loader-img-2
loader-img-2
ساده زیستی
ساده زیستی
به خاطر دارم که هر موقع قصد آمدن به مشهد را می کرد ، قبلاً تلفنی اطّلاع می داد و ما هم اتاقش را نظافت می کردیم و گلی را در گلدان می گذاشتیم و به انتظار می نشستیم . چون خیلی پاکیزگی را دوست داشت. آن شب قرار بود که ایشان بیایند و من هم منتظر بودم. به محض اینکه ماشینش جلوی درب منزل توقّف کرد، سراسیمه به طرف درب حیاط دویدم که به علّت عجلة زیاد چادرم به خارهای گل باغچه گیر کرده و پاره شد و من چون می خواستم، اوّلین کسی باشم که برادرم را می بینم، به این مسئله اصلاً توجّهی نداشتم. «تقی» بعد از ازدواج بلافاصله به تربت و از آن جا هم به اهواز رفت. مدت ها از این موضوع گذشته بود و ما هیچ خبری از او نداشتیم. افراد خانواده آرزوی دیدارش را داشتند. همه به دنبال فرصتی می گشتیم که به دیدار «تقی» و همسرش برویم. سرانجام با آمدن عید و تعطیلات سال جدید ما نیز اسباب سفر بستیم و روانه اهواز شدیم. بعد از رسیدن به اهواز راهی خانه تقی شدیم. من از زندگی تقی تصور دیگری داشتم. هیچگاه تصور نمی کردیم که زندگی او این گونه باشد. برای همین لحظه ای حیران شدم و بی اختیار قطرات اشک از گوشه چشمانم جاری شد. زندگی «آقا تقی» خیلی ساده بود، ساده تر از چیزی که حتی بتوان تصورش را کرد. کل زندگی «آقا تقی» در دو پتو خلاصه می شد. آن هم دو پتویی که از جهاد به امانت گرفته بودند. یکی از پتوها حکم زیرانداز را داشت و از دیگری نیز به عنوان روانداز استفاده می شد. بالاخره هر چی باشد من مادر بودم و دیدن آن صحنه و آن زندگی دلم را به درد می آورد. آنها حتی بالش هم نداشتند که زیر سرشان بگذارند. «آقا تقی» از اورکتش به جای بالش استفاده می کرد و خانمش هم از چادرش موقع برگشتن من دو بالشی را که با خود برای استفاده بچه ها برده بودم پیش آنها گذاشتم و گفتم: که لااقل این بالش ها را زیر سرتان بگذارید. بله این همه زندگیشان بود. همه زندگیشان از اول تا آخر تمام فکر و ذکر «آقا تقی» جنگ بود و ما اگر از چیزهای دیگری می گفتیم تنها جواب او این بود: که جنگ واجب تر است. او به این گفته از صمیم قلب ایمان و اعتقاد داشت. «آقا تقی» یک روز راحت نبود. او هیچ منزل و مأوایی نداشت که راحت باشد و یا بتواند حتی یک ساعت راحت بخوابد. اصلاً خودش نمی خواست که در آسایش و راحتی زندگی کند.  
سختی در جبهه
سختی در جبهه
برای نخستین بار به جبهه رفته بودم؛ ساعت 2 بعد از نیمه شب اسفند ماه سال 59، به 10 کیلومتری گیلانغرب رسیدیم؛ همان شب بچه های خودی، تک زده بودند و ما در جای خالی آنها خوابیدیم. من و دوستم «حسن تاریکی» که اهل قوچان بود، زیر یک پتو بودیم؛ صدای خمپاره که به گوشمان می رسید، سرمان را می کردیم زیر پتو که یک موقع گلوله به ما نخورد! خیلی می ترسیدیم، آن قدر که می خواستیم فرار کنیم اما بعد از چند روز وقتی چشم مان افتاد به پیرمردهای 70 ساله خط مقدم، زن ها و بچه های آواره بی سرپرست در کوه، دیگر به کمتر از خط مقدم رضایت نمی دادیم؛ تا اینکه رفتیم به منطقه «تنگه کورک» جایی که هر 24 ساعت یک بار آب و غذا می آوردند. از همان روز اول یک آفتابه آب داشتیم و یک تین [پیت] هفده کیلویی؛ دست هایمان را در آن تین می شستیم، بعد از ته نشین شدن آب، آن را به آفتابه برمی گرداندیم، هر شب یک قمقمه آب بیشتر سهمیه نداشتیم. یادم نمی رود؛ یک شب از نگهبانی می آمدم، ساعت 12 شب، به قدری تشنه بودم که قدرت راه رفتن نداشتم؛ به همه سنگرها سر زدم بلکه به اندازه در قمقمه ای آب پیدا کنم که نشد و مجبور شدم همان طور بخوابم.
جبهه رفتن خشکه مقدس ها
جبهه رفتن خشکه مقدس ها
عبدالله از آن دست خشکه مقدس ها بود که نماز خواندنش یک ساعت طول می کشید. گوشه مسجد همیشه جای او بود. هشت سال جنگ ، از قم آن طرف تر نرفت . البته بچه تهران بود و برای زیارت به قم می رفت . خیلی هم حواسش بود که اشتباهی سوار اتوبوسی نشود که به اهواز می رود. توی مسائل سیاسی برای خودش خبره بود، تحلیل هایش خیلی عالی بود. البته یکی دو سال پس از هر حادثه و واقعه ! روزهای آخر جنگ که امام گفت همه به جبهه بروند، رگ غیرت عبدالله تکان خورد، عصبانی شد که چرا نیروها به جبهه نمی روند تا امام این گونه بخواهد که مردم به جبهه بروند. آن شب در مسجد محل ، حامدرا که دید، بادی به غبغب انداخت ، جلو آمد و پس از آن که نفس عمیقی کشید، رو به او گفت : ـ آقا حامد... من می خوام به جبهه برم ... همه بچه ها جا خوردند. عبدالله و جبهه ؟ اگر او می رفت جبهه ، امام جماعت محترم تنها می ماند و مسجد از دست می رفت !!! دیگر کی برای بچه ها کلاس قرآن و تحلیل سیاسی و... می گذاشت ؟! حامد با تعجب گفت : ـ جبهه ... اونم شما... آخه چیزه ... ـ آخه چیه ؟ مگه من چمه ؟ ـ نه چیزیتون نیست ... ولی شما و جبهه ...؟ ـ خب می دونی من به فراخور حالم می خوام به جبهه برم و دِینم رابه انقلاب ادا کنم ، هر چی باشه ما هم توی این مملکت زندگی می کنیم وحقی گردن ماست ... واسه همین هم می خوام برم جبهه البته می خواهم یه کار پشتیبانی و چیزی که زیاد در خط مقدم درگیر نباشد انجام بدهم .می دانی که من وضعیت جسمانی درستی ندارم . راست می گفت . مرغ درسته از گلویش پایین نمی رفت . به قول حامدعیبش این بود که نمی توانست کله پاچه را با استخوان بخورد! حامدخنده زیرکانه ای کرد و گفت : ـ خوبه آقا عبدالله . هر چی باشه این شماها هستین که انقلاب وجنگ رو پیش می برین ... عبدالله تکانی به شانه های خودش داد. معلوم بود که نفسش حال آمده . حامد ادامه داد: ـ واسه همین من پیشنهاد می کنم یه کاری باشه که اصلاً به خط مقدم کار نداشته باشه ... اصل اینه که انجام وظیفه کرده باشین . ـ بله ... همین درسته ... انجام وظیفه همه که نباید تانک بزنن ... حامد با آرنج به پهلویم زد و با همان خنده گفت : ـ من معرفیتون می کنم پهلوی یکی از بچه ها توی پایگاه سپاه . بروپهلوی اون و بگو حامد گفته که یه کار پشتیبانی ساده مثل کمک آر پی جی زن برات ردیف کنه که اصلاً آموزش هم نمی خواد. عبدالله خوشحال و شادان که نسبت به انقلابش انجام وظیفه کرده ،اسم و آدرس را گرفت و رفت تا یکی دو ساعت نماز بخواند. یکی دو روز از آخرین دیدارمان با عبدالله در مسجد می گذشت . آن شب ، برای آخرین بار به مسجد می آمدیم . چون فردا همگی عازم جبهه بودیم . فقط امام جماعت می ماند و عبدالله و دو سه تا مثل همدیگر.همان هایی که به قول بچه های جبهه : «توی صف نماز جماعت محکم شعارمی دهند  ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند ما می مانیم در تهران امام تنها نماند» عبدالله تا چشمش به حامد خورد، با عصبانیت جلو آمد. حامد «یااباالفضل » گفت و پشت من قایم شد. عبدالله جلو آمد و گفت : ـ مرد حسابی منو مسخره گیر آوردی ؟... ـ مگه چی شده آقا عبدالله ... راستی می گم نماز مغرب و عشا و نافله اگه دارین می خونین بعد صحبت می کنیم . ـ نماز بخوره توی سرت ... به من می گی برم سپاه بگم کمک آرپی جی بشم اون هم پشتیبانی ، اون وقت همه توی پایگاه مسخره می کنن و بهم می خندن و میگن آرپی جی زن و کمکش کارشون توی خط مقدم وجلوی تانک هاست ، اون وقت توی ساده می خوای کار پشتیبانی مثل کمک آر پی جی زنی داشته باشی ؟ شما برو همون جایی که بودی بهترمی تونی خدمت کنی . بچه ها دلشان را گرفتند و از خنده روده بر شدند. روزی که قطعنامه قبول شد، عبدالله هنوز فکر این بود که زودتر جنگ تمام شود تا سفری به جبهه داشته باشد و سابقه ای چیزی در پرونده اش ثبت شود شایدفردا بدرد خورد.  
ده خاطره از شهید مهدی شاه آبادی
ده خاطره از شهید مهدی شاه آبادی
1) با وجود مشغله فراوان چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچگاه ایشان مسجد را رها نکردند و معتقد بودند ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم را تحت هر شرایطی باید حفظ کرد. در مسجد پای صحبت و درد دل مردم می نشستند و اگر احساس می کردند می توانند از مشکلی گره گشایی کنند، از هیچ تلاشی دریغ نمی کردند. حتی اگر صحبت طولانی می شد و وقت شان اقتضا نمی کرد، آدرس منزل را به افراد می دادند و می گفتند برای ادامه صحبت و طرح مسایل و مشکلات به منزل بیایند.نهایت اهمیت را برای رفع مشکلات و دغدغه های مردم قائل بودند. یادم نمی رود یک روز ایشان آمدند و گفتند:"سقف منزل یک پیرزن دچار مشکل شده اما متاسفانه من الان امکان حل مشکل او را ندارم. شما هدیه ای برای او بخرید که او بداند من به فکر او هستم".2))شاید عجیب باشد، ولی ایشان در شبانه روز دو - سه ساعت بیشتر نمی خوابیدند و در منزل همیشه تلفن می بایست وصل باشد تا هر وقت کارشان داشتند، اطلاع پیدا کنند. مثلا می خواستیم با هم غذا بخوریم، اما تلفن اجازه نمی داد، یک بند زنگ می زد. یک بار شیطنتی کردم که کمی راحت باشند، اما خیلی زود متوجه شدند. یکی از پشتیها را جلوی پریز تلفن گذاشتم که دیده نشود و به بچه ها گفتم بروید کنار آقا جان بنشینید و آرام، طوری که متوجه نشوند دوشاخه تلفن را بکشید تا آقاجان دو لقمه غذا بخورند. اما تا بچه ها این کار را کردند و به محض این که تلفن قطع شد، ایشان متعجب شدند که چرا تلفن دیگر زنگ نمی زند. اول فکر کردند خراب شده، اما بعد خیلی زود متوجه شدند قضیه از چه قرار است! 3)بچه ها را بر میداشتیم و به دنبال آقا به روستاها می رفتیم. با توجه به تبلیغات ضدروحانی رژیم، ایشان جاهایی را انتخاب می کرد که سختی بیشتر و نیاز شدیدتر داشته باشند و به نوعی از نظر شرایط، زندگی در آنها مشکل تر باشد. در ورود ما به بعضی از روستاها با استقبال سرد روستائیان مواجه می شدیم. گاهی می شد که در اثر تبلیغات سوء رژیم علیه روحانیت، به حدی روستائیان با ما مخالفت می کردند که حتی از فروش نان به ما ابا داشتند، لذا ایشان به همراه خودشان نان خشک و پنیر می بردند. در همین روستاها آقا با شوق و علاقه ی فراوانی با شیوه های پیامبر گونه به هدایت و ارشاد مردم می کوشیدند و به ویژه توجه بیشتر ایشان بر روی نوجوانان و جوانان این گونه روستاها بود و می کوشیدند با برنامه های درسی، تفریحی، ورزشی و تربیتی خاصی که مورد توجه آنان باشد، در علاقمند ساختن آنان به اسلام مؤثر باشند. ایشان آن قدر در جذب مردم پشتکار و احساس مسئولیت به خرج می دادند تا مردم را آگاه سازند. رفتار روستائیان در روزهای آخر اقامت ما با روزهای ورودمان ،تفاوتی توصیف ناپذیر داشت. مردم با اصرار و التماس از خروج آقا از روستا جلوگیری می کردند و با گریه در جلو ماشین جمع می شدند واز آقا می خواستند که مجدداً در یک فرصت دیگر به ده بیایند، ولی ایشان به جای این کار که در رمضان بعد و یا محرم آینده به همان ده برگردند و از این روستای آماده و جذب شده استفاده کنند، این محل را به یک روحانی جدید می سپردند و خودشان به یک روستای دیگر می رفتند و روز از نو روزی از نو... 4)ایشان برای واپسین بار در جمع رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا سخنرانی کردند. پس از جلسه سخنرانی و اقامه نماز ، رزمندگان برای عرض ارادت به ایشان روی آوردند، برای جلوگیری از فشار و ازدحام، اطرافیان از برادران خواستند که از این کار صرف نظر نمایند؛ ولی آنان به واسطه عشق و علاقه بی پایانشان نسبت به روحانیت معظم، دست بردار نبودند ایشان در جمع مسئوولان پایگاه گفتند: این طور نیست که آن ها (رزمندگان) فقط علاقه مند باشند که روحانیون را ببوسند؛ بلکه ماهم علاقه مندیم آن ها را ببوسیم. اگر رزمندگان سر ناقابل ما را بخواهند، من تقدیمشان می کنم و این سر در مقابل آنها ارزشی ندارد! به نقل از همسر شهید 5)ما زمانی که بچه مدرسه ای بودیم ، صبح زود و پیش از روشنایی آفتاب، به سمت شیر پلا حرکت می کردیم ، به طوری که نماز صبح را در شیر پلا می خواندیم ، به خانه برگشته و صبحانه می خوردیم و سپس راهی مدرسه می شدیم و در همۀ این سفرها، ایشان سریع تر و پیش تر از ما حرکت می کردند». شیخ شهید ما با این کارشان ، ضمن ورزش و تفریح ، به همراهی با خانواده در همان اوقات اندکی که داشتند ، آشنایی فرزندانشان با ورزش و ... می پرداختند و حداکثر استفاده را از وقت می کردند . همیشه این حدیث امام صادق (ع) را مد نظر داشتند که: سلامتی نعمتی است پنهان که چون یافت شود ، فراموش شود و چون از دست رود ، به یاد آید . شهید شاه آبادی به اذعان همه نزدیکان شان، شخصی بسیار فعال، پرکار و خستگی ناپذیر بودند، به گونه ای که حتی بسیاری مواقع، جوانان هم از همراهی و همپایی شان در می ماندند. مسلماً چنین انسان پر کاری که لحظه ای از زندگی را به بیهودگی و بطالت نمی گذراند، نیازمند بدنی قوی است که از انس با ورزش حاصل می شود. «به نقل از حجت الاسلام والمسلمین سعید شاه آبادی » 6)به اتفاق ، درس می خواندیم و من بعضی از دروس جدید را نیز از ایشان فرا می گرفتم ، از جمله «ریاضیات» ،«فیزیک»و «زبان انگلیسی» سال آخر دبیرستان را نزد ایشان خواندم. ایشان از دقت نظر و استعداد خوبی برخوردار بودند و گاهی به دوستانش که اظهار سنگینی دروس دبیرستانی را می نمودند می گفتند: «این درس ها برای یک طلبه در حکم کلاس اول ابتدایی است» اگر خسته می شدیم ، ما را به استقامت و پشتکار تشویق می کردند. « به نقل از مرحوم آیت الله سید محمد باقر موسوی همدانی » 6)شهید شاه آبادی اهمیت بسیار زیادی برای مسجد و نماز جماعت قایل بودند ، به طوری که حتی در جلسات مهم مملکتی که با حضور شخصیت های برجسته انقلاب تشکیل می شد، قبل از اذان ، جلسه را ترک می کرد و راهی مسجد می شد تا نماز جماعت را اقامه کند. می گفت: من این قدر به مسجد و نماز جماعت اهمیت می دهم که حاضرم از آن طرف شهر بلند شوم و بیایم و نماز را بخوانم و دو باره به جلسه برگردم. می گفت: نماز جماعت یک سنگر است و روحانی باید در عین این که مبارزه می کند سنگر مسجد و مردمی بودن خودش را حفظ کند و هر چقدر هم مسئولیت اجرایی داشته باشد نباید بعد ارشادی و تبلیغی را که وظیفه اصلی اوست فراموش کند و صرفاً یک ماشین اجرایی شود. 7)شهید آیت الله شاه آبادی در اوایل ورود به روستای فشم، وقتی سراغ مسجد محّل را از اهالی می گیرند با مکانی متروکه رو به رو می شوند که با تلاش بسیار، پس از 2 روز، موفق به گشودن درب آن می شوند، مکانی که کف آن به قدری پستی و بلندی داشته که به عنوان مصلّی قابلیت استفاده نداشته اما ایشان به همراه فرزند (تنها مأمومشان) تا یک ماه به تنهایی به مسجد می رفتند، در حالی که هیچ کس برای اقتدا به ایشان، به مسجد نیامده و ایشان در بازگشت به منزل، به خاطر احتیاط به سبب ناهمواری سطح مسجد، نماز را اعاده می کردند، اما رفتن به مسجد را تعطیل نمی کردند. یک شب به سراغ جوان پهلوان و کشتی گیر محله می روند و با برقراری ارتباط با او و جوانان دیگر باب دوستی را می گشایند. سپس از همسر خود درخواست می کنند غذایی تهیه کرده و بدین ترتیب همراه با جوانان محله چندین شب متوالی به کوه نوردی می روند و آرام آرام پای آنان را به مسجد باز می کنند تا این که پس از مدتی آمدن به مسجد و نماز خواندن یا تنها نماز خواندن، به شهید شاه آبادی علاقه مند شده و به ایشان اقتدا می کنند. 8)یکی از چیزهایی که در رابطه با حاج آقا همیشه برای من جاودانه باقیمانده ، دوری ایشان از اسراف بود . همیشه بدترین میوه را از میوه فروشی می خریدند و می گفتند هیچ کس نیست این نعمت خدا را بخورد. حالا من این قسمت خراب میوه را جدا می کنم و بخش سالم آن را می خورم ، چه اشکالی دارد؟ آن وقت قشنگ میوه را پوست می گرفتند و انسان لذت می برد از این همه دقتشان. آخرین دیدارم با حاج آقا هیچ وقت فراموشم نمی شود. ایشان در کارهای خانه خیلی کمک حال حاج خانم بودند، آنطور نبود که بگویند کارهای خانه مال زن است، از هیچ کمکی دریغ نداشتند. یک روز قبل از آن که عازم جبهه شوند ، آخرین دیدار من با ایشان بود ،آن روز ماشین لباسشویی حاج خانم خراب بود و شهید شاه آبادی می خواستند آن را تعمیر کنند، من احساس کردم خیلی خسته هستند و چون دستشان بند بود و راضی نمی شدند کارشان را رها کنند و چیزی بخورند ، من برایشان آب پرتقال گرفتم و لیوان را به لبهایشان گذاشتم . در این هنگام یک نگاه محبت آمیزی به من کردند که تا عمق جانم نفوذ کرد و من هنوز دنبال آن نگاه هستم . در واقع ایشان با چشمانشان از من تشکر کردند. بعد هم همراهشان نماز را به جماعت خواندم ، تنها من و آقاجان، همراه با تعقیبات نمازی که بسیار در ذهنم مانده و هر لحظه یاد آن روز می افتم دگرگون می شوم. پسر من اولین نوه حاج آقا بود. ایشان فوق العاده به وی علاقمد بودند، زود به زود دلشان برای او تنگ می وشد و می آمدند و با محمد علی بازی  می کردند. ایشان به زنان و تحصیل کردن آنها نیز فوق العاده اهمیت می دادند و می گفتند در زمان طاغوت بیشترین قشری که به آنان ظلم شد زنان بودند . عقیده داشتند زنان باید رشد کنند تا فرهنگ جامعه از ریشه متحول شود. به خاطر همین هم بود که خانه خودشان را تبدیل به حوزه علمیه کردند و ما هم در همین محل ، " تحریرالوسیله " را از ایشان یاد گرفتیم. برگرفته از خاطرات خانم خسروی عروس خانواده حاج مهدی شاه آبادی 9)حاج آقای محسنی می افزاید: غیر از دوچرخه سواری، مرحوم شهید شاه آبادی خیلی علاقه مند به شنا بودند و مرتب برای شنا با هم به امجدّیه (ورزشگاه شهید شیرودی فعلی) می رفتیم. بعداً که ایشان معمّم شدند دیگر نمی خواستند در جلوی مردم به خاطر حفظ شئون اسلامی داخل استخر بروند. به خاطر همین بعضی جمعه ها می رفتیم منظریه، پای کوه. آنجا دیگر دید نداشت. وارد منظریه می شدیم و ایشان لباس روحانیتشان را در می آوردند و زیر بوته ها قایم می کردند، بعد می رفتیم برای شنا. خیلی هم ایشان شنا را خوب بلد بودند. از سکوی دایو می پریدند و یا شنای سیصد متر می کردند. همچنین شمال هم با هم خیلی زیاد می رفتیم. ما توی بازار، قماش فروشی داشتیم و آن جا از تمام شهرستان های شمال مشتری ما بودند و از ما جنس می خریدند. چون آشنا بودیم به منزلشان می رفتیم. بعد هم با آن ها کنار دریا می رفتیم. جاهایی که خود محلی ها می شناختند و خلوت بود. با آقای شاه آبادی می رفتیم توی آب. شنای ایشان خیلی خوب بود. اهالی محل آن جا هم تعجب می کردند که یک روحانی بتواند به این خوبی در دریا شنا کند. 10)در واپسین سخنرانی اش قبل از شهادت که در مقر لشکر ۲۵ کربلا ایراد نمود به نکته جالبی اشاره کرد که حاکی از عشق به شهادت در راه خدا بود . آنجا که گفت:« اگر شهادت ، می تواند نظام توحیدی مان را حفظ کند ؛ اگر شهادت می تواند دشمن را ذلیل کند ؛ اگر شهادت می تواند تفکر و بینش اسلامی مان را به دنیا اعلام کند ، ما آماده این شهادتیم.» بالاخره در واپسین مرحله ای که آیت الله از مناطق جنگی جنوب بازدید می کرد ، در منطقه عملیاتی جزیره مجنون در اثر انفجار و اصابت ترکش در حالی که در جمع رزمندگان اسلام حضور داشت شربت شیرین شهادت را نوشیده و با پرواز خونین و ملکوتی خویش به ملاء اعلی پیوست. تاریخ شهادت ۶/۲/۶۳مصادف شد با شب شهادت امام موسی الکاظم تا با آن امام همام محشور گردد.  
خبر شهادت
خبر شهادت
خبر شهادت را چه زمانی شنیدید؟ شب شهادت ایشان که شب جمعه بود، من خوابشان را دیدم و چون می خواستم به قم بروم، بلند شدم و سحری خوردم تا فردا روزه بگیرم، چون روز شهادت امام موسی بن جعفر (ع) بود. بچه ها همه به کوه رفته بودند و نبودند. من عین جریانی که اتفاق افتاده بود را در خواب دیدم که ایشان زمان رفتن دیرشان شده بود و من به ایشان رسیدگی می کردم و بعد رفتند و بعد هم خبر شهادت را آوردند. در خواب خیلی بی تابی می کردم، اما برعکس در بیداری این حالت را نداشتم. من قبل از شهادت ایشان مصیبت های زیادی دیده بودم و خدا صبورم کرده بود. پدرم 4 ماه پیش از آن، مرحوم شده بود. برادرها و بچه ام – مجید - سال قبلش فوت کرده بودند و خلاصه خیلی ناراحت بودم و حاج آقا خیلی رعایتم می کردند و خوب، طبیعی است که علاقه من به ایشان هم بیشتر می شد، طوری که از خدا می خواستم کمکم کند. قلب آدم گنجایش دو عشق را ندارد و محبت ایشان تمام قلب مرا گرفته بود. می گفتم دیگر جایی برای محبت خدا نمانده است و خیلی ناراحت بودم که چرا این قدر علاقه ام به ایشان زیاد شده است. فردای شبی که این خواب را دیدم، وقتی تلفن زنگ زد، اصلا نمی توانستم بلند شوم و گوشی را بردارم. همین طور خزیدم تا نزدیک تلفن. مهندس چمران پشت خط بودند. البته آن موقع، مستقیم خبر شهادت را ندادند و سراغ بچه ها را گرفتند، اما همین که خودشان پشت خط تلفن نبودند، فهمیدم که مساله ای پیش آمده است. نمی توانستم شهادت ایشان را قبول کنم و می گفتم لابد مجروح شده اند. هر چه اصرار کردم مهندس چمران چیزی نگفتند. می گفتند: ایشان برای خط رفته اند و طوری نشده، اما من احساس کردم اتفاقی افتاده است. با این حال به آن شکل بیتابی نکردم و تنها از خدا خواستم به من و بچه هایم که کوچک بودند، کمک کند تا بتوانم وظیفه ام را درست انجام دهم. الحمدلله خدا هم کمک کرد و بچه هایم حتی یک بار هم مرا گریان ندیدند. در واقع نگذاشتم گریه مرا ببینند. منبع:برنا
مصاحبه با همسر شهید شاه آبادی
مصاحبه با همسر شهید شاه آبادی
یک بار از همین مساله که به بچه ها سفارش ساکت بودن می کردند استفاده کردم و گفتم آقا شما که این قدر دیر به منزل می آیید، من اعصابم ناراحت می شود و صدای ماشین، در خانه می پیچد و بیدارم می کند و دیگر خوابم نمی برد. بنابراین هر کجا که تا ساعت 2 و 3 شب هستید، همان جا بمانید چون صبح هم حتما می خواهید زود بروید، پس دیگر آمدن و این همه سر و صدا برای چیست؟ ایشان گفتند: پس من کی بیایم که شما راضی باشید؟ گفتم: اگر تا ساعت 12 آمدید که آمدید، اگر نیامدید همان جا بمانید. ایشان دوباره پرسیدند: یعنی شما راضی می شوید ساعت 12 بیایم؟ گفتم: بله. 12 هم خوب است. شب بعد درست سر ساعت 12 آمدند و من خیلی خوشحال شدم. پیش خودم فکر کردم چه خوب که حرفم را گوش دادند. اگر می دانستم ساعت زودتری را می گفتم. اما شب بعد به جبهه رفتند و دیگر هیچ وقت، هیچ ساعتی برنگشتند. شهید شاه آبادی برخلاف بسیاری از روحانیون خیلی زود ازدواج نکردند. درگیری های سیاسی ایشان باعث شد وقتی که حتی خیلی جوان بودند زندان را نیز تجربه کنند، سبب شد تا سن 27 سالگی ازدواج نکنند و بیش از هر چیز بخوانند و مبارزه کنند. ایشان برای ازدواج، دختری را برگزیدند که خون انقلابیگری را از اجدادش به ارث برده بود. دختری از نوادگان میرزای شیرازی، فرزند حجت الاسلام سیدعبدالمطلب شیرازی. "صفیه" که در جمع خانوادگی، او را عزت السادات صدا می کردند، متولد نجف است، اما پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و آموزش علوم قرآنی، همراه خانواده اش به ایران مهاجرت کرد. خودش می گوید: «پدرم نسبت به ازدواج من وسواس خاصی داشتند، ولی به محض این که صحبت از خانوادۀ مرحوم آیت الله العظمی شاه آبادی شد و با شناختی که از اخلاقیات و روحیات این خانواده داشتند، بدون کمترین وسواس و تردیدی راضی به ازدواج ما شدند». صفیه نخستین کلمات همسر آینده را این طور به خاطر میآورد: «من خاطرم می آید که اولین حرفشان به من این بود که میخواهم شما درس بخوانید و کوشا باشید در درس خواندن». دختری که از همان ابتدا نشان داد همراه خوبی برای مردش خواهد بود: «ایشان به هنگام ازدواج، به من گفتند که من مادری دارم غمدیده، ستم کشیده و رنج دیده و با این که فرزندان بزرگتر از من هم دارد و آنها هم روحانی هستند، ولی مایل است که با من زندگی کند و من هم مایلم که در خدمت او باشم. لذا مایلم که شما هم همین طور باشید و البته من هم با کمال میل و رغبت پذیرفتم» و به این شکل، زندگی مشترک «صفیه و مهدی» در قم آغاز شد. با خانم صفیه آیت الله زاده شیرازی، در محیطی صمیمی به گفت وگو نشستیم. کسی که زندگی پر فراز و نشیبش با شهید شاه آبادی، 27 سال ادامه پیدا کرد (تا ششم اردیبهشت 1363)؛ 14 سال در قم و 13 سال در تهران. آشنایی شما با شهید شاه آبادی چگونه بود؟ اولین مرتبه چه زمانی ایشان را دیدید؟ سالی که از نجف آمدیم. تا سه چهار سال هرکسی به بنده پیشنهاد ازدواج می داد پدرم موافقت نمی کردند، تا زمانی که آقای شاه آبادی برای خواستگاری به منزل ما تشریف آورند، پدر بنده جواب مثبت دادند و برای خودم بسیار جای سؤال بود که چه طور پدرم با آن همه سخت گیری، به این زودی موافقت کردند، اما زمانی که برای اولین بار ایشان را دیدم، دلیل پدرم را متوجه شدم، چرا که خلوص ایشان واقعا مرا جذب کرد. بعد هم عقد کردید؟ پس از مراسم خواستگاری و مراحلی که برای همه پیش می آید، با گذشت یک ماه از خواستگاری با ایشان عقد کردم. در ابتدای زندگی وضع اقتصادی و مالی خوبی نداشتند به طوری که حتی خرید هم نکردیم و به همین دلیل حتی مهریه را هم سبک انتخاب کردیم. به گفته خود ایشان، مهریه هفت هزار تومان تعیین شد و بحثی هم نشد. مراسم عقد بدون تشریفات برگزار شد و دو سه هفته بعد هم در منزل اجاره ای در قم ساکن شدیم. با این که از لحاظ امکانات مالی در سطح پایینی بودیم اما به خاطر لطف و صفای ایشان این مسایل به چشم نمی آمد. با این حال ایشان اصلا سهم امام را مصرف نمی کردند و خرج زندگی مان از اجاره ای که بابت منزل مادری شان دریافت می کردند می گذشت. زندگی ما با این که در سطح پایینی بود اما باصفا و محبت بود و انگار که در باغ زندگی می کردیم. از خصوصیات اخلاقی ایشان در منزل و با بچه ها بفرمایید. ایشان همیشه با نشاط بودند. خصوصیت دیگر ایشان این بود که به اسراف نکردن بسیار مقید و از تشریفات گریزان بودند. دلیل ایشان برای اسراف نکردن، صرفا مسایل مالی نبود، بلکه اصولا از اسراف و هدر دادن امکانات و تجمل گرائی گریزان بودند. برای ما هم این گونه جا می انداختند که وظیفه ما این است که با کم ترین امکانات باید زندگی کرد تا مبادا آن ها که تمکن ندارند، ببینند و غبطه بخورند و همین حسرت خوردن آنها برای عاقبت ما بد باشد   به همین جهت ایشان حاضر نبودند کوچک ترین امکانات اضافه ای در منزل ما باشد. خانه ما پر رفت و آمد بود و هر بار که ایشان از زندان آزاد می شدند مریدان ایشان از همه شهرها به دیدن ایشان می آمدند و درِ منزل هم به روی همه به گرمی باز بود، حتی برخی مواقع ساعت 12 شب برای ما مهمان می آمد، با وجود این همه مهمان، نه تنها هیچ گاه برای من ناراحتی ایجاد نمی کردند بلکه خودشان کمک هم می کردند. به بچه ها هم از نظر تربیت و هم از لحاظ تفریح و ورزش رسیدگی می کردند. به صراحت می توان بگویم بهتر از بنده بچه ها را از نظر روحی تأمین می کردند.   رشد همه جانبه را به بچه ها یاد می دادند و به آن ها می گفتند سعی کنید در کنار درس، در امور منزل و دیگر فعالیت های جانبی نیز مشارکت داشته باشید و آگاهی خود را افزایش دهید. رفتارشان با بچه ها بسیار دوستانه بود و تذکراتشان همواره با دلیل و برهان همراه بود. از قدرت تشخیص بالایی برخوردار بودند و همین امر سبب شده بود که دوستان و اقوام برای مشورت در امور مختلف به ایشان مراجعه می کردند و ایشان نیز با کمال میل و صادقانه آن چه به نظرشان می رسید را به طرف مقابل می گفتند و دلسوزانه به راهنمایی می پرداختند. همین ویژگی ایشان باعث شده بود که دوستان و اقوام، پس از شهادتشان به من می گفتند تنها بچه های شما یتیم نشدند، بلکه همه ما یتیم شدیم و کسی را نداریم که ما را راهنمایی کند. گویا خیلی به صرفه جویی اهمیت می دادند؟ بله، مقتصد بودند. اعتقاد داشتند از هر چیز باید به بهترین وجه استفاده شود و از اسراف به شدت پرهیز شود. در مصرف غذا، کاغذ، آب و.... به شدت هم خودشان صرفه جو بودند و هم دیگران را به صرفه جویی و پرهیز از اسراف توصیه می کردند. معتقد بودند گردش و تفریح باید باشد و ما را هم خیلی به مسافرت می بردند اما در همین زمینه نیز اعتدال را رعایت می کردند. اگر از غذای قبل چیزی باقی مانده بود، هرگز حاضر نبودند غذای جدیدی بخورند. سر سفره و به ویژه در مهمانی ها خودشان برای همه غذا می کشیدند و از همه پذیرایی می کردند. ایشان به گونه ای پس از خوردن غذا ظرف غذایشان را با نان تمیز می کردند که گاهی شک می کردیم که آن ظرف شسته شده است یا نه! به رعایت نظافت فوق العاده اهمیت می دادند. بیشتر با عمل و نوع رفتارشان امر به معروف و نهی از منکر می کردند و اتفاقا این شیوه ایشان تاثیر گذاری فراوانی داشت. تحرک ایشان به گونه ای بود که جوان ها متحیر می شدند! وقتی می دیدند بچه ها بی حوصله هستند، سه چهار تا بالانس می زدند و همه را شارژ می کردند. با این که این اواخر ضعیف شده بودند و کم غذا، اما همچنان تحرک و پویایی خود را حفظ کرده بودند. ایشان خیلی ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم داشتند. شما می دانید علت چه بود؟ بله همینطور است. با وجود مشغله فراوان چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچگاه ایشان مسجد را رها نکردند و معتقد بودند ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم را تحت هر شرایطی باید حفظ کرد. در مسجد پای صحبت و درد دل مردم می نشستند و اگر احساس می کردند می توانند از مشکلی گره گشایی کنند، از هیچ تلاشی دریغ نمی کردند. حتی اگر صحبت طولانی می شد و وقت شان اقتضا نمی کرد، آدرس منزل را به افراد می دادند و می گفتند برای ادامه صحبت و طرح مسایل و مشکلات به منزل بیایند.نهایت اهمیت را برای رفع مشکلات و دغدغه های مردم قائل بودند. یادم نمی رود یک روز ایشان آمدند و گفتند:"سقف منزل یک پیرزن دچار مشکل شده اما متاسفانه من الان امکان حل مشکل او را ندارم. شما هدیه ای برای او بخرید که او بداند من به فکر او هستم". از دوران دستگیری و زندانی شدن ایشان و سختی هایی که قطعاً کم هم نبوده است بفرمایید. در آن زمان علاوه بر خودم، باید جور بی تابی بچه ها و همچنین مادر همسرم را نیز می کشیدم. گریه ها و دلتنگی های بچه ها مرا خیلی کلافه کرده بود. وقتی هم که بچه ها را برای دیدن پدرشان به زندان می بردم تا قدری آرام شوند، تازه آن جا اذیت و آزار مأموران زندان شروع می شد. حتی به بچه ها اجازه آب خوردن نمی دادند. خیلی از مواقع تا مدت ها پس از دستگیری ایشان، ما نمی دانستیم که ایشان کجا هستند و وقتی سراغشان را می گرفتیم می گفتند:"بروید از خمینی تان بپرسید که شاه آبادی کجاست؟!". ایشان پس از آزادی، چیزی از خاطرات زندان تعریف می کردند؟ بله، اما خاطرات تلخ و ناراحت کننده را نمی گفتند. بیشتر به گفتن فعالیت های خود و دیگر زندانیان اکتفا می کردند و برای این که ما ناراحت نشویم، چیزی از شکنجه ها نمی گفتند. البته در جای دیگری گفته بودند و من از آن ها شنیدم که چه طور ایشان را شلاق می زدند به گونه ای که یک بار اصابت شلاق به صورتشان باعث شده بود از ناحیه فک آسیب ببینند و حتی نتوانند غذا بخورند. درباره سخت کوشی و فعالیت زیاد شهید شاه آبادی بسیار سخن گفته شده، در منزل هم همین طور بود؟ یعنی در خانه هم این ویژگی ، بارز بود یا آرامتر بودند؟ بله، همین طور بود. شاید عجیب باشد، ولی ایشان در شبانه روز دو - سه ساعت بیشتر نمی خوابیدند و در منزل همیشه تلفن می بایست وصل باشد تا هر وقت کارشان داشتند، اطلاع پیدا کنند. مثلا می خواستیم با هم غذا بخوریم، اما تلفن اجازه نمی داد، یک بند زنگ می زد. یک بار شیطنتی کردم که کمی راحت باشند، اما خیلی زود متوجه شدند. یکی از پشتیها را جلوی پریز تلفن گذاشتم که دیده نشود و به بچه ها گفتم بروید کنار آقا جان بنشینید و آرام، طوری که متوجه نشوند دوشاخه تلفن را بکشید تا آقاجان دو لقمه غذا بخورند. اما تا بچه ها این کار را کردند و به محض این که تلفن قطع شد، ایشان متعجب شدند که چرا تلفن دیگر زنگ نمی زند. اول فکر کردند خراب شده، اما بعد خیلی زود متوجه شدند قضیه از چه قرار است! به شما چیزی نگفتند؟ اعتراضی نکردند که چرا تلفن را قطع کردهاید، آن هم پنهانی؟ نه. از آنجایی که ایشان خیلی برای من احترام قائل بودند و همیشه به بچه ها سفارش می کردند مواظب مادر باشید و سر و صدا نکنید، من هم سوء استفاده می کردم! البته خودشان هم می دانستند که من می خواستم کاری کنم ایشان فعالیت شان را کمتر کنند و کمی استراحت کنند. مثلا یک بار از همین مساله که به بچه ها سفارش ساکت بودن می کردند استفاده کردم و گفتم آقا شما که این قدر دیر به منزل می آیید، من اعصابم ناراحت می شود و صدای ماشین، در خانه می پیچد و بیدارم می کند و دیگر خوابم نمی برد. بنابراین هر کجا که تا ساعت 2 و 3 شب هستید، همان جا بمانید چون صبح هم حتما می خواهید زود بروید، پس دیگر آمدن و این همه سر و صدا برای چیست؟ ایشان گفتند: پس من کی بیایم که شما راضی باشید؟ گفتم: اگر تا ساعت 12 آمدید که آمدید، اگر نیامدید همان جا بمانید. ایشان دوباره پرسیدند: یعنی شما راضی می شوید ساعت 12 بیایم؟ گفتم: بله. 12 هم خوب است. شب بعد درست سر ساعت 12 آمدند و من خیلی خوشحال شدم. پیش خودم فکر کردم چه خوب که حرفم را گوش دادند. اگر می دانستم ساعت زودتری را می گفتم. اما شب بعد به جبهه رفتند و دیگر هیچ وقت، هیچ ساعتی برنگشتند. آخرین ساعاتی را که قصد سفر داشتند، به خاطر دارید؟ حرف هایی که بین شما رد و بدل شد و حالت ایشان و احیاناً سفارش و... اتفاقا آن روز را خوب به خاطر دارم. زیرا پیش از رفتن کاملا بی مقدمه و ناگهانی گفتند: «یقین دارم این دفعه می خواهم شهید شوم». قرار بود سر ساعت مشخصی در فرودگاه باشند، اما زنگ زدند که پرواز جلو افتاده است و همین باعث شد کارها کمی به هم بخورد و شتابزده شوند. پاسدارشان هم که از جلو افتادن ساعت پرواز ایشان بی خبر بود نیامده بود و من دور و برشان راه می رفتم تا کمک کنم وسایل لازم را جمع کنند که یک دفعه گفتند: «یقین دارم این دفعه می خواهم شهید شوم. شما احترام خاصی به من می گذاری و یک طور خاصی مواظب من هستی». گفتم: «نه این طور نیست، از کجا معلوم که این طور شود؟ شهادت خیلی خوب است و خدا قسمت ما هم بکند. ما خودمان هم می خواهیم شهید شویم». دیگر چیزی نگفتند و بدون این که منتظر پاسدارشان بمانند، رفتند ماشین را روشن کردند. من هم قرآن را برداشتم و رفتم به حیاط. ایشان از ماشین پیاده شدند و قرآن را بوسیدند و آماده شدند که بروند. اما من با حالت خاصی گفتم: «شما گاهی وقت ها ما را به جاهایی می بردید، اما حالا خودتان به تنهایی می روید، خوب ما را هم ببرید». گفتند: «شما اگر این مسافرت ها را دوست داری، از این به بعد هر جا خواستم بروم، برنامه ریزی می کنم شما هم باشی». گفتم: «بله، خیلی دوست دارم». برنامه سفر 48 ساعته بود، اما وقتی پایشان به جبهه رسید، زنگ زدند که در جبهه کمبود روحانی است و من خیلی دوست دارم چند روزی بیشتر اینجا باشم. اگر می توانید کار من را طوری تنظیم کنید که من بتوانم چند روز بیشتر بمانم. منظورشان از کار، کلاس فقه ایشان در الغدیر بود که من هم جزو شاگردان ایشان بودم. این در واقع آخرین گفت وگوی ما بود. گفتم: عیب ندارد، ولی این کلاس برای خودمان است و خیلی دوست داشتم که خودتان را برای روز شنبه به کلاس الغدیر برسانید. گفتند: اگر بشود می آیم، ولی خیلی دوست دارم بیشتر در جبهه باشم و فکر می کنم به این زودی نمی توانم بیایم.
دوستی-ماجرای پادگان اقدسیه6
دوستی-ماجرای پادگان اقدسیه6
دوستش هم به علامت این که چیزی نمی داند دستهایش را از هم باز کرد. تقسیم جوایز انجام شد. همگی سالن را ترک کردند. زندگی دانشجویی از سر گرفته شد. اما وجود یادداشت تا شده روی صندلی سالن غذاخوری برای بهرام عجیب بود. کاغذی کوچک که روی آن نوشته شده بود: _ (( ساعت ده شب کنار زمین چمن دانشکده منتظر شما هستم. )) این یادداشت از چه کسی بود؟ خیلی فکر کرد. به جایی نرسید. ساعت نه قرق و خاموشی زده می شد پس چرا ارسال کننده یادداشت ساعت پس از خاموشی را در نظر گرفته بود. بهرام با خود گفت: _ (( بالاخره همه چیز روشن می شه)). ساعت ده شب وقتی به زمین چمن رسید کسی را دید که اصلا انتظارش را نداشت. به روی خودش نیاورد. شخص جلو آمد و درست در چند قدمی سینه آریافر ایستاد . دستش را دراز کرد و با صدایی بغض کرده که رگه هایی از کینه هم داشت گفت. _ (( بگیر این مال توئه)). آریافر سعی کرد خونسرد باشد.        _ (( اولا سلام بعدش این چیه؟)) عبادی حرفش را پی گرفت: _ (( خیال می کنی من نفهمیدم تو عمدا کشتی رو باختی ؟)) _ (( این حرفا یعنی چه. کشتی یه روز برده یه روز باخت. امروز من باختم.)) _ (( نه فرق می کنه. خیلی فرق می کنه تو خودتو بازنده کردی. خیلی دلم می خواد بدونم چرا؟ یه حسی به من می گه تو یه نقشه ای تو سرت داری)). آریافر همچنان هیجان زده بود اما سعی می کرد خونسرد باشد ممکن بود با کلامی هر آنچه که رشته بود پنبه شود. _ (( من مطمئنم که تو برای اول شدن شایسته تر از من بودی. این پولم ناز شست خودته. بعدا آرام دستش را روی شانه عبادی گذاشت و گفت: _ (( تو چرا این قدر حساسی؟ اگه خوابت نمی آد یه گشتی دور زمین چمن بزنیم)). همگام شدند. آریافر صمیمانه گفت: (( روی دوستی من حساب کن. این پول را هم بزار تو جیبت. راستی حال پدرت چطوره؟)) عبادی محرمی برای درد دل یافته بود بغض های دلش سرباز کردند و شروع به گفتن از خود کرد. از اینکه با چه زحمتی درس خوانده بود و با چه زجری به دانشکده راه پیدا کرده است از بیماری ناگهانی پدرش و از خیلی چیزهای دیگر. حسابی که دلش خالی شد گفت: _ (( فکر نمی کردم این قدر با معرفت باشی از الان روی دوستی من حساب کن)). آریافر احساس شادمانی می کرد. تمام وجودش می خندید. دلی شاد شده بود یقین داشت که دل آقای شفیعی را هم شاد کرده است. عبادی دست راست آریافر را در دستانش فشرد. با نهایت محبت ، هر چند نمی دانست کلمات مناسبی بر زبان بیاورد اما در دل کار بزرگ و مردانه اش را ستایش می کرد. فشرده شدن دست کسی در دستهای او. گرمای دست بیش از حد معمول بود.
اعتراض-ماجرای پادگان اقدسیه5
اعتراض-ماجرای پادگان اقدسیه5
صدای بلندگو کشتی گیران را به روی تشک فراخواند و بهرام اسم خود را شنید: _ (( دانشجوی سال یک ، بهرام آریافر با دوبانده قرمز)). بچه های گروهان یک معطل نکردند و فریاد زدند : شیره. هر دو کشتی گیر به وسط تشک آمدند کشتی شروع شد. آریافر خونسرد و با درایت و عبادی هیجان زده و پرشور کشتی می گرفت. شگرد آریافر در گرفتن زیر یک خم در دانشکده مثال زدنی بود. داوران امتیاز می دادند. هر کدام دو امتیاز داشتند. سیاوشی یک ریز فریاد می زد: _ (( بهرام ، برو زیر یک خم)). عبادی با همه هیجانی که داشت از ابتدای کشتی مراقب بود تا آریافر زیر نگیرد اما در یک لحظه که به جلو یورش آورده بود آریافر جا خالی کرد و گارد عبادی خالی ماند آریافر خیز برداشت و دست را دور پای عبادی قفل کرد. سیاوشی به شانه عزیزی کوبید: _ (( کارش تمومه. اگر فیل هم باشه بهرام خاکش می کنه)). به راستی هم اینگونه بود وقتی آریافر زیر می گرفت دیگر به حریف امان نمی داد. یک لحظه همه در انتظار امتیازات دیگر ساکت شدند. اما کاری از پیش نرفت. آریافر لحظاتی پاهای عبادی را نگه داشت و در یک لحظه فن را عوض کرد. آه از نهاد سیاوشی بلند شد: _ (( کلکشو می کندی دیگه)). آریافر خوب کار نمی کرد. داور اخطار داد واو را در خاک نشاند و همین یک امتیاز برای برنده شدن عبادی کافی بود. دست عبادی به عنوان برنده بالا رفت و اریافر دوم شد. سیاوشی در رختکن امان نمی داد : _ (( آخه بهرام جون تو کشتی برده رو باختی)). آریافر فقط گفته بود : _ (( از نفس کم آوردم)). سیاوشی دلخورتر از پیش جواب داد: _ (( این حرفا کدومه؟ اون موقع که زیر می گرفتی چرا نبردیش تو خاک )). بچه های گروهان از اینکه سکوی اول را از دست داده بودند دمق بودند و سروان بایندر لبخند معنی داری به لب داشت. داور وسط رو به یکی دیگر از داوران کرد و گفت: _ (( این آریافر مثل همیشه کشتی نگرفت؟))
برد یا باخت -ماجرای پادگان اقدسیه4
برد یا باخت -ماجرای پادگان اقدسیه4
سیاوشی از در بیرون رفت: _ (( این بابا باید حسابی شام بخوره که فردا سرحال و قبراق باشه)). نجفی جواب داد: _ (( قوت و قدرت الهی یه چیز دیگه اس. تازه مگر تو رفیقش نیستی . شام شو بیار تو آسایشگاه)). قاسم نالید: _ (( اگه این سرگروهبان گروهان بو ببره که من غذا رو از سالن به آسایشگاه آوردم تو حاضری به جای من مانور بشی)). عبدالله خندید: _ (( رفاقت این حرفها رو هم داره .)) بهرام در خود فرو رفته بود. به عبادی فکر می کرد و کشتی فردا. بیت شعری که همیشه اقای شفیعی می خواند در گوشش زنگ می زد: _ (( گر بر سر نفس خود امیری ، مردی)). آقای شفیعی میان دار زورخانه و مربی کشتی بهرام بود. وقتی که هنوز به تهران نیامده و در سطح استان کشتی می گرفت. چند تکیه کلام همیشگی ورد زبانش بود.یکی همین یک مصرع شعر. آن قدر برای تربیت شاگردانش در کشتی فریاد زده بود که تارهای صوتی اش خوب جواب نمی دادند. اما صدای بم و زمختش گیرایی خاصی داشت: _ (( گوش کن چی می گم آقا بهرام، این حرفیه که من به همه شاگردایی که جنم کشتی رو دارن می گم. در وجود تو هم یه کشتی گیر آینده دار می بینم باید این حرفا رو بهت بگم. زور بازو، سینه ستبر، گوش های شکسته، اینا هیچ کدوم نشونه پهلوونی نیست. پهلوونی به مرام و مردونگیه...)) آقای شفیعی مکثی کرد و بعد ادامه داد: _ ((اگه توی تموم تاریخ یه کشتی گیر پوریای ولی شد به خاطر مردونگی و گذشتش بود. خیلی سخته آدم از تعریف و تمجید دیگران از هورا کشیدنشون بگذره و تو اون راهی که به شرف و مردونگی نزدیکتره پا بذاره. نقل پوریای ولی و کشتی گیر هندی رو حتما شنیدی. وقتی اون می بینه که مادر پهلوون هندی داره به درگاه خدا راز و نیاز می کنه و می خواد که پسرش تو کشتی روز بعد برنده بشه فردا به پهلوون می بازه . بعدش مادر اون پهلوون پوریای ولی رو می شناسه و بقیه قضایا خلاصه کلام، من از تو توقع دارم مرام پهلوونی رو رعایت کنی. قهرمان شدن و روی سکوی بالاتر ایستادن فقط تو یه لحظه روح آدم و اقناع می کنه ولی مردونگی و پهلوونی همیشه تو وجود آدم ریشه می کنه. اگه ...)) اگر سیاوشی نمی آمد بهرام تا صبح در نمازخانه می ماند. سیاوشی با لحنی آمیخته از شوخی و متلک گفت: _ (( قربان، شامتون حاضره.میل نمی فرمائید)). بهرام به خود آمد و مشغول جمع کردن سجاده شد. سیاوشی ادامه داد: _ (( اگه بدونی با چه خون دلی این غذا رو از سلف بیرون آوردم حالا تو قدر ما رو ندون!)) بهرام جواب داد: _ (( راضی به زحمت نبودیم قاسم آقا)). آن شب صدای گفتگوی دانشجویان در راهرو گروهان یک خیلی زود فروکش کرد و دانشجویان به خواب رفتند. همه برای دیدن مسابقه فینال لحظه شماری می کردند. روز بعد جوش و خروش دانشجویان به اوج خود رسید. هر کس تیم خود و کشتی گیر گروهانش را تشویق می کرد. گروهان چهارمی ها دم گرفته بودند: _ (( ماشاءا... ماشاءا...ماشاءا... ماشاءا... عبادی ماشاءا...)). بچه ها گروهان یک هم کم نمی آوردند به دو دسته شده و کشتی گیر خود را تشویق می کردند. گروه اول فریاد می زد:ۀ _ (( بهرام، بهرام ...)) و گروه دوم جواب می داد: _ (( شیره)). بهرام دوبنده را پوشید. در آینه قدی سالن دوبنده را برانداز کرد تا مطمئن شود که کاملا آماده است. خطوط سیاهی که کلمات دو بیت شعر را درست در گوشه راست آینه حک کرده بودند چشمانش را به دنبال خود کشیدند.   پوریای ولی گفت که صیدم به کمنداست از همت مولایم علی(ع) بخت بلند است افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی که بلند است در نهایت شفافیت آینه چشمهای درخشان آقای شفیعی را دید. درست مثل روزی که در مسابقات کشتی آزاد ملایر شرکت کرده و مقام اول را آورده بود. چشمان مربی اش همین درخشش را داشت.
معنویات-ماجرای پادگان اقدسیه3
معنویات-ماجرای پادگان اقدسیه3
سروان بایندرپک عمیقی بر سیگار زد و در دل گفت: _ (( اگه من نتونم یه دانشکده رو تو مشتم بگیرم این آرم ضد اطلاعات را از یقه ام می کنم)). ولوله روز فینال تمام دانشکده رو پر کرده بود. آریافر چند تمرین سبک به تیم گروهان یک داد و بعد همه را برای استراحت و آماده شدن برای کشتی فردا فرستاد. وقتی همه سالن را ترک کردند سیاوشی خود را به آریافر رساند. _ (( فردا روز سرنوشته)).                   بهرام خونسرد پرسید: _ (( برای چی ؟ )) _ (( اگه فردا از عبادی ببری تمومه دیگه)). _ هر چی خدا بخواد همون می شه)). _ (( تموم گروهان چهار دارن عبادی رو ترو خشک می کنن که فردا مسابقه را ببره)). _ (( اون کشتی خودشو می گیره منم کشتی خودمو. هر کسی تکنیکی تر و قدرتر باشه اون برنده اس.)) سیاوشی پرجوش و خروش گفت: _ (( همین خونسردی تو منو دیوونه می کنه.آخه مرد حسابی می دونی عبادی چقدر بیشتر از تو انگیزه داره؟)) بهرام در چهره دوستش دقیق تر شد. قاسم موقعیت را مناسب دید. _ (( اون جایزه اول را می خواهد و به هیچ عنوان به دومی رضایت نمی ده)). _ (( تا کشتی نگرفتی هر کسی فکر می کنه خودش بخت اول شدنه)). سیاوشی با شور و هیجان گفت : _ (( باز که داری کلی گویی می کنی. اصلا این حرفها نیست. عبادی می خواد اول بشه و پول نقد جایزه را برای خودش برداره)). _ (( تو هم که انگار قصه حسین کرد تعریف می کنی؟هر کی اول بشه جایزه نقدی رو می گیره دیگه)). _ (( ببین چی می گم بهرام اگه تو اول بشی عصر پنجشنبه تا عصر جمعه کل کوههای شمیران را می گردیم با پول تو اما حیف که این عبادی نمی ذاره)). بهرام دست روی شانه دوستش گذاشت و: _ (( ببین رفیق سعی کن پشت سر مردم حرف نزنی. اگر چه رقیب باشه)). سیاوشی نالید: _ (( ای بابا، من رفیقتم باید بهت بگم که تو گروهان چهارچی داره می گذره، کلی زیرپا کشی کردم تا این اطلاعاتو بدست آوردم. اولش عبادی هم مثل تو به این کشتی نگاه می کرد اما از پریروز که خواهرش زنگ زده و گفته که پدرشو تو بیمارستان بستری کردن اون شب وروز داره تلاش می کنه تا این جایزه نقدی رو ببره. الان انگیزش خیلی زیاد شده بهرام)). آریافر زیپ پیراهن گرم کن را بالا کشید. قامت برافراشت و آهسته زمزمه کرد: _ (( یعنی جایزه نقدی این قدر هست که بشه خرج بیمارستان یه مریضو تامین کرد)). سیاوشی پرسید: _ (( چی گفتی؟)) بهرام گفت: _ (( هیچی بابا. بریم به استراحتمون برسیم. فکر می کنم اذان مغرب نزدیک باشه. ببین....)) قاسم دستش را تکان داد و ادای بهرام را درآورد... _ (( پس اول نماز)). وقتی وارد نمازخانه شدند. عبدالله نجفی مشغول ذکر گفتن بود. سیاوشی با خنده گفت: _ (( عبدالله جون زودتر دعا رو تموم کن وایسا جلو قرض خدای رو به جا بیاریم بریم.)) عبدالله با ملاطفت نگاهش کرد. همه سیاوشی را به صفا و محبت می شناختند. نماز تمام شد. ذکر کوتاهی گفتند وبلند شدند. بهرام همچنان نشسته بود . ذکر می گفت سیاوشی طاقتش به سر رسید: _ (( ای بابا، حالا داره نماز جعفر طیار می خونه)). بهرام مثل اینکه نشنید.عکس العملی نشان نداد.حسابی در خودش فرو رفته بود. نجفی متوجه احوال بهرام شد.آهسته گفت: _ (( حسابی حس و حال گرفته بیا مزاحمش نشیم.))
ورزش-ماجرای پادگان اقدسیه2
ورزش-ماجرای پادگان اقدسیه2
روزها از پی هم می گذشتند هر چه که پیش می رفتند از مانورها کم و بر حجم درسها افزوده می شد. از همان روزهای اول دانشکده افراد هم سلیقه یکدیگر را پیدا کرده و با هم پیوند دوستی می بستند. در دانشکده امکان هر گونه تفریحی وجود داشت.اما تعدادی از دانشجویان بیشتر به فکر درس و یا در عالم خاص اعتقادی خود بودند. افسر ضد اطلاعات دانشکده از روند کاری که در بین بعضی از دانشجویان حاکم بود راضی نبود. بخصوص اینکه چند نفر از دانشجویان سال یک همانند عبدالله نجفی ، جمال قمری، بهرام آریافر، قاسم سیاوشی، حسن عزیزی و... در جلوی آسایشگاه محلی را به عنوان مسجد درست کرده بودند و برای نمازهای صبح، ظهر و شب و یا در ایام محرم و ماه رمضان دور هم جمع می شدند. افسر ضد اطلاعات سروان بایندر بود. سیگار برگی که همیشه گوشه لبش یا روی جاسیگاری اتاق جا خوش می کرد او را از دیگران متمایز می ساخت. دانشجویانی در همه گروهانها بودند که اخبار را به او برسانند به خصوص تعدادی از دانشجویان سال سوم که به عنوان ارشد گردان یا گروهان انتخاب شده بودند. او نیازمند شناخت بیشتری از آن دانشجویان خاص بود. بایندر پوشه های قرمز رنگ روی میز را از زیر نظر گذراند و چند پرونده را که با خط آبی رنگ روی آن اسامی نجفی-قمری-آریافر-سیاوشی نوشته شده بود جدا کرد و دستش را روی زنگ فشار داد. گروهبانی وارد اطاق شد،و احترام نظامی گذاشت.سروان پکی به سیگارش زد و آمرمانه گفت: _((این دانشجویان به صورت خاص تحت مراقبت باشند)). گروهبان پرونده های جدا شده را به دست گرفت، عقب گرد کرد و از اطاق بیرون رفت. سروان بایندر دود سیگارش را به هوا فوت کرد و با خود اندیشید: _(( باید در گزینش دانشجو دقت بیشتری می کردند. دانشکده یک دست نیست از همه قشری دانشجو داریم)). دود سیگار فضای اطاق را پر کرد. صدای شمارش سرگروهبان یکی از گروهانها و صدای پای دانشجویان که ضربه چهارم را می زدند در گوش سروان بایندر پیچید. _ (( یک، دو، سه، چهار)). دانشجویان سه قدم را در حال دویدن برمی داشتند و قدم چهارم را بر زمین می کوبیدند. ارشد گروهان آنان را تشویق می کرد که ضربه چهارم را محکمتر بکوبند._ (( درجا)).دانشجویان در جا زدند.ارشد زیر پای راست فرمان ایست داد. دانشجویان پا چسباندند. ارشد فریاد زد: _ (( سربالا ، سینه جلو ، شکم تو)). دانشجویان به حالت خبردار ایستادند.فرمانده گروهان از روبرو می آمد. درست در ضلع جنوب شرقی دانشگاه. همان جایی که آسایشگاه گروهان یکم بود. در پشت سر فرمانده گنبد سبز رنگ بالای آسایشگاه شماره سه به چشم دانشجویان می آمد. _ (( گروهان خبردار)). فرمانده جواب احترام را داد و شروع به صحبت کرد: _ (( در گروهان یکم همه چیز باید یک باشه. یعنی نمونه باشه. دانشجو، آسایشگاه، رژه، درس ، انضباط ، ورزش و خلاصه همه چیز. هر کس هم سخت گیری در گروهان یک رو دوست نداره می تونه بره به گروهان دیگه)). سینه را صاف کرد و ادامه داد: _(( در بین سال یکی ها یک دوره مسابقات کشتی برگزار می شه که من دوست دارم گروهان یک در تمام رشته ها روی سکوی یک قرار بگیره. حالا هر کس در هر رشته ورزشی کار کرده به ارشد مراجعه کنه)). نفس بلندی کشید و گفت: _((ارشد، ارشد آریافر مسئول تیم کشتی باشه)). گوش های شکسته ، سینه پهن و شانه های فراخ ، چالاکی و قدرت بدنی بیانگر آن بود که دانشجو آریافر در وزن هفتاد و دو کیلو حرفهای زیادی برای گفتن دارد. از همان روزاول تمرینات سخت تیم کشتی گروهان آغاز شد. گروهان یک ، جز در یک وزن در همه اوزان دیگر نماینده داشت. مسئول تیم خیلی سعی کرد تا آن یک نفر را بیابد و یافت. _(( ببین عبدالله... کشتی ورزش جوانمردانه ای است. تو هم که ماشاءا... ورزشکاری. حالا کشتی گیر نیستی، قبول، فوتبالیست که هستی.پس بدنت آمادگی لازم را داره فقط می مونه یادگرفتن چند تا فن. که اونم بذار به عهده من. خوبیش اینه که تو همیشه سروزنی)). دانشجو عبدالله نجفی با چهل و نه کیلو وزن می توانست یار ثابتی برای تیم گروهان باشد. اما علاقه اش به فوتبال مانع از حضور جدی او در تیم می شد. مسئول تیم کشتی موضوع را رها نکرد. نجفی این موضوع را وقتی که فرمانده گروهان به او دستور داد تا با تیم کشتی تمرین کند فهمید. نجفی جواب داده بود: _((ولی جناب سروان من فوتبالیستم نه کشتی گیر؟)) فرمانده شانه هایش را بالا انداخت:_((اینودیگه باید به آریافر بگی. اون اسمتو داده. روی اسمتم هم پافشاری می کنه)). تمرینات از آن روز با جدیت دنبال شد. دانشجوی خستگی ناپذیر بالاخره تیم گروهان یک را به مرحله نهایی برد.افسر ضد اطلاعات که جزئی ترین اتفاقات دانشکده را به صورت جدی پیگیری می کرد وقتی لیست تیم کشتی مرحله پایانی مسابقات دانشکده را مرور می کرد. روی لیست نفرات گروهان یک مکثی کرد. _ بهرام آریافر. _ عبدالله نجفی. _ قاسم سیاوشی. _ (( یعنی چه؟ اینا که همشون از یک گروه و دسته هستن.)) سپس دستش را روی زنگ فشار داد. کسی داخل شد. سروان بایندر فندک را زیر سیگار برگ نگاه داشت و چند بار پک زد تا آتش توتون گیرا شود. سپس رو به تازه وارد کرد و گفت: _ (( ببینم سرگروهبان، چرا تیم کشتی گروهان یک همشون از همون دسته خاص هستند؟)) سرگروهبان دستهایش را روی بدنش فشرد و جواب داد: _ (( خودم هم تعجب کردم قربان. حتی این عبدالله نجفی که فوتبالیست بوده یا اون سیاوشی که جودوکار بوده اسمشان داخل لیست کشتی است. حسن عزیزی هم با اینهاست.))_ (( قبلا هم تاکید کرده بودم که این گروهان وضع خوبی ندارد. زنگ بزن فرمانده گروهان فردا ساعت ده به دفتر بیاید. شدند خودمختار. تیم کشتی می دهند، نمازخانه می زنند، کتابخانه می زنند. هر کاری دلشان خواستمی کنند. )) سرگروهبان در اجرای دستور عقب گرد کرد.....
فصل پایان-آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر5
فصل پایان-آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر5
. قبل از شروع به نوشتن تیمسار به کلماتی که روی کاغذ کوچکی نوشته بود نگاه کرد و لبخند زد. عنایت به لبخند تیمسار نگاه کرد .تیمسار توضیح داد: _(( وقتی به ماموریت می آمدم به بچه ها قول داده بودم سوغاتی دلخواهشان را برایشان بخرم.)) _(( انشاءا... گروههای تجسس ما را پیدا می کنند و بچه ها بی سوغاتی نمی مانند.)) آریافر گرفته و غمگین جواب داد: _(( نه پسرم، چطور می تونم سوغاتی بخرم. چه کسی برای بچه های محمد رضا و منصور سوغاتی می خرد.)) شروع به نوشتن کرد. عنایت می دانست که وصیت نامه می نویسد. نخواست مزاحمش شود.آریافر نوشت. چشمانش را مالید دیدش بهتر شد. در حاشیه تپه شنی که بر یال آن بود قسمتی از تابش آفتاب صبحگاهی درامان مانده بود. سایه کوچکی در حاشیه شیار. --((تیمسار درآن حاشیه سایه ای است. بهتر نیست به آنجا برویم.)) آریافر چشم گرداند.سایه کوچک بود شاید به اندازه دراز کشیدن یک نفر. درآن برهوت و آن شرایط مشکل اصول شرافت سربازی را فراموش نکرده بود مقدم داشتن زیردستان برخود. _(( من اینجا راحتم. شما برو پسرم.)) عنایت خودکار تیمسار را به او پس داد. تلاش کرد تا برخیزد. پاها یاری نمی کردند. خود را به طرف سایه کشانده و در سایه ناپایدار رمل شنی دراز کشید. طلوع آفتاب هنوز به اوج خود نرسیده بود اما تابش صبحگاهی آن بدنهای تفتیده مردان را می سوزاند. عنایت خوابید. خوابی ناخواسته وقتی شعاع نور آفتاب سایه رمل شنی را محو کرد روح بلند کمک خلبان هلی کوپتر 1511 به آسمانها پرکشید اکنون یک مرد و یک کویر باقی مانده بود. تیمسار احساس کرد که خواب او را می رباید.اکنون اوج عطش بود. آفتاب هر لحظه داغتر می شد. آهسته با خود زمزمه کرد: _(( بهرام تشنگی را تحمل کن. تحمل کن به یاد کربلا .)) چیزی در قلبش شکست . دلش هوای یک مجلس روضه حضرت ابوالفضل (ع) کرد. احساس او دیگر نور زرد رنگ خورشید را نمی دید. همه جا سبز بود برای لحظه ای خیال کرد که به خاطر لباس سبزش همه جا را این گونه می بیند اما اینطور نبود. شعاع سبز رنگ نوری که محل تابش آن معلوم نبود تمام کویر را فرا گرفته بود. غفوری، زنده روح و رحمانی نژاد در همان هاله سبز رنگ بودند. صدای آب می آمد. زمزمه جویباری که از بلندی صخره ای به سمت پایین در حرکت باشد. لبخند همیشگی گوشه لبان تیمسار نشست. _(( آفرین بر تو بهرام مثل اینکه قابلیت پیدا کردی.)) صدای زمزمه ها محو و گنگ بود. آریافر به خود نهیب زد: _(( طوری زندگی کردی که از مرگ نترسی. تو همیشه به استقبال خطر می رفتی این بار هم چیزی عوض نشده.)) سعی کرد برخیزد نتوانست. غرید: _(( این بار هم به استقبال مرگ می روم. سرباز از مرگ نمی ترسد. ای کفن سبز من گواه باش که من حتی لحظه ای از مرگ نهراسیدم. شعری در خیالش نقش بست فرصت نداشت به یاد بیاورد که کجا این شعر را خوانده است. در دل گویه کرد: گفت بر خیز و ایستاده بمیر که جز این در خور دلیران نیست. _(( باید برخیزی بهرام. مثل منصور مثل محمد رضا مثل عنایت که آن بالا ایستادند. به احترام این نور سبز.)) دستها را بر زمین ستون کرد: _(( یا ابا عبدالله الحسین (ع).)) به برکت نام سالار شهیدان برخاست. جهت قبله را پیشاپیش به خاطر سپرده بود. به سوی قبله ایستاد. تمام توانش را به کار گرفت کلاه را به سر گذاشت. دستمال گردنش را مرتب کرد و به خود فرمان داد. _(( به احترام قرآن و پرچم جمهوری اسلامی ایران، خبردار.)) دست راست به موازات لبه کلاه بالا آمد. امیری در پهن دشت بی کرانه کویر به احترام قرآن و پرچم ایستاده بود. خورشید لحظه ای مکث کرد. بادهای سرکش و نا آرام کویری از عظمت کار او بر جا ایستادند. تیمسار در هاله نور سبزرنگ پرچم سه رنگی را در اهتراز می دید. کسی افتادن آن امیر بزرگ را بر خاک ندید. هفتاد و دو روز بعد جست و جو گران پیکر پاک تیمسار شهید بهرام آریافر را با لباس کامل نظامی به همراه سه تن دیگر از یارانش یافته و به بخش بها آباد منتقل نمودند. روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد. به پاس حرمت سرداری تو رشادتها نشان دارم ابوالفضل (ع) به یاد علقمه در آن بیابان لب خشکیده جان دادم ابوالفضل (ع)
آخرین نوشته ها -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر4
آخرین نوشته ها -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر4
 رحمانی نژاد تیمسار را به غایت مهربان یافته بود .آرام خونسرد ، با اقتدار و با معنویت زمزمه او را شنید: _(( وقت نماز است.شاید فرصتی برای خواندن یک نماز مغرب دیگر به دست نیاید . این نماز را باید غنیمت شمرد.)) عنایت از کلام تیمسار آرام شد. تیمم کرده و پشت سر تیمسار که تکبیره الاحرام را گفته بود به نماز ایستاد . نمازشان طولانی تر از شب پیش شد. بعد از نماز دستهای هم را فشردند و پس از سجده به راه افتادند. عنایت کم کم از اصرار تیمسار بر پوشیدن لباس کامل متعجب می شد. _(( تیمسار اگر این لباسها را در بیاورید کمتر گرما اذیتتان می کند.)) _(( می دونم پسرم. لباس برای سرباز در میدان جنگ حکم کفن را دارد. بیش از بیست و پنج سال به این کفن مقدس عشق ورزیدم. خیلی وقتها در مناطق ناامن عملیاتی وقتی لباسم را اتو می کردم و می پوشیدم دوستان سربه سرم می گذاشتند تو که می خواهی شهید بشوی چه فرقی دارد لباست اتو داشته باشد یا نداشته باشد. می دونی چه جوابی می دادم؟)) مکث کرد . عنایت مشتاقانه پرسید: _(( چه جوابی می دادید؟)) _(( می گفتم دوست دارم وقتی شهید شدم و دشمن بالای سر من آمد از ابهت جنازه من وحشت کند و ترس از سپاه اسلام در دلش بیفتد.)) بعد آرامتر ادامه داد: _(( از بزرگی شنیده ام که شهدا در روز محشر با لباس رزمشان محشور می شوند. اگر ما سعادت داشته باشیم که در زمره شهدا قرار بگیریم خوب است.)) عنایت دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد . _(( خدایا ما را از زمره شهدا و صالحان قرار بده .)) سر قدمها را کوتاه بر می داشتند. این را از فرورفتگی های شن که برجای پای مردان رهگذر بود می شد تشخیص داد.از سراب دیدن هم خبری نبود.چون یقین داشتند که تا به آبادی نرسند از آب خبری نیست. آریافر برای لحظه ای به رحمانی نژاد نگاه کرد. شانه خمانده و پایش روی زمین کشیده می شد. اما سعی داشت با آخرین توان به پیش برود. تیمسار گفت: _(( بهتر نیست که استراحت کنیم. )) _(( هر چه شما بفرمایید.)) کمی نشستند. نگاه عطش زده خود را به آسمان دوختند. آسمان پر ستاره و شفاف راه شیری درخشان و روشن. _(( در اینجا انسان خود را به خدا نزدیکتر می بیند.)) _(( خیلی قشنگ است اما حیف....)) عطش آنها را از پا انداخته اما امید همچنان آنها را به پیش می برد. بعد از نماز صبح دوم مرداد ماه واقعا زمین گیر شدند. رحمانی نژاد گفت: _((چشمانم کم نور شده فاصله دور را نمی بینم.)) تیمسار با تجربه می دانست که با این حالت پیشروی ممکن نیست. تا قوت قلبی به همراهش بدهد گفت: _(( هر روز آفتاب ما را مجبور به بیتوته می کرد امروز خودمان بیتوته می کنیم. پیش از گرم شدن هوا.)) و بعد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: _(( همین جا برای استراحت خوب است.)) نشستند. بهرام کاغذ و خودکارش را بیرون آورد و شروع به نوشتن کرد. رحمانی نژاد نپرسیده می دانست که این نوشته ها با یادداشتهای دیگر تیمسار فرق دارد....
جستجو-آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر3
جستجو-آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر3
سرهنگ چشمان تب زده اش را گشود. از لای پلکها نگاهش را به چهره آریا فر دوخت و آرام گفت: _(( من از شما ممنونم تیمسار. برادری را در حق من تمام کردی. رحمانی نژاد هم همین طور خیلی به شما زحمت دادم حلالم کنید.)) تیمسار به آرامی دست سرهنگ را دردستهایش گرفت. بغض راه گلویش را بسته بود. قطرات اشک از چشمان رحمانی نژاد می جوشید. باید کاری می کردند اما چه کاری از آنان ساخته بود. سرهنگ کلامی گفت که آریافر نشنید. سر پیش برد و پرسید : _(( چیزی گفتی منصور جان.)) لبهای سرهنگ باز و بسته شد. _(( قبله )) قطره اشکی از گوشه چشم آریا فر به روی گونه هایش لغزید. جهت قبله را می دانست با کمک هم سرهنگ را به طرف قبله چرخاندند .شاید ساعتی گذشت. آریافر آرام آیاتی را که از حفظ داشت زمزمه کرد. که یک باره صدای سرهنگ را شنیدند. _(( یا سقای دشت کربلا.)) سرهنگ سر بلند کرده و کلمات را گفت و دوباره سر بر شن نهاده بود. در پرتو نور مهتاب عروج روح پاک او بسیار روحانی بود. وقتی تیمسار دست روی صورت او گذاشت از داغی ساعت پیش خبری نبود. سرهنگ آرام گرفته بود. آریافر خم شد و پیشانی سرهنگ را بوسید. رحمانی نژاد هم . حالا فقط دو نفر بودند. دو مرد و یک کویر بی انتها. به راه افتادند. امشب مثل شب پیش نبود. می دانستند که باید تا قبل از طلوع آفتاب تا جایی که می توانستند پیش بروند. اما عضلات آنان توان شب قبل را نداشت. آتش عطش هر لحظه شعله ور تر می شد. تیمسار سکوت را شکست. _(( در فکر محمدرضا و منصور هستی؟)) _(( بله، خیال آنها لحظه ای راحتم نمی گذارد.)) _(( آنها انتخاب شدند که رفتند. ما هنوز قابلیت پیدا نکردیم.هر وقت که محبوب ما را قابل دیدار خودش بداند آن وقت ما را هم به مهمانی اش دعوت می کند. بعد از جنگ خیلی وقتها به خودم می گویم بهرام چرا همیشه در آخرین لحظات از سفر بازماندی.)) _(( وجود شما ارزنده است تیمسار. یقینا مشیت الهی بوده.)) تیمسار دستهایش را بلند کرد. _(( پروردگارا به مشیتت شکر. راضی به رضای تو هستیم .)) بیابان تمامی نداشت. مردان با کم رمقی در دل کویر پیش می رفتند.سپیده زد. نماز خواندند و به راه افتادند تا در جای مناسب که در دید گروههای تفحص باشد استقرار پیدا کنند. حوالی ظهر بود که دسته ای از هواپیمای تجسسی در فاصله دور دیده شدند و ساعتی بعد صدای هواپیما دو موتوره ای که در ارتفاعی بالا تقریبا از بالا سرشان گذشت شنیدند فریاد زدن و دست تکان دادن در هر دو مورد سودی نداشت. گروههای تجسس رفتند و دو مرد در آفتاب سوزان کویر تنها ماندند. رحمانی نژاد متحیرانه گفت: _(( ما را ندیدند؟)) آریا فر لبخند زد : _(( مثل اینکه داریم قابلیت پیدا می کنیم. دوست ما را طلبیده است. تو هم بیا بنشین پسرم. در این آفتاب سوزان تحرک زیاد زیاد مضر است.)) عنایت نشست. عرق پیشانی را با دستهای آفتاب سوخته پاک کرده و گفت: _(( اگرشب بشود احتمال اینکه ما را پیدا کنند ضعیف می شود.)) _(( تا زنده هستیم باید امیدوار باشیم. ناامیدی زود انسان را از پا در می آورد. طبق محاسبات من الان در حوالی بهاآباد هستیم اگر فقط آب داشتیم از کویر باکی نبود .)) انتظار آمدن گروههای تجسسی تا تاریکی هوا طول کشید. هر دو مرد تحلیل رفته بودند. بدون آنکه چیزی بگویند هر یک از حال دیگری آگاه بود.....
دومین پرواز -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر2
دومین پرواز -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر2
در بلندای شب، سه مرد خسته و تشنه در حال عبور از کویر بودند. آریافر نگاهی به ساعت مچی خود انداخت شب از نیمه گذشته بود. می دانست سکوت توان مردان را می گیرد صدایشرا بلند کرد: _((فردا دوشنبه است سی و یکم تیر ماه.)) زنده روح گفت: _((یک روز دیکر هم از عمر ما گذشت.)) _((برای انکه راه را کوتاه تر کنیم از خودمان بگوئیم.)) اول از همه تیمسار شروع به صحبت کرد. بعد زنده روح و پس از او رحمانی نژاد هر کدام گوشه ای از زندگی خود را بیان کردند. با نقل این خاطرات به صبح رسیدند. نماز جماعتی دیگر. آریافر وضع منطقه را سنجید. _((باید در جایی مستقر شویم. که بر زمین و هوا مشرف باشد .حتما گروههای زمینی و هوایی را برای پیدا کردن ما اعزام می کنند.)) رحمانی نژاد امان نداد. _((هر کی نیاد قهرمانی خودشو می رسونه.)) _((قهرمانی کیه؟)) _((دوست عمو غفوره خیلی وقته با هم رفیقند.)) رحمانی نژاد درست حدس زده بود روز دوشنبه قهرمانی به کرمان آمد. سرهنگ خورشیدی هم ستاد جستجو را با خلبانان نیروی انتظامی تشکیل داد. چند واحد از هوا نیروز هم آمده بود اما از صبح بادهای تند همراه با شن و غبار امکان پرواز و جستوجو را گرفته بود.ظهر دوشنبه وقتی باد با همان شدت اولیه ادامه یافت آریافر در دل گفت: _((احتمالا به خاطر شرایط جوی کسی به جستوجوی ما نمی آید.)) تشنگی از لبهای خشکیده هر سه مرد پیدا بود.اما هیچ یک کلامی از آب نمی گفت. لحظه لحظه عطش را می نوشیدند و هر دم از عطش سیراب تر می شدند. هر ساعتی که می گذشت تشنگی آنان بیشتر می شد. چیزی که بیش از همه آریافر را نگران می کرد وضعیت سرهنگ زنده روح بود. او درد می کشید و در اثر خونریزی از ناحیه پا به حالت بحرانی رسیده بود. هر چند چیزی به زبان نمی آورد اما از رنگ چهره اش همه چیز گویا بود. با خود اندیشید: _((اگر تا فردا کسی نیاید؟! بار غم همان شهید اول را نمی توانیم تاب بیاوریم چه برسد به ...)) گرد و غبار یک لحظه آسودشان نمی گذاشت. سرهنگ کم کم بی تاب می شد. آریافر لحظه ای به یاد نبرد سور کوه افتاد و غرید: _((امروز هم مثل آن روزقصد شب شدن نداره!)) خورشید در مدار خودش می چرخید. بی هیچ عجله ای.)) زبان سرهنگ خشکیده شده بود. سرخی هوا پیش از آنکه بیانگر گرمای هوا باشد بیانگر تب شدید بود. لبهای ترک خورده دیگر با تری زبان هم التیام نمی یافت. سرهنگ پیراهنش را از تن در آورده بود. رحمانی نژاد، هم تنها زیر پوش به تن داشت. آریافر هنوز با لباس کامل بود و حتی دستمال گردنش را باز نکرده بود. تیمسار می دانست که احتمال نجات سرهنگ نسبت به صبح خیلی کمتر شده است. با خود اندیشید: _((احتمال این که امشب ما را پیدا کنند کم است و فردا هم خیلی دیر است.)) ساعتی از شب نگذشته بود که رنگ سرهنگ به کبودی گرائید. برای اولین بار از سقوط بالگرد چیزی خواست. _((آب)) تیمسار سر بلند کرد. حاضر بود هر مشقتی را به جان بخرد تا جرعه آبی برای سرهنگ مهیا کند. اما کویر بی رحم هیچ راهی را باقی نگذاشته بود. باید به مجروح امید می داد: _((منصور جان حتما نیروهای کمکی مارا پیدا می کنند. آن وقت جای یک لیوان آب هر چه دلت خواست آب بنوش.)) سرهنگ چشمان تب زده اش را گشود. .....
ورودی های جدید-ماجرای پادگان اقدسیه1
ورودی های جدید-ماجرای پادگان اقدسیه1
پادگان اقدسیه در آخرین روزهای سال 1349 پرجنب و جوش بود. دانشجویان و کارکنان پادگان همگی در تدارک جشن سردوشی بودند. آنان که موفق به طی دوره سال تهیه شده بودند پس از مراسم اعطاء سردوشی به دانشکده افسری ارتش که تقریبا در وسط شهر تهران واقع شده بود می رفتند تا سه سال دوره دانشکده را در آنجا بگذرانند. روز جشن فرا رسید. دانشجویان که تا کنون با علائمی روی آستین لباسهایشان شناخته می شدند اکنون با نصب سردوشی احساس غرور می کردند. اینان دیگر دانشجویان سال یک دانشکده افسری بودند. اتوبوس حامل دانشجویان سال یک از خیابانهای نه چندان عریض شمیران به سمت مرکز شهر پایین می آمد. دانشجو قاسم سیاوشی و دانشجو بهرام آریافر روی یک صندلی نشسته بودند. هر دو از استان همدان بوده و در طی دوران سال تهیه علاقه خاصی به هم پیدا کرده بودند. سیاوشی نتوانست شادی خود را از پایان رساندن ((سال تهیه)) پنهان کند: -((به جون بهرام راحت شدیم. سال تهیه گی مثل دوران آش خوری سربازاس. پدرمون در اومد)).بهرام لبخند زد: _(( اینقدرا هم سخت نبود.اگر آموزشی سخت نباشه که آدم چیزی یاد نمی گیره )). سیاوشی مستقیم به صورت آریافر نگاه کرد. _((بزنم به تخته با ابن یال و کوپال تو، بایدم از سال تهیه گی خوشت بیاد)). گفتگوی دانشجویان را صدای قرچ وقرچ ترمز دستی اتوبوس قطع کرد . _((مثل اینکه رسیدیم)). قاسم این کلمه را گفت و مثل برق از جا پرید. ساک برزنتی بزرگ را روی شانه گذاشت و به طرف در اتوبوس خیز برداشت. بهرام هم با طمانینه ساک را روی دوش گذاشت و پیاده شد. دانشجویی که سه خط افقی سیاه رنگ روی زمینه های خاکی و قرمز سردوشی اش نصب شده بود صداییش را کلفت کرده و با خشونت فریاد زد: _((همه به خط شن)). دانشجوی سال سوم بود. سال سومی ها حاکمان بی چون و چرای دانشکده در غیاب پرسنل کادر بودند. همه به خط شدند. قاسم و بهرام در یک ستون ایستادند تا در هنگام تقسیم در یک گروهان از گروهان های چهار گانه بیفتند. دانشجوی سال سومی یک بار دیگر صدایش را بلند کرد. _((گردان به راست راست )). دانشجویان با یک چرخش نیم رخ به سمت راست چرخیدند. _((گردان خبر دار)). سرگردی چوبی تعلیمی در دست پیش آمد و جواب احترام دانشجویان را داد. سپس گروهان بندی شروع شد. قاسم و بهرام هم گروهانی شده و به گروهان یکم رفتند. صبح روز بعد درست جلو در سالن غذاخوری سر گروهبان گروهان که خود یک دانشجوی سال دوم بود فرمان ایست داد.فرمانده گروهان که افسر جوانی با درجه ستوان یکمی بود پیش آمد و دستور داد که همه یک دور، دور سالن غذا خوری بزنندو بر گردند. دانشجویان با این قبیل مانورها از پیش آشنایی داشتندو می دانستند که موضوع با یک بار مانور خاتمه نمی یابد. همین طور هم شد. پس از شش دور مانور اجازه داد تا به درون سالن غذا خوری بروند. طبق مقررات دانشکده اول دانشجویان سال سوم غذا می خوردند. سپس دانشجویان سال دوم و آخر از همه دانشجویان سال اول.راه رفتن برای دانشجویان سال اول ممنوع بود و باید در محوطه می دویدند آنها موظف بودند به دانشجویان سال دوم – سال سوم و به کارکنان کادر با درجه بالا تر از ستوانیاری احترام بگذارند. وقتی گروهان اول سال یکی وارد سالن غذا خوری شد فرمانده گروهان در سوت خود دمید. _((از الان تا سه سوت دیگه اجازه دارید غذایتان را بخورید. وقتی سوت سوم را زدم همه جلوی میزشان خبردار می ایستند. اگر دهان کسی بجنبد تا شب کل گروهان را مانور می کنم. اینجا تشویق انفرادی و تنبیه دسته جمعی است)). فرمانده گروهان خیلی زود سوت سوم را زد و دانشجویان ناچارا صبحانه را نیمه تمام رها کردند.سیاوشی طبق معمول حرفش را زمزمه کرد: _ (( صد رحمت به همون سال تهیه گی))....
اولین پرواز -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر1
اولین پرواز -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر1
صدای خسته و تب دار خلبان در گوشش پیچید: _ (( تیمسار خیلی متاسفم. شرایط بدی به وجود آمده است.)) دستهای خلبان در دستهای تیمسار بود با روحیه لبخند زد: _ (( کار عملیاتی همین است. هر لحظه اش احتمال خطر وجود دارد.)) وضعیت خلبان نگران کننده بود. این دستهای داغ و آن درد شدید در ناحیه سر و پهلو امکان هرگونه حرکت را از او سلب می کرد. تیمسار باتجربهمی دانست خونریزی داخلی شدید است. وسایل ناچیز کمکهای اولیه در داخل هلی کوپتر هم کارساز نبود. خلبان سعی می کرد کلامی بگوید: _ (( سقوط بدی بود.)) _ (( شما تلاشتان را کرده اید؟ و حداکثر توانتان را برای فرود به کار گرفتید جناب سرگرد)). تیمسار باز هم لبخند زد و ادامه داد: (( آخر هر پروازی فرود است و هر تیزپروازی یک روز طعم سقوط را می چشد. تلخ یا شیرین. فقط یک پرواز بی فرود داریم و آن هم شهادت است)). صدای مهربان تیمسار چون نغمه های دل انگیز آبشار در گوش سرگرد غفوری می ریخت. اولین بار بود که با این تیمسار از مرکز آمده در این عملیات همسفر شده بودند. گفتار و حرکات و کلمات او و حتی دستمال گردنش برای غفوری و رحمانی نژاد جالب توجه بود. چشمهایش را بست و از خود پرسید : _ (( برخلاف تصور ما چه قدر مهربان و با صداقت است)). تیمسار حرفش را پی گرفت: _ (( ما به وظیفه خود عمل می کنیم. و سرانجام هر چه که باشد مهم نیست. وظیفه ما خدمتگزاری است.)) کمک خلبان خود را به تیمسار رساند و آهسته طوری که خلبان نشنود گفت: _ (( جناب سرهنگ زنده روح حال مساعدی ندارد)) تیمسار کمک خلبان را به جای خود نشاند و به طرف سرهنگ حرکت کرد. خلبان که دستش از دست تیمسار بیرون آمده بود آهسته چشم باز کرد. کمک خلبان سرپیش بود و آهسته بخشی از پیشانی خلبان را که آغشته به خون نبود بوسید. خلبان با صدایی آهسته پرسید: _ (( عنایت جان ، شمائی؟)) _ (( آره عمو غفور . حالت چطوره ؟)) _ (( بدنیستم.تیمسار کجاست؟)) عنایت نخواست از مجروح شدن سرهنگ چیزی به خلبان بگوید. _ (( همین نزدیکی است. داره مختصات جغرافیایی اینجا رو بررسی می کنه)). خلبان لرزید. کمک خلبان با حیرت پرسید : _ (( مثل اینکه حالتون خوب نیست جناب سرگرد)). _ (( سردمه عنایت.خیلی سردمه)). تیرماه در کویر لوت، درآن گرمای بالای چهل درجه خلبان از سرما می لرزید. و این زنگ خطری بود. رعشه دیگری در اندام خلبان افتاد. عنایت از جا پرید فریاد زد: _ (( تیمسار، تیمسار)). فرمانده ارشد که مشغول بستن آتل روی پای شکسته سرهنگ بود از جا پرید.. _ (( چی شده ؟)) _ (( جناب سرگرد حالش بد شده )). وقتی تیمسار خود را به خلبان رساند روح بلند خلبان شجاع از کالبد تن پرواز کرده بود. آخرین پرواز. نهایت هر خلبانی که به اوج می اندیشید ایستاده بمیر....
ذکر یا زهرا سلام الله علیها
ذکر یا زهرا سلام الله علیها
من و شهید سید محسن روحانی دستمون تو دست هم در حال رد شدن از کنار لودر بودیم داشتم به خنده بهش میگفتم که بند پوتینت هم که بازه، ولی او داشت ذکر میگفت.نمی دونم چرا بند دلم پاره شد وقتی دیدم که ذکرش یا زهراست. تو همین لحظات صدای سوت خمپاره ای اومد و هر دو مجبور شدیم بخوابیم روی زمین. فقط یه لحظه دستم را از تو دستش در آوردم که چاره ای نبود. نگاهش کردم دیدم که از پهلویش خون جاریست. آخرین کلامش هم یا زهرا (س) بود. فقط یادم میآید که شیشه عینکش زیر نور منور عراقی ها برق میزد من هم بعدش چیزی یادم نیست. شهادت نصیب او شد و حسرت نصیب من. هر کی فکر کنه که همینطوری میشه شهید شد راه را گم کرده است باید به دادش رسید که گمراه است. خدا گلچین است و گلها را میبرد پیش خودش. خدایا لیاقت چیزیست که مجانی نمیدهند. بهشت را به بها میدهند نه به بهانه. خدایا میدونم که من از جنس این شهیدان نبوده و نیستم  ولی نفس اونها به من هم خورده، دست در دستشان بوده ام، نگاه در نگاهشان، هم غذایشان، همسفرشان، هم نمازشون، بارها کفش هاشون رو یواشکی تمیز کردم، خدایا اینان برادران من هستند بر اساس عقد اخوت، خدایا به نور جلال وجه کریمت من را شرمنده بالا نبر.
آثارمنتشر شده درباره ی شهید
آثارمنتشر شده درباره ی شهید
زبانش، چشمه ای بود که با جوشش خود، درخت دلها را آب می داد. و کلامش، نوری که ظلمت را از صحنه عقول می زدود. نامش, «روحانی», و میل و تعلّقش نیز «روحانیّات» بود. او «بنده» بود. و عبادتش, گاه اشک قلم که بر پیشانی سفید کاغذ جاری می شد, و گاه اشک دیده و قطره های زلال و روشن چشم, که در سیاهی شب به زمین می ریخت. و گاه قطره های گرم خون, که تقدیم آسمان حضرت دوست می شد. این وظیفه شناسی, چنان او را از حضیض زندگی تا اوج بندگی برد که بوی بهشت را در لحظه لحظة حیاتش منتشر کرد. و این «سید» سحرخیز و سحرسوز, بنده ای شد که بند بند وجودش در بند دوست گرفتار آمد. و به جایی رسید که درد دلش با دُردِ عشق درمان شد. سرانجام, آن اشکهای, عاشقانه درخت نیازش را بارور کرد. و دست گریه, خندة خون را بر پیکر مبارکش پاشید. او با پرپر شدن, از برهوت فراق, به باغ سبز وصال پر کشید. صحرای خطر گام مرا می خواند صهبای سحر، جام مرا می خواند وقت خوش رفتن است، هان، گوش کنید! از عرش کسی نام مرا می خواند ستاد بزرگداشت مقام شهید
آثار باقی مانده از شهید
آثار باقی مانده از شهید
- «اگر به من بگویند چه آرزویی داری؟ می گویم: آرزو دارم خدا توفیق دهد تا بتوانم به جبهه رفته و دِین خود را به اسلام و امّت اسلامی و شهدا ادا کنم.» «راستی، در جبهه چه می گذرد؟ اسلام چه جذابیتی ایجاد کرده است؟ چرا فرزندان اسلام کانون گرم خانواده را عاشقانه رها کرده و به سنگرهای کوچک جبهه می روند؟ چرا زندگی شیرین، برای آنان تلخ است و انتظار مرگ در راه خدا را می کشند؟ و به چه علت «شهادت» برای آنان بالاترین آرزو و مهمترین دعای نماز شبشان، درخواست شهادت مخلصانه از خداوند است؟» «پدران! مادران! خواهران! برادران! دوستان! آشنایان! دست از ما بشویید؛ زیرا دیگر ما متعلق به خودمان نیستیم ... ما را به خدا هدیه کنید تا خداوند بزرگ سعادت را به شما عنایت فرماید. دوری ما را با صبر نیکو تحمل کنید و مرگ ما را صبورانه پذیرا باشید تا خداوند به شما اجر صابران را عطا کند.» «ما، در راهی قدم گذاشته ایم که به رستگاری اش ایمان داریم ... خدایا! عاقبت ما را ختم به شهادت فرما.»
کربلای بدر
کربلای بدر
یکی همرزمان شهید می گفت: در عملیّات بدر، هنگامیکه بچه ها توانستند به عمق خاک عراق نفوذ کرده و به اهداف مورد نظر دست یابند، دشمن، دست به پاتکهای سنگینی زد. بچه ها با چنگ و دندان از مواضعشان دفاع می کردند و شهید حجت الاسلام «سیّد محسن روحانی» نیز پا به پای بسیجیان در دفع این پاتکها می کوشید. هنگام ظهر، دوستان گفتند: - حاج آقا! فعلاً که خبری نیست، خوب است نماز را به جماعت بخوانیم. آقا محسن فرمود: - نه، ممکن است خمپاره بزنند، خیلی خطرناک است. خلاصه، نماز را سریع خواندیم و به استراحت پرداختیم. من و برادران غلامپور و رستمی و جعفر ربّانی نژاد با هم بودیم. ساعت یک و نیم عصر دیدیم صدای شنی تانک به گوش می رسد. خوب که پشت خاکریز را برانداز کردیم، دیدیم چندین تانک دشمن در فاصلة یکصد متری ما در حال مانورند. شهید ربّانی نژاد گفت: - بهتر است آقا مصطفی را خبر کنیم. منظور شهید مصطفی کلهری فرماندة گردان سیدالشهداء بود. - ایشان با بی سیم خبر حملة تانکها را به آقا مصطفی داد. ما درحال مقابله با تانکها بودیم که آقا مصطفی هم سریع خودش را رساند و شروع به شلیک آر- پی- جی کرد وناگهان با اصابت تیر کالیبر به ناحیة سر، نقش بر زمین شد و به شهادت رسید. درگیری لحظه به لحظه شدّت می گرفت: چیزی نگذشت که رستمی و سپس ربّانی نژاد نیز مورد اصابت قرار گرفتند. با شهادت آنان، شهید غلامپور رو کرد به آقای «روحانی»: - حاج آقا! به احتمال قوی ما هم رفتنی هستیم. شما در جریان کُد بی سیم باشید که اگر کسی تماس گرفت بتوانید موقعیت اینجا را گزارش کنید. بعد کُد را یاد ایشان داد و خودش رفت سراغ تانکها. نفرات ما اندک، و جنگ تن و تانک همچنان ادامه داشت. چیزی نگذشت که برادر غلامپور نیز به شهادت رسید، و دشمن، لحظه به لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد. من با تانکها درگیر بودم که صدای بی سیم را شنیدم ... بعدها برادری که پشت خط بود، خودش چنین تعریف می کرد: - «گوشی» را که برداشتند، از موقعیت خط و احوال بچه ها پرسیدم. جواب آمد: - الحمدلله وضعیت خوب است و بچه ها همه سالمند! دیدم صدا بسیار ناآشناست. خیلی مشکوک شدم. گفتم: - برادر! شما؟ گفت: - من یکی از برادران هستم! این را که گفت تردید من بیشتر شد، پرسیدم: - اسمتان؟ - دیدم از ذکر اسمش طفره می رود. گفتم: پس لطفاً غلامپور و ربّانی نژاد را صدا کنید! گفت: - برادر! من سید محسن روحانی هستم. و بغضی در صدایش پیچید. با شنیدن این جمله فهمیدم که آنان به شهادت رسیده اند، وگرنه ایشان جوابم را نمی داد!» پس از این واقعة تلخ، خود شهید «روحانی» از شهید «غلامپور» با حسرتی عظیم یاد می کرد: - وقتی «رستمی» به شهادت رسید، بچه ها دوره اش کرده و گریه می کردند. یکی به جنازه اش عطر می زد و دیگری می بوسیدش. شهید غلامپور که روحیة بچه ها را خورد و خراب دیده بود، سر بچه ها فریاد کشید: الآن چه وقت این حرفهاست؟ آنها پیش خدایشان رفتند. بیایید حملة این کافران را دفع کنید!
خاطرات پدر شهید
خاطرات پدر شهید
بنده چون خودم صاحب امتیاز و مدیر یک مدرسه ملی در قم بودم، «محسن» را از کلاس اوّل دبستان در همین مدرسه ثبت نام کردم. جو مدرسه ما روی دانش آموزان، اثر تربیتی عمیقی داشت. دعای صبحگاهی مدرسه «الهی عظم البلاء ...» و یک حمد و سوره بود. بچّه ها دروغ نمی گفتند. غیبت نمی کردند و فحش نمی دادند. «محسن»، از بچگی سالم و درستکار و بسیار فعال و باهوش بود. من از وی هرگز خلافی در محیط مدرسه ندیدم. او تا کلاس پنجم ابتدایی در این مدرسه ادامة تحصیل داد، و از آنجایی که نمی توانستم در مدارس دولتی آن زمان، آینده سالمی را برایش رقم بزنم، وی را تشویق به آموختن دروس حوزوی کردم. ایشان هم از سال 1350 رسماً به فراگیری این دروس همت گماشت. در دوران انقلاب، رویکردی عجیب نسبت به مطالعات سیاسی پیدا کرد؛ به طوری که تمامی نشریات و رنگین نامه های گروهکهای مختلف را مورد مطالعه قرار می داد و از این راه به درک و شناخت عمیقش از جریانات فکری انحرافی می افزود. در تحلیل مسائل سیاسی بسیار قوی بود. عجیب آن که با همة اشتیاقی که نسبت به مطالعة کتابها و نشریات گروهکها از خویش نشان می داد، هرگز برای خرید آنان از سهم امام و پول شهریه استفاده نکرد. و با این که مسائل روز و انقلاب را بخوبی درک و تحلیل می کرد، در نظریّاتش هرگز تعصب نداشت. بسیار متواضع بود و از ریا و تظاهر به شدت پرهیز داشت. در مسألة صلة رحم حسّاسیت زیادی به خرج می داد. هر وقت که از جبهه باز می گشت- اگرچه برای مدّتی اندک- به تمامی فامیل سر می زد. در انتخاب اولین رئیس جمهور انقلاب، با شناخت عمیقی که از شخصیتهای مطرح سیاسی یافته بود می گفت: - با این که می دانم «بنی صدر» برنده است، ولی من به کاندیدای جامعة مدرسین رأی می دهم تا او لااقل یک رأی کمتر بیاورد!
انس و الفت با جبهه
انس و الفت با جبهه
یکی از دوستانش می گفت:در محفلی، مرحوم حجّت الاسلام سیّد حسین سعیدی- فرزن شهید «آیت الله سعیدی»- از شهید حجّت الاسلام «سیّد محسن روحانی» بسیار تعریف کرده بود. چند روز قبل از شهادت آقا محسن، به ایشان گفتم: - آقای سعیدی خیلی از شما تعریف می کند. فرمود: - ایشان اشتباه می کند. وی هنوز نمی داند که من چه موجودی هستم! «آقا محسن»، به بسیجیها ارادت و علاقة قلبی خاصّی داشت. با اینکه روحانی و مسئوولیّت آموزش عقیدتی- سیاسی لشگر 17 به عهدة او بود. ولی سعی می کرد از هرگونه تشخّص و امتیازی که وی را از بسیجیان جدا می کرد، چشم پوشی کند.معمولاً یک دست لباس سادة بسیجی به تن می کرد و کم می شد که از لباس مقدّس روحانیّت استفاده کند. یک روز به ایشان گفتم: - آقا محسن! دلیلش چیست که شما لباس نمی پوشید؟ - با خنده گفت: - می بینید که پوشیده ام!- منظورش لباس بسیجی بود- بعد وقتی که دید من دست بردار نیستم، ادامه داد: - راستش، لباس روحانیّت، لباس پیغمبر اکرم (ص) است و من خودم را شایستة این لباس مقدّس نمی دانم. هر وقت این جرأت و شایستگی را در خودم دیدم، به چشم! در مدرسة فیضیه حجره داشت. با اینکه سالها در درس خارج حضور پیدا می کرد و در راه کسب علم و معرفت، سر از پا نمی شناخت. اما هر بار که حضورش را در جبهه ضروری تر می دید، به سنگرنشینان وادی عزّت و شرف می پیوست و درس و تحصیل را رها می کرد. بارها این گسستن و پیوستن را به تجربه نشست. یک روز دیدم آمده است سر وقت کتابها و اسباب و اثاثیة مختصرش، گفتم: - آقای روحانی! چرا اسباب و اثاثیه ات را می بری؟! لبخندی زد و گفت: حجره، شرعاً متعلق به کسانی است که دل به درس و کتاب داده اند، نه مال امثال ما که رفته ایم و ابجدخوان «مدرسة عشق» شدیم! آنگاه که زمان حضورش در جبهه به درازا می کشید، دوستانش شهریة او را گرفته و به منزلشان می دادند. وی هنگامی که از این موضوع کسب اطلّاع کرد، به والدة محترمش فرمود: - اگر دوستان، شهریة مرا آوردند شما قبول نکنید! و آنگاه که با اعجاب مادر رو به رو شد گفته بود: - زیرا من فعلاً اشتغال به تحصیل ندارم، و شهریه مال طلّاب درسخوان است! نه ... انس و الفت عجیبی با احادیث معصومین علیهم السّلام داشت. گاه ساعتها در بوستانهای رنگارنگ کلامشان به تفرج می پرداخت و مشام جان از نسیم حکمتشان معطر می کرد. در «بحارالانوار» علامة مجلسی، وقت و بی وقت تن به آب می زد و غواص گهرهای آبدارمی گردید. از تمامی علما با اکرام و نیکی یاد می کرد؛ به خصوص از صاحب «بحار» که معتقد بود ایشان یک تنه بحری عظیم را در کوزه ای خرد گنجانیده است! خدا را شاهد می گیرم که در تمام طول رفاقتم با وی، کوچکترین بی حرمتی ای از ناحیة ایشان نسبت به عالمی سراغ ندارم!
خاطرات مادر شهیدان روحانی
خاطرات مادر شهیدان روحانی
به خدا قسم از اینکه بخواهم دربارة فرزندانم سخنی بگویم خجالت می کشم. بچّه ها از کودکی با افکار مذهبی بزرگ شدند. من از بچّگی به اینها سفارش حضور در مسجد و نشست و برخاست با علما را می کردم. آنها حتّی یک لقمة مشکوک نخوردند. من وقت شیر دادن به اینها را بهترین هنگام استجابت دعا دانسته و هیشه برایشان از خدا عاقبت به خیری و سعادت را مسألت می کردم. «سیّد محسن» با سادگی و قناعت خو کرده بود. هنگام جنگ، یک پایش اینجا بود و یک پایش در جبهه. و در طول جنگ، آرام و قرار نداشت. هر گاه که فرصتی دست می داد و از جبهه به شهر باز می گشت، لباسهایش را خودش می شست و می گفت: - مادر! راضی نیستم در این باره به شما زحمتی بدهم. آخرین باری که از جبهه آمد، به زیارت امام رضا (ع) رفت. او در آنجا با اصرار از امام هشتم شهادت در راه خدا را طلب کرده بود! همیشه به من می گفت: - مادر! دعا کن که گمنام بمانیم. چقدر جوانان خوب و مخلص به شهادت رسیدند. لطف خداست که مردم ما را خوب می دانند، وگرنه ما کجا و خوبی کجا! بارها از زبان «سیّد محسن» شنیدم که می گفت: - نمی دانم چه نقصی در من است که لیاقت شهادت را ندارم! پس از شهادت «محسن»، یکی از دوستانش تعریف می کرد: - شبی او را در عالم رؤیا، غرق در نور و سرور دیدم، گفتم: آقا محسن! خیلی نورانی شده ای. در جواب گفت: - نمی دانی اینجا چه قدر به آدم سخت می گیرند. من همین دیشب از حساب خلاص شده ام!
آرزوی زیارت امام رضا علیه السلام
آرزوی زیارت امام رضا علیه السلام
حجّت الاسلام «سیّد محسن روحانی» درست یک هفته قبل از شهادتش می گفت: - خیلی دلم برای امام رضا (ع) تنگ شده، چند سالی هست که توفیق زیارت حضرت را نداشته ام. من هم که منتظر چنین فرصتی بودم، گفتم: - آقا محسن! ان شاءالله با هم می رویم! خلاصه کارها را راست و ریس کردیم و یکی دو تای دیگر از دوستان هم اعلام آمادگی کردند. در ساعت مقرّر؛ همه سر قرار حاضر شدند و به عشق زیارت راهی شدیم. به حرم که رسیدیم، نماز جماعت تمام شده بود. گفتم: - آقا محسن! حالا دیگر نوبت شماست. بروید جلو که یک نماز باحال بخوانیم. ایشان با اکراه پذیرفت. پس از اتمام نماز، با ملاطفتی خاص رو کرد به ما: - دوستان! قدر این دوستی و صمیمیت را بدانید. احترام یکدیگر را نگهدارید. ببینید چه بچه های مخلصی در میان ما بودند و حالا نیستند. پس بیایید قبل از آنکه افسوس از دست دادنشان را بخوریم درست درکشان کنیم! و چه زود سخنش دربارة خودش به تحقق پیوست. و حال ما مانده ایم و حسرت از دست دادن آن بزرگ که در آیینة کوچک ادراک ما در نگنجید!
سید محسن و دلدادگی به جبهه
سید محسن و دلدادگی به جبهه
شهید حجّت الاسلام «سیّد محسن روحانی»- مسئول آموزش عقیدتی، سیاسی لشگر 17- در عملیاتها از روحیه ای قابل تحسین برخوردار بود. در عملیّات بیت المقدس با هم در گردان مالک اشتر بودیم. یادم نمی رود آن پاتک شدید دشمن در منطقة شلمچه. درگیری سختی آغاز شده بود. تیراندازی دوطرف لحظه ای قطع نمی شد به نحوی که ما با کمبود خشابهای پر مواجه بودیم. این شهید والامقام، در حالی که لباس بسیجی به تن داشت و رزمندگان با مشاهدة عمّامة سیاهش، لحظه به لحظه بر مقاومت جانانة خویش می افزودند، خشابهای خالی رزمندگان را با چابکی تمام پر کرده و می داد دستشان و می گفت: - برادران! مقاومت کنید، خدا با شماست! در عملیات «والفجر 8» نیز با آنکه گردانهای خط شکن، پس از ده، پانزده روز، به عقبه بازگشته بودند، اما ایشان 45 روزتمام مدام در خط مقدم حضور داشت و ضمن سرکشی به تک تک سنگرها و صحبت با بچه ها، به آنها روحیه می داد. وی با اینکه برادرش مفقود بود و خود نیز مسئوولیت، مستقیمی در رابطه با عملیّات نداشت، اما هیچ گاه رزمندگان را تنها نمی گذارد. خدا شاهد است که من هر وقت او را در این خطوط می دیدم، تمام خستگی عملیات و پاتکها از تنم خارج می شد. «سید» واقعاً روحانی باصفایی بود.