الاغ هم از ما زرنگ تر آمد از جایی رد شد که سیم مخابرات و تلفن بسته شده بود بعد از زیر آن سیم ها دیدیم رد شد و ما هم از آن بالا با توجه به ارتفاع افتادیم پائین. دیدیم بدرد ما نمی خورد و درد سر هم شده است و از طرفی باعث خندیدن بچّه ها به ما شده است. و این زبان بسته را هم با خودمان در خط وارد کردیم و نزدیک دشمن بود و توپ می زد. گفتیم: خدایا این حیوان را چه کار کنیم؟ و موقعیت هم طوری نبود که همان موقع آن را سر جایش برگردانیم. خوب! گفتیم:تا فردا صبح بماند تا آن را برگردانیم. گفتیم: حالا چه کارش بکنیم که بیاد سنگری که در ته خط قرار داشت و خالی از نیرو بود و معمولاً در مواقع بحرانی از آن جا استفاده می کردیم. نیروها کم بودند فاصله هم تقریباً زیاد بود به این خاطر ما این الاغ را بردیم در آن سنگر. و آن را گذاشتیم آن جا و گفتیم لااقل تیر و ترکش نخورد تا فردا صبح که آن را سرجایش برگردانیم. بچه های اطلّاعات هم همان شب رفته بودند برای شناسایی و اطلّاعی نداشتند که ما آن الاغ را در آن سنگر گذاشتیم. ولی می دانستند که ما در آن سنگر نیرو نداریم و خالی است. حالا سر صبح که آمده بودند و دیدند که سر و صدایی از داخل این سنگر می آید. احتمال داده بودند که شاید نیروهای عراقی یا حالا کمین آن ها آمدند درخط ما. چون این سنگر پرت بود و احتمال این طور مسائل هم دور از ذهن نبود، آن ها هم با حساسیت بسیار و با یک عملیات چریکی آمده بودند و پریده بودند در سنگر و با دسته گل ما مواجه شده بودند بعداً جریان را که تعریف کردند و گفتند که، با دیدن الاغ همه زده بودیم زیر خنده ،و کلی خندیدیم. فردا صبح شد و رفتیم تا آن را سوار ماشین کنیم ،دیدیم که نمی توانیم از آن منطقه رد شد. ولی چاره ای نبود و به هر زحمتی بود آن را سوار ماشین کردیم و برگردانیدیم سر جای اولش
تبحر در رانندگی
تبحر در رانندگی
اولین مأموریتی که ما اعزام شدیم همان مأموریت فتح المبین بود که گردان نور تشکیل شد. آن جا ما تقریباً کارما، آچار فرانسه بود. شکل سازمانی هر دسته به این شکل بود که بچه های هر مسجد در یک دسته بودند. غالباً این طور بود. بچه های مسجد جواد الائمه یک دسته تشکیل داده بودند، بچه های مسجد حجازی هم یک دسته دیگر را. یادم هست من تازه رانندگی یاد گرفته بودم البته در جبهه، یک نیسان آبی به ما داده بودند. بعد قرار شد که جابه جا بشویم. خوب دیگر آن موقع مسئول تدارکات و راننده و این حرف ها نبود، هر کس هر کاری بلد بود انجام می داد. گفتند: که دو، سه تا دسته را می خواهیم جابه جا بکنیم، ما کلید نیسان را گرفتیم و خلاصه بچه ها سوار شدند و طرف های غروب بود که حرکت کردیم. یک اتفاقی که افتاد، ساعت تقریباً 6/5 یا 7 بود هوا تاریک بود. چراغ هم به آن صورت نمی توانستیم روشن بکنیم. حالا یک ماشینی هم از روبه روی ما می آمد که از کنار ما گذشت و رفت، بعد از اینکه به منطقه رسیدیم و پیاده شدیم. بچه ها. گفتند ماشاء اله عجب راننده ای هستی! گفتم: چطور! گفتند چطور از بین دو تا ماشین جوری رّد شدی که اصلاَ هیچ اتفاقی نیفتاد.
از دوران اسارت
از دوران اسارت
روایت عشق و دلدادگی جوانانی که به عشق اهداف والایشان صبر را به زانو درآوردند و همچون کوه ایستادند تا متفاوت از همه اسیران عالم باشند. گفتگوی زیر برگرفته از ویژه نامه شرق به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان می باشد با معاون گردان کربلا و آزاده دلاور برادر رحیم قمیشی. چهار نفر بودیم. نیم ساعت در مقابل سپاه هفتم عراقی ها مقاومت کردیم. بعد از نیم ساعت، فشنگ مان تمام شد. اسلحه ها را زمین گذاشتیم و دست هایمان را بالا بردیم.» اولین لحظه اسارت، حافظه جان می دهد؛ انگار از ترس. هرچند که امروز با لبخند به یاد آورده می شود. «ما را از سنگر بیرون آوردند و سینه خاکریز گذاشتند و «کلاشینکف» را مسلح و شروع به تیراندازی کردند. مسعود و جعفر تیر خوردند. یک تیر هم به قمقمه نادر خورد و آب قمقمه که به من پاشید فکر کردم خون خودم است و دارم می میرم. چشمم را بسته بودم و فکر کردم که آدم این موقع باید اَشهد بگوید. شروع کردم؛ "اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله، اشهد ان علی ولی الله، حی علی الصلاه، حی علی الفلاح، حی علی خیر العمل، قدقامت صلاه... ." که به خودم آمدم و گفتم چکار می کنم؟ مگر می خواهم نماز بخوانم؟ باید همان سه تا را می گفتم... .» «رحیم قمیشی» کد اسارت نداشت. عکس یادگاری هم نگرفت. تاریخی که پشت عکس های دوربین 136 خورده، دو مقطع زمانی را ثبت کرده است. سال 65، سال 69. انگار که چهار سال از دنیا و زندگی حذف شده بود. در فاصله 22 تا 26 سالگی. بعد از چهار سال که از اردوگاه تکریت 18 بیرون آمد، شده بود یک مرد پیر. موهای سرش ریخته بود و چشم هایش پر از خستگی بود. «در طول آن چهار سال اسارت، آیینه ای نبود که خودمان را ببینیم. بعد از آزادی، تا ماه ها جرأت نمی کردم خودم را در آیینه نگاه کنم. اولین بار، خودم را نشناختم؛ خودم را باور نکردم.» چهار سال فراموش شد و بی خبر ماند و «مفقود الاثر» لقب گرفت. امروز تلاش می کند از یادآوری بسیاری از مشاهداتش فرار کند. «وقتی ما را به پشت خط عراقی ها آوردند، پشت خط، دنیای دیگری بود. چهره سربازهایشان شکسته و چین و چروک خورده و بالای 40 سال. انگار داشتیم با پدرهایمان می جنگیدیم... در هر «کامیون آیفا»، پنج یا شش اسیر دست بسته سوار کردند و یک صف 50 ماشینی درست کردند و بردند بصره. مردم بصره، جشن شکست دادن ما را گرفته بودند و سنگ و میوه گندیده به طرف ما پرتاب می کردند. اشکی که از چشم هایمان می آمد از تلخی اسارت نبود؛ به خاطر مظلومیت جمهوری اسلامی گریه می کردیم.» معاون گردان کربلا تا آخرین روز زنده بودنش آنچه را که در اولین لحظات اسارت دیده، از یاد نمی برد. «وقتی «ماشاءلله ابراهیم »را اسیر گرفتند لباس آرم دار سپاه به تن داشت. پایش خونریزی شدید داشت. او را یک گوشه گذاشتند و آن قدر ماند تا از شدت خونریزی شهید شد... . یک اسیر زخمی کنار من بود و آن قدر ماء ماء گفت و به او آب ندادند که از تشنگی شهید شد... . نگاه شان به ما نگاه یک انسان نبود. آن طور که با حیوانات رفتار می کردند با ما هم رفتار می کردند... . اسرای مجروح را در یک «کمپرسی» جا داده بودند. وقتی خواستند پیاده شان کنند، یکی از بعثی ها به راننده گفت که جک کمپرسی را بالا بزند. در عقب کمپرسی باز شد و کمپرسی بالا رفت و بچه های مجروح انگار که بار آجر خالی می شود، پشت سر هم، زمین افتادند طوری که وقتی ما بدن شان را از روی همدیگر برمی داشتیم، دو، سه نفرشان زیر مانده و از خفگی و بی هوایی شهید شده بودند... . توجهی به تشنگی و گرسنگی ما نداشتند و ما را مجوس خطاب می کردند.» اسرای کربلای چهار، پنج روز در بصره زندانی هستند و هر وقت طلب غذا یا آب می کنند کتک می خورند تا زمانی که به سلول های اداره استخبارات عراق منتقل می شوند و دو روز در آن جا می مانند و با مردانی مواجه می شوند که خیلی کم شبیه انسان بودند و ظاهرا شغل شان شکنجه بود. انگار که از دنیای غیرواقعی تعریف می کند. تعریف هایش از آن روزها در باور « انسان» جا نمی گیرد. مردمی که چنین کارهایی را بر آن ها تحمیل کردند امروز زنده اند و مشغول زندگی. «یک سطل برای قضای حاجت داده بودند. این سطل پر شد. تشنه بودیم و آب می خواستیم. گفتند همان سطل را خالی کنید و حالا پر آب کنید و ببرید. اجازه شست وشوی سطل را خواستیم. کتک مان زدند و اجازه ندادند.» قمیشی به یاد دارد که عراق از عملیات کربلای چهار، 400 اسیر گرفت. تا زمان انتقال به اردوگاه، او فقط با 27نفر همراه بود و از سرنوشت باقی اسرا خبر نداشت. « ما را به سلول های زندان الرشید بردند. سلول های 10 متری. وقتی رسیدیم، 16نفر در آن سلول بودند و شدیم 43 نفر. جایی برای خوابیدن نبود و ایستاده به زور جا شده بودیم. شب ها، 23 نفر دورتادور سرپا می ایستادیم که بقیه بتوانند چسبیده به هم بخوابند. نیمه های شب، آن تعداد که خوابیده بودند بیدار می شدند و می ایستادند و نوبت خواب ما بود. 45روز در همان سلول بودیم. بعضی ها دو سال در همان سلول ها مانده بودند.» اغلب اسرا مجروح هستند. در زندان الرشید هیچ پزشکی حضور ندارد. «کف دست حسین سلطانی تیر خورده بود. دستش را با یک تکّه پارچه بسته بود. بوی عفونت دستش توی سلول پیچیده بود. یک روز گفت: رحیم، من احساس می کنم که انگشتم دارد از جا در می آید! یکی از انگشت هایش را گرفت و کشید و انگشت جلو آمد. گفتم: حسین چکار می کنی؟ گفت: نه. ببین همه شان درآمده اند چون از شدّت عفونت فاسد شده اند. پنج انگشت دستش را جلوی چشم من از زیر پارچه کند و دور انداخت.»نیمی از مجروحان در همان سلول از شدّت جراحت و ضعف شهید می شوند.«شاید اعتقادی به این نداشتند که ما باید زنده بمانیم.» قمیشی هم مثل تمام اسرای ایرانی و در ابتدای ورود به اردوگاه با تونل مرگ مورد استقبال قرار گرفته است.«از داخل اتوبوس می دیدیم که سربازهای عراقی به سمت اتوبوس می دوند و نبشی آهن و دسته کلنگ و بیل به دست دارند. تونل مرگ تشکیل شده بود.» 50 سرباز با کابل و چوب و بافته هایی از سیم خاردار، صفی تشکیل دادند و جلوی اتوبوس ایستادند. 25 نفر در هر طرف صف و هر اسیر باید به تنهایی از این مسیر رد می شد. یادش می آید که مجروحان؛ بیشتر از آن ها که سالم بودند، کتک خوردند... . اردوگاه تکریت 11 اولین اردوگاه اسرای مفقود بود. اسرایی که محکوم به فراموش شدن بودند. «درد بزرگ ما مفقود ها بی خبری بود. هر روز منتظر بودیم که یک نامه برای ایران بدهیم و بگوییم ما زنده ایم. هفته دیگر، ماه دیگر، امسال تمام شد، سال دیگر. تا روزی که آزاد شدیم، خانواده ما نمی دانست که زنده ایم و اسیریم و ما هم از آن ها بی خبر بودیم. وقتی آزاد شدم و برگشتم. گفتند: پدرت سه سال و نیم قبل فوت کرد. برگشتم و با یک قبر کهنه مواجه شدم که نوشته هایش هم در حال پاک شدن بود.» عراقی ها در گوش اسرای مفقود این زمزمه دایمی را سر می دهند که «هر لحظه اراده کنیم، می کشیم و لازم هم نیست که به صلیب سرخ گزارش دهیم چون شما آماری نزد صلیب سرخ ندارید.» تکریت 11، یک محوطه خاکی است که چهار بند در میان دیوارهای سیم خاردار متصل به شبکه برق گرفتار شده اند.هر بند سه آسایشگاه دارد؛ و هر آسایشگاه، یک اتاق صد متری است که 130 نفر در آن زندانی هستند. تعداد اسرای تکریت 11هزارو500 نفر است.«در سه ردیف و روی زمین و شانه به شانه هم می خوابیدیم و جای هر نفر، یک وجب و چهار انگشت بود. هر کدام یک پتوی سربازی داشتیم که بعدها شد دو پتو.» در تکریت 11، هر هفته یک اسیر شهید شد. ظرف سه ماه اول تمام مجروحان شهید می شوند. غذای اسرا در هر وعده، کمتر از هشت قاشق برنج با یک و نیم تکه نان ضمخت عراقی است. «هرگز طعم سیری را نچشیدیم. غذا به اندازه ای بود که فقط از گرسنگی مفرط نجات پیدا کنیم.» گرسنگی، تشنگی، هراس از مرگ و کتک های روزانه به هنگام هر نوبت سرشماری از ذهن قمیشی پاک نمی شود.«انگار هر روز سهم مان این بود که کتک بخوریم.» اسرا، چهار سال، روز و شب را همراه با تحقیر سپری کردند. عراقی ها انگار که برای تحقیر آن ها از ماه ها و روزها قبل از اسیر کردن شان برنامه ریزی کرده اند. «در هر بند بیش از 300 نفر بودند. دو نوبت در روز و به مدّت یک ساعت اجازه داشتیم از آسایشگاه بیرون بیاییم. ساعت 8تا 9 صبح و ساعت 4تا 5 بعد از ظهر. در بقیه ساعت ها در آسایشگاه به روی ما بسته می شد. در هر بند، شش دستشویی و چهار حمام بود. تصّور کنید که 300 نفر از ساعت پنج عصر روز قبل در اتاقی زندانی بوده اند که دستشویی ندارد. حالا همه می خواهند بروند دستشویی. هر نفر 30 ثانیه وقت داشت. و به هر نفر در روز، یک بار نوبت رفتن به دستشویی می رسید. در طول آن چهار سال این شکنجه دایمی ما بود.» اسرای تکریت 11 مثل 30 هزار نفر از اسرای مفقود، پنهان می مانند و بنا نیست که کسی از «زنده» بودن آن ها با خبر شود. مثل غم انگیز ترین قصه دنیا. تنها چند کیلومترآن طرف تر، نمایندگان صلیب سرخ از اردوگاه هایی که عراقی ها وانمود می کنند «فقط همین هاست»، بازدید می کنند و برای اسرای ایرانی کارت و شماره اسارت صادر می شود و خانواده ها خبر می شوند که عزیزشان زنده است و صلیب سرخ برایشان نامه و عکس می برد. و فقط چند کیلومتر این طرف تر، زندان های مرگ برپاست که قرار نیست توجّهی را جلب کند؛ و ساکنان این زندان ها از حداقل های زنده بودن هم محروم هستند. در طول آن چهارسال، هیچ نماینده ای از صلیب سرخ به تکریت 11 نمی آید و آن ها هم به هیچ جا معرفی نمی شوند و حتی از دیدن یک روزنامه عراقی هم محروم هستند. امید و آرزوها و رویاها زنده نگاه شان می دارد. تکریت 11، یکی از بی شمار اردوگاه های مفقودین بود که تا مرداد 69 هیچ کس از وجودش باخبر نشد. «یکی از آرزوهایم در آن سال های اسارت این بود که یک روز پای پیاده، به چهارراهی برسم، کمی به راست بروم و بعد تصمیمم را عوض کنم و به چپ برگردم. چه لذّتی بالاتر از این که خودم تصمیم بگیرم که کمی به راست و کمی به چپ بروم. در آن سال ها، رویای من دیدن یک آسمان پرستاره بود چون پنجره های آسایشگاه را مسدود کرده بودند و ما چهار سال آسمان شب را ندیدیم.» قمیشی مثل یک نوار ضبط صوت، بی وقفه و بی سکوت حرف می زند. معلوم است که فقط می خواهد به نقطه پایان برسد که دیگر چیزی برای گفتن از آن چه که «می خواهد» بگوید. میان بعضی تعریف ها فقط، اضافه می کند که «نمی توانم جزئیاتش را بگویم.» و این جزئیات همان ها هستند که در لحظه ای، تمامیّت مردانی را که برای «دفاع» رفته بودند، در هم شکستند. «یک روز عراقی ها ما را به صف کردند و دوبه دو مقابل هم قرار دادند. گفتند هر کدام باید به نفر روبه رو یک سیلی بزنید. اگر محکم زدید که هیچ. اگر آرام زدید هر دو نفر را تنبیه می کنیم. شش یا هفت نفر اول صف گفتند: نمی زنیم. عراقی ها هم هر دو نفر را با کابل و لگد می زدند. ما که نگاه می کردیم، می گفتیم: کاش می زدند. یک سیلی که اشکالی ندارد. خودمان بزنیم درد ندارد. عراقی ما را بزند درد دارد. بعد از آن شروع کردیم به زدن ،و خیلی هم محکم می زدیم ؛و عراقی ها هم آفرین می گفتند. چون تصّورشان این بود که با این سیلی، چه کینه ای در دل ما نسبت به رفیق مان کاشته می شود. من و یکی از دوستانم که او هم معاون گردان بود توانستیم پنهانی جای خودمان را با دو پیرمرد عوض کنیم که آن دو نفر روبه روی هم باشند. من تنها راهی که توانستم به دوست صمیمی ام یک سیلی محکم بزنم این بود؛ در ذهنم گفتم: که این نادر نتوانست گردان را به خوبی هدایت کند و ما اسیر شدیم و حقش یک سیلی است و یک سیلی محکم زدم. طوری که دلم به حالش سوخت. در دلم می گفتم: خدا کند نادر هم محکم بزند. نادر یک سیلی به من زد که فکر کنم دو یا سه دور، دور خودم چرخیدم. دو نفر دیگری که روبه روی هم بودند، یک معلم، «عبدالمحمد» و شاگرد کلاسش، ا«حد»، یک پسربچه 12 ساله بود. به عبدالمحمد گفتم: چطور دلت آمد به احد سیلی بزنی؟ گفت :من فکر کردم این یک شاگرد تنبل، درس نخوان است که مشقش را ننوشته است و به کلاس آمده است؛ و پررویی هم می کند. به احد گفتم: تو چطور سیلی زدی؟ گفت: من مشقم را نوشته بودم ولی معلّم زد توی گوشم من هم به او سیلی زدم. بعد از تمام شدن این نمایش، تا یک ساعت بعد فقط صدای گریه بچه ها شنیده می شد که همدیگر را در آغوش گرفته بودند. آن دو پیرمردی که روبه روی هم بودند، «شهید فاطمی» و «آقا ماشاءالله»، در آغوش هم گریه می کردند و از هم حلالیت می طلبیدند.» اسرای مفقود به مرداد 1369 نزدیک می شوند. جمعی از اسرای تکریت 11، به جرم برگزاری مراسم عزاداری برای ارتحال امام خمینی (ره) به اردوگاه تکریت 18، تبعید شده اند که تعدادی از مقامات ایران هم در آن اردوگاه و پنهان از چشم سایر اسرا اسیر هستند. دولت ایران سرنخ هایی در دست دارد و به صلیب سرخ و سازمان ملل اعتراض می کند که اسرای مفقود باید هرچه زودتر آزاد شوند. عراق به نیروهای خود که در ایران اسیر هستند نیاز دارد و می پذیرد و آمار مفقودین اعلام می شود. 30 هزار اسیر ایرانی، پنهان در اردوگاه هایی که صلیب سرخ توان تصور شرایط آن را هم ندارد. «قرار بود روز پنجشنبه آزاد شویم. صبح که نمایندگان صلیب سرخ آمدند که اسم مان را بنویسند و سوار اتوبوس شویم، به آن ها گفتیم: تا وقتی عراق مقامات ایرانی را آزاد نکند ما سوار اتوبوس نمی شویم! عراقی ها انکار کردند و گفتند: هیچ اسیری غیر از ما در اردوگاه نیست. با اصرار صلیب سرخ، مقامات را از بندهای مخفی بیرون آوردند و آن ها سوار اتوبوس شدند و رفتند. نوبت ما افتاد به صبح روز بعد. ما آخرین گروه بودیم. شب، دعای کمیل گذاشتیم و بچه ها گفتند: بیا دعا کنید. می دانستم که فردا صبح می رویم. گفتم :خدایا، ما اسارت کشیدیم ولی قرار است برگردیم به ایران و معنایش این است که تو ما را بخشیده ای ،و ما را پاک دانستی ولی اگر ما پاک نشده ایم آزادی نمی خواهیم. بچه ها هم الهی آمین گفتند. فردا صبح، هشت اتوبوس سوار شدیم و رفتیم. شش اتوبوس به سمت مرز رفتند و دو اتوبوس که ما بودیم و اعتراض به اسارت مقامات داشتیم، به سمت عراق برگشت. حدود 80 نفر بودیم. در روزنامه ها اعلام شد که تبادل تمام شده و ما هنوز در عراق مانده بودیم. ما را به اردوگاه رمادی بردند. شب که شد، بچه ها به سراغ من آمدند و گفتند تو دیشب چه دعایی کردی؟ آن شب جشن پتویی برگزار شد و من کتک مفصّلی خوردم. همان وقت فهمیدم که نباید با خدا شوخی کرد.» بازگشت بسیاری از اسرا با ماه های محرم و صفر مصادف می شود. قمیشی به یاد می آورد که یکی از اسرا برای او خاطره ای از بازگشتش تعریف کرده است. «یکی از بچه ها تعریف می کرد که شب بازگشت او با شب اربعین مصادف شده بود. اهالی روستا هم نمی دانستند چه کنند. عزاداری کنند یا جشن بگیرند. مشورت کرده بودند که فردا اربعین است اما آزاده مان هم برمی گردد و در نهایت گفته بودند: یا امام حسین، هزار و 300 سال برای تو عزاداری کردیم، اجازه بده که یک سال هم برای آزاده مان جشن و شادی داشته باشیم.» رحیم قمیشی و 79 اسیر همراهش، روز 30 آبان 69، در ازای آزادی چند نفر از سران عراقی که در ایران اسیر بودند، تبادل شدند. «من دو بار خنده واقعی مردم را با چشم خودم دیدم. وقتی خرمشهر آزاد شد و دیدم که مردم و رزمنده ها در خیابان ها می رقصیدند. زمان تبادل اسرا هم رقص و شادمانی واقعی مردم را دیدم و هرکه ما را می دید لبخند بر لبش بود. این مردم برای همیشه من را شرمنده خودشان کردند.» «رحیم قمیشی»، زاده خوزستان و معاون گردان کربلا، که از نخستین روزهای جنگ، داوطلبانه و با عضویت رسمی در سپاه پاسداران عازم دفاع از وطن شد، چهار دی سال 1365 و در آغاز عملیات کربلای چهار به اسارت نیروهای عراقی درآمد. جملات نخستین او، یادآوری لحظاتی پیش از اسارت است. دشوارترین لحظه ها.... «به محض شروع شلیک عراقی ها، نیروهایی که جلوتر بودند گرفتار و اکثرا شهید شدند و ما که عقب تر بودیم، شروع به جمع کردن مجروحان کردیم. «سروش حیدری» مجروح شده بود، او را در بغل گرفتم و تا چند متری بردم ولی دیدم که خودم در حال افتادن هستم. او را در پناهگاهی قرار دادم. صداهای لحظه آخرش در طول اسارت با من بود که فریاد می زد دوست ندارم این جا بمانم و اسیر شوم. دیگر هیچ اثری از او پیدا نشد. 20 متر آن طرف تر ابراهیم صمدی تیر خورده بود. او را هم تا 15 متری عقب آوردم و دیدم که چشمانش سیاهی می رود و او را هم در پناهگاهی گذاشتم و رفتم که بقیه نیروها را سازماندهی کنم. رفتنی که دیگر برگشتی نداشت... . » قمیشی که در نیمه های جنگ، تحصیل در رشته مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی شریف را شروع کرده بود، پس از آزادی، علوم سیاسی را ترجیح داد و با رتبه اول و بدون استفاده از سهمیه ایثارگری در دانشگاه تهران پذیرفته شد و تحصیل خود را تا فوق لیسانس ادامه داد. «چراهایم را در علوم سیاسی پیدا می کردم. اما بعد از آزادی دیدم که انگار ما را به یک کشور دیگری آورده اند. ما سال 65 در کشوری به نام جمهوری اسلامی ایران اسیر شده بودیم. امروز هم همان زمین، همان خاک، همان جغرافیا بود اما کشور دیگری بود. برای آن کشور سال 65 اشک می ریختم. بارها آرزو کردم که کاش راهی برای بازگشت به همان اردوگاه وجود داشت. کاش بیشتر می ماندیم و مزه زندگی را بیشتر حس می کردیم.» بعد از درس برای رحیم قمیشی، فارغ التحصیل علوم سیاسی از دانشگاه تهران، بازار کاری وجود نداشت. امروز، رحیم قمیشی، بازنشسته سپاه و «انسانی است که برای انسانیّت زندگی می کند و می خواهد آزاده بماند....»
مشکلات ابتدای جنگ
مشکلات ابتدای جنگ
ما در ابتدای جنگ مشکلات زیادی داشتیم به حدی که اکثر نیروهای گردان ها را نمی توانستیم مسلح کنیم.سلاح نداشتیم که به آن ها بدهیم. تعداد زیادی از نیروهای داوطلب را رد می کردیم و می گفتیم: آقا شما نیاید جبهه، شما بایستید عقب، شما بایستید لوجستیک یا بهداری خدمت کنید.در حالی که ما رزمنده خیلی نیاز داشتیم ولی چون سلاح نداشتیم، تجهیزشان کنیم، می گفتیم که بایستیند عقب. ولی در عملیات فتح المبین اکثر بچه ها از هر تپه ماهوری که بالا می رفتند هفت، هشت قبضه کلاش برمیداشتند روی کولشان می آمدند. تانک و نفربرهایی که به غنیمت گرفته شده بود، تجهیزات ما را خیلی زیاد کرد. از داخل سنگرها، تپه ها، بیابان ها خیلی "نفربر"، "تانک"، "ماشین" و "آیفا" به غنیمت گرفته شد. کنسرو شیر درسنگر عراقی ها پر بود. در حالی که ما آن موقع فقر غذایی داشتیم. بعد از عملیات فتح المبین شرایط کمی بهتر شد و تا عملیات فتح المبین، ما بعضی وقت ها در جبهه ها چند شبانه روز غذا به دست نمی آوردیم، بخوریم وقتی هم به دست می آوردیم  نون خشک بود که در گونی کرده بودند، داخل آب می زدیم و می خوردیم. یادم است در یک عملیات با «شهید علیرضا صابونی»، به سمت سنگر عراقی ها رفتیم، سطل آشغال عراقی ها را خالی کردیم کمی نون پیدا کردیم و خوردیم. شاید کسی باور نکند که جبهه های ما چقدر محروم بود. اول جنگ ما سلاح، غذا و تدارکات درستی نداشتیم. قبل از عملیات فتح المبین بعضی مناطق ما شاید تعداد بچه هایی که در مقابل عراق ها بودن از تعداد انگشت های دست تجاوز نمی کرد. هفت، هشت، ده نفری ایستادگی می کردند. مجبور بودن از گرسنگی درروستاها بروند شاید یک چیزی به دست بیاد، بخورند. و در مقابل دشمن ایستادگی کنند ولی اکثرا چیزی، به دست نمی آمد. ما سلاح سازمانی نداشتیم. اکثر سلاح ها (ام 1) بود، کلاش را هم از عراقی ها غنیمت گرفتیم کم کم کلاش سلاح سازمانی تجهیزات ما شد.
شوق بسیجی
شوق بسیجی
روز گذشته توسط یکی از دوستان پاکتی را دریافت کردم که روی پاکت عنوانی نوشته بود که مرا بسیار خوشحال کرده و شگفت زده شدم .بله روی پاکت نوشته بودند: برادر رزمنده اسماعیل امیری واقعاَ کدام زیبایی بود بسیار مغرور و خوشحال شدم و درحضور همسر و دو فرزندم احساس عجیبی می کردم و به خود می بالیدم. به این منظور بالیدم و خوشحال شدم که روزی هم من حقیر از سپاهیان اسلام بودم و در راه دین خود و سرافرازی مملکت خویش جهاد نموده ام و به ندای رهبرم لبیک گفتم. بله سروران گرامی و برادران عزیز در سال 1362 دقیقاَ در تاریخ 20/10/62 من به عنوان بسیجی از شهرستان ایذه به منطقه جنگی اعزام شدم، یعنی چیزی حدود 18 سال پیش من در جنگ تحمیلی که عراق علیه ایران شروع کرده بود شرکت نمودم یعنی 6570 روز از آن تاریخ می گذرد و تمام شد و تقریباَ سختی های آن روز فراموش شده است ولی با یاد و خاطرات آن همیشه جاودان می ماند و کاری که من و امثال من در آن دوران انجام داده ایم فراموش نشد ه است. وقتی که بعد از این همه سال در یک روز بارانی پیکی نامه دعوت جهت شرکت و ارج نهادن به حماسه آفرینی یادگاران هشت سال دفاع مقدس در گردهمایی(رزمندگان گردان کربلا) و تجدید میثاق با ولی امر مسلمین را از مسافتی دور به دستم می دهد انسان امیدوار می شود. می داند و می فهمد که وقتی کار به این کوچکی در نظر فرماندهان آن زمان بزرگ باشد و تقدیر از آن گردد پس خداوند توانا کار این بسیجی ها را چطور جواب می دهد. خدا راشکر می نمایم که توانسته ایم در این دوران از زندگی در چنین مملکتی و در کنار مردان بزرگی که بانی و ادامه دهندگان حکومت خدا هستند زندگی نمایم در یک کلام وقتی کارت دعوت را دریافت کردم مزد خود را در این دنیا به بهترین نحو دریافت نمودم. برادران گرامی از این که مطلب را طولانی می نمایم عذر می خواهم نمی شود که ساده گذشت. فرماندهان عالی مقام و سروران گرامی خاطرات جبهه و جنگ زیاد است. و هر لحظه جبهه خاطره است و من واقعاَ نمی دانم کدامیک از خاطرات خود را عنوان نمایم با اینکه در آن زمان بنده سن زیادی نداشتم ولی خاطرات مردانی بزرگ که اگر در زمان پیامبر (ص) و امامان (ع) و امام حسین(ع) شهید می بودند. کفار آن دوره نمی توانستند آن همه بی حرمتی را انجام دهد پس خون ریخته شده عزیزان پاسدار و بسیجی که از جان مایه گذاشته تا نگذارند این کشور و این انقلاب به دست نااهلان بیفتد و به نابودی برود بهترین خاطرات من می باشد. لیکن ما هم وظیفه داریم هم چون مریدان امام حسین(ع) که هر ساله زندگی آن امام را – قیام او را – شهادت او را و هدفش را نسل به نسل انتقال می دهند. باید خون ریخته شده شهیدان ایران اسلامی را زنده نگه داریم تا همه بدانند اینان برای چه قیام کردن و برای چه هدفی کشته شدن پس همه ما به خاطر خون ریخته شده  همین شهداء مسئولیم که از اهداف آنان نگهبانی دهیم و نگاریم که این انقلاب و کشور به دست نااهلان بیفتد!؛
در رثای سیدعلی اکبر ابوترابی
در رثای سیدعلی اکبر ابوترابی
مطلب زیر مرثیه ای است که شهید دکتر مصطفی چمران نماینده امام(ره) در شورای عالی دفاع در رثای مرحوم سیدعلی اکبر ابوترابی که گمان قوی داشت در جبهه جنوب به شهادت رسیده، در دی ماه پنجاه و نه سروده است بسم الله الرحمن الرحیم ولا تحسین الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عندربهم یرزقون من شهات می دهم سیدعلی اکبر ابوترابی با همه وجود خود در راه خدا و اعتلای اسلام و پیروزی انقلاب و شکست جبهه کفر تا آخرین رمق حیات خود جنگید تا در آغوش شهادت فرو رفت. من شهادت می دهم که سخت ترین مأموریت ها را عاشقانه می پذیرفت و هر چه وظیفه او خطرناک تر می شد خوشحالتر و راضی تر به نظر می رسید. من شهادت می دهم که عالیترین نمونه پاکی و تقوا و عشق و محبت و شجاعت و فداکاری بود و روح بلند و ایمان کوه آسا و اراده فولادین او آن چنان از وجودش تشعشع می کرد که همه محیط را روشن می نمود و رزمندگان تحت فرمانش جذب و محو وجودش شده بودند و پروانه وار به دور شمع وجودش می گشتند و می سوختند. من شهادت می دهم که اولین کسی که با همراهی گروه چریکی خود وارد دُبّ حَردان معروف شد و ضربات سختی به دشمن زد که بالاخره او را وادار به عقب نشینی کرد. من شهادت می دهم که راز و نیاز شبانه اش با خدا و نماز صبحگاهش و دعا و استغفار و سخنان آتشین قبل از عزیمت به نبرد آن قدر سوزانگیز و عمیق و خالصانه بود که همه ما را منقلب می نمود و در روح دوستانش آتشفشان به پا می کرد. من شهادت می دهم، همرزمانش شهادت می دهند، آسمان بلند و ستارگانش شهادت می دهند که سیدعلی اکبر ابوترابی در منطقه اهواز با همه وجودش شب و روز در راه خدا علیه طاغوت، کفر و جهل مبارزه نمود و در یک مأموریت خیلی خطرناک بدون ذره ای ترس و وحشت به قلب دشمن نفوذ کرد و حماسه ناگفتنی از خود به یادگار گذاشت و با کفن خونین در اوج افتخار و شهادت به لقای پروردگار خود نائل آمد. خدایا تو که زود نیاکان را به سوی خود می بری و ما را از نعمت وجودشان محروم می کنی، تو می دانی که او چگونه مردی بود و با دوستان همرزمش چگونه رفتار می کرد و رزمندگان تحت فرماندهی اش تا چه اندازه او را دوست می داشتند و بعد از شهادت او می خواستند دیوانه وار به جبهه دشمن حمله کنند، بکشند تا کشته شوند و هر چه زودتر کنار مرشد و فرمانده خود ابوترابی آرام بگیرند. خدایا تو میدانی که وجود او چقدر برای همشهریانش مغتنم بود و پدر یتیمان بود. انیس بی کسان بود. همدرد رنجدیدگان بود. نگهبان خانواده های فقیر و بی کس بود. یکپارچه عشق و ایمان، یک دنیا اخلاص و محبت، یک آسمان صفا و صمیمیت، یک دریا عشق و عرفان، همچون کوهی از مقاومت و صلابت. آتشفشانی از شور و عشق و فداکاری بود. شهید ابوترابی عارف شیدایی بود که راز و نیازهای عاشقانه اش با خدای بزرگ در نیمه های شب، دل عشاق عالم را آب می کرد. آن قدر آرام و مطمئن بود که گویی از عمق اقیانوس برآمده است. آنچنان ساکت، همچون آسمان که در شبهای پاک پرستاره، در دل شب زنده داران غوغا به پا می کند؛ اما در عین حال رزمنده ای بود که در صحنه نبرد طوفان به پا می کرد. فریاد خشمش زهره را آب می نمود و از شیر جسورتر و اراده اش پولاد را خجل می کرد. از هیچ مأموریتی روی برنمی گرداند و در مقابل هیچ دشمنی عاجز نمی شد. ایمانش چون کوه بر لوح سرنوشت استوار شده بود و همه وجود خود ر ا وقف سبیل الله کرده بود. به ملاقات خدا بیتابی می کرد. پرنده بلندپروازی بود که می خواست هرچه زودتر خود را از اسارت خاک آزاد کند و هر چه سریعتر به امواج پرواز نمایند. هر چه عمیقتر در فضای لایتناهی عشق و وحدت محو و فانی گردد. درود به آزاد مردانی که در برابر دهر تعظیم نمی کنند. در برابر قدرت زانو نمی زنند. از مرگ وحشتی ندارند و فقط از خدا هراس دارند و فقط به خدا پناه می برند. چه زیباست آزاد زیستن و چون گل شکفتن و همچون نسیمی به سادگی جان به جاندار تسلیم کردن! چه زیباست زنجیرهای اسارت را با اسلحه شهادت پاره کردن و اسماعیل وار در قربانگاه عشق خدا جان باختن و با قدرت روح بر عرش اعلاء پرواز کردن! چه زیباست زندگی آزاد از دلهره ها و ترسها و اسارت قید و بندها و زبونی در مقابل طاغوت ها و ابرقدرتها، آنجا که انسان در مقابل هیچ قدرتی تعظیم نکند و فقط خدای لایزال را بپرستد. تا وقتی که زنده است آزاد و سربلند زندگی کند و هنگامی که مرگ فرا می رسد با کمال افتخار و شرف به لقاء پروردگار نائل آید. خدایا شهید ابوترابی این هدیه گرانقدر و عزیز را از ملت ما و انقلاب ما بپذیر و به خاطر خون چنین شهید پاک و وارسته ای پرچم مقدس اسلام را برافراشته تر کن! ریشه ظلم و جور و فسار را برانداز، طاغوتیان و ابرقدرتها را نابود گردان و ظهور امام عصر عجل الله تعالی فرجه را نزدیک کن تا اجتماع ایده آل بشریت براساس عدل و عشق و آزادی هرچه زودتر تحقق یابد. خدایا طوفانی سخت، حیات و هستی ما را در معرض خطر قرار داده و کشتی سرنوشت ما در غرقابة بحرانها دچار گردابهای هولناک شده و غرور و خودخواهی، پرده ای از جهل بر عقلها و دلهای ما کشیده است تا حقایق عینی حیات و سنتهای لایتغیر خدایی را درک نکنیم و خود در جهل مرکب در یک دور تسلسلی فرو برویم. خدیا از تو می خواهم که به پاس خون چنین شهیدانی ما را به راه راست هدایت کنی. کشتی شکسته سرنوشت ما را از این طوفان ها نجات دهی. نور ایمان و عشق و عرفان دردلای ما بتابی. دوستی و صمیمیت را جایگزین خرابکاری و نفاق کنی. به جای اختلاف و تفرقه اتحاد و وحدت کلمه را تحت رهبری امام امت جایگزین نمایی. من این هجرت عجولانه، ولی ملکوتی شهید ابوترابی را به خانواده بزرگوارش به خصوص پدر عالیقدر و مهربانش سیدعباس ابوترابی که این همه مدیون کمکهای بی شئبه او هستم و به همرزمان شهید که رد معرکه شهادت شاهد محبت و فداکاری و عظمت روحش بودند و به همه همشهریانش که احساس یتیمی و به ملت شهیدپرور ایران، بالاخره به رهبر عالیقدر امام امت که قلب بزرگ و مهربانش از غم و درد آکنده است تبریک و تسلیت می گویم
دیدار محبوب
دیدار محبوب
بالاخره روز موعود فرا رسید. روزی که فکرش را هم نمی توانستم بکنم. خدایا آیا این من هستم که این سعادت بزرگ نصیبم می شود؟ آیا خواب می بینم یا بیدارم؟ در تمام مدتی که در حال طی مراحل بازرسی بودیم، فقط به این فکر می کردم که در لحظۀ دیدار محبوب، چه حالی به من دست خواهد داد. گاهی اوقات به خودم می گفتم: ما که فقط دو سه سالی است که اسم حضرت امام را شنیده ایم؛ واقعاً این چه جذبه و کششی است که خداوند نصیب دل های نورانی می کند که بر چشم برهم زدنی عاشقشان می شوی و حاضری تمام هستی و دارایی ات را فدایشان کنی. بعد با خودم می گفتم: اگر حضرت امام، که در برابر مقام حضرت آقا امام زمان سلام الله علیه مثل قطره ای از یک دریاست، این گونه است، پس خود آقا چه جذبه ای دارد و اگر ایشان را ببینیم چه ها می شود... هنوز که هنوز است وقتی دعا می کنم می گویم: «خدایا تو دیدی که ما چگونه تمام هستی خود را فدای حضرت امام کردیم. پس امام زمان ما را بفرست، به خودت قسم ،که در یاری دادن ایشان کوتاهی نمی کنیم.» حالا دیگر وارد حسینیۀ جماران شده بودیم. باورم نمی شد این حسینیه این قدر کوچک باشد. آن گونه که تلویزیون نشان می داد به نظر خیلی بزرگتر می آمد. سعی کردم تا حد امکان به سکویی که حضرت امام روی آن می نشستند نزدیکتر بشوم. فشار جمعیت تا حدودی اجازۀ این کار را داد و بعد متوقف شده و نشستم. خیلی منتظر شدیم. بالاخره انتظار به پایان رسید. با باز شدن در و ورود حضرت امام همگی از جا کنده شدیم و از آن به بعد فقط سعی می کردی لحظه ای، حتی لحظه ای پلک نزنی تا از تمام مدتی که آن بهترین انسان روی زمین بعد از امام زمان، سلام الله علیه، روبه روی تو بود، کمال استفاده را ببری. گاهی قطرات اشک منظرۀ پیش رویت را تار می کرد. بلافاصله آن قطرۀ مزاحم را کنار می زدی تا آن چهرۀ نورانی را با تمام جزئیات بهتر و بیشتر نگاه کنی. فشار جمعیت موج وار گاهی به جلو و گاهی به عقب تو را می راند، اما تو اصلاً متوجه اطرافت نیستی. نگاهت به نقطه ای، نه، به جهانی، در روبه رویت دوخته شده است و دیگر هیچ. آن روز حضرت امام کسالت داشتند و فرمایشاتی نداشتند. حضرت امام فقط نشستند و ما را نگاه می کردند. ما هم فقط ایشان را نگاه می کردیم. چنان هاله ای از نور اطراف آن چهرۀ نورانی را فراگرفته بود که به سختی می توانستم جزئیات چهرۀ مبارک ایشان را تشخیص دهم. یک نفر سخنرانی کرد اما در حال حاضر حتی نمی دانم او که بود. ما نه به حرف های آن آقا توجهی داشتیم و نه نگاهش می کردیم. با اینکه ظاهراً آدم بزرگی بود، اما در برابر عظمت حضرت امام، به حساب نمی آمد. برای اوّلین بار بود که از اتمام سخنرانی کسی ناراحت می شدم. دوست داشتم سخنران ساعت ها صحبت می کرد تا ما از آن چهرۀ نورانی توشه بر می گرفتیم. با اتمام صحبت های آن فرد، حضرت امام برخاستند و به شعارهای ما ابراز محبت کردند و آن دستان مبارکشان را بر بالای سرمان چرخاندند. آن روز فکر نمی کردم این آخرین لحظاتی است که حضرت امام را از نزدیک می بینم و تا آخر عمر دیگر هرگز موفق به زیارت ایشان نخواهم شد...
وقتی کباب بره جوشن سوژه خبرنگاران خارجی می شود
وقتی کباب بره جوشن سوژه خبرنگاران خارجی می شود
مدت زمان کوتاهی از زمان فوت مرحوم حاجی بخشی ( بخوانید حبیب ابن مظاهر جبهه های نبرد حق علیه باطل) نمی گذرد.  اما هنوز هستند حبیب هایی که برای ما باقی مانده اند و وجودشان برکتی است برای ایران اسلامی. یکی از آنها حاج حسن جوشن معروف به حاج جوشن است. حاج جوشن پیر لشکر 25 کربلا بود و هست  آنچه پیش روی شماست تنها یک خاطره از آن هزاران جملاتی است که می توان از پیرمرد دل برنا برای نسل جوان نقل کرد: تابستان بود و کوهستان های جنگی، هوای دل پذیری داشت. «لشکر ویژه خط شکن 25 کربلا» هر کجا که اسباب کشی می کرد، آشپزخانه را هم فوری سرپا می کرد . حاج جوشن، بیسم زد: زودی بیا! گفتم: حاجی چه خبره است!؟  گفت: قاسم آبادی قرار است خبرنگارای خارجی بیان فیلم برداری کنند. گفتم: خوب حاجی بزار فیلم برداری کنند، آنها با رزمنده ها می خواهند مصاحبه کنند و قدرت نظامی بسیجی ها را ببینند، با آشپزخانه و سرآشپز لشکر چکار دارند. حاج جوشن گفت: همین دیگه قاسم آبادی، این ابرقدرت ها تو مملکت خودشان شایع کردند، بسیجی ها غذای درست حسابی ندارند که بخورند، تو جبهه رزمنده های ایرانی از بس کنسرو و نان خشک خوردند، خشکیدند و نای جنگیدن ندارند، جمهوری اسلامی توان اداره جنگ را ندارد. گفتم: ابرقدرتها غلط کردند، فردا ظهر نهار رزمنده ها، رشته پلو با کباب بره، دسرشان، سیب و پرتقال، بگو هر چی عکاس و فیلم بردار است بیایند  هر وعده بیش از دوازده هزار غذا می پختیم، سریع دستور دادم، گوسفندهای زنده را سر ببرند، سیخ بکشند. بیش از صد و پنجاه تا نیرو داشتم، تا اذان صبح رشته پلو و کباب بره آماده شد، تویوتا ها آمدند نماز صبح را که خواندیم، برای ده هزار نفر غذای گرم بسته بندی، چند تا دیگ هم دست نخورده، بار ماشین ها کردیم و رفتیم. نزدیک بیست سی نفر، خبرنگار وعکاس خارجی آمده بودند. حاج جوشن آمد، صدا زد خبرنگارا حالا بیان، یک گردان نیرو همان جا مستقر بود، بچه ها به ستون ایستادند، حاج جوشن شروع کرد به تقسیم غذا، وقتی در دیگ را باز کردم، بخار برنج و بوی کباب، آب از لب و لوچه خبرنگارای خارجی مثل لوله آفتابه می ریخت، دود از کله شان بلند شد. دوربین ها شروع کردند فیلم برداری، عکاس ها هم عکس انداختند. بیل می زدم توی دیگ، غذا را می کشیدم. گفتم: اول بدهیم به همین خبرنگارای خارجی بخورند که نروند باز دروغ بگویند، ایرانی ها هیچی ندارند به رزمنده هاشان بدهند، خبرنگارا با چشم های ور قلمبیده می لوپاندند و از خودشان در خط مقدم جبهه، مقر حاجی جوشن، فیلم برداری می کردند و عکس می انداختند. حاجی جوشن به خبرنگارا گفت: شکم تان سیر شد، اصلا تو عمرتان هم ننه باباتان، چنین غذائی بهتان نداده بخورید، هر چند شک داریم که بروید حقیقت را بگوئید، آهای خبرنگارا، گوش کنید، من می خواهم یک شعر برای شما بگویم. بروید از تلویزیون کشورتان، به ابرقدرت ها نشان بدهید، هیچ هم نترسید من هستم. خبرنگارها، دوربین ها، چهار دست و پا، زوم کرده بودند روی دیگ غذا و دست رزمنده ها و دهان حاجی جوشن که با صدای بلندی خواند: آهای ابرقدرت های جنایتکار، بیائید ای بدبخت ها،ببینید حزب الله چی می خوره؟ رشته پلو، سبزی پلو با گوسفند درسته می خوره... خبرنگارا سرخ شده بودن، نتق نمی کشیدند، بساط شان را جمع کردند، راه شان را کشیدند و هی در برو... رفتند که رفتند و عظمت رزمنده های جمهوری اسلامی را هرگز فراموش نخواهند کرد.نظر دهید
عطر شهید
عطر شهید
در آسایشگاه ما مجروحی بود که از کتف جراحت داشت. اگر هر روز هم او را پانسمان می کردند، باز از بوی تعفن آن جراحت، کسی نمی توانست به 3 ـ 4 متری او نزدیک شود. یک روز صبح، زودتر از همه برای نماز بیدار شده بود. وقتی دیگران هم بیدار می شوند، متوجه می شوند که بویی معطر در فضای آسایشگاه پیچیده است. همه تعجب می کنند و بعد متوجه می شوند که آن بوی خوش از طرف همان مجروحی است که در حال سجده است. به او نزدیک می شوند و فکر می کنند که در سجده خوابش برده است. اما وقتی تکانش می دهند، نقش زمین می شود. آن آزاده شهید شده بود و آن بوی معطر، عطر شهادت او بود که تمام فضای آسایشگاه را پر کرده بود. بچه ها، نگهبان آسایشگاه را در جریان می گذارند و او باور نمی کند که بچه ها از عطر استفاده نکرده باشند، یا به او نزده باشند. همه را برای پیدا کردن عطر تفتیش کردند و چون چیزی پیدا نکردند، دست به کابل و باتوم بردند و بچه ها را زدند. راوی: محمد حسین خسروی تهیه و تنظیم: مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان
زیارت کربلا در اسارتدوشنبه 27 دی 1389 ساعت 22:09 | PDF | چاپ | نامه الکترونیک
زیارت کربلا در اسارتدوشنبه 27 دی 1389 ساعت 22:09 | PDF | چاپ | نامه الکترونیک
بعد از آتش بس بود که عراقی ها تصمیم گرفته بودند اسرا را به زیارت کربلا و نجف اشرف ببرند. اسرا از طرفی خوشحال بودند و از طرفی بیم داشتند که مبادا دشمن از این مسأله سوء استفاده نماید و این کار را به نفع خود در مجامع بین المللی و ... عنوان کند که ما با اسیران چنین و چنان رفتار می کنیم و ... و تا حدودی افکار جهانیان را به نفع خود شکل دهد و به مسائل سیاسی نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران لطمه ای وارد سازد. به هر حال بچه ها با رعایت تمام جوانب و هماهنگی های لازم به گوش فرمانده عراقی رساندیم که مبادا تبلیغات کنند و اتمام حجت کردیم اگر قصد تبلیغات داشته باشند ما هم آنجا شعارهای سیاسی و مذهبی سر خواهیم داد، حتی اگر به قیمت جانمان تمام شود آنها که از این هماهنگی و افکار منسجم اسرا گیج و مبهوت شده بودند به ناچار قبول کردند. بعد از چند روز، روزِ موعود فرا رسید اسرا پارچه، دستمال و چیزهایی دیگر را جهت تبرک مهیا کرده بودند قلب ها می تپید. ما را سوار اتوبوس کرده و به طرف سرزمین شاهدان جاوید کربلا به راه افتادیم دل ها و قلب ها به پرواز درآمده بودند و از اتوبوس پیشی گرفته بودند. وقتی گنبد و بارگاه امام بزرگوارمان را دیدیم ناخودآگاه بغض ها ترکید و اشک ها جاری شد. مردم عراق که بی صبرانه در انتظار اسیران بودند دورتادور حرم مشاهده می شدند. از اتوبوس پیاده شدیم. نظامیان عراقی دست به دست هم زنجیروار دست ها را حلقه کرده بودند تا مانع اختلاط ما و مردم شوند. مردمی که نسبت به اوایل جنگ افکارشان خیلی عوض شده بود و به حقایق پی برده بودند. وقتی که کنار اتوبوس ایستاده بودیم تا دستور حرکت دهند صدای عده ای از مردم را می شنیدیم که با گریه می گفتند ما هم اسیر داریم، هر کس چیزی می گفت اکثریت با دیدن ما به یاد فرزندان و برادران اسیر خود افتاده بودند وقتی دستور حرکت را دادند صدای هق هق و یا حسین(ع)، یا مهدی(ع)، یا قمربنی هاشم(ع) و یا زهرا(س) بلند شد و همه سینه خیز تا حیاط و حرم خود را می کشیدند و گریه می کردند عده ای چون حربن ریاحی کفش ها را از پا درآورده و بندها را به هم گره زده و بر گردن خود انداخته و سینه خیز به طرف مولایشان در حرکت بودند (خدایا فقط تو می دانی که چه لحظه ی معنوی و باشکوهی بود) خدایا تو می دانی که در دل هر کس عاشورایی برپا شده بود، در دل هر کس غوغایی شده بود و اسیران چه شکوه هایی داشتند. چه از درد غریبی به مولایشان می گفتند، از شکنجه های نوادگان یزید که چه بر سرشان می آوردند زمزمه می کردند. مردم عراق هم از حال و هوای اسیران منقلب شده بودند چهره هایشان دگرگون و پریشان شده بود. وقتی وارد حرم شدیم هر کس مشغول عبادت و راز و نیاز بود نظامیان و بعثی ها به خاطر اینکه از کار اسیران سردربیاورند مدام در میان آنها می چرخیدند و با دقت فراوان می خواستند از کارشان سردربیاورند. گویی برایشان تازگی داشت و از طرف وحشت زده و خود را گم کرده بودند. حدود بیست دقیقه در حرم مولایمان آقا امام حسین(ع) و حدود بیست دقیقه هم در حرم سقای کربلا، قمر بنی هاشم حضرت اباالفضل العباس (ع) به زیارت پرداختیم و بعد از آن به طرف نجف اشرف حرکت کردیم. وقتی رسیدیم تقریباً همان صحنه های فوق تکرار شد ظهر بود چند دقیقه ای در محوطه ما را نگه داشتند و برای اولین بار بعد از گذشت چندین سال از حکومت بعث در صحن مطهر علی (ع) هنگام اذان نام مولای متقیان امیرالمؤمنین علی(ع) را در میان اذان به کار بردند که این برای ما و شیعیان عراق افتخاری بزرگ بود. بعد از نماز و زیارت بچه ها شروع به تمیز نمودن ضریح مقدس و اطراف آن کردند. آنقدر گردوغبار بر ضریح و ... نشسته بود که گویی سال هاست غبارروبی نشده بود. بچه ها هر چه را که برای تبرک آورده بودند با تمیز نمودن آنجا آنها را تبرک کردند. که بعدها آن را به وطنمان ایران آوردیم. وقتی از صحن ما را به بیرون می آوردند با خودکارهایی که از قبل آماده کرده بودیم، و تکه کاغذهایی شعار، احادیث، جمله های زیبا به زبان عربی درباره ی اتحاد و ... نوشته و داخل لوله های خودکار جاسازی کرده بودیم و به سوی مردم پرتاب می کردیم در صورتی که عراقی ها (نظامی ها) فکر می کردند خودکار به آنها هدیه می دهیم. آزادگان در میان انبوه نیروهای کفر از رسالت عظیم خویش دست برنداشتند. جانباز و آزاده، احمد علی قورچی ـ دی ماه 1384 تهیه و تنظیم: مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان
ابوالفضل علمدار خمینی را نگهداردوشنبه 27 دی 1389 ساعت 22:17 | PDF | چاپ | نامه الکترونیک
ابوالفضل علمدار خمینی را نگهداردوشنبه 27 دی 1389 ساعت 22:17 | PDF | چاپ | نامه الکترونیک
«بسم اللَّه الرحمن الرحیم» بعد از قبول قطعنامه بود که مقرر گردید اسرا جهت زیارت عتبات عالیات به آن مکانهاى مقدس مشرف شوند. چاره جز مشیت الهى چیز دیگرى نبود بعد از همه طول و تفصیل و ماجرا زمانى که در حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام بودیم حال و هوایى که بچه ‏ها داشتند داشتند و بعد از چند سال خستگى اسارت به خدمت آن حضرت رسیده بودند هنگام طواف و زیارت افراد از حالت عادى خارج شدند در حالى که چکمه‏پوشان بعثى افراد را زیر نظر داشتند و یکى از مداحان مشهد با لهجه مشهدى در بین افراد مشغول مداحى بود یکى از رکن دوها به نام عبدالسلام ملعون به سراغ ایشان رفت و ایشان را شناسایى نمود و ایشان را به گوشه ‏اى کشید و یک مأمور کنارش گذاشت و به آن گفت نگذار ایشان از جایش تکان بخورد آن برادر فوراً همان جا مشغول خواندن نماز شد و بقیه برادران ناگهان بى‏اختیار "شعار ابوالفضل علمدار خمینى را نگهدار را" سر دادند و مکرر تکرار مى‏کردند و فریاد مى‏کشیدند از طرفى رکن 2 دشمن وحشت‏زده نغوذبااللَّه از خدا نمى‏ترسیدند از حضرت عباس(ع) مى‏ترسیدند و به تلاطم افتاده بودند و مى‏خواستند افراد را شناسایى نمایند با خودکار پشت پیراهن افراد را علامت ضربدر مى‏زدند که بعد از بازگشت به اردوگاه افراد را تنبیه نمایند در حالى که آن درسى که آنها خوانده بودند اسرا از آنها زرنگتر بودند و خودکارهاى جاسازى شده را بیرون کشیدند همه پشت پیراهن یکدیگر را ضربدر زدند و آن یک نفر هم وارد جمع شد و همه از نظر دشمن خلاف کار محسوب شدند و دشمن از این حرکت مات و مبهوت و کلافه شد و عصبانى شدند و نقشه‏شان نقش بر آب گردید و به برکت حضرت ابوالفضل العباس علیه‏السلام ناکام ماندند. آزاده، سیدکمال صدرى‏ تهیه و تنظیم: مؤسسه فرهنگى پیام آزادگان
خاطرات همسر شهید آبشناسان
خاطرات همسر شهید آبشناسان
حسن آبشناسان ـ عقدمان را خانه دایی گرفتیم. بعد حسن برگشت اهواز، قرار بود دوره اش که تمام شد بیاید تهران که عروسی کنیم اما خیلی طول کشید و صبر من تمام شد. گفتم می روم اهواز، پدرم قبول نمی کرد. می گفت: بدون رسم و رسوم؟ و من می گفتم: جشن که گرفتیم، چند بار لباس عروس و خنچه و چراغانی، حسن هم مرخصی نداشت. نمی توانست بیاید. وقتی دختر عمو گفت: خودم عروسم را می برم، اصلاً چه کسی مطمئن تر از مادر شوهرش؟ پدر نرم شد. جهیزیه نخریدم فقط یک چمدان گرفتم و پدر پول جهیزیه را نقد داد دستم. ـ سال 1342 زندگی ما رسماً شروع شده بود. صبح ها حسن می رفت پادگان و من سرم را با غذا پختن و بافتنی بافی گرم می کردم. ـ افشین اذان ظهر به دنیا آمد. لاغر و بلند قد بود با دست های کشیده. اسمش را پشت قرآن نوشتیم علی. حسن اسمش را گذاشت افشین، اسم یکی از سردارهای قدیمی ایرانی. می گفت: پسرم قد و بالای یک سردار را دارد. ـ اصلاً اهل ناز کشیدن نبود. وقتی مریض می شدم، گرم کن می آورد و می گفت: حسابی بدو نرمش کن حتماً خوب می شوی؟... امین که به دنیا آمد دیگر فهمیده بودم که سر تکان دادنش نگاهش و لحنش یعنی چه؟ وقتی می گفت: زنگ می زنم تا مادرم بیاید دیگر نباید تنها باشی، یعنی خیلی خوشحالم یعنی خیلی برای من عزیزید. ـ تابستان دزفول، جهنّم می شد، زن ها و بچه ها می رفتند شهرهای خودشان. فقط مردها می ماندند. از آسمان آتش می بارید اما من نمی رفتم؛ می ماندم تا حسن مرخصی استحقاقی اش را بگیرد با هم بیاییم تهران. ـ سال 1357 استعفایش را نوشت تا رودرروی مردم نایستد. اما یک باره روی دستش غده بزرگی سبز شد. دکترها گفتند: «آرنجت آب آورده باید عملش کنیم» حسن بستری شد بیمارستان ارتش و درست شب بیست و دوم بهمن ماه دستش را عمل کردند. بعد از انقلاب حسن را بردند بازجویی و یک روز نگهش داشتند. سؤال و جواب هایی کرده بودند مثل گزینش، خلاصه قضیه حل شد. ـ دلش نمی خواست هیچ کدام چاق و تنبل باشیم، از پرخوری و چاقی بدش می آمد. من عادت داشتم غذا را بچشم. یک بار از جلوی آشپزخانه رد شد، داشتم غذا را می چشیدم یک کلمه گفت: خوش مزه است؟ همین. یعنی ریز ریز غذا نخور عادت می کنی. هنوز هم تا قاشق را بلند کنم که غذا بچشم، یاد حرفش می افتم؛ خوش مزه است؟ و قاشق را می آورم پایین. ـ اهل حرف زدن نبود. بچه ها را هم نصیحت نمی کرد. می نوشت روی کاغذ و می زد بر دیوار. روی یک مقوا نوشته بود کم بگو، کم بخور، کم بخواب و زده بود بالای تخت بچه ها. ـ همه ی حقوقم را نذر سلامتی حسن کرده بودم. از آن به بعد همیشه حقوقم، هر چه داشتم نذر سلامت حسن بود. حالا دیگر زیاد نذر نمی کنم. حسن که رفت نذر و نیازهای من هم تمام شد. دیگر چیزی ندارم که دلواپس باشم. نذرها مال حسن بود که نیست. ـ از جبهه که برمی گشت، هر بار لاغرتر شده بود و موهایش سفیدتر. مرخصی هایش خیلی کوتاه بود. اما وقتی می آمد، حتماً زیرزمین ساختمان را که مال پنج خانواده بود تمیز می کرد اگر چیزی خراب شده بود درست می کرد.... دخترم افرا را جور دیگر دوست داشت. پسرها امین و افشین بودند، اما افرا را صدا می کرد افرا خانم. ماه های آخر بود. شاید هفته های آخر. سر میز صبحانه کلی صحبت کرده بودیم. حسّ عجیبی داشتیم. آخرسر به حسن گفتم: احساس می کنم حالا اگر شهید بشوی من آمادگی اش را دارم. یک دفعه صاف نشست و خیره شد به من و من نفهمیدم چه طور این حرف را زدم. ـ انگشتر فیروزه برایش خریدم. دلم می خواست حلقه ای در دستش ببینم و این را خریدم. وقتی برایم آوردند، خونی بود. شستم گذاشتم توی جانمازم. سر هر نماز دستم می کنم. ـ سال 1362 فرمانده قرارگاه حمزه بود. افشین هم باید می رفت سربازی. گفتم: هوای بچه مان را داشته باش. گفت: اگر من پارتی افشین باشم، می فرستمش بدترین و سخت ترین جایی که ممکن است؛ چون با سختی آدم ساخته می شود. پس بهتر است پارتی اش خدا باشد نه من. ـ پرسیدم: کجا؟ کدام بیمارستان. تهران یا ارومیه؟ برادرم گفت: هیچ کدام، حسن آقا شهید شده کیفم را بالا بردم و کوبیدم توی سرم و زانوهایم خم شد. نشستم کف اتاق. کمرم راست نمی شد. وقتی دیدمش سفید مهتابی شده بود. تازه اصلاح کرده بود. چشم هایش باز بود. تفنگ را به زور از دستش در آورده بودند. اگر سوراخ روی قلبش نبود می گفتم خوابیده. گوشه ی لب هایش چین خورده بود. درد داشت. آن قدر به خطوط صورتش، حالت لب هایش دقت کرده بودم که فهمیدم چه معنایی دارد. به پسرها گفتم: کف پای بابا را ببوسید. پای بابا خیلی خسته است. بعد هم یک پروانه آمد نشست روی پیکر حسن. بعد پرواز کرد و با حسن آمد و آمد تا قبر. ـ لباس های خونی اش را پسرها شستند و من همه ی آن ها را تمیز و مرتّب در کمد نگه داشته ام. ـ حالا سال هاست که از رفتن حسن می گذرد؛ می نشیند و عکس ها را جلویش می چیند نگاهش می کند و بر تنهاییش فکر می کند. بچه ها هستند اما حسن نیست...
در رکاب رسول الله
در رکاب رسول الله
مهرماه سال 1360 دیگر 15 سالم بود و می توانستم به جبهه بروم. آذر ماه سال 60 چند روز قبل از عملیات طریق القدس به مسجد فاطمه زهرا "سلام الله علیها"کوی فاطمیه (یا همان کوی یوسفی سابق) رفتم. تعداد زیادی از جوانان محلّه برای اعزام جمع شده بودند. می دانستم بالاخره خانواده ام مطلّع شده و تمام تلاششان را برای برگرداندن من به کار می گیرند. از آن جا اول به یک مسجد دیگر در خیابان امام خمینی و سپس به بسیج اهواز در بیست و چهارمتری منتقل شدیم. در بسیج یک جوان حدود 18 ساله سخنرانی غرّایی کرد و یادم هست آیه 52 سوره ی توبه را خواند و ترجمه کرد: "قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا إِلاَّ إِحْدَى الْحُسْنَیَیْنِ وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِکُمْ أَنْ یُصیبَکُمُ اللَّهُ بِعَذابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَیْدینا فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَکُمْ مُتَرَبِّصُونَ" "بگو: آیا جز یکى از آن دو نیکى، انتظار چیز دیگرى را براى ما دارید؟ ولى ما منتظریم که عذاب خدا، یا از جانب او یا به دست ما به شما برسد. پس شما منتظر باشید ما نیز با شما منتظر می مانیم." آن موقع برایم خیلی جالب بود که جوانی با این سن و سالِ کم می تواند این قدر خوب صحبت کند؛ و این قدر معلومات داشته باشد. از طرف دیگر از این که آیاتی در قرآن هست که در جنگ امروز ما هم کاربرد دارد خیلی خوشحال شدم. احساس می کردم مثل این است که ما هم اکنون در رکاب حضرت رسول(ص) می جنگیم و این آیه در شأن ما نازل شده است.
دهه فجر در اسارت
دهه فجر در اسارت
در اردوگاه موصل  اسراء با امکانات کمی که داشتند دهه فجر انقلاب اسلامی را جشن میگرفتیم از چند روز قبل برای جشن گرفتن آماده سازی می کردیم. خمیر داخل نان هایی که به ما می دادند را در می آوردیم وبعد ازخشک کردن می کوبیدیم واز آن حلوا و شیرینی درست می کردند.گروه تآتر وسرود خوانی چند روز داخل آسایشگاه  با گذاشتن نگهبان کار انتخابی خودشان را تمرین  می کردند.یادم است آزاده عزیزی بود به نام عباس نقاش .نقاتش چهره ماهری بود او با مهارت بی نظیر خود تصویر مبارک حضرت امام (ره) حضرت آقا وآقای رفسنجانی را  به زیبایی روی پارچه سفیدی که از لباس بلند عربی که به آن دشداشه مگفتند در آورده بودند کشیده بود.وقتی این سه تصویر را روی دیوار آسایشگاه دور ازدید عراقی ها نصب کردند، در آن فضا وهیجان شادی واجرای برنامه های فرهنگی به قدری به اسراء روحییه می داد که گویی در ایران هستند . در آردوگاه تکریت 17هم دهه فجر انقلاب را به دور از چشم دشمن جشن گرفتیم .بعضی از اسرایی که تو کار فعال بودند طرحی را پیش حاج آقای ابوترابی اراییه کردند . حاج آقا گفتند: به صورت کارت  روی کاغذ بکشید یادگاری بین دوستان پخش کنید .   بچه ها هم ذوق هنری خودشان را نشان دادند واز کاغذ ومقوا کارت یادگاری خوبی درست کردند. در یک طرف آن آیه مبارکه     ( والفخر ولیال عشر )و در طرف دیگر آن شعار زیبای (ماتا آخر ایستاده ایم)  را نوشتند وبین اسراء توزیع کردند این آخرین دهه فجر انقلاب بود که در اسارت  بودیم.دهه فجر سال 1368  
اسارت برای ما خوب است نه برای شما
اسارت برای ما خوب است نه برای شما
پیام آزادگان/ داداش! جای شما خالی است. الان شام می‏خوریم؛ نان خالی با چای تلخ. شوخی می‏کنم که می‏گویم جای شما خالی است؛ چون اسارت برای ما خوب است، نه برای شما.   به گزارش خبرنگار پایگاه اطلاع رسانی پیام آزادگان، نامه های آزادگان بخش بسیار بزرگی از اسناد مهم جنگ تحمیلی است که در شناخت روحیات و احوالات اسرای جنگی کشورمان اهمیت بسیار زیادی دارد. در نامه ای که در این بخش گوشه هایی از آن را منتشر می کنیم، جواد علیپور مرکید، آزاده اردوگاه موصل یک در نامه ای که به برادر خود نگاشته است از علاقه ها و دلتنگی های خود نوشته است، این نامه را در ادامه با هم می خوانیم:     فرستنده : جواد علی‏پور مرکید گیرنده : مجید علی‏پور مرکید آدرس فرستنده : عراق ـ موصل شماره یک آدرس گیرنده: ایران ـ تبریز ـ خیابان عباس سیلاب   داداش! این نامه را برای شما برادر خوب می‏نویسم. اگر از احوالات من خواسته باشید، خوب هستم و مشغول درس خواندن هستم و خوب درس می‏خوانیم؛ قرآن، عربی ودرسهای گوناگون. از لحاظ روحی خیلی خوب هستیم و از حرفهای معلم پیرمان حتماً بنویس. خیلی به آن احتیاج داریم؛ چون چهار سال است هیچ چیزی از وطنمان نشنیده‏ ایم. عکسهای خوب و طبیعی برایم بفرست. من شبها به این عکسها نگاه می‏کنم و می‏خوابم. ما در یک چهاردیواری قرار گرفته‏ایم که هیچ جا را نمی‏بینیم. داداش!، یاد آن روزها به خیر که با هم حمام می‏رفتیم و همدیگر را کیسه می‏کشیدیم و باهم به خانه برمی‏گشتیم. حالا، برادرت اسیر است. داداش!، اگر یک عینک شماره دو ـ دوربین ـ برایم می‏فرستادی، خیلی خوب می‏شد. طبیب گفته است به خانواده بنویسید، آنها می‏فرستند. داداش! جای شما خالی است. الان شام می‏خوریم؛ نان خالی با چای تلخ. شوخی می‏کنم که می‏گویم جای شما خالی است؛ چون اسارت برای ما خوب است، نه برای شما. چون ما عادت کردیم که با این زندگانی بسازیم. بعضی وقتها در خواب می‏بینم مرغ می‏خورم، چون ما مرغ ندیده‏ ایم. مگر! توی خواب ببینیم. خلاصه، از همه چیزهای دنیا، دستمان کوتاه شده است. به مادر بگو: جواد گفته، اگر برگردم هر چه در خانه است می‏خورم و عوض این چهار سال را درمی‏آورم. داداش آنجا که بودم اگر یک بچه سر و صدا می‏کرد، ناراحت می‏شدم؛ حالا 112 نفر در یک اتاق هستیم... (15/6/64)
( نامه های بدون سانسور)
( نامه های بدون سانسور)
در اردوگاه رمادیه بودم نزدیک به یکسال بود که نامه ای از خانواده برایم نمی آمد ونامه های مرا هم عراقی ها به ایران ارسال نمی کردند .خانواده ام خیلی نگران شده بودند با مراجعه به حلال احمر ایران و دریافت نامه آبی رنگ  مخصوص  بدون متن وارسال آن از طریق صلیب سرخ مراتب نگرانی وناراحتی خودشان را اعلام می کردند.متاسفانه گاهی صلیب در انجام وظیفه کوتاهی می کرد .این نامه آبی بعد از ارسال چند نامه بدستم رسید .صلیب در باره عدم ارسال نامه ها گفت شما  نامه های سیاسی می نویسید نوشتن ایه قرآن و یاحدیثی را سیاسی تلقی می کردند واز ارسال به خانواده ممانعت می کردند این مشکل برای خیلی از اسراء پیش می آمد چون عراقیها از روحییه بالای اسراءناراحت بودند وبا این کار می خواستند روحییه خانواده ها را تضعیف کنند. خدا را شکر که توکل  به خداوند  آرامش دل بود و هیچگاه دشمن دون نتوانست در اراده اسراء وخانوده هایشان خللی ایجاد کند الحمدالله رب العالمین.آزاده غلام رضا ترابی 17/10/1390