loader-img-2
loader-img-2
خاطراتی از شهید غلامرضا بلیتی ظهراب
خاطراتی از شهید غلامرضا بلیتی ظهراب
شهید غلامرضا بلیتی ظهراب(ظهرابی) خواهر شهید: به یاد دارم که نماز جمعه ودعای کمیل مرتب می رفت  و ماراهم به همراه خودو همیشه قبل از نماز غسل مستحبی میگرفت ، یک دست لباس بیشتر نداشت به او میگفتن خوب نیست با یک دست لباس بمانی کی گفت که نه همین یک دست کافی است آنها را می شویم وخشک می کنم اگر خشک نشدند با اتو خشک می کنم و می پوشم. همیشه بیاد دارم قبل از اینکه برود دعای کمیل غسل بجای می آود  و چون هنوز لباس هایش خیس بودند آنهارا با اتو خشک می کرد و می پوشید . همیشه سفارشاتی به مادرم در رابطه با حجاب ، رفتن به راهپیمایی ها ، نماز جمعه و این جور اماکن داشت. خواهر شهید: زمانی که امام بهمی خواست به ایران بازگرددیک تلویزیون ساه سفید داشتیم  که خراب بود وقتی که گفتند میخواهند تصویر امام را از تلویزیون پخش کنند رفت وبا پدر صحبت کرد که یک تعمیر کار تلویزیون بیاورد وآرا تعمیر کند تا تصویر امام را ببینیم ، می گفت حالا که نمی توانیم به تهران برای استقبال از امام برویم لا اقل تصویر او هنگاه ورود به خاک ایران تماشا کنیم مادر شهید : اویل انقلاب بود پارچه مشکی آورد و بارنک سفید پلاستیکی رون آن نوشت یا حسین شهید گفتم چرا این را نوشتی گفت می خواهم آن را روی پیشانیم ببندم ودر راهپیمایی ها شرکت کنم هنوز کلیشه آن که روی دیوار زده بود معلوم است. وقتی که جبه بود  باید یک پیشانی بند به من دهید که نوشته باشد یا فتح یا شهادت و وقتی که شهید شد این پیشانی بند به سرش بسته بود.  در پایگاه مسولیتی نداشت فقط میرفت پست می داد . اولین بار که برای عملیات آزاد سازی بستان میرفت به او کفتم مامان تو هنوز اسلحه بدست بگیری (چون جسه کوچکی داشت) گفت اگر نتوانم تفنگ در دست بگیرم می توانم یک نارنجک در دست بگیرم هشت شبانه روز آن جا ماند تا پل سابله را بگیرند وبعد از استقرارآتش در منطقه آمد عقب. خیلی به جبهه علاقه داشت دوروز که می آمد مرخصی یا استراحت می گفت نمی توانم با یستم دوباره بر می گشت جبهه   شب آزاد سازی خرمشهر دستش ترکش می خورد وبه بیمارستان رازی منتقلش می کنند صبح که بیدار می شود پرستار ها وراننده آمبولانس التماس می کند که مرا برگردانید خرمشهر یک دستم مجروح است دیگر دستم که سالم است ، به خانواده ام خبر ندهید که ناراحت نشوند،دو باره می رود خرمشهر و فرمانده بادیدن این صحنه به او می گوید (به علت جراحت دستش)برگرد منزل ویک هفته استراحت کن تا حالت خوب شود وبعد برگرد وقتی که آمد منزل دستش بسته بود و پشتش پنهان کرده بود صورتش رابوسیدم وبه او گفتم  دستت از پشت سرت در بیاور ،گفتم ترا دستت بسته است، گفت دستم سوخت و رفتم بهداری و دستم را باند بست. آمد لوازمش را در اطاق گذاشت ورفت مغازه هنگامی که رفت لوازمش راوارسی کردم و عکس دستش را که نوشته بود غلامرضا بلیتی ظهراب مجروح شده با ترکش دیدم  عکس را قایم کردم وبعد به او گفتم چرا نگفتی که دستس ترکش خورده  کفت کی گفتم عکسش را دیدم  گفت برا این گفتم سوخته کهناراحت نشوم.هیچ گاه نگذاشت دستش را ببینم ولی به بی بی اش نشان داد  گفت وقتی دستش رادیدم انگار تکه ای از دلم کنده شده ولی شرط کرد که به مارم نگویی. همان شب که غلامرضا شهید شد مادرم (مادر بزرگ شهید)خواب امام رادید ،به دلیل شهادت چند تن از بستگانمان حالش بد وفشارش با لا بود، د رآن خوب امام به مادرم یک تکه کاغذ داد وگفت بنویس گفت قربانت بروم سواد ندارم، امام گفت بنویس انا لله وانا اله راجعون او مرا راهنمایی کرد تا بنویسم وسپس گفت سه جارا امضا کن سه جارا امضا کردم صبح که زنگ زدند شوشتر که به ماخبر دهند برادرم مادرم را به بهانه ای به اهواز آورد (خانواده شهید در شوشتر بودند) هم زمان که به آسیاباد رسیدیم حجله شهید را داشتند برپا می کردند برادرم به مادر گفت هیچی نگو خودت نوشتی وپای آن را امضا کردی(قبلا خوابرا برای برادرم گفته بود)مادرم گفت یعنی برای غلامرضا امضا کردم ؟من فکر می کردم برای ابوالقاسم امضا کردم(دایی شهید)اگر ابوالقاسم شهید می شد ناراحت نمی شدم چون غلام رضا خیلی کوچک بود. شهید بار چهارمش بود که به جبهه اعزام شده بود مثلا ما از مشهد آمدیم فردا صبح رفت کرخه که اعزام بشود برای عملیات محرم. به او می گویند که الآن نمی توانم تو را ببریم اصرار می کند به او میگویند که به شرطی که هر اتفاقی افتاد چه جراحت و چه شهادت مسئولیتش به عهده خودت می باشد و ما مسئولیتی نداریم و بهتر استتو بر گردی در شهر امدادگری کنی بعد می بیند که اینطور می گوید می آید اهواز و می گوید نمی دانم چه سری بود برای این جمله مرا نبردند ترسیدم بروم فردا یک دستم قطع بشود از یک طرفی پدرم  به من غر بزندو از طرف دیگر تائید مسئولین نباشد. طولی نکشید که حمله شروع شد و ایشان رفتند بیمارستان،اول رفتند نادری و راه را برای آمبولانس ها باز می کرد بعد رفت بیمارستان جهت تخلیه ی مجروحین و شهدا به او گفتم مادر ببین فرقی ندارد هرکجا که خدمت کنی خدمت است حتما که نباید در جبهه باشی. بعد از اینکه در چند عملیات بود آمد گفت که به من گفته اند باید بروی و درس هایت را بخوانی حدود14 روز بود که رفته بود مدرسه و کلاس سوم نظری درس می خواند شب داشت در منزل درس می خواند گفت مامان من دیگر نمیرم جبهه مگر اینکه توبگویی چون هروقت می خواست برود جبهه به عنوان مدرسه از خانه بیرومی رفت کتاب هایش را می گذاشت داخل اتاق زیر دالانی و دیگر از خودش خبری نبود بعد می فهمید رفته جبهه  اما این دفعه می گفت نمیرم جبهه مگر اینکه اجازه بدهی چون می خواهم هرچقد که تا حالا ثواب کرده ام برای توباشه. گفتم مادر اگه به توبگویم برم می ترسم،دلم هم نمی آید که بگویم نرو برو پناهت به خدا اما با کسی برو که من همیشه از تو اطلاع داشته باشم. گفت: پسر خاله هایم رفته اند به او گفتم فردا صبح برو شوشتر و با داییت برو جبهه، رفت جبهه وقتی رسید که دایی اش حرکت کرده بود.گفت وقتی که به نزدیک سپاه رسدم دیدم مارش حمله را می زنند دویده بود و نیمه نفس خودش را به منزل دایی رساند سراغ دایی را گرفته بود گفتن دایی رفته. برگشت هرچه قدر به او گفتن صبر کن گفته بود حمله شروع شده و ما سهمی از عملیات نسیبمان نشد ما هم سهمی داریم خمسی داریم همه اش این حرفش بود می گفت که مگر ما 5 نفر نیستیم یکی از ما ها خمس این 5 نفر است ما هم باید در این جنگ سهمی داشته باشیم. آمده بود برای خداحافظی حتی داخل نیامد که آب بخورد همان درب حیاط ،برگشت و یک راست رفت مسجد حجت می بیند بچه ها می خواهند نماز جماعت بخوانند بعد به آنها  می گوید تا شما ناهار بخورید من بروم به مادرم بگویم که با بچه های اهواز هستم نه شوشتر بدانم . بعدآمد گفت ببین این برگه ی اعزامه اگر این برگه را به اونها بدم نمی گذاشتن از مسجد بیرون بیایم به آنها گفتم که بروم  به مادر بگویم و برگردم به من گفتن برو که مادرت روحیه ندارد گفتم نه این دفعه با دفهات قبلی فرق دارد مادرم خود گفته بود برو خودش من را فرستاده الآن هم بچه ها آماده اند که برویم گفتم پس بیا نهار بخور گفت نه ،  همین طور که دم در اطاق نشسته بود و کفش هایش را در نیورده چند لغمه غذا خورد. بلند شد و با موتور پدرش او را به مسجد حجت رساندیم قبل از اینکه حرکت کند یک دفتر یادداشت و خودکار و مهر نماز به او دادم به اوگفتم حتما برایم نامه بنویس گفت باشه بعد از اینکه رفت همه می آمدند استراحت ولی او نمی آمد می گفتم چرا غلامرضا نمی آیید می گفتن غلامرضا گفته میترسم بیایم و از آمدن دوباره به جبهه پشیمانم کنند. پسر خاله ی شهیدمی گید همان شب اعزام نشسته بود دم مسجد به او گفتم غلامرضا چرا ناراحتی گفت یه چیزی یادم آماده ناراحتیم از این است که پدرم دست تنهاست و من باید کمگش کنم از طرفی هم اسلام بیشتر به کمک احتیاج دارد پدرم هم احتیاج دارد و هم برگردنم حق دارد،و کسی نیست کمک او کند. خواهر  شهید: آن موقع که جنگ تازه شروع شده بوده  همه دم درب مسجد ها سنگر درست می کردند بیاد دارم آمد گقت هر چقد گونی خالی داریم بده می خواهیم سنگر درست کنیم  هر چند تا گونی خالی پیدا کرد برد مسجد حتی یک سنگر درب مغازه درست کرد گفت شبها پست می دهیم نیاز داریم . می گفت ما این گونیها را احتیاج نداریم ولی مساجد این گونیهارابرای ساختن سنگر احتیاج دارند تا بشود ازمسجد دفاع کرد . به یاد دارم بار آخری که اعزام شده بود نامه ای نوشته بود وسفارش کرده بود  برایم شیرینی بفرستید چرابرای کسی که شهید می شود حلوا می دهید مانند همه مرده ها رفتار می کنید من راضی نیستم سر مزارم حلوا بیاورید باید شیرینی بدهید . مادرم برایش شیرینی به همراه یک عطر فرستاد چون سفارش کرده بود موقع حمله میخواهم عطر بزنم که بابوی خوش بسوی خدا بروم . اما متاسفانه دیر وسایل بدستش رسید . به مادرم میگفت دوست دارم تو هم مثل خاله ام باشی همانطور که خاله ام صبوری می کرد و سجده شکر بجا می آورد ،اگر خبر شهادتم را به شما دادند سجده شکر بجا بیاور و اصلا لباس مشکی به تن نکنید و خوشحال باشید چون وقتی که منافقین بفهمند که خانواده شهید ناراحت هستند ،خوشحال می شوند شما خوشحال باشید تا آنها ناراحت شوند. وقتی که پسر خاله ام شهید شد (شهید) لباس سیاه نپوشید وبه ما نیز می گفت چرا سیاه پوشیده اید و چرا گریه و زاری می کنید مگر مسعود جای بدی رفته او جای بسیار خوبی رفته وما باید به حال خودمان گریه کنیم که در این دنیا مانده ایم و روز به روز بر گناهانمان اضافه میشود . موقعی که غلامرضا شهید شد داییم آمده بود لباس مشکی تنش بود مادرم جلو رفت و به او گفت که لباس مشکی رو در بیار تا در نیاری حق نداری بیایی در منزل .                  غلامرضا اصلا دوست نداشت در مراسمش لباس تیره به تن کنیم برادر شهید: طبیعتا انسان جهت فعالیتهایی که می کند زمینه هایی لازم است که محکمترین زمینه انتخاب شهید دررابطه با در واقع یک فرد مکتبی و مسجدی  بافت و شیرازه خانواده است که از کوچکی در نهاد این بچه ها گرایش بر محور مسجد بود هر چند مسئولیتی بعنوان بسیج  ویا عنوان داری نداشت ولی الحق با توجه به تبسمی که در گفتار و رفتارش برلبش بود واقعا یک حالت جاذبه داشت و بچه ها نیز همه جذب او می شدند.در امورات پست  و نگهبانی از محله ها و جاده ها ایشان محور بود ودر خصوص کوران انقلاب در رابطه با پخش اعلامیه  فعالیت شدیدی داشت . 4-دقیقا  در این خصوص با دیدباز و آگاهی و بصیرت راهش را انتخاب کرده بود من بعنوان برادر بزرگترش این را بگویم آن دیدگاه و آن عظمتی که انقلاب در دید این شهید داشت شاید بنده هم حس نکرده بودم فعالیت و عشقمان (به انقلاب) قطعی بود ولی باتوجه به آن جوششی که در شهید رابطه با حراست و پاسداری بود از همه جهات بود مسئله جبهه و مسجد و مواظبت از کسانی که مهارت با راه دین باشند این را زیر نظر داشت و انجام میداد . 5-کلا در رابطه با دیدگاه مذهبیش عرض کردم ،به خانواده برمیگردد که پدر و مادرم حساسیت داشتن به این که خیلی بیرون از خونه نباشن که باعث شده بود که بچه ها درآن دوران قبل از انقلاب و جنگ بیشتر اوقاتشان در منزل باشند . بچه های هم سنش بیرون می رفتن و در خیابانها بودند ولی شهید اوقات فراغتش در منزل بود . اما مسئله جنگ وجبهه باعث شد که ایشان از فضا ی خانه به بیرون کشیده شد و دید وسیعی نسبت به مسائل سیاسی پیدا کند و بعنوان یک فرد آرمان طلب و جویای حق شودو هیچ کس را محکم تر از امام را بعنوان رهبر قبول نداشت  و تحول عظیمی در دیدگاه و فعالیت اجتماعی و سیاسی اش بوجود آمد. پدر شهید : ایمانش اینقدر قوی بود که نمی توانم کسی را مثلش پیدا کنم ولی زما نی که انقلاب شد یعنی زمانی که رشد عقلی پیدا کرد و انقلاب شروع شد و اعلامیه پخش میکرد و به مساجد دیگر نسبت به مسائل روشن شد یعنی انقلاب اورو چنان ساخته بود که اگر کسی کج راه می رفت اورا زیر نظر داشت و هر کاری از دستش بر می آمد برای مقابله بااو انجام می داد و اگر خودش نمی توانست از دوستانش می خواست که بااو بر خورد نمایند . الحمدلله از روزی که دیگر عقلش رسید وبا آدم های کج و بد رفت وآمد نداشت ما بچه ها مون رو طوری تربیت کردیم که با آدم های ناجور رفاقت نداشتند. الحمدلله ایشان انقلابی شد و درمسجد بود و اگر مسجد وسیله ای نیاز داشت از منزل می برد مثلا اگر چند نفر بودند وغذا برای آنها نمی آورد و می گفت بچه ها غذا نیاز دارن و مادرش براشون تهیه می کرد و می فرستاد . تا این که جنگ شد و به جبهه رفت . غلامرضا اخلاق خوبی داشت و صبور بود با اقوام و فامیل ،برادر و خواهرش خیلی ارتباط  نزدیکی داشت ورفت و آمد اهمییت می گذاشت و سله رحم را به جا می آورد . خواهر شهید: مسلما انقلاب باعث انفجار (عقیدتی و روحی)در همه شد ولی در ایشان خیلی ، مخصوصا در نمازش نماز که می خواند مخصوصا شبها ،چراغها رو خاموش می کرد درها رو قفل می کرد و اگر ما تو اطاق بودیم به اطاق دیگری می رفت  و چراغ ها رو خاموش می کرد و در اطاق رو هم قفل می کرد .نمازش رو طولانی میخوند مثلا سوره حمد تا ده دقیقه طول میداد ازش می پرسیدیم می گفت به خاطر اینکه تلفظ های نمازم رو بدون اشکال بخونم و نمازم به دلم بشیند وطوری باشم که خودم در عمق نمازم باشم ، خودم احساس کنم که نمازم بالا می رود وهمیشه نیمه های شب مخصوصاً دوران جنگ اکثر اوقات نماز شبش را می خواند ، بلند می شدیم ومی دیدیم دارد نماز می خواند می دانستیم که خوشش نمی اید کسی بفهمند ، ما مزاحمش نمی شدیم وبه او هم نمی گفتیم . اصلاً دوست نداشت که کسی بفهمد که ایشان اینکار (عبادت شبانه) را می کند ونماز شب می خواند ، می گفت من دوست ندارم اگر کسی می خواهد کاری بکند ، نباید برای ریا و همه بفهمند بلکه باید پنهانی باشد . همیشه هم از همه پنهان می کرد . حتی موقعی که صدا وسیمادر جبهه فیلم برداری می کردند مادرم می گفت چرا همه بچه های مردم را تلویزیون نشان می دهند ولی تورا نمی بینم ، دوست دارم تورا در بین رزمندها ببینم . می گفت نه من دوست ندارم اگر می خواهم بروم جبهه کسی بفهمد، اشنائی ببیند وبگوید رفته ئجلوی دوربین پس می خواهم کارهایم پنهانی باشد وکسی سر از کارم در نیاورد ، ریا نباید باشد  موقع خواندن نماز شب گریه می کرد ،  بیاد دارم که تابستان بود ما بالای پشت بام می خوابید آمدم پائین دیدم صدائی می اید توجه کردم دیدم دارد گریه می کندمن در را آهسته باز کردم صدای در را متوجه نشد و متوجه نشد که دارم اورا نگاه می کنم دیدم دارم گریه می کند ، عرق می کرد ولی پنکه را روشن نمی کرد می گفت دوست دارم اینطور نماز را بخوانم . یک مرتبه نمی دانستم ناراحت می شود به او گفتم آمدم دیدم اینطور هستی ( در حال دعا وگریه ) دیدم ناراحت شد گفتم چرا وقتی دیدی من دارم نماز می خواند ایستادی ونگاه کردی ، دوست نداشت کسی بفهمد . مادر شهید:   یک شب بیدارشدم دیدم سر جایش نیست گفتم این وقت شب کجا رفته هنوز هم پدرش نرفته بود مغازه ،به او گفتم غلامرضا نیست،رفتم نگاه کردم دیدم دمپایی ها دم درب هستند ولی چراغ ها خاموش است و درب بسته است آم پایین ، درب را باز کردم دیدم ایستاده و در حال قنوت است ، و هر چقد ایستادم دیدم تقریبا 10 دقیقه در حال قنوت بود یواش درب را بستم. صبح به گفتم تو که می خواستی نماز بخوانی فدایت بشم پنکه رو روشن می کردی ،چراغ را نخواستی روشن کنی لااقل پنکه ی بالای سرت را روشن می کردی گفت مامان الآن تابستونه  رزمندگان در خاک هستند من روی قالی ایستادم زیر طاق سر پوشیده نماز خوانده ام و آفتاب در سرم نبوده عرق کردم و گرمم شده اشکال ندارد،گفتم آنها مجبورند تو که مجبور نیستی پنکه را روشن می کردی ، خواستم خودم روشن کنم گفتم شاید ناراحت بشوی. نگفت که چرا آمدی نگاه کردی دلش نمی خواست ما را ناراحت بکند که تو چرا آمدی نگاه کردی من خودم ناراحت شدم گفتم نکنه کسی او را صدا زده باشدو رفته توی خیابان و او را زده باشد اما اول آدم در را باز کردم دیدم دارد نماز می خواند حدوده ساعت 30/2-2 بود که نماز می خواند ما که بخواب می رفتیم می آمد پایین و نماز می خواند. خواهر شهید: بیشتر عاشق شهادت بود عاشق امام بود .رفتن به جبهه را یک وظیفه شرعی می دانست موقعی که پدرم به او گفت تو پسر بزرگ منزل هستی چون برادر بزرگم بخاطر کارش در اینجا نبود لااقل تو اینجا بمان و کمک من باش این خودش یک جبهه است می گفت درست که جبهه است ولی امام گفته آن جبهه واجب تر است،حتی درسش را رها کرد و رفت جبهه. وقتی که می آمد یک مقدار با آنها صحبت می کرد آنها را دلداری می داد از جبهه برایشان تعریف می کرد و یک طوری دلشان را تسلی می داد و خیلی دوست داشت مملکتش خدمت بکند مخصوصا عاشق امام بود دوست داشت امام را زیارت کند و حضورا برد پهلویش که قسمتش نشد . مادر شهید: برای رفتن به جبهه عجله داشت مثلا اکر به مهمان می گفت یک ساعت بمان ایشان حتی یک ساعت نمی توانست بماند. پدرش به او می گفت مثل اینکه نمی توانی اینجا بمانی مثل اینکه مهمانی؟ وقتی میآمد عجله داشت دو باره برگردد جبهه. شوق شهادت داشت یک سال قبل از شهادتش یکی از همکلاسی هایش که همسنگرش هم بود و سیاوش نام داشت عکسش را آورده بود بالای کتابخانه اش گفتم مامان هرکس عکس شهید نمی رود در منزلش من ایشان را خیلی دوست داشتم هم همسنگرم بود هم همکلاسم بود... من گفتم ناراحت نشود هیچی نگفتم ، خداشاهد است درست 20/11/61 شهید شد درست یک سال بعد از شهادت دوستش سیاوش یعنی سیاوش 20/11/60 شهید شده بود وغلامرضا در 20/11/61 شهید شد، یک سال درست در همان ساعت . اینقدر شوق شهادت را داشت حتی عکسش را آورده بود می گفتم میخواهم نگاهش کنم عکسها و وصیتنامه او را جمع آوری می کرد . الان دفتر خاطرهایش را یکبار بخوانید ببینید چه نوشته است تمام چیزها دست خودش بوده از نظر غذا . روحش شاد علی بهزادی می گفت زن عمو: غذا که میدادیم دسشتش تقسیم کند یک نفر کم وزیاد نمی کرد که  کسی ناراحت بشود سهم خودش را نمی خورد می گذاشت ببیند چه کسی گرسنه یا ناراضی است که سهم خودش را به آنها بدهد . در عملیات رمضان قمقمه اش آب داشته بود یکی از رزمندگان قمقمه اش خالی بود وناراحت بود به او گفته بود چرا ناراحتی ، گفت تشنه هستم ، دست می برد وقمقمه اش را به او می دهد ، بچه به او میگویند پس خودت چکارمیکنی گفته بود استقامت می کنم . نان وخرما به آنها می دهند بعضی ها که نمی توانند استقامت کنند ناراحت بودند به آنها گفته بود هرکس نمی تواند استقامت من به او نان وخرما می دهم به او می گویند تو چرا سهم خرمایت را به دیگران می دهی ؟ می گوید من استقامت می کنم . ممثلا شلوارش پاره شده بود وقتی رفته بود حمام آبادان ، به حمامی می گوید نخ وسوزن بده تا شلوارم را بدوزم ، حمامی به او می گوید این شلوار که تکه تکه است کجایش را می خواهی بدوزی ، بیا شلوار به تو بدهم این را بینداز دور به او گفته بود نه ، خدا شاهد آن را آورد اهواز خودم آن را وصله زدم، شلوار وصله دار را می پوشید ولی حاضر نبود شلوارلی بگیرد که بپوشد .اورکت نگرفت ،خدا شاهد است لباسهابش را توی پلاستیک می گذاشت و کوله پشتی نگرفت . یک شب به او گفتم که علی بهزادی بتو گفته که می بینیم این همه چیز تقسیم می کنی نمیبینم چیز برای خود برداری ، گفت که اینها زیادی هستند همین شلوار پاره کافیست ، مثلا اگر می دید که مقداری ناراحت هستم می گفت ماشین بگیرم وببرمت دکتر ، یا اگر می خواستم در آشپزخانه چیزی درست کنم می آمد وکمکم می کرد ، بچه ها را کمکم می گرفت تا بتوانم کارهایم را انجام بدهم اخلاقش خیلی خوب بود هر چه بگویم کم گفته ام . خواهر شهید : یک مرتبه تب ولرز اورا گرفته بود ونمی خواست مادرم بفهمد ، رفته بود توی اتاق دیگر رخت خوابها را گذاشته بود روی خودش با این وجود باز هم میلرزید به او گفتم بروم به مادرم بگویم گفت نه ، برو توی کتابخانه فلان کتاب چهل حدیث را بیاور ، رفتم آوردم گفت این حدیث را چند مرتبه برایم بخوان همین دوای من است ومن را شفا می دهد . من آمدم به مادر گفتم    که غلامرضا تب ولرز گرفته ، به او بلند شو ببرمت دکتر ، کفت اصلا دکتر لازم نیست همین حدیث را چند دفعه برایم بخوانید شفا می دهد خوب است وخیلی به این چیز ها عقیده داشت . پدر شهید : اقدامش بی نظیر بود وقتی از او سوالی می کردم طوری آهسته حرف می زد که به زور خودم متوجه می شدم یعنی یک روز نشد که من یک سوالی از او بکنم یا کاری از او بخواهم ، چه می توانست ویا نمی توانست نه نمی گفت ، هیچ روزی ناراحتی از او ندیدم ، بجز احترام به اهل خانه، به او می گفتم مقداری بلند تر صحبت بکن که من بفهم او می گفت باید برای شما بلندگو بگذارند ، اینقدر صبور بود . یک تبسمی داشت که انسان از او خوشش می آمد اورا بردم و یک شلوارلی ویک جفت کفش برایش خریدم ولی آنها نپوشید می گفت ممکن است کسی بگوید که فلان کس ندارد وناراحت بشود . برادر شهید: استعداد خدادادی بین برادر ها و دایی ها در رابطه با داشتن خط خوش که همه ی ما ها از این استعداد برخوردار بودیمو تمرینش را از همان نوشتن یا حسین روی پارچه (کلیشه)نوشته بود که به یادگار مانده. لز نظر قرآن در رابطه با مسجد بود و گرایش عجیبس داشت نسبت به قرآن و ححفظ و قرائت و صوت و تجوید .ولی به همراه عجله ایی که خودش داشت در رابطه با ایثار خونش در راه اسلام. این فرست را پیدا نکردم که به هرحال  آن استعدادهایش (شکوفا شود) مادر شهید: ما یک قرآن هدیه کرده بودیم که معنای آن به فارسی زیر نوشته شده بود به من گفت که این طور نمی توانی بخوانی رفت قرآنی خودش هدیه کرد که در یک صفحه ی قرآن و معنایش در صفحه ی بعدش نوشته شده بود گفت این را هدیه کردم که هم قرآن بخوانی و هم معنایش را به فهمی این قدر علاقه به قرآن داشت. برادر شهید: در دوران کودکی اش باتوجه به شرایط اجتماعی آن دوران و حصاصیت خانواده ی من مانعش می شدم که برود بیرون یا در ورزشگاهی خودش را نشان بدهد با توجه به شرایط اجتماعی رژیم گذشته فساد اخلاقی که بود و حصاصیت خانواده ٰدر نهایت شروع جنگ در اوج نوجوانی شهید بود و در همان مسئله ایشان به جبهه رفت ،ورزش ها و نرمش های رزمی را بیشتر علاقه داشت.   ازآنجایی که پایبند به خصوصیات اخلاقی و مقیید بود در رابطه با مصئله صلحه ی رحم و انجام آن در رابطه خداحافظی در موقع اعزام به جبهه خوصوصا در مرحله ی آخر تا شوشتر آمده بود ولی متاسفانه در آن لحظه من طوفیق دیدارش را نداشتم روزی که اعزام شد و زمان خداحافظی زیاد طول نکشید که من بیایم اهواز او را ببینم . خواهر شهید: در رابظه با کار هنرش و عکاسی ویترا دکتر بهشتی که تازه شهید شده بود عکس ایشان را به صورت ویترا روی شیشه کشید.به یاد دارم چراغ ها را خاموش می کرد و یک چراغ قوه میزد به عکس می گفت عکس بگیرید تا من چراغ قوه بزنم به عکس تا چراغ میزد به عکس می گفت ببینید انگار دارد صحبت می کند توی تاریکی. بار آخرش که می خواست برود یک حول و هوش عجیبی داشت چون با چهارمش بود که می رفت ولی این دفعه با دفعات قبل فرق می کرد خیلی خوش حال بود حتی سفارش کرد اگر شهید شدم گریه نکنید وبخندید تا منافق ها ناراخت شوند اگر گریه کنیدآنها خوشحال می شوند. شب قبل از اعزام رفته بود لیستی از کتابهایش (شهید کتاب های شهید بهشتی،مطهری،دستغیب زیاد داشت) نوشته بود و زیرآنها نوشته بود خمس آنها را بدهید و این مقدار پول به پدرم بدهکار هستم و قرض گرفته ام؛تاریخ که زده بود انگار خودش خبر داشت که شهید می شود .بعد از شهادتش این نامهرا در یکی از کتابهایش دیدیم اینطور کهنوشته بود این نامه رادر ساعت    دو ونیم نیمه شب نوشته بود . مادر شهد روزی که بجه ها می خاستند اعضام بشوند در مسجد حجت جمع شده بودند سر ظهر بود دیدیم آمد منزل گفتم مگه اعضام نیرو نیست گفت چرا با بچه ها نماز خواندم میخواستند نهار بخورند آمدم سری بزنم وبگویم ناراحت نباشید به او گفتیم ناراحت نیستیم ولی رفتی نامه برایمان بنویس ، پس از مدتی نامه اش بدستمان رسید که نوشته بودآبروی  اسلام در خطر است اگر برگشتم جبران می کنم اگر هم که برنگشتم حلال کنید. پدر شهید یکشب بارانی بو باران شدیدی می آمد لوله آب همسایه ترکیده بود و آب در منزل می ریخت آن شب هوا خیلی سرد بود این صحنه را که دید میرود و با وسیله ای جلوی آب را می بندد حدود 7شب بود که برگشت تمام لباس هایش خیس بود .به او گفتم چرا این طوری گفت چه کنم آقا اگر من این کار را نکند کی بکند بزارم آب برود زیر خانه مردم وخراب شود ؟این چیزی بود که از دستمان بر می آمد مگر چه کاری کردیم ؛کلا خیلی خوشحال می شد کاری برای کسی انجام دهد کمک به همسایه ها مردم علاقه داشت. از شوشتر که آمدیم چون به دایی هایش نرسیده بود با موتور به مسجد حجت بردمش وگفت که قر آن را جا گذاشتم رفتم قرآن را آوردم با هم که خدا حافظی کردیم گفت اگر کسی خبری چیزی داد ناراحت نشوید خداوند بزرگ است کمکتان می کند به او گفتم ان شا الله برمی گردی و کمکم می کنی گفت خدا کمکتان می کند اگر من به جبه نروم دیگری هم نرود پس چه کسی باید برود. دفعه آخر که می خواست برود گفت آقا راضی هستی برو جبه گفتم راضی هستم عینا می دانستم که شهید می شود چون عاشق شهادت بود ؛امام را خواب دیدم در خواب دستش را بوسیدم به من اشاره کرد که بنویس لز خواب که بیدار شدم مثل آینه برایم روشن بود که شهید می شود. یک شب خواب دیدم که غلامرضا نشسته مثل همیشه دارد قران می خواند به او گفتم که تو شهید شده ای گفت که نه می بینی که من اینجا هستم از خواب که بیدار شدم دیدم که کسی اطرافم نیست یکی از همسایه ها غلامرضا را خواب دیده بود که زیر درختی با بیل ایستاده است به او می گوید چه میکنی شهید می گوید که درخت ها را آب می دهد ومسول آبیاری درختان است. علی بهزادی می گفت کمک آر پی چی بود دیدم یک نفر نشسته به او گفتم چرا بلن نمی شوی به او دست زدم دیدم خیس است فهمیدم مجروح است چراغ قوه زدم دیدم غلامرضاست به بچه ها گفتم بردنش عقب از ساعت 12ال 4-5 صبح در بیمارستان صحرایی میخواستند عملش کنند شاید زنده بماند او را با یک نفر بر به بیمارستان گلستان اهواز منتقلش کردند تو مسیر فقط می گفت یا الله در بیمارستان که رسید دیگر صدایش قطع شد و شهید شد.        
شهید مجید آرامی
شهید مجید آرامی
مادر شهیدی بود که بسیار با روحیه بود او خبر شهادت را به مادرم گفت و پیکر مجید بعد از تشیع در بهشت شهدای اهواز به خاک سپرده شد. به گزارش پایگاه اطلاع رسانی عصر جهان، امروزچهارشنبه 27 اسفندماه مراسم بیست وهفتمین سالگرد شهادت شهید مجید آرامی توسط خانواده محترمشان وبا حضور همرزمان قدیمی شهید درگردان امیرالمومنین برگزار شد. «شهید مجید آرامی» 12 اسفندماه 49 در منطقه حصیرآباد به دنیا آمد. او فرزند ششم خانواده بود. دوران کودکی پرحرارت و پرجنب و جوشی داشت و بسیار مستعد بود. او از11سالگی اشعار حافظ، مولانا می‌خواند. اشعار عرفانی را در دفتری یادداشت می‌کرد و با خود زمزمه می‌کرد و گاهی شعر می‌گفت. هنگامی که به جبهه رفت تنها 13 سال داشت. شهید مجید آرامی متولدسال1349بود وازاوایل جوانی درلشکرقدس بودودر‌‌نهایت درمنطقه کردستان وتپه ریشن ودرتاریخ 1366/12/26 به شهادت رسید. *نحوه شهادت(راوی:اسکندر آرامی برادر شهید) 25 اسفند 66 دو روز قبل از شهادت درکردستان، گردان امیرالمؤمنین درحال برپا کردن چادر برای عملیات بودند که شصت پای مجید به شدت آسیب می‌بیند و دیگر نمی‌توانست کفشی بپوشد. موقعی که زرگر فرمانده‌اش قصد شناسایی داشت، او درخواست پوشیدن دمپایی و رفتن به خط مقدم را دارد که با مخالفت فرمانده‌اش روبه‌رو می‌شود. صبح 27 اسفند وقتی که از نماز صبح برمی‌گردد سوره الرحمن را به یاد یکی از همرزمانش همراه فرمانده‌اش زرگر می‌خواند‌ و بازمی‌گوید زیارت عاشورا هم بخوانید و به فرمانده‌اش می‌گوید ابتدا غسل شهادت کنیم و بعد زیارت را بخوانیم. ظرف آبی را آماده می‌کند و با فرمانده خود غسل شهادت می‌کند و زیارت عاشورا را هم تلاوت می‌کنند. در وسط‌‌های دعا هواپیماهای عراقی منطقه را بمباران می‌کنند و ترکش به سر مجید می‌خورد واین قبل از رفتن به عملیات بوده است. زرگردراین بمباران فکش آویزان و دست و پای او می‌شکند و دندان‌هایش کنده می‌شود و آسیب شدیدی می‌بیند به طوری که با پتو بدنش را جمع می‌کنند اما مجیددر فرازی از دعا با عبارت «آقا اگر ما آن روز هم بودیم باز هم دررکابت می‌آمدیم و می‌جنگیدیم تا شهید بشویم» می‌افتد. بالگرد می‌آید و نیروهای امداد بدن او و فرمانده‌اش را سوار می‌کنند و مجید آنجا و در تاریخ 26/12/1366 به شهادت می‌رسد و اوج می‌گیرد. 28اسفند ماه یکی از همکاران من در آموزش و پرورش اهواز پیش من آمد و خبر از مجید گرفت. 22 اسفند آخرین روزی بود که مجید را دیده بودم. او آن روز لباس کردی پوشید و از من خداحافظی کرد و سراغ همسرم برای خداحافظی را گرفت. همسرم را صدا کردم و گفتم اگر مجید را می‌خواهی ببینی و حلالیت بطلبی الان این کار را بکن چون او دیگر برنمی‌گردد و به شهادت می‌رسد. 28اسفند ماه یکی از همکاران من در آموزش و پرورش اهواز پیش من آمد و خبر از مجید گرفت و ما به سرد خانه رفتیم و بدن اورا دیدم. اول، دوم و سوم فروردین عروسی دختر دایی‌ها و دخترخاله‌ام بود و همه درتدارک عروسی بودند، مانده بودم خبر شهادت را بگویم یا نه. تصمیم گرفتم به هیچ کس نگویم تا بعد از پایان مراسم‌ها، روز 6 فروردین به اتاق پدرم رفتم، سؤال کرد از مجید خبری داری؟ گفتم: بله، مجید شهید شده است. پدرم دو رکعت نماز شکر خواند. مادر شهیدی بود که بسیار با روحیه بود او خبر شهادت را به مادرم گفت و پیکر مجید بعد از تشیع در بهشت شهدای اهواز به خاک سپرده شد.
خاطره ای از شهید ابوالقاسم امیرجانی
خاطره ای از شهید ابوالقاسم امیرجانی
این دیگر چه نوع شوخی‌ای بود که با او کردم؟ و این چه قسمی بود که خوردم؟ من چه طوری روی جسدش یک سطل آب بریزم در حالی که جمعیت اطراف او غرق گریه و ماتم هستند و هرکس به نوعی تلاش دارد که درد جانکاه شهادت او را از خانواده‌اش کم کند؟... این دیگر چه نوع شوخی‌ای بود که با او کردم؟ و این چه قسمی بود که خوردم؟ من چه طوری روی جسدش یک سطل آب بریزم در حالی که جمعیت اطراف او غرق گریه و ماتم هستند و هرکس به نوعی تلاش دارد که درد جانکاه شهادت او را از خانواده‌اش کم کند؟ ای کاش قسم نمی خوردم و چند شب پیش وقتی در سنگر بودیم یک سطل آب به جبران شوخی‌اش در خواب روی او می‌ریختم و کار را تمام می‌کردم؛ شعبان حالا می‌دانم قاه قاه به من می‌خندی و می‌گوئی اگر می‌توانی حالا یک سطل آب به رویم بریز. این کلنجاری‌های درونی ابوالقاسم بود که بر بالای جنازه شهید شعبان نوروزی با خود می‌گفت. درست هنگامی که شهید شعبان را درون قبر گذاشتند و آخرین اشک‌ها بدرقه او می‌شد ابوالقاسم سطلی پر از آب را به یکباره بر روی جسد شهید ریخت. جمعیت اطراف هاج و واج خیره شده و او بی‌آنکه کمترین توضیحی بدهدة آماج نگاهها و گلایه‌ها را می‌شنید که او را دنبال می‌کند و می‌گوید: "یکی طلبت" شوخی‌ها و مزاح‌ها این دو آنقدر صمیمی و آشنا بود که نگاه هر رزمنده‌ای را به خود جلب می‌کرد. بچه‌‌ها می‌گفتند خدا نکند. یکی از آن دو به شهادت برسد و دیگری در حسرت او بماند. اگرچه جنگ روزهای پایانی‌اش را طی می‌کرد که شعبان به شهادت رسیده بود، اما ابوالقاسم همچنان به انتظار شهادت در حسرت تنهایی می‌سوخت تا اینکه در آخرین روزهای پذیرش قطعنامه، ابوالقاسم امیرجانی به دیدار دوستش شهید شعبان نوروزی شتافت و به همین خاطر بود که دوستانش آنها را شهدای دقیقه 90 نام نهادند. اقتباس از سایت ساجد استان خوزستان *راوی: محمدرضا معاونی*
خاطره از شهیدفریدابن سعیدی
خاطره از شهیدفریدابن سعیدی
(یادگار گردان) خاطره ای از شهید فرید ابن سعیدی گاهی اوقات دلم می خواست پای صحبت های او بنشینم وبه صحبتهای او گوش بدهم . هرچند که چهارده سال بیشتر نداشت ، از بچه های فعال گردان ابوالفضل العباس بود. اومکرر نزد من می آمد ودرمورد مسائل مختلف سوال می کرد. آخرین با قبل ازشروع عملیات به سراغم آمد و سوال عجیبی ازمن پرسید : آیا تا به حال درگردان ماکسی مثل ابوالفضل العباس شهید شده است ؟ از این سوال تعجب کردم ونمی دانستم درجوابش چه باید بگویم ، گفتم : تا بحال خیر . اولبخندی زد وخداحافظی کرد وازمن دور شد. کمی تامل کردم که این نوجوان چهارده ساله چرا این سوال را از من پرسید؟ ویکباره یادم آمد که او امروز قرار است با بچه ها کمین برود. می خواستم اورا منصرف کنم اما مگر درجنگ به نوجوانی می شد گفت جلو نرو با کارهایی که انجام می دادند تورا به این باور می رساندند که آنان سهمی از جنگ دارند کسانی که جنگ را تجربه کرده اند به این سخن من عقیده کامل دارند . بعد از مدتی که درجستجوی او به سنگر کمین رفتم همرزمش را دیدم که گریه می کند . گفتم چه شده ، او جسدش را در مقابل سنگر کمین نشانم داد چشمانش پر از اشک شد . نحوه شهادت را جویا شدم وهمرزمش گفت : در یک نبرد تن به تن نارنجک دستهای او را قطع کرد وچشمانش را تقدیم ایمان وعقیده اش کرد .(عبادت) خاطره ای از شهید فرید ابن سعیدی شهید الگوی تمام نوجوانان کم سن وسال بود که الگوی خود او قاسم ابن الحسن (ع) بوده بعد از نماز دوکار را همیشه انجام می داد ، یکی سجده طولانی ودوم این که دست های خود را به طرف آسمان بالا می برد وضمن تضرع ونیایش به درگاه الهی همیشه شهادت را از خداوند تعالی خواستار می شد . نزدیکترین حالت یک عبادت کننده به خدا که فاصله ای میان بنده وخداوند نمی باشددر روایات آمده است که همین سجده است . یکبار خواستم بفهمم که او در این دعا ها چه می گوید به نزد او رفتم واو نیز به گرمی از من استقبال نمود ، شهید می گفت بهترین وخالص ترین زمان دعا ونیایش یکی قبل از انجام فریضه نماز ودیگری بعد از اتمام نماز است که خداوند متعال منتظر شنیدن دعای بنده واستجابت آن است . همیشه به انجام دادن کاری مشغول بود . در سلام کردن به کوچکترها همیشه پیش قدم بود . همیشه من ونوجوانان دیگر را نصیحت می کرد.همرزم شهید فرید ابن سعیدی
خاطرات شهید عبدالکریم اصل غوابش
خاطرات شهید عبدالکریم اصل غوابش
خاطرات و گزارشات تربیت پدرانه پدر شهید اصل‌غوابش که به ملا علاوی (ملا علی) و یک شخصیت دینی در حصیر آباد معروف بود، مدتی به عنوان پیش‌نماز در مسجد امام حسن مجتبی (ع) و مسجد امام علی (ع) فعالیت داشت و به مصالح فروشی ساختمان اشتغال داشت.  همیشه حامی دلسوزی برای فقرا، مساکین و یتیمان بود به طوری که گاهی مصالح رایگان در اختیار آنها می‌گذاشت و در بعضی جاها پول ساختن مسکن به آنها قرض می‌داد و بانی خیر برای ساخت مسجد امام حسن مجتبی (ع) شد. ملاعلاوی بعد از فوت همسر در سال 1375 به بیماری سرطان مبتلا شد که حاج کریم تا آخرین لحضات زندگی بالای سر او بود به طوری که شبانه روز از ایشان مراقبت می‌کرد و چندین بار برای انجام عمل او را به تهران انتقال داد. برای تامین هزینه عمل در تهران، حاج کریم و برادرانش به خانواده هایشان گفتند که هرچه داریم را بفروشید. هر چیز با ارزشی که در خانه هایشان بود برای عمل پدرش فروختند تا هزینه درمان پدر  را تامین کنند.  حاج کریم خیلی پدر را دوست داشت، به همین دلیل دو سال آخر حیات وی  به همراه برادرانش از او مراقبت کردند ولی به علت شدت بیماری در سال 1380دار فانی را وداع گفت. ابراهیم اصل‌غوابش، برادر شهید میهمان عقیله بنی‌هاشم مادر حاج کریم فرزندان خود را از زمان کودکی به دین‌داری تشویق می‌کرد. همین کار سبب شد که فرزندانش در راه اهداف انقلاب اسلامی قدم بردارند و به جبهه بروند. با اینکه در اوایل از رفتن پسرش به جبهه غمگین بود ولی وقتی بازمی‌گشت استقبال گرمی از او می کرد به طوری که اگر باز هم می‌خواست اعزام شود یک بقچه کلوچه و آجیل  به او می‌داد تا برای رزمندگان ببرد، خودش نیز در طول دوران دفاع مقدس به همراه دیگر زنان حصیرآباد در پشتیبانی از جبهه فعالیت می‌کرد. این بانوی مومنه در سال 1375 همراه با زنان حصیر آباد به زیارت حرم حضرت زینب کبری (س) به سوریه رفت ولی در بازگشت بر اثر سانحه تصادف در جاده تبریز به میانه به همراه 9 نفر از زنان کاروان شهادت‌گونه رخت از جهان فرو بست  و میهمان عقیله بنی هاشم شد. مسعود مطیری، پسرعمه  شهید پاسدار هنرمند در عرصه هنر خیلی مشتاقانه و عاشقانه کار می‌کرد به طوری که در بچگی من را در کلاس خوشنویسی استاد فدایی در مرکز شهر با هزینه بالا ثبت نام کرد و این هنر را با کمک او یاد گرفتم. در کودکی عاشقانه نقاشی را فرا گرفته بود و در این کار مهارت خاصی داشت که این موضوع باعث شد که از نظر شغلی بیشتر باهم باشیم و خُلقیات او را فرا بگیرم. بیشتر وقت‌ها  که کار نقاشی و خطاطی برایمان پیش می آمد همدیگر را با خبر می کردیم. یادم هست در مدرسه شاهد کار خطاطی و نقاشی که می کردیم کریم با علاقه و خلاقیت ذهنی خاصی پلاک و پوتین و سنگر و تانک را می‌کشید و مسئولان مدرسه را شگفت زده کرد. هر وقت بحث مالی می‌شد می‌گفت که من این کارهای نقاشی را روز جمعه انجام می‌دهم که خستگی طول هفته را از جسم ناتوانم خارج کنم، هیچ‌گاه به فکر به دست آوردن سرمایه از طریق هنر نبود. در کار نقاشی با آبرنگ، رنگ روغن، نقاشی سیاه قلم و نقاشی با رنگ پلاستیکی تبحر داشت بیشتر کار و هنر خود را در یادواره های شهدا خرج می کرد. کریم علاقه خاصی به ماکت سازی و مجسمه سازی داشت و در یادواره شهدا بیشتر عملیات‌های دفاع مقدس را با ماکت سازی برای بازدیدکنندگان به تصویر می کشید. یادم هست که یک ماکت قرآنی با رحل را برای جشن تکلیف یک مدرسه درست کرد که من خودم تا الان مانند آن را ندیده بودم. تفریحش با کارهای هنری بود، وقتی که نوجوانان در مسجد دور او حلقه می زدند با قلم‌های رنگی برایشان نقاشی می کشید و از این راه به آن ها فرهنگ جبهه و جنگ را نشان می‌داد و فرهنگ شهادت را در ذهن آنها ترسیم می‌کرد. با کارهای هنری مانند نقاشی، خطاطی، تصویر برداری، کلیپ‌سازی، ماکت سازی ، طراحی بنر و پوستر پاسدار فرهنگ اسلامی به ویژه پاسدار خون شهدا بود. کمال اصل‌غوابش، برادر شهید من کردستان هستم حالم خوب است در سال سوم راهنمایی به مادرم گفت که می خواهم به جبهه بروم، مادرم مانند همه مادران احساساتی بود و می‌دید در منطقه حصیرآباد هر چند وقت یک بار شهید می‌آوردند به خاطر همین ترسیده بود و به کریم گفت که تو حتی ریش و سبیل نداری که می خوای بری جبهه. در زمستان سالی که در کلاس سوم راهنمایی مثل همیشه کتاب‌هایش را در بند کشی جا داد و آنها را مانند یک جعبه قنادی با خود به مدرسه برد، ظهر شد و همه منتظر کریم بودیم که از مدرسه برگردد ولی خبری نشد، حدس ما این بود که در مدرسه مانده تا با گروه نمایش و سرود همکاری بکند، تا غروب خبری نشد. مادرم با برادر بزرگم به مدرسه رفتند به طور معمول گفتند که ظهر همه بچه ها به خانه هایشان برگشتند، مادرم به سرعت تمام به مسجد رفت آنجا هم نبود. فردای آن روز یک تلگرافی از کردستان آمد و نوشته بود ( من کردستان هستم حالم خوب است. عبدالکریم)، نقطه شروع رفتن کریم به جنگ آنجا بود، بعد از چند روز لباس‌ها و کتاب‌هایش را در زیر زمین مسجد پیدا کردیم. کمال اصل‌غوابش، برادر شهید انتظار شهادت وقتی به خانه برگشتم تازه فهمیدم که کریم به جبهه رفته و مادر و برادر کریم درب منزل ما آمدند و جبهه رفتن کریم را از چشم من می دیدند. حاج کریم در واحد ادوات لشکر 7 ولی عصر (عج) روی خمپاره 120 کار کرد و در این زمینه خیلی متبحر بود به طوری که سال 66 در عملیات نصر 8 استعداد خودش را نشان داد و فرماندهی برای تخصص او خیلی حساب باز کرد. فرمانده گردان امیرالمومنین (ع) درعملیات والفجر 10 به علت لیاقت‌هایی که حاج کریم نشان داد به عنوان معاون دسته از ایشان استفاده کرد و در منطقه راهبردی و حساس تپه رشن عراق به ایشان اعتماد کرد. متاسفانه در آن عملیات اکثر نیروها یا شهید شدند یا زخمی، که حاج کریم نیز در بین زخمی‌ها بود.  همه از حاج کریم به خاطر اخلاق و رفتارش فقط انتظار شهادت داشتند ولی بعد از جراحت از ناحیه پا و شکستگی ها از آن ناحیه که علت آن  پرت شدن با موج انفجار بود , به پشت جبهه برای مداوا منتقل شد. در سال 68 به عنوان پاسدار به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در سال 69 با منحل شدن گردان امیرالمومنین (ع) به همراه دیگر نیروها به گردان جعفر طیار(ع)  ملحق شد. ناصر نبهانی، همرزم شهید زندگی ساده در سیزدهم مهرماه سال 1368 ازدواج کردیم، در ابتدای زندگی مشترک خود در خانه پدر حاج کریم بودیم ولی مدتی بعد در منطقه سه راه خرمشهر زمینی خریدیم که به علت مشکلات مالی برای گرفتن کارگر و بنا ، مجبور شدیم خودمان شروع به ساخت خانه کنیم.  حاجی بعد از ساعات اداری که به خانه می‌آمد بنایی می‌کرد و من هم کارگر بودم و به او مصالح می دادم، دیوارهای خانه را اول ساخت چون استتار برایش مهم بود.  در این سال‌ها  خداوند یک پسر و یک دختر  به ما عطا کرد، در نزدیکی خانه یک کارخانه آرد بود که با استشمام گرد و غبار حاصل از فعالیت آن، عارضه شیمیایی حاجی شدیدتر می شد. و این موضوع سبب شد به سختی تنفس کند از طرف دیگر نیز بچه‌ها باید به مدرسه می‌رفتند ولی مدرسه‌ای در نزدیکی ما نبود به همین دلیل  دوباره به حصیرآباد برگشتیم و در یک خانه چهل متری  زندگیمان را ادامه دادیم، یک زندگی ساده  بدون هیچ تجملات. اهل ایراد گرفتن از غذا و یا هر چیز دیگری در خانه نبود هر غذایی که درست می‌کردیم و سر سفره می‌گذاشتیم خدا را شکر می‌کرد. در خانه هیچ گاه به کسی امر و نهی نمی‌کرد. فردی  بود که به هیچ چیز دل نمی‌بست بلکه دوست داشتنش هم برای خدا بود. همسر شهید شور حسینی  باران های شدید باعث شد که مسجد امام علی (ع) در یک وضعیت نابسامانی قرار گیرد به طوری که  مسجد پر از آب و لجن ‌شد که این موضوع سبب تعطیل شدن نماز جماعت شد، حاج کریم نمی توانست این حادثه را تحمل کند دست به کار شد و با کمک جوانان شروع به ترمیم و بازسازی مسجد کرد. پس از بازسازی مسجد، باز هم به علت برنامه‌های سرد هیئت مسجد ناراحت بود و نمی‌توانست نسبت به این وضعیت بی تفاوت باشد به همین دلیل دست به کار شد زیرا جوانان در برنامه‌های هیئت شرکت نمی‌کردند و با برگزاری مراسمات جوان پسند شور و حرارت حسینی را در محله ایجاد کرد. در روز تشییع شهید همه دیدند که جوانان هم هیاتی و مسجدی و حتی جوانان به ظاهر غیر مذهبی  محله حصیرآباد با شوری حسینی در کنار پیکر شهید عزاداری می‌کنند و بر سر و سینه می‌زنند. جای خالی حاجی را در محرم آینده به خوبی حس خواهیم کرد.  ابراهیم اصل‌غوابش، برادر شهید شهادت در دقیقه 90 حاج کریم غوابش بعد از شهادت شهید جبار دریساوی قصد رفتن به سوریه را داشت، البته از ابتدای حوادث این کشور، چندین بار از مسئولان درخواست پیوستن به مدافعان حرم را داشت ولی به علت تخصصی که درتعمیرات تانک داشت نیاز مبرمی به او در خوزستان  بود به همین دلیل با رفتنش مخالفت می‌کردند، لذا اصرارهایش بی‌ثمر بود. با اینکه حاج کریم در تعمیرات و نگهداری ادوات زرهی به خصوص تانک مهارت خاصی داشت و در سوریه نیاز مبرمی به این فن و تخصص داشتند با پیگیری های زیادی که صورت گرفت، مسئول مربوطه راضی به اعزام وی شد و در لیست اعزام به سوریه قرار گرفت. بعد از مراسم ارتحال امام در تهران به پیگیری برای انجام مراحل اعزام پرداخت و به همراهان خود گفت که هر وقت می خواهید اعزام شوید به من اطلاع دهید. بعد از گرفتن پاسپورت به اهواز بازگشت. شب با ایشان تماس می گیرند. ولی موبایل ایشان دردسترس نبود به همین خاطر به ایشان پیامک می دهند. حاجی این پیامک را صبح مطالعه می کنند و متوجه قضیه می‌شود. حاج کریم ساعت‌های اولیه صبح با مسئولین مربوطه تماس می گیرد و متوجه می شود که ساعت 13 ظهر از تهران به مقصد سوریه پرواز صورت می گیرد. ایشان هنوز اهواز بودند به خاطر عجله ای که داشت به همسرشان گفتند: ((می روم تهران تا از آنجا به سوریه بروم.)) با یک سری دردسرهایی ساعت 11 صبح بلیط برای تهران هماهنگ شد. ایشان قریب به ساعت 13 ظهر به تهران می رسند از قضا پرواز تهران به سوریه به خاطر مشکلاتی به تاخیر می افتد. بخاطر ترافیکی که در تهران بود از فرودگاه مهرآباد تا محل اعزام را با موتور طی کرد در راه پلیس و ماموران راهنمایی و رانندگی موتور آنها را متوقف کرد. زمانی که دیگر نیروها از زیر قرآن در حال رد شدن بودند حاج کریم به آنها پیوست و از زیر قرآن رد شد و اطرافیان به او گفتند که تو شهید می شوی. به خاطر اینکه همه کارهای تو در لحظات آخر سروسامان پیدا کرد. شهادت در تله انفجاری وقتی به سوریه رفت به مسئولان آنجا معرفی‌اش کردند و گفتند که کریم غوابش آمده اینجا به عنوان مستشار کار کند ولی آن مسئول موضع تندی گرفت و گفت: آقای غوابش کارش فرهنگی است و تخصصی در مورد تانک ندارد و باید برگردد زیرا ما نیروی زرهی و فنی می‌خواهیم.  حاجی در کارش خبره بود، قبول کردند به مدت یک هفته به صورت آزمایشی در سوریه کار کند یک هفته که ماند آن مسئول در تعجب ماند و گفت که من نیرویی مثل حاج کریم می‌خواستم این رو از کجا آوردید. کاش زودتر می‌آمد. فرمانده به صورت روزانه با حاج کریم تماس می‌گرفت و شیفته او شد. به طوری که نقل می‌کند که آقای غوابش یک ماهی که در سوریه مستقر بود اندازه یک سال تعمیرات تانک انجام داد زیرا شبانه روزی کار می‌کرد و هیچ وقت در مقر فرماندهی نخوابید، در طول این مدت چند سرهنگ و فرمانده زرهی سوریه زیر دستش کار می‌کردند تا کار را یاد گرفتند. بعد از عملیاتی که در ارتفاعات انجام دادند حاج کریم در چادر بود و از یکی از دوستان خود خواست که عکسی از او بگیرد بعد از گرفتن عکس  همراه نیروهای سوری به پادگان تیفور ارتش سوریه رفت و باید یک سری وسایل می آورد. وقتی از پادگان حرکت کرد در راه برگشت از یک جاده مواسلاتی خودروی آنها با تله انفجاری برخورد کرد و منفجرشد و 10 تا 15 متر آن طرفتر واژگون می‌شود همه سرنشینان آن که 4 نفر بودند شهید شدند. پس از واژگونی به علت وجود مواد قابل اشتعال، خودرو آتش می‌گیرد و پیکرهای شهدا نیز گرفتار شعله‌های آتش می‌شوند، پس از آن که شهدا به سردخانه دمشق منتقل شدند پیکر شهید غوابش از روی انگشتری که در دست داشت  شناسایی کردند. پیکر شهید اصل غوابش بعد از 4 روز به تهران و پس از آن به اهواز منتقل شد و در یک تشییع به یادماندنی در کنار شهدای مدافع حرم در قطعه شهدای عملیات کربلای 4 و  5  و نصر 8  و شهدای گردان امیرالمومنین (ع) آرام گرفت.
اسارت و مشکلاتش
اسارت و مشکلاتش
  اولین روزی که اسیر شدیم. یک لیوان آب دادند به هر نفر. نمی دانستیم آن را بخوریم یا بگذاریم برای گرفتن وضو. من ترجیح دادم با آن آب وضو بگیرم. همین که آماده شدم برای خواندن نماز، سوزش عجیبی در پشتم احساس کردم. تا آمدم به خودم بجنبم، نقش زمین شده بودم. سرم را که بالا برگرداندم، یکی از سربازها را دیدم. از آن به بعد، یکی را می گذاشتیم نگهبان و بعد می ایستادیم به نماز. ** آب تصفیه نشده، بیماری انگلی، اسهال خونی را در صف اول مریضی ها ی اردوگاه نشانده بود. خودم اسهال خونی گرفتم و بعد از دوماه بستری شدن، هنوز نفس راحتی از آن بیماری نکشیده بودم که دردی افتاد به پای راستم؛ آن قدر شدید که اجازة برداشتن یک قدم هم به من نداد. الان هم دست از سرم برنداشته است. چند قدم که راه می روم، درد همان پا، فریادم را بلند می کند. ** یکی از آزاده ها که طرح فراربا ماشین آشغالبر را ریخته بود، دستش رو شد. یادم هست که آن روز، سه شنبه بود. فرماندة اردوگاه ما راجمع کرد وسط محوطه؛ لابد برای عبرت گرفتن.اورا لخت کردند ودرزیر آفتاب سوزان، آب جوش روی بدنش ریختند. بعد روی شن های داغ غلتش دادند. درآخر هم پاهایش را به ماشینی بستند و او را روی همان شنهای داغ کشیدند روی زمین.  
نامه ها
نامه ها
بسمه تعالی برادر تکلّو سلام علیکم خدا قوت وضعیت جزیره مجنون خیلی اضطراری شده دشمن دست به یک تلاش زده است. حتی المقدور یک دسته از نیروهای خوب گردان را با یک فرمانده دسته یا با یکی از فرماندهان گروهان آماده کنید و در اسرع وقت به اینجا بفرستید. برادر اصغری جهت راه اندازی آنها به خرمشهر می آید منتظر شما هستم. مهدی کیانی فرمانده لشکر 32 انصار الحسین (ع)23 /3/65   شهید محمد تکلّو در تمامی نامه های که برای خانواده از جبهه ارسال می کردند در صورت نبودن منع حفاظتی آدرس یا کد پستی جهت جوابیه نامه ها ارسال می کردند. این شهید بزرگوار در آخرین نامه ای که در مورخه 10/6/65 جهت خانواده خود فرستادند نوشتند، آدرس: فرستنده انشاءالله حرم حسینی*** بسمه تعالی دزفول برادر تکلّو دامت حفاظاته سلام علیکم امیدوارم که حالت خوب باشد و همگی برادران انشاءالله خوب باشند. برادر تکلو اولاً بنده می خواستم خدمت برسم ولی حاج مهدی تلفن زده که من هم می آیم صبر کن با هم برویم. ثانیاً اینکه انشاءالله به همه برادران سلام برسان و اگر نیرو دادند در اردوگاه نگه دار تا کل کادر از خط برگردند و در ضمن مسئله تمام شدن ماموریت برادران را تذکر دهید به برادر کیانی و اگر نیرو به اندازه همه گردان دادند به گروهان شهید سماوات ماموریت 3 گروهان بدهید تا گردان از خط برگردد. و در ضمن چند نفر از برادرانی که آمده اند و قبلاً گردان بوده اند مثل برادر هوریان و غیره را برای گردان بگیر و همچنین یک مسئول تسلیحات، من هم انشاءالله بزودی خدمتتان می رسم در ضمن از ستاد درخواست کن اجازه دهند انشاءالله مراسمی از طرف گردان در عید فطر در همدان به عنوان گردان برقرار نمائیم و هماهنگی لازم را بنما. والسلام خدا یار و یاور شما .همدان .رضا شکری پور .11/3/65
نامه ها
نامه ها
بسم الله الرحمن الرحیم خدمت خانواده عزیزم سلام علیکم امیدوارم که تمام شما سالم باشید. پدر عزیزم امیدوارم که حالت خوب باشد و در کارهایت موفق و پیروز باشی. و شما مادر عزیزم امیدوارم که حالت خوب باشد و خدمت برادرهای بزرگوارم جواد وعلی آقا سلام می فرستم امیدوارم که حالتان خوب باشد. خدمت خواهرهای عزیزم امیدوارم که حالتان خوب باشد. معصوم خانم و کبری خانم و از طرف به تمام فامیل سلام بفرستید بالاخره ننه آقا و ننه دایی و عموهایم و داییم و عمه ام و زن عموهایم و صفیه زن داییم و غیره و همسایگان را نیز سلام بفرستید واگر از حال اینجانب می پرسید حالم الحمدالله خیلی خوب است راستی نامه نفرستید تا جایمان معلوم شود. دیگر عرضی ندارم به جزء دوری شما. والسلام من الله التوفیق به امید پیروزی اسلام برکفر محمد تکلو 61/5/27    **   بسم الله الرحمن الرحیم با عرض سلام به خانواده عزیز, امیدوارم که حالتان خوب باشد. با سلام و درود به پدرعزیزم امیدوارم که حالت خوب باشد و همین طور شما مادرعزیزم و شما برادرهای عزیزم علی و جواد و خواهرهای عزیزم، کبری و معصوم، امیدوارم به حال همگی شما خوب باشد و از طرف من تمامی فامیلها و آشنایان و همسایگان سلام را برسانید. ننه خاله، ننه دایی و عموهایم- دایی احمد زن دایی اکرم، زن عموهایم و صفیه و آقا ولی و کلیه فامیلها. و راستی آقا جواد تولد فرزندتان را تبریک می گویم و راستی اگر خواستی نامه بنویسید به این آدرس پاکت که نوشته شده بنویسید راستی نامه چرا نمی نویسید کم کم دیگر عرض را تمام کنم به امید دیدار تمامی رزمندگان اسلام با خانواده های عزیزشان باشم خداحافظی می کنم. والسلام به امید پیروزی اسلام و فرج مهدی (عج)و طول عمر امام امت به طولانی خورشید. محمد تکلو ** ملایر خانواده محترم شهید محمد تکلّو سلام علیکم شهادت برادر وهمرزم عزیزم ,محمد فرمانده دلاور و خداجوی سپاه اسلام که در آستانه فرا رسیدن روزهای تاسوعا و عاشورای حسینی لبیک گوی عملی به ندای تاریخی امام مظلومان حسین ابن علی (ع) داد وبه درجه رفیع شهادت نائل گردید را تبریک و تسلیت عرض می نمائیم.  
نامه ای به فرزند
نامه ای به فرزند
بسم الله الرحمن الرحیم ...و اما ای پسر عزیزم این چند جمله را با تو سخن می گویم. امیدوارم که مفید و موثر واقع شود. تو فرزند کسی هستی که دنباله رو راه حسین «ع» بوده است تو فرزند شهیدی، تو باید راه شهدا و راه حسین «ع» را خوب بشناسی و در این مسیر حرکت کنی و از لغزش ها و لهو و لعب به دور باشی. باید انشاءالله درست را در حد توان بخوانی و در جهت آشنایی با احکام الهی از هیچ کوششی فروگذار نکنی باید برای اسلام عزیز پاسدار خوبی و فرد مفیدی در اجتماع واقع شوی باید در برابر منافقان زمان و ظالمین و کفار و ملحدین مقاوم باشی و آنها را در همه حالات دشمن باشی باید خودت را با مسائل اسلام آشنا و در راه رهبران راستین اسلام و حسین (ع) با جان و مال حرکت کنی. باید در زندگی خود احترام بزرگترها را داشته باشی و با کسانی رفیق و دوست شوی که از انسان های با خانواده و حزب اللهی هستند .در امورات با بزرگان در مملکت و جامعه «روحانیت» مشورت کنی و بدانی که روحانیت متعهد است، که ماها را به این راهها و اهداف مقدس راهنمایی می کند. پس بدان و آگاه باش که اسلام عزیز در هر زمان احتیاج به فداکاری در هر زمینه ای دارد و باید من و تو و امثال ما لبیک گو باشیم. در زندگی خود تقوی و نظم را برای خودت در راس امور قرار بده که خداوند دوستدار این افراد است، و کاری بکن که در دنیا و آخرت پیش خدا و رسول و خلق خدا روی سفید شوی و مرا از اینکه پدر خوبی برایت نبودم؛ ببخش و با مادرت بسیار مهربانی کن و بدان که خداوند یار و یاور تمامی مسلمین است والسلام. تقدیم به فرزندم حمزه تکلو
نامه ها
نامه ها
بسم الله الرحمن الرحیم خدمت برادر گرامیم ودوست عزیزم ، محمد تکلو سلام علیکم پس ازعرض سلام سلامتی شما برادر گرامیم را از درگاه خداوند متعال خواستارم اگر از حال اینجانب هاشم رمضان خواستار باشید الحمدالله سلامتی برقرار است محمد جان امیدوارم که به تازگی با هم ملاقات کنیم. از قول من به تمام بچه های بسیج و انجمن اسلامی دعا و سلام برسان .دیگر عرضی ندارم جز سلامتی شما. والسلام رمضانی ** بسمه تعالی سلام علیکم برادر تکلّو نیروهایی که برای توجیه شدن می آیند به خاطر حفظ جان بچه های خودتان به علت ضعیف بودن سنگرها هریک ساعت یا حتی بیشتر دو نفر به دو نفر به بالا تپه بفرستی برای توجیه حتی اگر برادر چیت ساز یا شاه حسینی گفتند: که باید به سرعت این کار انجام شود اجازه نمی دهی حتی اگر تا شب طول بکشد این توجیه شدن مستجری** بسم الله الرحمن الرحیم باعرض سلام به برادر عزیز هاشم علی رمضانی امیدوارم که حالتان خوب و در تمام کارهایی که به اسلام و مسلمین یاری می دهد موفق باشید و این جناب به حول و قوه خدا خیلی خوب هستم. هاشم جان چرا نامه نمی نویسی، ما را انتقال داده اند به غرب کشور حتماً نامه بنویس و از طرف من به تمامی بچه محل سلام برسان به امید دیداری تازه با شما خداحافظی می کنم. والسلام به امید پیروزی اسلام و فرج امام زمان (عج) و به امید طول عمر امام امت به طولانی عمر خورشید. محمد تکلو 61/6/10
سخاوت
سخاوت
مادر شهید : صادق را بین خودمان امیر صدا می زدیم، کودکی اش سراسر خاطره بود. نوجوانی اش پر از شور و حرکت، یک کوهنورد ماهر که بیشتر اوقات نوجوانی اش را در کوهستان می گذراند، ورزیده و چالاک، وقتی می پرسیدم این همه ورزش و کوهنوردی برای چیست؟ می گفت: «مادر ما باید آماده باشیم». آن روزها خبری از جنگ نبود، نفس این بچه آسمانی بود، گویا می دانست که قرار است غزال تیز پای کوه ها شود و برای حیثیت کشورش جان بسپارد، لباس سپاه برازندة تنش بود. همیشه اهل خوش وبش بود، قرار بود ازدواج کنه، گفتم امیرجان پس اندازت از حقوق سپاه چقدر است؟ گفت به جان تو ندارم. گفت هیچ پس اندازی ندارم، هر چه حقوق گرفتم بلافاصله می رفتم به فقرا می دادم. تدارک اولیه عروسی را انجام داده بودم ,ما می دیدم که همیشه پوتین می پوشد با خودم گفتم برای شب عروسیش گیوة نو می خرم. با پوتین به نظرم زیاد خوش تیپ نبود. رفتم بازار و یک گیوة نو خریدم ,گیوه نوعی کفش محلی است که با نخ مخصوصی می بافند. شب عروسی با همان لباس و پوتین آمده بود. صدا زدم امیرجان وقتی که برگشت به طرفم با شادی و لبخند زیرکانه نگاهش کردم و گیوه نو را نشان دادم، چهره اش تغییری نکرد، گفتم پوتین ها را بده به من گیوه ها را بپوش، امشب شب عروسی توست پسرم. گفت این دلیل خوبی نیست مادر، کفش من همین پوتین است، در ضمن به همه بگو امشب شب عروسی است این به جای خود اما شادی نکنند، نمی خوام به خاطر شادی من، مردم به عذاب بیفتند و اذیت بشوند، رفت اما دوباره برگشت و گفت این کفش ها را بده به من، خوشحال شدم و گفتم تصمیم گرفت کفش بپوشد. رفت و بعد از مدتی آمد، همان پوتین را به پا داشت، گفتم: امیر پس کفش نو؟ گفت: صاحب کفش ها یک بچه یتیم بود که من امانت را به صاحبش رساندم مادر. امام حسین (ع) الگوی امیر بود، می گفت مردم به میل خودشان فدائی امام حسین شدند، این دوره هم شرایط کشور خاص است و امام زمان کمک می خواهد. کنار زریح امام رضا بودم که خبر شهادتش رسید، روز آخری که با من بود، نور شهادت چهره اش را سپید کرده بود، می دانستم که دیگر بر نمی گردد. او برای خدا انفاق می کرد. من هم امانت خداوند را با رضایت به او بخشیدم.
آخرین یادگاری
آخرین یادگاری
آثارباقی مانده از شهید بسم الله الرحمن الرحیم ساعت 1 ظهر، جبهة چشمه تپه. ظهر گذشته است صدای تیراندازی می آید و گاه گاهی صدای انفجار یا شلیک توپ و خمپاره. نسیم نسبتاً خنکی در حال وزش است صدای پرندگان با آوای دلنوازشان انسان را به عالمی دیگر می برد. تپه ماهورها و در کنار آن سنگرهای برادران رزمنده، وسایل و جنگ افزارهای آماده احتمال فرود خمپاره با گلوله توپ در هر آن آدمی را به یاد چیز دیگری می اندازد ,به یاد گذشته ها به یاد کَردِه های خود و همراه آن یاد خدا, طلب استغفار و آمرزش از خدا ,پشیمانی از کردارهای ناپسند. امروز بعد ازناهار قرار است که یک شناسائی یا بازدید از قسمت جلو برویم تا نیرو استقرار یابد برای حمله ,اینجا همه حکایت از این ها دارد به زودی این منطقه شاهد شهادت بهترین فرزندانی از این سرزمین خواهد بود فرزندانی که با خون خود بر ظلمت کفر گواهی می دهند و با خون خود به یگانگی او گواهی می دهند باشد تا خدای بیامرزدمان و با صلح و شهداء محشورمان سازد.                                                آمین رب العالمین
دوران کودکی شهید
دوران کودکی شهید
 حجت الاسلام شیخ محمد حقانی پدر بزرگوار شهید می گوید: «او در دوران کودکی، اخلاق حمیده ای داشت و تا آنجا که به یاد دارم، غلامحسین در سنی که روزه گرفتن برای او واجب نبود در ماه مبارک رمضان روزه دار بود. در آن موقع، حجت الاسلام نبوی، امامت جماعت مسجد محل را به عهده داشتند، به خاطر احترامی که برای او قائل بود، غلامحسین را برای افطار دعوت می کرد. باید بگویم که به عبادت و بندگی خداوند از همان کودکی، دل داده و نمازش حتی الامکان قضا نمی شد». حجت الاسلام سید محمد سجادی دامغانی، نقل می کند: «به همراه چند نفر روحانی برای تبلیغات به بندرعباس رفتیم، و به حضور شهید حقانی که امام جمعه بندرعباس بود. رسیدیم تا ترتیب اعزام ما به مناطق مورد نظر، داده شود. شب جهت استراحت در منزل ایشان ماندیم و آن شهید عزیز در مورد وظیفه خطیر روحانیت در مقابله با توطئه های ضد انقلاب و آگاهی دادن مردم به حفظ وحدت و اتحاد مطالبی را بیان نمودند. پس از آن ترتیب استراحت مهمانان داده شد. نیمه شب بیدار شدم شهید حقانی را در راهروی منزل که بسیار تنگ بود. مشاهده کردم که به استراحت پرداخته و در کنار مهمانان بودند. او با این عمل، درس تواضع و فروتنی را به ما آموخت.
یا فاطمه الزهرا
یا فاطمه الزهرا
آنچه که می7خوانید قسمتی از خاطرات «شهید داداش پور»  است به روایت «حاج مفیدی». داشتیم توی محوطه گردان حمزه لشکر25، فوتبال بازی می کردیم. از دور مرتضی را دیدم داره میاد. با یک چهره برافروخته و نورانی. نزدیک تر که شد، دیدم خیلی حالش گرفته است. من دروازه بان بودم. آمد کنارم ایستاد و گفت: - مفید! فوتبال را تعطیل کن بیا کارِت دارم. گفتم: - چی شده؟گفت: - بیا کارِت دارم دیگه. دروازه را وِل کردم، یکی از بچه ها را صدا زدم که بیاید جای من دروازه بایستد. مانده بودم، چی شده که اینقدر مرتضی ناراحت است. با هم راه افتادیم، مرتضی ساکت بود، داشتیم کم کم از بچه ها دور می شدیم. برگشتم به نیم رخش نگاه کردم. دیدم اشک دور چشمان معصومانه اش حلقه زده. حلقه اشک را که دور چشمان مرتضی دیدم، بغض کردم و با ترس و اضطراب گفتم: - مرتضی اتفاقی افتاده؟ گفت: - یه خوابی دیدم، می خوام برات تعریف کنم. خواستم با شوخی کمی از این حالت دَرش بیارم. گفتم: - خواب دیدی زن گرفتی؟ خیلی جدی همانطور که شانه به شانه هم می رفتیم، گفت: - نه، بیا، شوخی نکن. لبخند روی لبهام خشک شد. تا اینکه جای خلوتی پیدا کرد و گفت: - دیشب رفتم نمازخانه. تکیه داده بودم به گونی های نمازخانه. حرفش را قطع کرد، دستم را گرفت و گفت: - ولی باید یه قولی به من بدهی. گفتم: - چه قولی؟ گفت: - قول بده که این خواب را برای کسی تعریف نکنی. هر وقت شهید شدم می توانی بگویی، راضی نیستم که قبل از شهادتم به کسی بگویی. قول می دهی؟ قول دادم. گفت: - خواب دیدم تو یک عملیات بزرگی شرکت کردم آنقدر وسعت عملیات و آتش دشمن و هواپیماهای دشمن زیاد بود که ما اصلاً توان راه رفتن نداشتیم. هواپیماها پشت سرِ هم می آمدند، بمباران می کردند و برمی گشتند. یکهو دیدم، خانُمی کنارم ایستاده؛ به بغل دستی ام گفتم: - این کیه؟ - گفت: - خانُمِ دیگه. تو مگر این خانُم را نمی شناسی؟ گفتم: - نه، اصلاً این زن اینجا چیکار می کند؟ تو عملیات، وسط بمباران و آتش. جواب داد: - بابا! این مادر بچه ها ست دیگه! گفتم: - خُب باشه. من هم دیگه به او توجهی نکردم، خیره شده بودم به رفتارهای خانُم. چادر سیاهی روی سرش بود. صورتش را نمی توانستم ببینم. به هواپیماها که در آسمان بودند نگاه می کرد و به هر هواپیمایی که چشم می دوخت، آتش می گرفت و سقوط می کرد. یکی از هواپیماها را طوری به زمین زد که من محو تماشایش شده بودم. ما به کمک همین خانُم توانستیم به خاکریز برسیم و برای خودمون سنگر بکَنیم. داشتم سنگر می کندم که آن خانُم از کنارم رد شد و به طرف عراق رفت. از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود. وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد. حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم. گفت: - تو حضرت زهرا(س) را تو خواب دیدی. انشاالله ما در عملیاتی که در پیش داریم پیروز می شویم و هواپیماهای زیادی را هم می زنیم. مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: - التماس دعا مفید. با دیدن این خواب یعنی من شهید می شوم ودر عملیاتی که در پیش داریم، می روم.بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن. گفتم: - آخر شاید من قبل از تو شهید بشوم. نگاهی به من کرد و خیلی مطمئن و محکم گفت: - تو شهید نمی شوی! گفتم: - آخه تو از کجا می دونی؟ گفت: - تو باید بمونی و پیام من را برسونی. محکم در آغوشش گرفتم. گرمای وجود مرتضی می ریخت توی تنم. گریه امانمان را بریده بود. من که نمی تونستم طاقت بیارم. فکر از دست دادن مرتضی دیوانه ام می کرد. سرانجام، مرتضی در همان عملیاتی که خوابش را دیده بود "کربلای پنج" بر اثر اصابت ترکش به پهلو، بازو و صورتش زهراگونه به شهادت رسید.