loader-img-2
loader-img-2
ستار و صمد
ستار و صمد
سنگینی نگاه صمد هنوز میان چشمانش بود :شیشه درگاهی از بخار خیس شده بود ستار با انگشت چند خط روی شیشه انداخت و از بالا به لای خطوط چشمانش تا ته کوچه های باریک روستا رفت و بر گشت ،همه جا از برف به سفیدی می زد ، به جز زیر سقف حیاط خانه ی دو اشکویی . پدر زیر لمه های چوبی و خوش تراش آن ایستاده بود . جیب بغل عبای پشمی اش را می کاوید تا قاب فلزی توتون را پیدا کند . چیق چوب گردویی همچنان گوشه ی لبش کج مانده بود که ستار وشال و کلاه کرد و پارو را بر روی دوش انداخت صدای قرچ قرچ پله های چوبی طبقه ی بالا ، نگاه پدر را به سمت ستار برد . ستار تر و فرز برف هایی را که تا زانو بالا آمده بود به چپ و راست ریخت و راه را تا دم در باز کرد . -پدر گفت : اغر بخیر . ستار همان طور که با پشت پارو به لمه های چوبی می زد گفت : برف و کولاک راه اصلی رو بسته ، خبری -از آقا معلم نیست حتما گیر کرده تو برفها .پدر عبا را تا بن موهای گردنش بالا آورد و با شست کلفت پینه بسته اش توتونها را داخل چیق جا کرد . روی توتون ها فندک کشید و صدای دور رگه اش را با دود بیرون فرستاد .-تنهایی می خواهی دو کیلو متر راه رو باز کنی ؟!ستار شانه هایش را با لا انداخت ، تای چکمه هایش را تا لب زانو باز کرد و ب بخار دهان چند نفس گرم به انگشتانش داد : همین اندازه می دونم که توی این سوز و سرما آقا معلم یخ می زنه . صمد پشت درب چوبی گوش خوابانده بود ؛ همین که اسم آقا معلم آمد خونش جوشید . روی انگشتان پا قد کشید انگشتانش را روی در انداخت و. در را باز کرد . نگاه پدر و ستار ، با هم روی در متوقف شد . ستار طاق ابروانش را با لا انداخت و با ترشرویی گفت : برو داخل اتاق .صمد کلاه پشمی اش را تا لب گوش ها پایین کشید . چکمه های قرمزش را پوشید ، جلو و سریع از پله ها پایین آمد و دست ستار را میان دست حلقه کرد . ستار خواست که جدی تر نشان دهد . به رو.ی خودش نیاورد . صمد نگاه معصومانه ای به او کرد و با شیرین زبانی گفت : روزی که درس دهقان فداکار رو می خوندیم ، آقا معلم از من پرسید که اگر یه روز برف و سرما راه رو ببنده ، حاضری مثل اون دهقان فداکار لباستو بسوزونی یا نه ؟ ستار دستش را از میان دست های گوشت آلود و سفید اون بیرون کشید ، و شال گردنی را دور گردن او سفت کرد و پر شال را داخل آن فرو کرد و همچنان ساکت ماند ، پدر پکی عمیق به چیق زد و بخار نفسش را با دود توتون بیرون داد ، چند سرفه از ته گلو زد و در حالیکه نگاه نافذش را تا عمق چشمهای صمد روانه کرده بود ، پرسید : تو چی جواب دادی ؟ -خب معلومه باباجون به آقا معلم گفتم لباس که سهله ، اگه داداشم ستار باهام باشه ... می تونم ...ستار حرفش را برید . اخم همچنان روی صورتش جا خشک کرده بود .-بچه ، تو اندازه این حرفا نیستی ، چکمه هایت را بکن و برو زیر کرسی .صمد حرفی نزد اما به جای اینکه مسیر پله های چوبی را طی کند ؛ پشت بابا ایستاد . یک آن پاشنه بلند کرذد و روی انگشتان پاهایش قر کشید و عبای پشمی را که سریده بود ، راست کرد و دم گوش بابا – جوری که ستار نشنود – آهسته و ملتمسانه گفت : برم ... بابا . پدر از زیر پلک های باد کرده و سرخش نگاهی ساده به او انداخت . ستار به آن دو خیره شده بود . پدر به زحمت قد راست کرد و چیق را لای شکاف لمه چوبی گذاشت و با اشاره ای سر به ستار گفت بیا . ستار مردد و نگران جلو آمد ؛ پارو میاد دستانش بلاتکلیف مانده بود . پدر دسته ی پارو را روی شانه ی خود جا داد و دست های ستار و صمد را به سمت خود کشید ، هر دو مات و مبهوت به دستان لرزان بابا خیره شده بود ؛ پدر دست های کوچولوی صمد را گذاشت میان دشت های درشت و استوانی ستار و با صدایی که بوی عاطفه و مهر پدری میداد ، به ستار گفت : صمد ، یوسف منه ... مواظبش باش . صمد معصومانه پرسید : یوسف کیه بابا ؟!لبخندی محو بی رنگ گوشه ی لب های پدر نشست . با زبان صمد پاسخ داد:-مگه نمی خواستی که واسه ی آقا معلمت دهقان فداکار بشی ؟ صمد شادمانه کف دست هایش را به هم مالید و گفت : جانمی جان !!!صدای شلیک هم زمان آرپی جی فضای کشتی را پر کرد ستار تکانی خورد و چشم دراند . نگاهش به دیوارهای سوراخ و سیاه کشتی افتاد نمی خواست لذت دیدار صمد و بابا از چشمش خارج شود ، غلتی زد ، پلکهایش را آرام روی هم گذاشت ، باز هم چشمانش گرم شد و خودش را میان کوره راه برفی روستا دید :کولاک تنوره می کشید و دانه هابی درشت و پنبه ای برق را روی سر و صورت ستار و صمد می نشاند ، همه جا مثل همه می نمود . جاده اصلی و مسیر رودخانه زیر انبوهی از برف پنهان شده بود .ستار دست های سرد و خیس صمد را میان حلقه ای از دو دستش نشاند و چند بار از ته گلو ها کرد "سوز و سرما آب از چشم صمد گرفته بود و چشمان آهویی اش در پشت لایه ای شفاف ا اشک می چرخید ، پلک می زد ، دانه ی اشک از گوشه چشمش می سرید و سرما بی امان لایه های دیگر از اشک به جای آن نی نشاند . ستار پرسسید : سردته ؟ صمد بی صدا خندید و گونه های سفید و گوشتالودش مثل سیب سرخ گرد شد . ستار سری به چهار سو چرخاند . از سرازیری مشرف به ده بسیار دور شده بود ، به نظرش آمد که مسیر جاده ی اصلی را هم رد کرده ، ولی از معلم روستا خبری نبود .دوباره کنار صمد زانو و به دلداری گفت : آره سردته ، می دونم عینهو دهقان فداکار . صمد را در آغوش کشید و عقب برد و پرسید : حالا بگو ببینم کبریت آوردی تا لباست رو برای نجات آقا معلم بسوزونی ؟ صمد ایستاده بود و ستار نشسته ، با این حال صمد سرش را تا بالا امتداد داد . تا جایی که دانه های نرم برف ، پشت مژده های بلند و مشکی اش می نشست و با صدایی از قلب کوچک ولی گرم و قوی بیرون می جهید ، گفت: اون آقا دهقانه که مثل من داداش نداشت ، داشت ؟!ستار سرش را پایین انداخت ، مکثی کرد و بلا نرمی دست ، برف را از روی کلاه صمد گرفت ، کلاه را تا زیر لاله های گوش صمد پایین آورد .نگاه پرسان صمد همچنان منتظر پاسخ بود .-البته که نداشت . داداش ستار در بست در خدمت تونه . حالا راه بیفت .صمد یک گام که برداشت باز سر حرف را باز کرد صدایش میان تنوره کولاک به سختی به گوش ستار می رسید ستار سرش را کجکی به دهان او نزدیک کرد تا صدا را بشنود : داداش ... چرا آقا معلم داد و هوار نمی کنه تا ببینمش ؟ ستار بی حوصلگی را در میان کلمات صمد فهمید دستش را بالای ابرو سایه بان کرد تا بهتر ببیند و سرش را به دور و بر چرخاند و دم گوش صمد با صدای بلند گفت : یه این دور و براس ، اصلا شاید داد و هوار می کنه ... گوش تیز کن شاید بشوی .؟صمد دستهای سردش را به زحمت از دست ستار بیرون کشید و لب کلاه را از سوراخ گوشش بالا برد تا صدا را بشنود . ستار خوشش آمد . خودش هم گوش تیز کرد . صدایی می آمد . دلش هری ریخت . زوزه ای گرگها بریی وحشی در هوا رها می کرد . ستار این بو را می شنیدئ صمد در غفلت کودکانه خود از میان برف ها گام می زد و در شوق دیدار آقا معلم بود . ستار یک آن ایستاد . مسیر ده را گم کرده بود ، از آقا معلم هم خبری نبود . فقط ، این را می دانست که باید خیلی زود به ده بر گردد . همین که چرخید دسته ای گرگ خاکستری مقابل چشمانش قد کشیدند . گرگ ها پوزه های سیاه و کشیده شاه را با هم رو به بالا گرفته بودند و عو می کشیدند . صمد چشمانش گرد شد : چقدر سگ ؟!ستار آرام آرام عقب رفت ، دستهای کوچولوی صمد همچنان میان دست او بود . گرگ ها هماهنگ خیز گرفتند و در چند قدمی آن دو ایستادند و پوز کشیدند . صمد خودش را چسباند به پای ستار . ستار بلافاصله دست به کمر او برد و مثل یک پر او را از زمین کند و در حلقه دست خود جای داد . چکمه های قرمز صمد که تا گلو توی برف جا خشک کر ده بود ، بیرون زد . گرگ ها جلو تر آمدند . ستار تمام توانش را در پاهایش ریخت و به سمت مخالف گرگ ها دوید ، یا ضرب آهنگ گا م او صمد هن و هن می کرد و میان حلقه دستن او بالا و پایین می شد .از رو به رو هم باد و بوران در هنم می تنیدند و دید او را می گرفتند و کم کم احساس کرختی و خستگی بر دستش پنجه کشید و صمد آرام میان برف های نرم و انبوه افتاد . ستاره نگاهش را دزدیده ، به سمت گرگها رفته . زوزه ممتدشان آزارش می داد . هر چند هیچکدام در منظر چشمان او پیدا نبودند . نفسی چاق کرد و برف را با پشت آستین اورکت از صورت صمد گرفت .ستار خواست به دلداری او پاسخی بدهد که گرگ های خاکستری از پشت توده ای برف بیرون جهیدند و نرم و نرمک سم روی برف ها گذاشتند و. به دور ستار حلقه زدند . ستار پس و پیش را بسته دید . دستش به دور دسته ی چوبی پارو محکم تر شد و با همان قدرت ، مچ نرم و سرما زده ی صمد را با دست دیگرش گرفت . حالا صمد هم بوی گرگ را حس می کرد . ساکت و خاموش بود . نگاهی سرد به ستار انداخت . معصومیت اودل ستار را سوزاند . ناخود آگاه به یاد سفارش بابا افتاد و یک لحظه ، صدای بابا در مدار مغزش چرخید : صمد یوسف منه .و تکرار شد : صمد ... یوسف ....صدای بابا که افتاد خشم مثل خون میان رگ های ستار دوید و یک شاخه رگ ضخیم از گردنش بیرون زد . چشمانش روی گرگ ها درید ، پارو را میان هوا چرخاند و به سمت گرگ ها خیز گرفت .. گرگ ها جا عوض کردند . پارو همچنان میان هوا می چرخید ، تمام وجود ستار فریاد شده بود و از گلویش بیرون می ریخت "برین گم شین . حیوان های لعنتی . یکه ای خورد و سیخ شد . هنوز گلویش پر از فریاد بود و سایه گرگ ها در چشمش سنگینی می کرد . به خودش آمد نگاه خسته اش را تا انتهای کشتی برد و برگرداند . چشمانش از سیاهی آهن های زنگ زده ی محیط پر شد . دلش می خواست باز هم یاد گذشته کند و دوباره با صمد باشد
آخرین دیدار
آخرین دیدار
آخرین دیداری که با شهید حاج ستار ابراهیمی فرمانده گردان 155 داشتیم در آبادان کنار بهمن شیر داخل یک ساختمانی که بچه های گردان در داخل آن مستقر بودند. قبل از کربلای 5 یعنی قبل از شهادتش 1365/12/12 که ایشان کادرگردان را جمع کردند و یک جلسه ای گذاشتند . آخرین صحبت هایش که بود حلالیت خواستند و بچه ها را در خصوص نحوه عملیات توجیه کردند و بعد از توجیهات یک دعای توسلی داشتند که آماده بشوند برای عملیات و برای ما تا حالا این جور دعا نخوانده بود. کتاب را گرفته بود دستش و زار زار گریه می کرد و می خواند. قبلاً که می خواست دعا بخواند چنین حالتی نداشت . دعا می خواند و گریه می کرد . بحث عملیات شد و رفتیم منطقه و ایشان که در شب 65/12/12 به شهادت رسیدند پدرشان هم در منطقه حضور داشتند .وقتی که حاجی شهید شد ما از خط برگشتیم عقب دیدیدم .پدرش توی خیابان های آبادان در جلوی مقر ایستاده است و گویی که از نگاهش خبر دارد که حاجی شهید شده . ایشان گفتند : حاجی کجاست؟ بچه ها گفتند :ما آمدیم و حاجی برای فرماندهی محور ماند تو خط ! ایشان گفتند : نه خیر و شروع کردند به اشک ریختن و گفتند : دلم گواهی می دهد حاجی شهید شده است
مقایسه اوائل جنگ و اواخر جنگ
مقایسه اوائل جنگ و اواخر جنگ
شهید ابراهیمی می فرمود: عملیات فتح المبین را مقایسه می کرد با اوائل جنگ و اواخر جنگ می فرمود :که ما از کجا به کجا رسیدیم؟ می گفت: بعضی موقع ها بچه ها می آمدند و می گفتند :سلاح نیست, کمبود لباس است ,غذا نیست .آنها را توجیح می کردم و می گفتم : اوائل جنگ ما چیزی نداشتیم ,نیرو هم نداشتیم ,نیرویی که بتواند در برابر ارتش عراق بایستد و عراقی ها به طور پیاده روی آمده بودند ,مناطق فتح المبین و دیگر را گرفته بودند. در عملیات فتح المبین ما سوار موتور سیکلت ها می شدیم و توی دشت دنبال عراقی ها می کردیم و چون عراقی ها پیاده آمده بودند با دویدن عقب نشینی می کردند. این نشان می دهد که نیرویی نبوده اگر نیرو بوده یک آرایشی می گرفت و خط را تثبیت می کرد. می گفت : ما شب می رفتیم آن منطقه را می گرفتیم نیرو نبود بچینیم آنجا . صبح می آمدیم و می دیدیم عراقی ها آمدند جلو . آنها پیاده می آمدند و ما هم به طور پیاده آنها را وادار به عقب نشینی می کردیم
یادگاران ( شهید مهدی زین الدین)
یادگاران ( شهید مهدی زین الدین)
یادگاران » عنوان کتابهایی است که بنادارد تصویرهای از سالهای جنگ را در قالب خاطره های باز نویسی شده ، برای آنها که آن سالها را ندیده اند نشان بدهند. این مجموعه راهی است به سرزمینی نسبتاً بکر میان تاریخ و ادبیات، میان واقعه ها و بازگفته ها خواندشان تنها یادآوری است ، یادآوری این نکته که آن روزها بوده اند. آن مردها بوده اند و آن واقعه ها رخ داده اند؛ نه در سالها و جاهای دور ، در همین نزدیکی . این کتاب نتیجه ی نگاه به یک زندگی است. و پلک زدنهایی که انگار، لحظات را ثبت کرده اند مثل فیلم عکاسی . زین الدین بیست و پنج سال زندگی کرده است. جاهای مختلفی بوده، روی پله ی خانه، در حالی که مادرش می خواهد بند کفشش را ببنددتا او برود مدرسه. توی کتاب فروشی وقتی پاس بانها آمده اند پدرش را ببرند ، در خانه ی کوچک اجاره ایش ، در اهواز، کنار همسرش و در خیبر ، هور، سوسنگرد، محرم و بالاخره کردستان همراه برادرش کنار جیپ لنکروز با بدن سوراخ سوراخ . و در همه ی این لحظه ها ، اگر خوب نگاه کنی یک آدم عادی را می بینی. که سعی می کند در لحضه بهترین کار را بکند ، بهترین تصمیم را بگیرد ، بهترین باشد.و این سعی مدام و طاقت فرسا ، دلی برایش ساخته مثل قلب کوه؛ آرام اما جوشان. پسرک کیفش را انداخته روی دودشش . کفش ها را هم پایش کرده . مادر دولا می شود که بند کفش را ببندد. پاهای کوچک ، یک قدم عقب می روند. انگشتهای کوچک گره شلی به بندها می زنند و پسرک می دود از در بیرون. توی ظلّ گرمای تابستان ، بچه های محل 3 تا تیم شده اند، توی کوچه ی هجده متری تیم مهدی یک گل عقب است . عرق از سر و صورت بچه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر می آید روی تراس « مهدی ! آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم آها. برو از سر کوچه نون بگیر .» توپ زیر پایش است. می ایستد. بچه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه . نماینده حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان . با یک دفتر بزرگ سیاه. همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد . لیست را هم ندارد. لیست را که می گذارند جلوی مدیر ، جای یک نفر خالی است؛ شاگرد اول مدرسه . اخراجش که می کنند ، مجبور می شود رشته اش را عوض کند. در خرم آباد ، فقط همان دبیرستان رشته سی ریاضی داشت. رفت تجربی. قبل انقلاب ، دم مغازه ی کتاب فروشیمان، یک پاس بان ثابت گذاشته بودند که نکند کتابهای ممنوعه بفروشیم. عصرها، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش دررفته ای هم داشت. یک شب، حدود ساعت ده ، داشتیم مغاره را می بستیم که سرو کله اش پیدا شد رو کرد به مهدی و گفت «ببینم، اگر تو ولی عهد بودی، به من چه دستوری می دادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت «حالت خوبه؟ این وقت شب سوال پیدا کرده ای بپرسی؟» بازهم پاسبان اصرار کرد که بگو«چه دستوری می دادی؟» آخر سرمهدی گفت: «دستور می دادم سیبلتو بزنی. » همان شب در خانه را زدند وقتی رفتیم دم در، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت«خوب شد قربان؟» نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند . مهدی گفت : «اگر می دانستم این قدر مطیعی، دستور مهمتری می دادم.» قبل از دستگیری من ، برای چند دانشگاه فرانسه، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبردادند یکی از دوستانش که آنجا درس می خواند . آمده ایران. رفته خانه شان . دوستش گفته بود«یک بار رفتم خدمت امام، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه، منم برگشتم ، حالا تو کجا می خواهی بری؟» منصرف شد. مرا که تبعید کردند تفرش ، بار خانواده افتاده گردن مهدی . تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه ی کنکور بود . گفت : « بابا ، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه می دارم. اینجا سنگره . نباید بسته بشه.» جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام داد. «نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس» نرفت . ماند مغازه را بگرداند. مهدی بیست ساله، دست خالی، توی خط خرمشهر، گیرداده به سرهنگ فرمانده که «چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقی ها رو برسم.» سرهنگ ، دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید «صبرکن آقاجون . نوبت شما هم می رسه.» مهدی می گوید«پس کی؟ عراقی ها دارن می رن طرف آبادان» سرهنگ لبخندی می زند و می رود سراغ بی سیم. گلوله های فسفری که بالای سرعراقی ها می ترکد، فکر می کنند ایران شیمیایی زده، از تانکهایشان می پرند پایین و پا می گذارند به فرار. حالا اگه می خوای ، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس. وقتی فرمانده شد، تاکتیک جنگی آنقدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17، بین همه ی لشکرها زبان زد شده بود. زمستان پنجاه ونه بود . با حسن باقری، توی یک خانه می نشستیم. خیلی رفیق بودیم. یک روز ، دیدم دست جوانی را گرفته و آورده، می گوید «این آقا مهدی ، از بچه های قمه، میری شناسایی، خودت ببرش، راه و چاه رونشونش بده.» من زن داشتم. شبها می آمدم خانه. ولی مهدی کسی را توی اهواز نداشت. تمام وقتش را گذاشته بود روی کار شبها تا صبح. روی نقشه ی شناسایی ها کار می کرد. زرنگ هم بود. زود سوار کار شد. از من هم زد جلو. کنار جاده یک پوکه پیدا کردیم. پوکه ی گلوله ی تانک گفتم«مهدی! اینو با خودمئن ببریم؟» گفت «بذارش توی صندوق عقب.» سوسنگرد که رسیدیم. دژبان جلومان را گرفت. پوکه را که دید گفت «این چیه؟نمی شه ببرینش» مهدی آن موقع هنوز فرمانده و این حرفها هم نبود که بگویی طرف ازش حساب می برد. پیاده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن. خلاصه ! آوردیم پوکه را . هنوز دارمش . این دو سه روز بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم.«چته تو؟ چرا این قدر تو همی ؟» گفت «دلم گرفته . از خودم دل خورم . اصلاَ حالم خوش نیست.» گفتم «همین جوری؟» گفت: «نه با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم؟ شاید باش بلند حرف زدم. نمی دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه الان دو سه روزه . کلافه ام . یادم نمی ره.» شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت: « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب.» بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم . ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم. خیالاتی شده ام که را که بازکردم. دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آنقدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هواهنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدیم . انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم. دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دم صبح. سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده. چند روزی بود مریض شده بودم. تب داشتم. حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم که خبری نداشتم. یکدفعه دیدم در باز شد و مهدی با لباس خاکی و عرق کرده آمد تو، تا دید رخت خواب پهن است و خوابیده ام. یک راست رفت توی آشپزخانه . صدای ظرف و ظروف و بازشدن در یخچال می آمد. برایم آش بازگذاشت . ظرفهای مانده را شست . سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم . گفتم «مادر! چه طور بی خبر؟» گفت: « به دلم افتاد که باید بیام.» وقتی رسیدیم دزفول وسایلمان را جابجا کردیم، گفت:«می روم سوسنگرد» گفتم «مادر منو نمی بردی او جلو رو ببینم؟» گفت : «اگه دلتون خواست ، با ماشین های راه بیایید. این ماشین مال بیت الماله..» به سرمان زد زنش بدهیم . عیالم یکی از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرفتر می نشستند. پیش نهاد کرد. به مهدی گفتم. دختررا دید خیلی پسندیده بود. گفت:«باید مادرم هم ببیندش.» مادر و خواهرش آمدند اهواز. زیاد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت. «توی قم، دخترا از خداشونه زن مهدی بشن. چرا از این جا زن بگیره؟» مهدی چیزی نگفت. بهش گفتم:«مگه نپسندیده بودی؟» گفت:«آقا رحمان . من رفتنیم. زنم باید کسی باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن. تا بعد از من مواظبش باشن. » خرید عقدمان ، یک حلقه نه صدتومانی بود برای من، همین و بس . بعد از عقد رفتیم حرم ، بعدش گلزار شهدا، شب هم شام خانه ی ما. صبح زود مهدی برگشت جبهه. می گفت قیافه برایم مهم نیست . قبل از عقد همیشه سرش پایین بود. نگاهم نمی کرد. هیچ وقت نفهمید برای مراسم درستی توی صورتم برده بود. مادر گفت: «آقا مهدی! این که نمی شه هر دو هفته یک بار به منیر سربزنین . اگه شما نرین جبهه ، جنگ تعطیل می شه؟» مهدی لبخندی می زد و می گفت «حاج خانم! ما سرباز امام زمانیم. صلوات بفرستین.» خانواده ام می خواستند مراسمی بگیرند که فامیلمان هم باشند، برای معرفی دامادشان، نشد. موقع عملیات بود و مهدی نمی توانست زیاد بماند. مراسم در حد یک بله برون ساده بود. بعضی به شان برخورد و نیامدند. ولی من خوشحال ب
دل نوشته
دل نوشته
آقا مجید وقتی به شما فکر می کنم درمرور خاطرات اولین برخوردهای با شما ببخشید از اینکه فکر می کردم چون خیلی در جمع نمی آیی قیافه می گیری چون برادرت فرمانده لشگر است. کم حرف می زدی ، موقع نماز جماعت و عزاداری چند صد نفری در مقرلشگر در انرژی اتمی دارخوین در گوشه ای تنها و ساکت می نشستی و حواست به اطراف بود که فیلمی یا عکس ازت نگیرند . حرکاتت برایم سوال انگیز شده بود. این چه مدل رفتاری است که شما دارید. آنروزها می دیدم رفتارت خیلی عجیب و غریب است تا دست کسی دوربین می دیدی مثل جن که اسم بسم ا... بیاید غیبت می زد. و من بی خیال از ارتباط برقرار کردن با کسی که انصافا از نظر رفتار ، شخصیت ، قیافه ، خوش تیپی و جذابیت و بچه باسواد و بچه بالانشینی شهر و داداش فرمانده لشگر شدم. مدتی نگذشت بعضی از رفتارهایت نشان داد که قضاوت من غلط بود تو آنقدر بزرگ بودی که همه چیز را کوچک می دیدی اسم ، عنوان ، برادر فرمانده لشگر بودن و . . . شما طی این مدت حتی برای یک بار نشنیدم جایی خود را برادر فرمانده لشگر معرفی کنی. و به خاطر اینکه برادرت فرمانده لشگر بود. کار را به نحو احسن انجام می دادی شناسایی پراضطراب و خطرناک می رفتی و حاضر نبودی گزارش آن به اسمت باشد و دیگران می نوشتند و امضاء می کردند و از این همه شناسایی که رفتی شاید 10 سند از شما به جای مانده باشد. شما اصلا از اول همه کارهایت خدایی بود. فقط و فقط خدا را می دیدی و همه سعی و تلاشت این بود که گمنام باشی و در شعاع نور خورشید آقا مهدی محو شوی هر چند یقین دارم اگر پس از آقا مهدی زنده بودی زمانی نمی گذشت که آوازه ات مثل آقا مهدی در سرتاسر جبهه پر می شد و تو هم فرمانده لایق سپاه اسلام می شدی. به نظرم مجید جان تو الان هم گمنامی آخه 26 سال از شهادتت گذشته است هیچکس از حضورت در جبهه و جانفشانیت چیزی نمی داند حتی با عده ای صحبت کردم سوال کردم سر قبر شهید مهدی زین الدین چه اعمالی انجام می دهید. اکثرا می گفتند ما برای آقا مهدی فاتحه ای می خوانیم اصلا یادشان می رود که مجیدی هم در کنار مهدی آرمیده است و من ایمان دارم که مزارت محل پررفت و آمد ملائکه است. آقا مجید من هم اعتراف می کنم که شما گمنامی چون الان که کنار مزارت نشسته ام واقعیتش نمی دانم قبرت سمت چپ است یا سمت راست. مرد حسابی خود را باز زیرسنگ قبر بزرگی که هدیه به مزار پاکتان کردند شما خود را مخفی کردی  من هم نمی دانم که در کدام قبر آرمیده ای چه رسد به دیگران . باشد آقا مجید قصه گمنامی شما قصه زیبا و جذابی است که باید کتابها نوشت. و من تصمیم گرفتم سر قولم باشم و مزاحم خانواده نشوم ولی باید زوایای زندگی قشنگت به قلم بکشم . گفتم به محل سکونتت که آنجا درس می خواندی می روم و از طریق مدرسه و همکلاسی ها خاطرات دوران تحصیل در خرم آباد را به قلم می آورم ولی متاسقانه مدرسه ای که درس می خواندی در زمان جنگ بمباران شده اسناد از بین رفته بود و پیدا کردن همکلاسیها کاری دشوار و ناممکن شد. می خواستم با دوستان و هم محلی هایت در خرم آباد که مدتی زندگی می کردید ارتباط برقرار کنم دیدم محل سکونت تان بمباران شده بود و خانه ای که شما در آن زندگی می کردید مقداری تخریب شده بود. باز یاد قول و قرار آن روز کنار قبرت افتادم حس کردم هرجا بخواهم خارج از شرط و شروطی که با هم داشتیم حرکت کنم به نتیجه نمی رسم. آقا مجید نمی دانم روزی من زنده خواهم ماند و شما هم اجازه خواهید داد تا خاطرات زیبای حضورت در جبهه سرپل ذهاب به بهانه راننده و بردن آیت ا... نوری همدانی جهت بازدید از جبهه های سرپل ذهاب وقتی پایت به آنجا رسید و بازدید تمام شد از آنها خداحافظی کردی آنها به سمت شهر آمدند و شما به سمت خط مقدم رفتی و مدتی در انجا ماندی. آنجا چه کردی در آن روزهای غربت جبهه های غرب ، شما که 15 سال بیشتر نداشتی. خاطرات حضوردر جبهه سرپل ذهاب را به کسی نگفتی ، جای ننوشتی ، عکسی به یادگاری بجا نگذاشتی. معتقد بودی خدا می داند بس است. بچه محصل 15 ساله نمی دانم از نام مستعار در آنجا در جبهه استفاده کردی یا نه ولی نام حقیقیت را ملائکه الله بر کوههای سر به فلک کشیده سرپل ذهاب ثبت و ضبط کردند. آقا مجید درست است شهادتت در کردستان در جاده سردشت- بانه رقم خورد ولی سردار جعفری سال 61-60 تو را در کردستان دیده بود. می گفت: نوجوان خوش سیما با صلابت. ایشان گفتند با آقا مهدی دوست بودند ولی چهره خوش سیمای مجید در مهآباد کردستان در ذهنم نقش بسته و بعد دیگر ندیدم مجید کجا رفت. در چه واحد پایگاهی مشغول شد و پیش چشم من آفتابی نشد. بگذرم آقا مجید خیلی از نسل اولی ها درگیری های نفس گیر کردستان ، عملیات های کمین و ضدکمین و بی رحمی ضدانقلاب در به شهادت رساندن بچه ها و حتی سربریدن و قطعه قطعه کردن بدنها را بیاد دارند و من فقط باید از آن همه درگیریهای سخت و نفس گیر به نقل از سردار جعفری بنویسم مجید در مهاباد کردستان بسیجی بی نام و نشانی بودچون معتقد بود خدا می داند کفایت می کند. برادر مجید دفعات حضور شما با آقا مهدی قبل از تاسیس تیپ و لشگر 17 را کسی نمی داند شاید شهید حسن باقری که با آقا مهدی رفیق و شفیق بودند می دانست که او هم الان پیش شماست از آن خاطرات هم عبور می کنم چون معتقدی خدا می داند کافی است. مرد بی ادعا یه سوال ذهن را آزارمی دهد چرا طی این مدت شما که اینقدر عاشق آقا مهدی بودی هم برادرت بود هم استادت بود هم فرمانده ات بود هم رفیق خصوصیت چرا یک عکس یادگاری با هم نیانداختید مگر شما آموزش عکاسی ندیده بودی آنوقت که در جبهه شاید تعداد چند نفر انگشت شمار آموزش عکاسی دیده بودند و به این فنون آشنا بودند . شما از مقوله دوربین عکس خود را معاف کرده بودی . من که صرف اینکه آقا مهدی فرماندهمان بود باهاش عکس انداختم و نشان هزار نفر دادم آنوقت شما نباید یک عکس با هم می انداختید. ببخشید یادم رفته بود که شما تلاش می کردی برای گمنامی. گفتی خدا می بیند بس است. اگر عکس با آقا مهدی با هم داشتید شاید چاپ می شد و بعضی مجید را می شناختند که این شهید برادر فرمانده لشگر است و زیر عکس می نوشتند سردار شهید مجید زین الدین . . . . .   برادر مجید عذرخواهی می کنم آنقدر نگفتی و ننوشتی که قلم به دستم چسبیده است و کلمات و خاطرات فوران می کند. می خواهم شما را یاد والفجر مقدماتی بیاندازم. همان شب جنگ با زمین رملی و جنگ با موانع متراکم دشمن و در مرحله سوم جنگ با کمین های دشمن و مرحله چهارم جنگ با نیروهای اصلی دشمن. امروز نام فکه جهانی شده است. یادمانی به پا شده و مقتلی نامگذاری شده است و سالانه هزاران نفر به یاد شهدای فکه مرثیه سرایی می کنند. از اقصی نقاط ایران و بعضی از کشورهای اسلامی به آنجا می آیند. بعضی راویان هم از شب حمله و کانال کمیل و خنطه و موانع می گویند. کانال کمیل و خنطه اسم محلی است که بچه های لشگر 27 حضرت رسول گذشتند ولی همان 2 کانال موانع که شما حدودا 10 کیلومتر از آن عبورکردید و جلو رفتید و تمام موانع کانالها و سنگرهای کمین و خط اصلی دشمن را درهم شکستید و از دشمن اسیرگرفتید. وقتی بعضی ها از ماندن بچه های لشگر27 در این کانالها می گویند و بدون توجه به شرایط زمین، دشمن، موانع و میدان مین یاد رشادتهای شما، شهید ندیری، شهید نظری و گردانهای خط شکن خودمان و حتی یاد شهید احمد کاظمی و بچه های لشگرنجف می افتم که چگونه در آن شب برق آسا از موانع عبورکردند و از دشمن هم اسیر گرفتند. وقتی راویان فقط یک محدوده خیلی کوچک از عملیات آنهم در جلو بچه های لشگر27 را تعریف می کنند و نهایتا به کانالهای موانع ضدتانک که امروز معروف به کانال خنطه و کمیل شده است خاطرات غربت و مظلومیت بچه ها را می گویند و همه را می گریانند. جای شما و امثال شما را خیلی خیلی خالی می بینم که از روحیه سلحشوری بچه ها بگویید که چگونه آنها آنشب به دشمن تاختند و دشمن را آواره کردند. ولی صد حیف که نگفتید و ننوشتید تا مردم تا بیشتر بسیجیان از جنس خمینی را بشناسند. آری شما معتقدید کار برای خدا در این عالم گم نمی شود. آقا مجید کم می آورم از طرفی می خواهم فقط حضورت در جبهه را بگویم تا در آینده اگر کسی خواست چیزی بنویسد حداقل کمی اطلاعات اولیه داشته باشد. و از طرفی می ترسم از شرط با شما عدول کنم. خاطرات حضور در والفجر3 مهران که منجربه شهادت مسئول واحد اطلاعات و تخریب لشگر گردید و نبرد سخت بچه ها در مهران در سال 62 که هر وقت از آن مسیر به زیارت کربلا مشرف می شوم. خود را مدیون حماسه آفرینی شما شهدا می دانم و یک بار هم در آن مسیر در مردم خاطرات حماسه آفرینی بچه های لشگر17 را گفتم و این شعر هم اشک زائران و هم اشک پدرومادر شهدا را درآورد: آی شهدا بلند بشید با هم بریم به کربلا         با هم بریم به دیدن شاه شهید نینوا حسین من حسین من (4) بگذرم کنارمزارتان مجلس روضه خوانی راه نیندازم حرف دلم زیاد ، وقت تنگ. برادر مجید سال 71 جهت تفحص شهدا رفتیم منطقه پنجوین عراق منطقه عملیاتی والفجر4 ، ارتفاع بلند و صعب العبور مسیرهای که با بچه های شناسایی رفتید. منصور پورحیدری با نگاه به نقشه عملیاتی والفجر4 خاطرات با شما بودن لحظه لحظه اش را فراموش نکرده است. و گویی هنوز با آن خاطره ها دارد زندگی می کند. برادر مجید از خیبرچیزی ننویسم آنقدر دشمن در حریزه آتش می ریخت که زمین و زمان آتش گرفته بود. خیلی از بچه ها ، بچه های گردان امام رضا (ع) ، محمدرسول الله و . . . .  مفقود شدندو بعضی ها هم هنوز گمنامند. آنوقت شما که همیشه تلاش برای گمنامی می کردی اصلا در بین آنهمه دود و آتش چگونه ردپایی از تو پیدا کنم. فقط ابوالفضل جعفری می گفت: مجید برای روحیه دادن به بچه ها گاهی معرکه گیری می کرد تا لبخند برلب بچه ها باشد. آقا مجید به قول و قرارم عمل کردم فقط چند خاطره از دوران کودکی که دم دستم بود و چند خاطره از شناسایی از خط پدافند پاسگاه زید عراق و آخرین شناسایی که در برگشت آن به شهادت رسیدی به قلم آوردم. همان شناسایی که تا عمق 50 کیلومتری خاک دشمن گاهی 3 شبانه روز تا 5 شبانه روز طول می کشید و هدف شناسایی شهر ماووت عراق بودکه با موفقیت انجام شد. و حرف آخرم اینکه هنوز هم که به شما فکر می کنم شما درس خوبی از علمدار کربلا گرفتی در خصوص اطاعت و ادب از برادرش حسین (ع) و شما چقدر قشنگ درس از مکتب ابوالفضل یادگرفتی و خوب عمل کردی. وقتی بقصه زندگیت ، رزمت و شهادتت نگاه می کنم در برخورد با برادرت مهدی این چنین بودی برای بعضی ها این سوال است چرا با این همه مطلب که از شما گفتم می توان نوشت باید گمنام باشی. یاد این مطلب افتادم که بعضی ها برای حضرت عباس 17 منسب در کربلا بر شمرده اند : سقا ، علمدار ، سپهدار ، نگهبان خیام و . . .   وقتی نگاه می کنی عباس با این عظمت از او روایتی مشهور دیده نمی شود او محو برادرش حسین است. مگر می شود کسی با خصوصیات عباس حرفی برای زدن داشته باشد. و مگر می شود کسی مثل شما سالها در جبهه باشد و از کردستان و غرب و عملیاتهای مختلف و شناسایی های مختلف پس از 26 سال حرفی از او نباشد یادم باشد مجید در صحنه درگیری قبل از برادرش جان سپرد و . . . . . کنارمزار مهدی و مجید زین الدین
چند خاطره از شهید زین الدین
چند خاطره از شهید زین الدین
- پسرک کیفش را انداخته روی دوشش. کفش ها را هم پایش کرده . مادر دولا می شود که بند کفش را بندد. پاهای کوچک ، یک قدم عقب می روند. انگشت های کوچک گره شلی به بند ها می زنند و پسرک می دود از در بیرون. 2- توی ظل گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شده اند. توی کوچه ی هجده متری . تیم مهدی یک گل عقب است. عرق از سر و صورت بجه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر می آید روی تراس « مهدی! آقا مهدی!برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.» توپ زیر پایش می ایستد. بجه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه . 3- نماینده ی حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان . با یک دفتر بزرگ سیاه . همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد. لیست را که می گذارند جلوی مدیر ، جای یک نفر خالی است ؛ شاگرد اول مدرسه . اخراجش که می کنند ، مجبور می شود رشته اش را عوض کند. در خرم آباد ، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت. رفت تجربی. 4- قبل انقلاب، دم مغازه ی کتاب فروشیمان ، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتاب های ممنوعه بفروشیم.عصرها ، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش در رفته ای هم داشت. یک شب ، حدود ساعت ده . داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کله اش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت « ببینم ، اگر تو ولی عهد بودی ، به من چه دستوری می دادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت « حالت خوبه ؟ این وقت شب سؤال پیدا کرده ای بپرسی؟ » بازهم پاسبان اصرار کرد که « بگو چه دستوری می دادی ؟ » آخر سر مهدی گفت « دستور می دادم سبیلتو بزنی.» همان شب در خانه را زدند. وقتی رفتیم دم در ، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت « خوب شد قربان ؟ » نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند. مهدی گفت « اگر می دانستم این قدر مطیعی ، دستور مهم تری می داد. » 5- قبل از دست گیری من ، برای چند دانشگاه فرانسه ، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند ، آمده ایران ، رفته بود خانه شان.دوستش گفته بود « یک بار رفتم خدمت امام ، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه . منم برگشتم. حالا تو کجا می خوای بری؟» . منصرف شد. 6- مرا که تبعید کردند تفرش ، بار خانواده افتاد گردن مهدی . تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه ی کنکور بود. گفت « بابا ، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه می دارم. این جا سنگره . نباید بسته بشه . » جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام دادم « نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس. » نرفت . ماند مغازه را بگرداند. 7- مهدی بست ساله ، دست خالی ، توی خط خرمشهر ، گیر داده به سرهنگِ فرمانده که « چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم. »سرهنگ دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید « صبر کن آقا جون . نوبت شما هم می رسه . » مهدی می گوید « پس کِی ؟ عراقی ها دارن می رن طرف آبادان .» سرهنگ لب خندی می زندو می دود سراغ بی سیم . گلوله ها ی فسفری که بالای سر عراقی ها می ترکد ، فکر می کنند ایران شیمیایی زده . از تانک هایشان می پرند پایین و پا می گذارند به فرار . –گفتم « مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم ؟ » گفت « اگه دلتون خواست ، با ماشین های راه بیایید. این ماشین مال بیت الماله .» 14- به سرمان زد زنش بدهیم . عیالم یکی از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرف تر می نشستند ، پیش نهاد کرد. به مهدی گفتم. دختر را دید. خیلی پسندیده بود. گفت « باید مادرم هم ببیندش . » مادر و خواهرش آمدند اهواز . زیاد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت « توی قم ، دخترا از خداشونه زنِ مهدی بشن. چرا از این جا زن بگیره ؟ » مهدی چیزی نگفت. به ش گفتم » مگه نپسندیده بودی ؟ » گفت « آقا رحمان ، من رفتنیم . زنم باید کسی باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن تا بعد از من مواظبش باشن. » 15- خرید عقدمان یک حلقه ی نهصد تومانی بود برای من. همین و بس . بعد از عقد ، رفیم حرم . بعدش گل زار شهدا . شب هم شام خانه ی ما . صبح زود مهدی برگشت جبهه. 16- می گفت قیافه برایم مهم نیست. قبل از عقد ، همیشه سرش پایین بود . نگاهم نمی کرد. هیچ وقت نفهمید برای مراسم دستی توی صو 17- مادر گفت « آقا مهدی ! این که نمی شه هر دو هفته یک بار به منیر سر بزنین . اگه شما نرین جبهه ، جنگ تعطیل می شه ؟ » مهدی لبخند می زد و می گفت « حاج خانم! ما سرباز امام زمانیم . صلوات بفرستین. » 18- خانواده ام می خواستند مراسمی بگیرند که فامیلمان هم باشند، برای معرفی دامادشان ، نشد. موقع عملیات بود و مهدی نمی توانست زیاد بماند. مراسم ، در حد یک بله برون ساده بود. بعضی ها به شان برخورد و نیامدند. ولی من خوش حال بودم. 19- همه دور تا دور سفره نشسته بودیم ؛ پدر و مادر مهدی ، خواهر و برادرش . من رفتم توی آش پزخانه ، چیزی بیاورم وقتی آمدم ، دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند ، ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من بیایم. 20- اولین عملیات لشکر بود که بعد از فرمانده شدن حاج مهدی انجام می دادیم .
خاطرات همرزمان شهید
خاطرات همرزمان شهید
سردار صفوی فرمانده سابق سپاه: حسین رجب زاده: کی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو که بیدارم نکردی» با تعجب گفتم: «گفت: «فرمانده لشکر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «محمد رضا اشعری: ساعتی نگذشت که یک گلوله خمپاره صد و بیست روی طاق سنگر فرود آمد. داد زدم: «مرتضی سبوحی: محمد جواد سامی: داشتیم نگران می شدیم که ناگهان یک نفربر زرهی، پیش رویمان توقف کرد و آقا مهدی پرید بیرون. با تبسمی بر لب و سر و رویی غبار آلود. ما را که دید، خندید و گفت: «عذر می خواهم که شما را منتظر گذاشتم. آخر می دانید، ما هم جوانیم و به تفریح احتیاج داریم. رفته بودم خیابانگردی ...» گفتم: «آقا مهدی . کدام شهر دشمن را می گشتی؟» قیافه جدی تری به خود گرفت و ادامه داد: «در آبان ماه سال 1363 شهید زین الدین به همراه برادرش مجید جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حرکت می کنند. در آنجا به برادران می گوید: «من چند ساعت پیش خواب دیدم که خودم و برادرم شهید شدیم» موقعی که عازم منطقه می شوند، راننده شان را پیاده کرده و می گویند: «ما خودمان می رویم.» فرمانده محبوب لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبهه ها و شرکت در عملیات و صحنه های افتخار آفرین بر اثر درگیری با ضدانقلاب به همراه برادر شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاکی به پرواز در آمد تا نزد پروردگارش مأوی گزیند.مدتی بعد از این، موضوع را با شهید صادقی در میان گذاشتم و ایشان تمام بچه ها را که چند هزار نفر می شدند، جمع کرد و پس از اینکه خبر شهادت «مهدی زین الدین» را به آنها داد، گفت: «عزیزان. آقا مهدی پیش از شهادت، به یکی از دوستانش گفته اند که حدود 200 روزه قضا دارند، اگر کسی مایل است، دین او را ادا کند، بسم الله.» یکباره تمام میدان به خروش آمد و فریاد که : «ما آماده ایم» در دلم گفتم: «عجب معامله ای چند هزار روزه در مقابل دویست روز؟»
وظیفه شناسی
وظیفه شناسی
در عملیات خیبر بیشترین ضربه متوجه گردان امام سجاد (ع) شده بود. حساسیت منطقه، پایمردی بچه ها را به دنبال داشت و موجب شد آنان با همه توان در مقابل دشمن ایستادگی کنند و جزایر مجنون را از شر دشمن در امان دارند، در همین گیر و دار «آقا مهدی زین الدین» خبر سلامتی «آقا جواد عابدی» فرمانده گردان از من گرفت و گفت: چند وقتی است «جواد» را نمی بینم، گفتم: او در خط مقدم مانده است. سوار موتور شدم، خودم را رساندم به خط، اما هر چه اصرار کردم، «آقا جواد» در جبهه ماند و حاضر نشد آنجا را ترک کند. با ناامیدی برگشتم و موضوع را به اطلاع «آقا مهدی» رساندم. این بار به اتفاق هم سوار موتور شدیم و در زیر آتش شدید دشمن به خط مقدم رفتیم، وقتی آقا مهدی او را مورد عتاب و خطاب قرار داد که چرا به عقب نیامدی، جواد با خونسردی گفت: آقا، می بینید که منطقه چقدر حساس است ، این جا را هم که نمی شد رها کنم! شجاع بود، بر سر راه دشمن می نشست و به او کمین می زد. گاهی اوقات دشمن تا فاصله 10 متری نزدیک می شد، بعد «آقا جواد» او را در مورد هدف قرار می داد. «جواد عابدی» در آخرین مرتبه که مجروح شد با آرامش خاصی خوابید، لحظاتی بعد، فارغ بال سر بر آستان دوست گذاشت و به آرزوی خود رسید.
عشق به اهل بیت
عشق به اهل بیت
حاج هادی امانی برادر و همرزم شهید حاج صادق امانی می گوید: «او خیلی نسبت به اباعبدالله الحسین(علیه السلام) ارادت داشت به گونه ای که هر وقت نام مبارک و مقدس این امام همام بر زبانش جاری می شد اشک ناخودآگاه از گوشه چشم ایشان سرازی می شد. جمعیت ما از ابتدای عاشورا برنامه خاصی داشت روز عاشورا اکثراً همة ما می رفتیم منزل حاج آقای جواهریان و پس از عزاداری برادران ظهر را در آنجا بسر می بردیم. ما جمعاً بر روی پشت بام می رفتیم و یک زیارت عاشورا می خواندیم و عزاداری می کردیم. در تمام محرم و به مناسبتها ایشان جلسه را پربار می کردند و به فیض می رساندند. جلسه مرحوم شهید حاج آقا صادق گاهی اوقات توسط مداحان متفرقه به فیض می رسید اما در اکثر اوقات مداحان تربیت شده خود ایشان برنامه را اجرا می کردند. حاج آقا صادق هم شعر می گفت و هم خود نوحه درست می کرد. ایشان اشعار زیادی سروده اند و اغلب آنها راجع به امامان بوده است. او در اشعار خود در آن زمان بدون ترس و واهمه نام امام خمینی(ره) را می آوردند و می گفتند که امام(ره) خواهد آمد و عاقبت دولت حق در ید ما می آید. شعر «گفت عزیز فاطمه نیست ز مرگ واهمه، تا به تنم توان بود زیر ستم نمی روم» از جمله اشعار حاج صادق بود که در ایام عزاداری محرم روز 15 خرداد به مردم داده شده بود که در مراسم عزاداری استفاده کنند.»
وفای به عهد
وفای به عهد
 یکی از شاگردان شهید امانی نیز نقل می کند:«شبی از جلسه باز می گشتیم و از طریق بازار به منزل می رفتیم تنها من توفیق همراهی آن بزرگوار را داشتم و در بازار هم کسی نبود تکه ای نان به ایشان تعارف کردم تشکر کردند و نخوردند. عرض کردم مگر شما گرسنه نیستید، فرمودند: چرا ولی خوردن در معابر و بازار کراهت دارد. عرض کردم حاج آقا الان که کسی در بازار نیست فرمودند: خدا که هست. با تمام وجود خدا را در همه جا حس می کردند. برای تنوع جلسات در همان جمعه ها اردوی جمکران می گذاشتند. جمعه ای منتظر شهید امانی بودیم در قرار حاضر شود. در موعد مقرر آمد سوار اتوبوس شد راننده خواست حرکت کند که اشاره کرد بایست. راننده ایستاد همه متعجب منتظر بودیم ببینیم چه شده است. حاج آقا فرمود: دیشب پدرم به رحمت خدا رفت و من چون قول داده بودم بر سر قرار آمدم اگر اجازه دهید برای کفن و دفن پدر بروم. بچه ها همه غمگین شدند و گفتند: حاج آقا بی شما لطفی ندارد ولی چاره ای نیست. شهید حاج صادق تا سوار ماشین شدن ما ایستاد و بعد به خانه برگشت. او تا این حد به عهد خود پایبند بود.»
خاطره ای ازطلبه شهید محمود نصیری
خاطره ای ازطلبه شهید محمود نصیری
خاطرات «طلبة شهید: محمود نصیری» «ایثار» روزی برای گرفتن عکس به یکی از عکاسی های آران رفته بودم. هنگام نوشتن قبض وقتی نام خودم را گفتم. جوانی که مسؤول نوشتن قبض بود، به ناگاه بلند شد و گفت: «ببخشید، شما با شهید محمود نصیری نسبتی دارید؟ گفتم: «بله، من پدر شهید نصیری هستم.» تا این جمله را گفتم، اشک در چشمان آن جوان حلقه زد. بلند شد و مرا در آغوش گرفت. گفتم: «چی شد پسرم؟ اتفاقی افتاده؟!» جواب داد «نه پدر! من همرزم محمود بودم. شما را که دیدم یاد خوبی های او افتادم. در جبهه «مریوان» کنار هم بودیم. همة بچه ها مجذوب او شده بودند. یادم نمی رود، هنگام گرفتن غذا همیشه آخر صف می ایستاد. یک بار به او گفتم: «تو که نوبتت جلوتر است. چرا می روی آخر صف؟» گفت: «می خواهم اگر غذا تمام شد، به من نرسد؛ ولی حداقل رزمنده ای دیگر بتواند غذا بخورد.» روحش شاد. ایثار و خلوص از تمامی حرکاتش موج می زد.» «پدر شهید» «تعبیر خواب» محمود تازه به جمع ما پیوسته بود. بسیجی پانزده ساله ای که نورانیت از سر و رویش موج می زد. تمامی کارهایش بوی معنویت می داد. یادم هست درست شب 14 مهرماه بود. با بچه ها کنار هم نشسته بودیم. هر کس مشغول کاری بود. محمود را دیدم؛ مشغول نوشتن بود. گفتم: «آقا محمود! مشغولی؟» لبخندی زد و گفت: «دارم وصیت نامه می نویسم.» خندیدم و گفتم: «بی خیال بابا؛ تو که تازه آمدی، هنوز برای این کارها زود است.» گفت: «نه، من خواب دیده ام که فقط همین چند روز میهمان شما هستم.» حرف آن روزش را جدی نگرفتم. چند روز بعد در 17 مهرماه، رفتارش خیلی فرق کرده بود. اصلا در حال خودش نبود. انگار در فضای دیگری سیر می کرد. نماز را با هم خواندیم. چند ساعت بعد خواب محمود تعبیر شد «همرزم شهید
اولین بمب شیمیایی
اولین بمب شیمیایی
که آزاد شد، من هم جزو اکیپ های جمع آوری غنائم و تجهیزات، به آنجا اعزام شدم. که از روزهای آخر ماموریت، در حالی که یک کانتینر12 متری را بُکسل کرده بودم به پشت خودوری تویوتا و داشتم برمی گشتم به طرف مقر، وسط های راه دیدم جلوی ماشین یک چیزهایی است درست مثل حباب روی سطح آب. حدس زدم هواپیماهای دشمن آمده اند و من متوجه نشده ام و حالا دارند با تیربار به طرفم شلیک می کنند. زدم روی ترمز و پریدم پایین. تا پیاده شدم هواپیماها، اطرافم را بمباران کردند. سریع رفتم زیر تویوتا تا حداقل سنگری داشته باشم. بمب ها صدای چندانی نداشتند وقت منفجر شدن به یکباره نفسم تنگ شد. پیش خودم گفتم؛ حتماً از گاز باروت است. بمباران که تمام شد آمدم بیرون. هنوز نفسم تنگ بود. بی توجه نشستم پشت فرمان و به مقر رفتم. می خواستم کانتینر را جا به جا بکنم که هواپیماها دوباره آمدند. به قدری سریع که حتی فرصت نکردم از ماشین پیاده شوم. بمباران کردند. یک بمب درست افتاد روی صندلی گریدری که نزدیکم بود. دوباره احساس نفس تنگی کردم، این بار شدیدتر از بار اول. تا آن زمان عراق آن صورت از بمب شیمیایی استفاده نکرده بود و به همین خاطر هیچکدام مان از این سلاح اطلاع کاملی نداشتیم. هر چه زمان بیشتر می گذشت حالم بدتر می شد. شب حالم به قدری خراب بود که بچه ها من را به بیمارستان منتقل کردند و این گونه بود که سرفه و خلط های شیمیایی رفیق راه زندگی ما شد.
خاطراتی از شهید آزادی
خاطراتی از شهید آزادی
نمونه ای دیگر از شجاعت شهیدآزادی به هلاکت رساندن جواد عربی یکی از اشرار بود حمید و جوادعرب باعث شهادت برادر پایدار یکی از برادران سپاه وهمکار شهید آزادی شده بودند یکی ازاینها را به نام جوادعربی بدست آقای آزادی می سپارند تا به مقامات مسئول تحویل بدهد در بین راه جهت رفع حاجت آقای عربی از او می خواهد که دستهایش را باز کند آقای آزادی هم دستهای او را باز می کند واوهم از فرصت استفاده و فرار می کند این موضوع به ضرر آقای آزادی تمام شد . به ایشان تهمت هم دست بودن با جواد عربی را زدند وآقای آزادی ازاین موضوع بسیار ناراحت بود و دنبال فرصتی می گشت تا جبران کند . در سال 61 بودکه ایشان یک شب به تمام نیروهای یگان آماده باش دادند وگفتند که امشب آماده باشید که قصد انجام عملیات داریم حتی دوستانشان را هم درجریان نگذاشته بودند که چه نوع عملیاتی می خواهد انجام شود یک تیم به سرپرستی خود آقای آزادی جهت دستگیری جواد عربی تشکیل شد آقای مهوشی ، عباسی، شهید موسوی و چند تا دیگر از برادران بودند اینها می گویند وقتی که ما وارد آپارتمان شدیم در یک لحظه آقای آزادی در اتاق جواد عربی را که در آن خوابیده بود شکست وبالای سر او رفت و گفت : حالا بدست همان کسی که از دست او گریختی گرفتار می شوی و این نمونه ای دیگر از شجاعت شهید آزادی بود. ما در اوایل انقلاب از نظر تهیّة سلاح در فشار بودیم . با وجود این شهید بزرگوار، آزادی با یک موتور مصادره ای (یاماهای 80 ) در زمستان و در برف و باران و سرما همیشه دنبال ضدّ انقلاب و منافقین بود و برای اینکه موتورش سر نخورد، بجای زنجیر طناب به لاستیک می بست و مأموریّتهای محوّله را انجام می داد. در آن شرایط سخت، آن بزرگوار بسیاری از مشکلات را در جهت تحقق اهداف اسلام و انقلاب تحمّل می کرد و با کمترین امکانات، بیشتر خودش را مدیون انقلاب می دانست
شهید زین الدین از نگاه منیره ارمغان ،همسر شهید
شهید زین الدین از نگاه منیره ارمغان ،همسر شهید
آمد و رفت و تنها توی اتاق نشست . خواهر زاده ام هنوز بچه بود . پنچ شش سالش بود . از سوراخ کلید نگاه می کرد . گفت « خاله این پاسداره کیه آمده این جا ؟ » رفتم تو . از جایش بلند شد و سلام و احوال پرسی کرد . با چند متر فاصله کنارش نشستم . هر دو سرمان را از زیر انداخته بودیم . بعد از سلام و علیک اول همان حرفی را گفت که خانواده اش قبلاً گفته بودند . گفت « برنامه این نیست که از جبهه برگردم . حتا ممکن است بعد از این جنگ بروم فلسطین . یا هرجای دیگر که جنگ حق علیه باطل باشد . » بعد از هر دری حرفی زد . گفت « به نظر شما اصلاً لازم است خانم ها خیاطی بلد باشند ؟ » حتا حرف به این جا کشید که بچه و خانواده برای زن مهم تر است ، یا بهتر است برود بیرون سر کار . این را هم گفت که « من به دلیل مجروحیت یکی از پاهایم مشکل دارد و اگر کسی دقت کند معلوم است که روی زمین کشیده می شود . لازم بود که این نکته را حتماً بگویم . » کم کم ترسم ریخت . بعد از این که حرف های او تمام شد ، برای این که حرفی زده باشم گفتم « شما می دانید که من فقط دو سال از شما کوچکترم ؟ مشکلی با این قضیه ندارید ؟ » گفت « من همه چیز شما را از پسر عمه هایتان پرسیدم و می دانم . نیازی نیست شما راجع به این ها بگویید . مشکلی هم با سن شما ندارم . حتا قیافه هم آن قدر مهم نیست که بتواند سرنوشتمان را رقم بزند . » حرف هایمان در یک جلسه تمام نشد . قرار شد یک بار دیگر هم بیاید . از همان زمان کلاس های حزب ، پاسدارها برای ما موجوداتی از دنیایی دیگر بودند . سرمان را که در خیابان پایین انداخته بودیم فقط پوتین های گترکرده شان را می دیدیم . برایمان حکم قهرمان داشتند ، مجسمه ی تقوا و ایثار ، آدم هایی که همه چیز در وجودشان جمع است . حالا یکی از همان ها به خواستگاریم آمده بود . جلسه ی اول توانستم دزدکی نگاهش کنم . مخصوصاً که او هم سرش را زیر انداخته بود . با همان لباس فرم سپاه آمده بود . خیلی مرتب و تمیز . فهمیدم که باید در زندگیش آدم منظم و دقیقی باشد . از چهره ی گشاده اش هم می شد حدس زد شوخ است . از سؤالاتی که می پرسید فهمیدم آدم ریز بینی است و همه ی جنبه های زندگی را می بیند . دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد . صحبت های جلسه ی دوم کوتاه تر بود . شاید آن موقع برای ما طبیعی بود . اهواز برای من جایی جدید و قشنگی بود . اثاثمان را ریخته بودیم توی یک تویوتای لندکروز . همه ی اثاثمان نصف جایی بار وانت را هم نمی گرفت . خودمان هم نشستیم جلو . من و آقا مهدی و خواهرش . خیلی خوب شد که خواهرش هم راهمان آمد . من هنوز رویم نمی شد با آقا مهدی تنها بمانم . از اهواز تا قم خواهرش هر موقع احساس می کرد که سکوت بین من و آقا مهدی دیگر زیاد شده یک حرفی می زد . مثلاً « شما خیاطی هم بلدی ؟ » شب اول که رسیدیم ، وارد خانه ای شدیم که تقریباً هیچ چیز نداشت . توی آن گرمایی که بهش عادت نداشتم ، حتا کولری هم برای خنک کردن نبود . شب که خواستیم بخوابیم دیدیم تشک نداریم . از همسایه ی طبقه ی پایین گرفتیم . با خواهر آقا مهدی می گفتیم مگر توی این گرما می شود زندگی کرد . ولی باید می شد . چون اگرچه او مرا انتخاب کرده بود ، ولی این یکی دیگر تصمیم خودم بود که همراه او بیایم . چند روز اهواز ماندم . قبلاً با آقا مهدی در این باره حرف زده بودیم که اگر دلم خواست ، برای این که حوصله ام سر نرود آن جا در مدرسه ای درس بدهم . با خواهرش برگشتم قم تا مدارکم را بیاورم . بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا دیگر زندگی مشترکمان را شروع کنیم . یک سری وسایل کم و کسر داشتیم که با هم رفتیم و خریدیم . گاز و یخچال . مغازه های آن جا به خاطر گرمای هوا صبح زود و بعد از ظهرها باز می کردند . آمد و همه جای شهر را که برایم نا آشنا بود نشانم داد . بازار میوه و سبزی ، نمایشگاه فرهنگی سپاه ، زینبیه . گفت « اگر بی کار بودی و حوصله ات سر رفت ، این جاها هست که بیایی . » آقا مهدی یک ماه اول تقریباً هر شب می آمد خانه . اما من بی کار نبودم . اوایل مهر بود که کارم در مدسه شروع کردم . درس دادن به آن بچه های خون گرم جنوبی زیر سر وصدای موشک هایی که ممکن بود هدف بعدیشان همین کلاسی باشد که در آن نشسته ایم ، کار سرگم کننده ای بود . احساس می کردم مفید هستم . به خاطر کارم تدریس دینی و قرآن بود ، باید زیاد مطالعه می کردم . ولی باز وقت زیاد می آوردم . آقا مهدی هم صبح زود ، بعد از اذان ، بلند می شد و می رفت و شب بر می گشت . کم کم با خانم توفیقی همسایه مان پیش تر آشنا شدم . آدم هم کلام می خواهد .
خاطره ای از طلبه شهید غلامرضا صبوحی
خاطره ای از طلبه شهید غلامرضا صبوحی
خاطرات «طلبة شهید: غلامرضا صبوحی» «قسم» در شرایط سخت مبارزات پیش از انقلاب اسلامی، شبی فرزندم، «غلامرضا» به همراه دوستش تمام عکس های شاه را از مدرسه جمع آوری کرد و از بین برد. همان شب، مدیر مدرسه عصبانی و سراسیمه به خانة ما آمد. معلوم بود که چنین کاری از چه کسی بر می آید. سراغ غلامرضا را گرفت. گفتم: «سرش درد می کند و خوابیده است.» او زیر بار نرفت و سرانجام او را صدا زدم. سراغ عکس ها را از او گرفت و گفت: «به قرآن، قسم یاد کن که تو از آن ها خبر نداری.» غلامرضا گفت: «قرآن شوخی نیست که انسان به خاطر هر چیزی به آن قسم بخورد.» مدیر مدرسه خیلی اصرار کرد. پیش خود گفتم. الآن غلامرضا یک قسم می خورد و کار فیصله پیدا می کند؛ اما او در جواب اصرار ورزید و گفت: «ببینید! شاه همین روزها خواهد رفت و انقلاب هم پیروز می شود. این وسط، شمایید که ضرر می کنید و روسیاه می شوید و من به خاطر این سؤال پوچ، به قرآن قسم نمی خورم. آن شب مدیر مدرسه عصبانی تر از قبل بازگشت و غلامرضا تمامی خطرات آن کارها را به جان خرید؛ ولی به قرآن قسم نخورد. «به نقل از پدر شهید       . «
خاطره ای از طلبه شهید غلامحسین ساجدی
خاطره ای از طلبه شهید غلامحسین ساجدی
خاطرات «طلبة شهید: غلامحسین ساجدی» «رسم عاشقی » بنده از آغاز حرکت به سوی جبهه با شهید ساجدی بودم. حتّی در ماشین صندلی مان کنار هم بود. صفات حسنة بی شماری داشت. یکی از صفات بارز او که بیشتر از همه نمود می کرد، خدامحوری وی در تمامی اعمالش بود. هیچ کاری را برای غیر خدا نمی کرد. حتّی سخن گفتنش و راه رفتنش هم برای خدا بود. یک بار قبل از عملیات با چند تن از رفقا نشسته بودیم و صحبت می کردیم. هرکدام از بچه ها از این که چگونه می خواهند در راه خدا شهید شوند، سخن می گفتند. یکی دوست داشت پایش قطع شود. دیگری می گفت: «می خواهم مانند حضرت عباس - علیه السلام- دستانم قطع شود.» نوبت به غلامحسین رسید، گفت: «هرطور که خدا دوست داشته باشد، می خواهم شهید شوم.» غلامحسین حتّی شیوة شهادتش را نیز خودش انتخاب نمی کرد. بی خود نبود که در لحظه زیبای شهادتش در حالی که سینه پاکش مالامال خون بود و نفس های آخر را می کشید، پیکرش را به سمت قبله کشید و با صدای دلربایش زمزمه می کرد: یـکـی درد و یـکـی درمــان پسـندد یکـی وصـل و یکی هجـران پسنـدد من از درمون و درد و وصل و هجران پسـنـدم آنـچـه را جـانـان پسـنـدد «به نقل از همرزم شهید» «لحظة پرواز» چندی از شهادت غلامحسین می گذشت و من که انس عجیبی با او داشتم، در حسرت روزهای بودنش سرشک غم می فشاندم؛ چرا که روزهای آخر نتوانستم او را ببینم و فقط خبر شهادتش را برای من آوردند. روزی باچند تن از برادران نجف آباد، هم صحبت بودم. سخن از شهید ساجدی به میان آمد، من داشتم از اوج اخلاص و ایثار او در روزهای حضورش می گفتم. ناگهان یکی از آنها گفت: «شما شهید ساجدی را می شناسید؟» گفتم: بله، ما دوست و همشهری بودیم. چطور مگر؟! اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «من تا لحظة شهادت با او بودم. شجاعت و رشادتی که از شهید ساجدی دیدم از کمتر کسی دیده بودم. عملیات قادر بود، عرصه بر نیروهای ما خیلی تنگ شده بود. فرماندة گروهان به شهادت رسید. شهید ساجدی جای او را گرفت و رزمندگان را رهبری می کرد. چند لحظه بعد فرماندة گردان هم به شهادت رسید و او جایگزین فرمانده گردان شد. بی مهابا به سوی دشمن می تاخت و نعره سر می داد. سه تیربار عراقی، بچّه ها را تحت نظر گرفته و به سوی آنها شلیک می کردند. تیربار اوّل و دوم به دستان پرتوان شهید ساجدی خاموش شد. به سمت تیربار سوم می رفت که رگباری سینة پاک آن شجاع مرد را مالامال خون کرد. در حالی که نفس های آخر را می کشید، پیکرش را به سمت قبله کشید. دیدم زمزمه می کند. دقیق گوش دادم: یـکـی درد و یـکـی درمــون پسـندد... «به نقل از همرزم شهید
خاطره ای از طلبه شهید علی محمد بیگی
خاطره ای از طلبه شهید علی محمد بیگی
خاطرات «روحانی شهید: علی محمد بیگی» اصلاً قادر به سخن گفتن نیست در یکی از روزهای بعد از انقلاب در زمان ریاست جمهوری بنی صدر منافق، صبح خیلی زود همسرش را برای نماز بیدار می کند و در حالی که نوعی اضطراب وجودش را فرا گرفته بود، به پشت بام اشاره می کند ولی قدرت تکلم ندارد. این وضع همان طور ادامه می یابد تا این که همسایگان و آشنایان با خبر می شوند و با تعجب می بینند که ایشان اصلاً قادر به سخن گفتن نیست و از اشاره های وی متوجه می شوند که شخص یا اشخاصی ایشان را هنگام وضو گرفتن در حیاط منزل با اسلحه یا چیزی شبیه به آن تهدید می کنند و این موضوع تا آخر عمر شریفش برای کسی به طور واضح معلوم نشد. به نقل از خانوادة شهید شجاعت شهید بیگی در عملیات فتح المبین تعداد بی شماری از نیروهای دشمن به هلاکت رسیدند ولی بعضی از آنها درکنج سنگرهایشان پناه گرفته بودند و به دلیل تاریکی شب، امکان پاک سازی کامل وجود نداشت. به همین دلیل از رزمندگان در خواست کردند که تعدادی برای پاک سازی سنگرهای دشمن داوطلب شوند؛ شهید بیگی از جملة اولین داوطلبان بود که این مسؤولیت را پذیرفت. به نقل از همرزم شهید
خاطره ای از طلبه شهید علی اکبر کاسنی فروش
خاطره ای از طلبه شهید علی اکبر کاسنی فروش
خاطرات «طلبه شهید: علی اکبر کاسنی فروش (بشارتی )» «نماز اول وقت را فراموش مکن» آخرین باری بود که به مرخصی آمده بود. در آن شب به یاد ماندنی آن قدر با بچه هایم که سه دختر بودند بازی کرد که آنها به خواب رفتند آن وقت نشست و برای من از جبهه و دوستانش تعریف کرد. بعد از مدتی با خودم گفتم: قدری به کارهایم برسم. وقتی به آشپزخانه رفتم انگار کسی به من گفت دیگر معلوم نیست فرصتی پیش آید تا با هم بنشینیم وصحبت کنیم با آن که برای من حتی فکر کردن به این موضوع خیلی سخت وسنگین بود. آمدم و پهلوی او نشستم و گفتم مرا نصیحتی کن! گفت: من کوچک تر از تو هستم. گفتم: باشد با آن که کوچک تری خیلی بیشتر از من می دانی. گفت: نماز اول وقت از بهترین اعمال است که ائمه نیز زیاد به آن سفارش کرده اند و خیر دنیا و آخرت در آن است. غیبت نکن و اگر از کسی خوبی دیدی آن را فراموش نکن و اگر بدی دیدی فراموش کن و او را ببخش که خدا هم گناهان تو را ببخشد. روز بعد برای خداحافظی آمد و باز بچه ها را بغل کرد و قدری با آنها بازی کرد و بعد گفت: برویم که این بار دیگر شهید می شویم. من ناراحت شدم وگفتم: خدا نکند! ان شاءالله می روید و پیروز و سربلند بر می گردید. گفت: ان شاءالله؛ ولی نمی دانم چه خبر است!؟ مانند آن که خوابی دیده باشد، عوض شده بود. برای رفتن شتاب داشت، بعد هم خداحافظی کرد و رفت. من تا درب خانه او را همراهی می کردم. موقعی که از درب خانه بیرون می رفت، پشت سرش را نگاه کردم وگفتم به خدا می سپارمت و در آن لحظه با خود گفتم: شاید این آخرین دیدار باشد و این چنین هم شد. « به نقل از خواهر شهید
خاطره ای از طلبه شهید علی اصغر طاهری
خاطره ای از طلبه شهید علی اصغر طاهری
خاطرات «طلبة شهید: علی اصغر طاهری» «ایثار » در جادة «خندق» در عمق «هورالهویزه» بودیم. فاصله مان با دشمن بیشتر از 150 متر نمی شد و باران گلوله و خمپاره بر سرمان می بارید. نوبت نگهبانی من و اصغر فرا رسید. حدود 300 متر از سنگر تجمعی تا محل نگهبانی فاصله بود و زیر باران شدید گلوله باید این فاصله را طی می کردیم. گفتم :«اصغر! سنگر کمین برای من و سنگر عقبی برای تو.» قبول نکرد. شروع به دویدن کردیم تا هرکسی که زودتر برسد، سنگر کمین از آن او باشد. به خاطر ترکش های معلق در هوا مجبور بودیم هر چند متر یک بار روی زمین بخوابیم. یک بار که روی زمین خوابیده بودم، هنگامی که سرم را بلند کردم، دیدم اصغر نیست؛ خوب نگاه کردم، دیدم در سنگر کمین برایم دست تکان می داد. او به خاطر این که خودش در سنگر کمین و من در جای امن تری باشم، هنگام فرود خمپاره بر زمین نخوابیده و دویدن را ادامه داده بود. «جانباز عاشق» سه روزی از آزادی «فاو» و عملیات «والفجر هشت» می گذشت. هواپیماهای دشمن، امان از همه بریده بودند و من و اصغر نیز هریک در بدنة خاکریز، پناهگاهی درست کردیم و در آن جای گرفتیم. آن روز، مدام بر سر ما گلوله بارید. حوالی ساعت پنج بعدازظهر بود که آتش دشمن بسیار شدید شد. در همین هنگام یکی از راکت ها نزدیکی ما به زمین خورد و دود، غبار و خاکستر همه جا را پر کرد. به دنبال اصغر می گشتم. ترکشی پهلویش را دریده بود. به سختی نفس می کشید و توان حرف زدن نداشت. من هم فقط مات و مبهوت او را نگاه می کردم. بغض گلویم را می فشرد و توان حرف زدن را از من سلب کرده بود. با سختی، لبخندی زد، دستی تکان داد و از من دور شد. چندی بعد در بحبوحة رزم و جنگ، ناگاه اصغر را دیدم، با این که بهبودی کامل پیدا نکرده بود و ترکش هنوز در بدنش بود، به شوق جبهه و مردان افلاکی، باز به خط مقدم آمده بود. «غربت مادر» شهید طاهری ارادت عجیبی به حضرت زهرا (سلام الله علیها) داشت و با شنیدن نام حضرت منقلب می شد. یادم هست در کنار «سدّ وحدت» وقتی با هم عقد اخوت می بستیم، وصیت کرد که اگر شهید شد او را شبانه به خاک بسپاریم. می گفت: «دوست دارم مانند حضرت زهرا (سلام الله علیها) تشییع شوم.» پس از شهادت اصغر، خبر رسید که او مفقودالجسد گشته. در دلم انقلابی به پا شد. اصغر که می خواست تشییعش مانند بانوی پهلو شکسته شبانه و گمنام باشد، اینک مانند بی بی (سلام الله علیها) بی مزار و بی نشان، به آرزوی دیرینة خود دست یافت. « به نقل از همرزم شهید