loader-img-2
loader-img-2
برای پیروزی امام دعا می کرد
برای پیروزی امام دعا می کرد
مرحوم والد مهمترین وظیفه خود را در حفظ امام(س) می دانست. کوشش می کرد تا ایشان را در مقابل دشمنی ها و توطئه های گوناگون، چه از داخل روحانیت و چه از خارج آن حفظ کند. به لطف خدا، در این مهم نیز موفق بود. اما از آنجا که اول عشق ایشان به امیرالمؤمنین(ع) بود، خداوند چنین صلاح دید که در جوار ایشان بماند و تقدیر چنین بود که پیروزی انقلاب را نبیند، در حالی که برای پیروزی پدرش همیشه دعا می کرد تا به اهداف و آمال عالیه اش برسد. برای رفتن آماده بود با وجود این که سن زیادی نداشت، اما احساس می کرد که وظایف خود و فعالیت هایی را که لازم بوده، انجام داده است. لذا، برای رفتن آماده بود. اهل این حرف ها نبود، ولی یادم هست یک بار می گفت: «وقتی فکر می کنم، می بینم در مجموع، ما کارهایمان را در این دنیا کرده ایم و اگر برویم، بد نیست.» این حاکی از جدی بودن این قضیه نزد ایشان بود. هیچ کسالتی نداشت؛ حتی یادم هست یک ماه پیش از فوت، آزمایش داده بود و از لحاظ جسمی ایشان را کاملا سالم تشخیص داده بودند. البته گاهی درد دست یا قولنج های شدید پیدا می کرد، ولی نارسایی قلبی نداشت و سرحال و فعال بود. وقتی هم این اتفاق رخ داد،امام(س) در همان ابتدا، آن را یک حادثه مشکوک دانستند و جای شک هم بود؛ چون دوستان و دشمنان گوناگونی داشت. ساده زندگی می کرد در زندگی، کاملا بی آلایش و ساده بود و همین کمک می کرد که بتواند در زمینه های علمی، موفقیت بیشتری داشته باشد. در حقیقت با زندگی و مسایل آن خود را درگیر نمی کرد و زندگیش به سادگی جریان پیدا می کرد. والده ام و صغری (خدمتکار منزل) چرخ زندگی را آن گونه که لازم بود می چرخاندند و ایشان به طور منظم برنامه خواب و خوراک و فعالیت های علمی خود را انجام می داد. در کنار پدر پس از ملحق شدن مرحوم والد به امام(س) در ترکیه، ایشان می گفت: وقتی وارد شدم، دیدم امام (س) نشسته اند، پرده ها را کشیده اند و تنها و ناراحتند. از نظر دولت ترکیه، آنها مورد توجه و احترام بودند و از حیث وضعیت زندگی به آنها توجه می شد. می گفت: پرده ها را کنار زدم و به ایشان گفتم: «نگاه کنید، اینجا جای بدی هم نیست.» بعد، بیرون رفتیم و گشتی زدیم و بعضی وسایل لازم را خریدیم. قریب دو ماه در آنکارا بودند. پس از آن به «بورسا» رفتند و قریب نُه ماه هم در آنجا ماندند.** در بورسا، تحت نظر مأموران امنیتی ترکیه به سر می بردند. اقامت آنها هم در منزلی متعلق به یکی از رؤسای امنیتی آنجا به نام علی بیگ بوده است. خانه مسکونی علی بیگ در کنار این منزل قرار داشته و ظاهرا نسبت به امام(س) بسیار محبت کرده است، حتی تا سالها پس از آن بین او  و امام(س) کارت تبریک رد و بدل می شد. از ساواک ایران هم شخصی به نام حسن آقا که از لحاظ اخلاقی آدم خوبی بوده، با مرحوم والد زیاد انس داشته است. می گفتند: مرحوم والد یک بار به شدت او را دعوا کرده بوده که چرا صدای رادیوی ایران را در حضور امام(س) بلند کرده است. او هم به گریه افتاده بوده و امام(س) رفته و او را دلداری داده بودند. معرفت ناب  یکی از شاخصه هایی که در ایشان وجود داشت و از همه مهمتر بود و بیشتر خودنمایی می کرد، دین باوری، ایمان به خداوند، رسالت و ولایت بود، به صورتی که این اعتقاد و تدین در ابعاد گوناگون زندگی ایشان خودنمایی می کرد. این شاخصه ارزنده ای است و به اصل آفرینش و هدف اصلی خلقت باز می گردد و وظیفه اصلی هر انسان در مقابل خداوند هم چیزی جز این نیست که به او ایمان داشته باشد و او را از سر شعور بشناسد، نه این که کورکورانه عبادتش کند. این شاخصه در تمام ابعاد زندگی ایشان وجود داشت، چه در برخوردهای اجتماعی و چه در برخوردهای خصوصی و خانوادگی، از بزرگترین مسایل تا کوچکترین آنها تا آنجا که دوستان و نزدیکان از دیدار ایشان، معانی عرفانی برایشان تداعی می شد. معرفت نابی نسبت به ائمه اطهار(ع) داشت، بخصوص نسبت به حضرت سید الشهداء(ع) که معرفت نادری بود. این از التزام او نسبت به زیارت این بزرگواران معلوم بود. البته معرفت مراتبی دارد، اما ایشان از مراتب والای آن برخوردار بود. نام مصطفی برازنده او بود من خیلی دوست داشتم که نامش «مصطفی» باشد و نمی دانم آقا چه دوست داشتند، ولی من ایشان را راضی کردم و گفتم که چون نام پدرتان مصطفی بوده است بسیار مناسب است و آقا هم راضی شدند و اسمش را «محمد» گذاشتیم، لقبش را «مصطفی» و کنیه اش را «ابوالحسن» گذاشتیم، ابوالقاسم نگذاشتیم که هر سه مشابه حضرت رسول(ص) نشود. مونس پدر بعد از تبعید آقا به ترکیه، مصطفی جواب گوی مردم و اجتماعات بود و به فعالیت ادامه داد. به همین جهت او را هم گرفتند و به زندان بردند. دو ماه در زندان بود و بعد از دو ماه او را آزاد کردند، چون عقیده ساواک این بود که دیگر مردم متفرق شده اند و حوادث را از یاد برده اند. مصطفی هم تا آزاد شد به قم آمد و به صحن رفت، و آنجا جمعیت جمع شد و با سلام و صلوات او را به خانه آوردند. دو یا سه روز هم در منزل بود ولی وقتی دیدند که مردم قم هنوز آرام نشده اند، ریختند و او را هم گرفتند و به ترکیه تبعید کردند.  مصطفی می گفت: «چه خوب شد که مرا بردند، چون آن شب را در یک منزل خیلی شیکی گذراندم و جاهای شیک را هم دیدم.» این خواست خدا بود که مصطفی را به نزد آقا ببرند، زیرا آقا خیلی تنها بود و مصطفی مونس خوبی برای او بود. در این یک سال که آنها در ترکیه بوده اند، همه فعالیت آنها کار علمی بوده است. بعدا شنیدم که مصطفی در ترکیه دو کتاب نوشته است. و آن طوری که خودشان می گفتند، داداش از آقا مراقبت می کرده و حتی غذا درست می کرده است. در ترکیه گاهی هم مصطفی با علی بیک (نگهبان آنها) به تماشای اطراف می رفته است. مگر می شود پدر گریه نکند! او نه فقط خیلی احترام به آقا می گذاشت، خیلی هم مراقبت می کرد، در غذا و در بقیه مسایل خیلی رعایت می کرد حتی این که آقا تنها نماند. و در کارهای آقا نظارت می کرد. وقتی کسالتی پیدا می شد، فورا دکتر می آورد و سؤال می کرد که غذا چیست. مقید بود که یا هر روز یک روز در میان بیاید و با آقا بنشیند و صحبت کند. از سیاست خیلی حرف می زدند. اخبار و مسایل جامعه را به آقا منتقل می کرد، چرا که هم بیشتر در اجتماع بود و هم با ایرانی ها در ارتباط بود. به طور کلی این پدر و پسر با هم رفیق بودند و به هم خیلی علاقه داشتند. مرگ داداش هم آقا را خیلی ناراحت کرد. من زن بودم و داد می زدم و گریه می کردم، ولی او مرد بود و مردی که اطرافش بودند و نمی توانست گریه کند. در مردم می گفت من مصطفی را برای آینده اسلام می خواستم ولی در شب من می دیدم که گریه می کرد. مگر می شود پدر گریه نکند! آقا روز، خودش را نگه می داشت ولی من شب ها بیدار بودم و می دیدم که واقعا گریه می کرد. برای مصطفی به طور خاصی گریه می کرد. همین علاقه بود که برایش چهل نفر را برای نماز وحشت گرفت. و شب هفت شام داد به طوری که هر که می خواهد بیاید بخورد.   او را در تمام مستحباتم شریک کرده ام یک روز امام داشت نماز مستحبی می خواند (قبل ازظهر). گفتم: آقا بدهید مقداری برای مصطفی نماز بخوانند چرا که شاید در بچگی نمازش را  با اشکال خوانده باشد(البته نمازش را از 12 سالگی به طور مرتب می خواند). آقا گفتند: «من او را با تمام مستحبات خودم شریک کرده ام» و آقا خیلی مستحبات داشت.
شاگرد ممتاز
شاگرد ممتاز
برای ایشان، امام(س) هم رهبر و مرجع و هم پدر بودند، روابطشان با امام(س) خیلی صمیمی بود، برای امام(س) احترام بسیار قایل بودند و امام(س) هم متقابلا چنین حالتی داشتند و ما می دیدیم که وقتی ایشان وارد می شوند، حالت چهره امام(س) عوض می شد، و این خود ناشی از علاقه ای بود که امام(س) به ایشان داشتند و یکی از دلایلش این بود که به {حدود}مدت 15 سال در یک شهر غریب، با یکدیگر مأنوس شده بودند، برای مادرمان هم احترام بسیاری قایل بودند. با این که خودشان شخصیتی بودند، در حوزه درس داشتند، ولی موقع ورود به منزل خم می شدند و دست مادرمان را می بوسیدند و می نشستند؛ یعنی اگر مادر می نشست، ایشان بلند می شدند و تواضع می کردند. مرحوم حاج آقا مصطفی(ره) زندگی و عمر خویش را فدای اسلام و راه و هدف پدرش کرد. همان طور که گفتم آن چه مسلم است شهادت ایشان در پیش برد انقلاب اسلامی بسیار مؤثر بود. ایشان از نظر فقهی، در سطح عالی بود؛ خود مجلس درس داشت، ولی در عین حال، در درس حضرت امام(س) شرکت می کرد و یکی از شاگردان ممتاز ایشان محسوب می شد. می گویند: ایشان تنها شاگردی بود که در درس ها، نسبت به حضرت امام(س) اشکال می کرد. دشمن فکر می کرد می تواند با ضربه زدن به امام(س) ایشان را از صحنه مبارزه خارج کند. برای آنها بهترین ضربه به امام(س) این بود که بهترین اولادش را بگیرند؛ فرزندی که برای ایشان، هم اولاد بود، هم دوست و یارو یاور. و در تمام اوقات زندگی، در تمام مبارزات پشت سر امام بود، حتی پس از تبعید امام به ترکیه که می خواستند او را مجبور به سکوت کنند، مقاومت کرد و گفت راه امام(س) را دنبال می کنم، لذا ایشان هم به ترکیه تبعید شدند. یک سال در ترکیه بودند سپس با امام به نجف رفتند و 13 سال از بهترین دوران عمر خود در آنجا سپری کردند. خدا می داند ائمه ما در این آب و خاک چه زجری کشیدند. ایشان 35-34 ساله بودند که به عراق رفتند و 48 ساله بودند که شهید شدند.پیشتاز نهضت وجود ایشان در نجف، در کنار حضرت امام(س) حیاتی بود. او از پیشتازان این نهضت بود و در دو جهت فعالیت می کرد: سیاسی، مبارزاتی و علمی. ایشان خود در جایی می گفت: «در راه آزادی، کشته ها خواهیم داد و بالاخره پیروزی، ثمره پایداری است». او همان گونه که خود آرزو داشت، از جمله شهدای این انقلاب گردید. شهادت او حلقه اتصالی بین 15 خرداد 1342و 22بهمن 1357 شد. بدین دلیل، حضرت امام(س) مرگ ایشان را به عنوان یکی از الطاف خفیه الهی تعبیر نمودند. او یک دانشمند و از نظر فقه، اصول، فلسفه و ادبیات عربی و فارسی در سطح عالی بود. در دورانی که حضرت امام (س) از نجف انقلاب را رهبری می کردند، ایشان یار و یاور و همکار شایسته ای برای آن حضرت بود. او به قدری نسبت به امام(س) احترام قایل بود که با وجود آن که سنی از او گذشته و حتی به اجتهاد رسیده بود، از ایشان اطاعت می کرد و راحتی و آسایش ایشان را بر خود مقدم می داشت. گاهی می دیدیم که حضرت امام(س) در اثر مبارزات و ریاضت، دچار ضعف شدیدی می شدند. او بیش از حد معمول نسبت به حضرت امام(س) علاقه مند بود، زیرا وجود ایشان را برای رهبری انقلاب ضروری می دانست. عاشق پدر او برای پدر گرامی اش احترام خاصی قایل بود و حضرت امام(س) هم به حاج آقا مصطفی(ره) احترام خاصی می گذاشتند. مصطفی (ره) عاشق امام(س) بود، گرچه ایشان همیشه در حال مسافرت بود و بسیار کم به منزل می آمد، ولی وقتی به عراق رفت، تمام همش معطوف به امام(س) بود و فقط به خاطر ایشان در نجف مانده بود، و امام(س) نیز عجیب در مرگش مقاومت کردند؛ همان گونه که همه مردان خدا توکل بر خدا می کنند و هر چیزی را در راه او فدا می کنند.قبل از شهادت از سلامت کامل برخوردار بود او مردی بسیار قوی و از سلامت کامل برخوردار بود، هیچ گونه ناراحتی و بیماری نداشت به همین دلیل برخلاف آن چه شایع کردند سکته قلبی خیلی بعید به نظر می رسید. همان شب که حاج آقا مصطفی شهید شدند، زودتر از معمول به خانه آمدند، چون قرار بود که ساعت دوازده مهمان بیاید و من سخت مریض بودم، آقای «دعائی» که همسایه ما بود، برای معاینه من دکتر آورد. از طرفی دیگر آقا مصطفی شب ها مطالعه داشتند و ما یک ننه داشتیم که اسمش «صغری» بود، آقا مصطفی به او گفت: «برو بخواب، اگر مهمان آمد من در را باز می کنم» و ما دیگر نفهمیدیم که مهمان ها چه وقت آمده و کی رفتند و چه شد؟  پس از ملاقات، او طبق معمول به مطالعه و عبادت پرداخته بود. «معمولا شبها نمی خوابید و فقط بعد از نماز صبح چند ساعتی می خوابید.» صبح خیلی زود وقتی ننه به اطاق بالا می رود، می بیند آقا مصطفی پشت میزش نشسته، دستش را روی کتاب گذاشته، سرش به پایین خم شده و حرکت نمی کند. او بهت زده و وحشت زده این مطلب را به من گفت. وقتی من با عجله به اطاق بالا رفته و خود را بالای سر او رساندم، دیدم دست های آقا مصطفی بنفش شده است و لکه های بنفش نیز روی سینه و سرشانه هایش دیدم. ایشان را بلافاصله با کمک آقای دعایی به بیمارستان انتقال دادیم. در آنجا به ما گفتند که حاج آقا مصطفی(ره) مسموم شده و دو ساعت است که از دنیا رفته است. وقتی خواستند از جسد وی کالبد شکافی به عمل آورند، حضرت امام (س) اجازه این کار را ندادند و فرمودند: «عده ای بی گناه دستگیر می شوند و دستگیری اینها دیگر برای ما آقا مصطفی نمی شود.» به هر حال از طرف دولت بعث عراق نیز از اعلام نظر پزشکان جلوگیری شد و نگذاشتند پزشکان نظر خود را اعلام کنند و حتی پزشکان را نیز تهدید کردند، چون صددرصد عارضه ایشان، مسمویت بود.
بر خویشتن تسلط داشت
بر خویشتن تسلط داشت
افکار او خیلی بالا و بلند بود و یک جور دیگر فکر می کرد و بالاخره درک ایشان از مسایل طور دیگری بود. او خیلی باهوش و با قدرت نسبت به مسایل می نگریست و بسیار بر خود تسلط داشت، بسیار عبادت می کرد، همیشه شب ها بیدار بود و تا صبح به دعا و نیایش می پرداخت و من اکثرا صدای او را که با صدای بلند گریه می کرد، می شنیدم، خط او، خط اصیل قرآن بود. او همه چیز را به خوبی درک می کرد، اما هیچ کس نتوانست او را درک کند، حتی من هم نتوانستم او را درک کنم، او بالاتر از همه بود. حاج آقا مصطفی(ره) از قدرت های شیطانی رنج می برد و همواره یار مستضعفان بود و همیشه به آنها فکر می کرد. ایشان تألیفات متعددی دارد، که بعضی از آنها چاپ نشده است، ایشان فقط راجع به سوره حمد حدود 1000 صفحه تفسیر نوشته اند و 46 آیه از سوره مبارکه بقره را نیز تفسیر نموده اند؛ تفسیرهایی که شاید از لحاظ بلاغت و معنی بی نظیر باشد، به طوری که هر کس از فقیه و فیلسوف گرفته تا مهندس و عامی می تواند آن را درک و از آن برداشت کند و طبعا کسی می تواند این گونه تفسیر ارائه دهد که خود دارای همه این ابعاد باشد.
شاگرد ممتاز
شاگرد ممتاز
برای ایشان، امام(س) هم رهبر و مرجع و هم پدر بودند، روابطشان با امام(س) خیلی صمیمی بود، برای امام(س) احترام بسیار قایل بودند و امام(س) هم متقابلا چنین حالتی داشتند و ما می دیدیم که وقتی ایشان وارد می شوند، حالت چهره امام(س) عوض می شد، و این خود ناشی از علاقه ای بود که امام(س) به ایشان داشتند و یکی از دلایلش این بود که به {حدود}مدت 15 سال در یک شهر غریب، با یکدیگر مأنوس شده بودند، برای مادرمان هم احترام بسیاری قایل بودند. با این که خودشان شخصیتی بودند، در حوزه درس داشتند، ولی موقع ورود به منزل خم می شدند و دست مادرمان را می بوسیدند و می نشستند؛ یعنی اگر مادر می نشست، ایشان بلند می شدند و تواضع می کردند. مرحوم حاج آقا مصطفی(ره) زندگی و عمر خویش را فدای اسلام و راه و هدف پدرش کرد. همان طور که گفتم آن چه مسلم است شهادت ایشان در پیش برد انقلاب اسلامی بسیار مؤثر بود. ایشان از نظر فقهی، در سطح عالی بود؛ خود مجلس درس داشت، ولی در عین حال، در درس حضرت امام(س) شرکت می کرد و یکی از شاگردان ممتاز ایشان محسوب می شد. می گویند: ایشان تنها شاگردی بود که در درس ها، نسبت به حضرت امام(س) اشکال می کرد. دشمن فکر می کرد می تواند با ضربه زدن به امام(س) ایشان را از صحنه مبارزه خارج کند. برای آنها بهترین ضربه به امام(س) این بود که بهترین اولادش را بگیرند؛ فرزندی که برای ایشان، هم اولاد بود، هم دوست و یارو یاور. و در تمام اوقات زندگی، در تمام مبارزات پشت سر امام بود، حتی پس از تبعید امام به ترکیه که می خواستند او را مجبور به سکوت کنند، مقاومت کرد و گفت راه امام(س) را دنبال می کنم، لذا ایشان هم به ترکیه تبعید شدند. یک سال در ترکیه بودند سپس با امام به نجف رفتند و 13 سال از بهترین دوران عمر خود در آنجا سپری کردند. خدا می داند ائمه ما در این آب و خاک چه زجری کشیدند. ایشان 35-34 ساله بودند که به عراق رفتند و 48 ساله بودند که شهید شدند. (همان، ص388)
خاطرات شهید مصطفی خمینی
خاطرات شهید مصطفی خمینی
آنچه در پی می آید فرازهایی است از خاطرات اعضای خانواده و نزدیکان شهید آیت الله حاج مصطفی خمینی (ره)از دوران پربرکت زندگانی ایشان. مادر شهید آیت الله سید مصطفی خمینی، سید احمد آقا خمینی، فریده مصطفوی، معصومه حائری یزدی و سید حسین خمینی درباره  فرزند ارشد حضرت امام خمینی(س) گفته اند که شهادتش به بیان امام "از الطاف خفیه الهی" و به باور بسیاری از تحلیلگران "شتاب دهنده نهضت بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران.     برادرم با کفایت و با درایت بودهوش فوق العاده ایشان موجب شد که در تحصیلات پیشرفت قابل توجهی داشته باشد. قریب هفت هزار صفحه دست نوشته در عراق از خود به یادگار گذاشت. مقدار زیادی از پیش نویس های کتاب هایش را هم به همراه تمامی کتاب های حضرت امام)س) و حتی کاغذ پاره ها در ایران، ساواک مصادره کرد. البته پس از پیروزی انقلاب، تعدادی از کتاب های امام (س) به ایشان بازگردانده شد، اما از بعضی کتاب های ایشان هرگز خبری نشد. پس از تبعید حضرت امام(س) به ترکیه، ایشان هم به آنجا تبعید شد. یک سال همنشینی مستمر در روحیه پرتحرک و شاد ایشان اثر گذاشت و از او مردی پخته، آرام، بافراست، دوراندیش و عاشق پدر ساخت. در آنجا، امام(س) مشغول نوشتن کتاب تحریر الوسیله بودند، ایشان هم بر برخی از کتاب ها حاشیه می زد. پس از یک سال که دولت ایران به ترکیه پیشنهاد می کند قرارداد مربوط به نگهداری امام(س) را در تبعید تمدید نماید، دولت ترکیه نمی پذیرد و مسؤولان آن می گویند: «اگر ما قبلا موقعیت امام(س) را متوجه شده بودیم، از ابتدا این کار را نمی کردیم»؛ زیرا از اطراف و اکناف جهان، بخصوص کشورهای اسلامی، به ترکیه تلگراف می زدند و خواستار سلامتی ایشان بودند و رییس جمهور ترکیه فهمیده بود که ایشان از محبوبیت فوق العاده ای در بین مردم برخوردار است. لذا، مجبور می شوند ایشان را از ترکیه به جای دیگری منتقل کنند. اما نمی توانستند اجازه دهند که به ایران تشریف بیاورند، چون طرفداران امام(س) فعالتر از گذشته، مشغول زمینه سازی یک قیام بزرگ بودند. ایشان را سوار هواپیما می کنند و داخل هواپیما گذرنامه هایشان را به آنها تحویل می دهند؛ وقتی هواپیما به زمین می نشیند، به آنها می گویند: شما در فرودگاه بغداد هستید. پس از پیاده شدن، هیچ کس را پشت سر خود نمی بیند، هر کس به دنبال کار خود می رود و آنها در تنهایی مجبور می شوند فکری برای خود بکنند. حتی پول عراقی هم با خود نداشته اند. در فرودگاه پول های خود را تبدیل می کنند و به کاظمین می روند. در آنجا، حاج آقا مصطفی(ره) در مسافرخانه ای تمیز، اتاقی می گیرد، ساک هایشان را در آنجا می گذارند، امام(س) به حرم مشرف می شوند و حاج آقا مصطفی(ره) هم به تلفنخانه می رود. از آنجا به یکی از دوستانش در نجف، به نام شیخ نصرالله خلخالی، که اهل رشت بوده، تلفن می زند و جریان را تعریف می کند.* ایشان هم می گوید: تا دو روز دیگر، ما منزلی مناسب ایشان با مقداری اثاثیه اولیه تهیه می کنیم تا  ایشان به منزل خود وارد شوند.» اینکار آنها به این دلیل بود که می دانستند امام(س) نمی خواهند به منزل کسی وارد شوند. بعد تلفنی هم به کربلا می زند و جریان را برای یکی دیگر از دوستان خود تعریف می کند. قرار می شود که حضرت امام(س) برای زیارت به کربلا مشرف شوند و طی مراسم استقبالی که برای ایشان تدارک دیده می شود، به نجف مشرف شوند. این برنامه ریزی و سرعت عمل ایشان حاکی از کفایت و درایت او و توجه به جوانب کارهاست و اعتمادی که حضرت امام(س) به ایشان داشتند، امام(س) هم این برنامه را می پذیرند؛ پس از یکی،دو روز به کربلا مشرف می شوند و در میان استقبال ایرانیان مقیم آنجا، عراقی های ارادتمند به ایشان و علماء به حرم حضرت سید الشهداء(ع) و حرم قمر بنی هاشم(ع) می روند و پس از استراحتی کوتاه،{یک هفته} به سوی نجفت حرکت می کنند. در آنجا، با استقبال بی نظیر علما و دوستداران، به منزل وارد می شوند. برای ایشان دو منزل کوچک (یکی نود متری برای اندرونی و دیگری هفتاد متری برای بیرونی) که به هم راه داشته باشند، در نظر گرفته شده بود. حاج آقا مصطفی(ره) نیز در نجف مستقر می شوند و از آنجا به ایران تلفن می زنند که «حضرت امام (س) آزاد شدند و در عراق تشریف دارند.» خانوادة حضرت امام(س) هم ظرف یکی دو ماه همگی به عراق عزیمت می کنند. تنها کسی را که دولت ایران از خروجش ممانعت کرده بود، مرحوم حاج احمد آقا بود که می گفتند مشمول است و باید به سربازی برود.
خاطره ای از شهید محمود برجعلی زاده
خاطره ای از شهید محمود برجعلی زاده
طلبه شهید: محمود برج علی زاده "قم" "بی باک و جسور" محمود، در زمان بنی صدر خائن با وی در جبهه بود. او در تمام اوقات افشاگری می کرد و این درحالی بود که بنی صدر با سیاست شیطانی خود در بین ارتشی ها رسوخ کرده بود. با این وجود محمود بدون هیچ ترس و واهمه ای پرده از کارهای خلاف این خائن به اسلام برمی داشت. در همین روزها طرح حمله ای از طرف فرماندهان ارتش و سپاه داده شد که بایستی روز حمله پلی بر روی رود کارون زده شود و نیروهای ارتش و سپاه از روی آن عبور کنند. در آن روز محمود و یکی دیگر از برادران سپاه، به نام شهید "اکبر جدایی" به دیدبانی توپخانه رفتند. برادران سپاهی و ارتشی بر دشمن می تاختند، در حالی که تانک های دشمن و نیروهای پیاده آنها به سوی ما در حرکت بودند. محمود و اکبر و یک افسر دید بان جلو می رفتند و محمود یک قبضه "آر. پی. جی. هفت" بر دوش داشت. در این موقع کار آن قدر سخت شد که دیگر پیشروی به هیچ وجه امکان نداشت. دستور آمد که پاسدارهایی که جلو هستند عقب نشینی کنند، در غیر این صورت زیر تانک های دشمن له خواهند شد. محمود از ما جدا شد و یک تنه به طرف دشمن حرکت کرد. کانالی بود که از آن جا دیگر محمود را ندیدیم. در آن موقع دو فروند هواپیمای عراقی مواضع ما را بمباران کردند و از آن جا که خدا با ما بود، بمب های دشمن عمل نکرد و این بمباران دوبار تکرار شد و بار دوم هم در کارون ریخته شد. تقریباً ساعتی گذشت و باز از محمود خبری نشد. اکبر گفت: برویم ببینیم آیا محمود زنده است یا نه و چرا خبری از او نیست؟ ما از طریق کانال به جلو رفتیم. تانک های دشمن همچنان پیشروی می کردند. یک تانک که جلوتر از همه بود توسط رزمندگان منهدم شد. هنوز آتش از تانک زبانه می کشید که دیدیم محمود یک تنه به پای تانک رسید و چند لحظه بعد داخل کابین آن رفت و مقداری از لوازم عراقی ها را خارج ساخت. قصد داشت تیر بار تانک را بردارد که آتش سنگین دشمن مجال این کار را با او نداد. محمود با کاردی که همراه داشت، در پای تانک سنگر کوچکی درست کرد و در نیمه های شب سرانجام موفق شد تیر بار تانک را به غنیمت نزد ما بیاورد. "به نقل از پاسدار غلام علی آذری فر" نامه ای از سنندج او چنین می نویسد: کار ما پاک سازی است و به غیر از کار نظامی کارهای تبلیغاتی هم که ضروری تر است، انجام می دهیم. مردم دور ما حلقه می زنند و مارکسیست های به اصطلاح روشنفکر با ما بحث می کنند، البته با نظر سوء و ما یک دست روی ضامن نارنجک، شروع به بحث می کنیم. آنها منطق ندارند و تمام گفتارشان بر محور مادیات می چرخد. تبلیغات سوء، سنندج را از چهره یک شهر مسلمان نشین خارج کرده است. یکی از تبلیغات آنان، رسیدن به نیازجنسی جوانان است. بی جهت نیست که می خواهند خود مختار باشند و هر فسادی که دلشان خواست برپا کنند. اگر فریاد "الله اکبر" بچه ها و آن شهادت ها نبود، نقشه ها در سر داشتند که البته خدا این ها را کوبید. نامه ای به همسر چند روز پیش از عملیات فتح المبین در نامه ای به همسرش چنین می نویسد: مهم نیست که در کجا، ولی اگر پیروز شدیم، به جای شما هم کربلا را زیارت می کنم. هیچ زمان برایم گریه نکن که اگر زنده ماندم روحیه ای را آزرده می کند و اگر مرده باشم روحم را آزرده می کند. همه ما رفتنی هستیم؛ زیرا دنیا محکوم به فناست. خوشا به حال آن کسی که در راه خدا تلاش کند و به سوی او بشتابد و زندگی جاودانه را نصیب خود کند. ای کاش خدا دلش به حال من می سوخت و مرا به برادران همرزم شهیدم ملحق می کرد که این نهایت آرزوی من است. در ضمن هرکس از من دلخور بود بگو حلالم کند؛ چون به یاری امام حسین -علیه السلام- می رویم. دعا بخوان، صبر پیشه کن. اگر شهید شدم متأسف نباش، بلکه راضی باش به رضای خدا. نامه ای دیگر از شهید او در نامه ای دیگر، اوضاع جبهه افغانستان چنین را ترسیم می کند: کار ما این جا بیشتر در شب صورت می گیرد و به محض تاریکی شبیخون می زنیم. تانک ها را از بین می بریم، پاسگاه ها را خلع سلاح می نماییم و اکثر سربازان افغانی به محض حمله مجاهدین تسلیم می شوند. به علت این که پاسگاه ها برق ندارند و ارتباط با مرکز ضعیف است، مجاهدین در تمام نقاط افغانستان مراقب اوضاع هستند و پیشروی و تسلط ما خیلی سریع انجام می گیرد. شب شنبه، 24 آبان 58، من و یک برادر آبادانی و یک برادر افغانی که سید و روحانی است به یکی از پاسگاه ها حمله کردیم. من مسئول تخریب و انفجار بودم و برادر دیگر برج پاسگاه را به رگبار گلوله بسته بود. افراد مستقر در پاسگاه که حدود 150 نفر بودند، فضای اطراف پاسگاه را با گلوله های اهدایی اربابان روسی خود می شکافتند. قطر دیوار پاسگاه در حدود دو متر بود و دو دیوار تو در تو داشت. من پس از هر انفجار به سنگر خود باز می گشتم و از آن جا که خدا یار و یاور ما و خوار کننده کفار و منافقین است، آنها جرأت نمی کردند حرکتی نمایند و مواضع ما را تشخیص بدهند یا لااقل یک نارنجک به سوی ما پرتاب کنند. ای کاش می دانستند که ما سه نفر بیشتر نیستیم و از پاسگاه بیرون می آمدند؛ آن موقع خیلی زود پاسگاه سقوط می کرد. از طرفی نیروی کمکی که قرار بود بیاید، نرسید. مهمات ما تمام شده و صبح نزدیک بود. فقط مقداری "تی. ان. تی" لازم بود که به مقصود نهایی خود در این حمله نایل شویم که آن هم میسر نشد و ما به همین مقدار ضربت بسنده کردیم و به پایگاه اصلی خود بازگشتیم. بعد مطلع شدیم که چندین کشته و مجروح حاصل کار ما بوده است. ان شاءالله در حمله های بعدی با تدارکات بیشتری موفقیت های بهتری به دست آوریم. تعقیب و گریز در آبان سال 56 با شهادت آیت الله مصطفی خمینی در نجف اشرف در اعتراض به تظاهرات روحانیون در قم خشم امت مسلمان ایران که بعد از 15 خرداد مانند آتش سوزانی در زیر خاکستر پنهان شده بود شعله ور گردید. مردم مستضعف و به ستوه آمده از ظلم وجورشان و حکومت یزیدی او، بار دیگر به رهبری بت شکن تاریخ امام خمینی به پا خاستند. پس از چندی که رژیم مجبور به اعلام حکومت نظامی شد، محمود همراه با دیگر جوانان انقلابی به مبارزه با مزدوران شاه خائن برخاست و به تشکیل گروه ضربت متشکل از جوانان کاراته باز اقدام نمود. و کمتر روزی بود که این گروه برخورد خشونت آمیز با گاردی های رژیم نداشته باشد، طی این درگیری ها محمود بارها تا مرز شهادت پیش رفت. او در این مورد به دوستانش چنین گفته است: "یک روز وقتی گاردی های مزدور را در خیابان انقلاب (چهار مردان) دیدیم، شروع به دادن شعار مرگ بر شاه نمودیم. گاردی ها که دستور تیر داشتند، به محض شنیدن شعار به تعقیب ما پرداخته، دیوانه وار شروع به تیر اندازی کردند. در این تعقیب و گریز یکی از برادران به شهادت رسید و دو نفر از آنها به قصد کشتن من به تعقیبم پرداختند. برای گریز از چنگ آنها به کوچه ای پناه بردم. که بعد متوجه شدم بن بست است. در یک لحظه مرگ را در مقابل چشمانم دیدم؛ اما خواست خدا این بود که آن روز به شهادت نرسم. در این موقع چشمم به خانه ای افتاد که در آن نیم باز بود. بلافاصله خود را در آن انداختم و لحظاتی بعد رگبار مسلسل گاردی ها سینه دیوار و در خانه را سوراخ سوراخ کرد." به نقل از واحد فرهنگی بنیاد شهید انقلاب اسلامی تپه جفینه عصر روز اول فروردین ماه سال 1361، فرمان حرکت به سوی دشمن و محله های دیگر صادر شد. محمود با روحیه عالی افراد تحت فرماندهی خود را برای آغاز عملیات سازمان می داد. یکی از همرزمان وی می گوید که جنب وجوش او حداقل چند برابر ما بود. زودتر از ما آب و غذایی تناول نمی کرد و دیرتر از همه می خوابید. شب قبل از حمله در مراسم دعا، شعار " یا زیارت یا شهادت" را با هیجان زیادی تکرار می کرد و برای پیوستن به لقاء الله بی تابی می کرد. سر انجام لحظه حرکت به میعادگاه عشق و تقرب به الله شروع شد. ما حدود 27 کیلومتر پیاده روی کردیم. در بین راه او مرتبا به همه افراد سر کشی می کرد و آنها را دلداری می داد. سخنانش، حرکات و سکناتش محبت و دوستی او را در اعماق قلب همرزمانش نفوذ داده بود. و همه حرف شنوی عجیبی از وی داشتند. در حدود ساعت یک نیمه شب بود که ما راه را گم کردیم. عراقی ها منور می زدند و ما می نشستیم. بعصی از رزمندگان از شدت خستگی خوابشان می برد. نگرانی از گم کردن راه، محمود را سخت آزار می داد. در این حین روی به رزمنده سیدی کرد -سید عبدالله برقعی که در همین عملیات شهید شد- و گفت: شما از جد خویش تقاضا کنید که راه را پیدا کنیم. دقایقی بعد یکی از برادران اطلاع داد که را را پیدا کرده است. در این موقع درگیری در اکثر جبهه ها آغاز شده بود. محلی که ما باید به آن حمله می بردیم، تپه ای بود به نام "جفینه" که بعثی ها یک خط آتش بسیار قوی در آن جا قرار داده بودند. ما توسط عراقی ها را از سه جهت در محاصره قرار گرفته بودیم. ولی قدرت خدا و فرماندهی ولی عصر امام زمان - عجل الله تعالی فرجه الشریف- و رشادت بچه ها در ظرف چند دقیقه خاکریزها به تصرف درآمد. وقتی ما به پای تپه رسیدیم، برادر محمود به سازماندهی مجدد پرداخت و آنگاه عملیات اصلی - فتح المبین - شروع شد. باران گلوله از هر سو باریدن گرفت. در هیاهوی میدان ناگهان صدایی فریاد زد که برادری داخل کانال عراقی ها از مجروح شده. وقتی با آن جا رفتیم، برادر محمود را دیدیم که ذکر می گوید. داخل کانال تعداد زیادی جنازه عراقی بود که ظاهرا به دست محمود درو شده بودند. در آن لحظه بود که خبر پیروزی نیروهای رزمنده اسلام در اولین مرحله از عملیات غرور آفرین فتح المبین به ما رسید. به محمود که خبر دادیم، تکبیر گفت و از شهادت خبر داد. فقط درخواست کرد که از کانال خارجش کنیم تا در بین دشمنانش نباشد، دستورش را اجرا کردیم. در این حین برادری خبر داد که راه را گم کرده ایم. از محمود کمک خواستیم، او در حالی که روی زمین دراز کشیده و خون زیادی از او رفته بود از ما خواست که قطب نمایش را به او بدهیم تا مسیر را مشخص کند، ما آن را نیافتیم. گفت نگران نباشید آفتاب تا دقایقی دیگر سر می زند، دست راستتان که طرف آفتاب باشد، پشت سرتان جنوب است و می توانید به سمت دلخواه بروید. نیم ساعت بعد با یک ماشین غنیمتی، او و دیگر مجروحین را به پایگاه رساندیم. اما حدود ساعت 30/10 روز دوشنبه 2/1/1361  محمود پس از استقامت بسیار در حالی که خون زیادی از بدنش رفته بود، آهنگ دیار ابدیت نمود
خاطره ای از شهید محمود برجعلی زاده
خاطره ای از شهید محمود برجعلی زاده
طلبه شهید: محمود برج علی زاده "قم" "بی باک و جسور" محمود، در زمان بنی صدر خائن با وی در جبهه بود. او در تمام اوقات افشاگری می کرد و این درحالی بود که بنی صدر با سیاست شیطانی خود در بین ارتشی ها رسوخ کرده بود. با این وجود محمود بدون هیچ ترس و واهمه ای پرده از کارهای خلاف این خائن به اسلام برمی داشت. در همین روزها طرح حمله ای از طرف فرماندهان ارتش و سپاه داده شد که بایستی روز حمله پلی بر روی رود کارون زده شود و نیروهای ارتش و سپاه از روی آن عبور کنند. در آن روز محمود و یکی دیگر از برادران سپاه، به نام شهید "اکبر جدایی" به دیدبانی توپخانه رفتند. برادران سپاهی و ارتشی بر دشمن می تاختند، در حالی که تانک های دشمن و نیروهای پیاده آنها به سوی ما در حرکت بودند. محمود و اکبر و یک افسر دید بان جلو می رفتند و محمود یک قبضه "آر. پی. جی. هفت" بر دوش داشت. در این موقع کار آن قدر سخت شد که دیگر پیشروی به هیچ وجه امکان نداشت. دستور آمد که پاسدارهایی که جلو هستند عقب نشینی کنند، در غیر این صورت زیر تانک های دشمن له خواهند شد. محمود از ما جدا شد و یک تنه به طرف دشمن حرکت کرد. کانالی بود که از آن جا دیگر محمود را ندیدیم. در آن موقع دو فروند هواپیمای عراقی مواضع ما را بمباران کردند و از آن جا که خدا با ما بود، بمب های دشمن عمل نکرد و این بمباران دوبار تکرار شد و بار دوم هم در کارون ریخته شد. تقریباً ساعتی گذشت و باز از محمود خبری نشد. اکبر گفت: برویم ببینیم آیا محمود زنده است یا نه و چرا خبری از او نیست؟ ما از طریق کانال به جلو رفتیم. تانک های دشمن همچنان پیشروی می کردند. یک تانک که جلوتر از همه بود توسط رزمندگان منهدم شد. هنوز آتش از تانک زبانه می کشید که دیدیم محمود یک تنه به پای تانک رسید و چند لحظه بعد داخل کابین آن رفت و مقداری از لوازم عراقی ها را خارج ساخت. قصد داشت تیر بار تانک را بردارد که آتش سنگین دشمن مجال این کار را با او نداد. محمود با کاردی که همراه داشت، در پای تانک سنگر کوچکی درست کرد و در نیمه های شب سرانجام موفق شد تیر بار تانک را به غنیمت نزد ما بیاورد. "به نقل از پاسدار غلام علی آذری فر" نامه ای از سنندج او چنین می نویسد: کار ما پاک سازی است و به غیر از کار نظامی کارهای تبلیغاتی هم که ضروری تر است، انجام می دهیم. مردم دور ما حلقه می زنند و مارکسیست های به اصطلاح روشنفکر با ما بحث می کنند، البته با نظر سوء و ما یک دست روی ضامن نارنجک، شروع به بحث می کنیم. آنها منطق ندارند و تمام گفتارشان بر محور مادیات می چرخد. تبلیغات سوء، سنندج را از چهره یک شهر مسلمان نشین خارج کرده است. یکی از تبلیغات آنان، رسیدن به نیازجنسی جوانان است. بی جهت نیست که می خواهند خود مختار باشند و هر فسادی که دلشان خواست برپا کنند. اگر فریاد "الله اکبر" بچه ها و آن شهادت ها نبود، نقشه ها در سر داشتند که البته خدا این ها را کوبید. نامه ای به همسر چند روز پیش از عملیات فتح المبین در نامه ای به همسرش چنین می نویسد: مهم نیست که در کجا، ولی اگر پیروز شدیم، به جای شما هم کربلا را زیارت می کنم. هیچ زمان برایم گریه نکن که اگر زنده ماندم روحیه ای را آزرده می کند و اگر مرده باشم روحم را آزرده می کند. همه ما رفتنی هستیم؛ زیرا دنیا محکوم به فناست. خوشا به حال آن کسی که در راه خدا تلاش کند و به سوی او بشتابد و زندگی جاودانه را نصیب خود کند. ای کاش خدا دلش به حال من می سوخت و مرا به برادران همرزم شهیدم ملحق می کرد که این نهایت آرزوی من است. در ضمن هرکس از من دلخور بود بگو حلالم کند؛ چون به یاری امام حسین -علیه السلام- می رویم. دعا بخوان، صبر پیشه کن. اگر شهید شدم متأسف نباش، بلکه راضی باش به رضای خدا. نامه ای دیگر از شهید او در نامه ای دیگر، اوضاع جبهه افغانستان چنین را ترسیم می کند: کار ما این جا بیشتر در شب صورت می گیرد و به محض تاریکی شبیخون می زنیم. تانک ها را از بین می بریم، پاسگاه ها را خلع سلاح می نماییم و اکثر سربازان افغانی به محض حمله مجاهدین تسلیم می شوند. به علت این که پاسگاه ها برق ندارند و ارتباط با مرکز ضعیف است، مجاهدین در تمام نقاط افغانستان مراقب اوضاع هستند و پیشروی و تسلط ما خیلی سریع انجام می گیرد. شب شنبه، 24 آبان 58، من و یک برادر آبادانی و یک برادر افغانی که سید و روحانی است به یکی از پاسگاه ها حمله کردیم. من مسئول تخریب و انفجار بودم و برادر دیگر برج پاسگاه را به رگبار گلوله بسته بود. افراد مستقر در پاسگاه که حدود 150 نفر بودند، فضای اطراف پاسگاه را با گلوله های اهدایی اربابان روسی خود می شکافتند. قطر دیوار پاسگاه در حدود دو متر بود و دو دیوار تو در تو داشت. من پس از هر انفجار به سنگر خود باز می گشتم و از آن جا که خدا یار و یاور ما و خوار کننده کفار و منافقین است، آنها جرأت نمی کردند حرکتی نمایند و مواضع ما را تشخیص بدهند یا لااقل یک نارنجک به سوی ما پرتاب کنند. ای کاش می دانستند که ما سه نفر بیشتر نیستیم و از پاسگاه بیرون می آمدند؛ آن موقع خیلی زود پاسگاه سقوط می کرد. از طرفی نیروی کمکی که قرار بود بیاید، نرسید. مهمات ما تمام شده و صبح نزدیک بود. فقط مقداری "تی. ان. تی" لازم بود که به مقصود نهایی خود در این حمله نایل شویم که آن هم میسر نشد و ما به همین مقدار ضربت بسنده کردیم و به پایگاه اصلی خود بازگشتیم. بعد مطلع شدیم که چندین کشته و مجروح حاصل کار ما بوده است. ان شاءالله در حمله های بعدی با تدارکات بیشتری موفقیت های بهتری به دست آوریم. تعقیب و گریز در آبان سال 56 با شهادت آیت الله مصطفی خمینی در نجف اشرف در اعتراض به تظاهرات روحانیون در قم خشم امت مسلمان ایران که بعد از 15 خرداد مانند آتش سوزانی در زیر خاکستر پنهان شده بود شعله ور گردید. مردم مستضعف و به ستوه آمده از ظلم وجورشان و حکومت یزیدی او، بار دیگر به رهبری بت شکن تاریخ امام خمینی به پا خاستند. پس از چندی که رژیم مجبور به اعلام حکومت نظامی شد، محمود همراه با دیگر جوانان انقلابی به مبارزه با مزدوران شاه خائن برخاست و به تشکیل گروه ضربت متشکل از جوانان کاراته باز اقدام نمود. و کمتر روزی بود که این گروه برخورد خشونت آمیز با گاردی های رژیم نداشته باشد، طی این درگیری ها محمود بارها تا مرز شهادت پیش رفت. او در این مورد به دوستانش چنین گفته است: "یک روز وقتی گاردی های مزدور را در خیابان انقلاب (چهار مردان) دیدیم، شروع به دادن شعار مرگ بر شاه نمودیم. گاردی ها که دستور تیر داشتند، به محض شنیدن شعار به تعقیب ما پرداخته، دیوانه وار شروع به تیر اندازی کردند. در این تعقیب و گریز یکی از برادران به شهادت رسید و دو نفر از آنها به قصد کشتن من به تعقیبم پرداختند. برای گریز از چنگ آنها به کوچه ای پناه بردم. که بعد متوجه شدم بن بست است. در یک لحظه مرگ را در مقابل چشمانم دیدم؛ اما خواست خدا این بود که آن روز به شهادت نرسم. در این موقع چشمم به خانه ای افتاد که در آن نیم باز بود. بلافاصله خود را در آن انداختم و لحظاتی بعد رگبار مسلسل گاردی ها سینه دیوار و در خانه را سوراخ سوراخ کرد." به نقل از واحد فرهنگی بنیاد شهید انقلاب اسلامی تپه جفینه عصر روز اول فروردین ماه سال 1361، فرمان حرکت به سوی دشمن و محله های دیگر صادر شد. محمود با روحیه عالی افراد تحت فرماندهی خود را برای آغاز عملیات سازمان می داد. یکی از همرزمان وی می گوید که جنب وجوش او حداقل چند برابر ما بود. زودتر از ما آب و غذایی تناول نمی کرد و دیرتر از همه می خوابید. شب قبل از حمله در مراسم دعا، شعار " یا زیارت یا شهادت" را با هیجان زیادی تکرار می کرد و برای پیوستن به لقاء الله بی تابی می کرد. سر انجام لحظه حرکت به میعادگاه عشق و تقرب به الله شروع شد. ما حدود 27 کیلومتر پیاده روی کردیم. در بین راه او مرتبا به همه افراد سر کشی می کرد و آنها را دلداری می داد. سخنانش، حرکات و سکناتش محبت و دوستی او را در اعماق قلب همرزمانش نفوذ داده بود. و همه حرف شنوی عجیبی از وی داشتند. در حدود ساعت یک نیمه شب بود که ما راه را گم کردیم. عراقی ها منور می زدند و ما می نشستیم. بعصی از رزمندگان از شدت خستگی خوابشان می برد. نگرانی از گم کردن راه، محمود را سخت آزار می داد. در این حین روی به رزمنده سیدی کرد -سید عبدالله برقعی که در همین عملیات شهید شد- و گفت: شما از جد خویش تقاضا کنید که راه را پیدا کنیم. دقایقی بعد یکی از برادران اطلاع داد که را را پیدا کرده است. در این موقع درگیری در اکثر جبهه ها آغاز شده بود. محلی که ما باید به آن حمله می بردیم، تپه ای بود به نام "جفینه" که بعثی ها یک خط آتش بسیار قوی در آن جا قرار داده بودند. ما توسط عراقی ها را از سه جهت در محاصره قرار گرفته بودیم. ولی قدرت خدا و فرماندهی ولی عصر امام زمان - عجل الله تعالی فرجه الشریف- و رشادت بچه ها در ظرف چند دقیقه خاکریزها به تصرف درآمد. وقتی ما به پای تپه رسیدیم، برادر محمود به سازماندهی مجدد پرداخت و آنگاه عملیات اصلی - فتح المبین - شروع شد. باران گلوله از هر سو باریدن گرفت. در هیاهوی میدان ناگهان صدایی فریاد زد که برادری داخل کانال عراقی ها از مجروح شده. وقتی با آن جا رفتیم، برادر محمود را دیدیم که ذکر می گوید. داخل کانال تعداد زیادی جنازه عراقی بود که ظاهرا به دست محمود درو شده بودند. در آن لحظه بود که خبر پیروزی نیروهای رزمنده اسلام در اولین مرحله از عملیات غرور آفرین فتح المبین به ما رسید. به محمود که خبر دادیم، تکبیر گفت و از شهادت خبر داد. فقط درخواست کرد که از کانال خارجش کنیم تا در بین دشمنانش نباشد، دستورش را اجرا کردیم. در این حین برادری خبر داد که راه را گم کرده ایم. از محمود کمک خواستیم، او در حالی که روی زمین دراز کشیده و خون زیادی از او رفته بود از ما خواست که قطب نمایش را به او بدهیم تا مسیر را مشخص کند، ما آن را نیافتیم. گفت نگران نباشید آفتاب تا دقایقی دیگر سر می زند، دست راستتان که طرف آفتاب باشد، پشت سرتان جنوب است و می توانید به سمت دلخواه بروید. نیم ساعت بعد با یک ماشین غنیمتی، او و دیگر مجروحین را به پایگاه رساندیم. اما حدود ساعت 30/10 روز دوشنبه 2/1/1361  محمود پس از استقامت بسیار در حالی که خون زیادی از بدنش رفته بود، آهنگ دیار ابدیت نمود
نفوذی های آمریکا
نفوذی های آمریکا
او به مهره چینی های استعمار در کشور یقین پیدا کرده بود و به خوبی می دانست آمریکا در صدد است با استفاده از این عوامل، به رویارویی با مردم و انقلاب بپردازد. شهید سید نورالله طباطبائی نژاد در خاطره ای که پیش از وقوع فاجعه تروریستی هفتم تیر سال 1360 (ه.ش) از خود به جای می نهد چنین نقل می کند: «در زمستان 1357 در اوج انقلاب، به هنگام سخنرانی در یکی از مساجد شرق تهران دستگیر و در کلانتری آن منطقه بازداشت شدم. نیمه شب رئیس کلانتری به اطاقی که من در آن بازداشت بودم آمد و با من به صحبت نشست. رئیس کلانتری گفت: شما بیهوده تلاش می کنید. درست است که رژیم شاهنشاهی سقوط خواهد کرد ولی این را هم بدانید که شما نمی توانید رژیم مورد علاقه خود یعنی جمهوری اسلامی را سرکار بیاورید. من تبسمی کردم و به او گفتم : چه دلیلی برای این عقیده دارید؟ رئیس کلانتری از من پرسید : آیا شما بنی صدر، قطب زاده و دکتر یزدی را می شناسید؟ در جواب گفتم : از این افراد فقط اسم دکتر یزدی را شنیده ام. رئیس کلانتری در حالی که لبخندی ـ به نشانه اطلاعات دقیق خود از عمق فجایعی که در آینده از سوی امریکا رخ خواهد داد  بر لب داشت، به من گفت: اینها از سوی امریکا ماموریت دارند خود را به امام خمینی نزدیک کنند و به مقامات عالی اجرایی کشور دست یابند و مانع برقراری حکومت اسلامی در ایران شوند. من ناباورانه به این سخن رئیس کلانتری خندیدم و پیش خود فکر می کردم این هم از ترفندهایی است که مأمورین شاه برای جلوگیری از به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی به آن متوسل شده اند. بعدها که دکتر یزدی به همراه مهندس بازرگان با «برژینسکی» مشاور امنیتی کارتر در الجزیره دست داد و مذاکره کرد و در روزنامه کیهان با استفاده از سمت سرپرستی، خیانت هایی به انقلاب کرد و قطب زاده در سمت وزارت خارجه، خیانت هایی به انقلاب اسلامی نمود و برای آزاد ساختن گروگانها با آمریکا همکاری کرد و بنی صدر در سمت ریاست جمهوری با آمریکا هم صدا شد تا دولت رجایی را سرنگون کند و یک دولت متمایل به آمریکا بر سر کار آورد و در جنگ عراق علیه ایران مرتکب آن همه جنایت و خیانت شد، به یاد سخنان آن رئیس کلانتری افتادم و به این نتیجه رسیدم که او اطلاعات دقیقی در زمینه این افراد داشت...» 
سخنان فرزند شهید شاه آبادی
سخنان فرزند شهید شاه آبادی
شهید آیت الله مهدی شاه آبادی، فرزند برومند مرحوم آیت الله العظمی میرزا محمدعلی شاه آبادی، استاد عرفان امام خمینی (ره) و از نزدیکان بیت بنیانگذار انقلاب اسلامی بوده و دوستی بسیار نزدیکی با امام راحل و فرزند گرانقدرشان، مرحوم آقا مصطفی خمینی داشتند. در همین راستا به مناسبت سالگرد شهادت این یار دیرین خمینی کبیر گفت و گویی را با فرزند ارشد ایشان، حجه الاسلام سعید شاه آبادی انجام دادیم که در پی می آید. -با توجه به گذشت 27 سال از شهادت مرحوم شاه آبادی برای مخاطبان ما که اکثراً جوان هستند و ممکن است شناختی از خصوصیات رفتاری این شهید بزرگوار نداشته باشند، بفرمایید ارتباط وی با فرزندان و خانواده چگونه بود؟  من سعید شاه آبادی هستم فرزند اول شهید مهدی شاه آبادی متولد 1337 و شهادت پدرم هم در سال 1363 بوده و تقریباً 26 سال سن داشتم و ارتباطات و خاطرات زیادی با شهید داشتم. خانواده ما تا سال 1350 در قم زندگی می کردند یعنی حدود 13 سال اول زندگی من و تقریباً می توانم بگویم که سن کودکی و نوجوانی ام را در کنار ایشان در قم سپری کردم.  ارتباط بین پدر و من واقعاً یک ارتباط دوستانه بود که در این ارتباط دوستانه حریم ها کاملاً حفظ می شد یعنی دوستی ها و رفاقت ها در اوج خودش ولی ابهت، وقار و حریم ایشان برای همه خانواده محفوظ بود. من موارد زیادی از بازی ها و ورزش های دوره کودکی و نوجوانی و حتی بخش هایی از دوره جوانی ام را در کنار شهید بوده ام و ارتباط زیادی با پدر داشته ام.  به همراه پدر در دهه 40 بارها برای تبلیغ به روستاها می رفتیم که در بسیاری از موارد دیگر اعضای خانواده همراه ما نبودند و شرایط برای حضور آنها فراهم نبود. ورزش در زندگی پدرم نقش خیلی مهمی داشت و ایشان بسیار مقید بودند به برنامه های تفریحی و ورزشی، در مجموع انسان با نشاط و با روحیه ای بودند و فیزیک بدنی بسیار متناسبی برای ورزش داشتند. من به همراه پدرم کوهنوردی های بسیاری می رفتیم و حتی در سن جوانی هم که ایشان سن بالاتری داشتند و من فکر می کردم کوهنورد شدم ولی بازهم من از پدر کم می آوردم.  شهید شاه آبادی روحانی پر تحرک با روابط عمومی بالا و جوان گرا در عین اینکه جایگاه علمی ایشان بر کسی پوشیده نبود و عضو جامعه مدرسین حوزه علمیه قم بودند که در دهه چهل ایشان از امضاء کننده های نامه به شاه و هویدا در ماجراهای تبعید و حصر امام، قیام 15 خرداد 1342 و 000 نقش بسزایی داشتند و در عین حال فرزند استاد میرزا محمدعلی شاه آبادی هستند که استاد عرفان امام(ره) بودند. اینها به طور کلی یک شخصیت ممتاز علمی، معنوی، سیاسی به ایشان می دهد. -به عنوان نزدیک ترین فرد به پدرتان (شهید شاه آبادی) توضیح دهید که ایشان در شکل گیری انقلاب اسلامی چه نقشی داشتند؟  زمانی که شهید وارد تهران شد حضورش در مبارزات، جدی و بیشتر شد. یکی از کارهای مهم ایشان که از هر روحانی ساخته نبود، ارتباط با گروه های مبارز مسلح بود. این گروه ها با ایده های دینی از حدود سال 43-1340 شکل گرفته بودند و در سال 1350 جدی تر فعالیت می کردند البته ایده کلی امام با مبارزه مسلحانه مطابقت نداشت و حضور مردم در صحنه را قبول داشت ولی به هر حال این گروه ها فعالیت می کردند که اعضای آنها بچه های مذهبی، داغ، انقلابی و کم طاقت بودند. و درست است که از دل هیئت های مذهبی بیرون آمده بودند و انسان بسیار معتقد و دینداری بودند ولی چون در خانه تیمی حضور داشتند و ارتباط آنها با روحانیت و هیئت و مسجد قطع می شد، لطمه می خوردند و بخش زیادی از آنها در سال 1354 تغییر مواضع ایدئولوژیک دادند و کمونیست شدند و خیلی از آنها هم که مسلمان می ماندند، بنیه های اعتقادی اشان به تدریج تحلیل می رفت و کم می شد.  شرایط زندگی مخفیانه و تیمی به این صورت بود. در این شرایط یک روحانی که مقبولیت داشته باشد که اهل مبارزه است و این پذیرش در اهل مبارز وجود داشته باشد که آدمی است که می تواند اطلاعات امنیتی را حفظ کند و به هر حال با خیلی از انسان های دیگر متفاوت است و می توان به او اعتماد کرد، شهید شاه آبادی این ویژگی را داشت و این اعتماد را در گروه مبارزین ایجاد کرده بود و به همین جهت در خانه های تیمی با افراد مبارز تعامل برقرار کرد.  دلیل اصلی برقراری ارتباط با گروه مبارزین توسط شهید این بود که بتواند شبهادت دینی آن افراد را برطرف کند و ایشان مقید بود که بنیه های اعتقادی بچه های مبارز را تقویت کند تا آنها منحرف نشوند. -شهید شاه آبادی در دوران مبارزه بارها توسط رژیم پهلوی دستگیر و تبعید شدند، آیا این ظلم و جور باعث دلسردی ایشان در راه مبارزات شد؟  دستگیری های ایشان از تیر 1352 شروع شد و زندان های سخت، شکنجه ها و بی خبری خانواده از ایشان تکرار می شد. معمولاً در این زندان ها رژیم اطلاعات کمی از شهید شاه آبادی را به دست می آورد. بنابراین ایشان در این سال ها اصرار نداشتند تا در زندان مقاومت کنند ولی در عین حال التماس و ظلمت پذیری هم نمی کردند و این هنر ایشان بود که ضمن حفظ صلابت خودش اطلاعات را لو ندهند و بتواند خودش را به فرد ساده ای که اهل مبارزات نیست به آنها معرفی کند.  بنابراین زندان ها خیلی طولانی نبودند. در سال 1355 شیوه مبارزه ایشان تغییر کرد و گروه های مبارزاتی وجود نداشتند و جدی نبودند و تغییر مواضع در سازمان مجاهدین خلق باعث شده بود که عده زیادی کمونیست شده و مسلمانان گروه های مبارزاتی را ترور کنند. در این سال ها ایشان منبرها و سخنرانی ها را مشابه دهه 1340 برپا می کردند. زمانی که این مبارزات علنی شد منجر به تبعید شهید شاه آبادی به بانه شد. اما این ترفند رژیم نیز جواب نداد و آن قدر افراد اهل تسنن با ایشان حشر و نشر و تعامل کردند که ایشان نماز را در مساجد می خواندند و پیوسته با علمای اهل تسنن در ارتباط بودند. به هر حال نوع برخورد ایشان جذب کننده بود و معتقد بودند که در حال حاضر شاهی است که باید او را بیرون کنیم و وقت اختلاف دیرینه نیست. -از فعالیت های ایشان در سال های بعد از انقلاب برای مخاطبان ما تعریف کنید و بفرمایید که در سال های جنگ تحمیلی با وجود اینکه می توانستند در پشت جبهه بمانند، چطور شد که رفتن به خط مقدم جبهه و در کنار رزمندگان بودن را انتخاب کردند که همین مسئله باعث شهادت ایشان نیز شد؟  در آن زمان خیلی ها بودند که می گفتند: ما که برای انقلاب زحمت کشیدیم، کتک خورده ایم، زندان رفته ایم و .... تا به پیروزی رسیدیم، حالا باید نفسی بکشیم و زندگی کنیم ولی شهید شاه آبادی این منطق را نداشت و می گفت: جز این است که زمانی که عاشقی به دنبال معشوق است و برای رسیدن به او زحمت می کشد، تا به او رسید و او را بدست آورد می خوابد؟ انقلاب و پیروزی انقلاب اسلامی حکم معشوق شهید شاه آبادی را داشت و برای رسیدن به آن زحمت کشیده بود. بعد از انقلاب پیدا کردن شهید برای ما هم سخت شده بود. ایشان روزی دو ساعت می خوابید و همه می دانستند که اگر با او کار دارند از ساعت یک تا پنج صبح می توانند تماس بگیرند و ایشان را در خانه ملاقات کنند. ایشان از همین ساعات کمی که در منزل بودند نیز برای ملاقات مجروحین به بیمارستان می رفتند در حالی که هیچ مسئولیتی در این زمینه نداشتند و صرفاً برای دلگرمی و تقویت روحیه مجروحین به بیمارستان می رفتند.  شهید از زمانی که در مجلس کار می کرد نیز از تعطیلی های دو روزه مجلس نهایت استفاده را می کرد و به همراه عده ای دیگر از نمایندگان و اهالی مسجد و محله به جبهه می رفتند و با رزمندگان ملاقات می کردند. به طوری که واقعاً تعداد رفت و آمد شهید شاه آبادی به جبهه قابل شمارش نبود.  ایشان معتقد بودند که مسئله اول در نظام آن زمان، جنگ است و رفتن به خط مقدم از واجبات است و وقتی جوانانی را می دیدند که از تمام امیال جوانی، کار، دانشگاه و دنیای خود می گذشتند و به جبهه ها می رفتند راضی نمی شدند که در مجلس پشت میز بنشینند. به هر حال عشق ایشان جبهه و هر کاری بود که بتواند به تثبیت انقلاب نوپای اسلامی ایران کمک کند. -نحوه شهادت ایشان چگونه بود؟  جمع کوچکی بودند به همراه برادر کوچک من مسعود شاه آبادی و مهندس چمران و مهندس تاتاری نماینده زاهدان درجزیره مجنون که بر اثر اصابت ترکشی از خمپاره رژیم دشمن فقط پدر من در آن جمع 12 نفره به شهادت می رسد. -اگر خاطره ای ویژه و شنیدنی از شهید شاه آبادی به یاد دارید که تا به حال در جایی گفته نشده است، برای مخاطبان ما بگویید؟  یکی داستان زندان است که وقتی بازجو می دید که شکنجه ها اثر نمی کند و شهید انسان بسیار عاطفی است سعی می کند از این راه به ایشان ضربه بزند و او را تخلیه اطلاعاتی کند لذا می دانید که یک زندانی بیشترین نیازش ارتباط با خانواده است. مخصوصاً که شهید شاه آبادی فرزندان زیادی داشتند و فکر می کنم در این زندان، مادر بر سر فرزند آخر ایشان هم حامله بوده باشند. بازجو به تلفن خانه زنگ می زند و صدای مادرم که از پشت خط می آمده، بسیار برای پدرم دلتنگی ایجاد می کرده و در این شرایط بازجو به شهید می گوید که دوست داری با همسرت حرف بزنی و ایشان را وسوسه می کند ولی شهید شاه آبادی می خندند و جواب نمی دهند و دوباره شکنجه ها شروع می شود. در مرحله بعدی مجدداً به خانه زنگ می زنند و دوباره همان کار را تکرار می کنند این بار شهید گوشی را می گیرند ولی حرف نمی زنند و می فرمایند که هنوز قیمت من را نمی دانی و من بیشتر از این ها می ارزم.  ایشان بسیار عاطفی بودند ولی در راه رسیدن به آرمان های انقلاب با کسی شوخی نداشتند و اصلاً کوتاه نمی آمدند همان طور که خاطره ای در این باره از پدرم دارم که برایتان بگویم. من برادری داشتم که در سن 15 سالگی به طرز مشکوکی در استخر غرق شد، اگر بخواهم نوع تعامل مجید با پدرم را بگویم خیلی زمان می برد ولی به خاطر کسالتی که داشت و دکتر او را از تحصیل منع کرده بود حداقل یک سال بود که مدرسه نمی رفت و با پدر همه جا می رفت حتی در جلسات مجلس و جامعه روحانیت و پدر واقعاً مجید را به طور ویژه دوست داشت و مجید هم واقعاً پسری باهوش بود و ناراحتی صرع داشت که روزی یک بار رعشه می گرفت و حدود 3 دقیقه اوضاع سلامتی اش بسیار بحرانی می شد. خرداد 1361 در یک اتفاق عجیب مجید در استخر غرق می شود و وقتی این خبر را برای پدر می آورند، شهید شاه آبادی بسیار غمگین و شکسته می شوند. یادم هست که 2 روز قبل از این اتفاق استاندار لرستان با پدر قرار گذاشته بودند که در تشییع جنازه 50 شهید لرستان شرکت کنند و وقتی این اتفاق می افتد دکتر نوریان زنگ می زند و می گوید که آقا مجید مرحوم شده و آقای شاه آبادی نمی تواند در مراسم تشییع جنازه 50 شهید شرکت کند. بعد از مراسم دفن مجید در بهشت زهرا شهید شاه آبادی به دکتر نوریان می گوید برویم کردستان و با ممانعت دکتر روبرو می شوند و در جواب می گوید مگر آن ها بچه های من نبودند و از همان بهشت زهرا به فرودگاه می روند و به لرستان سفر می کنند. -دیدگاه شهید شاه آبادی را در رابطه با تبعیت از ولایت فقیه و در رکاب ولایت بودن بفرمایید؟  به طور جدی شهید ارتباط عمیق و اساسی داشتند هم به جایگاه شخص امام (ره) و هم به ولایت فقیه، یعنی اساسا حکومت دینی پیامبر در صدر اسلام و بعد داستان غدیر یعنی اینکه در راس حکومت دینی یک فرد کارشناس فقهی و آگاه و مطلع از مبانی دینی و مبارز و شجاع وجود داشته باشد. بنابراین در همه سخنرانی ها تابعیت خود را از امام و ولایت فقیه اعلام می کنند. مثلا ایشان فهمیدند که امام در اوایل انقلاب وحدت کلمه را به عنوان یک رمز پیروزی معرفی می کنند و مردم باید هرچه قدر که می توانند در این زمینه قدم بردارند. لذا می بینیم که تلاش های ایشان در دوران انتخابات مجلس شورای اسلامی که منتهی به داستان ائتلاف بزرگ در راستای حمایت از حرف امام (ره) شد، ایشان تمام تلاش خود را می کردند که این ائتلاف شکل بگیردکه بعداً در این اعتلاف چند نفر بر علیه شهید شاه آبادی مصاحبه کردند و ایشان هیچگاه جوابی بر علیه آنان ندادند و می گفتند تمام زحمت های من برای ایجاد وحدت است، من می دانم با ایجاد وحدت امام خمینی(ره) را خوشحال کرده ام، دیگر چه لزومی دارد کار خودم را خراب کنم. شهید شاه آبادی در تمام لیست احزاب سال 58 بود، وی چرا باید دغدغه اعتلاف داشته باشد؟ چون امام دستور اعتلاف را داده بود و این موارد همه نشان دهنده تبعیت مطلق از امام و ولایت فقیه را دارد. واقعاً اگر شما بخواهید یک صفت از شهید شاه آبادی مطرح بکنید اخلاص را ذکر کنید.