loader-img-2
loader-img-2
شاگرد ممتاز
شاگرد ممتاز
برای ایشان، امام(س) هم رهبر و مرجع و هم پدر بودند، روابطشان با امام(س) خیلی صمیمی بود، برای امام(س) احترام بسیار قایل بودند و امام(س) هم متقابلا چنین حالتی داشتند و ما می دیدیم که وقتی ایشان وارد می شوند، حالت چهره امام(س) عوض می شد، و این خود ناشی از علاقه ای بود که امام(س) به ایشان داشتند و یکی از دلایلش این بود که به {حدود}مدت 15 سال در یک شهر غریب، با یکدیگر مأنوس شده بودند، برای مادرمان هم احترام بسیاری قایل بودند. با این که خودشان شخصیتی بودند، در حوزه درس داشتند، ولی موقع ورود به منزل خم می شدند و دست مادرمان را می بوسیدند و می نشستند؛ یعنی اگر مادر می نشست، ایشان بلند می شدند و تواضع می کردند. مرحوم حاج آقا مصطفی(ره) زندگی و عمر خویش را فدای اسلام و راه و هدف پدرش کرد. همان طور که گفتم آن چه مسلم است شهادت ایشان در پیش برد انقلاب اسلامی بسیار مؤثر بود. ایشان از نظر فقهی، در سطح عالی بود؛ خود مجلس درس داشت، ولی در عین حال، در درس حضرت امام(س) شرکت می کرد و یکی از شاگردان ممتاز ایشان محسوب می شد. می گویند: ایشان تنها شاگردی بود که در درس ها، نسبت به حضرت امام(س) اشکال می کرد. دشمن فکر می کرد می تواند با ضربه زدن به امام(س) ایشان را از صحنه مبارزه خارج کند. برای آنها بهترین ضربه به امام(س) این بود که بهترین اولادش را بگیرند؛ فرزندی که برای ایشان، هم اولاد بود، هم دوست و یارو یاور. و در تمام اوقات زندگی، در تمام مبارزات پشت سر امام بود، حتی پس از تبعید امام به ترکیه که می خواستند او را مجبور به سکوت کنند، مقاومت کرد و گفت راه امام(س) را دنبال می کنم، لذا ایشان هم به ترکیه تبعید شدند. یک سال در ترکیه بودند سپس با امام به نجف رفتند و 13 سال از بهترین دوران عمر خود در آنجا سپری کردند. خدا می داند ائمه ما در این آب و خاک چه زجری کشیدند. ایشان 35-34 ساله بودند که به عراق رفتند و 48 ساله بودند که شهید شدند.پیشتاز نهضت وجود ایشان در نجف، در کنار حضرت امام(س) حیاتی بود. او از پیشتازان این نهضت بود و در دو جهت فعالیت می کرد: سیاسی، مبارزاتی و علمی. ایشان خود در جایی می گفت: «در راه آزادی، کشته ها خواهیم داد و بالاخره پیروزی، ثمره پایداری است». او همان گونه که خود آرزو داشت، از جمله شهدای این انقلاب گردید. شهادت او حلقه اتصالی بین 15 خرداد 1342و 22بهمن 1357 شد. بدین دلیل، حضرت امام(س) مرگ ایشان را به عنوان یکی از الطاف خفیه الهی تعبیر نمودند. او یک دانشمند و از نظر فقه، اصول، فلسفه و ادبیات عربی و فارسی در سطح عالی بود. در دورانی که حضرت امام (س) از نجف انقلاب را رهبری می کردند، ایشان یار و یاور و همکار شایسته ای برای آن حضرت بود. او به قدری نسبت به امام(س) احترام قایل بود که با وجود آن که سنی از او گذشته و حتی به اجتهاد رسیده بود، از ایشان اطاعت می کرد و راحتی و آسایش ایشان را بر خود مقدم می داشت. گاهی می دیدیم که حضرت امام(س) در اثر مبارزات و ریاضت، دچار ضعف شدیدی می شدند. او بیش از حد معمول نسبت به حضرت امام(س) علاقه مند بود، زیرا وجود ایشان را برای رهبری انقلاب ضروری می دانست. عاشق پدر او برای پدر گرامی اش احترام خاصی قایل بود و حضرت امام(س) هم به حاج آقا مصطفی(ره) احترام خاصی می گذاشتند. مصطفی (ره) عاشق امام(س) بود، گرچه ایشان همیشه در حال مسافرت بود و بسیار کم به منزل می آمد، ولی وقتی به عراق رفت، تمام همش معطوف به امام(س) بود و فقط به خاطر ایشان در نجف مانده بود، و امام(س) نیز عجیب در مرگش مقاومت کردند؛ همان گونه که همه مردان خدا توکل بر خدا می کنند و هر چیزی را در راه او فدا می کنند.قبل از شهادت از سلامت کامل برخوردار بود او مردی بسیار قوی و از سلامت کامل برخوردار بود، هیچ گونه ناراحتی و بیماری نداشت به همین دلیل برخلاف آن چه شایع کردند سکته قلبی خیلی بعید به نظر می رسید. همان شب که حاج آقا مصطفی شهید شدند، زودتر از معمول به خانه آمدند، چون قرار بود که ساعت دوازده مهمان بیاید و من سخت مریض بودم، آقای «دعائی» که همسایه ما بود، برای معاینه من دکتر آورد. از طرفی دیگر آقا مصطفی شب ها مطالعه داشتند و ما یک ننه داشتیم که اسمش «صغری» بود، آقا مصطفی به او گفت: «برو بخواب، اگر مهمان آمد من در را باز می کنم» و ما دیگر نفهمیدیم که مهمان ها چه وقت آمده و کی رفتند و چه شد؟  پس از ملاقات، او طبق معمول به مطالعه و عبادت پرداخته بود. «معمولا شبها نمی خوابید و فقط بعد از نماز صبح چند ساعتی می خوابید.» صبح خیلی زود وقتی ننه به اطاق بالا می رود، می بیند آقا مصطفی پشت میزش نشسته، دستش را روی کتاب گذاشته، سرش به پایین خم شده و حرکت نمی کند. او بهت زده و وحشت زده این مطلب را به من گفت. وقتی من با عجله به اطاق بالا رفته و خود را بالای سر او رساندم، دیدم دست های آقا مصطفی بنفش شده است و لکه های بنفش نیز روی سینه و سرشانه هایش دیدم. ایشان را بلافاصله با کمک آقای دعایی به بیمارستان انتقال دادیم. در آنجا به ما گفتند که حاج آقا مصطفی(ره) مسموم شده و دو ساعت است که از دنیا رفته است. وقتی خواستند از جسد وی کالبد شکافی به عمل آورند، حضرت امام (س) اجازه این کار را ندادند و فرمودند: «عده ای بی گناه دستگیر می شوند و دستگیری اینها دیگر برای ما آقا مصطفی نمی شود.» به هر حال از طرف دولت بعث عراق نیز از اعلام نظر پزشکان جلوگیری شد و نگذاشتند پزشکان نظر خود را اعلام کنند و حتی پزشکان را نیز تهدید کردند، چون صددرصد عارضه ایشان، مسمویت بود.
بر خویشتن تسلط داشت
بر خویشتن تسلط داشت
افکار او خیلی بالا و بلند بود و یک جور دیگر فکر می کرد و بالاخره درک ایشان از مسایل طور دیگری بود. او خیلی باهوش و با قدرت نسبت به مسایل می نگریست و بسیار بر خود تسلط داشت، بسیار عبادت می کرد، همیشه شب ها بیدار بود و تا صبح به دعا و نیایش می پرداخت و من اکثرا صدای او را که با صدای بلند گریه می کرد، می شنیدم، خط او، خط اصیل قرآن بود. او همه چیز را به خوبی درک می کرد، اما هیچ کس نتوانست او را درک کند، حتی من هم نتوانستم او را درک کنم، او بالاتر از همه بود. حاج آقا مصطفی(ره) از قدرت های شیطانی رنج می برد و همواره یار مستضعفان بود و همیشه به آنها فکر می کرد. ایشان تألیفات متعددی دارد، که بعضی از آنها چاپ نشده است، ایشان فقط راجع به سوره حمد حدود 1000 صفحه تفسیر نوشته اند و 46 آیه از سوره مبارکه بقره را نیز تفسیر نموده اند؛ تفسیرهایی که شاید از لحاظ بلاغت و معنی بی نظیر باشد، به طوری که هر کس از فقیه و فیلسوف گرفته تا مهندس و عامی می تواند آن را درک و از آن برداشت کند و طبعا کسی می تواند این گونه تفسیر ارائه دهد که خود دارای همه این ابعاد باشد.
شاگرد ممتاز
شاگرد ممتاز
برای ایشان، امام(س) هم رهبر و مرجع و هم پدر بودند، روابطشان با امام(س) خیلی صمیمی بود، برای امام(س) احترام بسیار قایل بودند و امام(س) هم متقابلا چنین حالتی داشتند و ما می دیدیم که وقتی ایشان وارد می شوند، حالت چهره امام(س) عوض می شد، و این خود ناشی از علاقه ای بود که امام(س) به ایشان داشتند و یکی از دلایلش این بود که به {حدود}مدت 15 سال در یک شهر غریب، با یکدیگر مأنوس شده بودند، برای مادرمان هم احترام بسیاری قایل بودند. با این که خودشان شخصیتی بودند، در حوزه درس داشتند، ولی موقع ورود به منزل خم می شدند و دست مادرمان را می بوسیدند و می نشستند؛ یعنی اگر مادر می نشست، ایشان بلند می شدند و تواضع می کردند. مرحوم حاج آقا مصطفی(ره) زندگی و عمر خویش را فدای اسلام و راه و هدف پدرش کرد. همان طور که گفتم آن چه مسلم است شهادت ایشان در پیش برد انقلاب اسلامی بسیار مؤثر بود. ایشان از نظر فقهی، در سطح عالی بود؛ خود مجلس درس داشت، ولی در عین حال، در درس حضرت امام(س) شرکت می کرد و یکی از شاگردان ممتاز ایشان محسوب می شد. می گویند: ایشان تنها شاگردی بود که در درس ها، نسبت به حضرت امام(س) اشکال می کرد. دشمن فکر می کرد می تواند با ضربه زدن به امام(س) ایشان را از صحنه مبارزه خارج کند. برای آنها بهترین ضربه به امام(س) این بود که بهترین اولادش را بگیرند؛ فرزندی که برای ایشان، هم اولاد بود، هم دوست و یارو یاور. و در تمام اوقات زندگی، در تمام مبارزات پشت سر امام بود، حتی پس از تبعید امام به ترکیه که می خواستند او را مجبور به سکوت کنند، مقاومت کرد و گفت راه امام(س) را دنبال می کنم، لذا ایشان هم به ترکیه تبعید شدند. یک سال در ترکیه بودند سپس با امام به نجف رفتند و 13 سال از بهترین دوران عمر خود در آنجا سپری کردند. خدا می داند ائمه ما در این آب و خاک چه زجری کشیدند. ایشان 35-34 ساله بودند که به عراق رفتند و 48 ساله بودند که شهید شدند. (همان، ص388)
خاطرات شهید مصطفی خمینی
خاطرات شهید مصطفی خمینی
آنچه در پی می آید فرازهایی است از خاطرات اعضای خانواده و نزدیکان شهید آیت الله حاج مصطفی خمینی (ره)از دوران پربرکت زندگانی ایشان. مادر شهید آیت الله سید مصطفی خمینی، سید احمد آقا خمینی، فریده مصطفوی، معصومه حائری یزدی و سید حسین خمینی درباره  فرزند ارشد حضرت امام خمینی(س) گفته اند که شهادتش به بیان امام "از الطاف خفیه الهی" و به باور بسیاری از تحلیلگران "شتاب دهنده نهضت بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران.     برادرم با کفایت و با درایت بودهوش فوق العاده ایشان موجب شد که در تحصیلات پیشرفت قابل توجهی داشته باشد. قریب هفت هزار صفحه دست نوشته در عراق از خود به یادگار گذاشت. مقدار زیادی از پیش نویس های کتاب هایش را هم به همراه تمامی کتاب های حضرت امام)س) و حتی کاغذ پاره ها در ایران، ساواک مصادره کرد. البته پس از پیروزی انقلاب، تعدادی از کتاب های امام (س) به ایشان بازگردانده شد، اما از بعضی کتاب های ایشان هرگز خبری نشد. پس از تبعید حضرت امام(س) به ترکیه، ایشان هم به آنجا تبعید شد. یک سال همنشینی مستمر در روحیه پرتحرک و شاد ایشان اثر گذاشت و از او مردی پخته، آرام، بافراست، دوراندیش و عاشق پدر ساخت. در آنجا، امام(س) مشغول نوشتن کتاب تحریر الوسیله بودند، ایشان هم بر برخی از کتاب ها حاشیه می زد. پس از یک سال که دولت ایران به ترکیه پیشنهاد می کند قرارداد مربوط به نگهداری امام(س) را در تبعید تمدید نماید، دولت ترکیه نمی پذیرد و مسؤولان آن می گویند: «اگر ما قبلا موقعیت امام(س) را متوجه شده بودیم، از ابتدا این کار را نمی کردیم»؛ زیرا از اطراف و اکناف جهان، بخصوص کشورهای اسلامی، به ترکیه تلگراف می زدند و خواستار سلامتی ایشان بودند و رییس جمهور ترکیه فهمیده بود که ایشان از محبوبیت فوق العاده ای در بین مردم برخوردار است. لذا، مجبور می شوند ایشان را از ترکیه به جای دیگری منتقل کنند. اما نمی توانستند اجازه دهند که به ایران تشریف بیاورند، چون طرفداران امام(س) فعالتر از گذشته، مشغول زمینه سازی یک قیام بزرگ بودند. ایشان را سوار هواپیما می کنند و داخل هواپیما گذرنامه هایشان را به آنها تحویل می دهند؛ وقتی هواپیما به زمین می نشیند، به آنها می گویند: شما در فرودگاه بغداد هستید. پس از پیاده شدن، هیچ کس را پشت سر خود نمی بیند، هر کس به دنبال کار خود می رود و آنها در تنهایی مجبور می شوند فکری برای خود بکنند. حتی پول عراقی هم با خود نداشته اند. در فرودگاه پول های خود را تبدیل می کنند و به کاظمین می روند. در آنجا، حاج آقا مصطفی(ره) در مسافرخانه ای تمیز، اتاقی می گیرد، ساک هایشان را در آنجا می گذارند، امام(س) به حرم مشرف می شوند و حاج آقا مصطفی(ره) هم به تلفنخانه می رود. از آنجا به یکی از دوستانش در نجف، به نام شیخ نصرالله خلخالی، که اهل رشت بوده، تلفن می زند و جریان را تعریف می کند.* ایشان هم می گوید: تا دو روز دیگر، ما منزلی مناسب ایشان با مقداری اثاثیه اولیه تهیه می کنیم تا  ایشان به منزل خود وارد شوند.» اینکار آنها به این دلیل بود که می دانستند امام(س) نمی خواهند به منزل کسی وارد شوند. بعد تلفنی هم به کربلا می زند و جریان را برای یکی دیگر از دوستان خود تعریف می کند. قرار می شود که حضرت امام(س) برای زیارت به کربلا مشرف شوند و طی مراسم استقبالی که برای ایشان تدارک دیده می شود، به نجف مشرف شوند. این برنامه ریزی و سرعت عمل ایشان حاکی از کفایت و درایت او و توجه به جوانب کارهاست و اعتمادی که حضرت امام(س) به ایشان داشتند، امام(س) هم این برنامه را می پذیرند؛ پس از یکی،دو روز به کربلا مشرف می شوند و در میان استقبال ایرانیان مقیم آنجا، عراقی های ارادتمند به ایشان و علماء به حرم حضرت سید الشهداء(ع) و حرم قمر بنی هاشم(ع) می روند و پس از استراحتی کوتاه،{یک هفته} به سوی نجفت حرکت می کنند. در آنجا، با استقبال بی نظیر علما و دوستداران، به منزل وارد می شوند. برای ایشان دو منزل کوچک (یکی نود متری برای اندرونی و دیگری هفتاد متری برای بیرونی) که به هم راه داشته باشند، در نظر گرفته شده بود. حاج آقا مصطفی(ره) نیز در نجف مستقر می شوند و از آنجا به ایران تلفن می زنند که «حضرت امام (س) آزاد شدند و در عراق تشریف دارند.» خانوادة حضرت امام(س) هم ظرف یکی دو ماه همگی به عراق عزیمت می کنند. تنها کسی را که دولت ایران از خروجش ممانعت کرده بود، مرحوم حاج احمد آقا بود که می گفتند مشمول است و باید به سربازی برود.
خاطره ای از شهید محمود برجعلی زاده
خاطره ای از شهید محمود برجعلی زاده
طلبه شهید: محمود برج علی زاده "قم" "بی باک و جسور" محمود، در زمان بنی صدر خائن با وی در جبهه بود. او در تمام اوقات افشاگری می کرد و این درحالی بود که بنی صدر با سیاست شیطانی خود در بین ارتشی ها رسوخ کرده بود. با این وجود محمود بدون هیچ ترس و واهمه ای پرده از کارهای خلاف این خائن به اسلام برمی داشت. در همین روزها طرح حمله ای از طرف فرماندهان ارتش و سپاه داده شد که بایستی روز حمله پلی بر روی رود کارون زده شود و نیروهای ارتش و سپاه از روی آن عبور کنند. در آن روز محمود و یکی دیگر از برادران سپاه، به نام شهید "اکبر جدایی" به دیدبانی توپخانه رفتند. برادران سپاهی و ارتشی بر دشمن می تاختند، در حالی که تانک های دشمن و نیروهای پیاده آنها به سوی ما در حرکت بودند. محمود و اکبر و یک افسر دید بان جلو می رفتند و محمود یک قبضه "آر. پی. جی. هفت" بر دوش داشت. در این موقع کار آن قدر سخت شد که دیگر پیشروی به هیچ وجه امکان نداشت. دستور آمد که پاسدارهایی که جلو هستند عقب نشینی کنند، در غیر این صورت زیر تانک های دشمن له خواهند شد. محمود از ما جدا شد و یک تنه به طرف دشمن حرکت کرد. کانالی بود که از آن جا دیگر محمود را ندیدیم. در آن موقع دو فروند هواپیمای عراقی مواضع ما را بمباران کردند و از آن جا که خدا با ما بود، بمب های دشمن عمل نکرد و این بمباران دوبار تکرار شد و بار دوم هم در کارون ریخته شد. تقریباً ساعتی گذشت و باز از محمود خبری نشد. اکبر گفت: برویم ببینیم آیا محمود زنده است یا نه و چرا خبری از او نیست؟ ما از طریق کانال به جلو رفتیم. تانک های دشمن همچنان پیشروی می کردند. یک تانک که جلوتر از همه بود توسط رزمندگان منهدم شد. هنوز آتش از تانک زبانه می کشید که دیدیم محمود یک تنه به پای تانک رسید و چند لحظه بعد داخل کابین آن رفت و مقداری از لوازم عراقی ها را خارج ساخت. قصد داشت تیر بار تانک را بردارد که آتش سنگین دشمن مجال این کار را با او نداد. محمود با کاردی که همراه داشت، در پای تانک سنگر کوچکی درست کرد و در نیمه های شب سرانجام موفق شد تیر بار تانک را به غنیمت نزد ما بیاورد. "به نقل از پاسدار غلام علی آذری فر" نامه ای از سنندج او چنین می نویسد: کار ما پاک سازی است و به غیر از کار نظامی کارهای تبلیغاتی هم که ضروری تر است، انجام می دهیم. مردم دور ما حلقه می زنند و مارکسیست های به اصطلاح روشنفکر با ما بحث می کنند، البته با نظر سوء و ما یک دست روی ضامن نارنجک، شروع به بحث می کنیم. آنها منطق ندارند و تمام گفتارشان بر محور مادیات می چرخد. تبلیغات سوء، سنندج را از چهره یک شهر مسلمان نشین خارج کرده است. یکی از تبلیغات آنان، رسیدن به نیازجنسی جوانان است. بی جهت نیست که می خواهند خود مختار باشند و هر فسادی که دلشان خواست برپا کنند. اگر فریاد "الله اکبر" بچه ها و آن شهادت ها نبود، نقشه ها در سر داشتند که البته خدا این ها را کوبید. نامه ای به همسر چند روز پیش از عملیات فتح المبین در نامه ای به همسرش چنین می نویسد: مهم نیست که در کجا، ولی اگر پیروز شدیم، به جای شما هم کربلا را زیارت می کنم. هیچ زمان برایم گریه نکن که اگر زنده ماندم روحیه ای را آزرده می کند و اگر مرده باشم روحم را آزرده می کند. همه ما رفتنی هستیم؛ زیرا دنیا محکوم به فناست. خوشا به حال آن کسی که در راه خدا تلاش کند و به سوی او بشتابد و زندگی جاودانه را نصیب خود کند. ای کاش خدا دلش به حال من می سوخت و مرا به برادران همرزم شهیدم ملحق می کرد که این نهایت آرزوی من است. در ضمن هرکس از من دلخور بود بگو حلالم کند؛ چون به یاری امام حسین -علیه السلام- می رویم. دعا بخوان، صبر پیشه کن. اگر شهید شدم متأسف نباش، بلکه راضی باش به رضای خدا. نامه ای دیگر از شهید او در نامه ای دیگر، اوضاع جبهه افغانستان چنین را ترسیم می کند: کار ما این جا بیشتر در شب صورت می گیرد و به محض تاریکی شبیخون می زنیم. تانک ها را از بین می بریم، پاسگاه ها را خلع سلاح می نماییم و اکثر سربازان افغانی به محض حمله مجاهدین تسلیم می شوند. به علت این که پاسگاه ها برق ندارند و ارتباط با مرکز ضعیف است، مجاهدین در تمام نقاط افغانستان مراقب اوضاع هستند و پیشروی و تسلط ما خیلی سریع انجام می گیرد. شب شنبه، 24 آبان 58، من و یک برادر آبادانی و یک برادر افغانی که سید و روحانی است به یکی از پاسگاه ها حمله کردیم. من مسئول تخریب و انفجار بودم و برادر دیگر برج پاسگاه را به رگبار گلوله بسته بود. افراد مستقر در پاسگاه که حدود 150 نفر بودند، فضای اطراف پاسگاه را با گلوله های اهدایی اربابان روسی خود می شکافتند. قطر دیوار پاسگاه در حدود دو متر بود و دو دیوار تو در تو داشت. من پس از هر انفجار به سنگر خود باز می گشتم و از آن جا که خدا یار و یاور ما و خوار کننده کفار و منافقین است، آنها جرأت نمی کردند حرکتی نمایند و مواضع ما را تشخیص بدهند یا لااقل یک نارنجک به سوی ما پرتاب کنند. ای کاش می دانستند که ما سه نفر بیشتر نیستیم و از پاسگاه بیرون می آمدند؛ آن موقع خیلی زود پاسگاه سقوط می کرد. از طرفی نیروی کمکی که قرار بود بیاید، نرسید. مهمات ما تمام شده و صبح نزدیک بود. فقط مقداری "تی. ان. تی" لازم بود که به مقصود نهایی خود در این حمله نایل شویم که آن هم میسر نشد و ما به همین مقدار ضربت بسنده کردیم و به پایگاه اصلی خود بازگشتیم. بعد مطلع شدیم که چندین کشته و مجروح حاصل کار ما بوده است. ان شاءالله در حمله های بعدی با تدارکات بیشتری موفقیت های بهتری به دست آوریم. تعقیب و گریز در آبان سال 56 با شهادت آیت الله مصطفی خمینی در نجف اشرف در اعتراض به تظاهرات روحانیون در قم خشم امت مسلمان ایران که بعد از 15 خرداد مانند آتش سوزانی در زیر خاکستر پنهان شده بود شعله ور گردید. مردم مستضعف و به ستوه آمده از ظلم وجورشان و حکومت یزیدی او، بار دیگر به رهبری بت شکن تاریخ امام خمینی به پا خاستند. پس از چندی که رژیم مجبور به اعلام حکومت نظامی شد، محمود همراه با دیگر جوانان انقلابی به مبارزه با مزدوران شاه خائن برخاست و به تشکیل گروه ضربت متشکل از جوانان کاراته باز اقدام نمود. و کمتر روزی بود که این گروه برخورد خشونت آمیز با گاردی های رژیم نداشته باشد، طی این درگیری ها محمود بارها تا مرز شهادت پیش رفت. او در این مورد به دوستانش چنین گفته است: "یک روز وقتی گاردی های مزدور را در خیابان انقلاب (چهار مردان) دیدیم، شروع به دادن شعار مرگ بر شاه نمودیم. گاردی ها که دستور تیر داشتند، به محض شنیدن شعار به تعقیب ما پرداخته، دیوانه وار شروع به تیر اندازی کردند. در این تعقیب و گریز یکی از برادران به شهادت رسید و دو نفر از آنها به قصد کشتن من به تعقیبم پرداختند. برای گریز از چنگ آنها به کوچه ای پناه بردم. که بعد متوجه شدم بن بست است. در یک لحظه مرگ را در مقابل چشمانم دیدم؛ اما خواست خدا این بود که آن روز به شهادت نرسم. در این موقع چشمم به خانه ای افتاد که در آن نیم باز بود. بلافاصله خود را در آن انداختم و لحظاتی بعد رگبار مسلسل گاردی ها سینه دیوار و در خانه را سوراخ سوراخ کرد." به نقل از واحد فرهنگی بنیاد شهید انقلاب اسلامی تپه جفینه عصر روز اول فروردین ماه سال 1361، فرمان حرکت به سوی دشمن و محله های دیگر صادر شد. محمود با روحیه عالی افراد تحت فرماندهی خود را برای آغاز عملیات سازمان می داد. یکی از همرزمان وی می گوید که جنب وجوش او حداقل چند برابر ما بود. زودتر از ما آب و غذایی تناول نمی کرد و دیرتر از همه می خوابید. شب قبل از حمله در مراسم دعا، شعار " یا زیارت یا شهادت" را با هیجان زیادی تکرار می کرد و برای پیوستن به لقاء الله بی تابی می کرد. سر انجام لحظه حرکت به میعادگاه عشق و تقرب به الله شروع شد. ما حدود 27 کیلومتر پیاده روی کردیم. در بین راه او مرتبا به همه افراد سر کشی می کرد و آنها را دلداری می داد. سخنانش، حرکات و سکناتش محبت و دوستی او را در اعماق قلب همرزمانش نفوذ داده بود. و همه حرف شنوی عجیبی از وی داشتند. در حدود ساعت یک نیمه شب بود که ما راه را گم کردیم. عراقی ها منور می زدند و ما می نشستیم. بعصی از رزمندگان از شدت خستگی خوابشان می برد. نگرانی از گم کردن راه، محمود را سخت آزار می داد. در این حین روی به رزمنده سیدی کرد -سید عبدالله برقعی که در همین عملیات شهید شد- و گفت: شما از جد خویش تقاضا کنید که راه را پیدا کنیم. دقایقی بعد یکی از برادران اطلاع داد که را را پیدا کرده است. در این موقع درگیری در اکثر جبهه ها آغاز شده بود. محلی که ما باید به آن حمله می بردیم، تپه ای بود به نام "جفینه" که بعثی ها یک خط آتش بسیار قوی در آن جا قرار داده بودند. ما توسط عراقی ها را از سه جهت در محاصره قرار گرفته بودیم. ولی قدرت خدا و فرماندهی ولی عصر امام زمان - عجل الله تعالی فرجه الشریف- و رشادت بچه ها در ظرف چند دقیقه خاکریزها به تصرف درآمد. وقتی ما به پای تپه رسیدیم، برادر محمود به سازماندهی مجدد پرداخت و آنگاه عملیات اصلی - فتح المبین - شروع شد. باران گلوله از هر سو باریدن گرفت. در هیاهوی میدان ناگهان صدایی فریاد زد که برادری داخل کانال عراقی ها از مجروح شده. وقتی با آن جا رفتیم، برادر محمود را دیدیم که ذکر می گوید. داخل کانال تعداد زیادی جنازه عراقی بود که ظاهرا به دست محمود درو شده بودند. در آن لحظه بود که خبر پیروزی نیروهای رزمنده اسلام در اولین مرحله از عملیات غرور آفرین فتح المبین به ما رسید. به محمود که خبر دادیم، تکبیر گفت و از شهادت خبر داد. فقط درخواست کرد که از کانال خارجش کنیم تا در بین دشمنانش نباشد، دستورش را اجرا کردیم. در این حین برادری خبر داد که راه را گم کرده ایم. از محمود کمک خواستیم، او در حالی که روی زمین دراز کشیده و خون زیادی از او رفته بود از ما خواست که قطب نمایش را به او بدهیم تا مسیر را مشخص کند، ما آن را نیافتیم. گفت نگران نباشید آفتاب تا دقایقی دیگر سر می زند، دست راستتان که طرف آفتاب باشد، پشت سرتان جنوب است و می توانید به سمت دلخواه بروید. نیم ساعت بعد با یک ماشین غنیمتی، او و دیگر مجروحین را به پایگاه رساندیم. اما حدود ساعت 30/10 روز دوشنبه 2/1/1361  محمود پس از استقامت بسیار در حالی که خون زیادی از بدنش رفته بود، آهنگ دیار ابدیت نمود
خاطره ای از شهید محمود برجعلی زاده
خاطره ای از شهید محمود برجعلی زاده
طلبه شهید: محمود برج علی زاده "قم" "بی باک و جسور" محمود، در زمان بنی صدر خائن با وی در جبهه بود. او در تمام اوقات افشاگری می کرد و این درحالی بود که بنی صدر با سیاست شیطانی خود در بین ارتشی ها رسوخ کرده بود. با این وجود محمود بدون هیچ ترس و واهمه ای پرده از کارهای خلاف این خائن به اسلام برمی داشت. در همین روزها طرح حمله ای از طرف فرماندهان ارتش و سپاه داده شد که بایستی روز حمله پلی بر روی رود کارون زده شود و نیروهای ارتش و سپاه از روی آن عبور کنند. در آن روز محمود و یکی دیگر از برادران سپاه، به نام شهید "اکبر جدایی" به دیدبانی توپخانه رفتند. برادران سپاهی و ارتشی بر دشمن می تاختند، در حالی که تانک های دشمن و نیروهای پیاده آنها به سوی ما در حرکت بودند. محمود و اکبر و یک افسر دید بان جلو می رفتند و محمود یک قبضه "آر. پی. جی. هفت" بر دوش داشت. در این موقع کار آن قدر سخت شد که دیگر پیشروی به هیچ وجه امکان نداشت. دستور آمد که پاسدارهایی که جلو هستند عقب نشینی کنند، در غیر این صورت زیر تانک های دشمن له خواهند شد. محمود از ما جدا شد و یک تنه به طرف دشمن حرکت کرد. کانالی بود که از آن جا دیگر محمود را ندیدیم. در آن موقع دو فروند هواپیمای عراقی مواضع ما را بمباران کردند و از آن جا که خدا با ما بود، بمب های دشمن عمل نکرد و این بمباران دوبار تکرار شد و بار دوم هم در کارون ریخته شد. تقریباً ساعتی گذشت و باز از محمود خبری نشد. اکبر گفت: برویم ببینیم آیا محمود زنده است یا نه و چرا خبری از او نیست؟ ما از طریق کانال به جلو رفتیم. تانک های دشمن همچنان پیشروی می کردند. یک تانک که جلوتر از همه بود توسط رزمندگان منهدم شد. هنوز آتش از تانک زبانه می کشید که دیدیم محمود یک تنه به پای تانک رسید و چند لحظه بعد داخل کابین آن رفت و مقداری از لوازم عراقی ها را خارج ساخت. قصد داشت تیر بار تانک را بردارد که آتش سنگین دشمن مجال این کار را با او نداد. محمود با کاردی که همراه داشت، در پای تانک سنگر کوچکی درست کرد و در نیمه های شب سرانجام موفق شد تیر بار تانک را به غنیمت نزد ما بیاورد. "به نقل از پاسدار غلام علی آذری فر" نامه ای از سنندج او چنین می نویسد: کار ما پاک سازی است و به غیر از کار نظامی کارهای تبلیغاتی هم که ضروری تر است، انجام می دهیم. مردم دور ما حلقه می زنند و مارکسیست های به اصطلاح روشنفکر با ما بحث می کنند، البته با نظر سوء و ما یک دست روی ضامن نارنجک، شروع به بحث می کنیم. آنها منطق ندارند و تمام گفتارشان بر محور مادیات می چرخد. تبلیغات سوء، سنندج را از چهره یک شهر مسلمان نشین خارج کرده است. یکی از تبلیغات آنان، رسیدن به نیازجنسی جوانان است. بی جهت نیست که می خواهند خود مختار باشند و هر فسادی که دلشان خواست برپا کنند. اگر فریاد "الله اکبر" بچه ها و آن شهادت ها نبود، نقشه ها در سر داشتند که البته خدا این ها را کوبید. نامه ای به همسر چند روز پیش از عملیات فتح المبین در نامه ای به همسرش چنین می نویسد: مهم نیست که در کجا، ولی اگر پیروز شدیم، به جای شما هم کربلا را زیارت می کنم. هیچ زمان برایم گریه نکن که اگر زنده ماندم روحیه ای را آزرده می کند و اگر مرده باشم روحم را آزرده می کند. همه ما رفتنی هستیم؛ زیرا دنیا محکوم به فناست. خوشا به حال آن کسی که در راه خدا تلاش کند و به سوی او بشتابد و زندگی جاودانه را نصیب خود کند. ای کاش خدا دلش به حال من می سوخت و مرا به برادران همرزم شهیدم ملحق می کرد که این نهایت آرزوی من است. در ضمن هرکس از من دلخور بود بگو حلالم کند؛ چون به یاری امام حسین -علیه السلام- می رویم. دعا بخوان، صبر پیشه کن. اگر شهید شدم متأسف نباش، بلکه راضی باش به رضای خدا. نامه ای دیگر از شهید او در نامه ای دیگر، اوضاع جبهه افغانستان چنین را ترسیم می کند: کار ما این جا بیشتر در شب صورت می گیرد و به محض تاریکی شبیخون می زنیم. تانک ها را از بین می بریم، پاسگاه ها را خلع سلاح می نماییم و اکثر سربازان افغانی به محض حمله مجاهدین تسلیم می شوند. به علت این که پاسگاه ها برق ندارند و ارتباط با مرکز ضعیف است، مجاهدین در تمام نقاط افغانستان مراقب اوضاع هستند و پیشروی و تسلط ما خیلی سریع انجام می گیرد. شب شنبه، 24 آبان 58، من و یک برادر آبادانی و یک برادر افغانی که سید و روحانی است به یکی از پاسگاه ها حمله کردیم. من مسئول تخریب و انفجار بودم و برادر دیگر برج پاسگاه را به رگبار گلوله بسته بود. افراد مستقر در پاسگاه که حدود 150 نفر بودند، فضای اطراف پاسگاه را با گلوله های اهدایی اربابان روسی خود می شکافتند. قطر دیوار پاسگاه در حدود دو متر بود و دو دیوار تو در تو داشت. من پس از هر انفجار به سنگر خود باز می گشتم و از آن جا که خدا یار و یاور ما و خوار کننده کفار و منافقین است، آنها جرأت نمی کردند حرکتی نمایند و مواضع ما را تشخیص بدهند یا لااقل یک نارنجک به سوی ما پرتاب کنند. ای کاش می دانستند که ما سه نفر بیشتر نیستیم و از پاسگاه بیرون می آمدند؛ آن موقع خیلی زود پاسگاه سقوط می کرد. از طرفی نیروی کمکی که قرار بود بیاید، نرسید. مهمات ما تمام شده و صبح نزدیک بود. فقط مقداری "تی. ان. تی" لازم بود که به مقصود نهایی خود در این حمله نایل شویم که آن هم میسر نشد و ما به همین مقدار ضربت بسنده کردیم و به پایگاه اصلی خود بازگشتیم. بعد مطلع شدیم که چندین کشته و مجروح حاصل کار ما بوده است. ان شاءالله در حمله های بعدی با تدارکات بیشتری موفقیت های بهتری به دست آوریم. تعقیب و گریز در آبان سال 56 با شهادت آیت الله مصطفی خمینی در نجف اشرف در اعتراض به تظاهرات روحانیون در قم خشم امت مسلمان ایران که بعد از 15 خرداد مانند آتش سوزانی در زیر خاکستر پنهان شده بود شعله ور گردید. مردم مستضعف و به ستوه آمده از ظلم وجورشان و حکومت یزیدی او، بار دیگر به رهبری بت شکن تاریخ امام خمینی به پا خاستند. پس از چندی که رژیم مجبور به اعلام حکومت نظامی شد، محمود همراه با دیگر جوانان انقلابی به مبارزه با مزدوران شاه خائن برخاست و به تشکیل گروه ضربت متشکل از جوانان کاراته باز اقدام نمود. و کمتر روزی بود که این گروه برخورد خشونت آمیز با گاردی های رژیم نداشته باشد، طی این درگیری ها محمود بارها تا مرز شهادت پیش رفت. او در این مورد به دوستانش چنین گفته است: "یک روز وقتی گاردی های مزدور را در خیابان انقلاب (چهار مردان) دیدیم، شروع به دادن شعار مرگ بر شاه نمودیم. گاردی ها که دستور تیر داشتند، به محض شنیدن شعار به تعقیب ما پرداخته، دیوانه وار شروع به تیر اندازی کردند. در این تعقیب و گریز یکی از برادران به شهادت رسید و دو نفر از آنها به قصد کشتن من به تعقیبم پرداختند. برای گریز از چنگ آنها به کوچه ای پناه بردم. که بعد متوجه شدم بن بست است. در یک لحظه مرگ را در مقابل چشمانم دیدم؛ اما خواست خدا این بود که آن روز به شهادت نرسم. در این موقع چشمم به خانه ای افتاد که در آن نیم باز بود. بلافاصله خود را در آن انداختم و لحظاتی بعد رگبار مسلسل گاردی ها سینه دیوار و در خانه را سوراخ سوراخ کرد." به نقل از واحد فرهنگی بنیاد شهید انقلاب اسلامی تپه جفینه عصر روز اول فروردین ماه سال 1361، فرمان حرکت به سوی دشمن و محله های دیگر صادر شد. محمود با روحیه عالی افراد تحت فرماندهی خود را برای آغاز عملیات سازمان می داد. یکی از همرزمان وی می گوید که جنب وجوش او حداقل چند برابر ما بود. زودتر از ما آب و غذایی تناول نمی کرد و دیرتر از همه می خوابید. شب قبل از حمله در مراسم دعا، شعار " یا زیارت یا شهادت" را با هیجان زیادی تکرار می کرد و برای پیوستن به لقاء الله بی تابی می کرد. سر انجام لحظه حرکت به میعادگاه عشق و تقرب به الله شروع شد. ما حدود 27 کیلومتر پیاده روی کردیم. در بین راه او مرتبا به همه افراد سر کشی می کرد و آنها را دلداری می داد. سخنانش، حرکات و سکناتش محبت و دوستی او را در اعماق قلب همرزمانش نفوذ داده بود. و همه حرف شنوی عجیبی از وی داشتند. در حدود ساعت یک نیمه شب بود که ما راه را گم کردیم. عراقی ها منور می زدند و ما می نشستیم. بعصی از رزمندگان از شدت خستگی خوابشان می برد. نگرانی از گم کردن راه، محمود را سخت آزار می داد. در این حین روی به رزمنده سیدی کرد -سید عبدالله برقعی که در همین عملیات شهید شد- و گفت: شما از جد خویش تقاضا کنید که راه را پیدا کنیم. دقایقی بعد یکی از برادران اطلاع داد که را را پیدا کرده است. در این موقع درگیری در اکثر جبهه ها آغاز شده بود. محلی که ما باید به آن حمله می بردیم، تپه ای بود به نام "جفینه" که بعثی ها یک خط آتش بسیار قوی در آن جا قرار داده بودند. ما توسط عراقی ها را از سه جهت در محاصره قرار گرفته بودیم. ولی قدرت خدا و فرماندهی ولی عصر امام زمان - عجل الله تعالی فرجه الشریف- و رشادت بچه ها در ظرف چند دقیقه خاکریزها به تصرف درآمد. وقتی ما به پای تپه رسیدیم، برادر محمود به سازماندهی مجدد پرداخت و آنگاه عملیات اصلی - فتح المبین - شروع شد. باران گلوله از هر سو باریدن گرفت. در هیاهوی میدان ناگهان صدایی فریاد زد که برادری داخل کانال عراقی ها از مجروح شده. وقتی با آن جا رفتیم، برادر محمود را دیدیم که ذکر می گوید. داخل کانال تعداد زیادی جنازه عراقی بود که ظاهرا به دست محمود درو شده بودند. در آن لحظه بود که خبر پیروزی نیروهای رزمنده اسلام در اولین مرحله از عملیات غرور آفرین فتح المبین به ما رسید. به محمود که خبر دادیم، تکبیر گفت و از شهادت خبر داد. فقط درخواست کرد که از کانال خارجش کنیم تا در بین دشمنانش نباشد، دستورش را اجرا کردیم. در این حین برادری خبر داد که راه را گم کرده ایم. از محمود کمک خواستیم، او در حالی که روی زمین دراز کشیده و خون زیادی از او رفته بود از ما خواست که قطب نمایش را به او بدهیم تا مسیر را مشخص کند، ما آن را نیافتیم. گفت نگران نباشید آفتاب تا دقایقی دیگر سر می زند، دست راستتان که طرف آفتاب باشد، پشت سرتان جنوب است و می توانید به سمت دلخواه بروید. نیم ساعت بعد با یک ماشین غنیمتی، او و دیگر مجروحین را به پایگاه رساندیم. اما حدود ساعت 30/10 روز دوشنبه 2/1/1361  محمود پس از استقامت بسیار در حالی که خون زیادی از بدنش رفته بود، آهنگ دیار ابدیت نمود
نفوذی های آمریکا
نفوذی های آمریکا
او به مهره چینی های استعمار در کشور یقین پیدا کرده بود و به خوبی می دانست آمریکا در صدد است با استفاده از این عوامل، به رویارویی با مردم و انقلاب بپردازد. شهید سید نورالله طباطبائی نژاد در خاطره ای که پیش از وقوع فاجعه تروریستی هفتم تیر سال 1360 (ه.ش) از خود به جای می نهد چنین نقل می کند: «در زمستان 1357 در اوج انقلاب، به هنگام سخنرانی در یکی از مساجد شرق تهران دستگیر و در کلانتری آن منطقه بازداشت شدم. نیمه شب رئیس کلانتری به اطاقی که من در آن بازداشت بودم آمد و با من به صحبت نشست. رئیس کلانتری گفت: شما بیهوده تلاش می کنید. درست است که رژیم شاهنشاهی سقوط خواهد کرد ولی این را هم بدانید که شما نمی توانید رژیم مورد علاقه خود یعنی جمهوری اسلامی را سرکار بیاورید. من تبسمی کردم و به او گفتم : چه دلیلی برای این عقیده دارید؟ رئیس کلانتری از من پرسید : آیا شما بنی صدر، قطب زاده و دکتر یزدی را می شناسید؟ در جواب گفتم : از این افراد فقط اسم دکتر یزدی را شنیده ام. رئیس کلانتری در حالی که لبخندی ـ به نشانه اطلاعات دقیق خود از عمق فجایعی که در آینده از سوی امریکا رخ خواهد داد  بر لب داشت، به من گفت: اینها از سوی امریکا ماموریت دارند خود را به امام خمینی نزدیک کنند و به مقامات عالی اجرایی کشور دست یابند و مانع برقراری حکومت اسلامی در ایران شوند. من ناباورانه به این سخن رئیس کلانتری خندیدم و پیش خود فکر می کردم این هم از ترفندهایی است که مأمورین شاه برای جلوگیری از به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی به آن متوسل شده اند. بعدها که دکتر یزدی به همراه مهندس بازرگان با «برژینسکی» مشاور امنیتی کارتر در الجزیره دست داد و مذاکره کرد و در روزنامه کیهان با استفاده از سمت سرپرستی، خیانت هایی به انقلاب کرد و قطب زاده در سمت وزارت خارجه، خیانت هایی به انقلاب اسلامی نمود و برای آزاد ساختن گروگانها با آمریکا همکاری کرد و بنی صدر در سمت ریاست جمهوری با آمریکا هم صدا شد تا دولت رجایی را سرنگون کند و یک دولت متمایل به آمریکا بر سر کار آورد و در جنگ عراق علیه ایران مرتکب آن همه جنایت و خیانت شد، به یاد سخنان آن رئیس کلانتری افتادم و به این نتیجه رسیدم که او اطلاعات دقیقی در زمینه این افراد داشت...» 
سخنان فرزند شهید شاه آبادی
سخنان فرزند شهید شاه آبادی
شهید آیت الله مهدی شاه آبادی، فرزند برومند مرحوم آیت الله العظمی میرزا محمدعلی شاه آبادی، استاد عرفان امام خمینی (ره) و از نزدیکان بیت بنیانگذار انقلاب اسلامی بوده و دوستی بسیار نزدیکی با امام راحل و فرزند گرانقدرشان، مرحوم آقا مصطفی خمینی داشتند. در همین راستا به مناسبت سالگرد شهادت این یار دیرین خمینی کبیر گفت و گویی را با فرزند ارشد ایشان، حجه الاسلام سعید شاه آبادی انجام دادیم که در پی می آید. -با توجه به گذشت 27 سال از شهادت مرحوم شاه آبادی برای مخاطبان ما که اکثراً جوان هستند و ممکن است شناختی از خصوصیات رفتاری این شهید بزرگوار نداشته باشند، بفرمایید ارتباط وی با فرزندان و خانواده چگونه بود؟  من سعید شاه آبادی هستم فرزند اول شهید مهدی شاه آبادی متولد 1337 و شهادت پدرم هم در سال 1363 بوده و تقریباً 26 سال سن داشتم و ارتباطات و خاطرات زیادی با شهید داشتم. خانواده ما تا سال 1350 در قم زندگی می کردند یعنی حدود 13 سال اول زندگی من و تقریباً می توانم بگویم که سن کودکی و نوجوانی ام را در کنار ایشان در قم سپری کردم.  ارتباط بین پدر و من واقعاً یک ارتباط دوستانه بود که در این ارتباط دوستانه حریم ها کاملاً حفظ می شد یعنی دوستی ها و رفاقت ها در اوج خودش ولی ابهت، وقار و حریم ایشان برای همه خانواده محفوظ بود. من موارد زیادی از بازی ها و ورزش های دوره کودکی و نوجوانی و حتی بخش هایی از دوره جوانی ام را در کنار شهید بوده ام و ارتباط زیادی با پدر داشته ام.  به همراه پدر در دهه 40 بارها برای تبلیغ به روستاها می رفتیم که در بسیاری از موارد دیگر اعضای خانواده همراه ما نبودند و شرایط برای حضور آنها فراهم نبود. ورزش در زندگی پدرم نقش خیلی مهمی داشت و ایشان بسیار مقید بودند به برنامه های تفریحی و ورزشی، در مجموع انسان با نشاط و با روحیه ای بودند و فیزیک بدنی بسیار متناسبی برای ورزش داشتند. من به همراه پدرم کوهنوردی های بسیاری می رفتیم و حتی در سن جوانی هم که ایشان سن بالاتری داشتند و من فکر می کردم کوهنورد شدم ولی بازهم من از پدر کم می آوردم.  شهید شاه آبادی روحانی پر تحرک با روابط عمومی بالا و جوان گرا در عین اینکه جایگاه علمی ایشان بر کسی پوشیده نبود و عضو جامعه مدرسین حوزه علمیه قم بودند که در دهه چهل ایشان از امضاء کننده های نامه به شاه و هویدا در ماجراهای تبعید و حصر امام، قیام 15 خرداد 1342 و 000 نقش بسزایی داشتند و در عین حال فرزند استاد میرزا محمدعلی شاه آبادی هستند که استاد عرفان امام(ره) بودند. اینها به طور کلی یک شخصیت ممتاز علمی، معنوی، سیاسی به ایشان می دهد. -به عنوان نزدیک ترین فرد به پدرتان (شهید شاه آبادی) توضیح دهید که ایشان در شکل گیری انقلاب اسلامی چه نقشی داشتند؟  زمانی که شهید وارد تهران شد حضورش در مبارزات، جدی و بیشتر شد. یکی از کارهای مهم ایشان که از هر روحانی ساخته نبود، ارتباط با گروه های مبارز مسلح بود. این گروه ها با ایده های دینی از حدود سال 43-1340 شکل گرفته بودند و در سال 1350 جدی تر فعالیت می کردند البته ایده کلی امام با مبارزه مسلحانه مطابقت نداشت و حضور مردم در صحنه را قبول داشت ولی به هر حال این گروه ها فعالیت می کردند که اعضای آنها بچه های مذهبی، داغ، انقلابی و کم طاقت بودند. و درست است که از دل هیئت های مذهبی بیرون آمده بودند و انسان بسیار معتقد و دینداری بودند ولی چون در خانه تیمی حضور داشتند و ارتباط آنها با روحانیت و هیئت و مسجد قطع می شد، لطمه می خوردند و بخش زیادی از آنها در سال 1354 تغییر مواضع ایدئولوژیک دادند و کمونیست شدند و خیلی از آنها هم که مسلمان می ماندند، بنیه های اعتقادی اشان به تدریج تحلیل می رفت و کم می شد.  شرایط زندگی مخفیانه و تیمی به این صورت بود. در این شرایط یک روحانی که مقبولیت داشته باشد که اهل مبارزه است و این پذیرش در اهل مبارز وجود داشته باشد که آدمی است که می تواند اطلاعات امنیتی را حفظ کند و به هر حال با خیلی از انسان های دیگر متفاوت است و می توان به او اعتماد کرد، شهید شاه آبادی این ویژگی را داشت و این اعتماد را در گروه مبارزین ایجاد کرده بود و به همین جهت در خانه های تیمی با افراد مبارز تعامل برقرار کرد.  دلیل اصلی برقراری ارتباط با گروه مبارزین توسط شهید این بود که بتواند شبهادت دینی آن افراد را برطرف کند و ایشان مقید بود که بنیه های اعتقادی بچه های مبارز را تقویت کند تا آنها منحرف نشوند. -شهید شاه آبادی در دوران مبارزه بارها توسط رژیم پهلوی دستگیر و تبعید شدند، آیا این ظلم و جور باعث دلسردی ایشان در راه مبارزات شد؟  دستگیری های ایشان از تیر 1352 شروع شد و زندان های سخت، شکنجه ها و بی خبری خانواده از ایشان تکرار می شد. معمولاً در این زندان ها رژیم اطلاعات کمی از شهید شاه آبادی را به دست می آورد. بنابراین ایشان در این سال ها اصرار نداشتند تا در زندان مقاومت کنند ولی در عین حال التماس و ظلمت پذیری هم نمی کردند و این هنر ایشان بود که ضمن حفظ صلابت خودش اطلاعات را لو ندهند و بتواند خودش را به فرد ساده ای که اهل مبارزات نیست به آنها معرفی کند.  بنابراین زندان ها خیلی طولانی نبودند. در سال 1355 شیوه مبارزه ایشان تغییر کرد و گروه های مبارزاتی وجود نداشتند و جدی نبودند و تغییر مواضع در سازمان مجاهدین خلق باعث شده بود که عده زیادی کمونیست شده و مسلمانان گروه های مبارزاتی را ترور کنند. در این سال ها ایشان منبرها و سخنرانی ها را مشابه دهه 1340 برپا می کردند. زمانی که این مبارزات علنی شد منجر به تبعید شهید شاه آبادی به بانه شد. اما این ترفند رژیم نیز جواب نداد و آن قدر افراد اهل تسنن با ایشان حشر و نشر و تعامل کردند که ایشان نماز را در مساجد می خواندند و پیوسته با علمای اهل تسنن در ارتباط بودند. به هر حال نوع برخورد ایشان جذب کننده بود و معتقد بودند که در حال حاضر شاهی است که باید او را بیرون کنیم و وقت اختلاف دیرینه نیست. -از فعالیت های ایشان در سال های بعد از انقلاب برای مخاطبان ما تعریف کنید و بفرمایید که در سال های جنگ تحمیلی با وجود اینکه می توانستند در پشت جبهه بمانند، چطور شد که رفتن به خط مقدم جبهه و در کنار رزمندگان بودن را انتخاب کردند که همین مسئله باعث شهادت ایشان نیز شد؟  در آن زمان خیلی ها بودند که می گفتند: ما که برای انقلاب زحمت کشیدیم، کتک خورده ایم، زندان رفته ایم و .... تا به پیروزی رسیدیم، حالا باید نفسی بکشیم و زندگی کنیم ولی شهید شاه آبادی این منطق را نداشت و می گفت: جز این است که زمانی که عاشقی به دنبال معشوق است و برای رسیدن به او زحمت می کشد، تا به او رسید و او را بدست آورد می خوابد؟ انقلاب و پیروزی انقلاب اسلامی حکم معشوق شهید شاه آبادی را داشت و برای رسیدن به آن زحمت کشیده بود. بعد از انقلاب پیدا کردن شهید برای ما هم سخت شده بود. ایشان روزی دو ساعت می خوابید و همه می دانستند که اگر با او کار دارند از ساعت یک تا پنج صبح می توانند تماس بگیرند و ایشان را در خانه ملاقات کنند. ایشان از همین ساعات کمی که در منزل بودند نیز برای ملاقات مجروحین به بیمارستان می رفتند در حالی که هیچ مسئولیتی در این زمینه نداشتند و صرفاً برای دلگرمی و تقویت روحیه مجروحین به بیمارستان می رفتند.  شهید از زمانی که در مجلس کار می کرد نیز از تعطیلی های دو روزه مجلس نهایت استفاده را می کرد و به همراه عده ای دیگر از نمایندگان و اهالی مسجد و محله به جبهه می رفتند و با رزمندگان ملاقات می کردند. به طوری که واقعاً تعداد رفت و آمد شهید شاه آبادی به جبهه قابل شمارش نبود.  ایشان معتقد بودند که مسئله اول در نظام آن زمان، جنگ است و رفتن به خط مقدم از واجبات است و وقتی جوانانی را می دیدند که از تمام امیال جوانی، کار، دانشگاه و دنیای خود می گذشتند و به جبهه ها می رفتند راضی نمی شدند که در مجلس پشت میز بنشینند. به هر حال عشق ایشان جبهه و هر کاری بود که بتواند به تثبیت انقلاب نوپای اسلامی ایران کمک کند. -نحوه شهادت ایشان چگونه بود؟  جمع کوچکی بودند به همراه برادر کوچک من مسعود شاه آبادی و مهندس چمران و مهندس تاتاری نماینده زاهدان درجزیره مجنون که بر اثر اصابت ترکشی از خمپاره رژیم دشمن فقط پدر من در آن جمع 12 نفره به شهادت می رسد. -اگر خاطره ای ویژه و شنیدنی از شهید شاه آبادی به یاد دارید که تا به حال در جایی گفته نشده است، برای مخاطبان ما بگویید؟  یکی داستان زندان است که وقتی بازجو می دید که شکنجه ها اثر نمی کند و شهید انسان بسیار عاطفی است سعی می کند از این راه به ایشان ضربه بزند و او را تخلیه اطلاعاتی کند لذا می دانید که یک زندانی بیشترین نیازش ارتباط با خانواده است. مخصوصاً که شهید شاه آبادی فرزندان زیادی داشتند و فکر می کنم در این زندان، مادر بر سر فرزند آخر ایشان هم حامله بوده باشند. بازجو به تلفن خانه زنگ می زند و صدای مادرم که از پشت خط می آمده، بسیار برای پدرم دلتنگی ایجاد می کرده و در این شرایط بازجو به شهید می گوید که دوست داری با همسرت حرف بزنی و ایشان را وسوسه می کند ولی شهید شاه آبادی می خندند و جواب نمی دهند و دوباره شکنجه ها شروع می شود. در مرحله بعدی مجدداً به خانه زنگ می زنند و دوباره همان کار را تکرار می کنند این بار شهید گوشی را می گیرند ولی حرف نمی زنند و می فرمایند که هنوز قیمت من را نمی دانی و من بیشتر از این ها می ارزم.  ایشان بسیار عاطفی بودند ولی در راه رسیدن به آرمان های انقلاب با کسی شوخی نداشتند و اصلاً کوتاه نمی آمدند همان طور که خاطره ای در این باره از پدرم دارم که برایتان بگویم. من برادری داشتم که در سن 15 سالگی به طرز مشکوکی در استخر غرق شد، اگر بخواهم نوع تعامل مجید با پدرم را بگویم خیلی زمان می برد ولی به خاطر کسالتی که داشت و دکتر او را از تحصیل منع کرده بود حداقل یک سال بود که مدرسه نمی رفت و با پدر همه جا می رفت حتی در جلسات مجلس و جامعه روحانیت و پدر واقعاً مجید را به طور ویژه دوست داشت و مجید هم واقعاً پسری باهوش بود و ناراحتی صرع داشت که روزی یک بار رعشه می گرفت و حدود 3 دقیقه اوضاع سلامتی اش بسیار بحرانی می شد. خرداد 1361 در یک اتفاق عجیب مجید در استخر غرق می شود و وقتی این خبر را برای پدر می آورند، شهید شاه آبادی بسیار غمگین و شکسته می شوند. یادم هست که 2 روز قبل از این اتفاق استاندار لرستان با پدر قرار گذاشته بودند که در تشییع جنازه 50 شهید لرستان شرکت کنند و وقتی این اتفاق می افتد دکتر نوریان زنگ می زند و می گوید که آقا مجید مرحوم شده و آقای شاه آبادی نمی تواند در مراسم تشییع جنازه 50 شهید شرکت کند. بعد از مراسم دفن مجید در بهشت زهرا شهید شاه آبادی به دکتر نوریان می گوید برویم کردستان و با ممانعت دکتر روبرو می شوند و در جواب می گوید مگر آن ها بچه های من نبودند و از همان بهشت زهرا به فرودگاه می روند و به لرستان سفر می کنند. -دیدگاه شهید شاه آبادی را در رابطه با تبعیت از ولایت فقیه و در رکاب ولایت بودن بفرمایید؟  به طور جدی شهید ارتباط عمیق و اساسی داشتند هم به جایگاه شخص امام (ره) و هم به ولایت فقیه، یعنی اساسا حکومت دینی پیامبر در صدر اسلام و بعد داستان غدیر یعنی اینکه در راس حکومت دینی یک فرد کارشناس فقهی و آگاه و مطلع از مبانی دینی و مبارز و شجاع وجود داشته باشد. بنابراین در همه سخنرانی ها تابعیت خود را از امام و ولایت فقیه اعلام می کنند. مثلا ایشان فهمیدند که امام در اوایل انقلاب وحدت کلمه را به عنوان یک رمز پیروزی معرفی می کنند و مردم باید هرچه قدر که می توانند در این زمینه قدم بردارند. لذا می بینیم که تلاش های ایشان در دوران انتخابات مجلس شورای اسلامی که منتهی به داستان ائتلاف بزرگ در راستای حمایت از حرف امام (ره) شد، ایشان تمام تلاش خود را می کردند که این ائتلاف شکل بگیردکه بعداً در این اعتلاف چند نفر بر علیه شهید شاه آبادی مصاحبه کردند و ایشان هیچگاه جوابی بر علیه آنان ندادند و می گفتند تمام زحمت های من برای ایجاد وحدت است، من می دانم با ایجاد وحدت امام خمینی(ره) را خوشحال کرده ام، دیگر چه لزومی دارد کار خودم را خراب کنم. شهید شاه آبادی در تمام لیست احزاب سال 58 بود، وی چرا باید دغدغه اعتلاف داشته باشد؟ چون امام دستور اعتلاف را داده بود و این موارد همه نشان دهنده تبعیت مطلق از امام و ولایت فقیه را دارد. واقعاً اگر شما بخواهید یک صفت از شهید شاه آبادی مطرح بکنید اخلاص را ذکر کنید.
ساده زیستی
ساده زیستی
به خاطر دارم که هر موقع قصد آمدن به مشهد را می کرد ، قبلاً تلفنی اطّلاع می داد و ما هم اتاقش را نظافت می کردیم و گلی را در گلدان می گذاشتیم و به انتظار می نشستیم . چون خیلی پاکیزگی را دوست داشت. آن شب قرار بود که ایشان بیایند و من هم منتظر بودم. به محض اینکه ماشینش جلوی درب منزل توقّف کرد، سراسیمه به طرف درب حیاط دویدم که به علّت عجلة زیاد چادرم به خارهای گل باغچه گیر کرده و پاره شد و من چون می خواستم، اوّلین کسی باشم که برادرم را می بینم، به این مسئله اصلاً توجّهی نداشتم. «تقی» بعد از ازدواج بلافاصله به تربت و از آن جا هم به اهواز رفت. مدت ها از این موضوع گذشته بود و ما هیچ خبری از او نداشتیم. افراد خانواده آرزوی دیدارش را داشتند. همه به دنبال فرصتی می گشتیم که به دیدار «تقی» و همسرش برویم. سرانجام با آمدن عید و تعطیلات سال جدید ما نیز اسباب سفر بستیم و روانه اهواز شدیم. بعد از رسیدن به اهواز راهی خانه تقی شدیم. من از زندگی تقی تصور دیگری داشتم. هیچگاه تصور نمی کردیم که زندگی او این گونه باشد. برای همین لحظه ای حیران شدم و بی اختیار قطرات اشک از گوشه چشمانم جاری شد. زندگی «آقا تقی» خیلی ساده بود، ساده تر از چیزی که حتی بتوان تصورش را کرد. کل زندگی «آقا تقی» در دو پتو خلاصه می شد. آن هم دو پتویی که از جهاد به امانت گرفته بودند. یکی از پتوها حکم زیرانداز را داشت و از دیگری نیز به عنوان روانداز استفاده می شد. بالاخره هر چی باشد من مادر بودم و دیدن آن صحنه و آن زندگی دلم را به درد می آورد. آنها حتی بالش هم نداشتند که زیر سرشان بگذارند. «آقا تقی» از اورکتش به جای بالش استفاده می کرد و خانمش هم از چادرش موقع برگشتن من دو بالشی را که با خود برای استفاده بچه ها برده بودم پیش آنها گذاشتم و گفتم: که لااقل این بالش ها را زیر سرتان بگذارید. بله این همه زندگیشان بود. همه زندگیشان از اول تا آخر تمام فکر و ذکر «آقا تقی» جنگ بود و ما اگر از چیزهای دیگری می گفتیم تنها جواب او این بود: که جنگ واجب تر است. او به این گفته از صمیم قلب ایمان و اعتقاد داشت. «آقا تقی» یک روز راحت نبود. او هیچ منزل و مأوایی نداشت که راحت باشد و یا بتواند حتی یک ساعت راحت بخوابد. اصلاً خودش نمی خواست که در آسایش و راحتی زندگی کند.  
سختی در جبهه
سختی در جبهه
برای نخستین بار به جبهه رفته بودم؛ ساعت 2 بعد از نیمه شب اسفند ماه سال 59، به 10 کیلومتری گیلانغرب رسیدیم؛ همان شب بچه های خودی، تک زده بودند و ما در جای خالی آنها خوابیدیم. من و دوستم «حسن تاریکی» که اهل قوچان بود، زیر یک پتو بودیم؛ صدای خمپاره که به گوشمان می رسید، سرمان را می کردیم زیر پتو که یک موقع گلوله به ما نخورد! خیلی می ترسیدیم، آن قدر که می خواستیم فرار کنیم اما بعد از چند روز وقتی چشم مان افتاد به پیرمردهای 70 ساله خط مقدم، زن ها و بچه های آواره بی سرپرست در کوه، دیگر به کمتر از خط مقدم رضایت نمی دادیم؛ تا اینکه رفتیم به منطقه «تنگه کورک» جایی که هر 24 ساعت یک بار آب و غذا می آوردند. از همان روز اول یک آفتابه آب داشتیم و یک تین [پیت] هفده کیلویی؛ دست هایمان را در آن تین می شستیم، بعد از ته نشین شدن آب، آن را به آفتابه برمی گرداندیم، هر شب یک قمقمه آب بیشتر سهمیه نداشتیم. یادم نمی رود؛ یک شب از نگهبانی می آمدم، ساعت 12 شب، به قدری تشنه بودم که قدرت راه رفتن نداشتم؛ به همه سنگرها سر زدم بلکه به اندازه در قمقمه ای آب پیدا کنم که نشد و مجبور شدم همان طور بخوابم.
جبهه رفتن خشکه مقدس ها
جبهه رفتن خشکه مقدس ها
عبدالله از آن دست خشکه مقدس ها بود که نماز خواندنش یک ساعت طول می کشید. گوشه مسجد همیشه جای او بود. هشت سال جنگ ، از قم آن طرف تر نرفت . البته بچه تهران بود و برای زیارت به قم می رفت . خیلی هم حواسش بود که اشتباهی سوار اتوبوسی نشود که به اهواز می رود. توی مسائل سیاسی برای خودش خبره بود، تحلیل هایش خیلی عالی بود. البته یکی دو سال پس از هر حادثه و واقعه ! روزهای آخر جنگ که امام گفت همه به جبهه بروند، رگ غیرت عبدالله تکان خورد، عصبانی شد که چرا نیروها به جبهه نمی روند تا امام این گونه بخواهد که مردم به جبهه بروند. آن شب در مسجد محل ، حامدرا که دید، بادی به غبغب انداخت ، جلو آمد و پس از آن که نفس عمیقی کشید، رو به او گفت : ـ آقا حامد... من می خوام به جبهه برم ... همه بچه ها جا خوردند. عبدالله و جبهه ؟ اگر او می رفت جبهه ، امام جماعت محترم تنها می ماند و مسجد از دست می رفت !!! دیگر کی برای بچه ها کلاس قرآن و تحلیل سیاسی و... می گذاشت ؟! حامد با تعجب گفت : ـ جبهه ... اونم شما... آخه چیزه ... ـ آخه چیه ؟ مگه من چمه ؟ ـ نه چیزیتون نیست ... ولی شما و جبهه ...؟ ـ خب می دونی من به فراخور حالم می خوام به جبهه برم و دِینم رابه انقلاب ادا کنم ، هر چی باشه ما هم توی این مملکت زندگی می کنیم وحقی گردن ماست ... واسه همین هم می خوام برم جبهه البته می خواهم یه کار پشتیبانی و چیزی که زیاد در خط مقدم درگیر نباشد انجام بدهم .می دانی که من وضعیت جسمانی درستی ندارم . راست می گفت . مرغ درسته از گلویش پایین نمی رفت . به قول حامدعیبش این بود که نمی توانست کله پاچه را با استخوان بخورد! حامدخنده زیرکانه ای کرد و گفت : ـ خوبه آقا عبدالله . هر چی باشه این شماها هستین که انقلاب وجنگ رو پیش می برین ... عبدالله تکانی به شانه های خودش داد. معلوم بود که نفسش حال آمده . حامد ادامه داد: ـ واسه همین من پیشنهاد می کنم یه کاری باشه که اصلاً به خط مقدم کار نداشته باشه ... اصل اینه که انجام وظیفه کرده باشین . ـ بله ... همین درسته ... انجام وظیفه همه که نباید تانک بزنن ... حامد با آرنج به پهلویم زد و با همان خنده گفت : ـ من معرفیتون می کنم پهلوی یکی از بچه ها توی پایگاه سپاه . بروپهلوی اون و بگو حامد گفته که یه کار پشتیبانی ساده مثل کمک آر پی جی زن برات ردیف کنه که اصلاً آموزش هم نمی خواد. عبدالله خوشحال و شادان که نسبت به انقلابش انجام وظیفه کرده ،اسم و آدرس را گرفت و رفت تا یکی دو ساعت نماز بخواند. یکی دو روز از آخرین دیدارمان با عبدالله در مسجد می گذشت . آن شب ، برای آخرین بار به مسجد می آمدیم . چون فردا همگی عازم جبهه بودیم . فقط امام جماعت می ماند و عبدالله و دو سه تا مثل همدیگر.همان هایی که به قول بچه های جبهه : «توی صف نماز جماعت محکم شعارمی دهند  ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند ما می مانیم در تهران امام تنها نماند» عبدالله تا چشمش به حامد خورد، با عصبانیت جلو آمد. حامد «یااباالفضل » گفت و پشت من قایم شد. عبدالله جلو آمد و گفت : ـ مرد حسابی منو مسخره گیر آوردی ؟... ـ مگه چی شده آقا عبدالله ... راستی می گم نماز مغرب و عشا و نافله اگه دارین می خونین بعد صحبت می کنیم . ـ نماز بخوره توی سرت ... به من می گی برم سپاه بگم کمک آرپی جی بشم اون هم پشتیبانی ، اون وقت همه توی پایگاه مسخره می کنن و بهم می خندن و میگن آرپی جی زن و کمکش کارشون توی خط مقدم وجلوی تانک هاست ، اون وقت توی ساده می خوای کار پشتیبانی مثل کمک آر پی جی زنی داشته باشی ؟ شما برو همون جایی که بودی بهترمی تونی خدمت کنی . بچه ها دلشان را گرفتند و از خنده روده بر شدند. روزی که قطعنامه قبول شد، عبدالله هنوز فکر این بود که زودتر جنگ تمام شود تا سفری به جبهه داشته باشد و سابقه ای چیزی در پرونده اش ثبت شود شایدفردا بدرد خورد.  
ده خاطره از شهید مهدی شاه آبادی
ده خاطره از شهید مهدی شاه آبادی
1) با وجود مشغله فراوان چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچگاه ایشان مسجد را رها نکردند و معتقد بودند ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم را تحت هر شرایطی باید حفظ کرد. در مسجد پای صحبت و درد دل مردم می نشستند و اگر احساس می کردند می توانند از مشکلی گره گشایی کنند، از هیچ تلاشی دریغ نمی کردند. حتی اگر صحبت طولانی می شد و وقت شان اقتضا نمی کرد، آدرس منزل را به افراد می دادند و می گفتند برای ادامه صحبت و طرح مسایل و مشکلات به منزل بیایند.نهایت اهمیت را برای رفع مشکلات و دغدغه های مردم قائل بودند. یادم نمی رود یک روز ایشان آمدند و گفتند:"سقف منزل یک پیرزن دچار مشکل شده اما متاسفانه من الان امکان حل مشکل او را ندارم. شما هدیه ای برای او بخرید که او بداند من به فکر او هستم".2))شاید عجیب باشد، ولی ایشان در شبانه روز دو - سه ساعت بیشتر نمی خوابیدند و در منزل همیشه تلفن می بایست وصل باشد تا هر وقت کارشان داشتند، اطلاع پیدا کنند. مثلا می خواستیم با هم غذا بخوریم، اما تلفن اجازه نمی داد، یک بند زنگ می زد. یک بار شیطنتی کردم که کمی راحت باشند، اما خیلی زود متوجه شدند. یکی از پشتیها را جلوی پریز تلفن گذاشتم که دیده نشود و به بچه ها گفتم بروید کنار آقا جان بنشینید و آرام، طوری که متوجه نشوند دوشاخه تلفن را بکشید تا آقاجان دو لقمه غذا بخورند. اما تا بچه ها این کار را کردند و به محض این که تلفن قطع شد، ایشان متعجب شدند که چرا تلفن دیگر زنگ نمی زند. اول فکر کردند خراب شده، اما بعد خیلی زود متوجه شدند قضیه از چه قرار است! 3)بچه ها را بر میداشتیم و به دنبال آقا به روستاها می رفتیم. با توجه به تبلیغات ضدروحانی رژیم، ایشان جاهایی را انتخاب می کرد که سختی بیشتر و نیاز شدیدتر داشته باشند و به نوعی از نظر شرایط، زندگی در آنها مشکل تر باشد. در ورود ما به بعضی از روستاها با استقبال سرد روستائیان مواجه می شدیم. گاهی می شد که در اثر تبلیغات سوء رژیم علیه روحانیت، به حدی روستائیان با ما مخالفت می کردند که حتی از فروش نان به ما ابا داشتند، لذا ایشان به همراه خودشان نان خشک و پنیر می بردند. در همین روستاها آقا با شوق و علاقه ی فراوانی با شیوه های پیامبر گونه به هدایت و ارشاد مردم می کوشیدند و به ویژه توجه بیشتر ایشان بر روی نوجوانان و جوانان این گونه روستاها بود و می کوشیدند با برنامه های درسی، تفریحی، ورزشی و تربیتی خاصی که مورد توجه آنان باشد، در علاقمند ساختن آنان به اسلام مؤثر باشند. ایشان آن قدر در جذب مردم پشتکار و احساس مسئولیت به خرج می دادند تا مردم را آگاه سازند. رفتار روستائیان در روزهای آخر اقامت ما با روزهای ورودمان ،تفاوتی توصیف ناپذیر داشت. مردم با اصرار و التماس از خروج آقا از روستا جلوگیری می کردند و با گریه در جلو ماشین جمع می شدند واز آقا می خواستند که مجدداً در یک فرصت دیگر به ده بیایند، ولی ایشان به جای این کار که در رمضان بعد و یا محرم آینده به همان ده برگردند و از این روستای آماده و جذب شده استفاده کنند، این محل را به یک روحانی جدید می سپردند و خودشان به یک روستای دیگر می رفتند و روز از نو روزی از نو... 4)ایشان برای واپسین بار در جمع رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا سخنرانی کردند. پس از جلسه سخنرانی و اقامه نماز ، رزمندگان برای عرض ارادت به ایشان روی آوردند، برای جلوگیری از فشار و ازدحام، اطرافیان از برادران خواستند که از این کار صرف نظر نمایند؛ ولی آنان به واسطه عشق و علاقه بی پایانشان نسبت به روحانیت معظم، دست بردار نبودند ایشان در جمع مسئوولان پایگاه گفتند: این طور نیست که آن ها (رزمندگان) فقط علاقه مند باشند که روحانیون را ببوسند؛ بلکه ماهم علاقه مندیم آن ها را ببوسیم. اگر رزمندگان سر ناقابل ما را بخواهند، من تقدیمشان می کنم و این سر در مقابل آنها ارزشی ندارد! به نقل از همسر شهید 5)ما زمانی که بچه مدرسه ای بودیم ، صبح زود و پیش از روشنایی آفتاب، به سمت شیر پلا حرکت می کردیم ، به طوری که نماز صبح را در شیر پلا می خواندیم ، به خانه برگشته و صبحانه می خوردیم و سپس راهی مدرسه می شدیم و در همۀ این سفرها، ایشان سریع تر و پیش تر از ما حرکت می کردند». شیخ شهید ما با این کارشان ، ضمن ورزش و تفریح ، به همراهی با خانواده در همان اوقات اندکی که داشتند ، آشنایی فرزندانشان با ورزش و ... می پرداختند و حداکثر استفاده را از وقت می کردند . همیشه این حدیث امام صادق (ع) را مد نظر داشتند که: سلامتی نعمتی است پنهان که چون یافت شود ، فراموش شود و چون از دست رود ، به یاد آید . شهید شاه آبادی به اذعان همه نزدیکان شان، شخصی بسیار فعال، پرکار و خستگی ناپذیر بودند، به گونه ای که حتی بسیاری مواقع، جوانان هم از همراهی و همپایی شان در می ماندند. مسلماً چنین انسان پر کاری که لحظه ای از زندگی را به بیهودگی و بطالت نمی گذراند، نیازمند بدنی قوی است که از انس با ورزش حاصل می شود. «به نقل از حجت الاسلام والمسلمین سعید شاه آبادی » 6)به اتفاق ، درس می خواندیم و من بعضی از دروس جدید را نیز از ایشان فرا می گرفتم ، از جمله «ریاضیات» ،«فیزیک»و «زبان انگلیسی» سال آخر دبیرستان را نزد ایشان خواندم. ایشان از دقت نظر و استعداد خوبی برخوردار بودند و گاهی به دوستانش که اظهار سنگینی دروس دبیرستانی را می نمودند می گفتند: «این درس ها برای یک طلبه در حکم کلاس اول ابتدایی است» اگر خسته می شدیم ، ما را به استقامت و پشتکار تشویق می کردند. « به نقل از مرحوم آیت الله سید محمد باقر موسوی همدانی » 6)شهید شاه آبادی اهمیت بسیار زیادی برای مسجد و نماز جماعت قایل بودند ، به طوری که حتی در جلسات مهم مملکتی که با حضور شخصیت های برجسته انقلاب تشکیل می شد، قبل از اذان ، جلسه را ترک می کرد و راهی مسجد می شد تا نماز جماعت را اقامه کند. می گفت: من این قدر به مسجد و نماز جماعت اهمیت می دهم که حاضرم از آن طرف شهر بلند شوم و بیایم و نماز را بخوانم و دو باره به جلسه برگردم. می گفت: نماز جماعت یک سنگر است و روحانی باید در عین این که مبارزه می کند سنگر مسجد و مردمی بودن خودش را حفظ کند و هر چقدر هم مسئولیت اجرایی داشته باشد نباید بعد ارشادی و تبلیغی را که وظیفه اصلی اوست فراموش کند و صرفاً یک ماشین اجرایی شود. 7)شهید آیت الله شاه آبادی در اوایل ورود به روستای فشم، وقتی سراغ مسجد محّل را از اهالی می گیرند با مکانی متروکه رو به رو می شوند که با تلاش بسیار، پس از 2 روز، موفق به گشودن درب آن می شوند، مکانی که کف آن به قدری پستی و بلندی داشته که به عنوان مصلّی قابلیت استفاده نداشته اما ایشان به همراه فرزند (تنها مأمومشان) تا یک ماه به تنهایی به مسجد می رفتند، در حالی که هیچ کس برای اقتدا به ایشان، به مسجد نیامده و ایشان در بازگشت به منزل، به خاطر احتیاط به سبب ناهمواری سطح مسجد، نماز را اعاده می کردند، اما رفتن به مسجد را تعطیل نمی کردند. یک شب به سراغ جوان پهلوان و کشتی گیر محله می روند و با برقراری ارتباط با او و جوانان دیگر باب دوستی را می گشایند. سپس از همسر خود درخواست می کنند غذایی تهیه کرده و بدین ترتیب همراه با جوانان محله چندین شب متوالی به کوه نوردی می روند و آرام آرام پای آنان را به مسجد باز می کنند تا این که پس از مدتی آمدن به مسجد و نماز خواندن یا تنها نماز خواندن، به شهید شاه آبادی علاقه مند شده و به ایشان اقتدا می کنند. 8)یکی از چیزهایی که در رابطه با حاج آقا همیشه برای من جاودانه باقیمانده ، دوری ایشان از اسراف بود . همیشه بدترین میوه را از میوه فروشی می خریدند و می گفتند هیچ کس نیست این نعمت خدا را بخورد. حالا من این قسمت خراب میوه را جدا می کنم و بخش سالم آن را می خورم ، چه اشکالی دارد؟ آن وقت قشنگ میوه را پوست می گرفتند و انسان لذت می برد از این همه دقتشان. آخرین دیدارم با حاج آقا هیچ وقت فراموشم نمی شود. ایشان در کارهای خانه خیلی کمک حال حاج خانم بودند، آنطور نبود که بگویند کارهای خانه مال زن است، از هیچ کمکی دریغ نداشتند. یک روز قبل از آن که عازم جبهه شوند ، آخرین دیدار من با ایشان بود ،آن روز ماشین لباسشویی حاج خانم خراب بود و شهید شاه آبادی می خواستند آن را تعمیر کنند، من احساس کردم خیلی خسته هستند و چون دستشان بند بود و راضی نمی شدند کارشان را رها کنند و چیزی بخورند ، من برایشان آب پرتقال گرفتم و لیوان را به لبهایشان گذاشتم . در این هنگام یک نگاه محبت آمیزی به من کردند که تا عمق جانم نفوذ کرد و من هنوز دنبال آن نگاه هستم . در واقع ایشان با چشمانشان از من تشکر کردند. بعد هم همراهشان نماز را به جماعت خواندم ، تنها من و آقاجان، همراه با تعقیبات نمازی که بسیار در ذهنم مانده و هر لحظه یاد آن روز می افتم دگرگون می شوم. پسر من اولین نوه حاج آقا بود. ایشان فوق العاده به وی علاقمد بودند، زود به زود دلشان برای او تنگ می وشد و می آمدند و با محمد علی بازی  می کردند. ایشان به زنان و تحصیل کردن آنها نیز فوق العاده اهمیت می دادند و می گفتند در زمان طاغوت بیشترین قشری که به آنان ظلم شد زنان بودند . عقیده داشتند زنان باید رشد کنند تا فرهنگ جامعه از ریشه متحول شود. به خاطر همین هم بود که خانه خودشان را تبدیل به حوزه علمیه کردند و ما هم در همین محل ، " تحریرالوسیله " را از ایشان یاد گرفتیم. برگرفته از خاطرات خانم خسروی عروس خانواده حاج مهدی شاه آبادی 9)حاج آقای محسنی می افزاید: غیر از دوچرخه سواری، مرحوم شهید شاه آبادی خیلی علاقه مند به شنا بودند و مرتب برای شنا با هم به امجدّیه (ورزشگاه شهید شیرودی فعلی) می رفتیم. بعداً که ایشان معمّم شدند دیگر نمی خواستند در جلوی مردم به خاطر حفظ شئون اسلامی داخل استخر بروند. به خاطر همین بعضی جمعه ها می رفتیم منظریه، پای کوه. آنجا دیگر دید نداشت. وارد منظریه می شدیم و ایشان لباس روحانیتشان را در می آوردند و زیر بوته ها قایم می کردند، بعد می رفتیم برای شنا. خیلی هم ایشان شنا را خوب بلد بودند. از سکوی دایو می پریدند و یا شنای سیصد متر می کردند. همچنین شمال هم با هم خیلی زیاد می رفتیم. ما توی بازار، قماش فروشی داشتیم و آن جا از تمام شهرستان های شمال مشتری ما بودند و از ما جنس می خریدند. چون آشنا بودیم به منزلشان می رفتیم. بعد هم با آن ها کنار دریا می رفتیم. جاهایی که خود محلی ها می شناختند و خلوت بود. با آقای شاه آبادی می رفتیم توی آب. شنای ایشان خیلی خوب بود. اهالی محل آن جا هم تعجب می کردند که یک روحانی بتواند به این خوبی در دریا شنا کند. 10)در واپسین سخنرانی اش قبل از شهادت که در مقر لشکر ۲۵ کربلا ایراد نمود به نکته جالبی اشاره کرد که حاکی از عشق به شهادت در راه خدا بود . آنجا که گفت:« اگر شهادت ، می تواند نظام توحیدی مان را حفظ کند ؛ اگر شهادت می تواند دشمن را ذلیل کند ؛ اگر شهادت می تواند تفکر و بینش اسلامی مان را به دنیا اعلام کند ، ما آماده این شهادتیم.» بالاخره در واپسین مرحله ای که آیت الله از مناطق جنگی جنوب بازدید می کرد ، در منطقه عملیاتی جزیره مجنون در اثر انفجار و اصابت ترکش در حالی که در جمع رزمندگان اسلام حضور داشت شربت شیرین شهادت را نوشیده و با پرواز خونین و ملکوتی خویش به ملاء اعلی پیوست. تاریخ شهادت ۶/۲/۶۳مصادف شد با شب شهادت امام موسی الکاظم تا با آن امام همام محشور گردد.  
خبر شهادت
خبر شهادت
خبر شهادت را چه زمانی شنیدید؟ شب شهادت ایشان که شب جمعه بود، من خوابشان را دیدم و چون می خواستم به قم بروم، بلند شدم و سحری خوردم تا فردا روزه بگیرم، چون روز شهادت امام موسی بن جعفر (ع) بود. بچه ها همه به کوه رفته بودند و نبودند. من عین جریانی که اتفاق افتاده بود را در خواب دیدم که ایشان زمان رفتن دیرشان شده بود و من به ایشان رسیدگی می کردم و بعد رفتند و بعد هم خبر شهادت را آوردند. در خواب خیلی بی تابی می کردم، اما برعکس در بیداری این حالت را نداشتم. من قبل از شهادت ایشان مصیبت های زیادی دیده بودم و خدا صبورم کرده بود. پدرم 4 ماه پیش از آن، مرحوم شده بود. برادرها و بچه ام – مجید - سال قبلش فوت کرده بودند و خلاصه خیلی ناراحت بودم و حاج آقا خیلی رعایتم می کردند و خوب، طبیعی است که علاقه من به ایشان هم بیشتر می شد، طوری که از خدا می خواستم کمکم کند. قلب آدم گنجایش دو عشق را ندارد و محبت ایشان تمام قلب مرا گرفته بود. می گفتم دیگر جایی برای محبت خدا نمانده است و خیلی ناراحت بودم که چرا این قدر علاقه ام به ایشان زیاد شده است. فردای شبی که این خواب را دیدم، وقتی تلفن زنگ زد، اصلا نمی توانستم بلند شوم و گوشی را بردارم. همین طور خزیدم تا نزدیک تلفن. مهندس چمران پشت خط بودند. البته آن موقع، مستقیم خبر شهادت را ندادند و سراغ بچه ها را گرفتند، اما همین که خودشان پشت خط تلفن نبودند، فهمیدم که مساله ای پیش آمده است. نمی توانستم شهادت ایشان را قبول کنم و می گفتم لابد مجروح شده اند. هر چه اصرار کردم مهندس چمران چیزی نگفتند. می گفتند: ایشان برای خط رفته اند و طوری نشده، اما من احساس کردم اتفاقی افتاده است. با این حال به آن شکل بیتابی نکردم و تنها از خدا خواستم به من و بچه هایم که کوچک بودند، کمک کند تا بتوانم وظیفه ام را درست انجام دهم. الحمدلله خدا هم کمک کرد و بچه هایم حتی یک بار هم مرا گریان ندیدند. در واقع نگذاشتم گریه مرا ببینند. منبع:برنا
مصاحبه با همسر شهید شاه آبادی
مصاحبه با همسر شهید شاه آبادی
یک بار از همین مساله که به بچه ها سفارش ساکت بودن می کردند استفاده کردم و گفتم آقا شما که این قدر دیر به منزل می آیید، من اعصابم ناراحت می شود و صدای ماشین، در خانه می پیچد و بیدارم می کند و دیگر خوابم نمی برد. بنابراین هر کجا که تا ساعت 2 و 3 شب هستید، همان جا بمانید چون صبح هم حتما می خواهید زود بروید، پس دیگر آمدن و این همه سر و صدا برای چیست؟ ایشان گفتند: پس من کی بیایم که شما راضی باشید؟ گفتم: اگر تا ساعت 12 آمدید که آمدید، اگر نیامدید همان جا بمانید. ایشان دوباره پرسیدند: یعنی شما راضی می شوید ساعت 12 بیایم؟ گفتم: بله. 12 هم خوب است. شب بعد درست سر ساعت 12 آمدند و من خیلی خوشحال شدم. پیش خودم فکر کردم چه خوب که حرفم را گوش دادند. اگر می دانستم ساعت زودتری را می گفتم. اما شب بعد به جبهه رفتند و دیگر هیچ وقت، هیچ ساعتی برنگشتند. شهید شاه آبادی برخلاف بسیاری از روحانیون خیلی زود ازدواج نکردند. درگیری های سیاسی ایشان باعث شد وقتی که حتی خیلی جوان بودند زندان را نیز تجربه کنند، سبب شد تا سن 27 سالگی ازدواج نکنند و بیش از هر چیز بخوانند و مبارزه کنند. ایشان برای ازدواج، دختری را برگزیدند که خون انقلابیگری را از اجدادش به ارث برده بود. دختری از نوادگان میرزای شیرازی، فرزند حجت الاسلام سیدعبدالمطلب شیرازی. "صفیه" که در جمع خانوادگی، او را عزت السادات صدا می کردند، متولد نجف است، اما پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و آموزش علوم قرآنی، همراه خانواده اش به ایران مهاجرت کرد. خودش می گوید: «پدرم نسبت به ازدواج من وسواس خاصی داشتند، ولی به محض این که صحبت از خانوادۀ مرحوم آیت الله العظمی شاه آبادی شد و با شناختی که از اخلاقیات و روحیات این خانواده داشتند، بدون کمترین وسواس و تردیدی راضی به ازدواج ما شدند». صفیه نخستین کلمات همسر آینده را این طور به خاطر میآورد: «من خاطرم می آید که اولین حرفشان به من این بود که میخواهم شما درس بخوانید و کوشا باشید در درس خواندن». دختری که از همان ابتدا نشان داد همراه خوبی برای مردش خواهد بود: «ایشان به هنگام ازدواج، به من گفتند که من مادری دارم غمدیده، ستم کشیده و رنج دیده و با این که فرزندان بزرگتر از من هم دارد و آنها هم روحانی هستند، ولی مایل است که با من زندگی کند و من هم مایلم که در خدمت او باشم. لذا مایلم که شما هم همین طور باشید و البته من هم با کمال میل و رغبت پذیرفتم» و به این شکل، زندگی مشترک «صفیه و مهدی» در قم آغاز شد. با خانم صفیه آیت الله زاده شیرازی، در محیطی صمیمی به گفت وگو نشستیم. کسی که زندگی پر فراز و نشیبش با شهید شاه آبادی، 27 سال ادامه پیدا کرد (تا ششم اردیبهشت 1363)؛ 14 سال در قم و 13 سال در تهران. آشنایی شما با شهید شاه آبادی چگونه بود؟ اولین مرتبه چه زمانی ایشان را دیدید؟ سالی که از نجف آمدیم. تا سه چهار سال هرکسی به بنده پیشنهاد ازدواج می داد پدرم موافقت نمی کردند، تا زمانی که آقای شاه آبادی برای خواستگاری به منزل ما تشریف آورند، پدر بنده جواب مثبت دادند و برای خودم بسیار جای سؤال بود که چه طور پدرم با آن همه سخت گیری، به این زودی موافقت کردند، اما زمانی که برای اولین بار ایشان را دیدم، دلیل پدرم را متوجه شدم، چرا که خلوص ایشان واقعا مرا جذب کرد. بعد هم عقد کردید؟ پس از مراسم خواستگاری و مراحلی که برای همه پیش می آید، با گذشت یک ماه از خواستگاری با ایشان عقد کردم. در ابتدای زندگی وضع اقتصادی و مالی خوبی نداشتند به طوری که حتی خرید هم نکردیم و به همین دلیل حتی مهریه را هم سبک انتخاب کردیم. به گفته خود ایشان، مهریه هفت هزار تومان تعیین شد و بحثی هم نشد. مراسم عقد بدون تشریفات برگزار شد و دو سه هفته بعد هم در منزل اجاره ای در قم ساکن شدیم. با این که از لحاظ امکانات مالی در سطح پایینی بودیم اما به خاطر لطف و صفای ایشان این مسایل به چشم نمی آمد. با این حال ایشان اصلا سهم امام را مصرف نمی کردند و خرج زندگی مان از اجاره ای که بابت منزل مادری شان دریافت می کردند می گذشت. زندگی ما با این که در سطح پایینی بود اما باصفا و محبت بود و انگار که در باغ زندگی می کردیم. از خصوصیات اخلاقی ایشان در منزل و با بچه ها بفرمایید. ایشان همیشه با نشاط بودند. خصوصیت دیگر ایشان این بود که به اسراف نکردن بسیار مقید و از تشریفات گریزان بودند. دلیل ایشان برای اسراف نکردن، صرفا مسایل مالی نبود، بلکه اصولا از اسراف و هدر دادن امکانات و تجمل گرائی گریزان بودند. برای ما هم این گونه جا می انداختند که وظیفه ما این است که با کم ترین امکانات باید زندگی کرد تا مبادا آن ها که تمکن ندارند، ببینند و غبطه بخورند و همین حسرت خوردن آنها برای عاقبت ما بد باشد   به همین جهت ایشان حاضر نبودند کوچک ترین امکانات اضافه ای در منزل ما باشد. خانه ما پر رفت و آمد بود و هر بار که ایشان از زندان آزاد می شدند مریدان ایشان از همه شهرها به دیدن ایشان می آمدند و درِ منزل هم به روی همه به گرمی باز بود، حتی برخی مواقع ساعت 12 شب برای ما مهمان می آمد، با وجود این همه مهمان، نه تنها هیچ گاه برای من ناراحتی ایجاد نمی کردند بلکه خودشان کمک هم می کردند. به بچه ها هم از نظر تربیت و هم از لحاظ تفریح و ورزش رسیدگی می کردند. به صراحت می توان بگویم بهتر از بنده بچه ها را از نظر روحی تأمین می کردند.   رشد همه جانبه را به بچه ها یاد می دادند و به آن ها می گفتند سعی کنید در کنار درس، در امور منزل و دیگر فعالیت های جانبی نیز مشارکت داشته باشید و آگاهی خود را افزایش دهید. رفتارشان با بچه ها بسیار دوستانه بود و تذکراتشان همواره با دلیل و برهان همراه بود. از قدرت تشخیص بالایی برخوردار بودند و همین امر سبب شده بود که دوستان و اقوام برای مشورت در امور مختلف به ایشان مراجعه می کردند و ایشان نیز با کمال میل و صادقانه آن چه به نظرشان می رسید را به طرف مقابل می گفتند و دلسوزانه به راهنمایی می پرداختند. همین ویژگی ایشان باعث شده بود که دوستان و اقوام، پس از شهادتشان به من می گفتند تنها بچه های شما یتیم نشدند، بلکه همه ما یتیم شدیم و کسی را نداریم که ما را راهنمایی کند. گویا خیلی به صرفه جویی اهمیت می دادند؟ بله، مقتصد بودند. اعتقاد داشتند از هر چیز باید به بهترین وجه استفاده شود و از اسراف به شدت پرهیز شود. در مصرف غذا، کاغذ، آب و.... به شدت هم خودشان صرفه جو بودند و هم دیگران را به صرفه جویی و پرهیز از اسراف توصیه می کردند. معتقد بودند گردش و تفریح باید باشد و ما را هم خیلی به مسافرت می بردند اما در همین زمینه نیز اعتدال را رعایت می کردند. اگر از غذای قبل چیزی باقی مانده بود، هرگز حاضر نبودند غذای جدیدی بخورند. سر سفره و به ویژه در مهمانی ها خودشان برای همه غذا می کشیدند و از همه پذیرایی می کردند. ایشان به گونه ای پس از خوردن غذا ظرف غذایشان را با نان تمیز می کردند که گاهی شک می کردیم که آن ظرف شسته شده است یا نه! به رعایت نظافت فوق العاده اهمیت می دادند. بیشتر با عمل و نوع رفتارشان امر به معروف و نهی از منکر می کردند و اتفاقا این شیوه ایشان تاثیر گذاری فراوانی داشت. تحرک ایشان به گونه ای بود که جوان ها متحیر می شدند! وقتی می دیدند بچه ها بی حوصله هستند، سه چهار تا بالانس می زدند و همه را شارژ می کردند. با این که این اواخر ضعیف شده بودند و کم غذا، اما همچنان تحرک و پویایی خود را حفظ کرده بودند. ایشان خیلی ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم داشتند. شما می دانید علت چه بود؟ بله همینطور است. با وجود مشغله فراوان چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچگاه ایشان مسجد را رها نکردند و معتقد بودند ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم را تحت هر شرایطی باید حفظ کرد. در مسجد پای صحبت و درد دل مردم می نشستند و اگر احساس می کردند می توانند از مشکلی گره گشایی کنند، از هیچ تلاشی دریغ نمی کردند. حتی اگر صحبت طولانی می شد و وقت شان اقتضا نمی کرد، آدرس منزل را به افراد می دادند و می گفتند برای ادامه صحبت و طرح مسایل و مشکلات به منزل بیایند.نهایت اهمیت را برای رفع مشکلات و دغدغه های مردم قائل بودند. یادم نمی رود یک روز ایشان آمدند و گفتند:"سقف منزل یک پیرزن دچار مشکل شده اما متاسفانه من الان امکان حل مشکل او را ندارم. شما هدیه ای برای او بخرید که او بداند من به فکر او هستم". از دوران دستگیری و زندانی شدن ایشان و سختی هایی که قطعاً کم هم نبوده است بفرمایید. در آن زمان علاوه بر خودم، باید جور بی تابی بچه ها و همچنین مادر همسرم را نیز می کشیدم. گریه ها و دلتنگی های بچه ها مرا خیلی کلافه کرده بود. وقتی هم که بچه ها را برای دیدن پدرشان به زندان می بردم تا قدری آرام شوند، تازه آن جا اذیت و آزار مأموران زندان شروع می شد. حتی به بچه ها اجازه آب خوردن نمی دادند. خیلی از مواقع تا مدت ها پس از دستگیری ایشان، ما نمی دانستیم که ایشان کجا هستند و وقتی سراغشان را می گرفتیم می گفتند:"بروید از خمینی تان بپرسید که شاه آبادی کجاست؟!". ایشان پس از آزادی، چیزی از خاطرات زندان تعریف می کردند؟ بله، اما خاطرات تلخ و ناراحت کننده را نمی گفتند. بیشتر به گفتن فعالیت های خود و دیگر زندانیان اکتفا می کردند و برای این که ما ناراحت نشویم، چیزی از شکنجه ها نمی گفتند. البته در جای دیگری گفته بودند و من از آن ها شنیدم که چه طور ایشان را شلاق می زدند به گونه ای که یک بار اصابت شلاق به صورتشان باعث شده بود از ناحیه فک آسیب ببینند و حتی نتوانند غذا بخورند. درباره سخت کوشی و فعالیت زیاد شهید شاه آبادی بسیار سخن گفته شده، در منزل هم همین طور بود؟ یعنی در خانه هم این ویژگی ، بارز بود یا آرامتر بودند؟ بله، همین طور بود. شاید عجیب باشد، ولی ایشان در شبانه روز دو - سه ساعت بیشتر نمی خوابیدند و در منزل همیشه تلفن می بایست وصل باشد تا هر وقت کارشان داشتند، اطلاع پیدا کنند. مثلا می خواستیم با هم غذا بخوریم، اما تلفن اجازه نمی داد، یک بند زنگ می زد. یک بار شیطنتی کردم که کمی راحت باشند، اما خیلی زود متوجه شدند. یکی از پشتیها را جلوی پریز تلفن گذاشتم که دیده نشود و به بچه ها گفتم بروید کنار آقا جان بنشینید و آرام، طوری که متوجه نشوند دوشاخه تلفن را بکشید تا آقاجان دو لقمه غذا بخورند. اما تا بچه ها این کار را کردند و به محض این که تلفن قطع شد، ایشان متعجب شدند که چرا تلفن دیگر زنگ نمی زند. اول فکر کردند خراب شده، اما بعد خیلی زود متوجه شدند قضیه از چه قرار است! به شما چیزی نگفتند؟ اعتراضی نکردند که چرا تلفن را قطع کردهاید، آن هم پنهانی؟ نه. از آنجایی که ایشان خیلی برای من احترام قائل بودند و همیشه به بچه ها سفارش می کردند مواظب مادر باشید و سر و صدا نکنید، من هم سوء استفاده می کردم! البته خودشان هم می دانستند که من می خواستم کاری کنم ایشان فعالیت شان را کمتر کنند و کمی استراحت کنند. مثلا یک بار از همین مساله که به بچه ها سفارش ساکت بودن می کردند استفاده کردم و گفتم آقا شما که این قدر دیر به منزل می آیید، من اعصابم ناراحت می شود و صدای ماشین، در خانه می پیچد و بیدارم می کند و دیگر خوابم نمی برد. بنابراین هر کجا که تا ساعت 2 و 3 شب هستید، همان جا بمانید چون صبح هم حتما می خواهید زود بروید، پس دیگر آمدن و این همه سر و صدا برای چیست؟ ایشان گفتند: پس من کی بیایم که شما راضی باشید؟ گفتم: اگر تا ساعت 12 آمدید که آمدید، اگر نیامدید همان جا بمانید. ایشان دوباره پرسیدند: یعنی شما راضی می شوید ساعت 12 بیایم؟ گفتم: بله. 12 هم خوب است. شب بعد درست سر ساعت 12 آمدند و من خیلی خوشحال شدم. پیش خودم فکر کردم چه خوب که حرفم را گوش دادند. اگر می دانستم ساعت زودتری را می گفتم. اما شب بعد به جبهه رفتند و دیگر هیچ وقت، هیچ ساعتی برنگشتند. آخرین ساعاتی را که قصد سفر داشتند، به خاطر دارید؟ حرف هایی که بین شما رد و بدل شد و حالت ایشان و احیاناً سفارش و... اتفاقا آن روز را خوب به خاطر دارم. زیرا پیش از رفتن کاملا بی مقدمه و ناگهانی گفتند: «یقین دارم این دفعه می خواهم شهید شوم». قرار بود سر ساعت مشخصی در فرودگاه باشند، اما زنگ زدند که پرواز جلو افتاده است و همین باعث شد کارها کمی به هم بخورد و شتابزده شوند. پاسدارشان هم که از جلو افتادن ساعت پرواز ایشان بی خبر بود نیامده بود و من دور و برشان راه می رفتم تا کمک کنم وسایل لازم را جمع کنند که یک دفعه گفتند: «یقین دارم این دفعه می خواهم شهید شوم. شما احترام خاصی به من می گذاری و یک طور خاصی مواظب من هستی». گفتم: «نه این طور نیست، از کجا معلوم که این طور شود؟ شهادت خیلی خوب است و خدا قسمت ما هم بکند. ما خودمان هم می خواهیم شهید شویم». دیگر چیزی نگفتند و بدون این که منتظر پاسدارشان بمانند، رفتند ماشین را روشن کردند. من هم قرآن را برداشتم و رفتم به حیاط. ایشان از ماشین پیاده شدند و قرآن را بوسیدند و آماده شدند که بروند. اما من با حالت خاصی گفتم: «شما گاهی وقت ها ما را به جاهایی می بردید، اما حالا خودتان به تنهایی می روید، خوب ما را هم ببرید». گفتند: «شما اگر این مسافرت ها را دوست داری، از این به بعد هر جا خواستم بروم، برنامه ریزی می کنم شما هم باشی». گفتم: «بله، خیلی دوست دارم». برنامه سفر 48 ساعته بود، اما وقتی پایشان به جبهه رسید، زنگ زدند که در جبهه کمبود روحانی است و من خیلی دوست دارم چند روزی بیشتر اینجا باشم. اگر می توانید کار من را طوری تنظیم کنید که من بتوانم چند روز بیشتر بمانم. منظورشان از کار، کلاس فقه ایشان در الغدیر بود که من هم جزو شاگردان ایشان بودم. این در واقع آخرین گفت وگوی ما بود. گفتم: عیب ندارد، ولی این کلاس برای خودمان است و خیلی دوست داشتم که خودتان را برای روز شنبه به کلاس الغدیر برسانید. گفتند: اگر بشود می آیم، ولی خیلی دوست دارم بیشتر در جبهه باشم و فکر می کنم به این زودی نمی توانم بیایم.
دوستی-ماجرای پادگان اقدسیه6
دوستی-ماجرای پادگان اقدسیه6
دوستش هم به علامت این که چیزی نمی داند دستهایش را از هم باز کرد. تقسیم جوایز انجام شد. همگی سالن را ترک کردند. زندگی دانشجویی از سر گرفته شد. اما وجود یادداشت تا شده روی صندلی سالن غذاخوری برای بهرام عجیب بود. کاغذی کوچک که روی آن نوشته شده بود: _ (( ساعت ده شب کنار زمین چمن دانشکده منتظر شما هستم. )) این یادداشت از چه کسی بود؟ خیلی فکر کرد. به جایی نرسید. ساعت نه قرق و خاموشی زده می شد پس چرا ارسال کننده یادداشت ساعت پس از خاموشی را در نظر گرفته بود. بهرام با خود گفت: _ (( بالاخره همه چیز روشن می شه)). ساعت ده شب وقتی به زمین چمن رسید کسی را دید که اصلا انتظارش را نداشت. به روی خودش نیاورد. شخص جلو آمد و درست در چند قدمی سینه آریافر ایستاد . دستش را دراز کرد و با صدایی بغض کرده که رگه هایی از کینه هم داشت گفت. _ (( بگیر این مال توئه)). آریافر سعی کرد خونسرد باشد.        _ (( اولا سلام بعدش این چیه؟)) عبادی حرفش را پی گرفت: _ (( خیال می کنی من نفهمیدم تو عمدا کشتی رو باختی ؟)) _ (( این حرفا یعنی چه. کشتی یه روز برده یه روز باخت. امروز من باختم.)) _ (( نه فرق می کنه. خیلی فرق می کنه تو خودتو بازنده کردی. خیلی دلم می خواد بدونم چرا؟ یه حسی به من می گه تو یه نقشه ای تو سرت داری)). آریافر همچنان هیجان زده بود اما سعی می کرد خونسرد باشد ممکن بود با کلامی هر آنچه که رشته بود پنبه شود. _ (( من مطمئنم که تو برای اول شدن شایسته تر از من بودی. این پولم ناز شست خودته. بعدا آرام دستش را روی شانه عبادی گذاشت و گفت: _ (( تو چرا این قدر حساسی؟ اگه خوابت نمی آد یه گشتی دور زمین چمن بزنیم)). همگام شدند. آریافر صمیمانه گفت: (( روی دوستی من حساب کن. این پول را هم بزار تو جیبت. راستی حال پدرت چطوره؟)) عبادی محرمی برای درد دل یافته بود بغض های دلش سرباز کردند و شروع به گفتن از خود کرد. از اینکه با چه زحمتی درس خوانده بود و با چه زجری به دانشکده راه پیدا کرده است از بیماری ناگهانی پدرش و از خیلی چیزهای دیگر. حسابی که دلش خالی شد گفت: _ (( فکر نمی کردم این قدر با معرفت باشی از الان روی دوستی من حساب کن)). آریافر احساس شادمانی می کرد. تمام وجودش می خندید. دلی شاد شده بود یقین داشت که دل آقای شفیعی را هم شاد کرده است. عبادی دست راست آریافر را در دستانش فشرد. با نهایت محبت ، هر چند نمی دانست کلمات مناسبی بر زبان بیاورد اما در دل کار بزرگ و مردانه اش را ستایش می کرد. فشرده شدن دست کسی در دستهای او. گرمای دست بیش از حد معمول بود.
اعتراض-ماجرای پادگان اقدسیه5
اعتراض-ماجرای پادگان اقدسیه5
صدای بلندگو کشتی گیران را به روی تشک فراخواند و بهرام اسم خود را شنید: _ (( دانشجوی سال یک ، بهرام آریافر با دوبانده قرمز)). بچه های گروهان یک معطل نکردند و فریاد زدند : شیره. هر دو کشتی گیر به وسط تشک آمدند کشتی شروع شد. آریافر خونسرد و با درایت و عبادی هیجان زده و پرشور کشتی می گرفت. شگرد آریافر در گرفتن زیر یک خم در دانشکده مثال زدنی بود. داوران امتیاز می دادند. هر کدام دو امتیاز داشتند. سیاوشی یک ریز فریاد می زد: _ (( بهرام ، برو زیر یک خم)). عبادی با همه هیجانی که داشت از ابتدای کشتی مراقب بود تا آریافر زیر نگیرد اما در یک لحظه که به جلو یورش آورده بود آریافر جا خالی کرد و گارد عبادی خالی ماند آریافر خیز برداشت و دست را دور پای عبادی قفل کرد. سیاوشی به شانه عزیزی کوبید: _ (( کارش تمومه. اگر فیل هم باشه بهرام خاکش می کنه)). به راستی هم اینگونه بود وقتی آریافر زیر می گرفت دیگر به حریف امان نمی داد. یک لحظه همه در انتظار امتیازات دیگر ساکت شدند. اما کاری از پیش نرفت. آریافر لحظاتی پاهای عبادی را نگه داشت و در یک لحظه فن را عوض کرد. آه از نهاد سیاوشی بلند شد: _ (( کلکشو می کندی دیگه)). آریافر خوب کار نمی کرد. داور اخطار داد واو را در خاک نشاند و همین یک امتیاز برای برنده شدن عبادی کافی بود. دست عبادی به عنوان برنده بالا رفت و اریافر دوم شد. سیاوشی در رختکن امان نمی داد : _ (( آخه بهرام جون تو کشتی برده رو باختی)). آریافر فقط گفته بود : _ (( از نفس کم آوردم)). سیاوشی دلخورتر از پیش جواب داد: _ (( این حرفا کدومه؟ اون موقع که زیر می گرفتی چرا نبردیش تو خاک )). بچه های گروهان از اینکه سکوی اول را از دست داده بودند دمق بودند و سروان بایندر لبخند معنی داری به لب داشت. داور وسط رو به یکی دیگر از داوران کرد و گفت: _ (( این آریافر مثل همیشه کشتی نگرفت؟))
برد یا باخت -ماجرای پادگان اقدسیه4
برد یا باخت -ماجرای پادگان اقدسیه4
سیاوشی از در بیرون رفت: _ (( این بابا باید حسابی شام بخوره که فردا سرحال و قبراق باشه)). نجفی جواب داد: _ (( قوت و قدرت الهی یه چیز دیگه اس. تازه مگر تو رفیقش نیستی . شام شو بیار تو آسایشگاه)). قاسم نالید: _ (( اگه این سرگروهبان گروهان بو ببره که من غذا رو از سالن به آسایشگاه آوردم تو حاضری به جای من مانور بشی)). عبدالله خندید: _ (( رفاقت این حرفها رو هم داره .)) بهرام در خود فرو رفته بود. به عبادی فکر می کرد و کشتی فردا. بیت شعری که همیشه اقای شفیعی می خواند در گوشش زنگ می زد: _ (( گر بر سر نفس خود امیری ، مردی)). آقای شفیعی میان دار زورخانه و مربی کشتی بهرام بود. وقتی که هنوز به تهران نیامده و در سطح استان کشتی می گرفت. چند تکیه کلام همیشگی ورد زبانش بود.یکی همین یک مصرع شعر. آن قدر برای تربیت شاگردانش در کشتی فریاد زده بود که تارهای صوتی اش خوب جواب نمی دادند. اما صدای بم و زمختش گیرایی خاصی داشت: _ (( گوش کن چی می گم آقا بهرام، این حرفیه که من به همه شاگردایی که جنم کشتی رو دارن می گم. در وجود تو هم یه کشتی گیر آینده دار می بینم باید این حرفا رو بهت بگم. زور بازو، سینه ستبر، گوش های شکسته، اینا هیچ کدوم نشونه پهلوونی نیست. پهلوونی به مرام و مردونگیه...)) آقای شفیعی مکثی کرد و بعد ادامه داد: _ ((اگه توی تموم تاریخ یه کشتی گیر پوریای ولی شد به خاطر مردونگی و گذشتش بود. خیلی سخته آدم از تعریف و تمجید دیگران از هورا کشیدنشون بگذره و تو اون راهی که به شرف و مردونگی نزدیکتره پا بذاره. نقل پوریای ولی و کشتی گیر هندی رو حتما شنیدی. وقتی اون می بینه که مادر پهلوون هندی داره به درگاه خدا راز و نیاز می کنه و می خواد که پسرش تو کشتی روز بعد برنده بشه فردا به پهلوون می بازه . بعدش مادر اون پهلوون پوریای ولی رو می شناسه و بقیه قضایا خلاصه کلام، من از تو توقع دارم مرام پهلوونی رو رعایت کنی. قهرمان شدن و روی سکوی بالاتر ایستادن فقط تو یه لحظه روح آدم و اقناع می کنه ولی مردونگی و پهلوونی همیشه تو وجود آدم ریشه می کنه. اگه ...)) اگر سیاوشی نمی آمد بهرام تا صبح در نمازخانه می ماند. سیاوشی با لحنی آمیخته از شوخی و متلک گفت: _ (( قربان، شامتون حاضره.میل نمی فرمائید)). بهرام به خود آمد و مشغول جمع کردن سجاده شد. سیاوشی ادامه داد: _ (( اگه بدونی با چه خون دلی این غذا رو از سلف بیرون آوردم حالا تو قدر ما رو ندون!)) بهرام جواب داد: _ (( راضی به زحمت نبودیم قاسم آقا)). آن شب صدای گفتگوی دانشجویان در راهرو گروهان یک خیلی زود فروکش کرد و دانشجویان به خواب رفتند. همه برای دیدن مسابقه فینال لحظه شماری می کردند. روز بعد جوش و خروش دانشجویان به اوج خود رسید. هر کس تیم خود و کشتی گیر گروهانش را تشویق می کرد. گروهان چهارمی ها دم گرفته بودند: _ (( ماشاءا... ماشاءا...ماشاءا... ماشاءا... عبادی ماشاءا...)). بچه ها گروهان یک هم کم نمی آوردند به دو دسته شده و کشتی گیر خود را تشویق می کردند. گروه اول فریاد می زد:ۀ _ (( بهرام، بهرام ...)) و گروه دوم جواب می داد: _ (( شیره)). بهرام دوبنده را پوشید. در آینه قدی سالن دوبنده را برانداز کرد تا مطمئن شود که کاملا آماده است. خطوط سیاهی که کلمات دو بیت شعر را درست در گوشه راست آینه حک کرده بودند چشمانش را به دنبال خود کشیدند.   پوریای ولی گفت که صیدم به کمنداست از همت مولایم علی(ع) بخت بلند است افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی که بلند است در نهایت شفافیت آینه چشمهای درخشان آقای شفیعی را دید. درست مثل روزی که در مسابقات کشتی آزاد ملایر شرکت کرده و مقام اول را آورده بود. چشمان مربی اش همین درخشش را داشت.