loader-img-2
loader-img-2
خوردن کتک جانانه به خاطر گفتن نعم سیدی (بله آقا)
خوردن کتک جانانه به خاطر گفتن نعم سیدی (بله آقا)
      خوردن کتک جانانه به خاطر گفتن نعم سیدی (بله آقا) اولین روز بازجویی بود،یکی از بچه های خوزستان که عرب بود به ما یک جمله عربی یاد داد (نعم سیدی ) و گفت عراقیها هرچی از شما پرسیدند بگید "نعم سیدی"  تا شما را کمتر اذیت کنند ؛ وقتی نوبت من شد بازجو یک سوال عربی از من پرسید  ، من در جواب گفتم "نعم سیدی " که با سیلی بی رحمانه آن شخص مواجه شدم همین سوال دوباره از  من پرسیده شد و من دوباره گفتم "نعم سیدی" وباز شدیدتر از دفعه قبل مورد ضرب وشتم قرار گرفتم چندین بار این سوال از ما پرسیده شد و من فقط  در جواب می گفتم" نعم سیدی " و هر بار شدیدتر از بار قبل مورد نوازش مشت ولگد آنها قرار می گرفتم ،من حیران مانده بودم که چرا اونا این کارو می کنند، تا اینکه آن اسیری که این جمله را به ما یاد داده بود تا مااز شکنجه در امان باشیم جلو آمد گفت  تو پاسداری یا سرباز؟ ما هم گفتیم سرباز گفت او از تو می پرسد" الحرس الخمینی " و تو می گویی " نعم سیدی "   ومن تازه متوجه شدم عوض اینکه از زیر شکنجه در برم موجب عصبانیت شدید آنها می شوم     نوشته شده در  یکشنبه سی ام آبان 1389ساعت 14:0  توسط حسن زمانی ثمرین 
بندر امام خمینی وهاور گراف
بندر امام خمینی وهاور گراف
              بندر امام خمینی وهاور گراف سه روز از استقرار ما در نخلهای شادگان می گذشت بعد از ظهرروز سوم اماده حرکت به بندر امام خمینی شدیم ساعت 11شب رسیدیم بندر.پشتیبانی و لجستیکی وغذایی در حد صفر بود چیزی برای خوردن نداشتیم کوله پشتی وتجهیزات نظامی هم سنگین بودند گرسنگی به من غلبه کرده بود خلاصه  خودروها و اتوبوسها کنار اسکله ایستادندو نیروها پیاده شدند و به طرف اسکله براه افتادند من و علی هردو همیشه کنار هم بودیم هوا خیلی شرجی بود و مسیر طولانی را باید پیاده می رفتیم تا یادم نرفته بگم که از شام هیچ خبری نبود گرما وشرجی هوا کلافه ام کرده بودبا علی کنار نشستیم تا مقداری استراحت بکنیم چند لحظه ای نگذشت چشمم به یک بنز 10 تنی افتاد که در لاین دوم اسکله پارک شده بود وچند نفر هم اطراف ان بودندفهمیدیم یک خبری هست به سرعت  به طرف کامیون رفتیم  نزدیک کامیون که رسیدیم چند نفر سرباز بودند که زودتر از ما متوجه کامیون غذا شده بودند قورچ قورچ نان خشک شده می خوردند ما هم بی تعارف پریدیم ومشت مشت می خوردیم و تا توانستیم کوله پشتی را پر از نان خشک کردیم بعد از اینکه سیر شدیم پرسیدم کامیون پراز موادغذایی از کجاست یکی از افراد انجا که گویی همراه راننده گفت اهدایی مردم به جبهه است برای شما هم می فرستیم. از گروهان خیلی عقب مانده بودیم به سرعت  خودمان را به نیروها رساندیم افسر گروهان در حال حضور وغیاب افراد بود نفس نفس زنان به انتهای صف که رسیدیم اسامی مارا خواند بریده بریده جواب دادیم بعد از حضور و غیاب افسر گروهان برای توجیه کردن بچه ها صحبت کرد {بچه ها راه ورود ما به ابادان زمینی امکان ندارد وباید با هاور گراف از رودخانه بهمن شیر برویم  ورود به ابادان یعنی خط مقدم جبهه از صدای انفجار توپ وخمپاره وبمباران هوایی نباید بترسید وبرای حفظ جانتان از سنگر وپستی وبلندی زمین استفاده کنید در برابر دشمن بعثی هوشیار و شجاع باشیدالان ساعت 12 نیمه شب است وتاساعت 2 شب  هاورگراف میاد ما را به   روستای چویبده منتقل میکند وتا زمانی که دستور اتش ندادیم کسی حق تیر اندازی ندارد. سرپیچی از دستورات نظامی دادگاه صحرایی دارد وبرابر قوانین جنگ محاکمه خواهدشد } سخنان فرمانده که تمام شد همگی می گفتند جناب غذا چه شد سر گروهبان که مسول تدارکات بود گفت غذا در کار نیست جیره خشک است وامبولانس تا یک ساعت دیگر می رسداما انتظار غذا همچنان باقی ماند. روی اسکله با همان لباس وتجهیزات بصورت نشسته خوابیدیم یکساعت ونیم بعد هاور گراف رسید وقتی بیدار شدیم گویی ما را توی اب انداختن از شدت شرجی کل لباسها خیس شده بود .خلاصه سوار شدیم وپس از مدتی در بیست کیلومتری ابادان ما راپیاده کردند .طلوع افتاب روی اب شط بهمن شیروتجمع  مرغان ماهی خوار در کنار شط تابلوی نقاشی زیبایی به وجود اورده بودوماهم سرگرم  تماشای این تابلومنتظر انتقال بودیم زمان به کندی می گذشت چشم  به راه انتظار کشان درکناررودخانه پهناورپرسه می زدیم . تابعد از ظهران روز تشنه وگرسنه منتظر ماندیم.
این میوه، هندوانه است و نباید پوستش را بخورید
این میوه، هندوانه است و نباید پوستش را بخورید
نمی دانم این عراقی ها چه تصوری از ما و کشورمان ایران داشتند، گاه پرسشهایی را مطرح می کردند که حقیقتاً تعجب می کردیم. یک بار آمدند وانارهایی کوچک و بعضاً خشک شده را میان بچه ها تقسیم کردند و سپس افسر عراقی به میان جمع بچه ها آمد و گفت: می دانم در کشورتان چنین چیزهایی ندارید و اینها را باید این طور خورد و ... .بچه ها همه خندیدند. افسر عراقی داشت متغیّر می شد که یکی از بچه هابرخاست و گفت: ما هم در ایران چیزهایی شبیه به این اما بزرگتر، تازه تر وآبدارتر داریم که همین طور که شما می گویید آن را می خوریم. و خلاصه یک جوری دل افسر عراقی را به دست آورد. یک بار هم هندوانه دادند که این بار افسر عراقی آمد و گفت که این میوه،هندوانه است و نباید پوستش را بخورید و ... که باز هم با خنده و تمسخر بچه ها روبرو شد. جالب اینجا بود که این مسائل در شرایط و زمانی مطرح و عنوان می شد که شاهد بودیم لباسها و یا لوازم یدکی هایی که بعضاً عراقی ها استفاده میکردند، همان وسایل و لوازم تاراج شده و مسروقه ی گمرک خرمشهر با مُهر و نشان آنجا و یا ایران بود.
ایستگاه اهواز
ایستگاه اهواز
ایستگاه اهواز قطار نفس نفس زنان ایستادو نیروها از قطار پیاده می شدند با نگاهی به اطراف  منطقه  را ورن انداز می کردند. در ایستگاه قطار اهوازچند  سا عت منتظر شدیم تا  کا میون های نظامی امدند .. هوا رو به تاریکی بود فرمانده گردان دستور حرکت داد و همه نیروها سوار خودروها شدیم ماشینهای جیپ جلوی ستون اتوبوسها پشت سر جیپ کامیونها در انتهای ستون با حفظ مراتب نظامی  حرکت می کردند این ارایش زیبایی خودش را داشت                              حرکت ارام ستون خودروها در شب برای رسیدن به مقصد زمان بیشتری صرف می شد ساعت 10 الی 11 بود رسیدیم شادگان در میان نخلها مستقر شدیم چادر های انفرادی بر پا کردیم صدای شلیک توپ سنگین شنیده می شد فرمانده گردان نیروها راجمع کرد و در باره  ماموریت گردان به عنوان نیروی پشتیبان سخنرانی کرد { شما به عنوان نیروی نظامی با افراد شخصی حق ارتباط ندارید ستون پنجم به راحتی می تواند از شما اطلاعات کسب کند اگر کسی چیزی هدیه اورد بدون اطلاع فرماندهی نباید بپذیرید ممکن است تله باشد وافرادمسموم شونداز اینجا تا خط مقدم جبهه کمتر از بیست کیلومتر فاصله داریم هیچگونه روشنایی در شب روشن نکنیدهرلحظه باید اماده نبرد باشید خلاصه فرمانده تمام توصیه های ایمنی را یاد اوری کرد.و در پایان سخنرانی در باره تغذیه گفت شرایط تدارکات اضطراری وحالت فوق العاده است انتظار غذای گرم را نداشته باشید. در همین حال بود اشپزخانه صحرایی رسید همگی خوشحال شدیم بعد از سی ساعت بی غذایی بالاخره غذا امد  {اشپزخانه صحرایی خودرویی بود در هنگام حرکت و جابجایی اشپزها می توانستند  برای نیروها غذا تهیه کنندوهمزمان با جابجایی نیرو جابجا شوند}حالا چه غذایی چشمتان روز بدنبیند غذای ظهر ان روز لوبیا پلو بوداز سیاهی دود نفت وبوی نفت نمیشد بخوری  نهار هم پرید. برای اولین بارصدای شلیک توپ دور برد به گوش می رسیدودر شب روشنایی شعله توپ کاملادیده می شد در اطراف جاده گودالهای بزرگی که بر اثرانفجارگلوله توپ وراکت به وجود امده بوددیده می شد دشمن بعثی جاده ابادان ماهشهر را بسته بود وعبور از این مسیر به ابادان امکان نداشت.  
بانوی فریادرس
بانوی فریادرس
بانوى فریادرس |  روز یک شنبه هیجدهم اسفند ماه هزار و سیصدوشصت و پنج، اردوگاه موصل شماره 3 که بیش از هفتصد و پنجاه اسیر ایرانى را در خود جاى داده بود، جنب و جوشى فراتر از روزهاى پیشین داشت. همه، خود را براى برگزارى با شکوه عید نوروز آماده مى‏کردند. هرکس تلاش مى‏کرد تا سهمى در شادى آفرینى داشته باشد. در انتهاى این اردوگاه قلعه مانند، بر روى زمین سیمانى و کوچک آن، مسابقات فوتبال بین تیمهایى از آسایشگاه‏هاى مختلف انجام مى‏شد. {P . کسانى که تصمیم به بازى فوتبال مى‏گرفتند، نام خود را به مسؤول ورزش مى‏دادند، سپس دسته بندى‏هاى تیمى انجام مى‏گرفت و حدوداً هر ده روز یک بار، نوبت به هر تیم مى‏رسید تا طبق برنامه به مدت نیم ساعت (دو نیمه پانزده دقیقه‏اى)بازى کنند. پس از اینکه آمار صبح پایان مى‏پذیرفت بازى‏ها شروع مى‏شد و تا آمار بعدى، به ترتیب ادامه مى‏یافت. همه چیز براساس نظم و برنامه ریزى پیش مى‏رفت. شوراى ورزش اردوگاه که نمودى از یک فدراسیون ورزشى بود، قرعه کشى تیم‏ها، جدول بندى زمان انجام مسابقات، تعیین داورها و دیگر موارد را برنامه ریزى مى‏کرد. P} ساعت یازده صبح تیمى که از شش نفر بچه‏هاى لاغر اندام، کوتاه قد و تازه جوان آسایشگاه شماره یک تشکیل شده بود، در میدان قرار گرفت. "قدرت" نیز عضو این تیم بود؛ اسیرى که بتازگى پا به سن جوانى گذاشته و در جمع تعدادى از بچه‏هاى عملیات والفجر مقدماتى، زندگى مشقت بار اسارت را با صبر و حوصله و شادابى جوانى سپرى مى‏کرد. او فردى خوش استعداد بود. طبع شعر داشت و در مناسبتهاى مختلف شعر مى‏سرود و به سهم خویش گروه سرود را تغذیه مى‏کرد. زبان انگلیسى و فرانسه را بخوبى فراگرفته بود و به هر دو زبان تکلم مى‏کرد. چهره‏اى بشاش و باطراوت داشت و همه بچه‏ها او را مى‏شناختند. تیم مقابل از افراد بلند قد و درشت اندام ترکیب شده بود و به همین دلیل، آن را "تیم غول‏ها" مى‏نامیدند. داور مسابقه، رأس ساعت یازده، سوت شروع بازى را به صدا درآورد و جنب و جوش بازیگران براى گل زدن اوج گرفت. چند دقیقه‏اى بیش نگذشته بود که سکوتى بى نظیر و ترسناک اردوگاه را فراگرفت. هرکس بانگرانى مى‏پرسید:"چه شده است؟" کسانى که در آسایشگاه بودند، خودبخود به بیرون کشیده شدند. لحظه‏اى سخت و پیش بینى نشده بر اسرا مى‏گذشت؛اسیرى بر روى برانکارد افتاده بود و از میان صف‏هاى غمدیدگان خموش، به بیرون بهدارى اردوگاه حمل مى‏شد. کم کم، پچ پچى محزون شروع شد:"قدرت از دنیا رفت"! همه اسرا، در حالى که سرها را به زیر انداخته بودند، به سوى آسایشگاه به راه افتادند و هرکس در جاى خود قرار گرفت. دعا خوانها دعاى توسل را آغاز کردند و اشکهاى پاک و داغ همبندان، هماهنگ با زمزمه‏ هاى ملکوتى دعا، از چشمها سرازیر مى‏شد. "قدرت"، بشدت ضربه مغزى شده بود و همه از او قطع امید کرده بودند. هرکس با تمام وجود گریه مى‏کرد و ناله "یا زهرا" را با احساسى عمیق بر زبان مى‏آورد. توسل به حضرت زهرا(س) براى شفاى اسیرى که در زمان کودکى مادر خود را از دست داده و در این وضع اسفناک یاورى ندارد، بهترین راه چاره بود. "قدرت" را پس از اینکه لحظاتى در بهدارى فقیر اردوگاه نگه داشتند، به بیرون بردند و ما که ساعتها دستهاى نیاز را به سوى آسمان بلند کرده بودیم، پایین نیاوردیم و صادقانه دعا کردیم و خاضعانه اشک ریختیم و پس از آن، از "قدرت" بى خبر ماندیم. هنگامى که پس از ساعتها، زمزمه و فریاد دعاهاى جمعى و فردى اسیران تا اندازه‏اى آرام گرفت، آرامشى بر دلها حاکم شد؛ گویا همه مى‏دانستند که او شفا خواهد گرفت. آنها جمعیتى پاکدل از رزمندگان جبهه‏ها و فداییان حسین (ع) بودند که بر درب خانه گلى و محزون فاطمه (س) زانو زده و مطمئن بودند که نا امید بر نخواهند گشت. بچه‏ هاى اردوگاه، به حالت نگران، چند روزى را در بى خبرى از وضع "قدرت الله ناظم" سپرى کردند؛ اما پس از گذشت ده روز، ناگهان در جلو چشمان بهت زده بیش از هفتصد و پنجاه اسیر، درب اردوگاه گشوده شد و "قدرت" وارد گشت. زمزمه ذکر خدا و صلوات در اردوگاه پیچید و همه با چهره‏اى گشاده، مشتاقانه به سوى در هجوم آوردند. او که از ماجرابى خبر بود، از این همه استقبال و شادمانى اسرا شگفت زده شده بود. تنها چیزى که او در حالت اغما و بیهوشى مشاهده کرده و دیگران از آن اطلاعى نداشتند، ورود با شکوه خانمى پاکدامن و معصومه به محوطه بیمارستان بوده که با کلماتى پر عاطفه و رفتارى محبت‏ آمیز، او را مورد لطف خود قرار داده است. "قدرت"، عین کلمات آن بانوى فریادرس را به خاطر مى‏سپارد. مدتها موضوع چگونگى شفاى او فاش نشد، تا اینکه چندین سال پس از آزادى، این ماجراى مقدس را با رازدارى حکیم و مرشدى پر عاطفه در میان نهاد. از "قدرت" خواسته شد تا آنچه پیرامون این خاطره معنویت بخش - که نقطه عطفى در زندگى او بوده - به یاد دارد به نگارش در آورد، و او این چنین نوشت: در همان دقیقه‏هاى اول بازى یک گل نوش جان کردیم. توپ را در وسط زمین کاشتیم و بازى را از سر گرفتیم. پا به توپ به طرف دروازه حریف دویدم. نزدیک دروازه بودم که ناگهان... (او در اینجا زمین خورده و بیهوش شده و دیگر هیچ چیز نفهمیده است و آنچه در زیر مى‏آید مشاهدات او در حالت اغما و بیهوشى است). ... در گوشه‏اى از بیمارستان آتشى شعله ور شده بود. بلندگوى بیمارستان اعلام خطر کرد که اگر تا چند لحظه دیگر آتش مهار نشود تمامى بیمارستان و مریضهاى بسترى شده در آن را طعمه خود قرار خواهد داد و هرکس بتواند خود را به آتش زده و آن را خاموش کند به او هدیه بزرگى خواهیم داد." خدا را به شهادت مى‏گیرم، زنى با چادر سیاه و وقار و آرامش به من نزدیک شد و گفت:" قدرت جان، فرزندم! تو مى‏توانى این آتش را خاموش کنى. سعى خودت را بکن. من، مادرت هستم. برو و آتش را خاموش کن!" به طرف آتش دویدم و به هر وسیله ممکن به خاموش کردن آن پرداختم و هرطور بود آن را خاموش کردم. بانوى چادر سیاه به طرفم برگشت و باخوشحالى گفت:"تو آزادى، این هدیه تو!" و از نظرم ناپدید شد. ... چشمانم را گشودم و خود را درازکش روى تختى دیدم. سِرُمى در دست چپم جریان داشت و جاى سوراخ هفت سِرُم دیگر نیز در رگهاى دستانم پیدا بود. گوش چپم قدرى درد مى‏کرد و سنگین شده بود و پنبه‏هاى زیادى درون گوش و روى لایه خارجى آن قرار داده بودند و سرم نیز باندپیچى شده بود. بسیار تعجب کردم. اصلاً نمى‏فهمیدم اینجا کجاست و من در اینجا چه مى‏خواهم. سر خود را به طرف راست چرخاندم و یکى از اسراى اردوگاهمان را که روى تخت سمت راست دراز کشیده بود، دیدم و او را به اسم صدا زدم. او با شادى وصف ناپذیرى به صورت نیمه نشسته، به سوى من خم شد و بالکنت زبان گفت: "قدرت، تو حرف مى‏زنى؟تو سالمى؟تو منو مى‏شناسى؟" گفتم:"آرى،شما رسول رحیم ترقى، از بچه‏هاى اصفهان هستید؛ ولى من نمى‏دانم اینجا کجاست و چگونه به اینجا آمده‏ام." با حالتى محزون، ولى آمیخته با شادى گفت:" ناراحت نباش و اصلاً فکرش را هم نکن! اینجا بیمارستان نظامى موصل است." گفتم: "بیمارستان موصل؟" گفت:" آرى، چیزى نیست. پریروز دو نفر از سربازان عراقى تو را با برانکارد به اینجا آورده و به دکتر سپردند و مى‏گفتند که در بازى کرة القدم (فوتبال) به زمین خورده‏اى!" گفتم:" مگر امروز چه تاریخى است؟" گفت:"امروز، سه شنبه بیستم اسفند ماه و ساعت هم سه بعد از ظهر است. تو را هم روز یک شنبه ساعت یازده و نیم به بیمارستان آوردند؛ یعنى، الآن حدود پنجاه و یک ساعت است که همینطور بیهوش اینجا دراز کشیده‏اى و من پرستارى تو را مى‏کرده‏ام و اصلاً فکر نمى‏کردم که دیگر به هوش بیایى؛ زیرا علاوه بر خونى که در اردوگاه از تو رفته و به لباس تو ریخته بود، در این چند روز هر دو ساعت یکبار نیز خون استفراغ مى‏کردى و هرچه به عراقى‏ها مى‏گفتم به او خون تزریق کنید، او دارد مى‏میرد، مى‏گفتند: دم ماکو (خون نیست)، و فکر مى‏کردم که حداقل به خاطر کم خونى و عدم رسیدگى عراقى‏ها، خداى ناکرده در غربت، شهید مى‏شوى ؛ ولى بحمدلله بلا رفع شده است." چند روزى به همین صورت گذشت، تا اینکه روز نهم که در بیمارستان بودم؛ یعنى، بیست و هفتم اسفند ماه شصت و پنج، یک پزشک نظامى عراقى که متخصص جراحى مغز و اعصاب بود، به همراه دو پزشک دیگر به بالینم آمدند. او ابتدا به زبان انگلیسى گفت:" به نظر مى‏رسد که باسوادى و باید انگلیسى بدانى، آیا اشتباه مى‏کنم؟"لبخندى زدم و در جواب او به انگلیسى گفتم:"انگلیسى و فرانسوى را بخوبى تکلم میکنم و با اسپانیولى و آلمانى هم آشنایى خوبى دارم." آن دو پزشک همراه، از تعجب چشمانشان خیره شد و یکى از آنها به صورت دست و پا شکسته به زبان فرانسوى گفت:"تو فرانسوى بلدى؟ ما کم بلدیم." و پزشک متخصص شروع کرد به انگلیسى صحبت کردن. ابتدا در مورد ضربه‏اى که بر مغز من وارد شده بود قدرى توضیح داد، سپس از بهبود ناگهانى من، اظهار تعجب نمود و گفت:" با کمال تعجب ما تو را زنده مى‏بینیم، در حالى که امیدمان بکلى قطع شده بود. چند روز پیش که تو را در اینجا بسترى کردیم، من به عنوان یک پزشک، امیدى به زنده ماندن تو نمى‏دادم و به همین خاطر، پس از توصیه هایى به پزشکیاران مبنى بر رسیدگى در قالب سرمها، به منظور برخى معاینات دیگر به بیمارستان الرشید رفتم؛ ولى دیروز به من خبر دادند که مصدوم مذکور، مدتهاست به هوش آمده و حالش رضایت بخش است، تا اینکه امروز توانستم به سراغت بیایم و با این حالتى که اکنون مشاهده مى‏کنم، فردا مى‏توانى به اردوگاهتان برگردى." دو روز به عید سال شصت و شش مانده بود که مرا به همراه "رسول"که وى را مورد عمل جراحى بینى قرار داده بودند، با یک آمبولانس به اردوگاه انتقال دادند. چشمانمان با باند و دستهایمان با دستبند بسته شده بود. ما را پشت درب ورودى اردوگاه نگه داشته و دستها و چسمانمان را گشودند. سرم را بالا گرفتم و نگاه کردم. صحنه عجیبى بود. تمام جمعیت اردوگاه حلقه وار و مشتاقانه با چشمانى اشک آلود و لبهایى متبسم، به سویم مى‏نگریستند و در گوش همدیگر چیزهایى زمزمه مى‏کردند. من نیز از همه جا بى خبر - چون نمى‏دانستم چه اتفاقى افتاده است - مشتاقانه نگاهشان مى‏کردم. یواش یواش از محوطه ممنوعه که گذشتم، بچه‏ها با صلوات و ولوله بر سرم ریختند و شروع به بوسیدنم نمودند. یکى از دوستان خوبم به گریه افتاد و گفت:"قدرت جان، تو حقیقتاً برگشتى؟" و در حالى که به سوى آسایشگاه یک مى‏رفتم دیگرى دست به دور گردنم انداخته و گفت:" یعنى واقعاً تو را دوباره در بین خودمان مى‏بینم؟ در این ده روز، نه کسى را از اردوگاه به بیمارستان و نه از بیمارستان به اردوگاه آوردند تا درباره تو خبرى بگیرم. ما هیچ خبرى از تو نداشتیم و وقتى آن حالتى که تو را از ااردوگاه خارج کردند به یاد مى‏آوریم، فکر مى‏کردیم که خداى ناکرده، همه چیز تمام شده و دیگر، وعده دیدارمان در روز قیامت خواهد بود!" من با تعجب پرسیدم:" مگر جریان چیست؟ من اصلاً سر در نمى‏آورم. از این چیزها که شما مى‏گویید من چیزى به یاد نمى‏آورم." چند نفر از دوستان گفتند:"تقصیر ندارى. بعداً به صورت مفصل برایت بیان خواهم کرد." به همراه بچه‏ها به طرف آسایشگاهمان مى‏رفتیم. چون دو روز به عید مانده بود بچه‏ها از حانوت (مغازه کوچک) با همان اندک حقوقى که ماهانه مى‏گرفتند مقدارى گلاب و عود و شیرینى تهیه کرده بودند که در مسیر ورود به آسایشگاه با ذکر صلوات، بر سر من و استقبال کنندگان مى‏ریختند. آسایشگاه را نیز با پتوهاى رنگین مزین ساخته و جلو در را نیز آب پاشیده و مقدارى گل ریخته بودند. وارد آسایشگاه شدم. همه چیز برایم تازگى داشت. بچه‏ها حلقه زده دورم نشسته بودند و نگاهم مى‏کردند. بعد از چند لحظه، حاج آقا جمشیدى جمعیت را شکافته و خودشان را به‏{P -ایشان فردى روحانى بود که رهبرى اردوگاه را بر عهده داشت. او حدود 50 سال سن داشت و در واقعه 15 خرداد 42 و درگیرى حوزه علمیه فیضیه نیز حضور داشت او در عملیات بیت المقدس در اوایل سال 61 اسیر و یکى از فرزندانش در جبهه‏هاى دفاع مقدس به شرف شهادت نایل شده بود. P} من رسانیدند و به اطرافیان گفتند:"کسى از او سؤال نکند. فقط او را ببینید و بروید! او باید استراحت کند" و به مسؤول حمام سفارش کردند که لباسهایم را برداشته و مرا به حمام بفرستند تا آثار خون برطرف گردد. براى نخستین بار بود که پس از حدود پنج سال اسارت، از دوش حمام، آب داغ بر سرم مى‏ریخت؛ زیرا به طور عادى سهمیه ما فقط سه پارچ کوچک آب گرم بود که آن را در سطلى با آب سرد مخلوط مى‏کردیم و براى شستن خودمان مورد استفاده قرار مى‏دادیم. خلاصه، حمام خوبى گرفتم و به توصیه حاج آقا، مرا به خاطر تقویت شدن و اینکه تا اندازه‏اى ضعف و ناتوانى ام برطرف گردد، براى مدت پنج روز به بهدارى اردوگاه، که اتاق ساده و بدون امکاناتى بود، فرستادند. در این صورت، عید سال شصت و شش را روى تخت بهدارى اردوگاه موصل 3 گذراندم و غذایم در این چند روز تخم مرغ و خرما و جگر مرغ بود!(البته این نوع تغذیه، استثنایى‏ترین مورد براى چنین اردوگاهى بوده است). اسرا نیز براى عید دیدنى با در دست گرفتن هدایایى بى ریا به بهدارى مى‏آمدند و پس از لحظاتى خداحافظى کرده و دسته بعدى وارد مى‏شد. روز سوم فروردین ماه بود که از بهدارى اردوگاه مرخص و به آسایشگاه روانه شدم. حادثه مذکور بر زبان همه اسرا جارى بود و هر جمعى را که مى‏دیدم در خصوص چگونگى زمین خوردن، ضربه مغزى، خونریزى و بازگشت دوباره‏ام صحبت مى‏کردند. از یکى از دوستانم که همبازى بودیم و آن روز در یک تیم قرار داشتیم، چگونگى حادثه را جویا شدم و او اینگونه تشریح کرد: "... بازى که از وسط میدان، پس از گل اول شروع شد، به طرف زمین حریف دویدى و نزدیک دروازه حریف به قصد با سر زدن توپ، سرت را پایین آوردى و یکى از بازیکنان قوى هیکل تیم مقابل، به جاى آنکه با آن پاى سنگین و کفش بزرگ خود به توپ بزند، بدون قصد، با ضربه بسیار محکمى به کله تو شوت کرد که این ضربه باعث بیهوشى سریع تو در هوا شد و در نتیجه موجب گردید که از پشت سر محکم به زمین بخورى. بچه‏ها به خیال اینکه یک سرگیجه موقت است دست و پایت را گرفته و به کنار زمین منتقل کردند و بازى با اعلام خطاى طرف مقابل ادامه یافت و ما هم طبعاً به بازى ادامه دادیم. چند دقیقه که گذشت دیدیم که همه جمعیت اردوگاه به صورتى ماتم زده، دور بهدارى حلقه زده و برخى از آنها مى‏گریستند. ما هم بازى را تعطیل کرده و به جمع آنها پیوستیم و جویاى حال تو شدیم." یکى از دوستان دزفولى که در کار آشپزخانه کمک مى‏کرد، مى‏گفت:"... دیدم مثل یک نعش بى جان در کنار زمین دراز کشیده‏اى و رنگ چهره ات لحظه به لحظه سیاهتر مى‏شود و محل ضربه در سرت نیز ورم کرده است. فوراً خودم را به تو رساندم و بر سر بازیکنان فریاد زدم که بى انصافها! این دارد مى‏میرد و شما همین طور بازى مى‏کنید. این فریاد توجه همه را جلب کرد و همگى دورت حلقه زدند و هرکس چیزى مى‏گفت. بسرعت، تو را روى دستهاى خود گرفته به طرف بهدارى اردوگاه دویدم. در بین راه، ناگهان سرت بر بازوى راستم غلتید. چشمانت سفیدى اش نمایان شد و دهان و دماغ و گوش چپت شروع به خونریزى کرد. با خودم گفتم: خدایش بیامرزد! دیگر امیدى نیست. او مرد. هرچند ناامید شده بودم؛ ولى تو را به بهدارى رساندم. آرام آرام، زمزمه ضربه مغزى و اخبار وضعیت تو در اردوگاه پیچید و همه را وحشت زده به سوى بهدارى کشاند. خونریزى همچنان ادامه داشت. من، دیگر توان ایستادن نداشتم و گریه کنان، از بهدارى به آشپزخانه رفتم." پزشکیار بهدارى، آقاى نظرى مى‏گفت:" همین که تو را روى دست و با آن حالت ترسناک و خون آلود به بهدارى رساندند، فقط با دیدن رنگ چهره ات امیدم قطع شد. اتفاقاً، دکتر عراقى در اردوگاه نبود. هرچه باند و پنبه در گوش و بینى‏ات فشار مى‏دادم که شاید خونریزى قطع شود بى فایده بود. یک پتو و یک ملافه از تخت بهدارى به خون آغشته شد. دکتر مولودى را به بالینت‏{P -ایشان طلبه و پزشکى دلسوز بود که در عملیات خیبر اسیر شده و زحمتهاى زیادى براى مداواى مجروحین و بیماران همبند خود، کشید. P} رسانیدم. او نیز متأثر و رنگ باخته، پس از چند لحظه سکوت سرش را پایین انداخته از بهدارى خارج شد. گروه خونى و شماره کارت اسارت تو را هم نمى‏دانستیم. چنین مشخصاتى لازم بود تا به بیمارستان شهر ارایه شود. توسط عراقى‏ها با دکتر بهدارى کنار اردوگاه تماس گرفته از او خواستیم که فوراً با یک آمبولانس به اردوگاه 3 بیاید. چند لحظه بعد آژیر آمبولانس به گوش رسید. درها گشوده شد و آمبولانس با سرعتى وحشت زا و آژیر زنان تا درب بهدارى اردوگاه آمد؛ کارى که هیچگاه سابقه نداشت. به حاج آقا جمشیدى نیز خبر داده بودند که فلانى ضربه مغزى شده و حالش وخیم است. خودش را پا برهنه و بر سر زنان به بالین من رسانده و کاملاً از خود بیخود شده بود و دیوانه وار دنبال راه چاره‏اى مى‏گشت." یکى دیگر از دوستان به نام حسین آل کثیر، اهل شوش، مى‏گفت:" نزدیک ساعت یازده و{P -ایشان، مداح و مرثیه خوان خوب موصل 3 بود. P} نیم که آمبولانس وارد اردوگاه شد و تو را بر روى برانکارد، در حالى که سِرُمى تزریق شده و کیسه آن در دست عباس جمالى (ارشد آسایشگاه) بود چهار نفر برانکارد را حمل مى‏کردند و لباسها و سرت خون آلود بود، به درون آمبولانس گذاردند. دیوانه وار بر سر زده و فریاد کشیدم: یعنى قدرت مرد؟ یعنى امشب، شب اول قبر اوست؟ و براى آخرین بار نظرى طولانى بر پیکر غرق به خون و بى حرکت تو انداختم. همین که آمبولانس، آژیر زنان از درب اردوگاه خارج شد، دیگر حتى صداى نفس زدن از این جمعیت انبوه نیز شنیده نمى‏شد. سکوت مرگبارى همه اردوگاه را فراگرفته بود. من نیز منتظر سرانجامى وخیم‏تر بودم." دوستى دیگر به نام رضا ملکى مى‏گفت:" حاج آقا در حالى که گریه مى‏کرد، مرا فراخواند و گفت: برو و دعا خوانهاى خوب اردوگاه را به تک تک آسایشگاه‏ها بفرست و به بچه‏ها بگو سر ساعت دوازده کسى در محوطه اردوگاه نباشد. همه به داخل آسایشگاه‏ها بروند و دعاى توسل بخوانند. به مرثیه خوانها بگو به حضرت فاطمه زهرا(س) متوسل شوند؛ زیرا قدرت ما مادر نداشت و امروز فاطمه زهرا(س) براى او مادرى خواهد کرد. باید از آن حضرت بخواهیم که او را به جمع ما بازگرداند وگرنه در لحظه‏هاى آزادى از اسارت، ما در مقابل خانواده‏اش شرمنده خواهیم بود. من بسرعت براى برگزارى دعاى توسل به سراغ بهترین مداحان رفتم و عجب دعایى شد!" {P -او یکى از افراد فعال فرهنگى اردوگاه بود که جوانى خود را در مسیر پیشبرد اهداف انقلاب در اسارتگاهها مصروف کرد. P} نگهبان برنامه‏ها، على کوچکى، مى‏گفت:" پیش خودم مى‏گفتم، خدایا با این گریه و زارى و همهمه‏اى که در همه آسایشگاه‏ها برپا شده است، عراقى‏ها حتماً مزاحم خواهند شد و نخواهند گذاشت که دعاى توسل به نحو احسن انجام پذیرد؛ ولى با کمال تعجب مى‏دیدیم که سربازان عراقى با وجود اینکه صداى گریه از هر نقطه اردوگاه شنیده مى‏شد، پشت خود را به صورتى حزن‏انگیز به چند نخل زینتى که وسط اردوگاه بود، تکیه داده و تحت تأثیر واقعه، در فکر فرو رفته و از جاى خود تکان نمى‏خوردند و برنامه به صورتى باشکوه برگزار شد." خلاصه اینکه از زبان هرکس مى‏شنیدم که مى‏گفت:" ما فقط به آن دعا و توسل امیدوار بودیم و مى‏دانستیم که اگر خداوند بخواهد به یک قطره از آن همه اشکهایى که آن روز از چشمها سرازیر شد، جواب مثبت دهد شفاى تو حتمى خواهد بود." یکى از دوستان اصفهانى ام به نام احمد رمضانى مى‏گفت:" روز هفتم انتقال تو به بیمارستان، به خاطر آنکه هیچ خبرى از تو نداشتیم و عراقى‏ها نیز چیزى نمى‏گفتند نزد دکتر مولودى رفته و عاجزانه گفتم: آقاى دکتر مسعود، به شما قول مى‏دهم که آنچه را مى‏گویید به کسى نگویم؛ ولى حقیقتاً شما به عنوان یک پزشک حاذق، نظر خودتان را در مورد ضربه‏اى که خود مشاهده کردید به من که دوست او هستم بگویید! دکتر آهى کشید و همانطور که کنار باغچه ایستاده بود آرام بر زمین نشست. تکه چوبى هم به دست گرفته و به ترسیم نقشهایى نامفهوم بر روى خاک پرداخت و لحظاتى ساکت ماند. دوباره سؤال کردم. او به خود آمد و عجولانه گفت: آه،ببخشید! راستى از چى سؤال فرمودید؟ در جواب گفتم: مى‏خواستم تا اندازه‏اى از وضعیت فعلى مصدوم مرا مطلع کنى و اطلاعات خودتان را در اختیارم بگذارید. دوباره آهى عمیق از دل برآورد و گفت: راستش را بخواهید، این ضربه‏اى که من دیدم و این مقدار خونى که از این اسیر ضعیف رفته و نظر به حالتى که او را از اردوگاه خارج کردند، من به زعم خودم نود و نه درصد احتمال مرگ مى‏دهم و یک درصد امید زنده ماندن نیز به پنج حالت ممکن مى‏باشد. یا جنون به وى دست مى‏دهد، یا از دو چشم نابینا مى‏شود، یا عضوى از اعضایش فلج مى‏گردد، یا فراموشى کامل به او دست مى‏دهد و یا در حالت احتمالى پنجم سالم مى‏ماند که این حالت آخر را بعید مى‏دانم؛ اما با توجه به دعایى که بچه‏ها خواندند و اشکى که ریختند و توسلى که به حضرت فاطمه (س) نمودند، اگر همان نجاتش بدهد وگرنه از نظر پزشکى همان است که گفتم. آرى، بدین گونه دعایى که با خلوص نیّت در اسارتگاه خوانده شد و توسلى که با توجه به وخامت موضوع، از ته قلب انجام پذیرفت باعث نجات کامل من از مرگ حتمى و سلامت بى خدشه این بنده کوچک خدا گردید. خداوند را از این جهت شاکرم. ذکر این نکته را لازم مى‏دانم که هر سال به مناسبت سالروز این لطف خاص الهى، ضیافتى بسیار ساده و اسارتى ترتیب مى‏دادم و تنى چند از اسرا را به نمایندگى از همه اسیران دعوت مى‏کردم. بانوى فریادرس - عبدالمجید رحمانیان‏ آزاده، قدرت اللَّه ناظم‏
ما اگر اسیریم، ذلیل نیستیم! عجیبترین اسیران دنیا
ما اگر اسیریم، ذلیل نیستیم! عجیبترین اسیران دنیا
ما اگر اسیریم، ذلیل نیستیم! عجیب‏ترین اسیران دنیا یادم مى‏آید زمانى که نمایندگان صلیب‏ سرخ به اردوگاه ما آمده بودند تا جواب نامه هایى را که قبلاً بچه ها براى خانواده‏هایشان نوشته بودند به آنها تحویل بدهند، طى جلسه ا‏ى اولیه‏ اى که با ارشد اردوگاه داشتند، یکى از آنها در خلال صحبت نام امام را بدون ذکر پیشوند «امام» آورد و گفت «خمینى». ». ارشد ایرانى اردوگاه به آنها اعتراض کرد که چرا این گونه امام را نام بردید و خلاصه بگو مگویى رخ داد براى همین، بچه ‏ها جلسه را ترک کردند و اعتنایى به نماینده‏ ى صلیب ننمودند. نماینده‏ ى صلیب‏ سرخ خیلى سعى کرد بچه ها را راضى کند و گفت: ما منظورى نداشتیم و قصد توهین نداشتیم، بیایید نامه هایتان را تحویل بگیرید؛ ولى ارشد ما گفت: شما باید رسماً از ما معذرت‏خواهى عمومى بکنید تا نامه ‏ها را تحویل بگیریم. نماینده صلیب سرخ خیلى متعجب شده بود و مى‏گفت: شما عجیب‏ ترین اسراى د نیا هستید! در همه جاى دنیا، اسرا هیچ دل خوشى از آنهایى که باعث شده‏ اند این اوضاع برایشان پیش بیاید ندارند و همیشه منتظر صلیب‏ سرخ هستند تا کمى اوضاعشان بهتر شود، اما شما با این وضع أسفبارى که در اردوگاههاى عراق دارید و با این سختیهایى که در جنگ و اسارت متحمل شده‏ اید هنوز به آرمانها و ارزشهاى خود پایبند هستید؛ در صورتى که طبق مقررات ژنو، اسرا اگر در چنین شرایطى به دولت و مقامات کشورشان توهین کنند مسئولیتى نخواهند داشت. شما به خاطر اینکه ما نام رهبرتان را با احترام نگفتیم به راحتى از تسهیلاتى که صلیب‏ سرخ در اختیارتان قرار مى‏دهد صرف نظر مى‏کنید و نامه‏ هایى را که از طرف خانواده‏هایتان برایتان آورده یم تحویل نمى‏گیرید!؟ آزاده، غلامرضا جوکار
قبل از اسارت یکبار تصمیم گرفتم فرزندم را که تازه متولد شده بود به خط مقدم بیاورم . عمده ی هدفم
قبل از اسارت یکبار تصمیم گرفتم فرزندم را که تازه متولد شده بود به خط مقدم بیاورم . عمده ی هدفم
چهارشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت ۱۳:۰۱ | | | پیام آزادگان/قبل از اسارت چندبار به جبهه آمدم و یکبار تصمیم گرفتم فرزندم را که تازه متولد شده بود به خط مقدم بیاورم . عمده ی هدفم از این کار روحیه دادن به رزمندگان بود و تصمیم گرفتم نوزاد کوچک را در ساک دستی گذاشته و به خط مقدم بیاورم . مقداری لباس و شیرخشک و دیگر مایحتاج را برداشتم و برای جند روز نوزاد را از مادرش قرض گرفته و به خط مقدم آوردم. بالاخره توانستم از دژبانی ساک را عبور دهم و به خط بیاورمش. وقتی تعدادی از بچه ها متوجه شدند صلوات فرستادند و بی نهایت شادی می کردند فردای آن روز منطقه را عراقی ها زیر آتش توپخانه قرار دادند و چیزی نمانده بود که فرزند به شهادت برسد و حتی در حین عبور از این سنگر به آن سنگر ترکش خیلی کوچکی هم به ساک من اصابت کرده بود. بالاخره فرمانده خط متوجه شد و با یک مرخصی اجباری مجبور به برگرداندن فرزندم به منزل شدم.
آزاده ای که در قفس صدام پرگشود
آزاده ای که در قفس صدام پرگشود
چهارشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت ۱۳:۳۹ | | | پیام آزادگان/ شهید محمدجواد تندگویان چندین بار باوجود وضعیت خطرناک منطقه خوزستان به این شهرسفرکرده بود تا شرایط آن منطقه را بررسی کند اما درآخرین سفرخود درتاریخ 12/8/59 توسط نیروهای مزدورعراقی ربوده می شود. به گزارش خبرنگار پایگاه اطلاع رسانی پیام آزادگان، هرسال 12 آبانماه یاد وخاطره وزیر بسیجی،شهید محمد جواد تندگویان یادآورمسئولی است که درسخت ترین شرایط به وظیفه خود عمل می کند و تنها در پشت میز وزارت و با محافظان متعدد ، ازدور دستی برآتش ندارد،بلکه هم پای کارگران پالایشگاه نفت درمنطقه حساس آبادان حاضرشده و ازنزدیک با مسائل ومشکلات حوزه مسئولیتش مواجه می شود تا تفاوت یک وزیر انقلابی واسلامی را با دیگر وزرای کشورها به جهانیان نشان دهد. شهید محمدجواد تندگویان چندین بار باوجود وضعیت خطرناک منطقه خوزستان به این شهرسفرکرده بود تا شرایط آن منطقه را بررسی کند اما درآخرین سفرخود درتاریخ 12/8/59 توسط نیروهای مزدورعراقی ربوده می شود. آنچه درپی می آید مروری است بر ماجرای ربوده شدن وزیرنفت دولت شهیدرجائی توسط نیروهای عراقی با نگاهی به رسانه های داخلی و خارجی آبانماه سال 1359 خبرگزاری پارس ازربوده شدن وزیرنفت خبرمی دهد:« خبرگزاری پارس ؛ محمدجوادتندگویان وزیرنفت وبوشهری معاون وی ،یحیوی سرپرست مناطق نفتی جنوب ودوکارمند وزارتخانه که روزجمعه به منظوربازدیدازتاسیسات شرکت نفت ورسیدگی به وضع کارکنان فداکارصنعت نفت به خوزستان سفر کرده بودند درنزدیکی آبادان ازسوی متجاوزین مزدورعراقی ربوده شده وبه خاک عراق منتقل شدند.این سومین باری بود که وزیر نفت پس ازجنگ تحمیلی عراق با ایران به خوزستان سفر می کرد ودرمناطق نفتی دربین کارکنان این صنعت حاضر می شد.» این گزارش به مقایسه مسئولین نظام جمهوری اسلامی وحکام غاصب بعثی عراق برآمده وعنوان می شود که درجمهوری اسلامی ایران هیچگونه تفاوتی بین مردم ومقامات مملکتی وجود نداردچنانکه شهیدتندگویان وهمراهان وی میدان کار وپالایشگاه را یکی می داند ودرمنطقی که زیرآتش دشمن است حاضر می شود.ودرادامه مسئولین بعث عراق رابه دلیل عدم شجاعتشان برای خروج از کاخهای خود موردخطاب قرارمی دهد: «... فقط ازدیدگاه طاغوتیان بغداد این آدم ربایی می تواند مهم تلقی شود چراکه حکام غاصبش جرات خروج ازکاخهای خودرا ندارند واز حضور درمیان ملت مسلمان عراق هراس دارند...» شهید رجایی نخست وزیروقت جمهوری اسلامی ایران با ارسال اطلاعیه ای ازربوده شدن محمدجوادتندگویان، بهروزبوشهری معاون وزارتخانه، محسن یحیوی سرپرست مناطق نفتی جنوب وسه کارمند این وزارتخانه به نامهای احمد بخشی پور،عباس روح نواز وعلی اصغر اسماعیلی خبرداده وبه عراق ومجامع بین المللی نسبت به حفظ سلامتی وزیرنفت وهمراهانش هشدارمی دهد،دربخشی ازاین اطلاعیه آمده: «...دولت خدمتگذارافتخاردارد که مسئولیتش درکنارمردم وبخاطرپاسداری ازانقلاب شکوهمندشان نتنها اسیرشده بلکه جان خودش را دراین راه فداکند.ولی درعین حال فرصت مغتنم شمرده وبه دولت عراق وکلیه مجامع بین المللی درمورد حفظ جان وسلامتی اسرای ایرانی هشدارداده وخواهان آزادی فوری کلیه اسرای غیرنظامی است» درتاریخ 13/8/59 رادیو بغداد،به نقل ازمقامات عراق شهیدتندگویان وهمراهان وی را اسرای نظامی دانسته وازاینکه عراق درصدد تبادل اسرای جنگی عراقی با وزیرنفت است،خبرمی دهد.همچنین این رادیوبا قرائت متنی، کاملا وابستگی رژیم عراق را به ابرقدرتهای شرقی وغربی نشان می دهد وخطاب به مسئولان ایرانی که به عراق نسبت به تخلف ازحقوق بین المللی هشدارداده بودندیادآوردست گیری 52جاسوس آمریکایی می شودوکاملاً مشخص است که به تلافی با گروگان گیری جاسوسان آمریکایی برآمده است:«... دولت عراق تندگویان وهمراهانش را اسرای جنگی می داند ....ودرخواست آزادی تندگویان ونیزعنوان تخلف از حقوق بین المللی ازسوی ایران یعنی کشوری صورت می گیرد که به مدت یک سال است که 52 آمریکایی را درکشورش به عنوان گروگان نگهداری می کند...» درتاریخ 17/8/59 خبرگزاریهای بین المللی وروزنامه الجمهوریه عراق ازوخامت حال وزیرنفت ایران خبرمی دهدوادعا می کند که تندگویان درمناطق جنگی زخمی شده وبه دلیل خونریزی شدید وضعیت جسمانی مناسبی ندارد.این ادعادرحالی است که دولت عراق پس ازچندروزاززخمی شدن شهید تندگویان به هنگام دستگیری خبر می دهد که قبلاًتلویزیونهای دنیا وتلویزیون فرانسه فیلم تهیه شده بغدادرا که درآن تندگویان کاملاً سالم بوده نشان داده است .براساس همین خبردولت وقت جمهوری اسلامی ایران طی اطلاعیه ای این سخنان را دروغ بافی های رژیم بعث دانسته ومی گوید:«...بنابراین ازنظردولت جمهوری اسلامی ایران کاملاًروشن است رژیم بغداد وزیر نفت ایران را درزیرشکنجه تا سرحدی آزارداده که اینک جانش درخطرقرارگرفته است .بطوریکه بعثی ها ی بغدادناگزیربه دروغ بافی دیگری شده واعلام کرده اند،وی را زخمی دستگیر کرده اند.دولت جمهوری اسلامی ایران ،مسئولیت جان محمدجوادتندگویان وهمراهان فداکارش را برعهده دولت بغداد می داند ورژیم بغداد موظف است وزیرنفت ایران رافوراً آزادکند.مراجع ذی صلاح بین المللی ازجمله صلیب سرخ جهانی با مراجعه به فیلمهای تبلیغاتی بغداد بخوبی می توانند به پوچی این ادعا ی جدید بغداد پی ببرند...» با توجه به شواهد ذکر شده درآن دوره کاملاًمشخص می شود که دسیسه وتبانی کشورهای غربی ودولت بعث عراق برای تحت فشارقراردادن ایران برای آزادی گروگانهای جاسوس آمریکایی است که وزیرنفت ایران ربوه شده است.به طوریکه محسن سادات معاون تندگویان دربازگشت ازکنفرانس بالی که ازطرف سازمان جهانی اوپک دراندونزی برگزارشده بود،درتاریخ 30/8/59دراین مورد می گوید«:...بیش از60%وقت این کنفرانس به وضع برادر تندگویان اختصاص پیداکردکه باسخنرانی وافشاگری هیات ایرانی بسیاری از اعضای شرکت کننده کنفرانس ازوضع برادرتندگویان ابراز تاسف کردندوعکس وزیرنفت جمهوری اسلامی ایران درطول زمان کنفرانس روی صندلی خالی وی گذاشته شده بود.ما می خواستیم حقانیت ایران را علی رغم دروغهای عراق درمورد برادرتندگویان که گفته بودند وی رابا لباس ارتشی دستگیرکرده اند به دنیا ثابت کنیم که خوشبختانه همینطور هم شد وروزنامه های دنیا عکس وزیر نفت ایران را روی صندلی خالی وی به چاپ رساندند.کشورهای مرتجع وطرفدار عراق از موضوع ربوده شدن وزیرنفت ایران می خواستند استفاده کنند تا ایران دراین کنفرانس شرکت نکند وایران هم با شرکت خود درآن تمام نقشه هایشان را نقش برآب کرد....» باتمام تلاشهایی که دولت ایران برای آزادی شهید محمد جوادتندگویان طی ده سال انجام داد،رژیم بعث عراق با بدترین شکنجه ها وی را به شهادت رساند وپیکرپاکش درچهاردهم آذر1370 به میهنش،ایران اسلامی بازگردانده شد.
بردن فرزندم به جبهه
بردن فرزندم به جبهه
قبل از اسارت چندبار به جبهه آمدم و یکبار تصمیم گرفتم فرزندم را که تازه متولد شده بود به خط مقدم بیاورم چهارشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۰ ساعت ۱۳:۰۱ | | | پیام آزادگان/قبل از اسارت چندبار به جبهه آمدم و یکبار تصمیم گرفتم فرزندم را که تازه متولد شده بود به خط مقدم بیاورم . عمده ی هدفم از این کار روحیه دادن به رزمندگان بود و تصمیم گرفتم نوزاد کوچک را در ساک دستی گذاشته و به خط مقدم بیاورم . مقداری لباس و شیرخشک و دیگر مایحتاج را برداشتم و برای جند روز نوزاد را از مادرش قرض گرفته و به خط مقدم آوردم. بالاخره توانستم از دژبانی ساک را عبور دهم و به خط بیاورمش. وقتی تعدادی از بچه ها متوجه شدند صلوات فرستادند و بی نهایت شادی می کردند فردای آن روز منطقه را عراقی ها زیر آتش توپخانه قرار دادند و چیزی نمانده بود که فرزند به شهادت برسد و حتی در حین عبور از این سنگر به آن سنگر ترکش خیلی کوچکی هم به ساک من اصابت کرده بود. بالاخره فرمانده خط متوجه شد و با یک مرخصی اجباری مجبور به برگرداندن فرزندم به منزل شدم.  
شهیدی که در زندان صدام پر گشود
شهیدی که در زندان صدام پر گشود
آزاده ای که در قفس صدام پرگشود    پیام آزادگان/ شهید محمدجواد تندگویان چندین بار باوجود وضعیت خطرناک منطقه خوزستان به این شهرسفرکرده بود تا شرایط آن منطقه را بررسی کند اما درآخرین سفرخود درتاریخ 12/8/59 توسط نیروهای مزدورعراقی ربوده می شود.به گزارش خبرنگار پایگاه اطلاع رسانی پیام آزادگان، هرسال 12 آبانماه یاد وخاطره وزیر بسیجی،شهید محمد جواد تندگویان یادآورمسئولی است که درسخت ترین شرایط به وظیفه خود عمل می کند و تنها در پشت میز وزارت و با محافظان متعدد ، ازدور دستی برآتش ندارد،بلکه هم پای کارگران پالایشگاه نفت درمنطقه حساس آبادان حاضرشده و ازنزدیک با مسائل ومشکلات حوزه مسئولیتش مواجه می شود تا تفاوت یک وزیر انقلابی واسلامی را با دیگر وزرای کشورها به جهانیان نشان دهد.شهید محمدجواد تندگویان چندین بار باوجود وضعیت خطرناک منطقه خوزستان به این شهرسفرکرده بود تا شرایط آن منطقه را بررسی کند اما درآخرین سفرخود درتاریخ 12/8/59 توسط نیروهای مزدورعراقی ربوده می شود.آنچه درپی می آید مروری است بر ماجرای ربوده شدن وزیرنفت دولت شهیدرجائی توسط نیروهای عراقی با نگاهی به رسانه های داخلی و خارجی آبانماه سال 1359خبرگزاری پارس ازربوده شدن وزیرنفت خبرمی دهد:« خبرگزاری پارس ؛ محمدجوادتندگویان وزیرنفت وبوشهری معاون وی ،یحیوی سرپرست مناطق نفتی جنوب ودوکارمند وزارتخانه که روزجمعه به منظوربازدیدازتاسیسات شرکت نفت ورسیدگی به وضع کارکنان فداکارصنعت نفت به خوزستان سفر کرده بودند درنزدیکی آبادان ازسوی متجاوزین مزدورعراقی ربوده شده وبه خاک عراق منتقل شدند.این سومین باری بود که وزیر نفت پس ازجنگ تحمیلی عراق با ایران به خوزستان سفر می کرد ودرمناطق نفتی دربین کارکنان این صنعت حاضر می شد.»این گزارش به مقایسه مسئولین نظام جمهوری اسلامی وحکام غاصب بعثی عراق برآمده وعنوان می شود که درجمهوری اسلامی ایران هیچگونه تفاوتی بین مردم ومقامات مملکتی وجود نداردچنانکه شهیدتندگویان وهمراهان وی میدان کار وپالایشگاه را یکی می داند ودرمنطقی که زیرآتش دشمن است حاضر می شود.ودرادامه مسئولین بعث عراق رابه دلیل عدم شجاعتشان برای خروج از کاخهای خود موردخطاب قرارمی دهد:«... فقط ازدیدگاه طاغوتیان بغداد این آدم ربایی می تواند مهم تلقی شود چراکه حکام غاصبش جرات خروج ازکاخهای خودرا ندارند واز حضور درمیان ملت مسلمان عراق هراس دارند...»شهید رجایی نخست وزیروقت جمهوری اسلامی ایران با ارسال اطلاعیه ای ازربوده شدن محمدجوادتندگویان، بهروزبوشهری معاون وزارتخانه، محسن یحیوی سرپرست مناطق نفتی جنوب وسه کارمند این وزارتخانه به نامهای احمد بخشی پور،عباس روح نواز وعلی اصغر اسماعیلی خبرداده وبه عراق ومجامع بین المللی نسبت به حفظ سلامتی وزیرنفت وهمراهانش هشدارمی دهد،دربخشی ازاین اطلاعیه آمده: «...دولت خدمتگذارافتخاردارد که مسئولیتش درکنارمردم وبخاطرپاسداری ازانقلاب شکوهمندشان نتنها اسیرشده بلکه جان خودش را دراین راه فداکند.ولی درعین حال فرصت مغتنم شمرده وبه دولت عراق وکلیه مجامع بین المللی درمورد حفظ جان وسلامتی اسرای ایرانی هشدارداده وخواهان آزادی فوری کلیه اسرای غیرنظامی است»درتاریخ 13/8/59 رادیو بغداد،به نقل ازمقامات عراق شهیدتندگویان وهمراهان وی را اسرای نظامی دانسته وازاینکه عراق درصدد تبادل اسرای جنگی عراقی با وزیرنفت است،خبرمی دهد.همچنین این رادیوبا قرائت متنی، کاملا وابستگی رژیم عراق را به ابرقدرتهای شرقی وغربی نشان می دهد وخطاب به مسئولان ایرانی که به عراق نسبت به تخلف ازحقوق بین المللی هشدارداده بودندیادآوردست گیری 52جاسوس آمریکایی می شودوکاملاً مشخص است که به تلافی با گروگان گیری جاسوسان آمریکایی برآمده است:«... دولت عراق تندگویان وهمراهانش را اسرای جنگی می داند ....ودرخواست آزادی تندگویان ونیزعنوان تخلف از حقوق بین المللی ازسوی ایران یعنی کشوری صورت می گیرد که به مدت یک سال است که 52 آمریکایی را درکشورش به عنوان گروگان نگهداری می کند...»درتاریخ 17/8/59 خبرگزاریهای بین المللی وروزنامه الجمهوریه عراق ازوخامت حال وزیرنفت ایران خبرمی دهدوادعا می کند که تندگویان درمناطق جنگی زخمی شده وبه دلیل خونریزی شدید وضعیت جسمانی مناسبی ندارد.این ادعادرحالی است که دولت عراق پس ازچندروزاززخمی شدن شهید تندگویان به هنگام دستگیری خبر می دهد که قبلاًتلویزیونهای دنیا وتلویزیون فرانسه فیلم تهیه شده بغدادرا که درآن تندگویان کاملاً سالم بوده نشان داده است .براساس همین خبردولت وقت جمهوری اسلامی ایران طی اطلاعیه ای این سخنان را دروغ بافی های رژیم بعث دانسته ومی گوید:«...بنابراین ازنظردولت جمهوری اسلامی ایران کاملاًروشن است رژیم بغداد وزیر نفت ایران را درزیرشکنجه تا سرحدی آزارداده که اینک جانش درخطرقرارگرفته است .بطوریکه بعثی ها ی بغدادناگزیربه دروغ بافی دیگری شده واعلام کرده اند،وی را زخمی دستگیر کرده اند.دولت جمهوری اسلامی ایران ،مسئولیت جان محمدجوادتندگویان وهمراهان فداکارش را برعهده دولت بغداد می داند ورژیم بغداد موظف است وزیرنفت ایران رافوراً آزادکند.مراجع ذی صلاح بین المللی ازجمله صلیب سرخ جهانی با مراجعه به فیلمهای تبلیغاتی بغداد بخوبی می توانند به پوچی این ادعا ی جدید بغداد پی ببرند...»با توجه به شواهد ذکر شده درآن دوره کاملاًمشخص می شود که دسیسه وتبانی کشورهای غربی ودولت بعث عراق برای تحت فشارقراردادن ایران برای آزادی گروگانهای جاسوس آمریکایی است که وزیرنفت ایران ربوه شده است.به طوریکه محسن سادات معاون تندگویان دربازگشت ازکنفرانس بالی که ازطرف سازمان جهانی اوپک دراندونزی برگزارشده بود،درتاریخ 30/8/59دراین مورد می گوید«:...بیش از60%وقت این کنفرانس به وضع برادر تندگویان اختصاص پیداکردکه باسخنرانی وافشاگری هیات ایرانی بسیاری از اعضای شرکت کننده کنفرانس ازوضع برادرتندگویان ابراز تاسف کردندوعکس وزیرنفت جمهوری اسلامی ایران درطول زمان کنفرانس روی صندلی خالی وی گذاشته شده بود.ما می خواستیم حقانیت ایران را علی رغم دروغهای عراق درمورد برادرتندگویان که گفته بودند وی رابا لباس ارتشی دستگیرکرده اند به دنیا ثابت کنیم که خوشبختانه همینطور هم شد وروزنامه های دنیا عکس وزیر نفت ایران را روی صندلی خالی وی به چاپ رساندند.کشورهای مرتجع وطرفدار عراق از موضوع ربوده شدن وزیرنفت ایران می خواستند استفاده کنند تا ایران دراین کنفرانس شرکت نکند وایران هم با شرکت خود درآن تمام نقشه هایشان را نقش برآب کرد....»باتمام تلاشهایی که دولت ایران برای آزادی شهید محمد جوادتندگویان طی ده سال انجام داد،رژیم بعث عراق با بدترین شکنجه ها وی را به شهادت رساند وپیکرپاکش درچهاردهم آذر1370 به میهنش،ایران اسلامی بازگردانده شد.انتهای گزارش;
پاسخ مهربانانه امام خمینی به نامه یک آزاده
پاسخ مهربانانه امام خمینی به نامه یک آزاده
پاسخ مهربانانه امام خمینی به نامه یک آزاده سه شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۲۵ | | | پیام آزادگان/ خداوند فرج را ان شاء الله تعالی نزدیک می‏نماید و پدر پیر شما را با دیدن شما شاد می‏گرداند. به همۀ عزیزان در بند سلام مرا برسانید و از دعای خیر فراموشتان نمی‏کنم. خداحافظ شما باشد. به گزارش خبرنگار پایگاه اطلاع رسانی پیام آزادگان، نامه های آزادگان، بیانگر میزان ارادت آنان به خانواده، اسلام، میهن و رهبری انقلاب است. در این نامه که در ذیل منتشر می گردد، آزاده محمد رنجبر، آزاده اردوگاه موصل 2، نامه ای به حضرت امام خمینی ارسال کرده است. او در این نامه از میزان دلتنگی هایش از دوری رهبر انقلاب سخن می گوید و حضرت امام را پدر خطاب می کند. شایان ذکر است، نامه های آزادگان کشورمان در اردوگاه های عراق، در زمان ارسال به وطن مورد بازبینی قرار می گرفت، آن ها در این نامه ها؛ امام را «پدر» خطاب می کرده و معمولا با زبانی راز آلود این نامه ها را به وطن ارسال می کردند. این نامه را در ذیل می خوانیم: فرستنده : محمد رنجبر گیرنده : حاج روح الله موسوی آدرس فرستنده : عراق ـ موصل، اردوگاه شماره 2 آدرس گیرنده: ایران ـ تهران ـ میدان تجریش ـ خ نیاوران ـ خیابان یاسر ـ سه‏راه حسینیه (بیت) ـ دفتر بسم الله الرحمن الرحیم پدر جان سلام. امیدوارم حالتان خوب باشد. راضی نمی‏شدم مزاحم اوقات شریفتان گردم. لکن دیگر قدرت تحمل دوری را نداشتم و دلم بسیار برایتان تنگ شده بود. لذا تصمیم به نوشتن نامه برایتان گرفت. تاکنون، شنیده ‏اید پسری به مدت چهار سال از پدرش دور شود و بعد از چهار سال جدایی برای پدرش نامه بنویسد و پدر نامه فرزندش را جواب نگوید؟! پدرم! باور کنید تحمل سختی راحت است اما تحمل بر فراق یار دشوار. پدر! من از بلاد غربت، از گوشه زندان غم، غبارآلود از هجر دوست، با چشمانی غمزده در انتظار رویت، نامه را می‏نویسم. پدرم! نامه‏ام را اجابت کن. با جواب خویش گرد و غبار غم را از چهره زردمان پاک کن تا چشم ما با دیدن خطت، نور گیرد و روشن و منوّر گردد. پدرم! پروانه‏های وجودمان فدای شمع جانسوزت باد. فرزندان افسرده خویش را با کلام مسیحایی‏ات، جانی دوباره ببخش و دل خسته‏دلان در راه مانده را، جلایی تازه ده. به امید اینکه این نامه به دستت برسد و جوابش را هر چه زودتر بنویسی. پدرم! برای دریافت جواب نامه، لحظه‏شماری می‏کنم. خداحافظتان. فرزند کوچکت محمد رنجبر12/6/65 در جواب نامه فوق، حضرت امام خمینی (ره) مرقوم فرمودند: «بسمه تعالی. فرزند بسیار عزیزم! از نامه دلسوزانۀ شما بسیار متآثّر گردیدم. من ناراحتی شما عزیزان در بند را احساس می‏کنم. شما هم ناراحتی پدرتان را که، فرزندان عزیزش دور از وطن هستند، احساس می‏کنید. عزیزان من! سید و مولای همۀ ما، حضرت موسی بن جعفر (ع)، پیش از همه شماها و ماها در رنج و گوشۀ زندان به سر بردند. برای اسلام عزیز شما صبر کنید. خداوند فرج را ان شاء الله تعالی نزدیک می‏نماید و پدر پیر شما را با دیدن شما شاد می‏گرداند. به همۀ عزیزان در بند سلام مرا برسانید و از دعای خیر فراموشتان نمی‏کنم. خداحافظ شما باشد. پدر پیرت (خ) انتهای گزارش  var jcomments=new JComments(1461, 'com_content','http://mfpa.ir/index.php?option=com_jcomments&tmpl=component'); jcomments.setList('comments-list'); نظرات    0 #2 محسن غیور ۱۳۹۰-۰۸-۱۰ ۲۳:۱۱ با سلام به روح پر فتوح معمار بزرگ انقلابنامه بسیار زیبایی بود ناگفته نماند که این نامه در تمام اردوگاه ها پخش شده و باعث روحیه بچه ها شده بود و در اسرا این نامه رو در دفاتر ثبت کرده و هر موقع دلشون میگرفت به سراق اون میرفتند و با یاد پیر جماران روحیه میگرفتن روح بلند امام عزیز شاد باشدنقل قول     0 #1 سینا ۱۳۹۰-۰۸-۱۰ ۱۳:۵۵ با سلام ، چه زیباست این کلمات گهربار دلمان برایش تنگ است . به امید دیدارشان در روز حشر به همراه جدش در جوار رحمت حق تعالی. انشاءللهنقل قول   تازه کردن لیست نظراتآر اس اس برای نظرات این مطلب. افزودن نظر
ورزش در اسارت
ورزش در اسارت
ورزش در اسارت دوشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۹ ساعت ۲۲:۵۱ | | | و نرمش ادامه می‏دادند و گاهاً می‏شد که فردی وسط تمرینات ، حداکثر تفریح را برای بچه‏ها بوجود می‏آوردیم. در آخرین سالها تیم ما که تیم جوانی بود از ته جدول به صدر جدول صعود نمود. و چند بار مقام اول را کسب نمودیم. امیدوارم امروز هم آزادگان عزیز این امکان را بیابند که به ورزش خود ادامه دهند، و سرپرست تیم تعاونی چهار هم در تمامی کارها موفق و مؤید باشد، ضمن تشکر از برگزارکنندگان مسابقات جام آزادگان و کسانی که در برپایی مسابقه بین آزادگان از هیچ تلاشی فروگذار نمی‏کنند. زیرا با این عمل دوستان چند سالۀ غُربت خود را مجدداً می‏بینیم و خاطره سالهای صبر و استقامت زنده می‏شود. بیهوش می‏شد، بجز برنامۀ ورزش ارائه نجف شهبازی متولد 1346، مدت اسارت 8 سال در اردوگاه موصل یک، ساکن شهرستان کوهدشت لرستان است. «رب قوعلی خدمتک و جوارحی»ورزش در زمان اسارت به گونه‏ای خاص بود، شاید در شرایط معمولی فرد نسبت به عملی علاقه نشان ندهد، اما زمانی که از آن عمل منع شد، نسبت به آن حریص می‏شود. در زمان هشت سال اسارتم شاهد موقعیتهای خوبی از لحاظ ورزشی بودم، در برنامه اردوگاه دو یا سه ساعت زمان تفریح ما بود و چند ساعتی اجازۀ ورزش داشتیم و با یک عدد توپ فوتبال یا والیبال امکان بازی کردن برای همه بچه‏ها نبود، یک عده از نظر سنی از ما مسن‏تر بودند و یا بدلیل مجروحیت نمی‏توانستند، شرکت کنند، آما بقیه بچه‏ها با وجود کمبود مواد غذائی و سوء تغذیه به تمرینات شده در اردوگاه زمانهای دیگر بازی کردن ممنوع بود و بشدت با آن برخورد می‏شد. و مجبور می‏شدیم نگهبان داشته باشیم و دور از چشم مأمورین اردوگاه ورزش کنیم. بیشترین توجه بچه‏ها به ورزش‏های رزمی بود، و از وجود مربیان موجود در اردوگاه و داخل آسایشگاه‏ها استفاده می‏کردیم و مربیان هم با علاقه وافر در اختیار بچه‏ها بودند. من مدت شش سال کونگ‏فو کار کردم و دو سال بعد را در رشته کاراته مشغول بودم، اکثر بچه‏ها اردوگاه در یکی از ورزشهای رزمی مهارت خوبی کسب نموده بودند و علی رغم تمام محدودیت‏ها، این قسمت از برنامۀ داخلی آسایشگاه را خوب انجام می‏دادند. یکی از خاطرات زمان اسارتم، تشکیل تیم تعاونی چهار بود. یکی از برادران رانندۀ تعاونی چهار اصفهان در آن اردوگاه حضور داشت، بسیاربه فوتبال علاقه داشت و تیمی را به همین نام تشکیل داد، و در سری مسابقاتی که در اردوگاه انجام می‏شد همیشه مقام اول را کسب می‏کرد و جالب‏ تر آنکه برای یک رنگ نبودن لباسهایمان از گونی لباس می‏دوختیم و یا با رنگ‏های مختلف رنگ‏آمیزی می‏نمودیم و با حداقل امکانات و زمان
سخت دل تنگ تو ام
سخت دل تنگ تو ام
سخت دلتنگ توایم اى بوتراب دوشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۹ ساعت ۲۲:۵۱ | | | این شعر در سوگ سید آزادگان، مرحوم ا بو ترابی  سروده شده است  . با شمایم اى شهیدان غریب‏ شاهدان ساکن کوى حبیب‏         { . اشاره به شهداى آزاده‏ اى است که در دیار غربت به فیض شهادت نائل آمدند. } اى به خون غلطیدگان راه عشق‏ ،محرمان دولت و درگاه عشق‏، اى شهابان فروزان سماء، اى نجوم کهکشان اولیاء، عزت ما حاصل خون شماست‏، امت اسلام مدیون شماست‏، یادتان دلهاى ما احیاء کند ،آتشى در سینه‏ ها برپا کند، لاله‏ هاى رفته در غربت، بخواب‏ سوى‏تان مى‏آید، اکنون بوتراب‏ بوتراب لاله پرور مى‏رسد،غرق در خون پاى تا سر مى‏رسد ،آن فرشته خوى شد از ما جدا ،کرد ما را زین مصیبت بینوا، بینوایانیم از فقدان او داغدارانیم ،از هجران او سینه‏ ها از غم پر از آتش شده‏ ،شعله‏ ها بر جان ما سرکش شده‏ ،گونه‏ ها مجراى اشک ماتم است‏، بیت دل ویرانه از سیل غم است‏ ،جسم‏ها گویى که بى‏جان گشته‏ اند، عقل‏ها هر سوى حیران گشته‏ اند مایه‏ى امید دل‏ها بوتراب‏
نامه شماره 3
نامه شماره 3
نامه شماره 3  فرستنده :حسینی میرعلی  محل اسارت : عراق ـ عنبر گیرنده: سید حجت حسینی    آدرس : ایران ـ تهران ـ خ فردوس بانک ملی ایران ـ چاپخانه آقای سیدحجت حسینی لطفاً برسانید به پدر بزرگوار و گرامی  متن نامه:شکر خدایی را که منت نهاد بر این حقیر که سلامی بر پدر بزرگوار و عزیزم، که عاجز مانده‏اند تمام اشیاء، از ناطق و صامت، از وصف کمالش. و شکر خدای عزّ و جلّ که چنین پدری بر ما عطا کرد که فرشتگان در سراسر آسمان درود و رحمت بر آن نثار می‏کنند. ماهیها در کف دریا لحظه به لحظه، سلام نثارش می‏کنند. نگاه کردن به صورتش از عبادات افضل است. وقتی کسی به چهره‏اش می‏نگرد، حجابهای چندین ساله‏اش می‏شکافد. باور بفرمایید اصلاً نمی‏دانم چه بنویسم و چه بگویم! از اعماق کدام قلب، محبتهایم را به شما ابراز کنم؛ قلب تمام ما برای دیدنتان می‏تپد. آه! آه! شوقاً الی رؤیتک. فقط می‏گویم صدای هل من ناصر شاه دین را، به شما پدر گرامیمان لبیک می‏گویم. معذرت می‏خواهم که به خودم اجازه دادم و وقت گرانبهای شما را گرفتم. من شایسته آن نیستم که خواسته باشم حتی سلامی به شما عرض نمایم و قطره‏ای نیستم در مقابل اقیانوس. به امید آن که از این حقیر، بپذیرید و مطمئنم در آن صورت، خدا هم می‏پذیرد. (والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته دعا گوی شما الحقیر علی)
نامه شماره 2
نامه شماره 2
  نامه شماره 2 | فرستنده :برقبانی مختار  محل اسارت عراق ـ اردوگاه شماره 2 گیرنده: آدرس : ایران ـ تهران ـ سپاه مرکزی برسد بدست آقای م ـ زحمت کشیده داده به پدرم  متن نامه: بسم الله الرحمن الرحیم. حضور پدر بزرگوار و قلب تپنده امت، سلام علیکم. درود خدا و فرشتگان و انبیاء و صالحان و سلام گرم برخاسته از ژرفای فرزندان آزاده شما، در کنج اسارتگاههای دشمنان دون مایه بر شما باد. مفتخرم و بس خرسند از اینکه بتوانم در این کوتاه فرصت، اندکی از احساسات وصف‏ناپذیر این خیل اسیران پیرو وفادار معظم له را، به حضورتان ابلاغ کنم و کوتاه پیامی؛ پیام صبر، پیام استقامت. تزول الجبال ولاتزل را، برسانم. در میان انبوه دسایس و توطئه‏های بی‏حد و مرز دنیای کفر و الحاد، هر چند که شدت و حدّت بیشتر یابد، استقامت پیشه کنید و راست قامت بایستید که، در طریق جاودانگی به سرمنزل مقصود نائل شوید. کشتی عظیم رستاخیز این خلق را، سکانداری همچون آن رهبر والا سزاوار است تا، در میان امواج خروشان و طوفانی دهر، هرگز تزلزلی درحرکت آن، ایجاد نشود. در هر حال ما اسیران یاد گرفتیم که بر روی زمان سرمایه‏گذاری نکنیم. بلکه باور یافتیم که این سیری است که لاجرم باید پیمود و هر چند که زمان به طول انجامد «ربنا افرغ علینا صبراً». لذیذ مناجات ما گردد. هر که در این راه پرفراز و نشیب توکل را پیشه و رضا و تسلیم را توشه راه قرار دهد به یقین، ابواب رحمت و برکت حق نصیبش خواهد شد. دگر عرضی نیست به جز التماس عاجزانه و دعای خیر، برای این جمع شیدا. والسلام.
پدرجان ،اسارت را باهمه جوانبش می گذرانیم
پدرجان ،اسارت را باهمه جوانبش می گذرانیم
نامه شماره 1 دوشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۹ ساعت ۲۲:۵۳ | | | فرستنده :قاسمی قباد (مهدی)  محل اسارت : عراق گیرنده: سرهنگ سرداری    آدرس : خوزستان ـ شوشتر ـ بخش گتوند ـ برادر عزیز سرهنگ سرداری     متن نامه: خدمت برادر عزیزم سرهنگ سرداری، سلام علیکم. امیدوارم تحت توجهات ولی عصر امام زمان(عج) حالتان خوب باشد. برادر جان، از شما می‏خواهم سلام مرا خدمت همان کسی که، برایش چوب(سلاح) به دست می‏گیرید، برسانید. از قول من، به ایشان بگو، تقاضایی دارم و آن این است که این نامه را خدمت پدرم حاج نایب(نایب امام زمان ـ (امام خمینی«ره»))، ببری، و هر طور شده به او برسانی. پدر جان! سلام علیکم. از خداوند تبارک و تعالی طول عمر، صحت و سلامت، عافیت و تندرستی را برای شما مسئلت دارم. خداوند یک بار دیگر چشمان مرا به دیدن شما منور کند. پدر جان! هر وقت نهج البلاغه می‏خوانم، بلافاصله خصوصیات و صفات شما به ذهنم می‏آید. دیشب هم مثل گذشته، نزدیک غروب در گوشه زندان اسارت، نهج البلاغه خواندم و بیاد شما افتادم و بی‏اختیار اشکهایم سرازیر شد و تا می‏توانستم گریه کردم؛ آن هم، تنها به خاطر دوری از شما. پدر جان! اسارت را، با تمام جوانبش می‏گذرانیم و به یاری خداوند تا هر وقت قضا و قدر الهی حکم کند، مقاوم و پابرجا ایستاده‏ایم و تنها مشکل، دوری شماست. آرزو می‏کنیم؛ یک بار دیگر چهره نورانی ]شما را[ ببینم. پدر جان! اگر ممکن است چند کلمه‏ای برایم بنویسید. امیدوارم لیاقت آن را داشته باشم تا در آن دنیا، شفاعت مرا بکنید. (فرزند شما مهدی قاسمی 30/7/65)  
اختراع باطری
اختراع باطری
اختراع باتری دوشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۹ ساعت ۲۲:۴۸ | | | در مدتی که در اسارت بودیم، به علّت دوری از وطن و خانواده و نداشتن اطلاعات کافی و درست از وضع جنگ، تصمیم گرفتیم به هر ترتیبی که شده رادیویی به دست آوریم و سرانجام یکی از برادران آزاده در موقعیتی مناسب با مهارت تمام موفق شد رادیویی را از اتاق نگهبانهای عراقی بردارد.خبر یافتن رادیو بسیار مسرّت بخش بود و از شادی در پوست خود نمی‏گنجیدیم. بعد از مشورتهای زیاد با برادران دیگر، قرار بر این شد که یک نفر مسئول رادیو بشود، به صورت مخفیانه با کشیدن پتو روی سر خود به رادیو گوش دهد و رئوس مطالب را یادداشت کند تا آنها را در اختیار سایر برادران قرار دهیم. مدتها کار ما به این صورت بود که با تندنویسی، نکات مهم اخبار مربوط به ایران را دست به دست بین برادران پخش می‏کردیم تا اینکه باتری رادیو تمام شد. امّا از آنجاکه تهیۀ باتری بسیار سخت و دشوار بود، به این فکر افتادیم که باتری درست کنیم. به همین منظور اکثر برادران طرحها و ایده‏های گوناگونی را ارائه کردند.شبها و روزهای بسیار، پیشنهادهای برادران را بررسی و آزمایش می‏کردیم ولی هر بار به بن بست می‏رسیدیم، تا اینکه سرانجام بعد از سه سال تلاش توانستیم یک نوع باتری درست کنیم که کسب این موفقیت برای ما بسیار خوشحال کننده بود. این باتری در شبانه روز حدود یک ساعت برق رادیو را تأمین می‏کرد و این مدت برای نوشتن اخبار رادیو ایران کافی بود. باتری را هم از مقداری سیم‏پیچ، پوست انار و دیگر وسایل درست کرده بودیم، بدین صورت که مقداری پوست انار که از سطل آشغال سربازهای دشمن به دست آورده بودیم بعد از مدتی تبدیل به آب اسید شد و تعدادی سیم پیچ هم بود که آنها را داخل قوطی پلاستیکی قرار دادیم و با اضافه کردن کاغذهای زرورق سیگار، انرژی حاصل از این پیلهای ابتکاری را افزایش دادیم.بعد از ساخت باتری، علاوه بر اخبار ایران تمام خطبه‏های نماز جمعۀ تهران و تمام سخنرانیهای شهید مطهّری، شهید دستغیب و آیت الله جوادی آملی در تفسیر سورۀ بقره را می‏گرفتیم و یادداشت بر می‏داشتیم و آنها را به صورت مجموعه‏ای بسیار نفیس و مفید که قابل استفاده برای عموم بود، در دفترچه‏هایی می‏نوشتیم و به نوبت بین برادران توزیع می‏کردیم.  
دهه فجر اسارت
دهه فجر اسارت
  دوشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۹ ساعت ۲۲:۵۰ | | | دهۀ مبارکۀ فجر، با توجه به بازگشت رهبر عظیم الشأن حضرت امام خمینی (ره) و پیروزی انقلاب اسلامی، بالاترین افتخار را برای امّت اسلام در طول 1400 سال در برداشته است و لذا دهه‏ای فراموش نشدنی برای ملّت شریف ما و امّت اسلام است. با توجه به اهمیت این موضوع، برادران هم‏بند اسیر ما در دوران اسارت سعی‏شان بر این بود که برای تعظیم شعائر آن بزرگداشتی را که در شأن این ایّام باشد، متناسب با وضعیت اسارتشان داشته باشند. هر چند که از بغداد به این اردوگاه‏ یادآوری می‏شد که در این ایّام بیشتر مراقب باشند و آنها هم سخت تهدید می‏کردند ولی در عین حال چهار ماه قبل از فرا رسیدن دهۀ فجر فعالیت‏ها به گونه‏ای که دشمن متوجه نشود، شروع می‏شد. در درجه‏ی اول بچّه‏ها سعی می‏کردند به عنوان تقدیر از ایثارگری برادرانی که در اسارت پایداری و پایمردی و استقامت خوبی نشان می‏دادند، هدایایی مهیّا کنند. چیزی که داشتند لباسهایشان بود. اگر لباسهای نویی را می‏توانستند ذخیره کند، برای این ایّام ذخیره می‏کردند ولی چون لباس زیاد نبود سعی می‏کردند از لباسهای کهنه جانماز بدوزند. قلبهایی از سنگ درست کنند، با هستۀ خرما و تراشی که به آن می‏دادند تسبیح درست کنند و یا با نخی که از طریق شکافتن جوراب و زیر پیراهن و ... می‏تابیدند، گیوه بدوزند. به هر حال، همۀ اینها فراهم می‏آمد و به صورت جایزه بین افراد فعال توزیع می‏شد.از دیگر برنامه‏ها، مسابقات فوتبال یا والیبالی بود که ار چند ماه قبل ترتیب داده می‏شد و طوری برنامه‏ریزی می‏شدکه دور نهایی و فینال آن با ایّام دهۀ فجر برخورد کند و به این ترتیب با اینکه عراقیها شور و هیجان ناشی از برگزاری این مسابقات را می‏دیدند، چون یک دوره بازی بود که فینال آن انجام می‏شد، نمی‏توانستند مخالفتی بکنند. علاوه بر اینها، در سراسر دهۀ مبارکۀ فجر سعی می‏شد هر شب برنامه‏ای اجرا شود، مثلاً برگزاری یک سخنرانی و یا خواندن مطالبی که نوشته می‏شد.از برنامه‏های دیگر این بود که آنچه را در دوران انقلاب در روزهای پیروزی انقلاب گذشته بود، به عنوان روزشمار جمع‏آوری می‏کردند و می‏حواندند که اثر خوبی داشت. برگزاری مسابقات کشتی، کاراته، کونگ‏فو و اجرای سرودهای انقلابی نیز از دیگر برنامه‏ها بود. با اینکه آنجا شیرینی نبود، بچّه‏ها خمیر نان را در می‏آوردند، خشک می‏کردند و بعد از کوبیدن و رد کردن از توری و مخلوط کردن با آب، از آن خمیر شیرینی به دست می‏آوردند. البته در ایّام دهۀ فجر درست کردن شیرینی ممنوع بود و دشمن هم در این روزها بیشتر به دنبال این نوع شیرینی‏ها که به آن «حلویّات» می‏گفتند، می‏گشت.یک شب عراقیها به آسایشگاه ریختند و از بچّه‏ها سراغ حلویّات را گرفتند. یکی از برادران با اینکه می‏فهمید حلویّات یعنی چه، گفت: چه می‏گویید؟ ما جز همین سطلهایی که اینجاست حلبیّات نداریم. دشمن که خیلی عصبانی شده بود، حتی تمام پتوها را تکاند تا ببیند شیرینی‏ها کجاست، اما چیزی پیدا نکردند و رفتند. برادران ما شیرینی‏ها را داخل بالشها مخفی کرده بود و فردای آن روز مقداری از آن را برای دکتر عراقی بردند.دکترهای عراقی هم متفاوت بودند. بعضی از آنها خیلی بی‏وجدان، بیرحم و بی‏عاطفه و برخی دیگر متعهّد و با عاطفه بودند. در آن روزها دکتری بود به نام دکتر فارس که بسیار شخص شریفی بود. او شاید هفته‏ای پنجاه دینار (هر دینار معال بیست سی تومان) از داروهایی که عراقیها به اردوگاه نمی‏آوردند، از شهر می‏خرید و به صورتی مخفیانه به اردوگاه می‏آوردو به مریضهایی که می‏دانست به آنها احتیاج دارند، می‏داد. شیرینی‏ها را هم برای همین دکتر فارس فرستادیم. وقتی شیرینی‏ها را دید، گفت اینها کجا بو د که عراقیها نتوانستند پیدا کنند؟در هر حال، آن دهۀ فجر با شور و حرارت و گرمی خاصی برگزار شد.یکی دیگر از برنامه‏ها برگزاری نمایشگاه عکس از مجموعه عکسهایی بود که برای بچّه‏ها از ایران فرستاده بودند. علاوه بر اینها تصاویری از امام خمینی، آیه الله خامنه‏ای و آقای هاشمی رفسنجانی کشیده می‏شد. در این رابطه هم چندین بار عراقی‏ها به آسایشگاه ریختند ولی عکسها خیلی سریع جمع شده بود. آخرالامر در آن دهۀ فجر یک عکس امام(ره) را که 40 × 75 سانتی متر بود، به دست آوردند. اصلاً دشمن متحیّر مانده بود که این تصویر را کدام نقّاش و از روی کدام عکس کشیده است، آن هم با عدم امکانات موجود!تقریباً سیصد و پنجاه نفر به این جهت بازداشت شدند و بالاخره هم نقّاش آن تصویر پیدا نشد.در روز 22 بهمن معمولاً تصویر حضرت امام خمینی (ره) را روی پتو می‏کشیدند و برادرانمان از جلوی آن رژه می‏رفتند. در یکی از این مراسم‏ها رژه رفتنها توأم با آتشبازی بود. بچّه‏ها نفت را به دهان می‏ریختند و به گرزی که از آتش درست کرده بودند، فوت می‏کردند برنامه بقدری جالب بود که هر کس وارد می‏شد، فکر می‏کرد مثلاً در یک پایگاه