loader-img-2
loader-img-2
آثارمنتشر شده درباره ی شهید
آثارمنتشر شده درباره ی شهید
زبانش، چشمه ای بود که با جوشش خود، درخت دلها را آب می داد. و کلامش، نوری که ظلمت را از صحنه عقول می زدود. نامش, «روحانی», و میل و تعلّقش نیز «روحانیّات» بود. او «بنده» بود. و عبادتش, گاه اشک قلم که بر پیشانی سفید کاغذ جاری می شد, و گاه اشک دیده و قطره های زلال و روشن چشم, که در سیاهی شب به زمین می ریخت. و گاه قطره های گرم خون, که تقدیم آسمان حضرت دوست می شد. این وظیفه شناسی, چنان او را از حضیض زندگی تا اوج بندگی برد که بوی بهشت را در لحظه لحظة حیاتش منتشر کرد. و این «سید» سحرخیز و سحرسوز, بنده ای شد که بند بند وجودش در بند دوست گرفتار آمد. و به جایی رسید که درد دلش با دُردِ عشق درمان شد. سرانجام, آن اشکهای, عاشقانه درخت نیازش را بارور کرد. و دست گریه, خندة خون را بر پیکر مبارکش پاشید. او با پرپر شدن, از برهوت فراق, به باغ سبز وصال پر کشید. صحرای خطر گام مرا می خواند صهبای سحر، جام مرا می خواند وقت خوش رفتن است، هان، گوش کنید! از عرش کسی نام مرا می خواند ستاد بزرگداشت مقام شهید
آثار باقی مانده از شهید
آثار باقی مانده از شهید
- «اگر به من بگویند چه آرزویی داری؟ می گویم: آرزو دارم خدا توفیق دهد تا بتوانم به جبهه رفته و دِین خود را به اسلام و امّت اسلامی و شهدا ادا کنم.» «راستی، در جبهه چه می گذرد؟ اسلام چه جذابیتی ایجاد کرده است؟ چرا فرزندان اسلام کانون گرم خانواده را عاشقانه رها کرده و به سنگرهای کوچک جبهه می روند؟ چرا زندگی شیرین، برای آنان تلخ است و انتظار مرگ در راه خدا را می کشند؟ و به چه علت «شهادت» برای آنان بالاترین آرزو و مهمترین دعای نماز شبشان، درخواست شهادت مخلصانه از خداوند است؟» «پدران! مادران! خواهران! برادران! دوستان! آشنایان! دست از ما بشویید؛ زیرا دیگر ما متعلق به خودمان نیستیم ... ما را به خدا هدیه کنید تا خداوند بزرگ سعادت را به شما عنایت فرماید. دوری ما را با صبر نیکو تحمل کنید و مرگ ما را صبورانه پذیرا باشید تا خداوند به شما اجر صابران را عطا کند.» «ما، در راهی قدم گذاشته ایم که به رستگاری اش ایمان داریم ... خدایا! عاقبت ما را ختم به شهادت فرما.»
کربلای بدر
کربلای بدر
یکی همرزمان شهید می گفت: در عملیّات بدر، هنگامیکه بچه ها توانستند به عمق خاک عراق نفوذ کرده و به اهداف مورد نظر دست یابند، دشمن، دست به پاتکهای سنگینی زد. بچه ها با چنگ و دندان از مواضعشان دفاع می کردند و شهید حجت الاسلام «سیّد محسن روحانی» نیز پا به پای بسیجیان در دفع این پاتکها می کوشید. هنگام ظهر، دوستان گفتند: - حاج آقا! فعلاً که خبری نیست، خوب است نماز را به جماعت بخوانیم. آقا محسن فرمود: - نه، ممکن است خمپاره بزنند، خیلی خطرناک است. خلاصه، نماز را سریع خواندیم و به استراحت پرداختیم. من و برادران غلامپور و رستمی و جعفر ربّانی نژاد با هم بودیم. ساعت یک و نیم عصر دیدیم صدای شنی تانک به گوش می رسد. خوب که پشت خاکریز را برانداز کردیم، دیدیم چندین تانک دشمن در فاصلة یکصد متری ما در حال مانورند. شهید ربّانی نژاد گفت: - بهتر است آقا مصطفی را خبر کنیم. منظور شهید مصطفی کلهری فرماندة گردان سیدالشهداء بود. - ایشان با بی سیم خبر حملة تانکها را به آقا مصطفی داد. ما درحال مقابله با تانکها بودیم که آقا مصطفی هم سریع خودش را رساند و شروع به شلیک آر- پی- جی کرد وناگهان با اصابت تیر کالیبر به ناحیة سر، نقش بر زمین شد و به شهادت رسید. درگیری لحظه به لحظه شدّت می گرفت: چیزی نگذشت که رستمی و سپس ربّانی نژاد نیز مورد اصابت قرار گرفتند. با شهادت آنان، شهید غلامپور رو کرد به آقای «روحانی»: - حاج آقا! به احتمال قوی ما هم رفتنی هستیم. شما در جریان کُد بی سیم باشید که اگر کسی تماس گرفت بتوانید موقعیت اینجا را گزارش کنید. بعد کُد را یاد ایشان داد و خودش رفت سراغ تانکها. نفرات ما اندک، و جنگ تن و تانک همچنان ادامه داشت. چیزی نگذشت که برادر غلامپور نیز به شهادت رسید، و دشمن، لحظه به لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد. من با تانکها درگیر بودم که صدای بی سیم را شنیدم ... بعدها برادری که پشت خط بود، خودش چنین تعریف می کرد: - «گوشی» را که برداشتند، از موقعیت خط و احوال بچه ها پرسیدم. جواب آمد: - الحمدلله وضعیت خوب است و بچه ها همه سالمند! دیدم صدا بسیار ناآشناست. خیلی مشکوک شدم. گفتم: - برادر! شما؟ گفت: - من یکی از برادران هستم! این را که گفت تردید من بیشتر شد، پرسیدم: - اسمتان؟ - دیدم از ذکر اسمش طفره می رود. گفتم: پس لطفاً غلامپور و ربّانی نژاد را صدا کنید! گفت: - برادر! من سید محسن روحانی هستم. و بغضی در صدایش پیچید. با شنیدن این جمله فهمیدم که آنان به شهادت رسیده اند، وگرنه ایشان جوابم را نمی داد!» پس از این واقعة تلخ، خود شهید «روحانی» از شهید «غلامپور» با حسرتی عظیم یاد می کرد: - وقتی «رستمی» به شهادت رسید، بچه ها دوره اش کرده و گریه می کردند. یکی به جنازه اش عطر می زد و دیگری می بوسیدش. شهید غلامپور که روحیة بچه ها را خورد و خراب دیده بود، سر بچه ها فریاد کشید: الآن چه وقت این حرفهاست؟ آنها پیش خدایشان رفتند. بیایید حملة این کافران را دفع کنید!
خاطرات پدر شهید
خاطرات پدر شهید
بنده چون خودم صاحب امتیاز و مدیر یک مدرسه ملی در قم بودم، «محسن» را از کلاس اوّل دبستان در همین مدرسه ثبت نام کردم. جو مدرسه ما روی دانش آموزان، اثر تربیتی عمیقی داشت. دعای صبحگاهی مدرسه «الهی عظم البلاء ...» و یک حمد و سوره بود. بچّه ها دروغ نمی گفتند. غیبت نمی کردند و فحش نمی دادند. «محسن»، از بچگی سالم و درستکار و بسیار فعال و باهوش بود. من از وی هرگز خلافی در محیط مدرسه ندیدم. او تا کلاس پنجم ابتدایی در این مدرسه ادامة تحصیل داد، و از آنجایی که نمی توانستم در مدارس دولتی آن زمان، آینده سالمی را برایش رقم بزنم، وی را تشویق به آموختن دروس حوزوی کردم. ایشان هم از سال 1350 رسماً به فراگیری این دروس همت گماشت. در دوران انقلاب، رویکردی عجیب نسبت به مطالعات سیاسی پیدا کرد؛ به طوری که تمامی نشریات و رنگین نامه های گروهکهای مختلف را مورد مطالعه قرار می داد و از این راه به درک و شناخت عمیقش از جریانات فکری انحرافی می افزود. در تحلیل مسائل سیاسی بسیار قوی بود. عجیب آن که با همة اشتیاقی که نسبت به مطالعة کتابها و نشریات گروهکها از خویش نشان می داد، هرگز برای خرید آنان از سهم امام و پول شهریه استفاده نکرد. و با این که مسائل روز و انقلاب را بخوبی درک و تحلیل می کرد، در نظریّاتش هرگز تعصب نداشت. بسیار متواضع بود و از ریا و تظاهر به شدت پرهیز داشت. در مسألة صلة رحم حسّاسیت زیادی به خرج می داد. هر وقت که از جبهه باز می گشت- اگرچه برای مدّتی اندک- به تمامی فامیل سر می زد. در انتخاب اولین رئیس جمهور انقلاب، با شناخت عمیقی که از شخصیتهای مطرح سیاسی یافته بود می گفت: - با این که می دانم «بنی صدر» برنده است، ولی من به کاندیدای جامعة مدرسین رأی می دهم تا او لااقل یک رأی کمتر بیاورد!
انس و الفت با جبهه
انس و الفت با جبهه
یکی از دوستانش می گفت:در محفلی، مرحوم حجّت الاسلام سیّد حسین سعیدی- فرزن شهید «آیت الله سعیدی»- از شهید حجّت الاسلام «سیّد محسن روحانی» بسیار تعریف کرده بود. چند روز قبل از شهادت آقا محسن، به ایشان گفتم: - آقای سعیدی خیلی از شما تعریف می کند. فرمود: - ایشان اشتباه می کند. وی هنوز نمی داند که من چه موجودی هستم! «آقا محسن»، به بسیجیها ارادت و علاقة قلبی خاصّی داشت. با اینکه روحانی و مسئوولیّت آموزش عقیدتی- سیاسی لشگر 17 به عهدة او بود. ولی سعی می کرد از هرگونه تشخّص و امتیازی که وی را از بسیجیان جدا می کرد، چشم پوشی کند.معمولاً یک دست لباس سادة بسیجی به تن می کرد و کم می شد که از لباس مقدّس روحانیّت استفاده کند. یک روز به ایشان گفتم: - آقا محسن! دلیلش چیست که شما لباس نمی پوشید؟ - با خنده گفت: - می بینید که پوشیده ام!- منظورش لباس بسیجی بود- بعد وقتی که دید من دست بردار نیستم، ادامه داد: - راستش، لباس روحانیّت، لباس پیغمبر اکرم (ص) است و من خودم را شایستة این لباس مقدّس نمی دانم. هر وقت این جرأت و شایستگی را در خودم دیدم، به چشم! در مدرسة فیضیه حجره داشت. با اینکه سالها در درس خارج حضور پیدا می کرد و در راه کسب علم و معرفت، سر از پا نمی شناخت. اما هر بار که حضورش را در جبهه ضروری تر می دید، به سنگرنشینان وادی عزّت و شرف می پیوست و درس و تحصیل را رها می کرد. بارها این گسستن و پیوستن را به تجربه نشست. یک روز دیدم آمده است سر وقت کتابها و اسباب و اثاثیة مختصرش، گفتم: - آقای روحانی! چرا اسباب و اثاثیه ات را می بری؟! لبخندی زد و گفت: حجره، شرعاً متعلق به کسانی است که دل به درس و کتاب داده اند، نه مال امثال ما که رفته ایم و ابجدخوان «مدرسة عشق» شدیم! آنگاه که زمان حضورش در جبهه به درازا می کشید، دوستانش شهریة او را گرفته و به منزلشان می دادند. وی هنگامی که از این موضوع کسب اطلّاع کرد، به والدة محترمش فرمود: - اگر دوستان، شهریة مرا آوردند شما قبول نکنید! و آنگاه که با اعجاب مادر رو به رو شد گفته بود: - زیرا من فعلاً اشتغال به تحصیل ندارم، و شهریه مال طلّاب درسخوان است! نه ... انس و الفت عجیبی با احادیث معصومین علیهم السّلام داشت. گاه ساعتها در بوستانهای رنگارنگ کلامشان به تفرج می پرداخت و مشام جان از نسیم حکمتشان معطر می کرد. در «بحارالانوار» علامة مجلسی، وقت و بی وقت تن به آب می زد و غواص گهرهای آبدارمی گردید. از تمامی علما با اکرام و نیکی یاد می کرد؛ به خصوص از صاحب «بحار» که معتقد بود ایشان یک تنه بحری عظیم را در کوزه ای خرد گنجانیده است! خدا را شاهد می گیرم که در تمام طول رفاقتم با وی، کوچکترین بی حرمتی ای از ناحیة ایشان نسبت به عالمی سراغ ندارم!
خاطرات مادر شهیدان روحانی
خاطرات مادر شهیدان روحانی
به خدا قسم از اینکه بخواهم دربارة فرزندانم سخنی بگویم خجالت می کشم. بچّه ها از کودکی با افکار مذهبی بزرگ شدند. من از بچّگی به اینها سفارش حضور در مسجد و نشست و برخاست با علما را می کردم. آنها حتّی یک لقمة مشکوک نخوردند. من وقت شیر دادن به اینها را بهترین هنگام استجابت دعا دانسته و هیشه برایشان از خدا عاقبت به خیری و سعادت را مسألت می کردم. «سیّد محسن» با سادگی و قناعت خو کرده بود. هنگام جنگ، یک پایش اینجا بود و یک پایش در جبهه. و در طول جنگ، آرام و قرار نداشت. هر گاه که فرصتی دست می داد و از جبهه به شهر باز می گشت، لباسهایش را خودش می شست و می گفت: - مادر! راضی نیستم در این باره به شما زحمتی بدهم. آخرین باری که از جبهه آمد، به زیارت امام رضا (ع) رفت. او در آنجا با اصرار از امام هشتم شهادت در راه خدا را طلب کرده بود! همیشه به من می گفت: - مادر! دعا کن که گمنام بمانیم. چقدر جوانان خوب و مخلص به شهادت رسیدند. لطف خداست که مردم ما را خوب می دانند، وگرنه ما کجا و خوبی کجا! بارها از زبان «سیّد محسن» شنیدم که می گفت: - نمی دانم چه نقصی در من است که لیاقت شهادت را ندارم! پس از شهادت «محسن»، یکی از دوستانش تعریف می کرد: - شبی او را در عالم رؤیا، غرق در نور و سرور دیدم، گفتم: آقا محسن! خیلی نورانی شده ای. در جواب گفت: - نمی دانی اینجا چه قدر به آدم سخت می گیرند. من همین دیشب از حساب خلاص شده ام!
آرزوی زیارت امام رضا علیه السلام
آرزوی زیارت امام رضا علیه السلام
حجّت الاسلام «سیّد محسن روحانی» درست یک هفته قبل از شهادتش می گفت: - خیلی دلم برای امام رضا (ع) تنگ شده، چند سالی هست که توفیق زیارت حضرت را نداشته ام. من هم که منتظر چنین فرصتی بودم، گفتم: - آقا محسن! ان شاءالله با هم می رویم! خلاصه کارها را راست و ریس کردیم و یکی دو تای دیگر از دوستان هم اعلام آمادگی کردند. در ساعت مقرّر؛ همه سر قرار حاضر شدند و به عشق زیارت راهی شدیم. به حرم که رسیدیم، نماز جماعت تمام شده بود. گفتم: - آقا محسن! حالا دیگر نوبت شماست. بروید جلو که یک نماز باحال بخوانیم. ایشان با اکراه پذیرفت. پس از اتمام نماز، با ملاطفتی خاص رو کرد به ما: - دوستان! قدر این دوستی و صمیمیت را بدانید. احترام یکدیگر را نگهدارید. ببینید چه بچه های مخلصی در میان ما بودند و حالا نیستند. پس بیایید قبل از آنکه افسوس از دست دادنشان را بخوریم درست درکشان کنیم! و چه زود سخنش دربارة خودش به تحقق پیوست. و حال ما مانده ایم و حسرت از دست دادن آن بزرگ که در آیینة کوچک ادراک ما در نگنجید!
سید محسن و دلدادگی به جبهه
سید محسن و دلدادگی به جبهه
شهید حجّت الاسلام «سیّد محسن روحانی»- مسئول آموزش عقیدتی، سیاسی لشگر 17- در عملیاتها از روحیه ای قابل تحسین برخوردار بود. در عملیّات بیت المقدس با هم در گردان مالک اشتر بودیم. یادم نمی رود آن پاتک شدید دشمن در منطقة شلمچه. درگیری سختی آغاز شده بود. تیراندازی دوطرف لحظه ای قطع نمی شد به نحوی که ما با کمبود خشابهای پر مواجه بودیم. این شهید والامقام، در حالی که لباس بسیجی به تن داشت و رزمندگان با مشاهدة عمّامة سیاهش، لحظه به لحظه بر مقاومت جانانة خویش می افزودند، خشابهای خالی رزمندگان را با چابکی تمام پر کرده و می داد دستشان و می گفت: - برادران! مقاومت کنید، خدا با شماست! در عملیات «والفجر 8» نیز با آنکه گردانهای خط شکن، پس از ده، پانزده روز، به عقبه بازگشته بودند، اما ایشان 45 روزتمام مدام در خط مقدم حضور داشت و ضمن سرکشی به تک تک سنگرها و صحبت با بچه ها، به آنها روحیه می داد. وی با اینکه برادرش مفقود بود و خود نیز مسئوولیت، مستقیمی در رابطه با عملیّات نداشت، اما هیچ گاه رزمندگان را تنها نمی گذارد. خدا شاهد است که من هر وقت او را در این خطوط می دیدم، تمام خستگی عملیات و پاتکها از تنم خارج می شد. «سید» واقعاً روحانی باصفایی بود.
"روحانی شهید: علیرضا پورمحمدی
 (شرافت)" "قم" "لایق شهادت بود" یک روز هنگامی که شهید ابتدای کوچه حضرت آیت الله گلپایگانی در حال تظاهرات بود مامورین گارد با ماشین جیپ وی را تعقیب می کنند و شهید پس از طی نصف کوچه متوجه می شود که راهی جز پناه به یکی از منازل اطراف ندارد. به سرعت وارد خانه ای که دربش باز بود می شود و به بالای پشت بام منزل می رود، مامورین گارد به منزل حمله کرده و وی را مجبور می کنند که از پشت بام پایین بیاید. پس از پایین آمدن، شهید ساعت را از دست خویش بازکرده و به صاحبان منزل می دهد و اظهار می دارد که این مزدوران اولین کاری که می کنند با چوب بر روی دستم می زنند و ساعت می شکند، صاحبان منزل هرچه به مامورین اصرار می کنند که دست از او بکشند آنها ترتیب اثر نداده و وی را با ضرب و شتم می برند و شهید پس از مدتی با اوج گرفتن انقلاب از زندان آزاد می شود. هنگامی که خبر شهادت وی به اهالی همان کوچه داده می شود؛ تمام اهالی به شدت متاثر می شوند و اظهار می دارند که وی لیاقت شهادت را داشت. شهید در قبل از انقلاب به دیدار کلیه علمایی که در شهرستان های دورافتاده کشور (سیستان و بلوچستان، کردستان) در تبعید به سر می بردند رفته و آنها را ملاقات می نمود، از جمله؛ حضرت آیت الله خامنه ای و حضرت آیت الله مشکینی . "به نقل از خانواده شهید
باران امداد غیبی
باران امداد غیبی
 باران رحمت خاطره ای از «شهید سهراب نوروزی» قبل از عملیات والفجر مقدماتی، نیروهای تدارکات آماده شدند تا قبل از حرکت نیروهای رزمی، به طرف منطقه عملیاتی حرکت کنند. در آن زمان من در نیروهای پشتیبانی فعالیت می کردم. در بین راه باران شدیدی شروع به باریدن کرد. همه بچه ها از بارش باران نگران و ناراحت شدند، زیرا که جاده خاکی سراسر گل شده بود و به همین علت ممکن بود عملیات متوقف شود. با این وجود از آن جا که خدا خواسته بود، فرماندهان نه تنها دستور آمادگی کامل را به نیروها دادند، بلکه حتی حرکتشان را هم کند نکردند. باران رحمت در آن شب به کمک نیروهای اسلام آمده بود و هیچ جای نگرانی نبود چون که نیروهای عراقی با شروع بارش باران فکر حمله نیروهای اسلام را از سر خارج کرده و با خیال راحت به خوشگذرانی و استراحت پرداختند و ناگاه با فریاد الله اکبر گردان ذوالفقار سربازان کفر غافلگیر شدند و باران؛ موهبتی الهی برای رزمندگان مؤمن و عذابی برای دشمنان خدا گردید. آری باران رحمت الهی بود.
شهید حسن آزادی
شهید حسن آزادی
یادم هست که بنا به مناسبتی لازم بود که برای نیروها صحبت بشود ایشان به من گفت : فلانی شما برو پشت تریبون و صحبت کن من هم چون اولین بار بود و آمادگی قبلی نداشتم قبول نکردم آن موقع من مدیر داخلی تیپ بودم . به من گفتند: ببین ما باید همه کار یاد بگیریم باید همه کار بکنیم اینجا نیامده ایم که فقط اسلحه به دست بگیریم ودشمن را بکشیم ماباید مهارت صحبت کردن را هم کسب کنیم امکان دارد آینده شما ارتقاء شغلی پیدا کنی همیشه که یک جا نمی مانی پس باید برای صحبت کردن تمرین کنی او معتقد بود که نیروهایش باید رشد پیدا کنند. در این جهت دست همه را باز گذاشته بود در یک عملیات باید برای بچه های بسیجی (نیروهایی که بایدعملیات انجام می دادند ) قبل از عملیات صحبت می شد خلاصه درآن مراسم صبحگاهی ابتدا آقای قالیباف صحبت کردند وبعد به آقای آزادی اشاره کردند که مرا برای صحبت بفرستد من برای اولین بار بود که صحبت کردم و بعد از آن دیگر ترسی ازصحبت کردن برای جمع نداشتم **زمانی بحث سر جانشینی تیپ بود و آقای قالیباف به آقای آزادی و آقای سعادتی گفت : " من هر دو تای شما را به یک اندازه دوست و قبول دارم . هر کدامتان مایل هستید این مسئولیت را قبول کنید تا بالاخره یک نفر به عنوان جانشین کارها را انجام دهد ." 3 الی 4 روز بین آندو تعارف و بحث بود و هر یک دیگری رابه قبول منصب تشویق می کرد . تا اینکه یک روز آقای قالیباف گفت: نتیجه چه شد ؟ بالاخره کدامیک تصمیم به قبولی این قضیه گرفتید ؟ آقای آزادی گفت: " آقای سعادتی . و آقای سعادتی نیز گفت: آقای آزادی . آقای قالیباف که جریان را بر این منوال دید . خودش آقای آزادی را به عنوان جانشین معرفی کرد . و ایشان نیز به ناچار پذیرفت .
فرشته آهنی
فرشته آهنی
شب اول عملیات والفجر 8 پیشروی بچه ها غیر قابل تصور بود صبح روز اول وقتی فرمانده گردان اعلام کرد که کنار جاده فاو بصره مستقر شده ایم ....  فرمانده لشکر باور نمی کرد !!!! گفت: همانجا باشید جلوتر نروید تا خودم بیایم ... ساعتی طول نکشید که دیدیم برادر «امین شریعتی» (فرمانده لشکر 31 عاشورا بعد از شهید باکری)با دو تا بی سیم چی اش از راه رسیدند تا با چشم خود ببیند که واقعا بچه ها کنار جاده رسیده اند !! ....... بچه ها با دیدن فرمانده لشکرشان در خط مقدم درگیری خیلی خوشحال شدند تازه مستقر شده بودیم که خبر آمد که خط اول در حال سقوط است.... بچه ها مهمات تمام کرده بودند.... عراقی ها که شب گذشته تا جایی که امکان داشت گریخته بودند حالا که فهمیده بودند چه بر سرشان آمده و اگر پیشروی همینطور صورت بگیرد فاو را از دست خواهند داد برگشته بودند تا از دست داده ها را پس بگیرند. خود ما هم با اینکه در درگیری دیشب در مصرف مهمات صرفه جویی کرده بودیم، ولی وضع مهماتمان بهتر از بچه های خط اول نبود. گویا قایق ها فقط توانسته بودند نیروها و مهمات را در ساحل اروند پیاده کنند، ولی هنوز خودرو یا وسایل موتوری که مهمات را به معرکه درگیری برساند هنوز به این طرف آب منتقل نشده بود. بچه های زخمی کنار خاکریز مانده بودند و وسیله ای برای انتقالشان وجود نداشت. خسته و بیقرار توی کانال کوچکی که فاصله کمی با خاکریز درگیر داشت مانده بودیم که چه کنیم...... فریاد بچه ها را می شنیدیم که مهمات می خواستند ... و کاری از ما بر نمی آمد ... عمق کانال در این منطقه بسیار کم بود و فقط می شد سینه خیز جلو رفت .... سرت را که بالا می گرفتی بارانی از گلوله های تیربار و قناسه ویز ویز کنان از کنارت می گذشتند..... نه بچه ها می توانستند آن صد متر را عقب بیایند و نه ما می توانستیم جلو برویم ..... ناگهان صدایی که از شب قبل دو بار توجه ما را به خود جلب کرده بود دوباره به گوش رسید.... آری هماننفربر دیشبی انگار فرشته نجات از راه رسیده بود  ..... همان نفربری که دیشب و امروز صبح زود، دو بار از دم موشک آرپی جی من جان سالم بدر برده بود اینک با جانی زخمی و چرخ هایی پنجر ولی پر از مهمات از راه رسید بود داخل نفربر و روی آن پر بود از جعبه های مهمات ..... راننده نفربر داد زد: بچه ها ! زود باشین خالی اش کنین تا من برگردم ... زود باشین ! قبل از اینکه برادر محمد چیزی بگوید صابر سریع بلند شد و من هم مثل سایه بدنبالش انگار یادمون رفت که این جا توی دید عراقی هاست ... سریع پریدیم بیرون کانال، من رفتم بالای نفربر، جعبه ها رو بلند می کردم و تند تند می دادم پایین و صابر اونها رو روی زمین می گذاشت ویز ویز قناسه ها لحظه ای قطع نمی شد هر لحظه منتظر بودیم که داغی یکی از اون گلوله ها بر جانمان بنشیند   ..... نفربر که خالی شد، برادر ممد که توی کانال بود داد زد : بچه ها سریع بیایید توی کانال ! دویدیم که بپریم تو کانال ناگهان چشمم به یکی از بچه ها افتاد که سرپا و آرام در حالی که دستهایش را بطرف جلو گرفته بود، داشت به طرف ما می آمد انگار جایی رو نمی دید، سرش رو با یک چفیه مشکی بسته بودند  چفیه پر از لخته های خون شده بود قسمتی از چفیه باز شده بود و یکی از چشم های بسیجی زخمی که گود افتاده بود و چشمی در آن نبود معلوم بود. تمام صورتش و روی سینه اش را خون گرفته بود ... هر کاری کردم نتونستم تنهاش بذارم و دوباره برگردم توی کانال رفتم جلو دستهامو دراز کردم و دستهایش را توی دستهایم گرفتم.دیگر نمی ترسیدم که تیر بخورم باران گلوله ها قطع نمیشد..... هر لحظه احتمال می رفت که یکی مان تیر بخوریم..... چه آرامشی خدای من .... حتی ناله هم نمی کرد آرامش او مرا هم آرام کرد دیگر نگران ویز ویز قناسه ها نبودم دیگر نمی ترسیدم که تیر بخورم.... چشمان خونین و بسته آن پرنده زخمی، چشمان بسته مرا هم باز کرد. اسمش را پرسیدم، با مهربانی جوابم را داد، گفت که دیشب مجروح شده است و تا حالا همین جا منتظر نشسته است ، ولی من چنان شیفته و غرق در آرامش او بودم هیچ نمی شنیدم و همه چشم شده بودم و عشقبازی او را نظاره می کردم ..... از این که توی کانال پناه گرفته بودم خجالت کشیدم بچه ها داد می زدند زود باش برگرد بیا توی کانال ! بردم و سوار نفربرش کردم مرکب آهنین غرشی کرد و کبوترهای زخمی را با خود برد آن روز هر چند ساعت یکبار آن نفربر می آمد و مهمات می آورد و بچه های زخمی را با خود می برد  خدا را شکر کردم که موشکم به نفربر نخورده و فهمیدم که ما هیچکاره ایم و هر چه هست خواست و اراده اوست ما آموزش می بینیم.تمرین می کنیم دقت می کنیم ولی به قول شهید باکری باید بعد از همه این ها فقط ذکر بگوییم و دل را صاف کنیم و ماشه را بکشیم بقیه اش را خودش بهتر می داند. گرچه عقل و محاسبات را هیچوقت سبک و بی ارزش نمی انگاریم..  
خاطره ای از سردار شهید محمد احمدی
خاطره ای از سردار شهید محمد احمدی
خاطراتی از شهید محمد احمدی:  در یک کارگاه شیشه گری مشغول کار شده بود.وقتی شبها به منزل می آمد در دستانش خرده شیشه فرو رفته بود به او گفتم این چه کاری است پیشه ی خود ساخته ای ؟این کار را رها کن وسراغ کار دیگر برو ما که احتیاج مالی نداریم چرا خود را به مشقت انداخته ای ؟ اما او می گفت :وقتی ذوب شدن شیشه ها را در کوره می بینم از خدا نیز می خواهم که خود ساخته شوم.با عشق تمام به کار ادامه می داد و ثمره ی تلاش خود را با اقتدا به مولایش علی(ع) مخفیانه بین نیازمندان تقسیم می کرد هرگاه شخصی به کمک نیاز داشت به یاریش می شتافت. برای یکی از همسایه چندین روز بدون دریافت وجهی کارگری کرده بود.از این قبیل احسان ها بسیار از او نقل شده است. قطعه زمینی نزدیک خانه ما بود بچه ها آنجا فوتبال می کردند.گاهی اوقات توپ به خانه همسایه می افتاد یکی از همسایه به علت مزاحمت زیاد بچه ها گفته بود اگر بار دیگر توپ به منزلش افتاد آن را پس نمی دهد و اتفاقا بعد از چد دقیقه دوباره توپ به داخل همان خانه افتاد.بچه ها به محمد اصرار می کنند تو برو توپ را بگیر چون توپ را به تو پس می دهد.محمد در منزل همسایه می رود و صاحب خانه به او می گوید اگر شما قول بدهید که دیگر توپ را به خانه نمی اندازید و اینجا بازی نمی کنید توپ را پس می دهم.محمد می گوید : شما از کجا می دانید که قول من درست است؟او می گوید :اگر شما قول بدهی من قبول دارم.محمد قول می دهد دیگر آنجا بازی نکند .چند روزی از ماجرا می گذرد و محمد بر عهد خود وفا می کند.بچه های هم بازی او حوصله شان سر می رود با اصرار زیاد از صاحب آن خانه تقاضا می کند تا حرف خود را پس بگیرد ومحمد در آن زمین با آنهاهم بازی می شود او هم حرف خود را پس می گیرد واز قول مردانه ی محمد متعجب می شود.
خاطره ای از سردار شهید مجید کبیرزاده
خاطره ای از سردار شهید مجید کبیرزاده
بخشی از خاطرات همرزمان شهید مجید کبیر زاده : در عملیات خیبر من تخریب چی گردان شهید کبیرزاده بودم. ما گردان پشتیانی شب عملیات بودیم و دستور بازگشت داشتیم . ام صبح د ستور دادند به کمک یکی از گردان های یگان هم جوار برویم. آنها خط را شکسته و تا صبح جنگیده بودند و جهت دفع پاتک دشمن نیاز به کمک داشتند. دشمن اول آتش سنگین با توپ و خمپاره روی خط گرفت و تانک هایش را جلوی خاکریز برای ما نور مستقر کرده بود و با قطع آتش توپخانه حمله می کردند. شهید کبیرزاده تدبیر جالبی اندیشید. 15 نفر آرپی جی زن را در 200 متر جلوتر از خاکریز مستقر کرد. آتش دشمن متوجه خط بود . بنابراین آنها در امان بودند . از طرفی در گودال ها پنهان شدند و از دید دشمن خارج بودند. وقتی تانک ها شروع به پیشروی کردند توجهشان به خاکریز بود.ناگهان 15 آرپی جی زن با یک اشاره کبیرزاده همزمان 15 موشک به تانک ها شلیک کردند و همزمان هم 8 دستگاه تانک هدف قرار گرفت و منهدم شدند. دشمن که حسابی رودست خورده بود سریع عقب نشینی کرد. او با این تدبر اندیشمندانه اش توانست جان بچه ها را نجات دهد. به نقل از سید مصطفی موسوی در عملیات خیبر گردان شهید کبیر زاده یکی از موفق ترین فرماندهان گردان عمل کننده بود. صبح عملیات پشت خاکریزی که بچه های مهندسی با عجله احداث کرده بودند مستقر شدیم. آقا مجید از کوله پشتی اش یک کتاب که ظاهراً درسی بود بیرون آورد و با خونسردی همانطور که به خاکریز تکیه داده بود مشغول مطالعه شد. دیدن این صحنه برای همه تعجب آور بود. در کوله پشتی معمولاً مایحتاج و ضروریات شب عملیات را می گذراند. نه کتاب اگر جای خالی هم داشته باشد نارنجکی ، خشابی – چیزی می گذارند. اما شهید کبیر زاده انگار آنقدر بی خیال و خونسرد بود که هیچ واهمه ای از اجرای عملیات نداشت .  
خاطره ای از سردار شهید فرامرز آذری
خاطره ای از سردار شهید فرامرز آذری
خاطره:عکس یادگاری(از زبان همسر شهیدخانم میترا شریعت)                                             اسفند ماه61 بود ومن تازه با شهید آذری ازدواج کرده بودم.زندگی مابسیار ساده وبی پیرایه شروع شد.چون شهید دانشجو بود،ما باید در همه ی کارها صرفه جویی می کردیم.تصمیم داشتیم به مسافرت کوتاه مدتی برویم.هزینه یرفتن به مشهد را نداشتیم وکاشان را انتخاب کردیم.در کاشان از باغ فین دیدن کردیم .عکاسی آنجا حضورداشت ومن خیلی دوست داشتم که عکس یادگاری بگیریم.بدون آنکه قیمت را بپرسیم از او خواستیم تا از ما عکس فوری بگیرد.چند دقیقه بعد عکس ظاهر شدواو بابت آن50 تومان ازما گرفت که درآن روزها مبلغ زیادی بود.در راه برگشت شهید آذری می گفت که این کارها اسراف است ودر این وضعیت جنگ ضروری نیست.برای جبران کاری که کرده بودیم چند روزی را روزه گرفتیم.این ماجرا گذشت تا تیر سال1362 ،شهید برای عملیاتی در بانه وسردشت عازم جبهه بود.عکس راآوردم وبه همراه آن نامه ای نوشتم ودر دستمالی گذاشتم وعطر زدم ودر داخل ساک اوگذاشتم.از اوخواسته بودم به خاطر فرزندی که در راه داریم دعانکند که شهید شود وسعی کند که سالم برگردد.می خواستم که با نگاه کردن به عکس بداند که من همیشه منتظر او هستم.اودر جبهه نامه را خوانده بود وعکس را درجیب خود گذاشته بود.بعدها در نامه نوشته بود با این که برایش سخت است ولی به خاطر من از خدا تقاضای شهادت نمی کند.درسال1363 بر حسب اتفاق یکی از دوستانش که روحانی بود ودر دفتر امام کار می کرد را می بیندوعکس را به او می دهد تا امام آن را بادستخط خود متبرک کنند.چند ماه بعد آن عکس از دفتر امام به آدرسمان ارسال شد.امام خمینی(ره)پشت آن نوشته بودند:ان شاءالله تعالی موفق باشید وهمگی در خدمت به اسلام ومسلمین وتوجه به خداوند متعال بکوشیم.مهر دفتر امام نیز روی آن بود.حالا دیگر این عکس خیلی عزیز بود.شهید دستخط امام را می بویید ومی بوسید.همیشه آن را همراه داشت.هنگام شهادت نیز عکس در جیب کاپشن او بود.بعد از اینکه وسائل شهید را آوردند کاپشن نبود.چندماه پیگیری کردیم تا آن را پیدا کردیم.عکس در جیب آن بودواین بار باخون شهید متبرک شده بودوچه یادگاری عزیزی برایم باقی مانده بود.