مشکلات و نحوه برخورد با آن، هنگام حضور همسر در جبهه مصاحبه با همسر شهید4
تنها بودیم، برادرش
هم که شهید شده بود. دو روز ماند و روز سوم رفت آنجا. فرمانده لشکر ، آقای کیانی گفته
بود، که باید بروی 10 روز بمانی . خودش هم زخمی بود .
دو روز ماند و روز سوم رفت و دیگر نماند. یک مدت
بعد آمد و من گفتم، که از بمباران می ترسم. یک سنگر توی حیاط درست کرد و می خواست که
برود ، من گفتم: حاجی ما می ترسیم و بچه ها هم کوچک هستند.( آن موقع اینجا هیچ کس نبود
و غریب بودیم)، گفتم: من می خواهم بروم رزن. گفت: این کار را نکنید ، چون بقیه که شما
را می بینند ، فکر می کنند که لابد یک چیزی
هست که اینها رفته اند و اینها را برده اند و گذاشته اند رزن و اصلا این کارها را نکنید
و یک ذره ای عصبانی شد و گفت: بمانید همدان ،هر چه شد ، آن است که خدا می خواهد. خودش
در تابستان بود و ماه رمضان، روزه نمی توانستند بگیرند. بالاخره امام خودش فرموده بودند:
درست نیست در این گرما و تشنگی روز بگیرند . می آمد خانه ، چند روز می ماند و روزه
می گرفت.( دخترم سمیه را خدا تازه داده بود به ما ) . من خوابیده بودم ، خودش افطار
و سحری حاضر می کرد و روزه می گرفت و می رفت خانه یکی از دوستانش. مثلا می دید خودمان
مشکلی نداریم ، به بقیه افراد کمک می کرد.
خانم همسایه تعریف
می کرد: رفته بود خانه آنها ، دیده بود حال خانه آنها خالی است. گفته بود، من بودجه ام نمی رسد فرش برایتان
بخرم و موکتی خریده بود و برده بود برایشان. خانمش بعد از شهادت حاجی ،
پیش من هم نگفته بود. گفته بود: حاج ستار خدا بیامرز، این موکت را خرید و آورد برایمان.
گفت: خانه تان خالی است.
دلسوز بود، می دانست
کسی یک چیزی ندارد، تا آنجا که می توانست ، کمک می کرد. تنهایی را ،خوب چون برای خداست،
باید تحمل کرد. (زهرا دختر کوچکم ، آخرین بچه مان بود).
عملیات فاو بود ، که آن موقع حاجی منطقه بود و دیگر
ما ماندیم تنها و زهرا را هم که خدا می خواست، به ما داد. می گفتم : خدایا چه بکنیم
؟ بالاخره همسایه مان آمد و رفتیم دکتر. حاجی از منطقه آمد و من یک ذره قهر کردم و
گفتم : بالاخره یکی که زنش مریض می شود، می رود به او سر میزند. هیچ کس هم نبود و تنها بودیم اینجا. گفت: می دانم حق داری، ولی
اسلام واجب تراست. می گفت : ما چند نفر آنجا مسئولیم و باید برویم و چند روز آن موقع
ماند .
نحوه ارتباط و نامه
نگاریها با همسر زمان حضور در جبهه:
من که نامه نمی نوشتم
، چون سواد نداشتم ، ولی خودش زنگ می زد. خانه همسایه مان می ر فتیم وآنجا حرف می زدیم . عملیات فاو بود ، 6 روز بود
که دختر کوچکم زهرا را خدا داده بود . آن وقت هم تلویزیون پشت سر هم اعلام می کرد عملیات
شده، ما می گفتیم که، خدا کند صحیح و سالم برگردند. همسایه مان آمد و گفت : حاج ستار زنگ زده خانه. من خودم مریض بودم،
این را که گفت، من نمی دانم چطور چادرم را پوشیدم و رفتم خانه ایشان. همسایه ما ، شوهرش
سپاهی بود ، خانم او آمد و خانم شهید دارابی آمد ومی خواستند احوال شوهرشان را بپرسند.
من گوشی را برداشتم و احوالپرسی کردم . حاجی بنده خدا رویش نمی شد، که سوال کند خدا
بچه را داده یا نه. می گفت: چه خبر؟ من هم رویم نمی شد بگویم. می گفت : چه خبر، وضع
و اوضاع چطور است و من اصلا رویم نمی شد یک چیزی بگویم. گفتم: خوبیم. فقط بگو ببینم
تو خوبی زخمی نشدی؟ گفت: نه حال من خوب است و چند روز دیگر می آیم. همسایه ها یکی یکی
گوشی را گرفتند و احوالپرسی کردند و گفتند:
آقای دارابی چطور است؟ گفت: او هم خوب است
و صحیح و سالم نشسته اینجا ،(در حالیکه او زخمی شده بود و فرستاده بودند او
را قم ) .
در کوچه ما، آقای
هادی پور بود و همه دوستان بودند و برایمان خیلی مهم بود ، بدانیم چه خبر است؟ و خانه
همسایه مان ،شده بود مخابرات. او می گفت: احوال شوهر مرا بپرسید، ببینید خوب است یا
نه.