خاطره ای از طلبه شهید عباسعلی فلاح نوش آبادی
خاطرات
« طلبه شهید: عباس علی فلاح» «آن
روز تلخ » یکی از خاطرات من از دوران حضور «عباس علی»
مربوط می شود به سال های نوجوانی او؛ دوران قبل از انقلاب و اوج تظاهرات بود و
«عباس علی» نیز همچون دیگر بچه های محل، همیشه در تظاهرات ها و راهپیمایی ها شرکت
فعال داشت. یک روز در حادثه ای پای او شکست و درد امانش را بریده بود. برای من و
مادرش هم دیدن او در این وضعیت خیلی سخت بود. عباس را به همراه مادرش به درمانگاه
فرستادیم تا مقدمات بستری وی را در بیمارستان کاشان فراهم کنند؛ ولی مسؤولین
درمانگاه به خاطر حضورش در راهپیمایی ها و تظاهرات و شناخته شدن وی به عنوان یک
انقلابی، از پذیرفتن و بستری کردن او امتناع کردند. ساعتی بعد عباس به همراه مادرش، با
همان پای شکسته و درد کشیده به خانه برگشت. خدا می داند بر ما چه گذشت تا پای او
بهبود یافت. آن روزها تلخ ترین روزهای زندگی ما بود. «به نقل از پدر شهید» « شجاعت» در
ایامی که با شهید فلاح در جبهه بودیم، شبی مثل دیگر شب ها داخل سنگر نشسته بودیم و
گفت وگو می کردیم؛ همان بگو و بخندهای همیشگی سنگر. عباس برای تجدید وضو به بیرون
از سنگر رفت. بچه ها برای شوخی و مزاح با یکدیگر به لهجة عراقی صحبت می کردند و می خندیدند.
در همین حین شهید فلاح که از دستشویی برمی گشـت متوجه شده بود که در میان سخنان
عربی ما، صدای صحبـت کردن چند عرب هـم از گوشه و کنار می آید. سه عراقی برای
شناسایی به مقر ما آمده و به سنگر ما نزدیک می شدند. عباس آرام و بدون سروصدا لولة
آفتابه ای را که در دست داشت را پشت سر یکی از عراقی ها گذاشته و هر سه را اسیر
کرده و داخل سنگر آورد. آن روز شجاعت و بی باکی شهید فلاح همه را به تحسین واداشت؛
حتّی آن سه عراقی را