loader-img-2
loader-img-2
"روحانی شهید: علیرضا پورمحمدی
 (شرافت)" "قم" "لایق شهادت بود" یک روز هنگامی که شهید ابتدای کوچه حضرت آیت الله گلپایگانی در حال تظاهرات بود مامورین گارد با ماشین جیپ وی را تعقیب می کنند و شهید پس از طی نصف کوچه متوجه می شود که راهی جز پناه به یکی از منازل اطراف ندارد. به سرعت وارد خانه ای که دربش باز بود می شود و به بالای پشت بام منزل می رود، مامورین گارد به منزل حمله کرده و وی را مجبور می کنند که از پشت بام پایین بیاید. پس از پایین آمدن، شهید ساعت را از دست خویش بازکرده و به صاحبان منزل می دهد و اظهار می دارد که این مزدوران اولین کاری که می کنند با چوب بر روی دستم می زنند و ساعت می شکند، صاحبان منزل هرچه به مامورین اصرار می کنند که دست از او بکشند آنها ترتیب اثر نداده و وی را با ضرب و شتم می برند و شهید پس از مدتی با اوج گرفتن انقلاب از زندان آزاد می شود. هنگامی که خبر شهادت وی به اهالی همان کوچه داده می شود؛ تمام اهالی به شدت متاثر می شوند و اظهار می دارند که وی لیاقت شهادت را داشت. شهید در قبل از انقلاب به دیدار کلیه علمایی که در شهرستان های دورافتاده کشور (سیستان و بلوچستان، کردستان) در تبعید به سر می بردند رفته و آنها را ملاقات می نمود، از جمله؛ حضرت آیت الله خامنه ای و حضرت آیت الله مشکینی . "به نقل از خانواده شهید
باران امداد غیبی
باران امداد غیبی
 باران رحمت خاطره ای از «شهید سهراب نوروزی» قبل از عملیات والفجر مقدماتی، نیروهای تدارکات آماده شدند تا قبل از حرکت نیروهای رزمی، به طرف منطقه عملیاتی حرکت کنند. در آن زمان من در نیروهای پشتیبانی فعالیت می کردم. در بین راه باران شدیدی شروع به باریدن کرد. همه بچه ها از بارش باران نگران و ناراحت شدند، زیرا که جاده خاکی سراسر گل شده بود و به همین علت ممکن بود عملیات متوقف شود. با این وجود از آن جا که خدا خواسته بود، فرماندهان نه تنها دستور آمادگی کامل را به نیروها دادند، بلکه حتی حرکتشان را هم کند نکردند. باران رحمت در آن شب به کمک نیروهای اسلام آمده بود و هیچ جای نگرانی نبود چون که نیروهای عراقی با شروع بارش باران فکر حمله نیروهای اسلام را از سر خارج کرده و با خیال راحت به خوشگذرانی و استراحت پرداختند و ناگاه با فریاد الله اکبر گردان ذوالفقار سربازان کفر غافلگیر شدند و باران؛ موهبتی الهی برای رزمندگان مؤمن و عذابی برای دشمنان خدا گردید. آری باران رحمت الهی بود.
شهید حسن آزادی
شهید حسن آزادی
یادم هست که بنا به مناسبتی لازم بود که برای نیروها صحبت بشود ایشان به من گفت : فلانی شما برو پشت تریبون و صحبت کن من هم چون اولین بار بود و آمادگی قبلی نداشتم قبول نکردم آن موقع من مدیر داخلی تیپ بودم . به من گفتند: ببین ما باید همه کار یاد بگیریم باید همه کار بکنیم اینجا نیامده ایم که فقط اسلحه به دست بگیریم ودشمن را بکشیم ماباید مهارت صحبت کردن را هم کسب کنیم امکان دارد آینده شما ارتقاء شغلی پیدا کنی همیشه که یک جا نمی مانی پس باید برای صحبت کردن تمرین کنی او معتقد بود که نیروهایش باید رشد پیدا کنند. در این جهت دست همه را باز گذاشته بود در یک عملیات باید برای بچه های بسیجی (نیروهایی که بایدعملیات انجام می دادند ) قبل از عملیات صحبت می شد خلاصه درآن مراسم صبحگاهی ابتدا آقای قالیباف صحبت کردند وبعد به آقای آزادی اشاره کردند که مرا برای صحبت بفرستد من برای اولین بار بود که صحبت کردم و بعد از آن دیگر ترسی ازصحبت کردن برای جمع نداشتم **زمانی بحث سر جانشینی تیپ بود و آقای قالیباف به آقای آزادی و آقای سعادتی گفت : " من هر دو تای شما را به یک اندازه دوست و قبول دارم . هر کدامتان مایل هستید این مسئولیت را قبول کنید تا بالاخره یک نفر به عنوان جانشین کارها را انجام دهد ." 3 الی 4 روز بین آندو تعارف و بحث بود و هر یک دیگری رابه قبول منصب تشویق می کرد . تا اینکه یک روز آقای قالیباف گفت: نتیجه چه شد ؟ بالاخره کدامیک تصمیم به قبولی این قضیه گرفتید ؟ آقای آزادی گفت: " آقای سعادتی . و آقای سعادتی نیز گفت: آقای آزادی . آقای قالیباف که جریان را بر این منوال دید . خودش آقای آزادی را به عنوان جانشین معرفی کرد . و ایشان نیز به ناچار پذیرفت .
فرشته آهنی
فرشته آهنی
شب اول عملیات والفجر 8 پیشروی بچه ها غیر قابل تصور بود صبح روز اول وقتی فرمانده گردان اعلام کرد که کنار جاده فاو بصره مستقر شده ایم ....  فرمانده لشکر باور نمی کرد !!!! گفت: همانجا باشید جلوتر نروید تا خودم بیایم ... ساعتی طول نکشید که دیدیم برادر «امین شریعتی» (فرمانده لشکر 31 عاشورا بعد از شهید باکری)با دو تا بی سیم چی اش از راه رسیدند تا با چشم خود ببیند که واقعا بچه ها کنار جاده رسیده اند !! ....... بچه ها با دیدن فرمانده لشکرشان در خط مقدم درگیری خیلی خوشحال شدند تازه مستقر شده بودیم که خبر آمد که خط اول در حال سقوط است.... بچه ها مهمات تمام کرده بودند.... عراقی ها که شب گذشته تا جایی که امکان داشت گریخته بودند حالا که فهمیده بودند چه بر سرشان آمده و اگر پیشروی همینطور صورت بگیرد فاو را از دست خواهند داد برگشته بودند تا از دست داده ها را پس بگیرند. خود ما هم با اینکه در درگیری دیشب در مصرف مهمات صرفه جویی کرده بودیم، ولی وضع مهماتمان بهتر از بچه های خط اول نبود. گویا قایق ها فقط توانسته بودند نیروها و مهمات را در ساحل اروند پیاده کنند، ولی هنوز خودرو یا وسایل موتوری که مهمات را به معرکه درگیری برساند هنوز به این طرف آب منتقل نشده بود. بچه های زخمی کنار خاکریز مانده بودند و وسیله ای برای انتقالشان وجود نداشت. خسته و بیقرار توی کانال کوچکی که فاصله کمی با خاکریز درگیر داشت مانده بودیم که چه کنیم...... فریاد بچه ها را می شنیدیم که مهمات می خواستند ... و کاری از ما بر نمی آمد ... عمق کانال در این منطقه بسیار کم بود و فقط می شد سینه خیز جلو رفت .... سرت را که بالا می گرفتی بارانی از گلوله های تیربار و قناسه ویز ویز کنان از کنارت می گذشتند..... نه بچه ها می توانستند آن صد متر را عقب بیایند و نه ما می توانستیم جلو برویم ..... ناگهان صدایی که از شب قبل دو بار توجه ما را به خود جلب کرده بود دوباره به گوش رسید.... آری هماننفربر دیشبی انگار فرشته نجات از راه رسیده بود  ..... همان نفربری که دیشب و امروز صبح زود، دو بار از دم موشک آرپی جی من جان سالم بدر برده بود اینک با جانی زخمی و چرخ هایی پنجر ولی پر از مهمات از راه رسید بود داخل نفربر و روی آن پر بود از جعبه های مهمات ..... راننده نفربر داد زد: بچه ها ! زود باشین خالی اش کنین تا من برگردم ... زود باشین ! قبل از اینکه برادر محمد چیزی بگوید صابر سریع بلند شد و من هم مثل سایه بدنبالش انگار یادمون رفت که این جا توی دید عراقی هاست ... سریع پریدیم بیرون کانال، من رفتم بالای نفربر، جعبه ها رو بلند می کردم و تند تند می دادم پایین و صابر اونها رو روی زمین می گذاشت ویز ویز قناسه ها لحظه ای قطع نمی شد هر لحظه منتظر بودیم که داغی یکی از اون گلوله ها بر جانمان بنشیند   ..... نفربر که خالی شد، برادر ممد که توی کانال بود داد زد : بچه ها سریع بیایید توی کانال ! دویدیم که بپریم تو کانال ناگهان چشمم به یکی از بچه ها افتاد که سرپا و آرام در حالی که دستهایش را بطرف جلو گرفته بود، داشت به طرف ما می آمد انگار جایی رو نمی دید، سرش رو با یک چفیه مشکی بسته بودند  چفیه پر از لخته های خون شده بود قسمتی از چفیه باز شده بود و یکی از چشم های بسیجی زخمی که گود افتاده بود و چشمی در آن نبود معلوم بود. تمام صورتش و روی سینه اش را خون گرفته بود ... هر کاری کردم نتونستم تنهاش بذارم و دوباره برگردم توی کانال رفتم جلو دستهامو دراز کردم و دستهایش را توی دستهایم گرفتم.دیگر نمی ترسیدم که تیر بخورم باران گلوله ها قطع نمیشد..... هر لحظه احتمال می رفت که یکی مان تیر بخوریم..... چه آرامشی خدای من .... حتی ناله هم نمی کرد آرامش او مرا هم آرام کرد دیگر نگران ویز ویز قناسه ها نبودم دیگر نمی ترسیدم که تیر بخورم.... چشمان خونین و بسته آن پرنده زخمی، چشمان بسته مرا هم باز کرد. اسمش را پرسیدم، با مهربانی جوابم را داد، گفت که دیشب مجروح شده است و تا حالا همین جا منتظر نشسته است ، ولی من چنان شیفته و غرق در آرامش او بودم هیچ نمی شنیدم و همه چشم شده بودم و عشقبازی او را نظاره می کردم ..... از این که توی کانال پناه گرفته بودم خجالت کشیدم بچه ها داد می زدند زود باش برگرد بیا توی کانال ! بردم و سوار نفربرش کردم مرکب آهنین غرشی کرد و کبوترهای زخمی را با خود برد آن روز هر چند ساعت یکبار آن نفربر می آمد و مهمات می آورد و بچه های زخمی را با خود می برد  خدا را شکر کردم که موشکم به نفربر نخورده و فهمیدم که ما هیچکاره ایم و هر چه هست خواست و اراده اوست ما آموزش می بینیم.تمرین می کنیم دقت می کنیم ولی به قول شهید باکری باید بعد از همه این ها فقط ذکر بگوییم و دل را صاف کنیم و ماشه را بکشیم بقیه اش را خودش بهتر می داند. گرچه عقل و محاسبات را هیچوقت سبک و بی ارزش نمی انگاریم..  
خاطره ای از سردار شهید محمد احمدی
خاطره ای از سردار شهید محمد احمدی
خاطراتی از شهید محمد احمدی:  در یک کارگاه شیشه گری مشغول کار شده بود.وقتی شبها به منزل می آمد در دستانش خرده شیشه فرو رفته بود به او گفتم این چه کاری است پیشه ی خود ساخته ای ؟این کار را رها کن وسراغ کار دیگر برو ما که احتیاج مالی نداریم چرا خود را به مشقت انداخته ای ؟ اما او می گفت :وقتی ذوب شدن شیشه ها را در کوره می بینم از خدا نیز می خواهم که خود ساخته شوم.با عشق تمام به کار ادامه می داد و ثمره ی تلاش خود را با اقتدا به مولایش علی(ع) مخفیانه بین نیازمندان تقسیم می کرد هرگاه شخصی به کمک نیاز داشت به یاریش می شتافت. برای یکی از همسایه چندین روز بدون دریافت وجهی کارگری کرده بود.از این قبیل احسان ها بسیار از او نقل شده است. قطعه زمینی نزدیک خانه ما بود بچه ها آنجا فوتبال می کردند.گاهی اوقات توپ به خانه همسایه می افتاد یکی از همسایه به علت مزاحمت زیاد بچه ها گفته بود اگر بار دیگر توپ به منزلش افتاد آن را پس نمی دهد و اتفاقا بعد از چد دقیقه دوباره توپ به داخل همان خانه افتاد.بچه ها به محمد اصرار می کنند تو برو توپ را بگیر چون توپ را به تو پس می دهد.محمد در منزل همسایه می رود و صاحب خانه به او می گوید اگر شما قول بدهید که دیگر توپ را به خانه نمی اندازید و اینجا بازی نمی کنید توپ را پس می دهم.محمد می گوید : شما از کجا می دانید که قول من درست است؟او می گوید :اگر شما قول بدهی من قبول دارم.محمد قول می دهد دیگر آنجا بازی نکند .چند روزی از ماجرا می گذرد و محمد بر عهد خود وفا می کند.بچه های هم بازی او حوصله شان سر می رود با اصرار زیاد از صاحب آن خانه تقاضا می کند تا حرف خود را پس بگیرد ومحمد در آن زمین با آنهاهم بازی می شود او هم حرف خود را پس می گیرد واز قول مردانه ی محمد متعجب می شود.
خاطره ای از سردار شهید مجید کبیرزاده
خاطره ای از سردار شهید مجید کبیرزاده
بخشی از خاطرات همرزمان شهید مجید کبیر زاده : در عملیات خیبر من تخریب چی گردان شهید کبیرزاده بودم. ما گردان پشتیانی شب عملیات بودیم و دستور بازگشت داشتیم . ام صبح د ستور دادند به کمک یکی از گردان های یگان هم جوار برویم. آنها خط را شکسته و تا صبح جنگیده بودند و جهت دفع پاتک دشمن نیاز به کمک داشتند. دشمن اول آتش سنگین با توپ و خمپاره روی خط گرفت و تانک هایش را جلوی خاکریز برای ما نور مستقر کرده بود و با قطع آتش توپخانه حمله می کردند. شهید کبیرزاده تدبیر جالبی اندیشید. 15 نفر آرپی جی زن را در 200 متر جلوتر از خاکریز مستقر کرد. آتش دشمن متوجه خط بود . بنابراین آنها در امان بودند . از طرفی در گودال ها پنهان شدند و از دید دشمن خارج بودند. وقتی تانک ها شروع به پیشروی کردند توجهشان به خاکریز بود.ناگهان 15 آرپی جی زن با یک اشاره کبیرزاده همزمان 15 موشک به تانک ها شلیک کردند و همزمان هم 8 دستگاه تانک هدف قرار گرفت و منهدم شدند. دشمن که حسابی رودست خورده بود سریع عقب نشینی کرد. او با این تدبر اندیشمندانه اش توانست جان بچه ها را نجات دهد. به نقل از سید مصطفی موسوی در عملیات خیبر گردان شهید کبیر زاده یکی از موفق ترین فرماندهان گردان عمل کننده بود. صبح عملیات پشت خاکریزی که بچه های مهندسی با عجله احداث کرده بودند مستقر شدیم. آقا مجید از کوله پشتی اش یک کتاب که ظاهراً درسی بود بیرون آورد و با خونسردی همانطور که به خاکریز تکیه داده بود مشغول مطالعه شد. دیدن این صحنه برای همه تعجب آور بود. در کوله پشتی معمولاً مایحتاج و ضروریات شب عملیات را می گذراند. نه کتاب اگر جای خالی هم داشته باشد نارنجکی ، خشابی – چیزی می گذارند. اما شهید کبیر زاده انگار آنقدر بی خیال و خونسرد بود که هیچ واهمه ای از اجرای عملیات نداشت .  
خاطره ای از سردار شهید فرامرز آذری
خاطره ای از سردار شهید فرامرز آذری
خاطره:عکس یادگاری(از زبان همسر شهیدخانم میترا شریعت)                                             اسفند ماه61 بود ومن تازه با شهید آذری ازدواج کرده بودم.زندگی مابسیار ساده وبی پیرایه شروع شد.چون شهید دانشجو بود،ما باید در همه ی کارها صرفه جویی می کردیم.تصمیم داشتیم به مسافرت کوتاه مدتی برویم.هزینه یرفتن به مشهد را نداشتیم وکاشان را انتخاب کردیم.در کاشان از باغ فین دیدن کردیم .عکاسی آنجا حضورداشت ومن خیلی دوست داشتم که عکس یادگاری بگیریم.بدون آنکه قیمت را بپرسیم از او خواستیم تا از ما عکس فوری بگیرد.چند دقیقه بعد عکس ظاهر شدواو بابت آن50 تومان ازما گرفت که درآن روزها مبلغ زیادی بود.در راه برگشت شهید آذری می گفت که این کارها اسراف است ودر این وضعیت جنگ ضروری نیست.برای جبران کاری که کرده بودیم چند روزی را روزه گرفتیم.این ماجرا گذشت تا تیر سال1362 ،شهید برای عملیاتی در بانه وسردشت عازم جبهه بود.عکس راآوردم وبه همراه آن نامه ای نوشتم ودر دستمالی گذاشتم وعطر زدم ودر داخل ساک اوگذاشتم.از اوخواسته بودم به خاطر فرزندی که در راه داریم دعانکند که شهید شود وسعی کند که سالم برگردد.می خواستم که با نگاه کردن به عکس بداند که من همیشه منتظر او هستم.اودر جبهه نامه را خوانده بود وعکس را درجیب خود گذاشته بود.بعدها در نامه نوشته بود با این که برایش سخت است ولی به خاطر من از خدا تقاضای شهادت نمی کند.درسال1363 بر حسب اتفاق یکی از دوستانش که روحانی بود ودر دفتر امام کار می کرد را می بیندوعکس را به او می دهد تا امام آن را بادستخط خود متبرک کنند.چند ماه بعد آن عکس از دفتر امام به آدرسمان ارسال شد.امام خمینی(ره)پشت آن نوشته بودند:ان شاءالله تعالی موفق باشید وهمگی در خدمت به اسلام ومسلمین وتوجه به خداوند متعال بکوشیم.مهر دفتر امام نیز روی آن بود.حالا دیگر این عکس خیلی عزیز بود.شهید دستخط امام را می بویید ومی بوسید.همیشه آن را همراه داشت.هنگام شهادت نیز عکس در جیب کاپشن او بود.بعد از اینکه وسائل شهید را آوردند کاپشن نبود.چندماه پیگیری کردیم تا آن را پیدا کردیم.عکس در جیب آن بودواین بار باخون شهید متبرک شده بودوچه یادگاری عزیزی برایم باقی مانده بود.
حل مشکلات- -مصاحبه با همسر شهید10
حل مشکلات- -مصاحبه با همسر شهید10
روز گذشت و ماندیم پادگان. حاجی آمد  و گفت: مرخصی می خواهی؟ گفتم: چطور؟ گفت: می خواهی بروی همدان؟ گفتم: بله ، چون مادرم را هم که مریض ، می خواهم ببینم. گفت:شما را می برم، ولی قول بده که نروی بگویی، ترسیدم و نمی خواهم بیایم . گفتم: باشد.   ساعت 4 بود، از آنجا بیرون آمدیم و ساعت 1 به رزن رسیدیم . از آنجا رفت و چند تا در را زد و با تلفن نمی شد تماس برقرار کرد . باز برای ساعت 1 ما را گذاشت رزن و خودش برگشت جبهه. گفت: یک هفته بمانید، من می آیم و شما را می برم. بعد از یک هفته ای ، من دیدم نیامد. خودم آمدم همدان و بعد گفتند: سرپل ذهاب را بمباران کرده اند. حاجی خودش در خط بوده و آمده اند . آنجا پادگان را بمباران کرده اند و بچه ها شهید شده بودند. حاجی آمد و گفت: اوضاع از این قرار است و همه ، خانواده هایشان را  آوردند.  یک روز با یکی از نیروهایش رفته بود و مادر شهید ناراحتی کرده بود و (بنده خدا خوب پسرش بود ) به حاجی چند حرف گفته بود، حاجی سرش را پایین انداخته بود و چیزی نگفته بود ، می گفت: عیب ندارد ، بالاخره پسرش است و ناراحت شده. با وجود این ، باز می رفت  و به خانواده شهدا سر می زد.  با فامیلها ، با همه شان خوب بود. اصلا قهر نمی کرد و می گفت: هر کس بدی کرد، باید در عوضش خوبی کنی. تعریف می کرد: یک روز در منطقه عملیاتی ،( بعد از ساعت 2 نصف شب و بعد از عملیات بود ) ، می گفت: خسته شده بودم و عملیات تمام شده بود و مسئولیت ما تمام شده بود. گفتم: 5 دقیقه استراحت کنم. آنجا جنازه زیاد بود و نشستم روی جنازه ای و  چند دقیقه ای به این منوال بودم که ، دیدم یک چیزی تکان می خورد و بلند شدم. عراقی که من 5 یا 10 دقیقه رویش نشسته بودم، تکان نخورده بود، که نفهمم زنده است. دیده بود، که گردنش خیلی درد گرفته، تکان خورده بود و شب هم که اسیر نمی آوردند و باید همان جا اسیر را می کشتند. بلند شده بود و با زبان ترکی گفته بود( با زبان خود حاجی) ،  که من زنده ام و مرا نزنید و من نامزد دارم. حاجی او را آورده بود. از او خیلی اطلاعات کشیده بودند، که کجا مهمات زیاد هست، کجا نیرو زیاد هست؟ با زبان خودمان می گفت، خیلی برایمان کار کرد و خیلی به دردمان خورد. می آمد مرخصی می ر فت دهات و همه اش می ر فت مسجد . عاشورا بچه ها را جمع می کرد . یک روز پول جمع کرد و از خودش هم گذاشت که شد 15 هزار تومان . چند وقت پیش یک کتابخانه توی دهات درست کرد، آنجا بسیج تشکیل داد. از اینجا هم خودش کتاب می خرید و می برد. بالاخره یک کتابخانه درست کرد. الان هم آن کتابخانه هست . طبقه بالا مسجد زنانه بود و پایین مردانه. بالا که بودند ، زنها یک وقت پرده را بالا می زدند و نگاه می کردند ، حاجی خیلی ناراحت می شد . یک روز آمده بود همدان ، پارچه از آن ضخیم هایش از همدان  گرفته بود و آورد ، دو تا هم چرخ کرد، یکی مال مادرشوهرم و یکی مال یکی از فامیلها . آورد و گذاشت آنجا و گفت: یک بلایی بیاورم سر زنها ، که دیگر نتوانند پایین را نگاه گنند. از صبح نشستیم ، پرده دوختیم برای مسجد تا شب . نزدیک عاشورا بود آهن هم جوش داد و درست کرد و شب رفتند مسجد. نمی دانم زنها چطوری گوشه پرده را با سنجاق بالا زده بودند که  آمد و گفت: سر این زنها را زیر سنگ هم بگذاری ، باز هم بیرون می آیند. (نمیدانم چطور پرده را بالا زده بودند و پایین را نگاه می کردند) . یک وقتی حمام وسایلش خرا ب می شد( خب روستا بود ، خودش می خرید و می برد) ، درست می کرد. آنچه از دستش برمی آمد ، کمک  می کرد ، ولی نمی گفت. بعدا خودشان تعریف می کردند، هر وقت می رفتیم دهات و هر کس هر کاری داشت، می آمد پیش حاجی . هر بار می رفتیم و هر کس که با هم دعوا کرده بودند ، می آمدند پیش حاجی و حاجی آنها را آشتی می داد. سنش پایین بود و ریش  او سفید نبود، ولی هر کسی ، هر کاری که داشت ، می آمد پیش حاجی و حاجی مشکلش را حل می کرد
گشتی در پادگان -مصاحبه با همسر شهید9
گشتی در پادگان -مصاحبه با همسر شهید9
 نمی دانم کدام عملیات بود، سرپل ذهاب را بمباران کردند.ایشان  پادگان ابوذر بودند و آن وقت نمی گذاشتند مرخصی بیایند. البته دست خودشان بود، ولی به خاطر اینکه عملیات نزدیک بود، نمی شد بیایند . گفته بودند ، آنهایی که اینجا مسوولیت دارند، می توانند خانواده هایشان را هم بیاورند. یک روز آمد و گفت: آمدم شما را ببرم جبهه، سرپل ذهاب . سمیه هم بغل من بود و یک ماهه بود. دوستش هم می خواست، خانواده اش را بیاورد، ولی مادر زنش اجازه نمی داد ، که خانمش را ببرد جبهه. گفت: اگر تو بیایی ، آنها هم می آیند.  اول شما بیایید ، برویم . زهرا بود ، سمیه هم بغلم بود، رفتیم پادگان و چند نفر از جمله ، آقای همدانی ، آقای بشیری هم آمدند و خانواده هایشان را هم آوردند. هر کسی می آمد، اول می آمدند خانه ما و بعد می رفتند اتاقشان را درست می کردند و می رفتند اتاق خودشان. سید اصغر (خدا بیامرز) هم بود و می آمدند و می رفتند. مکان را سپاه داده بود . یک شب هواپیما آمده بود تا بمباران کند ، من ترسیدم و گفتم: حاجی هواپیما آمده تا بمباران کند. گفت: نه، هیچی نیست ، آنها آمده اند فیلمبرداری کنند و عکس بگیرند. اول به من گفت: بنشین، من درسم را تمام کنم، بعد بخواب. من گفتم: نه ، من می خوابم  و خوابم می آید. هواپیما که آمد ، ضد هوایی ها کار کردند. من زود بلند شدم ، شیشه ها داشتند تکان می خوردند. گفتم: چیست ؟ گفت: هیچی ، رفتند باختران  و اینجا چیزی نیست. باز هواپیماها برگشتند و ضد هوایی ها کار کردند. این دفعه خیلی ترسیدم. چند روز ماندیم. یک روز حاجی گفت، که آماده شوید برویم منطقه را ببینیم . ساعت 4 صبح بود ، بچه ها را آماده کردیم و گفت: بریم قصر شیرین. آن موقع آنجا هم شلوغ بود و زن نمی گذاشتند برود آنجا. حاجی اورکت خودش را درآورد و من از روی چادر پوشیدم ، که از پشت مثل مرد شوم. مثل اینکه یک مرد نشسته داخل ماشین. بچه ها را هم خواباندیم کف ماشین و رفتیم. چند ساعت داخل قصرشیرین گشتیم و می خواستیم برویم که  نگذاشتند و رفتیم سرپل ذهاب و تپه ها و همه جا را نشام داد. با دوربین، عراقیها و تانک عراقیها را هم نشان داد. چند عکس هم آنجا انداختیم . یک جا می خواستیم پیاده شویم ، دیدم حاجی خودش پیاده شد و زود رفت. گفتم: به ایست بچه ها را یکی شان را بگیر بغلت، تا من هم یکی شان را همین طوری می روی ، بگیرم گفت: بنده خدا، می خواهم بروم ببینم آنجا کسی نباشد، اگر بود اول خودم را بزنند و بچه ها را نزنند  و بروم نگاه کنم و بعد بیایم شما را ببرم . خودش رفت و نگاه کرد و آمد و کمک کرد بچه ها را بردیم و گشتیم و آمدیم. یعنی تا ظهر ما راه رفتیم و نهار، کنسرو ماهی برداشته بود یم .من گفتم: غذای سرد خوشم نمی آید ، رفت از سنگر چیزهایی جمع کرد و آورد و آتش روشن کرد و کنسروها را داغ کرد. برادرشوهرم پیش ما بود ، گفت: حاجی تو که سرد می خوری. گفت: قدم ، در خانه غذای گرم خورده و عادت کرده و غذای سرد نمی خورد، به خاطر او گرم می کنم و خوردیم . دیدیم تانکهای عراقی هم توپ هایشان شلیک می کند. من گفتم : به حاجی بگویم برویم ، مسخره می کند و می گوید: از جانت ترسیدی ؟ حاجی که رفت آن طرف، من به برادرشوهرم گفتم: اینجا را عراقیها می توانند بزنند؟ آخه یک تپه بود ، آنجا را خیلی می زدندو  مینی بوس برده بودند و آنجا نیرو خالی کرده بود و آنها را دیده بودند  و درست آنجا را می زدند. او گفت: بله، دوربین را اگر بچرخاند، این طرف، (جیپ را هم حاجی گذاشته بود و یک درختی بود و پشت درخت اگر جیپ را ببینند) ، چند تا خمپاره می توانند بزنند اینجا. من با این حرف ، بیشتر ترسیدم.  نهار خوردیم و آمدیم. حاجی گفت: می دانم تو الان دلت می خواد بروی همدان . پدرم را خیلی دوست داشتم و می خواستم که او را ببینم . گفت: می دانم این ها را می خواهی برای حاج عمو تعریف کنی و بگویی کجا بودیم، حالا اگر یک خمپاره بیاید بالای ماشین بخورد همین جا ، همه مان را از بین می برد، آن وقت می خواهی چکار کنی؟ گفتم: نه، می خواهم بروم ، همه را برای حاج آقا تعریف کنم، که کجا رفتیم و چه کردیم. شب شد، چون پادگان ارتش بود ، نمی شد روزها بیاییم. آمدیم پادگان، چند روز گذشت و ماندیم پادگان....
مصاحبه با همسر شهید8
مصاحبه با همسر شهید8
آن موقع منافق زیاد بود و آنهایی که ریش داشتند را ترور می کردند. آن موقع ها خدا بیامرز ، حاجی ، اسلحه گذاشته بود خانه و یادم داده بود ، که بالاخره یک وقت در زدند و آمدند ، مواظب باشید. یک شب همسایه ما ، شوهرش آمده بود، در ما را زده بود و فکر کرده بود خانمش، خانه ماست. آن موقع شوهر او هم، جبهه بود . چون بعضی موقع ها که تنها بودیم ، یک جا جمع می شدیم. تنها بودم ، بچه ها هم کوچک بودند، کرسی هم گذاشته بودیم. در زدند و رفتم . گفتم: کیست؟ جواب نداد. از ترس نمی دانستم چکار کنم. بخودم می لرزیدم. خدایا حتما منافق آمده سراغ ما . می ر فتم ، می خوابیدم ، باز می دیدم در می زنند. باز می رفتم، می دیدم هیچکس نیست. گفتم: حاجی خودش گفته، اگر یک وقت دیدید این طور است، اسلحه را بردارید. خوب است بروم اسلحه را بردارم، این دفعه ببینم کیست؟ رفتم با حرص گفتم: کیست؟ دیدم بنده خدا ، آقای عسگری است . گفت: فتانه اینجاست؟ گفتم: اینجا نیستند. گفتم : آنها رفته اند خانه خواهر شوهرشان. فردا آقای عسگری به خانمش  گفته بود : به خانه ما بیاید و از قدم خانم معذرت خواهی کن . گفتم: به خدا اصلا طوری ترسیده بودم ، که می خواستم اسلحه را بردارم  و از بالای پنجره بروم سراغش. گفته بود: به قدم خانم بگو، در جبهه هیچ اتفاقی برایم نیفتاده ، حالا آمدم اینجا ، می خواهد مرا بکشند! یک روز حاج طیب ، (همسایه مان ، الان هم توی سپاه است)، چشمش یک کمی عیب داشت ، یکی از همسایه ها رفته بود، از همسایه اش ماشین بگیرد و خانمش مرض بود، ببرد دکتر. حاج طیب فکر کرده بود منافق آمده، آمد در ما را زد و به حاجی گفت: یک نفر ایستاده بود اینجا، من در را باز کردم  و فرار کرد. حاجی( خدا بیامرز) کلت داشت ، آمد برداشت و از اینجا دور زدند و رفتند که منافق را بگیرند. دیده بودند ، نه بابا ، بنده خدا می خواهد ماشین بگیرد و زنش حالش خوب نیست و حالش خراب است تا ببرد دکتر. خیلی معذرت خواهی کردند .
مکه رفتن -مصاحبه با همسر شهید7
مکه رفتن -مصاحبه با همسر شهید7
در قضیه مکه رفتنشان خودش، می گفت: تو را هم با خودم می برم ، ولی می گفت : چون از طرف سپاه اسم  من درآمده، نمی توانم شما را ببرم، ولی حتما تابستان یا سال دیگر  شما را می برم مکه . ما مشهد بودیم ، از طرف سپاه زنگ زدند. مسئول ما آمد و گفت: آقای ابراهیم زنگ زده، گفته بچه ها رابفرستید بیایند . گفتند: شناسنامه ها. شناسنامه نبرده بودیم و کارت دعوتنامه که برای سپاه داده بودند، آن هم نبود. دیگر رفتند از سپاه مشهد نامه گرفتند و رفتند بلیط گرفتند. ساعت 12 سوار هواپیما شدیم  و ساعت 1 رسیدیم تهران. از سپاه تهران یک ماشین آمده، که ما بیاییم . ما را آورد ند . آمدیم ، دیدیم حاجی (خدا بیامرز) ، سماور روشن کرده و شام آماده کرده و جلو در حیاط آب ریخته. ما آمدیم ، مادرشوهرم هم پیش ما بود و مهدی بغل من بود. دیدم از پشت سر ما ، میوه خریده می آید و یواش یواش صدا می کرد. ما نگاه کردیم ، دیدیم می آید. رفتیم خانه، مهمان دعوت کرد و چند تا از همسایه ها  آمدند . فامیل خودش ، رفت عروسی دوستش. او هم رفت  ک آنها را برساند. مهمان ها گفتند: خدایا ، حاجی کجا مانده؟ یک موقع آمد، گفتم: کجا بودی، مهمانها آمدند  . منتظر شدند، نیامدی؟ گفت: بردم آنها را رساندم و آمدم و دیر شد. فردا شب از سپاه آمدند و بالاخره رفتند مکه. دختر خواهرم عروسیش بود، گفتم: تا حاجی بیاید ، من بروم و برگردم تا خواهرم ناراحت نشود. صبح که آماده شدم بروم، دیدم در زدند. خودش می گفت: همیشه  از بالای پنجره نگاه کنید .( آن موقع منافق زیاد بود) . می گفت :  اول نگاه کنید ، ببینید کیست و بعد در را باز کنید. رفتم در را باز کردم ، دیدم یک آقایی گفت: حاجی زنگ زده  و گفته فردا می آید. من از پله ها آمدم پایین  و افتادم پایم زخمی شد. یک گوسفند هم پدر شوهرم آورده بود.گفت : حاجی آمد، قربانی کنیم. گوسفند را بردیم پشت بام و حیاط را تمیز کردیم. فردا منتظر نشستیم ، که حاجی بیاید. سوار ماشین شدیم و رفتیم، نیا مدند. گفتم : پس کجا مانده اند؟ گفتند: ساکشان را ندادند، آمدیم خانه.  با مادر شوهرم نشسته بودیم و تعریف می کردیم، یک دفعه زهرا ،خواهر شوهر م آمد و گفت : حاجی آمد .آمدیم ، دیدیم حاجی آمده بالای پله ها و ایستاده. آمدم و دیدم سرش را هم تراشیده بود ، گفتم: کجا بودی، ما آمدیم استقبالت ، نبودی؟ گفت: می خواهید برگردم! باشد من می روم آنجا، شما بیایید استقبالم. گفتم: نه ، آخر ما آمدیم شما نبودید و برگشتیم. گفت: مساله ای نیست. رفت داخل کوچه ، پدرشوهرم قربانی را کشتند و برای مهمانی آماده کردند. یک روز بچه های سپاه را دعوت کرد، آنها گفته بودند: برای ما آبگوشت درست کن ، چلو کباب نمی خواهیم. یک روز هم بچه های گردان خودش را دعوت کرد
شهادت -مصاحبه با همسر شهید6
شهادت -مصاحبه با همسر شهید6
نحوه اطلاع از شهادت و عکس العمل شما در موقع شهادتش1 بعد از شهادت برادرشوهرم بود که شوهرم آمد خانه. می خواست برود که پدر شوهرم را هم آورد . بعداز نهار بلند شدند بروند  و رفتند و دوباره برگشتند. گفت: شام درست کن  و بعد از شام می رویم. پرده ها را من باز کرده بودم و شسته بودم، گفت: چهار پایه را بیاور، پرده ها را بزنم. پرده ها را همیشه خودش می زد و نمی گذاشت من بالای چهار پایه بروم . پرده ها را زد  و شام خوردند. پدرشوهرم گفت: من هم با شمامی آیم . گفت: جا نمی شوید و مینی بوس رفته و من با تویوتا می خواهم بروم. من گفتم: حاجی دلش تنگ است و به خاطر اینکه برادر شوهرم شهید شده بود، بروید منطقه را ببیند. گفت: جایمان تنگ است و نمی شود. گفتم : خوب بالاخره یک طوری هماهنگ کنید و او را هم ببرید، چرا که دلش تنگ است. پدرشوهرش هم بود و حاجی و راننده شان، شام خوردند و خداحافظی و رفتند. آن وقت که می خواست برود، چهره اش خیلی عوض شده بود و نورانی بود و نورانی تر شده بود. اصلا انگار آگاه شده بود، که شهید خواهد شد. من به خدا گفتم : خدا کند این دفعه ، صحیح و سالم برگردد. اصلا چهره اش خیلی عوض شده بود. اول برج بود که شهید شده بود و پدرشوهرم اینجا بود. از منطقه یکی از بچه ها آمد و گفت:آدرس خانه برادرشوهرت را می خواهیم. من رفتم خانه برادرشوهرم و گفتم: از حاجی خبر دارید؟ گفت: حاجی تازه رفته است، چه خبر؟ گفتم: 10 روز است که رفته  و الان عملیات شده و اصلا نه خبری، نه تلفنی، هیچی نگفته. گفت: من می روم و می پرسم. دیگر من آمدم خانه ، فردایش برادرم آمده بود، رفتیم بازار ، از ماشین پیاده شدیم. پاهای من اصلا جان نداشت و نمی توانستم راه بروم. بالاخره رفتیم و یک چیزی می خواست برای ما بگیرد. من یک دامن مشکی برداشتم و برگشتم خانه. بچه ها گفتند : مادر، عمو آمد اینجا، کمد را باز کرد  و آلبوم بابا را برداشت. من ناراحت شدم و گفتم: برای چه ،من خانه نبودم و کمد را باز کرده و آلبوم را برداشته است؟ برادرشوهرم می دانست، آمده و عکس را برده که اعلامیه چاپ کنند. شب نشسته بودیم ، می خواستیم شام بخوریم، دیدم یک نفر در اتاق را باز کرد و آمد داخل . دیدم پدر شوهرم و دایی شوهرم ، که او هم بسیجی بود آمدند. گفتم: در بسته بود، شما چطور باز کردید؟ گفت: در باز بود. من با خودم گفتم : من که در را باز نمی گذاشتم، بگو که حاجی کتش را درآورده و رفته عملیات  و کلید در داخل جیبش بوده و پدرشوهرم برداشته  و گذاشته  داخل جیبش و این طوری در را باز کرده.  گفتم: حاجی پس کجا است؟ گفت: آنها ماندند. گفتم: پس شما آمدید، آنها چرا نیامدند؟ گفت: بالاخره او فرق می کند ، او فرمانده است و مانده اسلحه تحویل بگیردوساکها را تحویل بگیرد و بعد بیاید. خیلی قسم دادم به پدرشوهرم شام بماند ، گفت : نه ما شام خورده بودیم، خواستم تخم مرغ درست کنم برایشان ، بخورند. گفت: نه، هر چی هست توی سفره ، همان را می خوریم. دیدم که خیلی ناراحت است. دستش را روی شکمش گذاشته و اصلا حوصله ندارد. به دایی شوهرم گفتم: پس حاجی کجا مانده ؟ گفت: آنها فردا پس فردا می آیند . سفره را جمع کردم و پدرشوهرم گفت: جای مرا بینداز، می خواهم بخوابم . من رفتم جا بیندازم و به دایی شوهرم قسم دادم و گفتم: راستش را بگو ببینم حاجی کجا مانده و شما آمدید؟ قرار بود با هم بیایید و چیزی نگفت. رفتم جای پدرشوهرم را بیندازم، گفتم: شما را به خدا بگو ببینم پس حاجی کجا مانده؟ این را که گفتم، گفت: نترس چیزی نشده و حاجی پایش زخمی شده، تا این را گفت، دیگر برای من آگاه شد ، که چیزی شده. چون به خاطر زخمی شدن ، حاجی نمی ماند. از آن بیشتر زخمی شده بود و باز خانه آمده بود . من شب رفتم خانه همسایه مان ، به سپاه زنگ بزنم و همسایه ها دو روز بود ، می دانستند من خبر نداشتم. زنگ زد و گفت: نمی گیرد.  نگو این شماره را اشتباهی می گیرد، تا مرا از سر باز کند. دیگر ماند و صبح شد. دیگر صبح رفتند سپاه ، منتظر بودند که جنازه برسد و بعد به من بگویند. دوستانش از سپاه می آمدند خانه ما ، که چه شده ؟  بالاخره برایمان آگاه شد، ولی خوب قبول نمی کردم. می گفتم: شاید دروغ باشد و بیاید، شاید هم زخمی شده است . پدرشوهرم آمد خانه و نشست. یک دفعه گفتم ، که هر چه شده بگو! حاجی گفت گفتند: مینی بوس می خواهند بیاورند، برویم تهران ملاقتش. من گفتم: نمی خواهد، از سپاه ماشین بیاورند، خودتان نمی توانید از بیرون ماشین بگیرید، خودمان که خانه پول داریم، ماشین بگیرید و برویم ببینیم کجاست؟ حال بگو حتما باید از سپاه ماشین می آوردند ، چون اینها منتظرند جنازه بیاید. می گویند، از سپاه می خواهد ماشین بیاید. این دفعه پدر شوهرم گفت: می دانی چیست ؟ حاجی گفته است ، زینب گونه گریه کن، بچه هایم را بزرگ کن . این را گفت، فهمیدم حاجی شهید شده. آمدند و گفتند: اگر می خواهید جنازه را ببینید، بروید سپاه . رفتیم آنجا ، بچه ها را بردیم و جنازه را همه دیدند . بالاخره هر کس باشد، ناراحت می شود. 5 تا بچه ماندند ، ولی خوب به خاطر خدا بود و به خاطر اسلام بود و تحمل کردیم
دیدگا ه شهید درباره وللایت فقیه و ...-مصاحبه با همسر شهید5
دیدگا ه شهید درباره وللایت فقیه و ...-مصاحبه با همسر شهید5
دیدگاه شهید نسبت به امام خمینی (ره) و ولایت فقیه: همیشه می گفت: محبت امام را در دل بچه هایم زیاد کنید و امام را تنها نگذارید. حرفی را که امام می گوید، گوش کنید . امام که تازه آمده بودند ایران ، ایشان رفته بودند تهران. خودش می گفت، با موتور رفته بودم. گفتند : امام آمده. من موتورم را گذاشتم کنار و رفتم پیش امام. امام دستانش را روی سر ما کشید ، خیلی خوشحال شدم. دستشان را بوسیدم و بیرون آمدم ، دیدم موتور را می خواهند ببرند. دیدگاه شهید در خصوص تحصیلات و کسب مسائل علمی: می گفت: بچه ها درسشان را خوب بخوانند تا به جایی برسند. به ما هم می گفت، ولی به خاطر بچه ها نمی توانستم بروم. آن موقع هم روستا نمی گذاشتند، چون پسر و دختر مخلوط بود و معلم ها هم مرد بودند و پدرم بدش می آمد. چرا حاجی به من می گفت، من هم نمی دانستم و نمی توانستم . خودش هم می دید مشکل است و خانه نبود و بچه ها کوچک بودند. خودش هم علاقه داشت  و خوشش می آمد بچه ها درس بخوانند و می آمد درس بچه ها را می پرسید. یکی کلاس اول می ر فت و آن یکی به او کمک می کرد .ایشان می گفت: ببینم دخترم چه طور یاد گرفته و چطور می خواند؟!
مشکلات و نحوه برخورد با آن، هنگام حضور همسر در جبهه مصاحبه با همسر شهید4
مشکلات و نحوه برخورد با آن، هنگام حضور همسر در جبهه مصاحبه با همسر شهید4
تنها بودیم، برادرش هم که شهید شده بود. دو روز ماند و روز سوم رفت آنجا. فرمانده لشکر ، آقای کیانی گفته بود، که باید بروی 10 روز بمانی . خودش هم زخمی بود .  دو روز ماند و روز سوم رفت و دیگر نماند. یک مدت بعد آمد و من گفتم، که از بمباران می ترسم. یک سنگر توی حیاط درست کرد و می خواست که برود ، من گفتم: حاجی ما می ترسیم و بچه ها هم کوچک هستند.( آن موقع اینجا هیچ کس نبود و غریب بودیم)، گفتم: من می خواهم بروم رزن. گفت: این کار را نکنید ، چون بقیه که شما را  می بینند ، فکر می کنند که لابد یک چیزی هست که اینها رفته اند و اینها را برده اند و گذاشته اند رزن و اصلا این کارها را نکنید و یک ذره ای عصبانی شد و گفت: بمانید همدان ،هر چه شد ، آن است که خدا می خواهد. خودش در تابستان بود و ماه رمضان، روزه نمی توانستند بگیرند. بالاخره امام خودش فرموده بودند: درست نیست در این گرما و تشنگی روز بگیرند . می آمد خانه ، چند روز می ماند و روزه می گرفت.( دخترم سمیه را خدا تازه داده بود به ما ) . من خوابیده بودم ، خودش افطار و سحری حاضر می کرد و روزه می گرفت و می رفت خانه یکی از دوستانش. مثلا می دید خودمان مشکلی نداریم ، به بقیه افراد کمک می کرد. خانم همسایه تعریف می کرد: رفته بود خانه آنها ، دیده بود حال خانه آنها  خالی است. گفته بود، من بودجه ام نمی رسد فرش برایتان بخرم  و موکتی خریده بود  و برده بود برایشان. خانمش بعد از شهادت حاجی ، پیش من هم نگفته بود. گفته بود: حاج ستار خدا بیامرز، این موکت را خرید و آورد برایمان. گفت: خانه تان خالی است. دلسوز بود، می دانست کسی یک چیزی ندارد، تا آنجا که می توانست ، کمک می کرد. تنهایی را ،خوب چون برای خداست، باید تحمل کرد. (زهرا دختر کوچکم ، آخرین بچه مان بود).  عملیات فاو بود ، که آن موقع حاجی منطقه بود و دیگر ما ماندیم تنها و زهرا را هم که خدا می خواست، به ما داد. می گفتم : خدایا چه بکنیم ؟ بالاخره همسایه مان آمد و رفتیم دکتر. حاجی از منطقه آمد و من یک ذره قهر کردم و گفتم : بالاخره یکی که زنش مریض می شود، می رود به او سر میزند. هیچ کس هم نبود  و تنها بودیم اینجا. گفت: می دانم حق داری، ولی اسلام واجب تراست. می گفت : ما چند نفر آنجا مسئولیم و باید برویم و چند روز آن موقع ماند . نحوه ارتباط و نامه نگاریها با همسر زمان حضور در جبهه: من که نامه نمی نوشتم ، چون سواد نداشتم ، ولی خودش زنگ می زد. خانه همسایه مان می ر فتیم  وآنجا حرف می زدیم . عملیات فاو بود ، 6 روز بود که دختر کوچکم زهرا را خدا داده بود . آن وقت هم تلویزیون پشت سر هم اعلام می کرد عملیات شده،  ما می گفتیم که،  خدا کند صحیح و سالم برگردند. همسایه مان آمد  و گفت : حاج ستار زنگ زده خانه. من خودم مریض بودم، این را که گفت، من نمی دانم چطور چادرم را پوشیدم و رفتم خانه ایشان. همسایه ما ، شوهرش سپاهی بود ، خانم او آمد و خانم شهید دارابی آمد ومی خواستند احوال شوهرشان را بپرسند. من گوشی را برداشتم و احوالپرسی کردم . حاجی بنده خدا رویش نمی شد، که سوال کند خدا بچه را داده یا نه. می گفت: چه خبر؟ من هم رویم نمی شد بگویم. می گفت : چه خبر، وضع و اوضاع چطور است و من اصلا رویم نمی شد یک چیزی بگویم. گفتم: خوبیم. فقط بگو ببینم تو خوبی زخمی نشدی؟ گفت: نه حال من خوب است و چند روز دیگر می آیم. همسایه ها یکی یکی گوشی  را گرفتند و احوالپرسی کردند و گفتند: آقای دارابی چطور است؟ گفت: او هم خوب است  و صحیح و سالم نشسته اینجا ،(در حالیکه او زخمی شده بود و فرستاده بودند او را قم ) . در کوچه ما، آقای هادی پور بود و همه دوستان بودند و برایمان خیلی مهم بود ، بدانیم چه خبر است؟ و خانه همسایه مان ،شده بود مخابرات. او می گفت: احوال شوهر مرا بپرسید، ببینید خوب است یا نه.
جبهه و رفتار شهید -مصاحبه با همسر شهید3
جبهه و رفتار شهید -مصاحبه با همسر شهید3
حالات و برخورد شهید در هنگام باز گشت از جبهه: می گفتند: جبهه واجب تر است. من نمی گفتم ، نرو. فقط بعد از شهادت برادر شوهرم بود ، که گفتم: حاجی دیگر بس است و ما هم خسته شدیم و بچه ها کوچک بودند و دیگر برادر شوهرم رفته . او هم دو تا بچه داشت و ما 5 تا . گفت: این حرفها را نزن ، شما باید روز به روز ایمانتان قوی تر شود. خدای ناکرده با این حرف ها ، ایمان شما ضعیف می شود. گفتم: به خاطر اینکه بچه ها کوچک هستند و ما هم اذیت می شویم . گفت: نه اگر من نروم ، باید شما بگویید برو . یک مثلی می گفت برایمان ، که الان یادم نیست  و من هم نمی گفتم که جبهه نرود و فقط یک بار گفتم ، آن هم بعد از شهادت برادرشوهرمتاثیر فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهید با خانواده و مسائل زندگی: یک روز مهدی کوچک بود،  با اتفاق چهار تا دختر و مهدی بیرون رفتیم. حاجی کنسروی را گذاشته بود که توی راه بخورند. از منطقه می آمدند و نخورده بودند، مانده بود. مهدی را با خودش برده بود سپاه. مهدی رفته بود و کنسرو را باز کرده بود.  حاجی از دستش گرفته بود ، گذاشته بود سر جایش. (سهمیه خودش بود) . می خواستیم برویم بیرون، باز مهدی رفت آنجا و در کنسرو را  دوباره برداشت. حاجی کنسرو را برداشت و از دستش گرفت و سر جایش گذاشت. گفتم: تو را به خدا بده بهش . گفت:  نه ، مال بیت المال است. گفتم: سهمیه خودت بوده و خودت گذاشتی بین راه بخوری و نخوردی و مانده. گفت: نه ، باز هر چی باشد، مال بیت المال است. بینش شهید نسبت به نوع زندگی و اداره زندگی و نوع تربیت فرزندان: دوست داشت بچه هایش چادری باشند، بچه ها کوچک بوند و کلاس اول هم نمی رفتند. یک روز آمد خانه و گفت: به معصومه و خدیجه بگو روسری ببندند، عادت کنند. گفتم: توی خانه ! آنها کوچک هستند و کسی نیست که روسری بپوشند. یک روز هم خودم بدون روسری رفته بودم حیاط. گفت : روسریت پس کو؟ گفتم : توی حیاط کسی هست؟ گفت: خدا که می بیند. گفتم: خدا که نامحرم نیست. گفت: بچه ها نگاه می کنند ، یاد می گیرند و یک وقت بی روسری نروند بیرون ؟! می گفت : بالاخره یک وقت همسایه ها پشت بام باشند و ببینند ، بچه ها باید روسری سر کنند و چادر بپوشند . ایشان هر چیزی ساده ای را دوست داشت . بیان احساسات خود هنگام اعزام همسرتان به جبهه ها: به خاطر اینکه موقع جنگ بود، تنهایی را تحمل می کردیم. به خاطر اسلام ، به خاطر دین، به خطر امام (ره) ، هر چیزی بود  را تحمل می کردیم و الان هم تحمل می کنیم به خاطر خدا . چرا که در راه خدا رفتند و از یک لحاظ افتخار می کردم که شوهرم نترس است. می رفتند پیش ایشان و می آمدند  و از ایشان تعریف می کردند. بسیجی ها، هم از اخلاقش و هم از رفتارش و هم از  شجاعتش تعریف می کردند ،می گفتند، که نترس بود و من افتخار می کردم. الان هم افتخار می کنم که این چنین شوهری داشتم و این راه را رفته است و الان هم ، هر جا که اسمش را می آورند، افتخار می کنم. و به همه شهدا و به همه اینهایی که رفتند، افتخا می کنیم
اخلاق شهید -مصاحبه با همسر شهید2
اخلاق شهید -مصاحبه با همسر شهید2
مختصری از رفتاراخلاقی و روحی شهید در منزل: بیشتر وقتها که جبهه بودند و مرخصی می آمد ، می رفت به خانواده شهدا سر می زد. (دیگر الان اصلا احوال خانواده شهید را نمی پرسند). آن موقع که خانه بود، اخلاقش خیلی خوب بود. حتی یک روز هم که خانه بود، با وجود اینکه خیلی خسته بود، اصلا نمی گذاشت، مثلا من بروم نان بگیرم ، می گفت: اگر من بنشینم خانه  و شما بروی نان بگیری، اصلا درست نیست. آن وقت که من خانه نیستم ، وظیفه شما است که نان بگیری، و گرنه وقتی خانه بود ، هر چیزی را  خودش می گرفت و حتی جای خودش را هم خودش می انداخت و اصلا ابا نداشت که در خانه کمک کند . برخورد شهید با افراد خانواده :                         اخلاق و برخوردش، هم با خانواده خودشان خوب بود و هم با خانواده ما خوب بود و با من هم خوب بود  و خوشا به سعادتش که زود رفت! زیاد به بچه ها محبت نمی کرد  و چون می گفت: عادت می کنند و دیگر نمی گذارند من منطقه بروم و دلتنگی مرا می کنند. برادرش سرباز بود و سربازی نمی رفت. البته ایشان الان شهید شده است.(صمدابراهیمی).  رفته بودیم روستا ، یک دفعه به پدرش گفت: تو خیانت می کنی؟ گفت: چرا؟ گفت: این سرباز را چرا نگه داشتید خانه، او باید برود جبهه. چند کلمه با پدرشان حرف رد و بدل کردند و حرفشان شد. بعدا باز خودش از دل پدرش درآورد و گفت: به خاطر اینکه الان موقع جنگ است، اینها نروند، بالاخره این یکی نرود و آن یکی قایم نشود که نمی شود. برادر شوهرم همان موقع  رفت سربازی و خودش پشیمان شد و اسمش را نوشت.می گفت: من نمی دانستم حاجی اینقدر اخلاق و رفتارش خوب است . به من می گفت: برو سربازی ، می گفتم: بروم آنجا، اذیتم می کنند. ولی رفتم، آنجا دیدم ، برادر من است و برای آن یکی رزمنده ها ، بیشتر مهربانی می کند و چقدر با سربازان و بسیجی ها و .. رفتار خوبی داشت.  از منطقه که می آمد خانه ، یک شب می ماند و بقیه را می رفتیم خانه پدر و مادرش و احوال آنها را می پرسید. می نشستیم و به من می گفت: بلند شوید برویم خانه پدرت. مادر شوهرم می گفت: شما تازه آمدید ، حالا باشید. می گفت: نه شما را دیدیم ، حالا نوبت آن هاست و چشم انتظارند و مادر یا پدر زن با پدر و مادرم ، هیچ فرقی برای من نمی کنند و احترام آنها واجب تر است. می رفت و من می ماندم ، چون خانه مادر شوهرم ، من رویم نمی شد با حاجی بلند شوم و بروم. حاجی می رفت و شام هم آنجا می ماند ومی آمد. مادر شوهرم می گفت: پس کجا بودی؟ او می گفت: شما جمع نشستید، آنها تنها بودند و رفتم شام را با آنها خوردم و آمدم  و خیلی هم مزه داد. آنها هم تنها مانده بودند . ذکر حالات معنوی شهید در مواقع مختلف در خانه و بین خانواده: دعا خواندن جای خودش ، نماز خواندن جای خودش ، و همه این گونه مسائل را رعایت می کرد . یک خاطره اش این است که ، یک روز اعزام بود و امام در تلویزیون سخنرانی می کردند و می گفت: وقتی موقع اعزام است و بسیجیان می روند، من ناراحت می شوم و خجالت می کشم و شروع به گریه کردن کرد و گفتند که امام این طور که حرف زد، ناراحت شدم. در خانه هم ، شب جمعه که تلویزیون دعای کمیل پخش می کرد ، چراغ را خاموش می کرد. خودش ، کتاب دعا بر می داشت و دعا می کرد و گریه می کرد. موقعی که با خدا راز و نیاز می کرد و نماز می خواند، هر قدر هم که بچه ها شلوغ می کردند ، او در خودش بود. بچه ها کوچک بودند و یک سال، فاصله داشتند. خودش که خانه بود، بچه ها را می برد نماز جماعت. در نماز جمعه آن موقع  بچه ها را (معصومه و خدیجه، اول ابتدایی بودند) ، با خودش می برد و می گفت: بگذار یاد بگیرند . می گفت: محبت امام را در دل بچه ها زیاد کن و همیشه یاد امام باشید و به سخنهایی که امام فرموده ، گوش دهید .