loader-img-2
loader-img-2
ساده زیستی
ساده زیستی
به خاطر دارم که هر موقع قصد آمدن به مشهد را می کرد ، قبلاً تلفنی اطّلاع می داد و ما هم اتاقش را نظافت می کردیم و گلی را در گلدان می گذاشتیم و به انتظار می نشستیم . چون خیلی پاکیزگی را دوست داشت. آن شب قرار بود که ایشان بیایند و من هم منتظر بودم. به محض اینکه ماشینش جلوی درب منزل توقّف کرد، سراسیمه به طرف درب حیاط دویدم که به علّت عجلة زیاد چادرم به خارهای گل باغچه گیر کرده و پاره شد و من چون می خواستم، اوّلین کسی باشم که برادرم را می بینم، به این مسئله اصلاً توجّهی نداشتم. «تقی» بعد از ازدواج بلافاصله به تربت و از آن جا هم به اهواز رفت. مدت ها از این موضوع گذشته بود و ما هیچ خبری از او نداشتیم. افراد خانواده آرزوی دیدارش را داشتند. همه به دنبال فرصتی می گشتیم که به دیدار «تقی» و همسرش برویم. سرانجام با آمدن عید و تعطیلات سال جدید ما نیز اسباب سفر بستیم و روانه اهواز شدیم. بعد از رسیدن به اهواز راهی خانه تقی شدیم. من از زندگی تقی تصور دیگری داشتم. هیچگاه تصور نمی کردیم که زندگی او این گونه باشد. برای همین لحظه ای حیران شدم و بی اختیار قطرات اشک از گوشه چشمانم جاری شد. زندگی «آقا تقی» خیلی ساده بود، ساده تر از چیزی که حتی بتوان تصورش را کرد. کل زندگی «آقا تقی» در دو پتو خلاصه می شد. آن هم دو پتویی که از جهاد به امانت گرفته بودند. یکی از پتوها حکم زیرانداز را داشت و از دیگری نیز به عنوان روانداز استفاده می شد. بالاخره هر چی باشد من مادر بودم و دیدن آن صحنه و آن زندگی دلم را به درد می آورد. آنها حتی بالش هم نداشتند که زیر سرشان بگذارند. «آقا تقی» از اورکتش به جای بالش استفاده می کرد و خانمش هم از چادرش موقع برگشتن من دو بالشی را که با خود برای استفاده بچه ها برده بودم پیش آنها گذاشتم و گفتم: که لااقل این بالش ها را زیر سرتان بگذارید. بله این همه زندگیشان بود. همه زندگیشان از اول تا آخر تمام فکر و ذکر «آقا تقی» جنگ بود و ما اگر از چیزهای دیگری می گفتیم تنها جواب او این بود: که جنگ واجب تر است. او به این گفته از صمیم قلب ایمان و اعتقاد داشت. «آقا تقی» یک روز راحت نبود. او هیچ منزل و مأوایی نداشت که راحت باشد و یا بتواند حتی یک ساعت راحت بخوابد. اصلاً خودش نمی خواست که در آسایش و راحتی زندگی کند.  
سختی در جبهه
سختی در جبهه
برای نخستین بار به جبهه رفته بودم؛ ساعت 2 بعد از نیمه شب اسفند ماه سال 59، به 10 کیلومتری گیلانغرب رسیدیم؛ همان شب بچه های خودی، تک زده بودند و ما در جای خالی آنها خوابیدیم. من و دوستم «حسن تاریکی» که اهل قوچان بود، زیر یک پتو بودیم؛ صدای خمپاره که به گوشمان می رسید، سرمان را می کردیم زیر پتو که یک موقع گلوله به ما نخورد! خیلی می ترسیدیم، آن قدر که می خواستیم فرار کنیم اما بعد از چند روز وقتی چشم مان افتاد به پیرمردهای 70 ساله خط مقدم، زن ها و بچه های آواره بی سرپرست در کوه، دیگر به کمتر از خط مقدم رضایت نمی دادیم؛ تا اینکه رفتیم به منطقه «تنگه کورک» جایی که هر 24 ساعت یک بار آب و غذا می آوردند. از همان روز اول یک آفتابه آب داشتیم و یک تین [پیت] هفده کیلویی؛ دست هایمان را در آن تین می شستیم، بعد از ته نشین شدن آب، آن را به آفتابه برمی گرداندیم، هر شب یک قمقمه آب بیشتر سهمیه نداشتیم. یادم نمی رود؛ یک شب از نگهبانی می آمدم، ساعت 12 شب، به قدری تشنه بودم که قدرت راه رفتن نداشتم؛ به همه سنگرها سر زدم بلکه به اندازه در قمقمه ای آب پیدا کنم که نشد و مجبور شدم همان طور بخوابم.
جبهه رفتن خشکه مقدس ها
جبهه رفتن خشکه مقدس ها
عبدالله از آن دست خشکه مقدس ها بود که نماز خواندنش یک ساعت طول می کشید. گوشه مسجد همیشه جای او بود. هشت سال جنگ ، از قم آن طرف تر نرفت . البته بچه تهران بود و برای زیارت به قم می رفت . خیلی هم حواسش بود که اشتباهی سوار اتوبوسی نشود که به اهواز می رود. توی مسائل سیاسی برای خودش خبره بود، تحلیل هایش خیلی عالی بود. البته یکی دو سال پس از هر حادثه و واقعه ! روزهای آخر جنگ که امام گفت همه به جبهه بروند، رگ غیرت عبدالله تکان خورد، عصبانی شد که چرا نیروها به جبهه نمی روند تا امام این گونه بخواهد که مردم به جبهه بروند. آن شب در مسجد محل ، حامدرا که دید، بادی به غبغب انداخت ، جلو آمد و پس از آن که نفس عمیقی کشید، رو به او گفت : ـ آقا حامد... من می خوام به جبهه برم ... همه بچه ها جا خوردند. عبدالله و جبهه ؟ اگر او می رفت جبهه ، امام جماعت محترم تنها می ماند و مسجد از دست می رفت !!! دیگر کی برای بچه ها کلاس قرآن و تحلیل سیاسی و... می گذاشت ؟! حامد با تعجب گفت : ـ جبهه ... اونم شما... آخه چیزه ... ـ آخه چیه ؟ مگه من چمه ؟ ـ نه چیزیتون نیست ... ولی شما و جبهه ...؟ ـ خب می دونی من به فراخور حالم می خوام به جبهه برم و دِینم رابه انقلاب ادا کنم ، هر چی باشه ما هم توی این مملکت زندگی می کنیم وحقی گردن ماست ... واسه همین هم می خوام برم جبهه البته می خواهم یه کار پشتیبانی و چیزی که زیاد در خط مقدم درگیر نباشد انجام بدهم .می دانی که من وضعیت جسمانی درستی ندارم . راست می گفت . مرغ درسته از گلویش پایین نمی رفت . به قول حامدعیبش این بود که نمی توانست کله پاچه را با استخوان بخورد! حامدخنده زیرکانه ای کرد و گفت : ـ خوبه آقا عبدالله . هر چی باشه این شماها هستین که انقلاب وجنگ رو پیش می برین ... عبدالله تکانی به شانه های خودش داد. معلوم بود که نفسش حال آمده . حامد ادامه داد: ـ واسه همین من پیشنهاد می کنم یه کاری باشه که اصلاً به خط مقدم کار نداشته باشه ... اصل اینه که انجام وظیفه کرده باشین . ـ بله ... همین درسته ... انجام وظیفه همه که نباید تانک بزنن ... حامد با آرنج به پهلویم زد و با همان خنده گفت : ـ من معرفیتون می کنم پهلوی یکی از بچه ها توی پایگاه سپاه . بروپهلوی اون و بگو حامد گفته که یه کار پشتیبانی ساده مثل کمک آر پی جی زن برات ردیف کنه که اصلاً آموزش هم نمی خواد. عبدالله خوشحال و شادان که نسبت به انقلابش انجام وظیفه کرده ،اسم و آدرس را گرفت و رفت تا یکی دو ساعت نماز بخواند. یکی دو روز از آخرین دیدارمان با عبدالله در مسجد می گذشت . آن شب ، برای آخرین بار به مسجد می آمدیم . چون فردا همگی عازم جبهه بودیم . فقط امام جماعت می ماند و عبدالله و دو سه تا مثل همدیگر.همان هایی که به قول بچه های جبهه : «توی صف نماز جماعت محکم شعارمی دهند  ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند ما می مانیم در تهران امام تنها نماند» عبدالله تا چشمش به حامد خورد، با عصبانیت جلو آمد. حامد «یااباالفضل » گفت و پشت من قایم شد. عبدالله جلو آمد و گفت : ـ مرد حسابی منو مسخره گیر آوردی ؟... ـ مگه چی شده آقا عبدالله ... راستی می گم نماز مغرب و عشا و نافله اگه دارین می خونین بعد صحبت می کنیم . ـ نماز بخوره توی سرت ... به من می گی برم سپاه بگم کمک آرپی جی بشم اون هم پشتیبانی ، اون وقت همه توی پایگاه مسخره می کنن و بهم می خندن و میگن آرپی جی زن و کمکش کارشون توی خط مقدم وجلوی تانک هاست ، اون وقت توی ساده می خوای کار پشتیبانی مثل کمک آر پی جی زنی داشته باشی ؟ شما برو همون جایی که بودی بهترمی تونی خدمت کنی . بچه ها دلشان را گرفتند و از خنده روده بر شدند. روزی که قطعنامه قبول شد، عبدالله هنوز فکر این بود که زودتر جنگ تمام شود تا سفری به جبهه داشته باشد و سابقه ای چیزی در پرونده اش ثبت شود شایدفردا بدرد خورد.  
ده خاطره از شهید مهدی شاه آبادی
ده خاطره از شهید مهدی شاه آبادی
1) با وجود مشغله فراوان چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچگاه ایشان مسجد را رها نکردند و معتقد بودند ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم را تحت هر شرایطی باید حفظ کرد. در مسجد پای صحبت و درد دل مردم می نشستند و اگر احساس می کردند می توانند از مشکلی گره گشایی کنند، از هیچ تلاشی دریغ نمی کردند. حتی اگر صحبت طولانی می شد و وقت شان اقتضا نمی کرد، آدرس منزل را به افراد می دادند و می گفتند برای ادامه صحبت و طرح مسایل و مشکلات به منزل بیایند.نهایت اهمیت را برای رفع مشکلات و دغدغه های مردم قائل بودند. یادم نمی رود یک روز ایشان آمدند و گفتند:"سقف منزل یک پیرزن دچار مشکل شده اما متاسفانه من الان امکان حل مشکل او را ندارم. شما هدیه ای برای او بخرید که او بداند من به فکر او هستم".2))شاید عجیب باشد، ولی ایشان در شبانه روز دو - سه ساعت بیشتر نمی خوابیدند و در منزل همیشه تلفن می بایست وصل باشد تا هر وقت کارشان داشتند، اطلاع پیدا کنند. مثلا می خواستیم با هم غذا بخوریم، اما تلفن اجازه نمی داد، یک بند زنگ می زد. یک بار شیطنتی کردم که کمی راحت باشند، اما خیلی زود متوجه شدند. یکی از پشتیها را جلوی پریز تلفن گذاشتم که دیده نشود و به بچه ها گفتم بروید کنار آقا جان بنشینید و آرام، طوری که متوجه نشوند دوشاخه تلفن را بکشید تا آقاجان دو لقمه غذا بخورند. اما تا بچه ها این کار را کردند و به محض این که تلفن قطع شد، ایشان متعجب شدند که چرا تلفن دیگر زنگ نمی زند. اول فکر کردند خراب شده، اما بعد خیلی زود متوجه شدند قضیه از چه قرار است! 3)بچه ها را بر میداشتیم و به دنبال آقا به روستاها می رفتیم. با توجه به تبلیغات ضدروحانی رژیم، ایشان جاهایی را انتخاب می کرد که سختی بیشتر و نیاز شدیدتر داشته باشند و به نوعی از نظر شرایط، زندگی در آنها مشکل تر باشد. در ورود ما به بعضی از روستاها با استقبال سرد روستائیان مواجه می شدیم. گاهی می شد که در اثر تبلیغات سوء رژیم علیه روحانیت، به حدی روستائیان با ما مخالفت می کردند که حتی از فروش نان به ما ابا داشتند، لذا ایشان به همراه خودشان نان خشک و پنیر می بردند. در همین روستاها آقا با شوق و علاقه ی فراوانی با شیوه های پیامبر گونه به هدایت و ارشاد مردم می کوشیدند و به ویژه توجه بیشتر ایشان بر روی نوجوانان و جوانان این گونه روستاها بود و می کوشیدند با برنامه های درسی، تفریحی، ورزشی و تربیتی خاصی که مورد توجه آنان باشد، در علاقمند ساختن آنان به اسلام مؤثر باشند. ایشان آن قدر در جذب مردم پشتکار و احساس مسئولیت به خرج می دادند تا مردم را آگاه سازند. رفتار روستائیان در روزهای آخر اقامت ما با روزهای ورودمان ،تفاوتی توصیف ناپذیر داشت. مردم با اصرار و التماس از خروج آقا از روستا جلوگیری می کردند و با گریه در جلو ماشین جمع می شدند واز آقا می خواستند که مجدداً در یک فرصت دیگر به ده بیایند، ولی ایشان به جای این کار که در رمضان بعد و یا محرم آینده به همان ده برگردند و از این روستای آماده و جذب شده استفاده کنند، این محل را به یک روحانی جدید می سپردند و خودشان به یک روستای دیگر می رفتند و روز از نو روزی از نو... 4)ایشان برای واپسین بار در جمع رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا سخنرانی کردند. پس از جلسه سخنرانی و اقامه نماز ، رزمندگان برای عرض ارادت به ایشان روی آوردند، برای جلوگیری از فشار و ازدحام، اطرافیان از برادران خواستند که از این کار صرف نظر نمایند؛ ولی آنان به واسطه عشق و علاقه بی پایانشان نسبت به روحانیت معظم، دست بردار نبودند ایشان در جمع مسئوولان پایگاه گفتند: این طور نیست که آن ها (رزمندگان) فقط علاقه مند باشند که روحانیون را ببوسند؛ بلکه ماهم علاقه مندیم آن ها را ببوسیم. اگر رزمندگان سر ناقابل ما را بخواهند، من تقدیمشان می کنم و این سر در مقابل آنها ارزشی ندارد! به نقل از همسر شهید 5)ما زمانی که بچه مدرسه ای بودیم ، صبح زود و پیش از روشنایی آفتاب، به سمت شیر پلا حرکت می کردیم ، به طوری که نماز صبح را در شیر پلا می خواندیم ، به خانه برگشته و صبحانه می خوردیم و سپس راهی مدرسه می شدیم و در همۀ این سفرها، ایشان سریع تر و پیش تر از ما حرکت می کردند». شیخ شهید ما با این کارشان ، ضمن ورزش و تفریح ، به همراهی با خانواده در همان اوقات اندکی که داشتند ، آشنایی فرزندانشان با ورزش و ... می پرداختند و حداکثر استفاده را از وقت می کردند . همیشه این حدیث امام صادق (ع) را مد نظر داشتند که: سلامتی نعمتی است پنهان که چون یافت شود ، فراموش شود و چون از دست رود ، به یاد آید . شهید شاه آبادی به اذعان همه نزدیکان شان، شخصی بسیار فعال، پرکار و خستگی ناپذیر بودند، به گونه ای که حتی بسیاری مواقع، جوانان هم از همراهی و همپایی شان در می ماندند. مسلماً چنین انسان پر کاری که لحظه ای از زندگی را به بیهودگی و بطالت نمی گذراند، نیازمند بدنی قوی است که از انس با ورزش حاصل می شود. «به نقل از حجت الاسلام والمسلمین سعید شاه آبادی » 6)به اتفاق ، درس می خواندیم و من بعضی از دروس جدید را نیز از ایشان فرا می گرفتم ، از جمله «ریاضیات» ،«فیزیک»و «زبان انگلیسی» سال آخر دبیرستان را نزد ایشان خواندم. ایشان از دقت نظر و استعداد خوبی برخوردار بودند و گاهی به دوستانش که اظهار سنگینی دروس دبیرستانی را می نمودند می گفتند: «این درس ها برای یک طلبه در حکم کلاس اول ابتدایی است» اگر خسته می شدیم ، ما را به استقامت و پشتکار تشویق می کردند. « به نقل از مرحوم آیت الله سید محمد باقر موسوی همدانی » 6)شهید شاه آبادی اهمیت بسیار زیادی برای مسجد و نماز جماعت قایل بودند ، به طوری که حتی در جلسات مهم مملکتی که با حضور شخصیت های برجسته انقلاب تشکیل می شد، قبل از اذان ، جلسه را ترک می کرد و راهی مسجد می شد تا نماز جماعت را اقامه کند. می گفت: من این قدر به مسجد و نماز جماعت اهمیت می دهم که حاضرم از آن طرف شهر بلند شوم و بیایم و نماز را بخوانم و دو باره به جلسه برگردم. می گفت: نماز جماعت یک سنگر است و روحانی باید در عین این که مبارزه می کند سنگر مسجد و مردمی بودن خودش را حفظ کند و هر چقدر هم مسئولیت اجرایی داشته باشد نباید بعد ارشادی و تبلیغی را که وظیفه اصلی اوست فراموش کند و صرفاً یک ماشین اجرایی شود. 7)شهید آیت الله شاه آبادی در اوایل ورود به روستای فشم، وقتی سراغ مسجد محّل را از اهالی می گیرند با مکانی متروکه رو به رو می شوند که با تلاش بسیار، پس از 2 روز، موفق به گشودن درب آن می شوند، مکانی که کف آن به قدری پستی و بلندی داشته که به عنوان مصلّی قابلیت استفاده نداشته اما ایشان به همراه فرزند (تنها مأمومشان) تا یک ماه به تنهایی به مسجد می رفتند، در حالی که هیچ کس برای اقتدا به ایشان، به مسجد نیامده و ایشان در بازگشت به منزل، به خاطر احتیاط به سبب ناهمواری سطح مسجد، نماز را اعاده می کردند، اما رفتن به مسجد را تعطیل نمی کردند. یک شب به سراغ جوان پهلوان و کشتی گیر محله می روند و با برقراری ارتباط با او و جوانان دیگر باب دوستی را می گشایند. سپس از همسر خود درخواست می کنند غذایی تهیه کرده و بدین ترتیب همراه با جوانان محله چندین شب متوالی به کوه نوردی می روند و آرام آرام پای آنان را به مسجد باز می کنند تا این که پس از مدتی آمدن به مسجد و نماز خواندن یا تنها نماز خواندن، به شهید شاه آبادی علاقه مند شده و به ایشان اقتدا می کنند. 8)یکی از چیزهایی که در رابطه با حاج آقا همیشه برای من جاودانه باقیمانده ، دوری ایشان از اسراف بود . همیشه بدترین میوه را از میوه فروشی می خریدند و می گفتند هیچ کس نیست این نعمت خدا را بخورد. حالا من این قسمت خراب میوه را جدا می کنم و بخش سالم آن را می خورم ، چه اشکالی دارد؟ آن وقت قشنگ میوه را پوست می گرفتند و انسان لذت می برد از این همه دقتشان. آخرین دیدارم با حاج آقا هیچ وقت فراموشم نمی شود. ایشان در کارهای خانه خیلی کمک حال حاج خانم بودند، آنطور نبود که بگویند کارهای خانه مال زن است، از هیچ کمکی دریغ نداشتند. یک روز قبل از آن که عازم جبهه شوند ، آخرین دیدار من با ایشان بود ،آن روز ماشین لباسشویی حاج خانم خراب بود و شهید شاه آبادی می خواستند آن را تعمیر کنند، من احساس کردم خیلی خسته هستند و چون دستشان بند بود و راضی نمی شدند کارشان را رها کنند و چیزی بخورند ، من برایشان آب پرتقال گرفتم و لیوان را به لبهایشان گذاشتم . در این هنگام یک نگاه محبت آمیزی به من کردند که تا عمق جانم نفوذ کرد و من هنوز دنبال آن نگاه هستم . در واقع ایشان با چشمانشان از من تشکر کردند. بعد هم همراهشان نماز را به جماعت خواندم ، تنها من و آقاجان، همراه با تعقیبات نمازی که بسیار در ذهنم مانده و هر لحظه یاد آن روز می افتم دگرگون می شوم. پسر من اولین نوه حاج آقا بود. ایشان فوق العاده به وی علاقمد بودند، زود به زود دلشان برای او تنگ می وشد و می آمدند و با محمد علی بازی  می کردند. ایشان به زنان و تحصیل کردن آنها نیز فوق العاده اهمیت می دادند و می گفتند در زمان طاغوت بیشترین قشری که به آنان ظلم شد زنان بودند . عقیده داشتند زنان باید رشد کنند تا فرهنگ جامعه از ریشه متحول شود. به خاطر همین هم بود که خانه خودشان را تبدیل به حوزه علمیه کردند و ما هم در همین محل ، " تحریرالوسیله " را از ایشان یاد گرفتیم. برگرفته از خاطرات خانم خسروی عروس خانواده حاج مهدی شاه آبادی 9)حاج آقای محسنی می افزاید: غیر از دوچرخه سواری، مرحوم شهید شاه آبادی خیلی علاقه مند به شنا بودند و مرتب برای شنا با هم به امجدّیه (ورزشگاه شهید شیرودی فعلی) می رفتیم. بعداً که ایشان معمّم شدند دیگر نمی خواستند در جلوی مردم به خاطر حفظ شئون اسلامی داخل استخر بروند. به خاطر همین بعضی جمعه ها می رفتیم منظریه، پای کوه. آنجا دیگر دید نداشت. وارد منظریه می شدیم و ایشان لباس روحانیتشان را در می آوردند و زیر بوته ها قایم می کردند، بعد می رفتیم برای شنا. خیلی هم ایشان شنا را خوب بلد بودند. از سکوی دایو می پریدند و یا شنای سیصد متر می کردند. همچنین شمال هم با هم خیلی زیاد می رفتیم. ما توی بازار، قماش فروشی داشتیم و آن جا از تمام شهرستان های شمال مشتری ما بودند و از ما جنس می خریدند. چون آشنا بودیم به منزلشان می رفتیم. بعد هم با آن ها کنار دریا می رفتیم. جاهایی که خود محلی ها می شناختند و خلوت بود. با آقای شاه آبادی می رفتیم توی آب. شنای ایشان خیلی خوب بود. اهالی محل آن جا هم تعجب می کردند که یک روحانی بتواند به این خوبی در دریا شنا کند. 10)در واپسین سخنرانی اش قبل از شهادت که در مقر لشکر ۲۵ کربلا ایراد نمود به نکته جالبی اشاره کرد که حاکی از عشق به شهادت در راه خدا بود . آنجا که گفت:« اگر شهادت ، می تواند نظام توحیدی مان را حفظ کند ؛ اگر شهادت می تواند دشمن را ذلیل کند ؛ اگر شهادت می تواند تفکر و بینش اسلامی مان را به دنیا اعلام کند ، ما آماده این شهادتیم.» بالاخره در واپسین مرحله ای که آیت الله از مناطق جنگی جنوب بازدید می کرد ، در منطقه عملیاتی جزیره مجنون در اثر انفجار و اصابت ترکش در حالی که در جمع رزمندگان اسلام حضور داشت شربت شیرین شهادت را نوشیده و با پرواز خونین و ملکوتی خویش به ملاء اعلی پیوست. تاریخ شهادت ۶/۲/۶۳مصادف شد با شب شهادت امام موسی الکاظم تا با آن امام همام محشور گردد.  
خبر شهادت
خبر شهادت
خبر شهادت را چه زمانی شنیدید؟ شب شهادت ایشان که شب جمعه بود، من خوابشان را دیدم و چون می خواستم به قم بروم، بلند شدم و سحری خوردم تا فردا روزه بگیرم، چون روز شهادت امام موسی بن جعفر (ع) بود. بچه ها همه به کوه رفته بودند و نبودند. من عین جریانی که اتفاق افتاده بود را در خواب دیدم که ایشان زمان رفتن دیرشان شده بود و من به ایشان رسیدگی می کردم و بعد رفتند و بعد هم خبر شهادت را آوردند. در خواب خیلی بی تابی می کردم، اما برعکس در بیداری این حالت را نداشتم. من قبل از شهادت ایشان مصیبت های زیادی دیده بودم و خدا صبورم کرده بود. پدرم 4 ماه پیش از آن، مرحوم شده بود. برادرها و بچه ام – مجید - سال قبلش فوت کرده بودند و خلاصه خیلی ناراحت بودم و حاج آقا خیلی رعایتم می کردند و خوب، طبیعی است که علاقه من به ایشان هم بیشتر می شد، طوری که از خدا می خواستم کمکم کند. قلب آدم گنجایش دو عشق را ندارد و محبت ایشان تمام قلب مرا گرفته بود. می گفتم دیگر جایی برای محبت خدا نمانده است و خیلی ناراحت بودم که چرا این قدر علاقه ام به ایشان زیاد شده است. فردای شبی که این خواب را دیدم، وقتی تلفن زنگ زد، اصلا نمی توانستم بلند شوم و گوشی را بردارم. همین طور خزیدم تا نزدیک تلفن. مهندس چمران پشت خط بودند. البته آن موقع، مستقیم خبر شهادت را ندادند و سراغ بچه ها را گرفتند، اما همین که خودشان پشت خط تلفن نبودند، فهمیدم که مساله ای پیش آمده است. نمی توانستم شهادت ایشان را قبول کنم و می گفتم لابد مجروح شده اند. هر چه اصرار کردم مهندس چمران چیزی نگفتند. می گفتند: ایشان برای خط رفته اند و طوری نشده، اما من احساس کردم اتفاقی افتاده است. با این حال به آن شکل بیتابی نکردم و تنها از خدا خواستم به من و بچه هایم که کوچک بودند، کمک کند تا بتوانم وظیفه ام را درست انجام دهم. الحمدلله خدا هم کمک کرد و بچه هایم حتی یک بار هم مرا گریان ندیدند. در واقع نگذاشتم گریه مرا ببینند. منبع:برنا
مصاحبه با همسر شهید شاه آبادی
مصاحبه با همسر شهید شاه آبادی
یک بار از همین مساله که به بچه ها سفارش ساکت بودن می کردند استفاده کردم و گفتم آقا شما که این قدر دیر به منزل می آیید، من اعصابم ناراحت می شود و صدای ماشین، در خانه می پیچد و بیدارم می کند و دیگر خوابم نمی برد. بنابراین هر کجا که تا ساعت 2 و 3 شب هستید، همان جا بمانید چون صبح هم حتما می خواهید زود بروید، پس دیگر آمدن و این همه سر و صدا برای چیست؟ ایشان گفتند: پس من کی بیایم که شما راضی باشید؟ گفتم: اگر تا ساعت 12 آمدید که آمدید، اگر نیامدید همان جا بمانید. ایشان دوباره پرسیدند: یعنی شما راضی می شوید ساعت 12 بیایم؟ گفتم: بله. 12 هم خوب است. شب بعد درست سر ساعت 12 آمدند و من خیلی خوشحال شدم. پیش خودم فکر کردم چه خوب که حرفم را گوش دادند. اگر می دانستم ساعت زودتری را می گفتم. اما شب بعد به جبهه رفتند و دیگر هیچ وقت، هیچ ساعتی برنگشتند. شهید شاه آبادی برخلاف بسیاری از روحانیون خیلی زود ازدواج نکردند. درگیری های سیاسی ایشان باعث شد وقتی که حتی خیلی جوان بودند زندان را نیز تجربه کنند، سبب شد تا سن 27 سالگی ازدواج نکنند و بیش از هر چیز بخوانند و مبارزه کنند. ایشان برای ازدواج، دختری را برگزیدند که خون انقلابیگری را از اجدادش به ارث برده بود. دختری از نوادگان میرزای شیرازی، فرزند حجت الاسلام سیدعبدالمطلب شیرازی. "صفیه" که در جمع خانوادگی، او را عزت السادات صدا می کردند، متولد نجف است، اما پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و آموزش علوم قرآنی، همراه خانواده اش به ایران مهاجرت کرد. خودش می گوید: «پدرم نسبت به ازدواج من وسواس خاصی داشتند، ولی به محض این که صحبت از خانوادۀ مرحوم آیت الله العظمی شاه آبادی شد و با شناختی که از اخلاقیات و روحیات این خانواده داشتند، بدون کمترین وسواس و تردیدی راضی به ازدواج ما شدند». صفیه نخستین کلمات همسر آینده را این طور به خاطر میآورد: «من خاطرم می آید که اولین حرفشان به من این بود که میخواهم شما درس بخوانید و کوشا باشید در درس خواندن». دختری که از همان ابتدا نشان داد همراه خوبی برای مردش خواهد بود: «ایشان به هنگام ازدواج، به من گفتند که من مادری دارم غمدیده، ستم کشیده و رنج دیده و با این که فرزندان بزرگتر از من هم دارد و آنها هم روحانی هستند، ولی مایل است که با من زندگی کند و من هم مایلم که در خدمت او باشم. لذا مایلم که شما هم همین طور باشید و البته من هم با کمال میل و رغبت پذیرفتم» و به این شکل، زندگی مشترک «صفیه و مهدی» در قم آغاز شد. با خانم صفیه آیت الله زاده شیرازی، در محیطی صمیمی به گفت وگو نشستیم. کسی که زندگی پر فراز و نشیبش با شهید شاه آبادی، 27 سال ادامه پیدا کرد (تا ششم اردیبهشت 1363)؛ 14 سال در قم و 13 سال در تهران. آشنایی شما با شهید شاه آبادی چگونه بود؟ اولین مرتبه چه زمانی ایشان را دیدید؟ سالی که از نجف آمدیم. تا سه چهار سال هرکسی به بنده پیشنهاد ازدواج می داد پدرم موافقت نمی کردند، تا زمانی که آقای شاه آبادی برای خواستگاری به منزل ما تشریف آورند، پدر بنده جواب مثبت دادند و برای خودم بسیار جای سؤال بود که چه طور پدرم با آن همه سخت گیری، به این زودی موافقت کردند، اما زمانی که برای اولین بار ایشان را دیدم، دلیل پدرم را متوجه شدم، چرا که خلوص ایشان واقعا مرا جذب کرد. بعد هم عقد کردید؟ پس از مراسم خواستگاری و مراحلی که برای همه پیش می آید، با گذشت یک ماه از خواستگاری با ایشان عقد کردم. در ابتدای زندگی وضع اقتصادی و مالی خوبی نداشتند به طوری که حتی خرید هم نکردیم و به همین دلیل حتی مهریه را هم سبک انتخاب کردیم. به گفته خود ایشان، مهریه هفت هزار تومان تعیین شد و بحثی هم نشد. مراسم عقد بدون تشریفات برگزار شد و دو سه هفته بعد هم در منزل اجاره ای در قم ساکن شدیم. با این که از لحاظ امکانات مالی در سطح پایینی بودیم اما به خاطر لطف و صفای ایشان این مسایل به چشم نمی آمد. با این حال ایشان اصلا سهم امام را مصرف نمی کردند و خرج زندگی مان از اجاره ای که بابت منزل مادری شان دریافت می کردند می گذشت. زندگی ما با این که در سطح پایینی بود اما باصفا و محبت بود و انگار که در باغ زندگی می کردیم. از خصوصیات اخلاقی ایشان در منزل و با بچه ها بفرمایید. ایشان همیشه با نشاط بودند. خصوصیت دیگر ایشان این بود که به اسراف نکردن بسیار مقید و از تشریفات گریزان بودند. دلیل ایشان برای اسراف نکردن، صرفا مسایل مالی نبود، بلکه اصولا از اسراف و هدر دادن امکانات و تجمل گرائی گریزان بودند. برای ما هم این گونه جا می انداختند که وظیفه ما این است که با کم ترین امکانات باید زندگی کرد تا مبادا آن ها که تمکن ندارند، ببینند و غبطه بخورند و همین حسرت خوردن آنها برای عاقبت ما بد باشد   به همین جهت ایشان حاضر نبودند کوچک ترین امکانات اضافه ای در منزل ما باشد. خانه ما پر رفت و آمد بود و هر بار که ایشان از زندان آزاد می شدند مریدان ایشان از همه شهرها به دیدن ایشان می آمدند و درِ منزل هم به روی همه به گرمی باز بود، حتی برخی مواقع ساعت 12 شب برای ما مهمان می آمد، با وجود این همه مهمان، نه تنها هیچ گاه برای من ناراحتی ایجاد نمی کردند بلکه خودشان کمک هم می کردند. به بچه ها هم از نظر تربیت و هم از لحاظ تفریح و ورزش رسیدگی می کردند. به صراحت می توان بگویم بهتر از بنده بچه ها را از نظر روحی تأمین می کردند.   رشد همه جانبه را به بچه ها یاد می دادند و به آن ها می گفتند سعی کنید در کنار درس، در امور منزل و دیگر فعالیت های جانبی نیز مشارکت داشته باشید و آگاهی خود را افزایش دهید. رفتارشان با بچه ها بسیار دوستانه بود و تذکراتشان همواره با دلیل و برهان همراه بود. از قدرت تشخیص بالایی برخوردار بودند و همین امر سبب شده بود که دوستان و اقوام برای مشورت در امور مختلف به ایشان مراجعه می کردند و ایشان نیز با کمال میل و صادقانه آن چه به نظرشان می رسید را به طرف مقابل می گفتند و دلسوزانه به راهنمایی می پرداختند. همین ویژگی ایشان باعث شده بود که دوستان و اقوام، پس از شهادتشان به من می گفتند تنها بچه های شما یتیم نشدند، بلکه همه ما یتیم شدیم و کسی را نداریم که ما را راهنمایی کند. گویا خیلی به صرفه جویی اهمیت می دادند؟ بله، مقتصد بودند. اعتقاد داشتند از هر چیز باید به بهترین وجه استفاده شود و از اسراف به شدت پرهیز شود. در مصرف غذا، کاغذ، آب و.... به شدت هم خودشان صرفه جو بودند و هم دیگران را به صرفه جویی و پرهیز از اسراف توصیه می کردند. معتقد بودند گردش و تفریح باید باشد و ما را هم خیلی به مسافرت می بردند اما در همین زمینه نیز اعتدال را رعایت می کردند. اگر از غذای قبل چیزی باقی مانده بود، هرگز حاضر نبودند غذای جدیدی بخورند. سر سفره و به ویژه در مهمانی ها خودشان برای همه غذا می کشیدند و از همه پذیرایی می کردند. ایشان به گونه ای پس از خوردن غذا ظرف غذایشان را با نان تمیز می کردند که گاهی شک می کردیم که آن ظرف شسته شده است یا نه! به رعایت نظافت فوق العاده اهمیت می دادند. بیشتر با عمل و نوع رفتارشان امر به معروف و نهی از منکر می کردند و اتفاقا این شیوه ایشان تاثیر گذاری فراوانی داشت. تحرک ایشان به گونه ای بود که جوان ها متحیر می شدند! وقتی می دیدند بچه ها بی حوصله هستند، سه چهار تا بالانس می زدند و همه را شارژ می کردند. با این که این اواخر ضعیف شده بودند و کم غذا، اما همچنان تحرک و پویایی خود را حفظ کرده بودند. ایشان خیلی ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم داشتند. شما می دانید علت چه بود؟ بله همینطور است. با وجود مشغله فراوان چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچگاه ایشان مسجد را رها نکردند و معتقد بودند ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم را تحت هر شرایطی باید حفظ کرد. در مسجد پای صحبت و درد دل مردم می نشستند و اگر احساس می کردند می توانند از مشکلی گره گشایی کنند، از هیچ تلاشی دریغ نمی کردند. حتی اگر صحبت طولانی می شد و وقت شان اقتضا نمی کرد، آدرس منزل را به افراد می دادند و می گفتند برای ادامه صحبت و طرح مسایل و مشکلات به منزل بیایند.نهایت اهمیت را برای رفع مشکلات و دغدغه های مردم قائل بودند. یادم نمی رود یک روز ایشان آمدند و گفتند:"سقف منزل یک پیرزن دچار مشکل شده اما متاسفانه من الان امکان حل مشکل او را ندارم. شما هدیه ای برای او بخرید که او بداند من به فکر او هستم". از دوران دستگیری و زندانی شدن ایشان و سختی هایی که قطعاً کم هم نبوده است بفرمایید. در آن زمان علاوه بر خودم، باید جور بی تابی بچه ها و همچنین مادر همسرم را نیز می کشیدم. گریه ها و دلتنگی های بچه ها مرا خیلی کلافه کرده بود. وقتی هم که بچه ها را برای دیدن پدرشان به زندان می بردم تا قدری آرام شوند، تازه آن جا اذیت و آزار مأموران زندان شروع می شد. حتی به بچه ها اجازه آب خوردن نمی دادند. خیلی از مواقع تا مدت ها پس از دستگیری ایشان، ما نمی دانستیم که ایشان کجا هستند و وقتی سراغشان را می گرفتیم می گفتند:"بروید از خمینی تان بپرسید که شاه آبادی کجاست؟!". ایشان پس از آزادی، چیزی از خاطرات زندان تعریف می کردند؟ بله، اما خاطرات تلخ و ناراحت کننده را نمی گفتند. بیشتر به گفتن فعالیت های خود و دیگر زندانیان اکتفا می کردند و برای این که ما ناراحت نشویم، چیزی از شکنجه ها نمی گفتند. البته در جای دیگری گفته بودند و من از آن ها شنیدم که چه طور ایشان را شلاق می زدند به گونه ای که یک بار اصابت شلاق به صورتشان باعث شده بود از ناحیه فک آسیب ببینند و حتی نتوانند غذا بخورند. درباره سخت کوشی و فعالیت زیاد شهید شاه آبادی بسیار سخن گفته شده، در منزل هم همین طور بود؟ یعنی در خانه هم این ویژگی ، بارز بود یا آرامتر بودند؟ بله، همین طور بود. شاید عجیب باشد، ولی ایشان در شبانه روز دو - سه ساعت بیشتر نمی خوابیدند و در منزل همیشه تلفن می بایست وصل باشد تا هر وقت کارشان داشتند، اطلاع پیدا کنند. مثلا می خواستیم با هم غذا بخوریم، اما تلفن اجازه نمی داد، یک بند زنگ می زد. یک بار شیطنتی کردم که کمی راحت باشند، اما خیلی زود متوجه شدند. یکی از پشتیها را جلوی پریز تلفن گذاشتم که دیده نشود و به بچه ها گفتم بروید کنار آقا جان بنشینید و آرام، طوری که متوجه نشوند دوشاخه تلفن را بکشید تا آقاجان دو لقمه غذا بخورند. اما تا بچه ها این کار را کردند و به محض این که تلفن قطع شد، ایشان متعجب شدند که چرا تلفن دیگر زنگ نمی زند. اول فکر کردند خراب شده، اما بعد خیلی زود متوجه شدند قضیه از چه قرار است! به شما چیزی نگفتند؟ اعتراضی نکردند که چرا تلفن را قطع کردهاید، آن هم پنهانی؟ نه. از آنجایی که ایشان خیلی برای من احترام قائل بودند و همیشه به بچه ها سفارش می کردند مواظب مادر باشید و سر و صدا نکنید، من هم سوء استفاده می کردم! البته خودشان هم می دانستند که من می خواستم کاری کنم ایشان فعالیت شان را کمتر کنند و کمی استراحت کنند. مثلا یک بار از همین مساله که به بچه ها سفارش ساکت بودن می کردند استفاده کردم و گفتم آقا شما که این قدر دیر به منزل می آیید، من اعصابم ناراحت می شود و صدای ماشین، در خانه می پیچد و بیدارم می کند و دیگر خوابم نمی برد. بنابراین هر کجا که تا ساعت 2 و 3 شب هستید، همان جا بمانید چون صبح هم حتما می خواهید زود بروید، پس دیگر آمدن و این همه سر و صدا برای چیست؟ ایشان گفتند: پس من کی بیایم که شما راضی باشید؟ گفتم: اگر تا ساعت 12 آمدید که آمدید، اگر نیامدید همان جا بمانید. ایشان دوباره پرسیدند: یعنی شما راضی می شوید ساعت 12 بیایم؟ گفتم: بله. 12 هم خوب است. شب بعد درست سر ساعت 12 آمدند و من خیلی خوشحال شدم. پیش خودم فکر کردم چه خوب که حرفم را گوش دادند. اگر می دانستم ساعت زودتری را می گفتم. اما شب بعد به جبهه رفتند و دیگر هیچ وقت، هیچ ساعتی برنگشتند. آخرین ساعاتی را که قصد سفر داشتند، به خاطر دارید؟ حرف هایی که بین شما رد و بدل شد و حالت ایشان و احیاناً سفارش و... اتفاقا آن روز را خوب به خاطر دارم. زیرا پیش از رفتن کاملا بی مقدمه و ناگهانی گفتند: «یقین دارم این دفعه می خواهم شهید شوم». قرار بود سر ساعت مشخصی در فرودگاه باشند، اما زنگ زدند که پرواز جلو افتاده است و همین باعث شد کارها کمی به هم بخورد و شتابزده شوند. پاسدارشان هم که از جلو افتادن ساعت پرواز ایشان بی خبر بود نیامده بود و من دور و برشان راه می رفتم تا کمک کنم وسایل لازم را جمع کنند که یک دفعه گفتند: «یقین دارم این دفعه می خواهم شهید شوم. شما احترام خاصی به من می گذاری و یک طور خاصی مواظب من هستی». گفتم: «نه این طور نیست، از کجا معلوم که این طور شود؟ شهادت خیلی خوب است و خدا قسمت ما هم بکند. ما خودمان هم می خواهیم شهید شویم». دیگر چیزی نگفتند و بدون این که منتظر پاسدارشان بمانند، رفتند ماشین را روشن کردند. من هم قرآن را برداشتم و رفتم به حیاط. ایشان از ماشین پیاده شدند و قرآن را بوسیدند و آماده شدند که بروند. اما من با حالت خاصی گفتم: «شما گاهی وقت ها ما را به جاهایی می بردید، اما حالا خودتان به تنهایی می روید، خوب ما را هم ببرید». گفتند: «شما اگر این مسافرت ها را دوست داری، از این به بعد هر جا خواستم بروم، برنامه ریزی می کنم شما هم باشی». گفتم: «بله، خیلی دوست دارم». برنامه سفر 48 ساعته بود، اما وقتی پایشان به جبهه رسید، زنگ زدند که در جبهه کمبود روحانی است و من خیلی دوست دارم چند روزی بیشتر اینجا باشم. اگر می توانید کار من را طوری تنظیم کنید که من بتوانم چند روز بیشتر بمانم. منظورشان از کار، کلاس فقه ایشان در الغدیر بود که من هم جزو شاگردان ایشان بودم. این در واقع آخرین گفت وگوی ما بود. گفتم: عیب ندارد، ولی این کلاس برای خودمان است و خیلی دوست داشتم که خودتان را برای روز شنبه به کلاس الغدیر برسانید. گفتند: اگر بشود می آیم، ولی خیلی دوست دارم بیشتر در جبهه باشم و فکر می کنم به این زودی نمی توانم بیایم.
دوستی-ماجرای پادگان اقدسیه6
دوستی-ماجرای پادگان اقدسیه6
دوستش هم به علامت این که چیزی نمی داند دستهایش را از هم باز کرد. تقسیم جوایز انجام شد. همگی سالن را ترک کردند. زندگی دانشجویی از سر گرفته شد. اما وجود یادداشت تا شده روی صندلی سالن غذاخوری برای بهرام عجیب بود. کاغذی کوچک که روی آن نوشته شده بود: _ (( ساعت ده شب کنار زمین چمن دانشکده منتظر شما هستم. )) این یادداشت از چه کسی بود؟ خیلی فکر کرد. به جایی نرسید. ساعت نه قرق و خاموشی زده می شد پس چرا ارسال کننده یادداشت ساعت پس از خاموشی را در نظر گرفته بود. بهرام با خود گفت: _ (( بالاخره همه چیز روشن می شه)). ساعت ده شب وقتی به زمین چمن رسید کسی را دید که اصلا انتظارش را نداشت. به روی خودش نیاورد. شخص جلو آمد و درست در چند قدمی سینه آریافر ایستاد . دستش را دراز کرد و با صدایی بغض کرده که رگه هایی از کینه هم داشت گفت. _ (( بگیر این مال توئه)). آریافر سعی کرد خونسرد باشد.        _ (( اولا سلام بعدش این چیه؟)) عبادی حرفش را پی گرفت: _ (( خیال می کنی من نفهمیدم تو عمدا کشتی رو باختی ؟)) _ (( این حرفا یعنی چه. کشتی یه روز برده یه روز باخت. امروز من باختم.)) _ (( نه فرق می کنه. خیلی فرق می کنه تو خودتو بازنده کردی. خیلی دلم می خواد بدونم چرا؟ یه حسی به من می گه تو یه نقشه ای تو سرت داری)). آریافر همچنان هیجان زده بود اما سعی می کرد خونسرد باشد ممکن بود با کلامی هر آنچه که رشته بود پنبه شود. _ (( من مطمئنم که تو برای اول شدن شایسته تر از من بودی. این پولم ناز شست خودته. بعدا آرام دستش را روی شانه عبادی گذاشت و گفت: _ (( تو چرا این قدر حساسی؟ اگه خوابت نمی آد یه گشتی دور زمین چمن بزنیم)). همگام شدند. آریافر صمیمانه گفت: (( روی دوستی من حساب کن. این پول را هم بزار تو جیبت. راستی حال پدرت چطوره؟)) عبادی محرمی برای درد دل یافته بود بغض های دلش سرباز کردند و شروع به گفتن از خود کرد. از اینکه با چه زحمتی درس خوانده بود و با چه زجری به دانشکده راه پیدا کرده است از بیماری ناگهانی پدرش و از خیلی چیزهای دیگر. حسابی که دلش خالی شد گفت: _ (( فکر نمی کردم این قدر با معرفت باشی از الان روی دوستی من حساب کن)). آریافر احساس شادمانی می کرد. تمام وجودش می خندید. دلی شاد شده بود یقین داشت که دل آقای شفیعی را هم شاد کرده است. عبادی دست راست آریافر را در دستانش فشرد. با نهایت محبت ، هر چند نمی دانست کلمات مناسبی بر زبان بیاورد اما در دل کار بزرگ و مردانه اش را ستایش می کرد. فشرده شدن دست کسی در دستهای او. گرمای دست بیش از حد معمول بود.
اعتراض-ماجرای پادگان اقدسیه5
اعتراض-ماجرای پادگان اقدسیه5
صدای بلندگو کشتی گیران را به روی تشک فراخواند و بهرام اسم خود را شنید: _ (( دانشجوی سال یک ، بهرام آریافر با دوبانده قرمز)). بچه های گروهان یک معطل نکردند و فریاد زدند : شیره. هر دو کشتی گیر به وسط تشک آمدند کشتی شروع شد. آریافر خونسرد و با درایت و عبادی هیجان زده و پرشور کشتی می گرفت. شگرد آریافر در گرفتن زیر یک خم در دانشکده مثال زدنی بود. داوران امتیاز می دادند. هر کدام دو امتیاز داشتند. سیاوشی یک ریز فریاد می زد: _ (( بهرام ، برو زیر یک خم)). عبادی با همه هیجانی که داشت از ابتدای کشتی مراقب بود تا آریافر زیر نگیرد اما در یک لحظه که به جلو یورش آورده بود آریافر جا خالی کرد و گارد عبادی خالی ماند آریافر خیز برداشت و دست را دور پای عبادی قفل کرد. سیاوشی به شانه عزیزی کوبید: _ (( کارش تمومه. اگر فیل هم باشه بهرام خاکش می کنه)). به راستی هم اینگونه بود وقتی آریافر زیر می گرفت دیگر به حریف امان نمی داد. یک لحظه همه در انتظار امتیازات دیگر ساکت شدند. اما کاری از پیش نرفت. آریافر لحظاتی پاهای عبادی را نگه داشت و در یک لحظه فن را عوض کرد. آه از نهاد سیاوشی بلند شد: _ (( کلکشو می کندی دیگه)). آریافر خوب کار نمی کرد. داور اخطار داد واو را در خاک نشاند و همین یک امتیاز برای برنده شدن عبادی کافی بود. دست عبادی به عنوان برنده بالا رفت و اریافر دوم شد. سیاوشی در رختکن امان نمی داد : _ (( آخه بهرام جون تو کشتی برده رو باختی)). آریافر فقط گفته بود : _ (( از نفس کم آوردم)). سیاوشی دلخورتر از پیش جواب داد: _ (( این حرفا کدومه؟ اون موقع که زیر می گرفتی چرا نبردیش تو خاک )). بچه های گروهان از اینکه سکوی اول را از دست داده بودند دمق بودند و سروان بایندر لبخند معنی داری به لب داشت. داور وسط رو به یکی دیگر از داوران کرد و گفت: _ (( این آریافر مثل همیشه کشتی نگرفت؟))