loader-img-2
loader-img-2
خاطره ای از طلبه شهید عباسعلی محرابی
خاطره ای از طلبه شهید عباسعلی محرابی
خاطرات «طلبه شهید: عباسعلی محرابی» «اسوة تقوا» هر گاه متوجه می شد عده ای مشغول صحبت دربارة شخصی هستند، شدیداً با آنها برخورد و به هر طریقی آنها را متفرق می کرد. حتی اگر ما می خواستیم در مورد افراد بدبین به انقلاب حرفی بزنیم، ایشان به ما تذکر می داد که غیبت و تهمت است و می گفتند: اینها ان شاء الله خودشان بیدار می شوند. «یکی از دوستان شهید» «عشق به شهدا» یک سال در گرمای ماه مبارک رمضان، 16 شهید به اصفهان آورده بودند. من همراه شهید محرابی برای تشییع جنازه به اصفهان رفتیم. ایشان در آن هوای گرم و با زبان روزه و مسیر طولانی تشییع جنازه، شور و عشق خاصی داشتند. اکثر اوقات به گلزار شهدا می رفت و از همنشینی در کنار قبور شهدا لذت می برد. حتی بارها اتفاق افتاده وقتی بعضی از برادران ساعت دو بعد از نیمه شب به گلزار می رفتند، او را تک و تنها میان گلزار می دیدند که مشغول دعا و راز و نیاز با خدا و شهداست. «به نقل از دوست شهید
خاطره ای از طلبه شهید عباسعلی فلاح نوش آبادی
خاطره ای از طلبه شهید عباسعلی فلاح نوش آبادی
خاطرات « طلبه شهید: عباس علی فلاح» «آن روز تلخ » یکی از خاطرات من از دوران حضور «عباس علی» مربوط می شود به سال های نوجوانی او؛ دوران قبل از انقلاب و اوج تظاهرات بود و «عباس علی» نیز همچون دیگر بچه های محل، همیشه در تظاهرات ها و راهپیمایی ها شرکت فعال داشت. یک روز در حادثه ای پای او شکست و درد امانش را بریده بود. برای من و مادرش هم دیدن او در این وضعیت خیلی سخت بود. عباس را به همراه مادرش به درمانگاه فرستادیم تا مقدمات بستری وی را در بیمارستان کاشان فراهم کنند؛ ولی مسؤولین درمانگاه به خاطر حضورش در راهپیمایی ها و تظاهرات و شناخته شدن وی به عنوان یک انقلابی، از پذیرفتن و بستری کردن او امتناع کردند. ساعتی بعد عباس به همراه مادرش، با همان پای شکسته و درد کشیده به خانه برگشت. خدا می داند بر ما چه گذشت تا پای او بهبود یافت. آن روزها تلخ ترین روزهای زندگی ما بود. «به نقل از پدر شهید» « شجاعت» در ایامی که با شهید فلاح در جبهه بودیم، شبی مثل دیگر شب ها داخل سنگر نشسته بودیم و گفت وگو می کردیم؛ همان بگو و بخندهای همیشگی سنگر. عباس برای تجدید وضو به بیرون از سنگر رفت. بچه ها برای شوخی و مزاح با یکدیگر به لهجة عراقی صحبت می کردند و می خندیدند. در همین حین شهید فلاح که از دستشویی برمی گشـت متوجه شده بود که در میان سخنان عربی ما، صدای صحبـت کردن چند عرب هـم از گوشه و کنار می آید. سه عراقی برای شناسایی به مقر ما آمده و به سنگر ما نزدیک می شدند. عباس آرام و بدون سروصدا لولة آفتابه ای را که در دست داشت را پشت سر یکی از عراقی ها گذاشته و هر سه را اسیر کرده و داخل سنگر آورد. آن روز شجاعت و بی باکی شهید فلاح همه را به تحسین واداشت؛ حتّی آن سه عراقی را
من اینطور بهتر دوست دارم
من اینطور بهتر دوست دارم
زمانی که آقای آزادی مسئول یگان بود . شب دامادی من به آقای آزادی زنگ زدم و بچه های یگان را به هتل رضا دعوت کردم و به ایشان گفتم : حتماً بیایی . او در حالی که می خندید گفت: " انشاء الله آنجا که خبری نیست ؟ " گفتم : نه بابا ، من اهل این حرفها نیستم . گفت: " اگر از دایره و رقصی و اینطور چیزها باشد من نمی آیم . گفتم : ای بابا ، تو که ما را می شناسی . گفت: " به هر حال اگر می دانی در آنجا خبری است من نمی آیم ." گفتم : هیچ خبری نیست . بعد ایشان سی ، چهل نفر از بچه های یگان را به همراه خود به هتل آورد . - در مجلس ما برادر آقای شهید هاشمی نژاد و چند شخصیت دیگر بودند - حسن بعد از پایان مجلس من را بغل کرد و بوسید و گفت: " واقعیت امر تنها عروسی که به من چسبید و لذت بردم همین عروسی بود . " گفتم: چرا گفت : بخاطر اینکه این عروسی معنویت خاصی داشت زیرا غیر از مداحی و سلام و صلوات مسئله دیگری در آن نبود . خوب حالا بگو شما داماد بودی یا برادرت ؟ گفتم: برای چه ؟ خودم داماد می شوم . گفت: " برادرت با آن لباسهایی که پوشیده بیشتر به دامادی می خورد تا تو که این لباسهای ساده را پوشیدی " گفتم:
خاطره ای از طلبه شهید سید عباس سادات الحسینی
خاطره ای از طلبه شهید سید عباس سادات الحسینی
خاطرات «روحانی شهید: سید عباس سادات الحسینی» «همت بلند» شهید سادات الحسینی، خصوصیات و ویژگی های بارز بسیاری داشت. همگی دوستان و هم رزمان از وی به عنوان یک انسان نمونه و الگویی شایسته یاد می کنند. آقای «شیخ زاده» در باره همت والای ایشان می گفت: «یک تابستان برای این که دروس عقب مانده را جبران کنیم، به حوزة علمیة «قمصر» رفتیم. مسؤولین مدرسه گفتند: چون دیر آمدید حجره ای برای سکونت شما وجود ندارد و از پذیرش شما معذوریم. در کنار مدرسه قمصر انبار کاهی بود. سید عباس پیشنهاد داد که آن انبار را خالی کنیم و به جای حجره از آن استفاده کنیم. در اندک مدتی به همت او، انبار کاه به اتاقی تمیز و قابل استفاده تبدیل شد.» «خانواده شهید» «خلوت عاشقانه» ماه رمضان بود و برای مراسم قرائت قرآن و منبر به مسجد رفته بودم. آمدنم کمی طول کشید و نیمه شب به خانه رسیدم. می خواستم برای خواب به پشت بام بروم که دیدم درب پشت بام از بیرون بسته است. متعجب شدم و نگران. پدرم را صدا زدم: آمد و با نردبان به پشت بام رفت. برادرم عباس، را دیدیم که فانوس کوچکی روشن کرده و در خلوت عاشقانة خویش مشغول راز و نیاز و مناجات است. «به نقل از خواهر شهید
کنار حرم رسول الله
کنار حرم رسول الله
محمود آرام و آهسته در زیر آفتاب داغ مسجد الاحرام راه می رفت، کف پایش از تماس با سنگفرش سفید و داغ مسجد قرمز شده بود. قرآن را باز کرد و چند آیه خواند، نگاهش را به کعبه دوخت. جلو رفتم و چشمانش را با دست گرفتم و گفتم: «خوب جایی گیرت آوردم» با مکث پرسید: «شما؟» دستانم را برداشتم و گفتم: «اینطوری که تو زل زدی وسط چشمهای خدا نباید هم هیچ کس را بشناسی» لحظه شیرینی بود. حاج همت را که در کنارم ایستاده بود، به او معرفی کردم صدای موذن فضای مسجد را گرفت دستم را دور گردن شهازی و همت انداختم و با خنده گفتم: « این دفعه شما دو نفر را توی یک تله می اندازم صبر کنید.» مدتی گذشت و تیپ محمد رسول ا... تاسیس شد. هر سه به نزد برادر محسن رضائی رفتیم. سر صحبت را باز کردم و گفتم:« بالاخره یک تیپ تازه تأسیس یک فرمانده می خواهد.» رضائی نیز به همت و شهبازی گفت: از نظر من شما، آیینه هم هستید. تیپ شماباید 10 گردان داشته باشد، به همین دلیل این تیپ هم فرمانده می خواهد، هم جانشین فرمانده و هم رئیس ستاد. ما باید دزفول و شوش را از زیر آتش عراقی ها بیرون آوریم حضرت امام (ره) به این عملیات امیدوار است. آقا محسن که رفت، محمود نگاهی به من انداخت و گفت: «کار خودت را کردی؟» دستم را دور گردن آن دو انداختم و با لبخند گفتم: «کنار حرم رسول ا... قول دادم که شما دو نفر را توی یک تله بیاندازم.»  
خاطره ای از طلبه شهید اصغر مدبر
خاطره ای از طلبه شهید اصغر مدبر
خاطرات «روحانی شهید: علی اصغر دولچین (مدبّر)» «برای مظلومیت اهل بیت اشک بریز» ایشان علاقه شدیدی به اهل بیت -علیهم السلام - داشتند. یک روز که در حال استراحت بودند دیدم که اشک ازگوشه چشمش جاری است و به من متذکر شد که همیشه در خلوت هایت برای اهل بیت -علیهم السلام- روضه بخوان و برای مظلومیت آن ها اشک بریز. دستگیری از افتادگان و نیازمندان یکی دیگر از خصوصیات ایشان بود. نقل می کردند که روزی ایشان در کوچه پیرزن ناتوانی را دیدند که سبدی که همراهش بود به سختی حمل می کرد. شهید تا این پیرزن را دیدند او را کمک کردند و سبدی را که در دستش بود تا درب منزل پیرزن رساندند. داشتن اخلاص از ویژگیهای مهم شهید بود. همیشه دوست داشتند گمنام باشند تا جایی که در یادداشت هایش متذکر شده بودند که: «دوست دارم گمنام باشم، حتی اگر جنازه ام هم برگشت، می خواهم قبرم مثل قبر امام حسین و ائمه بقیع -علیهم السلام- خاکی و بی نشان باشد و در هنگام عملیات پلاک خود را از گردنش بیرون آورده بود و به دوستان خود گفته بود: «می خواهم بی نام و نشان باشم». «به نقل از همسر شهید
خاطره احمد خرمی آرانی
خاطره احمد خرمی آرانی
خاطرات «طلبة شهید: احمد خرّمی آرانی» «نغمة دلنشین اذان» تازه به سرپل ذهاب رسیده بودیم. خط، بسیار نا امن بود. از آسمان گلوله و خمپاره می بارید و زمین بر اثر اصابت گلوله ها سوراخ، سوراخ شده بود. به هر حال، خط را از نیروهای «قروه» تحویل گرفتیم. صدای مهیب خمپاره ها، دل هره ای عجیب در دل ما نیروهای تازه وارد، به وجود آورده بود. هنگام اذان صبح بود، در حالی که پگاه سپیده از پس کوه های بلند منطقه پدید آمده بود، احمد را دیدم که بی پروا به یکی از سنگرهای کمین که فاصلة زیادی با دشمن نداشت، رفت. با صدای گرم خود آوای اذان سر داد که باران گلولة دشمن، به اطراف سنگرش باریدن گرفت تا صدای بلند اذان احمد را خاموش کند؛ ولی او هر بار بلندتر اذان را ادامه می داد و روحیة رزمندگان را دوچندان می کرد. در مدت سه ماهی که در آن منطقه بودیم، اذان و نماز اوّل وقت ایشان، حال و هوایی عرفانی به جبهه بخشیده بود. « شب های عاشقی» شهید خرمی، در برخورد با نیروهای رزمنده بسیجی، کمال تواضع و فروتنی را به خرج می داد. با این که فرمانده و امام جماعت گردان بود و بچه ها احترام فوق العاده ای برایش قایل بودند؛ ولی مهربانی و برخورد رئوفانة او باعث می شد تا بچه ها سنگینی برخورد با یک روحانی فرمانده را زیاد احساس نکنند. در عین حال فریادهای خشمگین و دلیرانه اش در هنگام نبرد چهره ای دیگر از او به نمایش می گذاشت. به راستی مصداق بارز آیة شریفة «اشدّاء’ علی الکفار رحماء’ بینهم» بود. (فتح/29) به یاد دارم در مأموریتی سه ماهه که «سرپل ذهاب» اعزام شده بودیم. شب هنگام، هوا آن قدر تاریک می شد که حتی نگاهبان شب، تیربار جلوی خود را نمی دید. با این حال او نگهبانی در شب های سرد و تاریک را بر می گزید تا هم دیگر برادران، شب ها اذیت نشوند و هم خود به خلوت شبانه اش برسد. احمد، هر شب، خلوتی عاشقانه با معبود داشت و همیشه نماز شب را به نماز صبحش وصل می کرد. «بر اوج قلة ایثار» گرما گرم جنگ و حماسه بود. باران گلوله از زمین و آسمان می بارید و از کشته، پشته ساخته بود. در میان نیروهای عراقی یک تیربارچی، امان از همة بچه ها بریده بود. با توجه به موقعیت سنگرش، با کوچکترین حرکتی بچه ها را نشانه می رفت و ما را زمین گیر می کرد. احمد که فرماندة گردانمان بود، دو سه بار اعلام کرد که چند تا از برادران بروند، آن تیربارچی را خاموش کنند. من هم مثل بقیة بچه ها ساکت بودم. کار سخت و مشکلی بود و هر کس از پس آن بر نمی آمد. چند لحظه ای گذشت. سر انجام خود فرمانده به همراه یک داوطلب به سمت سنگر تیربارچی بعثی هجوم برد؛ چند دقیقه بعد دیگر از آن سنگر شلیک نشد. نه تیر باری بود و نه تیربارچی... «سرآغاز عروجی سرخ» روز قبل شهادت، شهید خرّمی به یکی دو تا از برادران گردانش گفته بود که فردا من به شهادت می رسم. آن روز نوری عجیب در صورتش موج می زد. فردای آن روز یعنی هفتم مرداد ماه 1361 در بحبوحة عملیات، دیدیم سردار بر زمین افتاد و سینه اش مالامال از خون بود. چند نفر از بچه ها خواستند که او را به عقب ببرند، ولی او ممانعت کرد و گفت: «شما کارهای مهم تر از نجات من هم دارید، به آنها برسید.» تنهادر خواستی که داشت این بود که مرا به سمت کربلا بچرخانید. اشک در چشمان بچه ها موج می زد. دستش را روی سینه گذاشت و آرام با همان صدای دلنشین همیشگی اش گفت: «السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین-علیه السلام-» هنوز سلام را کاملا تمام نکرده بود که جواب سلام را ازامیر قافلة عشق دریافت کرد و مرغ جانش برگرد حرم یار به پرواز درآمد. «هم رزم شهید» «زیباترین رؤیا» بیست سالی از شهادت احمد می گذشت. شبی در جلسه ای نشسته بودیم و در رابطه با این که جنازة اموات پس از مرگ چه می شود و این که آیا پیکر شهدا هم مانند دیگر اموات است یا خیر، بحث می کردیم. در دلم گفتم: «یعنی الان پس از بیست سال پیکر برادرم چگونه است؟» جلسه تمام شد و به منزل آمدم. شب هنگام در عالم رؤیا دیدم که بالای سر قبر احمد نشسته ام. قبر شکافته شهادتش نگذشته، تازه و سالم بود. آن سید نگاهی به من کرد، دستش را به سینة خونین احمد- جایی که گلوله و ترکش اصابت کرده بود- زد و به پیراهن من کشید. خون تازه روی پیراهنم نقش بست و جای آن باقی ماند و از خواب بیدار شدم. برادرم احمد، چه خوب جواب سؤالم را داده بود. «برادر شهید
خاطره ای از ابوالفضل عباسی
خاطره ای از ابوالفضل عباسی
خاطرات «روحانی شهید: ابوالفضل عباسی» «نگهبان قدسی» پسرم، ابوالفضل چه در کودکی و چه هنگامی که بزرگ شده بود، شجاعت قابل توجهی در ابراز عقیده با افراد ضد انقلاب و شاه دوست داشت. به یاد زمانی که اوج تظاهرات و مبارزات قبل از انقلاب بود، ایشان کلاس چهارم، پنجم ابتدایی بود. آن روزها در مدرسه کسی جرأت حرف زدن و شعار دادن را نداشت؛ ولی ابوالفضل، بی پروا شعار «مرگ بر شاه» را بر زبان می آورد؛ حتی بر پشت پیراهن خود و دیگر بچه ها این شعار را می نوشت. وقت معلمین و مسئولین مدرسه پرسیده بودند کار چه کسی است، با شجاعت بر گردن می گرفت و به این کار اعتراف می کرد. آن روز یکی از معلمین دستش را بلند می کند که او را کتک بزند؛ ولی در کمال ناباوری دستش محکم به میز خورده، باعث زخمی شدن وی می شود. گویی نگهبانی قدسی از این شجاع کوچک محافظت می کرد. معلم که خود نیز متعجب شده بود، دیگر دست روی ابوالفضل بلند نکرد. «خانواده شهید» «شوق اعزام» شور و شوق عجیبی برای رفتن به جبهه داشت. برای راهیابی به میدان رزم کارهایی می کرد که تعجب همة اطرافیان را بر می انگیخت. یادم هست وقتی نتوانست نیروهای بسیج منطقه خودمان را برای اعزام مجاب کند، به همراه چند تن از رفقای دیگر- که آنها نیز نتوانسته بودند به جبهه بروند- بدون اطلاع خانواده و مخفیانه به قم رفتند. نیم روزی از رفتنشان می گذشت که ما و خانوادة دیگر بچه ها، متوجه غیبت و رفتن آنها به قم شدیم. سریع خودمان را به قم رساندیم. مستقیم به ایستگاه راه آهن رفتیم. ابوالفضل- که سیزده سال بیشتر نداشت- یک دست لباس بسیجی پوشیده و ساکی بر دست، منتظر سوار شدن به قطار بود. مسؤول ایستگاه که متوجه نداشتن حکم مأموریت آنها شده بود. مانع سوار شدن آنها شد و بچه ها با التماس و آوردن توجیه، سعی در مجاب کردن او داشتند. یکی او را قسم می داد و التماس می کرد و دیگری می گفت: ما نوجوانیم و رفتن به جبهه تکلیف است و ... به هر زحمتی بود ابوالفضل و دیگر بچه ها را برگرداندیم و قول دادیم که پس از فراگیری دورة آموزش نظامی، به آنها اجازة رفتن به جبهه را بدهیم. برای ثبت نام و فراگیری آموزش نظامی به بسیج رفت. ولی باز هم به خاطر کوتاهی قدش، او را ثبت نام نکردند. با ناراحتی به خانه برگشت. اصلا در حال خودش نبود. عصبانیت همراه با حرارت عشق به اعزام، در چشمانش موج می زد. پارچه ای برداشته، داخل کفشش گذاشت. مدام کفش را می پوشید و قد خود را اندازه می گرفت و من شوق و اشتیاق رعنایم را، در تلاش برای وصال به معشوق، می نگریستم و لبخند می زدم. «مادر شهید
اشاره ها و کنایه ها
اشاره ها و کنایه ها
بعد از 14 سال اسارت از خداوند اجازه گلایه کردن خواستم شبی از شب های دوران اسارت، دلم گرفت؛ 8 سالی را در «ابوغریب» گذرانده بودم و 6 سالی می‏شد که مرا از جمع ایرانیان هم بندم جدا کرده و در جایی دیگر، زندان امنیتی عراق، در یک سلول انفرادی نگه داری می‏کردند؛ در آن شب به یاد کشورم افتادم؛ به یاد همسرم و به یاد تنها فرزندم که پسر بود؛ در ابتدای اسارتم 4 ماهه بود و در آن شب حدوداً 14 ساله! از ذهنم گذشت که «اگر مرا ببیند، می‏شناسد؟» و به فکر افتادم «اگر من او را ببینم، چه طور؟» قلبم فشرد و رو به خدا کردم و آن گونه که فقط او می‏شنید، گفتم «آیا به من اجازه می‏دهی که گلایه کنم؟» سکوت حاکم را به رضایت تعبیر کردم و گلایه‏هایم شروع شد؛ تا دیر وقت، من می‏گفتم و او می‏شنید و بعد از آن، به خواب رفتم. فردا و پس فردا و پس آن فردا، دیگر کلامی به زبان نیاوردم و حتی به هیچ چیز فکر نکردم؛ در سومین روز که نگهبان، غذای ظهر مرا از دریچه‏ مخصوص تحویل می‏داد به ناگهان، در تاریک، روشنی سلول انفرادی، چشم هایم به مارمولکی افتاد که از روزنه‏ سقف، به من خیره شده بود؛ اتفاقی که به نظرم کاملاً غریب آمد؛ نگهبان که رفت، من و مارمولک، مدت ها به یکدیگر خیره نگاه کردیم و سرانجام او هم رفت؛ دیدن مارمولک مرا به فکر کردن واداشت و مانند معبری که خوابی را تعبیر کند به کنکاش در مورد این قضیه پرداختم تا ظهر روز بعد که باز هم همان اتفاق افتاد؛ هر 2 به یکدیگر خیره شدیم و در چشم های هم نگریستیم اما این بار او نزدیک تر آمد؛ تأثیری عمیق تر بر ذهن من گذاشت و باز هم رفت؛ روز دیگر هم بر همین منوال گذشت و روزهای دیگر هم؛ چیزی حدود 2 ماه از همان روزنه و در همان ساعت می‏آمد و ساعتی مرا به خود مشغول می‏کرد و می‏رفت و عجیب این که هر بار به من، نزدیک و نزدیک تر می‏شد تا جایی که در روزهای بعدتر، کل سقف سلول انفرادی مرا، با آزادی تمام طی می‏کرد و بعد از آن به من چشم می‏دوخت. اگر چه پیام را، در 2 ـ 3 روز نخست‏ حضور مارمولک، دریافت کرده بودم، چشمم به راه بود که آخر این بازی به کجا می‏انجامد؟ من پیام واضحی را طلب می‏کردم؛ ظهر روز بعد، مارمولک نیامد؛ به دیدن هر روزه‏اش عادت کرده بودم، ظهر روز بعد هم از او خبری نشد و فردای آن روز هم، بر همین منوال اما ناامید نشدم؛ حس غریبی به من می‏گفت که خواهد آمد و سرانجام آمد اما این بار، نه به تنهایی، بلکه با 2 مارمولک کوچک تر از خود؛ گویا که فرزندانش بودند و این بار، پیام کامل شد «در مقابل تهدیدها و تطمیع های دشمن، مقاومت کن. تو، با کارنامه‏ای پربار، به آغوش میهنت و به آغوش خانواده ات، باز خواهی گشت» پیام که دریافت شد و بر جانم نشست، دیگر مارمولک ها را ندیدم. انگار که هر 3، دود شده بودند و رفته بودند هوا. این پیام، مرا که شکننده شده بودم، در مقابل ناملایمات دوران اسارت بیش از پیش مقاوم کرد.
پوتین
پوتین
پای پتی، جوراب پاره آسمان خالی از پرنده نمی شد. یعنی لحظه ای نبود که هواپیمایی از دشمن به دنبال شکاری نباشد. یدک کش ما هم شتر سفید بود با بار عاج! پیداتر از خودش، خودش بود. برای استتار آن را هم به گل نشاندیم و هم گل مالی کردیم. در همین گیراگیر هواپیما به سمت ما شیرجه رفت. پابه فرار گذاشتم که در راه پوتین از پایم بیرون آمد. پابرهنه به سمت سنگر دویدم، لحظاتی بعد وضعیت عادی شد و ما به طرف یدک کش برگشتیم. چون یک لنگه پوتین نداشتم، آخر از همه حرکت می کردم. ترسم از این بود که بچه ها متوجه شوند و آبرویم برود. در همین فکر بودم که صدای یکی از بچه ها بلند شد. ـ این پوتین از کیه؟ ضرغام بود. خدا به داد برس که الان بساط خنده ی بچه ها جور می شود. بلافاصله روی زمین نشستم تا متوجه نشوند. ضرغام یکی یکی پوتین بچه ها را نگاه کرد تا به من رسید. ـ چرا نشسته ای؟ ـ پایم درد می کند، شما برید من یواش یواش می آیم. اما نه، این ترفند کارساز نبود. کار از کار گذشته بود و ضرغام پای برهنه مرا دیده بود. جوراب سوراخ راز مرا زودتر از وقت فاش کرده بود. این جا بود که ریسه ی خنده ی درخشان همه را متوجه آخر ستون کرد. این موضوع تا پایان روز، بلکه تا چند روز دیگر اسباب خنده ی بچه ها بود.  
رهایی
رهایی
تا مرز ایران ما را با چشم بند بردند و در مرز تحویل نیروهای ایرانی دادند. به هیچ وجه نمی توانم احساسم را بیان کنم حتی نمی توانستم باور کنم که آزاد شدم. بعد از اسارت فکر می کردم که همیشه اسیر خواهم ماند. تمام خاک ایران را زیر پایم احساس می کردم و ارزشش را از طلا هم بالاتر می دیدم. از کرمانشاه با هواپیما به تهران آمدیم و دو روز هم در قرنطینه بودیم. 10سال آرزو داشتم که یک ستاره در آسمان ببینم چون هیچ وقت شب ها بیرون نرفتیم و اولین شب قرنطینه در تهران، این آرزویم برآورده شد. چند سال از تمامی لذت های زندگی محروم بودم. وقتی خانواده ام را دیدم، احساس می کردم که دوباره زنده شده ام. باید از همسرم هم قدردانی کنم که در نبود من بسیار سختی کشید و برای آینده بچه های مان زحمت های فراوان کشید. پدر و مادر من هم زجر کشیدند و از آن ها هم متشکرم. هنگامی که به ایران آمدم از خدمت با درجه سرتیپی بازنشست شدم. هماکنون درهواپیمایی ایران ایرتور خلبان هواپیمای مسافربری توپولف هستم. پرواز اعتیاد دارد و کسی که یک بار با هواپیما پرواز کند، نمی تواند ترکش کند. من هم پرواز را ادامه دادم ولی هنوز در آرزوی یک بار پرواز با هواپیمای شکاری و انجام مانور مانده ام. من برای ملت جنگیدم، برای ملت اسارت کشیدم و هیچ توقعی از مردم به جز به یادماندن چنین چیزهایی ،ندارم.
با پوست انار باطری ساختیم2
با پوست انار باطری ساختیم2
 چند روزی بدون رادیو ماندیم تا آب ها از آسیاب بیافتد و بعد از آن، دوست رادیوسازمان، قطعه ‏های جدا شده‏ رادیو را سر هم کرد و دوباره رادیو ترانزیستوری مان راه افتاد اما در پی چاره‏ای می‏ گشتیم تا خودمان یک باطری اختراع کنیم تا کمتر از باطری ساعت برای رادیو استفاده کنیم و سرانجام بعد از کلی مشورت و تبادل نظر و بهره گیری از دانش های فنی سایر اسرا، پی بردیم که از پوست انار می‏ شود، باطری تهیه کرد و برای مدت نه چندان طولانی، از نیروی آن رادیوی ترانزیستوری را، راه انداخت. ما که عادت کرده بودیم هر چیز دور انداختنی را برای روز مبادا در گوشه ‏ای از اسارتگاه پنهان کنیم، پوست انارهایی را که از مدت ها قبل پس انداز کرده بودیم، روی هم ریختیم و در آب جوشاندیم و با مشقت بسیار، خمیری از آن به دست آوردیم که تا اندازه ای، خاصیت الکتریسیته داشته و می‏توانست رادیوی ما را روشن نگه دارد؛ با این ترفندی که به کمک آن دوست رادیوسازمان و سایر بچه‏ ها به کار گرفتیم، استهلاک باطری ساعت مان کاهش پیدا کرد و دیرتر از دفعات اولیه، برای ساعت دیواری مان تقاضای باطری می کردیم.
درس خواندن در سخت ترین لحظات
درس خواندن در سخت ترین لحظات
 یکی از روزها، در منطقه عملیاتی «والفجر یک» در ارتفاع 112 فکه، محوری که نیروهای گردان خندق لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه وآله وسلم، عملیات کرده بودند، صحنه بسیار عجیبی دیدم که برایم جالب و تکان دهنده بود. از دور پیکر شهیدی را دیدم که آرام و زیبا روی زمین دراز کشیده و طاق باز خوابیده بود؛ سال 72 بود و حدود 10 سال از شهادتش می گذشت؛ نزدیک که شدم، از قد و بالای او تشخیص دادم که باید نوجوانی باشد حدود 17 - 16 ساله. بر روی پیکر، آنجا که زمانی قلبش در آن می تپیده، برجستگی ای نظرم را به خود معطوف کرد؛ جلوتر رفتم و در حالی که نگاهم به پیکر استخوانی و اندام اسکلتی اش بود، در گودی محل چشمانش، معصومیت دیدگانش را می خواندم، آهسته و با احتیاط که مبادا ترکیب استخوان هایش به هم بریزد، دکمه های لباس را باز کردم؛ در کمال حیرت و تعجب، متوجه شدم یک کتاب و دفتر زیر لباسش گذاشته بوده؛ کتاب پوسیده را که با هر حرکتی، برگ برگ و دستخوش باد می شد، برگرداندم؛ کتابی که 10 سال تمام، با شهید همراه بوده است، کتاب فیزیک بود. یک دفتر که در صفحات اولیه آن بعضی از دروس نوشته شده بود؛ خودکاری که لای دفتر بود، ابهت خاصی به آنچه می دیدم، می داد؛ نام شهید بر روی جلد کتاب نوشته بود. مسئله ای که برایم خیلی جالب بود، این بود که او قمقمه و وسایل اضافی همراه خود نیاورده و نداشت، ولی کسب علم و دانش آن قدر برایش مهم بوده که در بحبوحه عملیات کتاب و دفترش را با خود جلو آورده بوده تا هرجا از رزم فراغتی یافت، درسش را بخواند.
آزادی بعد از سال ها اسارت
آزادی بعد از سال ها اسارت
یک سال در "اردوگاه الرمادی" در این اردوگاه اسیران ایرانی اعم از پاسداران، بسیجیان و نیروهای دیگر بودند. اردوگاه بسیار بزرگی در میان یک بیابان بود که دسترسی به هیچ چیز نبود. یک سال هم در آن ارودگاه بودم و سال آخر اسارت را هم در یک اردوگاه دیگر بودم. چند سال اسارت کشیدم. حتی دو سال بعد از آتش بس بین نیروها، خلبانان و افسران ارشد را نگه داشتند. دیگر از لحاظ روانی هیچ کدام از ما تعادل نداشتیم. وضعیت روحی مان بسیار بد بود ولی هیچ چاره ای نداشتیم. تمامی دوران اسارت یک طرف، آن دو سال بعد از آتش بس یک طرف دیگر. هر وقت صلیب سرخ عکس های خانواده هایمان را به ما می داد، یک هفته گریه می کردیم. در هر عکس، بچه هایم چند سال بزرگ تر شده بودند ولی من نمی توانستم باور کنم چون در کنارشان نبودم که بزرگ شدن شان را ببینم. هر روز اسارت به اندازه یک سال می گذشت. تمامی ثانیه ها سنگین تر از چند ساعت بودند ولی به هر صورت همین طور گذشت. حتی آزادی ما هم در وضعیت خاصی پیش آمد. در اواخر اسارت ما که دیگر جنگ تمام شده بود، عراقی ها برای ما تلویزیون آورده بودند که البته فقط کانال های خود بعثی ها را می گرفت .خبرهای دروغ پخش می کرد. یک روز صدام به تلویزیون آمد و گفت: ما "قرارداد 1975 الجزایر" را به رسمیت می شماریم و از خاک ایران کاملاً عقب نشینی می کنیم و قرار است روزی دو هزار نفر از اسرا را آزاد کنیم. اولین سری اسرا که از اردوگاه ما فرستاده شدند، از بین اسرا خلبانان و افسران ارشد را جدا کردند و به یک بند جداگانه فرستادند. فرمانده اردوگاه را خواستیم و پرسیدیم: که چرا ما را نفرستادید و بقیه افراد همگی به ایران بازگشتند؟ او هم صادقانه جواب داد:  شما جزو افسران و خلبانان ارزشمند هستید و شما را به این راحتی ها به ایران برنمی گردانیم چون هر لحظه ممکن است دوباره جنگ شروع شود. دو ماه دیگر نیز به همین حال گذشت و قرار شد ما را در شهریورماه به ایران بفرستند
شعار و اعتراض حتی در زندان
شعار و اعتراض حتی در زندان
به زندان سیاسی ها عراق منتقل شدم چند نفر از بودیم که ما را به یک زندانی بردند که دو طبقه بود و دورتادورش را سلول هایی فراگرفته بودند. زندان سیاسی های عراق بود. هر دو یا سه نفر ما را در یک سلول انداختند. با افراد سیاسی بسیار بد برخورد می کردند و تمام وقت آنها را می زدند و شکنجه می دادند. نگهبان ها به ما متذکر می شدند که شما حق صحبت ندارید ولی ما که دیگر آب از سرمان گذشته بود، راحت با یکدیگر صحبت می کردیم. بعضی اوقات هم با هماهنگی شعارهای " الله اکبر، خمینی رهبر" می دادیم که باعث عصبانیت نگهبانان می شد. من در آن زمان ارشد بودم چون درجه نظامی من از بقیه افراد بالاتر بود. هر چند دقیقه یک بار شعار می دادیم تا شاید یکی از مقامات ارشد بیاید و به وضعیت ما رسیدگی کند در همان زمان اعتصاب غذا هم کردیم و دیگر غذا نمی خوردیم. تا این که دو روز گذشت و دیدیم که یک افسر بلندپایه و تنومند با چندین سرباز به داخل زندان آمدند و در وسط زندان که یک میز و صندلی داشت، نشست. دقیقاً وقتی وارد شدند ما شروع به شعاردادن کردیم. نگهبان زندان را صدا کرد و گفت که چه خبر است؟ او هم گزارش داد: تمامی این سر و صداها زیر سر شخصی به نام "اسدالله" است. من را صدا زدند، پیش آن افسر بردند یک مترجم ایرانی هم داشتند که دست و پا شکسته ایرانی صحبت می کرد. من خیلی لاغر شده بودم افسرارشد پرسید: "انت اسدالله؟" یعنی تو شیر خدا هستی؟ من هم گفتم: نعم و با صدای بلند خندید و گفت: به چه حقی اسمت را اسدالله گذاشتند؟ بعد از مسخره کردن من گفت :چرا سر و صدا می کنید؟ گفتم: ما اسیر هستیم. طبق قانون ژنو باید با ما رفتار کنید و وضعیت بسیار بدمان را برایش توضیح دادم. به او گفتم: صلیب سرخ قرار بود ما را ببیند، نه این که ما را به زندان سیاسی ها بیندازید. ما را به بند خودمان برگردانید. نمی دانم مترجم به او چه چیزی گفت: بسیار خشمگین شد و جا سیگاری که روی میز بود را بلند کرد و به سمت من پرتاب کرد و خود مترجم هم بلند شد، یک سیلی آبدار به صورت من زد و مرا در یک انباری انداختند و در را بستند. چند دقیقه بعد آمدند و مرا به وسط زندان انداختند و چند نفره با باطوم های شان شروع کردند به کتک زدن. من فقط صورتم را گرفته بودم و آن ها مشت و لگد می زدند. آن قدر زدند که بیهوش شدم و بعد مرا به سلول خودم انداختند. بچه ها غذا نمی خوردند تا این که افسر زندان گفت: که نیروهای عراقی در حال ساخت یک اردوگاه جدید برای شما هستند تا صلیب سرخ هم از شما بازدید کند، پس غذایتان را بخورید. ما هم با این که می دانستیم دروغ می گوید ولی غذا را خوردیم. خلاصه حدود شش ماه ما را در آن جا نگه داشتند و بعد از آن به"  اردوگاه رمادی" فرستادند.
اطاعت از مقام بالاتر
اطاعت از مقام بالاتر
حرفه ام در نیروی هوایی سلمانی است و در آرایشگاه ستاد نیرو با چند تن دیگر از همکارانم مشغول کار هستیم. هر روز تعدادی از پرسنل در سطوح مختلف برای اصلاح سر و صورت نزد ما می آیند. ولی برخی از فرماندهان ردۀ بالای نیرو را به علت مشغلۀ زیادشان در محل کار اصلاح می کنیم. زمانی که تیمسار یاسینی مسئولیت ریاست ستاد و معاون هماهنگ کنندۀ نیروی هوایی را عهده دار بود هر از چند گاهی در دفتر کارش خدمت ایشان می رسیدم و به اصلاح سر و صورت وی می پرداختم. روزی تلفنی مرا خواست تا برای اصلاح به اتاق کارش بروم. بلافاصله به راه افتادم و خیلی زود خود را به دفتر ایشان رساندم. مشغول اصلاح سرشان بودم که یکدفعه صدایی در آیفون ( آوابر ) در فضای اتاق پیچید . - تیمسار! تشریف دارید ؟ -بله قربان بفرمایید . - چند لحظه تشریف بیاورید ! تیمسار ستاری فرمانده نیروی هوایی بود که ایشان را برای کاری به دفترش فراخواند ، نیمی از سر شهید یاسینی را اصلاح کرده بودم و بخشی از آن باقی مانده بود. پس از قطع مکالمه بلافاصله از جایش برخاست و با همان وضع به طرف دفتر فرمانده نیرو به راه افتاد. من که از این عکس العمل سریع او متعجب شده بودم عرض کردم: تیمسار ببخشید! اگر چند دقیقه صبر کنید اصلاح تمام شود بعد بروید این طوری ناجور است! لبخندی با معنی بر لبانش نقش بست و در جوابم گفت: دیر رفتن به حضور فرمانده بدتر از بدجور رفتن است. من که از این عمل او معنی جدیدی از اطاعت و انقیاد فهمیدم تا رفت و برگشت ایشان که حدود یک ربع ساعت طول کشید مبهوت مانده بودم و در دل این روحیۀ نظامی گری که وجود او را لبریز کرده بود تحسین کرده و با خود گفتم: « این است سرباز واقعی»
با پوست انار باطری ساختیم
با پوست انار باطری ساختیم
مدت ها بود که از جبهه ‏های جنگ بی خبر بودیم، نه اسیر جدیدی می‏ آوردند که با احتیاط اوضاع خارج از اسارتگاه ابوغریب را برای مان تشریح کند و نه روزنامه ‏ای عربی به دست مان می‏ رسید که با تجزیه و تحلیل مطالب آن، به وضعیت جبهه ‏های جنگ پی ببریم؛ بی خبری از اوضاع مناطق جنگی، کلافه مان کرده بود. برای کسب خبر صحیح، مترصد فرصت مناسبی بودیم اما انگار، هیچ خبری نبود؛ تا این که روزی، یکی از اسرای ایرانی، رادیویی ترانزیستوری آورد؛ یکی از اسرا که رادیوساز بود، با ابزاری کاملاً ابتدایی، آن رادیو را قطعه قطعه کرد و هر قطعه ‏اش را هر یک از ما در جایی پنهان کردیم تا آب ها از آسیاب بی افتد؛ مأموران عراقی، اسارتگاه ابوغریب را زیر و رو کردند و تمام سوراخ سنبه ‏ها را گشتند اما از رادیو اثری پیدا نشد که نشد. انگار زمین دهان باز کرده بود و رادیوی آنها را بلعیده بود؛ غائله که ختم به خیر شد، همان دوست رادیوسازمان، قطعه‏ های جدا شده‏ رادیو را که هر یک از ما در کنجی پنهان کرده بودیم، سر هم کرد و رادیو راه افتاد؛ حالا رادیو داشتیم و دیگر می‏ توانستیم ساعات پخش اخبار از رادیو ایران، خبرهای درست را بشنویم و از این طریق نیرو بگیریم و روحیه مان را بازسازی کنیم. مدتی این گونه گذراندیم تا این که باطری رادیومان تمام شد و دوباره در بی خبری مطلق ماندیم؛ یک روز، یکی از اسرا گفت: «این ها چرا به ما ساعت نمی دهند تا اوقات شرعی را از روی آن تشخیص بدهیم و فرایض دینی مان را به موقع به جا بیاوریم» حرف او را به نگهبان های اسارتگاه گفتیم؛ چند ماهی پافشاری کردیم تا سرانجام، یک ساعت دیواری برای مان آوردند؛ ساعت که به دستمان رسید، موقع پخش اخبار رادیو ایران، باطری‏اش را در می‏ آوردیم و به رادیو ترانزیستوری مان می‏ انداختیم و خبرهای جبهه‏ ها را می ‏شنیدیم و دوباره، باطری را به ساعت می‏ انداختیم تا کار کند و منتظر می‏ ماندیم تا نوبت بعدی پخش خبر. در این میان، آن هایی که مأمور شنیدن اخبار می ‏شدند، خبرها را برای دیگران تعریف می‏ کردند، چرا که امکانی نبود تا همه‏ ما هم زمان، برنامه‏ خبر رادیو را بشنویم؛ اگر نیروهای دشمن پی می‏ بردند که ما رادیوشان را پهلوی خودمان نگه داشته ایم، دمار از روزگارمان در می ‏آوردند. 2 ماهی نگذشته بود که باطری ساعت مان تمام شد؛ به نگهبان ها گفتیم؛ باطری نو به ما دادند؛ 2 ماه بعد، باطری دیگری گرفتیم و این عمل، چند بار تکرار شد؛ تا اینکه یکی از مأموران به زود تمام شدن باطری ساعت دیواری مان شک کرد؛ او گفت «نمی شود باطری ساعت دیواری این قدر زود مستهلک شود»؛ وقتی دیدیم که او شک کرده است، دوست رادیوسازمان، در کوتاه ترین زمان ممکنه، رادیو را قطعه قطعه کرد و دوباره هر یک از ما قطعه ‏ای را در جایی پنهان کردیم؛ مأمورهای امنیتی در پی یافتن رادیو اسارتگاه ابوغریب را زیر و رو کردند و سرانجام، دست از پا درازتر به دفتر کار خودشان برگشتند. ...
استخبارات عراق =ساواک ایران 2
استخبارات عراق =ساواک ایران 2
استفاده کردن از مقواهای قوطی های پودر لباسشویی که به ما می‏دادند تا هر چند وقت یک بار لباس هایمان را بشوییم؛ فکر خوبی بود، فقط یک اشکال داشت و آن این که قوطی های خالی را از ما پس می‏گرفتند؛ چاره را در این دیدیم که چند تایی از قوطی ها را تکه پاره شده به آنها تحویل بدهیم، در حالی که تکه پاره‏هایی از آنها را برای خودمان کش رفته بودیم؛ خدا از سر تقصیراتمان بگذرد؛ بعد از آن با خیساندن این تکه پاره‏ها در آب و لایه لایه کردن آنها و خشک کردن شان در جایی که نگهبانی نبیند، کاغذمان تأمین شد؛ مشکل روزنامه نویسی همین است: مرکب، قلم و کاغذ؛ ما چون آنها را داشتیم دیگر غمی نداشتیم. توی این روزنامه‏ها که هر 20 روز یکبار منتشر می‏شد و هرکدام به اندازه کف دست بود، لطیفه می‏نوشتیم، جدول طراحی می‏کردیم، کاریکاتور صدام را می‏کشیدیم؛ تا این که ششمین شماره‏ این نشریه لو رفت و به دست نگهبانان اسارتگاه ابوغریب افتاد؛ در آن شماره در کاریکاتوری، فرهنگ مردم عراق را به مضحکه گرفته بودیم؛ فرهنگ آش خوری هر روزه‏ آنها را هنگام صبحانه؛ این کاریکاتور، آتش شان زد و بیش از پیش مراقبت کردند تا مبادا قطعه‏ای کاغذ به دست ما بیافتد و ما در اسارتگاه ابوغریب توقیف شدن نشریه‏ تک نسخه‏ای مان را پس از نشر ششمین شماره، به تلخی تجربه کردیم و معنای «سانسور» را فهمیدیم. یادم می‏آید، شب بعد از لو رفتن نشریه مان، دوستی که مطالب صفحه‏ طنز و شعر نشریه را می‏نوشت و اهل شعر و شاعری بود؛ به قصد تقویت کردن روحیه‏ ما، یک بیت شعر خواند که امیدوارمان کرد: «آن کس که اسب تاخت، غبارش فرونشست گرد سم خران شما نیز بگذرد» شاید این شعر، با ناخن اسیری بر کنج دیواری از دیوارهای اسارت گاه ابوغریب نوشته شده باشد.
عاقبت چفیه های گمشده
عاقبت چفیه های گمشده
بعضی از بچه های قدیمی تر جبهه یه صندوق مهمات را می کردند کمد! توی کمد مسعود همیشه یکی دو تا چفیه تر و تمیز و معطر اضافه بود. بعضی ها فکر می کردند نکنه با عمو فرج تدارکاتی حسابی رفیقه و هی ازش چفیه می گیره.نمی دانم این همه چفیه رو از کجا می آورد !! هر کدام از بچه های دسته که چفیه نداشت یا چفیه اش کهنه شده بود می رفت سراغش و یه چفیه تر و تمیز و معطر می گرفت. اگر هم ازش می پرسیدی این چفیه ها رو از کجا آوردی؟ ! یه جورایی طفره می رفت. یه روز دیدم یکی اون پشت مشت ها کنار سیم خاردارها نشسته و داره با یه چیزی ور می ره ! ؟خودش بود فکر کردم شاید چتر منوری چیزی پیدا کرده ! -سلام چیکار داری می کنی ؟! یه کمی هول شد ! نزدیکتر که شدم دیدم پای سیم خاردارها نشسته و داره با حوصله و سلیقه یه چفیه گلی و کثیف رو از سیم خاردارها جدا می کنه ؟! به روش نیاوردم ولی فهمیدم جریان چیه ! گاهی باد چفیه بچه ها رو که شسته بودند و دور و بر چادرها و سنگرها پهن کرده بودند با خودش می برد. بعضی وقت ها مسعود تنهایی یا با یکی دو تا از همشهری هاشون برای ورزش و راهپیمایی می رفتند اطراف اردوگاه، یا یه گوشه ای برای خودش خلوت می کرد این چفیه ها رو می شست و بعد از معطر کردن به بچه هایی که لازم داشتند می داد.
روزنامه در ابوغریب 2
روزنامه در ابوغریب 2
بعد از این سه ماه، یک روز آمدند و چشم هایم را بستند و مرا بیرون بردند. به یک اتاق بزرگی راهنمایی ام کردند و گفتند: چشم بندت را باز کن. وقتی چشم بند را باز کردم، فکر کنم یکی از زیباترین لحظه های عمرم بود چون دیدم که سرتاسر تمام خلبانان و افسران ایرانی هستند که در اتاق نشسته اند. همه همین احساس را داشتند زیرا قبل از آن هرکس فکر می کرد که تنهاست و کسی هنوز اسیر نشده، چون ابتدای جنگ بود. ولی با دیدن این صحنه، همه خوشحال شدند. نه به خاطر این که آنها اسیر شده اند، بلکه به دلیل این که تمام احساس تنهایی ها از بین می رفت. همگی شروع کردیم به گپ زدن و روبوسی کردن. یکی از بچه ها آمد و با تعجب به من گفت: - «آقای اکبری» تو زنده ای؟ همه ما فکر می کردیم تو مُردی. چون «آقای فضیلت» به آنها گفته بود که من فقط هواپیمای او را دیدم که با صخره ها برخورد کرد. «آقای فضیلت» که بعدها شهید شد، اصلاً پرتاب من را از هواپیما ندیده بود و به افراد پایگاه گفته بود: من با هواپیما سقوط کرده ام. ولی هنوز این خبر به گوش خانواده ام نرسیده بود. می گفتند: هنگامی که «فضیلت» به پایگاه برگشت، زبانش گرفته بود و نمی توانست صحبت کند چون فکر می کرد من مُرده ام. ولی طبق مقررات جنگ و ارتش تا هنگامی که شهادت یا اسارت از طرف دشمن اعلام نشود، شخص مفقودالاثر شناخته می شود. به همین خاطر به خانواده من اعلام کردند که مفقودالاثر است. ولی خانواده من باور نمی کردند. چون در اوایل جنگ حرف های بسیار ضد و نقیضی از افرادی که شهید یا اسیر شده بودند شنیده بودند. باز هم خدا را شکر، نامه ای که من به صلیب سرخ داده بودم یک سال بعد به دست شان رسید و مطمئن شدند که من زنده ام.
روزنامه در ابوغریب 1
روزنامه در ابوغریب 1
یادم می‏ آید در نخستین روز ورودم به اسارتگاه بر کنج دیوار گچی سلول جمعی مان، با ناخن نوشتم: «این نیز بگذرد» و هرگاه، هر یک از ما چشم ها مان به آن نوشته می ‏افتاد، امیدمان به رها شدن از بند اسارت، افزایش پیدا می‏ کرد. روزنامه ‏هایی که به زبان عربی چاپ شده بودند و «صدام» را در لباس نظامی و با ژست های آن چنانی نمایش می‏ دادند تا قدرت او را و قدرت ارتش او را، اگر چه کاذب بود به مردم خود نمایش بدهند؛ این روزنامه ‏های عربی بین اسرای ایرانی دست به دست می‏ گشت و آنهایی که کم و بیش عربی می ‏دانستند، متن آنها را برای دیگران ترجمه می‏ کردند و با مضحکه کردن صدام، لبخند می‏ زدیم و دروغ های نظامی شان را تفسیر می‏ کردیم. یک روز، یکی از اسرا پیشنهاد کرد، روزنامه ه‏ای ایرانی در اسارتگاه ابوغریب منتشر کنیم؛ روزنامه‏ های که فقط یک نسخه داشته باشد و مطالب جدیدی را به خواننده‏ ایرانی ارائه کند؛ دست به کار شدیم؛ هر کدام از ما، هر قطعه‏ سیاهی را که قابلیت حل شدن در آب داشت، جمع آوری کردیم؛ از خاکه‏ سیگار گرفته تا ذرات پراکنده‏ ذغال؛ پس مواد اولیه‏ مرکبمان تأمین شد؛ چوب کبریتی، پوشال بادآورده ای، میخ نازک زنگ زده‏ای اگر می‏ یافتیم، ذوق زده می‏ شدیم؛ انگار که خودنویس نوک طلایی فلان کارخانه‏ خودنویس سازی را یافته ایم؛ پس، قلم های مان را هم پیدا کردیم؛ حالا مانده بود کاغذ که اگر تأمین می‏ شد، نخستین شماره‏ روزنامه مان در می‏ آمد. کاغذ در ابوغریب حکم کیمیا را داشت؛ از کتاب، قلم، دوات و دفتر هم که اصلاً اثری نبود اما روزنامه به دست مان می ‏رسید؛ یک باره فکری به ذهن مان رسید؛ ....
املت روحیه ساز
املت روحیه ساز
00.امان از دست عمو حسین خیلی با صفا بود. آن طور که خودش می گفت بچه چهارراه مولوی تهران است . باور نمی کردم ، مگر اینکه توی عملیات روحیاتش را دیدم . خدا وکیلی کَکش نمی گزید. با همان اخلاق "داش مشدی"و لوطی منشش . چطوری ؟بفرمائید: اوج عملیات والفجر هشت بود. در منطقه کارخانه نمک ، جاده فاو ـ ام القصر مستقر بودیم و چشم انتظار دویست ـ سیصد تانکی که مثل لاک پشت در جاده رو به رو می خزیدند و جلو می آمدند. خمپاره و کاتیوشا هم که تادلتان بخواهد می بارید. خستگی امانمان را بریده بود. خستگی ، تشنگی وگرسنگی . دیدن قیافه عمو حسین همه را به خنده واداشت . پدر آمرزیده یک سینی بزرگ دستش بود که داخل آن چند بشقاب فلزی قرار داشت . مثل کسانی که جهیزیه می برند؛ جلو که آمد، دیدیم داخل بشقاب ها یک پرس اُملت خوش مزه و مَلَس وجود دارد. به هر دو نفر که می رسید، یک بشقاب همراه یک تکه نان عراقی می داد. حتی «صفرخانی « فرمانده گردان ، مات مانده بود که این غذا از کجا آمده است . همه به طرف سنگر عمو حسین هجوم بردیم . خیلی باحال بود. درحالی که بچه ها ،داخل سنگرهای عراقی را به دنبال نارنجک و موشک آرپی جی می گشتند، عمو حسین یک چراغ والور نفتی ـ که از شانس خوبش پر از نفت بود ـ همراه با چند بشقاب پیدا کرده بود. همین شده بود انگیزه که زیر آن آتش خمپاره آنقدر بگردد تا یک جعبه تخم مرغ ، چند کیلو گوجه فرنگی ومقداری روغن و نان از داخل سنگر فرماندهی لشکر عراقی ها پیدا کند. بعد از عملیات والفجر هشت دیگر عمو حسین (حسین کروندی ) راندیدیم . یادش بخیر هر جا هست در پناه حق مصون باشد.