loader-img-2
loader-img-2
یادگار گردان
یادگار گردان
گاهی اوقات دلم می خواست پای صحبت های او بنشینم وبه صحبتهای او گوش بدهم . هرچند که چهارده سال بیشتر نداشت ، از بچه های فعال گردان ابوالفضل العباس بود. اومکرر نزد من می آمد ودرمورد مسائل مختلف سوال می کرد. آخرین با قبل ازشروع عملیات به سراغم آمد و سوال عجیبی ازمن پرسید : آیا تا به حال درگردان ماکسی مثل ابوالفضل العباس شهید شده است ؟ از این سوال تعجب کردم ونمی دانستم درجوابش چه باید بگویم ، گفتم : تا بحال خیر . اولبخندی زد وخداحافظی کرد وازمن دور شد. کمی تامل کردم که این نوجوان چهارده ساله چرا این سوال را از من پرسید؟ ویکباره یادم آمد که او امروز قرار است با بچه ها کمین برود. می خواستم اورا منصرف کنم اما مگر درجنگ به نوجوانی می شد گفت جلو نرو با کارهایی که انجام می دادند تورا به این باور می رساندند که آنان سهمی از جنگ دارند کسانی که جنگ را تجربه کرده اند به این سخن من عقیده کامل دارند . بعد از مدتی که درجستجوی او به سنگر کمین رفتم همرزمش را دیدم که گریه می کند . گفتم چه شده ، او جسدش را در مقابل سنگر کمین نشانم داد چشمانش پر از اشک شد . نحوه شهادت را جویا شدم وهمرزمش گفت : در یک نبرد تن به تن نارنجک دستهای او را قطع کرد وچشمانش را تقدیم ایمان وعقیده اش کرد .
ساده زیستی خاطره از شهید محمد توکل فرد بنقل از برادر شهید
ساده زیستی خاطره از شهید محمد توکل فرد بنقل از برادر شهید
با تشکیل سپاه او نیز به صف سبز پوشان پیوست .در رشته مهندسی کامپیوتر در دانشگاه شیراز تحصیل می کرد ولی کمتر کسی او را در لباس سپاه دیده بود . با احتمال شروع عملیات با آنکه می توانست در دانشگاه به تحصیل خود ادامه دهد خود را به جبهه می رساند . همرزمان او بخاطر فعالیتهایش در جبهه او را آچار فرانسه گروهان می نامیدند. دوستانش بهد از شهادتش می گفتند هنگام عملیات که ما زمین گیر شده بودیم او با شجاعت به شلیک ادامه می داد وبه دیگر رزمندگان روحیه می داد. آخرین بار که می خواست از خانه به جبهه برود یادم می آید که تمام وسایل ولباسهایش را در یک کیسه پارچه ای جا داد وبعد از شهادت نیز همه وسایل او را با همان کیسه تحویل ما دادند. شهید حتی حاضر نبود وسایل شخصی خود را در کیفی بگذارد . یک روز از بازار یک کاپشن بسیار کهنه با قیمت دویست تومان خرید و آن را می پوشید در حالی که از طرف سپاه یک کاپشن نو به او داده بودند ولی آن را به من داد ، تا بپوشم وبه قول خودش که می گفت : (( بگذار کهنه شود وبعد من آن را خواهم پوشید)) به ظاهر خود ومال دنیا دلبستگی نداشت . مدتی بعد خبر عروج او را شنیدیم .
آمده ام جبهه شهید بشوم
آمده ام جبهه شهید بشوم
همه دور هم نشسته بودیم. یکی از بچه ها که زیادی اهل حساب و کتاب بود و دلش می خواست از کنه هر چیزی سر در بیاورد گفت: بچه ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه. و بچه ها که سرشان درد می کرد برای اینجور حرفها البته با حاضر جوابی ها و اشارات و کنایات خاص خودشان همه گفتند: باشه. از سمت راست نفر اول شروع کرد: والله بی خرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمی شه گفتیم کی به کیه می رویم جبهه و می گیم برای خدا آمدیم بجنگیم. بعد با اینکه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمی دانم تند تند داشت چه چیزی را می نوشت. نفر بعد با یک قیافه معصومانه ای گفت: همه می دونن که منو به زور آوردن جبهه چون من غیر از اینکه کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه قلبم گشاد شده خیلی از دعوا می ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم یکی به دو می کردند من فشارم پایین می آمد و غش می کردم. دوباره صدای خنده بچه ها بلند شد و جناب آقای کاتب یک بویی برده بود از قضیه و مثل اول دیگر تند تند حرفهای بچه ها را نمی نوشت. شکش وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی اش گفت: منم مثل بچه های دیگه، تو خونه کسی محلم نمی گذاشت، تحویلم نمی گرفت آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرن.