loader-img-2
loader-img-2
برد یا باخت -ماجرای پادگان اقدسیه4
برد یا باخت -ماجرای پادگان اقدسیه4
سیاوشی از در بیرون رفت: _ (( این بابا باید حسابی شام بخوره که فردا سرحال و قبراق باشه)). نجفی جواب داد: _ (( قوت و قدرت الهی یه چیز دیگه اس. تازه مگر تو رفیقش نیستی . شام شو بیار تو آسایشگاه)). قاسم نالید: _ (( اگه این سرگروهبان گروهان بو ببره که من غذا رو از سالن به آسایشگاه آوردم تو حاضری به جای من مانور بشی)). عبدالله خندید: _ (( رفاقت این حرفها رو هم داره .)) بهرام در خود فرو رفته بود. به عبادی فکر می کرد و کشتی فردا. بیت شعری که همیشه اقای شفیعی می خواند در گوشش زنگ می زد: _ (( گر بر سر نفس خود امیری ، مردی)). آقای شفیعی میان دار زورخانه و مربی کشتی بهرام بود. وقتی که هنوز به تهران نیامده و در سطح استان کشتی می گرفت. چند تکیه کلام همیشگی ورد زبانش بود.یکی همین یک مصرع شعر. آن قدر برای تربیت شاگردانش در کشتی فریاد زده بود که تارهای صوتی اش خوب جواب نمی دادند. اما صدای بم و زمختش گیرایی خاصی داشت: _ (( گوش کن چی می گم آقا بهرام، این حرفیه که من به همه شاگردایی که جنم کشتی رو دارن می گم. در وجود تو هم یه کشتی گیر آینده دار می بینم باید این حرفا رو بهت بگم. زور بازو، سینه ستبر، گوش های شکسته، اینا هیچ کدوم نشونه پهلوونی نیست. پهلوونی به مرام و مردونگیه...)) آقای شفیعی مکثی کرد و بعد ادامه داد: _ ((اگه توی تموم تاریخ یه کشتی گیر پوریای ولی شد به خاطر مردونگی و گذشتش بود. خیلی سخته آدم از تعریف و تمجید دیگران از هورا کشیدنشون بگذره و تو اون راهی که به شرف و مردونگی نزدیکتره پا بذاره. نقل پوریای ولی و کشتی گیر هندی رو حتما شنیدی. وقتی اون می بینه که مادر پهلوون هندی داره به درگاه خدا راز و نیاز می کنه و می خواد که پسرش تو کشتی روز بعد برنده بشه فردا به پهلوون می بازه . بعدش مادر اون پهلوون پوریای ولی رو می شناسه و بقیه قضایا خلاصه کلام، من از تو توقع دارم مرام پهلوونی رو رعایت کنی. قهرمان شدن و روی سکوی بالاتر ایستادن فقط تو یه لحظه روح آدم و اقناع می کنه ولی مردونگی و پهلوونی همیشه تو وجود آدم ریشه می کنه. اگه ...)) اگر سیاوشی نمی آمد بهرام تا صبح در نمازخانه می ماند. سیاوشی با لحنی آمیخته از شوخی و متلک گفت: _ (( قربان، شامتون حاضره.میل نمی فرمائید)). بهرام به خود آمد و مشغول جمع کردن سجاده شد. سیاوشی ادامه داد: _ (( اگه بدونی با چه خون دلی این غذا رو از سلف بیرون آوردم حالا تو قدر ما رو ندون!)) بهرام جواب داد: _ (( راضی به زحمت نبودیم قاسم آقا)). آن شب صدای گفتگوی دانشجویان در راهرو گروهان یک خیلی زود فروکش کرد و دانشجویان به خواب رفتند. همه برای دیدن مسابقه فینال لحظه شماری می کردند. روز بعد جوش و خروش دانشجویان به اوج خود رسید. هر کس تیم خود و کشتی گیر گروهانش را تشویق می کرد. گروهان چهارمی ها دم گرفته بودند: _ (( ماشاءا... ماشاءا...ماشاءا... ماشاءا... عبادی ماشاءا...)). بچه ها گروهان یک هم کم نمی آوردند به دو دسته شده و کشتی گیر خود را تشویق می کردند. گروه اول فریاد می زد:ۀ _ (( بهرام، بهرام ...)) و گروه دوم جواب می داد: _ (( شیره)). بهرام دوبنده را پوشید. در آینه قدی سالن دوبنده را برانداز کرد تا مطمئن شود که کاملا آماده است. خطوط سیاهی که کلمات دو بیت شعر را درست در گوشه راست آینه حک کرده بودند چشمانش را به دنبال خود کشیدند.   پوریای ولی گفت که صیدم به کمنداست از همت مولایم علی(ع) بخت بلند است افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی که بلند است در نهایت شفافیت آینه چشمهای درخشان آقای شفیعی را دید. درست مثل روزی که در مسابقات کشتی آزاد ملایر شرکت کرده و مقام اول را آورده بود. چشمان مربی اش همین درخشش را داشت.
معنویات-ماجرای پادگان اقدسیه3
معنویات-ماجرای پادگان اقدسیه3
سروان بایندرپک عمیقی بر سیگار زد و در دل گفت: _ (( اگه من نتونم یه دانشکده رو تو مشتم بگیرم این آرم ضد اطلاعات را از یقه ام می کنم)). ولوله روز فینال تمام دانشکده رو پر کرده بود. آریافر چند تمرین سبک به تیم گروهان یک داد و بعد همه را برای استراحت و آماده شدن برای کشتی فردا فرستاد. وقتی همه سالن را ترک کردند سیاوشی خود را به آریافر رساند. _ (( فردا روز سرنوشته)).                   بهرام خونسرد پرسید: _ (( برای چی ؟ )) _ (( اگه فردا از عبادی ببری تمومه دیگه)). _ هر چی خدا بخواد همون می شه)). _ (( تموم گروهان چهار دارن عبادی رو ترو خشک می کنن که فردا مسابقه را ببره)). _ (( اون کشتی خودشو می گیره منم کشتی خودمو. هر کسی تکنیکی تر و قدرتر باشه اون برنده اس.)) سیاوشی پرجوش و خروش گفت: _ (( همین خونسردی تو منو دیوونه می کنه.آخه مرد حسابی می دونی عبادی چقدر بیشتر از تو انگیزه داره؟)) بهرام در چهره دوستش دقیق تر شد. قاسم موقعیت را مناسب دید. _ (( اون جایزه اول را می خواهد و به هیچ عنوان به دومی رضایت نمی ده)). _ (( تا کشتی نگرفتی هر کسی فکر می کنه خودش بخت اول شدنه)). سیاوشی با شور و هیجان گفت : _ (( باز که داری کلی گویی می کنی. اصلا این حرفها نیست. عبادی می خواد اول بشه و پول نقد جایزه را برای خودش برداره)). _ (( تو هم که انگار قصه حسین کرد تعریف می کنی؟هر کی اول بشه جایزه نقدی رو می گیره دیگه)). _ (( ببین چی می گم بهرام اگه تو اول بشی عصر پنجشنبه تا عصر جمعه کل کوههای شمیران را می گردیم با پول تو اما حیف که این عبادی نمی ذاره)). بهرام دست روی شانه دوستش گذاشت و: _ (( ببین رفیق سعی کن پشت سر مردم حرف نزنی. اگر چه رقیب باشه)). سیاوشی نالید: _ (( ای بابا، من رفیقتم باید بهت بگم که تو گروهان چهارچی داره می گذره، کلی زیرپا کشی کردم تا این اطلاعاتو بدست آوردم. اولش عبادی هم مثل تو به این کشتی نگاه می کرد اما از پریروز که خواهرش زنگ زده و گفته که پدرشو تو بیمارستان بستری کردن اون شب وروز داره تلاش می کنه تا این جایزه نقدی رو ببره. الان انگیزش خیلی زیاد شده بهرام)). آریافر زیپ پیراهن گرم کن را بالا کشید. قامت برافراشت و آهسته زمزمه کرد: _ (( یعنی جایزه نقدی این قدر هست که بشه خرج بیمارستان یه مریضو تامین کرد)). سیاوشی پرسید: _ (( چی گفتی؟)) بهرام گفت: _ (( هیچی بابا. بریم به استراحتمون برسیم. فکر می کنم اذان مغرب نزدیک باشه. ببین....)) قاسم دستش را تکان داد و ادای بهرام را درآورد... _ (( پس اول نماز)). وقتی وارد نمازخانه شدند. عبدالله نجفی مشغول ذکر گفتن بود. سیاوشی با خنده گفت: _ (( عبدالله جون زودتر دعا رو تموم کن وایسا جلو قرض خدای رو به جا بیاریم بریم.)) عبدالله با ملاطفت نگاهش کرد. همه سیاوشی را به صفا و محبت می شناختند. نماز تمام شد. ذکر کوتاهی گفتند وبلند شدند. بهرام همچنان نشسته بود . ذکر می گفت سیاوشی طاقتش به سر رسید: _ (( ای بابا، حالا داره نماز جعفر طیار می خونه)). بهرام مثل اینکه نشنید.عکس العملی نشان نداد.حسابی در خودش فرو رفته بود. نجفی متوجه احوال بهرام شد.آهسته گفت: _ (( حسابی حس و حال گرفته بیا مزاحمش نشیم.))
ورزش-ماجرای پادگان اقدسیه2
ورزش-ماجرای پادگان اقدسیه2
روزها از پی هم می گذشتند هر چه که پیش می رفتند از مانورها کم و بر حجم درسها افزوده می شد. از همان روزهای اول دانشکده افراد هم سلیقه یکدیگر را پیدا کرده و با هم پیوند دوستی می بستند. در دانشکده امکان هر گونه تفریحی وجود داشت.اما تعدادی از دانشجویان بیشتر به فکر درس و یا در عالم خاص اعتقادی خود بودند. افسر ضد اطلاعات دانشکده از روند کاری که در بین بعضی از دانشجویان حاکم بود راضی نبود. بخصوص اینکه چند نفر از دانشجویان سال یک همانند عبدالله نجفی ، جمال قمری، بهرام آریافر، قاسم سیاوشی، حسن عزیزی و... در جلوی آسایشگاه محلی را به عنوان مسجد درست کرده بودند و برای نمازهای صبح، ظهر و شب و یا در ایام محرم و ماه رمضان دور هم جمع می شدند. افسر ضد اطلاعات سروان بایندر بود. سیگار برگی که همیشه گوشه لبش یا روی جاسیگاری اتاق جا خوش می کرد او را از دیگران متمایز می ساخت. دانشجویانی در همه گروهانها بودند که اخبار را به او برسانند به خصوص تعدادی از دانشجویان سال سوم که به عنوان ارشد گردان یا گروهان انتخاب شده بودند. او نیازمند شناخت بیشتری از آن دانشجویان خاص بود. بایندر پوشه های قرمز رنگ روی میز را از زیر نظر گذراند و چند پرونده را که با خط آبی رنگ روی آن اسامی نجفی-قمری-آریافر-سیاوشی نوشته شده بود جدا کرد و دستش را روی زنگ فشار داد. گروهبانی وارد اطاق شد،و احترام نظامی گذاشت.سروان پکی به سیگارش زد و آمرمانه گفت: _((این دانشجویان به صورت خاص تحت مراقبت باشند)). گروهبان پرونده های جدا شده را به دست گرفت، عقب گرد کرد و از اطاق بیرون رفت. سروان بایندر دود سیگارش را به هوا فوت کرد و با خود اندیشید: _(( باید در گزینش دانشجو دقت بیشتری می کردند. دانشکده یک دست نیست از همه قشری دانشجو داریم)). دود سیگار فضای اطاق را پر کرد. صدای شمارش سرگروهبان یکی از گروهانها و صدای پای دانشجویان که ضربه چهارم را می زدند در گوش سروان بایندر پیچید. _ (( یک، دو، سه، چهار)). دانشجویان سه قدم را در حال دویدن برمی داشتند و قدم چهارم را بر زمین می کوبیدند. ارشد گروهان آنان را تشویق می کرد که ضربه چهارم را محکمتر بکوبند._ (( درجا)).دانشجویان در جا زدند.ارشد زیر پای راست فرمان ایست داد. دانشجویان پا چسباندند. ارشد فریاد زد: _ (( سربالا ، سینه جلو ، شکم تو)). دانشجویان به حالت خبردار ایستادند.فرمانده گروهان از روبرو می آمد. درست در ضلع جنوب شرقی دانشگاه. همان جایی که آسایشگاه گروهان یکم بود. در پشت سر فرمانده گنبد سبز رنگ بالای آسایشگاه شماره سه به چشم دانشجویان می آمد. _ (( گروهان خبردار)). فرمانده جواب احترام را داد و شروع به صحبت کرد: _ (( در گروهان یکم همه چیز باید یک باشه. یعنی نمونه باشه. دانشجو، آسایشگاه، رژه، درس ، انضباط ، ورزش و خلاصه همه چیز. هر کس هم سخت گیری در گروهان یک رو دوست نداره می تونه بره به گروهان دیگه)). سینه را صاف کرد و ادامه داد: _(( در بین سال یکی ها یک دوره مسابقات کشتی برگزار می شه که من دوست دارم گروهان یک در تمام رشته ها روی سکوی یک قرار بگیره. حالا هر کس در هر رشته ورزشی کار کرده به ارشد مراجعه کنه)). نفس بلندی کشید و گفت: _((ارشد، ارشد آریافر مسئول تیم کشتی باشه)). گوش های شکسته ، سینه پهن و شانه های فراخ ، چالاکی و قدرت بدنی بیانگر آن بود که دانشجو آریافر در وزن هفتاد و دو کیلو حرفهای زیادی برای گفتن دارد. از همان روزاول تمرینات سخت تیم کشتی گروهان آغاز شد. گروهان یک ، جز در یک وزن در همه اوزان دیگر نماینده داشت. مسئول تیم خیلی سعی کرد تا آن یک نفر را بیابد و یافت. _(( ببین عبدالله... کشتی ورزش جوانمردانه ای است. تو هم که ماشاءا... ورزشکاری. حالا کشتی گیر نیستی، قبول، فوتبالیست که هستی.پس بدنت آمادگی لازم را داره فقط می مونه یادگرفتن چند تا فن. که اونم بذار به عهده من. خوبیش اینه که تو همیشه سروزنی)). دانشجو عبدالله نجفی با چهل و نه کیلو وزن می توانست یار ثابتی برای تیم گروهان باشد. اما علاقه اش به فوتبال مانع از حضور جدی او در تیم می شد. مسئول تیم کشتی موضوع را رها نکرد. نجفی این موضوع را وقتی که فرمانده گروهان به او دستور داد تا با تیم کشتی تمرین کند فهمید. نجفی جواب داده بود: _((ولی جناب سروان من فوتبالیستم نه کشتی گیر؟)) فرمانده شانه هایش را بالا انداخت:_((اینودیگه باید به آریافر بگی. اون اسمتو داده. روی اسمتم هم پافشاری می کنه)). تمرینات از آن روز با جدیت دنبال شد. دانشجوی خستگی ناپذیر بالاخره تیم گروهان یک را به مرحله نهایی برد.افسر ضد اطلاعات که جزئی ترین اتفاقات دانشکده را به صورت جدی پیگیری می کرد وقتی لیست تیم کشتی مرحله پایانی مسابقات دانشکده را مرور می کرد. روی لیست نفرات گروهان یک مکثی کرد. _ بهرام آریافر. _ عبدالله نجفی. _ قاسم سیاوشی. _ (( یعنی چه؟ اینا که همشون از یک گروه و دسته هستن.)) سپس دستش را روی زنگ فشار داد. کسی داخل شد. سروان بایندر فندک را زیر سیگار برگ نگاه داشت و چند بار پک زد تا آتش توتون گیرا شود. سپس رو به تازه وارد کرد و گفت: _ (( ببینم سرگروهبان، چرا تیم کشتی گروهان یک همشون از همون دسته خاص هستند؟)) سرگروهبان دستهایش را روی بدنش فشرد و جواب داد: _ (( خودم هم تعجب کردم قربان. حتی این عبدالله نجفی که فوتبالیست بوده یا اون سیاوشی که جودوکار بوده اسمشان داخل لیست کشتی است. حسن عزیزی هم با اینهاست.))_ (( قبلا هم تاکید کرده بودم که این گروهان وضع خوبی ندارد. زنگ بزن فرمانده گروهان فردا ساعت ده به دفتر بیاید. شدند خودمختار. تیم کشتی می دهند، نمازخانه می زنند، کتابخانه می زنند. هر کاری دلشان خواستمی کنند. )) سرگروهبان در اجرای دستور عقب گرد کرد.....
فصل پایان-آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر5
فصل پایان-آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر5
. قبل از شروع به نوشتن تیمسار به کلماتی که روی کاغذ کوچکی نوشته بود نگاه کرد و لبخند زد. عنایت به لبخند تیمسار نگاه کرد .تیمسار توضیح داد: _(( وقتی به ماموریت می آمدم به بچه ها قول داده بودم سوغاتی دلخواهشان را برایشان بخرم.)) _(( انشاءا... گروههای تجسس ما را پیدا می کنند و بچه ها بی سوغاتی نمی مانند.)) آریافر گرفته و غمگین جواب داد: _(( نه پسرم، چطور می تونم سوغاتی بخرم. چه کسی برای بچه های محمد رضا و منصور سوغاتی می خرد.)) شروع به نوشتن کرد. عنایت می دانست که وصیت نامه می نویسد. نخواست مزاحمش شود.آریافر نوشت. چشمانش را مالید دیدش بهتر شد. در حاشیه تپه شنی که بر یال آن بود قسمتی از تابش آفتاب صبحگاهی درامان مانده بود. سایه کوچکی در حاشیه شیار. --((تیمسار درآن حاشیه سایه ای است. بهتر نیست به آنجا برویم.)) آریافر چشم گرداند.سایه کوچک بود شاید به اندازه دراز کشیدن یک نفر. درآن برهوت و آن شرایط مشکل اصول شرافت سربازی را فراموش نکرده بود مقدم داشتن زیردستان برخود. _(( من اینجا راحتم. شما برو پسرم.)) عنایت خودکار تیمسار را به او پس داد. تلاش کرد تا برخیزد. پاها یاری نمی کردند. خود را به طرف سایه کشانده و در سایه ناپایدار رمل شنی دراز کشید. طلوع آفتاب هنوز به اوج خود نرسیده بود اما تابش صبحگاهی آن بدنهای تفتیده مردان را می سوزاند. عنایت خوابید. خوابی ناخواسته وقتی شعاع نور آفتاب سایه رمل شنی را محو کرد روح بلند کمک خلبان هلی کوپتر 1511 به آسمانها پرکشید اکنون یک مرد و یک کویر باقی مانده بود. تیمسار احساس کرد که خواب او را می رباید.اکنون اوج عطش بود. آفتاب هر لحظه داغتر می شد. آهسته با خود زمزمه کرد: _(( بهرام تشنگی را تحمل کن. تحمل کن به یاد کربلا .)) چیزی در قلبش شکست . دلش هوای یک مجلس روضه حضرت ابوالفضل (ع) کرد. احساس او دیگر نور زرد رنگ خورشید را نمی دید. همه جا سبز بود برای لحظه ای خیال کرد که به خاطر لباس سبزش همه جا را این گونه می بیند اما اینطور نبود. شعاع سبز رنگ نوری که محل تابش آن معلوم نبود تمام کویر را فرا گرفته بود. غفوری، زنده روح و رحمانی نژاد در همان هاله سبز رنگ بودند. صدای آب می آمد. زمزمه جویباری که از بلندی صخره ای به سمت پایین در حرکت باشد. لبخند همیشگی گوشه لبان تیمسار نشست. _(( آفرین بر تو بهرام مثل اینکه قابلیت پیدا کردی.)) صدای زمزمه ها محو و گنگ بود. آریافر به خود نهیب زد: _(( طوری زندگی کردی که از مرگ نترسی. تو همیشه به استقبال خطر می رفتی این بار هم چیزی عوض نشده.)) سعی کرد برخیزد نتوانست. غرید: _(( این بار هم به استقبال مرگ می روم. سرباز از مرگ نمی ترسد. ای کفن سبز من گواه باش که من حتی لحظه ای از مرگ نهراسیدم. شعری در خیالش نقش بست فرصت نداشت به یاد بیاورد که کجا این شعر را خوانده است. در دل گویه کرد: گفت بر خیز و ایستاده بمیر که جز این در خور دلیران نیست. _(( باید برخیزی بهرام. مثل منصور مثل محمد رضا مثل عنایت که آن بالا ایستادند. به احترام این نور سبز.)) دستها را بر زمین ستون کرد: _(( یا ابا عبدالله الحسین (ع).)) به برکت نام سالار شهیدان برخاست. جهت قبله را پیشاپیش به خاطر سپرده بود. به سوی قبله ایستاد. تمام توانش را به کار گرفت کلاه را به سر گذاشت. دستمال گردنش را مرتب کرد و به خود فرمان داد. _(( به احترام قرآن و پرچم جمهوری اسلامی ایران، خبردار.)) دست راست به موازات لبه کلاه بالا آمد. امیری در پهن دشت بی کرانه کویر به احترام قرآن و پرچم ایستاده بود. خورشید لحظه ای مکث کرد. بادهای سرکش و نا آرام کویری از عظمت کار او بر جا ایستادند. تیمسار در هاله نور سبزرنگ پرچم سه رنگی را در اهتراز می دید. کسی افتادن آن امیر بزرگ را بر خاک ندید. هفتاد و دو روز بعد جست و جو گران پیکر پاک تیمسار شهید بهرام آریافر را با لباس کامل نظامی به همراه سه تن دیگر از یارانش یافته و به بخش بها آباد منتقل نمودند. روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد. به پاس حرمت سرداری تو رشادتها نشان دارم ابوالفضل (ع) به یاد علقمه در آن بیابان لب خشکیده جان دادم ابوالفضل (ع)
آخرین نوشته ها -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر4
آخرین نوشته ها -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر4
 رحمانی نژاد تیمسار را به غایت مهربان یافته بود .آرام خونسرد ، با اقتدار و با معنویت زمزمه او را شنید: _(( وقت نماز است.شاید فرصتی برای خواندن یک نماز مغرب دیگر به دست نیاید . این نماز را باید غنیمت شمرد.)) عنایت از کلام تیمسار آرام شد. تیمم کرده و پشت سر تیمسار که تکبیره الاحرام را گفته بود به نماز ایستاد . نمازشان طولانی تر از شب پیش شد. بعد از نماز دستهای هم را فشردند و پس از سجده به راه افتادند. عنایت کم کم از اصرار تیمسار بر پوشیدن لباس کامل متعجب می شد. _(( تیمسار اگر این لباسها را در بیاورید کمتر گرما اذیتتان می کند.)) _(( می دونم پسرم. لباس برای سرباز در میدان جنگ حکم کفن را دارد. بیش از بیست و پنج سال به این کفن مقدس عشق ورزیدم. خیلی وقتها در مناطق ناامن عملیاتی وقتی لباسم را اتو می کردم و می پوشیدم دوستان سربه سرم می گذاشتند تو که می خواهی شهید بشوی چه فرقی دارد لباست اتو داشته باشد یا نداشته باشد. می دونی چه جوابی می دادم؟)) مکث کرد . عنایت مشتاقانه پرسید: _(( چه جوابی می دادید؟)) _(( می گفتم دوست دارم وقتی شهید شدم و دشمن بالای سر من آمد از ابهت جنازه من وحشت کند و ترس از سپاه اسلام در دلش بیفتد.)) بعد آرامتر ادامه داد: _(( از بزرگی شنیده ام که شهدا در روز محشر با لباس رزمشان محشور می شوند. اگر ما سعادت داشته باشیم که در زمره شهدا قرار بگیریم خوب است.)) عنایت دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد . _(( خدایا ما را از زمره شهدا و صالحان قرار بده .)) سر قدمها را کوتاه بر می داشتند. این را از فرورفتگی های شن که برجای پای مردان رهگذر بود می شد تشخیص داد.از سراب دیدن هم خبری نبود.چون یقین داشتند که تا به آبادی نرسند از آب خبری نیست. آریافر برای لحظه ای به رحمانی نژاد نگاه کرد. شانه خمانده و پایش روی زمین کشیده می شد. اما سعی داشت با آخرین توان به پیش برود. تیمسار گفت: _(( بهتر نیست که استراحت کنیم. )) _(( هر چه شما بفرمایید.)) کمی نشستند. نگاه عطش زده خود را به آسمان دوختند. آسمان پر ستاره و شفاف راه شیری درخشان و روشن. _(( در اینجا انسان خود را به خدا نزدیکتر می بیند.)) _(( خیلی قشنگ است اما حیف....)) عطش آنها را از پا انداخته اما امید همچنان آنها را به پیش می برد. بعد از نماز صبح دوم مرداد ماه واقعا زمین گیر شدند. رحمانی نژاد گفت: _((چشمانم کم نور شده فاصله دور را نمی بینم.)) تیمسار با تجربه می دانست که با این حالت پیشروی ممکن نیست. تا قوت قلبی به همراهش بدهد گفت: _(( هر روز آفتاب ما را مجبور به بیتوته می کرد امروز خودمان بیتوته می کنیم. پیش از گرم شدن هوا.)) و بعد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: _(( همین جا برای استراحت خوب است.)) نشستند. بهرام کاغذ و خودکارش را بیرون آورد و شروع به نوشتن کرد. رحمانی نژاد نپرسیده می دانست که این نوشته ها با یادداشتهای دیگر تیمسار فرق دارد....
جستجو-آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر3
جستجو-آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر3
سرهنگ چشمان تب زده اش را گشود. از لای پلکها نگاهش را به چهره آریا فر دوخت و آرام گفت: _(( من از شما ممنونم تیمسار. برادری را در حق من تمام کردی. رحمانی نژاد هم همین طور خیلی به شما زحمت دادم حلالم کنید.)) تیمسار به آرامی دست سرهنگ را دردستهایش گرفت. بغض راه گلویش را بسته بود. قطرات اشک از چشمان رحمانی نژاد می جوشید. باید کاری می کردند اما چه کاری از آنان ساخته بود. سرهنگ کلامی گفت که آریافر نشنید. سر پیش برد و پرسید : _(( چیزی گفتی منصور جان.)) لبهای سرهنگ باز و بسته شد. _(( قبله )) قطره اشکی از گوشه چشم آریا فر به روی گونه هایش لغزید. جهت قبله را می دانست با کمک هم سرهنگ را به طرف قبله چرخاندند .شاید ساعتی گذشت. آریافر آرام آیاتی را که از حفظ داشت زمزمه کرد. که یک باره صدای سرهنگ را شنیدند. _(( یا سقای دشت کربلا.)) سرهنگ سر بلند کرده و کلمات را گفت و دوباره سر بر شن نهاده بود. در پرتو نور مهتاب عروج روح پاک او بسیار روحانی بود. وقتی تیمسار دست روی صورت او گذاشت از داغی ساعت پیش خبری نبود. سرهنگ آرام گرفته بود. آریافر خم شد و پیشانی سرهنگ را بوسید. رحمانی نژاد هم . حالا فقط دو نفر بودند. دو مرد و یک کویر بی انتها. به راه افتادند. امشب مثل شب پیش نبود. می دانستند که باید تا قبل از طلوع آفتاب تا جایی که می توانستند پیش بروند. اما عضلات آنان توان شب قبل را نداشت. آتش عطش هر لحظه شعله ور تر می شد. تیمسار سکوت را شکست. _(( در فکر محمدرضا و منصور هستی؟)) _(( بله، خیال آنها لحظه ای راحتم نمی گذارد.)) _(( آنها انتخاب شدند که رفتند. ما هنوز قابلیت پیدا نکردیم.هر وقت که محبوب ما را قابل دیدار خودش بداند آن وقت ما را هم به مهمانی اش دعوت می کند. بعد از جنگ خیلی وقتها به خودم می گویم بهرام چرا همیشه در آخرین لحظات از سفر بازماندی.)) _(( وجود شما ارزنده است تیمسار. یقینا مشیت الهی بوده.)) تیمسار دستهایش را بلند کرد. _(( پروردگارا به مشیتت شکر. راضی به رضای تو هستیم .)) بیابان تمامی نداشت. مردان با کم رمقی در دل کویر پیش می رفتند.سپیده زد. نماز خواندند و به راه افتادند تا در جای مناسب که در دید گروههای تفحص باشد استقرار پیدا کنند. حوالی ظهر بود که دسته ای از هواپیمای تجسسی در فاصله دور دیده شدند و ساعتی بعد صدای هواپیما دو موتوره ای که در ارتفاعی بالا تقریبا از بالا سرشان گذشت شنیدند فریاد زدن و دست تکان دادن در هر دو مورد سودی نداشت. گروههای تجسس رفتند و دو مرد در آفتاب سوزان کویر تنها ماندند. رحمانی نژاد متحیرانه گفت: _(( ما را ندیدند؟)) آریا فر لبخند زد : _(( مثل اینکه داریم قابلیت پیدا می کنیم. دوست ما را طلبیده است. تو هم بیا بنشین پسرم. در این آفتاب سوزان تحرک زیاد زیاد مضر است.)) عنایت نشست. عرق پیشانی را با دستهای آفتاب سوخته پاک کرده و گفت: _(( اگرشب بشود احتمال اینکه ما را پیدا کنند ضعیف می شود.)) _(( تا زنده هستیم باید امیدوار باشیم. ناامیدی زود انسان را از پا در می آورد. طبق محاسبات من الان در حوالی بهاآباد هستیم اگر فقط آب داشتیم از کویر باکی نبود .)) انتظار آمدن گروههای تجسسی تا تاریکی هوا طول کشید. هر دو مرد تحلیل رفته بودند. بدون آنکه چیزی بگویند هر یک از حال دیگری آگاه بود.....
دومین پرواز -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر2
دومین پرواز -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر2
در بلندای شب، سه مرد خسته و تشنه در حال عبور از کویر بودند. آریافر نگاهی به ساعت مچی خود انداخت شب از نیمه گذشته بود. می دانست سکوت توان مردان را می گیرد صدایشرا بلند کرد: _((فردا دوشنبه است سی و یکم تیر ماه.)) زنده روح گفت: _((یک روز دیکر هم از عمر ما گذشت.)) _((برای انکه راه را کوتاه تر کنیم از خودمان بگوئیم.)) اول از همه تیمسار شروع به صحبت کرد. بعد زنده روح و پس از او رحمانی نژاد هر کدام گوشه ای از زندگی خود را بیان کردند. با نقل این خاطرات به صبح رسیدند. نماز جماعتی دیگر. آریافر وضع منطقه را سنجید. _((باید در جایی مستقر شویم. که بر زمین و هوا مشرف باشد .حتما گروههای زمینی و هوایی را برای پیدا کردن ما اعزام می کنند.)) رحمانی نژاد امان نداد. _((هر کی نیاد قهرمانی خودشو می رسونه.)) _((قهرمانی کیه؟)) _((دوست عمو غفوره خیلی وقته با هم رفیقند.)) رحمانی نژاد درست حدس زده بود روز دوشنبه قهرمانی به کرمان آمد. سرهنگ خورشیدی هم ستاد جستجو را با خلبانان نیروی انتظامی تشکیل داد. چند واحد از هوا نیروز هم آمده بود اما از صبح بادهای تند همراه با شن و غبار امکان پرواز و جستوجو را گرفته بود.ظهر دوشنبه وقتی باد با همان شدت اولیه ادامه یافت آریافر در دل گفت: _((احتمالا به خاطر شرایط جوی کسی به جستوجوی ما نمی آید.)) تشنگی از لبهای خشکیده هر سه مرد پیدا بود.اما هیچ یک کلامی از آب نمی گفت. لحظه لحظه عطش را می نوشیدند و هر دم از عطش سیراب تر می شدند. هر ساعتی که می گذشت تشنگی آنان بیشتر می شد. چیزی که بیش از همه آریافر را نگران می کرد وضعیت سرهنگ زنده روح بود. او درد می کشید و در اثر خونریزی از ناحیه پا به حالت بحرانی رسیده بود. هر چند چیزی به زبان نمی آورد اما از رنگ چهره اش همه چیز گویا بود. با خود اندیشید: _((اگر تا فردا کسی نیاید؟! بار غم همان شهید اول را نمی توانیم تاب بیاوریم چه برسد به ...)) گرد و غبار یک لحظه آسودشان نمی گذاشت. سرهنگ کم کم بی تاب می شد. آریافر لحظه ای به یاد نبرد سور کوه افتاد و غرید: _((امروز هم مثل آن روزقصد شب شدن نداره!)) خورشید در مدار خودش می چرخید. بی هیچ عجله ای.)) زبان سرهنگ خشکیده شده بود. سرخی هوا پیش از آنکه بیانگر گرمای هوا باشد بیانگر تب شدید بود. لبهای ترک خورده دیگر با تری زبان هم التیام نمی یافت. سرهنگ پیراهنش را از تن در آورده بود. رحمانی نژاد، هم تنها زیر پوش به تن داشت. آریافر هنوز با لباس کامل بود و حتی دستمال گردنش را باز نکرده بود. تیمسار می دانست که احتمال نجات سرهنگ نسبت به صبح خیلی کمتر شده است. با خود اندیشید: _((احتمال این که امشب ما را پیدا کنند کم است و فردا هم خیلی دیر است.)) ساعتی از شب نگذشته بود که رنگ سرهنگ به کبودی گرائید. برای اولین بار از سقوط بالگرد چیزی خواست. _((آب)) تیمسار سر بلند کرد. حاضر بود هر مشقتی را به جان بخرد تا جرعه آبی برای سرهنگ مهیا کند. اما کویر بی رحم هیچ راهی را باقی نگذاشته بود. باید به مجروح امید می داد: _((منصور جان حتما نیروهای کمکی مارا پیدا می کنند. آن وقت جای یک لیوان آب هر چه دلت خواست آب بنوش.)) سرهنگ چشمان تب زده اش را گشود. .....
ورودی های جدید-ماجرای پادگان اقدسیه1
ورودی های جدید-ماجرای پادگان اقدسیه1
پادگان اقدسیه در آخرین روزهای سال 1349 پرجنب و جوش بود. دانشجویان و کارکنان پادگان همگی در تدارک جشن سردوشی بودند. آنان که موفق به طی دوره سال تهیه شده بودند پس از مراسم اعطاء سردوشی به دانشکده افسری ارتش که تقریبا در وسط شهر تهران واقع شده بود می رفتند تا سه سال دوره دانشکده را در آنجا بگذرانند. روز جشن فرا رسید. دانشجویان که تا کنون با علائمی روی آستین لباسهایشان شناخته می شدند اکنون با نصب سردوشی احساس غرور می کردند. اینان دیگر دانشجویان سال یک دانشکده افسری بودند. اتوبوس حامل دانشجویان سال یک از خیابانهای نه چندان عریض شمیران به سمت مرکز شهر پایین می آمد. دانشجو قاسم سیاوشی و دانشجو بهرام آریافر روی یک صندلی نشسته بودند. هر دو از استان همدان بوده و در طی دوران سال تهیه علاقه خاصی به هم پیدا کرده بودند. سیاوشی نتوانست شادی خود را از پایان رساندن ((سال تهیه)) پنهان کند: -((به جون بهرام راحت شدیم. سال تهیه گی مثل دوران آش خوری سربازاس. پدرمون در اومد)).بهرام لبخند زد: _(( اینقدرا هم سخت نبود.اگر آموزشی سخت نباشه که آدم چیزی یاد نمی گیره )). سیاوشی مستقیم به صورت آریافر نگاه کرد. _((بزنم به تخته با ابن یال و کوپال تو، بایدم از سال تهیه گی خوشت بیاد)). گفتگوی دانشجویان را صدای قرچ وقرچ ترمز دستی اتوبوس قطع کرد . _((مثل اینکه رسیدیم)). قاسم این کلمه را گفت و مثل برق از جا پرید. ساک برزنتی بزرگ را روی شانه گذاشت و به طرف در اتوبوس خیز برداشت. بهرام هم با طمانینه ساک را روی دوش گذاشت و پیاده شد. دانشجویی که سه خط افقی سیاه رنگ روی زمینه های خاکی و قرمز سردوشی اش نصب شده بود صداییش را کلفت کرده و با خشونت فریاد زد: _((همه به خط شن)). دانشجوی سال سوم بود. سال سومی ها حاکمان بی چون و چرای دانشکده در غیاب پرسنل کادر بودند. همه به خط شدند. قاسم و بهرام در یک ستون ایستادند تا در هنگام تقسیم در یک گروهان از گروهان های چهار گانه بیفتند. دانشجوی سال سومی یک بار دیگر صدایش را بلند کرد. _((گردان به راست راست )). دانشجویان با یک چرخش نیم رخ به سمت راست چرخیدند. _((گردان خبر دار)). سرگردی چوبی تعلیمی در دست پیش آمد و جواب احترام دانشجویان را داد. سپس گروهان بندی شروع شد. قاسم و بهرام هم گروهانی شده و به گروهان یکم رفتند. صبح روز بعد درست جلو در سالن غذاخوری سر گروهبان گروهان که خود یک دانشجوی سال دوم بود فرمان ایست داد.فرمانده گروهان که افسر جوانی با درجه ستوان یکمی بود پیش آمد و دستور داد که همه یک دور، دور سالن غذا خوری بزنندو بر گردند. دانشجویان با این قبیل مانورها از پیش آشنایی داشتندو می دانستند که موضوع با یک بار مانور خاتمه نمی یابد. همین طور هم شد. پس از شش دور مانور اجازه داد تا به درون سالن غذا خوری بروند. طبق مقررات دانشکده اول دانشجویان سال سوم غذا می خوردند. سپس دانشجویان سال دوم و آخر از همه دانشجویان سال اول.راه رفتن برای دانشجویان سال اول ممنوع بود و باید در محوطه می دویدند آنها موظف بودند به دانشجویان سال دوم – سال سوم و به کارکنان کادر با درجه بالا تر از ستوانیاری احترام بگذارند. وقتی گروهان اول سال یکی وارد سالن غذا خوری شد فرمانده گروهان در سوت خود دمید. _((از الان تا سه سوت دیگه اجازه دارید غذایتان را بخورید. وقتی سوت سوم را زدم همه جلوی میزشان خبردار می ایستند. اگر دهان کسی بجنبد تا شب کل گروهان را مانور می کنم. اینجا تشویق انفرادی و تنبیه دسته جمعی است)). فرمانده گروهان خیلی زود سوت سوم را زد و دانشجویان ناچارا صبحانه را نیمه تمام رها کردند.سیاوشی طبق معمول حرفش را زمزمه کرد: _ (( صد رحمت به همون سال تهیه گی))....
اولین پرواز -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر1
اولین پرواز -آخرین لحضات زندگی شهید بهرام آریافر1
صدای خسته و تب دار خلبان در گوشش پیچید: _ (( تیمسار خیلی متاسفم. شرایط بدی به وجود آمده است.)) دستهای خلبان در دستهای تیمسار بود با روحیه لبخند زد: _ (( کار عملیاتی همین است. هر لحظه اش احتمال خطر وجود دارد.)) وضعیت خلبان نگران کننده بود. این دستهای داغ و آن درد شدید در ناحیه سر و پهلو امکان هرگونه حرکت را از او سلب می کرد. تیمسار باتجربهمی دانست خونریزی داخلی شدید است. وسایل ناچیز کمکهای اولیه در داخل هلی کوپتر هم کارساز نبود. خلبان سعی می کرد کلامی بگوید: _ (( سقوط بدی بود.)) _ (( شما تلاشتان را کرده اید؟ و حداکثر توانتان را برای فرود به کار گرفتید جناب سرگرد)). تیمسار باز هم لبخند زد و ادامه داد: (( آخر هر پروازی فرود است و هر تیزپروازی یک روز طعم سقوط را می چشد. تلخ یا شیرین. فقط یک پرواز بی فرود داریم و آن هم شهادت است)). صدای مهربان تیمسار چون نغمه های دل انگیز آبشار در گوش سرگرد غفوری می ریخت. اولین بار بود که با این تیمسار از مرکز آمده در این عملیات همسفر شده بودند. گفتار و حرکات و کلمات او و حتی دستمال گردنش برای غفوری و رحمانی نژاد جالب توجه بود. چشمهایش را بست و از خود پرسید : _ (( برخلاف تصور ما چه قدر مهربان و با صداقت است)). تیمسار حرفش را پی گرفت: _ (( ما به وظیفه خود عمل می کنیم. و سرانجام هر چه که باشد مهم نیست. وظیفه ما خدمتگزاری است.)) کمک خلبان خود را به تیمسار رساند و آهسته طوری که خلبان نشنود گفت: _ (( جناب سرهنگ زنده روح حال مساعدی ندارد)) تیمسار کمک خلبان را به جای خود نشاند و به طرف سرهنگ حرکت کرد. خلبان که دستش از دست تیمسار بیرون آمده بود آهسته چشم باز کرد. کمک خلبان سرپیش بود و آهسته بخشی از پیشانی خلبان را که آغشته به خون نبود بوسید. خلبان با صدایی آهسته پرسید: _ (( عنایت جان ، شمائی؟)) _ (( آره عمو غفور . حالت چطوره ؟)) _ (( بدنیستم.تیمسار کجاست؟)) عنایت نخواست از مجروح شدن سرهنگ چیزی به خلبان بگوید. _ (( همین نزدیکی است. داره مختصات جغرافیایی اینجا رو بررسی می کنه)). خلبان لرزید. کمک خلبان با حیرت پرسید : _ (( مثل اینکه حالتون خوب نیست جناب سرگرد)). _ (( سردمه عنایت.خیلی سردمه)). تیرماه در کویر لوت، درآن گرمای بالای چهل درجه خلبان از سرما می لرزید. و این زنگ خطری بود. رعشه دیگری در اندام خلبان افتاد. عنایت از جا پرید فریاد زد: _ (( تیمسار، تیمسار)). فرمانده ارشد که مشغول بستن آتل روی پای شکسته سرهنگ بود از جا پرید.. _ (( چی شده ؟)) _ (( جناب سرگرد حالش بد شده )). وقتی تیمسار خود را به خلبان رساند روح بلند خلبان شجاع از کالبد تن پرواز کرده بود. آخرین پرواز. نهایت هر خلبانی که به اوج می اندیشید ایستاده بمیر....
ذکر یا زهرا سلام الله علیها
ذکر یا زهرا سلام الله علیها
من و شهید سید محسن روحانی دستمون تو دست هم در حال رد شدن از کنار لودر بودیم داشتم به خنده بهش میگفتم که بند پوتینت هم که بازه، ولی او داشت ذکر میگفت.نمی دونم چرا بند دلم پاره شد وقتی دیدم که ذکرش یا زهراست. تو همین لحظات صدای سوت خمپاره ای اومد و هر دو مجبور شدیم بخوابیم روی زمین. فقط یه لحظه دستم را از تو دستش در آوردم که چاره ای نبود. نگاهش کردم دیدم که از پهلویش خون جاریست. آخرین کلامش هم یا زهرا (س) بود. فقط یادم میآید که شیشه عینکش زیر نور منور عراقی ها برق میزد من هم بعدش چیزی یادم نیست. شهادت نصیب او شد و حسرت نصیب من. هر کی فکر کنه که همینطوری میشه شهید شد راه را گم کرده است باید به دادش رسید که گمراه است. خدا گلچین است و گلها را میبرد پیش خودش. خدایا لیاقت چیزیست که مجانی نمیدهند. بهشت را به بها میدهند نه به بهانه. خدایا میدونم که من از جنس این شهیدان نبوده و نیستم  ولی نفس اونها به من هم خورده، دست در دستشان بوده ام، نگاه در نگاهشان، هم غذایشان، همسفرشان، هم نمازشون، بارها کفش هاشون رو یواشکی تمیز کردم، خدایا اینان برادران من هستند بر اساس عقد اخوت، خدایا به نور جلال وجه کریمت من را شرمنده بالا نبر.
آثارمنتشر شده درباره ی شهید
آثارمنتشر شده درباره ی شهید
زبانش، چشمه ای بود که با جوشش خود، درخت دلها را آب می داد. و کلامش، نوری که ظلمت را از صحنه عقول می زدود. نامش, «روحانی», و میل و تعلّقش نیز «روحانیّات» بود. او «بنده» بود. و عبادتش, گاه اشک قلم که بر پیشانی سفید کاغذ جاری می شد, و گاه اشک دیده و قطره های زلال و روشن چشم, که در سیاهی شب به زمین می ریخت. و گاه قطره های گرم خون, که تقدیم آسمان حضرت دوست می شد. این وظیفه شناسی, چنان او را از حضیض زندگی تا اوج بندگی برد که بوی بهشت را در لحظه لحظة حیاتش منتشر کرد. و این «سید» سحرخیز و سحرسوز, بنده ای شد که بند بند وجودش در بند دوست گرفتار آمد. و به جایی رسید که درد دلش با دُردِ عشق درمان شد. سرانجام, آن اشکهای, عاشقانه درخت نیازش را بارور کرد. و دست گریه, خندة خون را بر پیکر مبارکش پاشید. او با پرپر شدن, از برهوت فراق, به باغ سبز وصال پر کشید. صحرای خطر گام مرا می خواند صهبای سحر، جام مرا می خواند وقت خوش رفتن است، هان، گوش کنید! از عرش کسی نام مرا می خواند ستاد بزرگداشت مقام شهید
آثار باقی مانده از شهید
آثار باقی مانده از شهید
- «اگر به من بگویند چه آرزویی داری؟ می گویم: آرزو دارم خدا توفیق دهد تا بتوانم به جبهه رفته و دِین خود را به اسلام و امّت اسلامی و شهدا ادا کنم.» «راستی، در جبهه چه می گذرد؟ اسلام چه جذابیتی ایجاد کرده است؟ چرا فرزندان اسلام کانون گرم خانواده را عاشقانه رها کرده و به سنگرهای کوچک جبهه می روند؟ چرا زندگی شیرین، برای آنان تلخ است و انتظار مرگ در راه خدا را می کشند؟ و به چه علت «شهادت» برای آنان بالاترین آرزو و مهمترین دعای نماز شبشان، درخواست شهادت مخلصانه از خداوند است؟» «پدران! مادران! خواهران! برادران! دوستان! آشنایان! دست از ما بشویید؛ زیرا دیگر ما متعلق به خودمان نیستیم ... ما را به خدا هدیه کنید تا خداوند بزرگ سعادت را به شما عنایت فرماید. دوری ما را با صبر نیکو تحمل کنید و مرگ ما را صبورانه پذیرا باشید تا خداوند به شما اجر صابران را عطا کند.» «ما، در راهی قدم گذاشته ایم که به رستگاری اش ایمان داریم ... خدایا! عاقبت ما را ختم به شهادت فرما.»
کربلای بدر
کربلای بدر
یکی همرزمان شهید می گفت: در عملیّات بدر، هنگامیکه بچه ها توانستند به عمق خاک عراق نفوذ کرده و به اهداف مورد نظر دست یابند، دشمن، دست به پاتکهای سنگینی زد. بچه ها با چنگ و دندان از مواضعشان دفاع می کردند و شهید حجت الاسلام «سیّد محسن روحانی» نیز پا به پای بسیجیان در دفع این پاتکها می کوشید. هنگام ظهر، دوستان گفتند: - حاج آقا! فعلاً که خبری نیست، خوب است نماز را به جماعت بخوانیم. آقا محسن فرمود: - نه، ممکن است خمپاره بزنند، خیلی خطرناک است. خلاصه، نماز را سریع خواندیم و به استراحت پرداختیم. من و برادران غلامپور و رستمی و جعفر ربّانی نژاد با هم بودیم. ساعت یک و نیم عصر دیدیم صدای شنی تانک به گوش می رسد. خوب که پشت خاکریز را برانداز کردیم، دیدیم چندین تانک دشمن در فاصلة یکصد متری ما در حال مانورند. شهید ربّانی نژاد گفت: - بهتر است آقا مصطفی را خبر کنیم. منظور شهید مصطفی کلهری فرماندة گردان سیدالشهداء بود. - ایشان با بی سیم خبر حملة تانکها را به آقا مصطفی داد. ما درحال مقابله با تانکها بودیم که آقا مصطفی هم سریع خودش را رساند و شروع به شلیک آر- پی- جی کرد وناگهان با اصابت تیر کالیبر به ناحیة سر، نقش بر زمین شد و به شهادت رسید. درگیری لحظه به لحظه شدّت می گرفت: چیزی نگذشت که رستمی و سپس ربّانی نژاد نیز مورد اصابت قرار گرفتند. با شهادت آنان، شهید غلامپور رو کرد به آقای «روحانی»: - حاج آقا! به احتمال قوی ما هم رفتنی هستیم. شما در جریان کُد بی سیم باشید که اگر کسی تماس گرفت بتوانید موقعیت اینجا را گزارش کنید. بعد کُد را یاد ایشان داد و خودش رفت سراغ تانکها. نفرات ما اندک، و جنگ تن و تانک همچنان ادامه داشت. چیزی نگذشت که برادر غلامپور نیز به شهادت رسید، و دشمن، لحظه به لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد. من با تانکها درگیر بودم که صدای بی سیم را شنیدم ... بعدها برادری که پشت خط بود، خودش چنین تعریف می کرد: - «گوشی» را که برداشتند، از موقعیت خط و احوال بچه ها پرسیدم. جواب آمد: - الحمدلله وضعیت خوب است و بچه ها همه سالمند! دیدم صدا بسیار ناآشناست. خیلی مشکوک شدم. گفتم: - برادر! شما؟ گفت: - من یکی از برادران هستم! این را که گفت تردید من بیشتر شد، پرسیدم: - اسمتان؟ - دیدم از ذکر اسمش طفره می رود. گفتم: پس لطفاً غلامپور و ربّانی نژاد را صدا کنید! گفت: - برادر! من سید محسن روحانی هستم. و بغضی در صدایش پیچید. با شنیدن این جمله فهمیدم که آنان به شهادت رسیده اند، وگرنه ایشان جوابم را نمی داد!» پس از این واقعة تلخ، خود شهید «روحانی» از شهید «غلامپور» با حسرتی عظیم یاد می کرد: - وقتی «رستمی» به شهادت رسید، بچه ها دوره اش کرده و گریه می کردند. یکی به جنازه اش عطر می زد و دیگری می بوسیدش. شهید غلامپور که روحیة بچه ها را خورد و خراب دیده بود، سر بچه ها فریاد کشید: الآن چه وقت این حرفهاست؟ آنها پیش خدایشان رفتند. بیایید حملة این کافران را دفع کنید!
خاطرات پدر شهید
خاطرات پدر شهید
بنده چون خودم صاحب امتیاز و مدیر یک مدرسه ملی در قم بودم، «محسن» را از کلاس اوّل دبستان در همین مدرسه ثبت نام کردم. جو مدرسه ما روی دانش آموزان، اثر تربیتی عمیقی داشت. دعای صبحگاهی مدرسه «الهی عظم البلاء ...» و یک حمد و سوره بود. بچّه ها دروغ نمی گفتند. غیبت نمی کردند و فحش نمی دادند. «محسن»، از بچگی سالم و درستکار و بسیار فعال و باهوش بود. من از وی هرگز خلافی در محیط مدرسه ندیدم. او تا کلاس پنجم ابتدایی در این مدرسه ادامة تحصیل داد، و از آنجایی که نمی توانستم در مدارس دولتی آن زمان، آینده سالمی را برایش رقم بزنم، وی را تشویق به آموختن دروس حوزوی کردم. ایشان هم از سال 1350 رسماً به فراگیری این دروس همت گماشت. در دوران انقلاب، رویکردی عجیب نسبت به مطالعات سیاسی پیدا کرد؛ به طوری که تمامی نشریات و رنگین نامه های گروهکهای مختلف را مورد مطالعه قرار می داد و از این راه به درک و شناخت عمیقش از جریانات فکری انحرافی می افزود. در تحلیل مسائل سیاسی بسیار قوی بود. عجیب آن که با همة اشتیاقی که نسبت به مطالعة کتابها و نشریات گروهکها از خویش نشان می داد، هرگز برای خرید آنان از سهم امام و پول شهریه استفاده نکرد. و با این که مسائل روز و انقلاب را بخوبی درک و تحلیل می کرد، در نظریّاتش هرگز تعصب نداشت. بسیار متواضع بود و از ریا و تظاهر به شدت پرهیز داشت. در مسألة صلة رحم حسّاسیت زیادی به خرج می داد. هر وقت که از جبهه باز می گشت- اگرچه برای مدّتی اندک- به تمامی فامیل سر می زد. در انتخاب اولین رئیس جمهور انقلاب، با شناخت عمیقی که از شخصیتهای مطرح سیاسی یافته بود می گفت: - با این که می دانم «بنی صدر» برنده است، ولی من به کاندیدای جامعة مدرسین رأی می دهم تا او لااقل یک رأی کمتر بیاورد!
انس و الفت با جبهه
انس و الفت با جبهه
یکی از دوستانش می گفت:در محفلی، مرحوم حجّت الاسلام سیّد حسین سعیدی- فرزن شهید «آیت الله سعیدی»- از شهید حجّت الاسلام «سیّد محسن روحانی» بسیار تعریف کرده بود. چند روز قبل از شهادت آقا محسن، به ایشان گفتم: - آقای سعیدی خیلی از شما تعریف می کند. فرمود: - ایشان اشتباه می کند. وی هنوز نمی داند که من چه موجودی هستم! «آقا محسن»، به بسیجیها ارادت و علاقة قلبی خاصّی داشت. با اینکه روحانی و مسئوولیّت آموزش عقیدتی- سیاسی لشگر 17 به عهدة او بود. ولی سعی می کرد از هرگونه تشخّص و امتیازی که وی را از بسیجیان جدا می کرد، چشم پوشی کند.معمولاً یک دست لباس سادة بسیجی به تن می کرد و کم می شد که از لباس مقدّس روحانیّت استفاده کند. یک روز به ایشان گفتم: - آقا محسن! دلیلش چیست که شما لباس نمی پوشید؟ - با خنده گفت: - می بینید که پوشیده ام!- منظورش لباس بسیجی بود- بعد وقتی که دید من دست بردار نیستم، ادامه داد: - راستش، لباس روحانیّت، لباس پیغمبر اکرم (ص) است و من خودم را شایستة این لباس مقدّس نمی دانم. هر وقت این جرأت و شایستگی را در خودم دیدم، به چشم! در مدرسة فیضیه حجره داشت. با اینکه سالها در درس خارج حضور پیدا می کرد و در راه کسب علم و معرفت، سر از پا نمی شناخت. اما هر بار که حضورش را در جبهه ضروری تر می دید، به سنگرنشینان وادی عزّت و شرف می پیوست و درس و تحصیل را رها می کرد. بارها این گسستن و پیوستن را به تجربه نشست. یک روز دیدم آمده است سر وقت کتابها و اسباب و اثاثیة مختصرش، گفتم: - آقای روحانی! چرا اسباب و اثاثیه ات را می بری؟! لبخندی زد و گفت: حجره، شرعاً متعلق به کسانی است که دل به درس و کتاب داده اند، نه مال امثال ما که رفته ایم و ابجدخوان «مدرسة عشق» شدیم! آنگاه که زمان حضورش در جبهه به درازا می کشید، دوستانش شهریة او را گرفته و به منزلشان می دادند. وی هنگامی که از این موضوع کسب اطلّاع کرد، به والدة محترمش فرمود: - اگر دوستان، شهریة مرا آوردند شما قبول نکنید! و آنگاه که با اعجاب مادر رو به رو شد گفته بود: - زیرا من فعلاً اشتغال به تحصیل ندارم، و شهریه مال طلّاب درسخوان است! نه ... انس و الفت عجیبی با احادیث معصومین علیهم السّلام داشت. گاه ساعتها در بوستانهای رنگارنگ کلامشان به تفرج می پرداخت و مشام جان از نسیم حکمتشان معطر می کرد. در «بحارالانوار» علامة مجلسی، وقت و بی وقت تن به آب می زد و غواص گهرهای آبدارمی گردید. از تمامی علما با اکرام و نیکی یاد می کرد؛ به خصوص از صاحب «بحار» که معتقد بود ایشان یک تنه بحری عظیم را در کوزه ای خرد گنجانیده است! خدا را شاهد می گیرم که در تمام طول رفاقتم با وی، کوچکترین بی حرمتی ای از ناحیة ایشان نسبت به عالمی سراغ ندارم!
خاطرات مادر شهیدان روحانی
خاطرات مادر شهیدان روحانی
به خدا قسم از اینکه بخواهم دربارة فرزندانم سخنی بگویم خجالت می کشم. بچّه ها از کودکی با افکار مذهبی بزرگ شدند. من از بچّگی به اینها سفارش حضور در مسجد و نشست و برخاست با علما را می کردم. آنها حتّی یک لقمة مشکوک نخوردند. من وقت شیر دادن به اینها را بهترین هنگام استجابت دعا دانسته و هیشه برایشان از خدا عاقبت به خیری و سعادت را مسألت می کردم. «سیّد محسن» با سادگی و قناعت خو کرده بود. هنگام جنگ، یک پایش اینجا بود و یک پایش در جبهه. و در طول جنگ، آرام و قرار نداشت. هر گاه که فرصتی دست می داد و از جبهه به شهر باز می گشت، لباسهایش را خودش می شست و می گفت: - مادر! راضی نیستم در این باره به شما زحمتی بدهم. آخرین باری که از جبهه آمد، به زیارت امام رضا (ع) رفت. او در آنجا با اصرار از امام هشتم شهادت در راه خدا را طلب کرده بود! همیشه به من می گفت: - مادر! دعا کن که گمنام بمانیم. چقدر جوانان خوب و مخلص به شهادت رسیدند. لطف خداست که مردم ما را خوب می دانند، وگرنه ما کجا و خوبی کجا! بارها از زبان «سیّد محسن» شنیدم که می گفت: - نمی دانم چه نقصی در من است که لیاقت شهادت را ندارم! پس از شهادت «محسن»، یکی از دوستانش تعریف می کرد: - شبی او را در عالم رؤیا، غرق در نور و سرور دیدم، گفتم: آقا محسن! خیلی نورانی شده ای. در جواب گفت: - نمی دانی اینجا چه قدر به آدم سخت می گیرند. من همین دیشب از حساب خلاص شده ام!
آرزوی زیارت امام رضا علیه السلام
آرزوی زیارت امام رضا علیه السلام
حجّت الاسلام «سیّد محسن روحانی» درست یک هفته قبل از شهادتش می گفت: - خیلی دلم برای امام رضا (ع) تنگ شده، چند سالی هست که توفیق زیارت حضرت را نداشته ام. من هم که منتظر چنین فرصتی بودم، گفتم: - آقا محسن! ان شاءالله با هم می رویم! خلاصه کارها را راست و ریس کردیم و یکی دو تای دیگر از دوستان هم اعلام آمادگی کردند. در ساعت مقرّر؛ همه سر قرار حاضر شدند و به عشق زیارت راهی شدیم. به حرم که رسیدیم، نماز جماعت تمام شده بود. گفتم: - آقا محسن! حالا دیگر نوبت شماست. بروید جلو که یک نماز باحال بخوانیم. ایشان با اکراه پذیرفت. پس از اتمام نماز، با ملاطفتی خاص رو کرد به ما: - دوستان! قدر این دوستی و صمیمیت را بدانید. احترام یکدیگر را نگهدارید. ببینید چه بچه های مخلصی در میان ما بودند و حالا نیستند. پس بیایید قبل از آنکه افسوس از دست دادنشان را بخوریم درست درکشان کنیم! و چه زود سخنش دربارة خودش به تحقق پیوست. و حال ما مانده ایم و حسرت از دست دادن آن بزرگ که در آیینة کوچک ادراک ما در نگنجید!
سید محسن و دلدادگی به جبهه
سید محسن و دلدادگی به جبهه
شهید حجّت الاسلام «سیّد محسن روحانی»- مسئول آموزش عقیدتی، سیاسی لشگر 17- در عملیاتها از روحیه ای قابل تحسین برخوردار بود. در عملیّات بیت المقدس با هم در گردان مالک اشتر بودیم. یادم نمی رود آن پاتک شدید دشمن در منطقة شلمچه. درگیری سختی آغاز شده بود. تیراندازی دوطرف لحظه ای قطع نمی شد به نحوی که ما با کمبود خشابهای پر مواجه بودیم. این شهید والامقام، در حالی که لباس بسیجی به تن داشت و رزمندگان با مشاهدة عمّامة سیاهش، لحظه به لحظه بر مقاومت جانانة خویش می افزودند، خشابهای خالی رزمندگان را با چابکی تمام پر کرده و می داد دستشان و می گفت: - برادران! مقاومت کنید، خدا با شماست! در عملیات «والفجر 8» نیز با آنکه گردانهای خط شکن، پس از ده، پانزده روز، به عقبه بازگشته بودند، اما ایشان 45 روزتمام مدام در خط مقدم حضور داشت و ضمن سرکشی به تک تک سنگرها و صحبت با بچه ها، به آنها روحیه می داد. وی با اینکه برادرش مفقود بود و خود نیز مسئوولیت، مستقیمی در رابطه با عملیّات نداشت، اما هیچ گاه رزمندگان را تنها نمی گذارد. خدا شاهد است که من هر وقت او را در این خطوط می دیدم، تمام خستگی عملیات و پاتکها از تنم خارج می شد. «سید» واقعاً روحانی باصفایی بود.
"روحانی شهید: علیرضا پورمحمدی
 (شرافت)" "قم" "لایق شهادت بود" یک روز هنگامی که شهید ابتدای کوچه حضرت آیت الله گلپایگانی در حال تظاهرات بود مامورین گارد با ماشین جیپ وی را تعقیب می کنند و شهید پس از طی نصف کوچه متوجه می شود که راهی جز پناه به یکی از منازل اطراف ندارد. به سرعت وارد خانه ای که دربش باز بود می شود و به بالای پشت بام منزل می رود، مامورین گارد به منزل حمله کرده و وی را مجبور می کنند که از پشت بام پایین بیاید. پس از پایین آمدن، شهید ساعت را از دست خویش بازکرده و به صاحبان منزل می دهد و اظهار می دارد که این مزدوران اولین کاری که می کنند با چوب بر روی دستم می زنند و ساعت می شکند، صاحبان منزل هرچه به مامورین اصرار می کنند که دست از او بکشند آنها ترتیب اثر نداده و وی را با ضرب و شتم می برند و شهید پس از مدتی با اوج گرفتن انقلاب از زندان آزاد می شود. هنگامی که خبر شهادت وی به اهالی همان کوچه داده می شود؛ تمام اهالی به شدت متاثر می شوند و اظهار می دارند که وی لیاقت شهادت را داشت. شهید در قبل از انقلاب به دیدار کلیه علمایی که در شهرستان های دورافتاده کشور (سیستان و بلوچستان، کردستان) در تبعید به سر می بردند رفته و آنها را ملاقات می نمود، از جمله؛ حضرت آیت الله خامنه ای و حضرت آیت الله مشکینی . "به نقل از خانواده شهید
باران امداد غیبی
باران امداد غیبی
 باران رحمت خاطره ای از «شهید سهراب نوروزی» قبل از عملیات والفجر مقدماتی، نیروهای تدارکات آماده شدند تا قبل از حرکت نیروهای رزمی، به طرف منطقه عملیاتی حرکت کنند. در آن زمان من در نیروهای پشتیبانی فعالیت می کردم. در بین راه باران شدیدی شروع به باریدن کرد. همه بچه ها از بارش باران نگران و ناراحت شدند، زیرا که جاده خاکی سراسر گل شده بود و به همین علت ممکن بود عملیات متوقف شود. با این وجود از آن جا که خدا خواسته بود، فرماندهان نه تنها دستور آمادگی کامل را به نیروها دادند، بلکه حتی حرکتشان را هم کند نکردند. باران رحمت در آن شب به کمک نیروهای اسلام آمده بود و هیچ جای نگرانی نبود چون که نیروهای عراقی با شروع بارش باران فکر حمله نیروهای اسلام را از سر خارج کرده و با خیال راحت به خوشگذرانی و استراحت پرداختند و ناگاه با فریاد الله اکبر گردان ذوالفقار سربازان کفر غافلگیر شدند و باران؛ موهبتی الهی برای رزمندگان مؤمن و عذابی برای دشمنان خدا گردید. آری باران رحمت الهی بود.
شهید حسن آزادی
شهید حسن آزادی
یادم هست که بنا به مناسبتی لازم بود که برای نیروها صحبت بشود ایشان به من گفت : فلانی شما برو پشت تریبون و صحبت کن من هم چون اولین بار بود و آمادگی قبلی نداشتم قبول نکردم آن موقع من مدیر داخلی تیپ بودم . به من گفتند: ببین ما باید همه کار یاد بگیریم باید همه کار بکنیم اینجا نیامده ایم که فقط اسلحه به دست بگیریم ودشمن را بکشیم ماباید مهارت صحبت کردن را هم کسب کنیم امکان دارد آینده شما ارتقاء شغلی پیدا کنی همیشه که یک جا نمی مانی پس باید برای صحبت کردن تمرین کنی او معتقد بود که نیروهایش باید رشد پیدا کنند. در این جهت دست همه را باز گذاشته بود در یک عملیات باید برای بچه های بسیجی (نیروهایی که بایدعملیات انجام می دادند ) قبل از عملیات صحبت می شد خلاصه درآن مراسم صبحگاهی ابتدا آقای قالیباف صحبت کردند وبعد به آقای آزادی اشاره کردند که مرا برای صحبت بفرستد من برای اولین بار بود که صحبت کردم و بعد از آن دیگر ترسی ازصحبت کردن برای جمع نداشتم **زمانی بحث سر جانشینی تیپ بود و آقای قالیباف به آقای آزادی و آقای سعادتی گفت : " من هر دو تای شما را به یک اندازه دوست و قبول دارم . هر کدامتان مایل هستید این مسئولیت را قبول کنید تا بالاخره یک نفر به عنوان جانشین کارها را انجام دهد ." 3 الی 4 روز بین آندو تعارف و بحث بود و هر یک دیگری رابه قبول منصب تشویق می کرد . تا اینکه یک روز آقای قالیباف گفت: نتیجه چه شد ؟ بالاخره کدامیک تصمیم به قبولی این قضیه گرفتید ؟ آقای آزادی گفت: " آقای سعادتی . و آقای سعادتی نیز گفت: آقای آزادی . آقای قالیباف که جریان را بر این منوال دید . خودش آقای آزادی را به عنوان جانشین معرفی کرد . و ایشان نیز به ناچار پذیرفت .
فرشته آهنی
فرشته آهنی
شب اول عملیات والفجر 8 پیشروی بچه ها غیر قابل تصور بود صبح روز اول وقتی فرمانده گردان اعلام کرد که کنار جاده فاو بصره مستقر شده ایم ....  فرمانده لشکر باور نمی کرد !!!! گفت: همانجا باشید جلوتر نروید تا خودم بیایم ... ساعتی طول نکشید که دیدیم برادر «امین شریعتی» (فرمانده لشکر 31 عاشورا بعد از شهید باکری)با دو تا بی سیم چی اش از راه رسیدند تا با چشم خود ببیند که واقعا بچه ها کنار جاده رسیده اند !! ....... بچه ها با دیدن فرمانده لشکرشان در خط مقدم درگیری خیلی خوشحال شدند تازه مستقر شده بودیم که خبر آمد که خط اول در حال سقوط است.... بچه ها مهمات تمام کرده بودند.... عراقی ها که شب گذشته تا جایی که امکان داشت گریخته بودند حالا که فهمیده بودند چه بر سرشان آمده و اگر پیشروی همینطور صورت بگیرد فاو را از دست خواهند داد برگشته بودند تا از دست داده ها را پس بگیرند. خود ما هم با اینکه در درگیری دیشب در مصرف مهمات صرفه جویی کرده بودیم، ولی وضع مهماتمان بهتر از بچه های خط اول نبود. گویا قایق ها فقط توانسته بودند نیروها و مهمات را در ساحل اروند پیاده کنند، ولی هنوز خودرو یا وسایل موتوری که مهمات را به معرکه درگیری برساند هنوز به این طرف آب منتقل نشده بود. بچه های زخمی کنار خاکریز مانده بودند و وسیله ای برای انتقالشان وجود نداشت. خسته و بیقرار توی کانال کوچکی که فاصله کمی با خاکریز درگیر داشت مانده بودیم که چه کنیم...... فریاد بچه ها را می شنیدیم که مهمات می خواستند ... و کاری از ما بر نمی آمد ... عمق کانال در این منطقه بسیار کم بود و فقط می شد سینه خیز جلو رفت .... سرت را که بالا می گرفتی بارانی از گلوله های تیربار و قناسه ویز ویز کنان از کنارت می گذشتند..... نه بچه ها می توانستند آن صد متر را عقب بیایند و نه ما می توانستیم جلو برویم ..... ناگهان صدایی که از شب قبل دو بار توجه ما را به خود جلب کرده بود دوباره به گوش رسید.... آری هماننفربر دیشبی انگار فرشته نجات از راه رسیده بود  ..... همان نفربری که دیشب و امروز صبح زود، دو بار از دم موشک آرپی جی من جان سالم بدر برده بود اینک با جانی زخمی و چرخ هایی پنجر ولی پر از مهمات از راه رسید بود داخل نفربر و روی آن پر بود از جعبه های مهمات ..... راننده نفربر داد زد: بچه ها ! زود باشین خالی اش کنین تا من برگردم ... زود باشین ! قبل از اینکه برادر محمد چیزی بگوید صابر سریع بلند شد و من هم مثل سایه بدنبالش انگار یادمون رفت که این جا توی دید عراقی هاست ... سریع پریدیم بیرون کانال، من رفتم بالای نفربر، جعبه ها رو بلند می کردم و تند تند می دادم پایین و صابر اونها رو روی زمین می گذاشت ویز ویز قناسه ها لحظه ای قطع نمی شد هر لحظه منتظر بودیم که داغی یکی از اون گلوله ها بر جانمان بنشیند   ..... نفربر که خالی شد، برادر ممد که توی کانال بود داد زد : بچه ها سریع بیایید توی کانال ! دویدیم که بپریم تو کانال ناگهان چشمم به یکی از بچه ها افتاد که سرپا و آرام در حالی که دستهایش را بطرف جلو گرفته بود، داشت به طرف ما می آمد انگار جایی رو نمی دید، سرش رو با یک چفیه مشکی بسته بودند  چفیه پر از لخته های خون شده بود قسمتی از چفیه باز شده بود و یکی از چشم های بسیجی زخمی که گود افتاده بود و چشمی در آن نبود معلوم بود. تمام صورتش و روی سینه اش را خون گرفته بود ... هر کاری کردم نتونستم تنهاش بذارم و دوباره برگردم توی کانال رفتم جلو دستهامو دراز کردم و دستهایش را توی دستهایم گرفتم.دیگر نمی ترسیدم که تیر بخورم باران گلوله ها قطع نمیشد..... هر لحظه احتمال می رفت که یکی مان تیر بخوریم..... چه آرامشی خدای من .... حتی ناله هم نمی کرد آرامش او مرا هم آرام کرد دیگر نگران ویز ویز قناسه ها نبودم دیگر نمی ترسیدم که تیر بخورم.... چشمان خونین و بسته آن پرنده زخمی، چشمان بسته مرا هم باز کرد. اسمش را پرسیدم، با مهربانی جوابم را داد، گفت که دیشب مجروح شده است و تا حالا همین جا منتظر نشسته است ، ولی من چنان شیفته و غرق در آرامش او بودم هیچ نمی شنیدم و همه چشم شده بودم و عشقبازی او را نظاره می کردم ..... از این که توی کانال پناه گرفته بودم خجالت کشیدم بچه ها داد می زدند زود باش برگرد بیا توی کانال ! بردم و سوار نفربرش کردم مرکب آهنین غرشی کرد و کبوترهای زخمی را با خود برد آن روز هر چند ساعت یکبار آن نفربر می آمد و مهمات می آورد و بچه های زخمی را با خود می برد  خدا را شکر کردم که موشکم به نفربر نخورده و فهمیدم که ما هیچکاره ایم و هر چه هست خواست و اراده اوست ما آموزش می بینیم.تمرین می کنیم دقت می کنیم ولی به قول شهید باکری باید بعد از همه این ها فقط ذکر بگوییم و دل را صاف کنیم و ماشه را بکشیم بقیه اش را خودش بهتر می داند. گرچه عقل و محاسبات را هیچوقت سبک و بی ارزش نمی انگاریم..  
خاطره ای از سردار شهید محمد احمدی
خاطره ای از سردار شهید محمد احمدی
خاطراتی از شهید محمد احمدی:  در یک کارگاه شیشه گری مشغول کار شده بود.وقتی شبها به منزل می آمد در دستانش خرده شیشه فرو رفته بود به او گفتم این چه کاری است پیشه ی خود ساخته ای ؟این کار را رها کن وسراغ کار دیگر برو ما که احتیاج مالی نداریم چرا خود را به مشقت انداخته ای ؟ اما او می گفت :وقتی ذوب شدن شیشه ها را در کوره می بینم از خدا نیز می خواهم که خود ساخته شوم.با عشق تمام به کار ادامه می داد و ثمره ی تلاش خود را با اقتدا به مولایش علی(ع) مخفیانه بین نیازمندان تقسیم می کرد هرگاه شخصی به کمک نیاز داشت به یاریش می شتافت. برای یکی از همسایه چندین روز بدون دریافت وجهی کارگری کرده بود.از این قبیل احسان ها بسیار از او نقل شده است. قطعه زمینی نزدیک خانه ما بود بچه ها آنجا فوتبال می کردند.گاهی اوقات توپ به خانه همسایه می افتاد یکی از همسایه به علت مزاحمت زیاد بچه ها گفته بود اگر بار دیگر توپ به منزلش افتاد آن را پس نمی دهد و اتفاقا بعد از چد دقیقه دوباره توپ به داخل همان خانه افتاد.بچه ها به محمد اصرار می کنند تو برو توپ را بگیر چون توپ را به تو پس می دهد.محمد در منزل همسایه می رود و صاحب خانه به او می گوید اگر شما قول بدهید که دیگر توپ را به خانه نمی اندازید و اینجا بازی نمی کنید توپ را پس می دهم.محمد می گوید : شما از کجا می دانید که قول من درست است؟او می گوید :اگر شما قول بدهی من قبول دارم.محمد قول می دهد دیگر آنجا بازی نکند .چند روزی از ماجرا می گذرد و محمد بر عهد خود وفا می کند.بچه های هم بازی او حوصله شان سر می رود با اصرار زیاد از صاحب آن خانه تقاضا می کند تا حرف خود را پس بگیرد ومحمد در آن زمین با آنهاهم بازی می شود او هم حرف خود را پس می گیرد واز قول مردانه ی محمد متعجب می شود.
خاطره ای از سردار شهید مجید کبیرزاده
خاطره ای از سردار شهید مجید کبیرزاده
بخشی از خاطرات همرزمان شهید مجید کبیر زاده : در عملیات خیبر من تخریب چی گردان شهید کبیرزاده بودم. ما گردان پشتیانی شب عملیات بودیم و دستور بازگشت داشتیم . ام صبح د ستور دادند به کمک یکی از گردان های یگان هم جوار برویم. آنها خط را شکسته و تا صبح جنگیده بودند و جهت دفع پاتک دشمن نیاز به کمک داشتند. دشمن اول آتش سنگین با توپ و خمپاره روی خط گرفت و تانک هایش را جلوی خاکریز برای ما نور مستقر کرده بود و با قطع آتش توپخانه حمله می کردند. شهید کبیرزاده تدبیر جالبی اندیشید. 15 نفر آرپی جی زن را در 200 متر جلوتر از خاکریز مستقر کرد. آتش دشمن متوجه خط بود . بنابراین آنها در امان بودند . از طرفی در گودال ها پنهان شدند و از دید دشمن خارج بودند. وقتی تانک ها شروع به پیشروی کردند توجهشان به خاکریز بود.ناگهان 15 آرپی جی زن با یک اشاره کبیرزاده همزمان 15 موشک به تانک ها شلیک کردند و همزمان هم 8 دستگاه تانک هدف قرار گرفت و منهدم شدند. دشمن که حسابی رودست خورده بود سریع عقب نشینی کرد. او با این تدبر اندیشمندانه اش توانست جان بچه ها را نجات دهد. به نقل از سید مصطفی موسوی در عملیات خیبر گردان شهید کبیر زاده یکی از موفق ترین فرماندهان گردان عمل کننده بود. صبح عملیات پشت خاکریزی که بچه های مهندسی با عجله احداث کرده بودند مستقر شدیم. آقا مجید از کوله پشتی اش یک کتاب که ظاهراً درسی بود بیرون آورد و با خونسردی همانطور که به خاکریز تکیه داده بود مشغول مطالعه شد. دیدن این صحنه برای همه تعجب آور بود. در کوله پشتی معمولاً مایحتاج و ضروریات شب عملیات را می گذراند. نه کتاب اگر جای خالی هم داشته باشد نارنجکی ، خشابی – چیزی می گذارند. اما شهید کبیر زاده انگار آنقدر بی خیال و خونسرد بود که هیچ واهمه ای از اجرای عملیات نداشت .  
خاطره ای از سردار شهید فرامرز آذری
خاطره ای از سردار شهید فرامرز آذری
خاطره:عکس یادگاری(از زبان همسر شهیدخانم میترا شریعت)                                             اسفند ماه61 بود ومن تازه با شهید آذری ازدواج کرده بودم.زندگی مابسیار ساده وبی پیرایه شروع شد.چون شهید دانشجو بود،ما باید در همه ی کارها صرفه جویی می کردیم.تصمیم داشتیم به مسافرت کوتاه مدتی برویم.هزینه یرفتن به مشهد را نداشتیم وکاشان را انتخاب کردیم.در کاشان از باغ فین دیدن کردیم .عکاسی آنجا حضورداشت ومن خیلی دوست داشتم که عکس یادگاری بگیریم.بدون آنکه قیمت را بپرسیم از او خواستیم تا از ما عکس فوری بگیرد.چند دقیقه بعد عکس ظاهر شدواو بابت آن50 تومان ازما گرفت که درآن روزها مبلغ زیادی بود.در راه برگشت شهید آذری می گفت که این کارها اسراف است ودر این وضعیت جنگ ضروری نیست.برای جبران کاری که کرده بودیم چند روزی را روزه گرفتیم.این ماجرا گذشت تا تیر سال1362 ،شهید برای عملیاتی در بانه وسردشت عازم جبهه بود.عکس راآوردم وبه همراه آن نامه ای نوشتم ودر دستمالی گذاشتم وعطر زدم ودر داخل ساک اوگذاشتم.از اوخواسته بودم به خاطر فرزندی که در راه داریم دعانکند که شهید شود وسعی کند که سالم برگردد.می خواستم که با نگاه کردن به عکس بداند که من همیشه منتظر او هستم.اودر جبهه نامه را خوانده بود وعکس را درجیب خود گذاشته بود.بعدها در نامه نوشته بود با این که برایش سخت است ولی به خاطر من از خدا تقاضای شهادت نمی کند.درسال1363 بر حسب اتفاق یکی از دوستانش که روحانی بود ودر دفتر امام کار می کرد را می بیندوعکس را به او می دهد تا امام آن را بادستخط خود متبرک کنند.چند ماه بعد آن عکس از دفتر امام به آدرسمان ارسال شد.امام خمینی(ره)پشت آن نوشته بودند:ان شاءالله تعالی موفق باشید وهمگی در خدمت به اسلام ومسلمین وتوجه به خداوند متعال بکوشیم.مهر دفتر امام نیز روی آن بود.حالا دیگر این عکس خیلی عزیز بود.شهید دستخط امام را می بویید ومی بوسید.همیشه آن را همراه داشت.هنگام شهادت نیز عکس در جیب کاپشن او بود.بعد از اینکه وسائل شهید را آوردند کاپشن نبود.چندماه پیگیری کردیم تا آن را پیدا کردیم.عکس در جیب آن بودواین بار باخون شهید متبرک شده بودوچه یادگاری عزیزی برایم باقی مانده بود.
حل مشکلات- -مصاحبه با همسر شهید10
حل مشکلات- -مصاحبه با همسر شهید10
روز گذشت و ماندیم پادگان. حاجی آمد  و گفت: مرخصی می خواهی؟ گفتم: چطور؟ گفت: می خواهی بروی همدان؟ گفتم: بله ، چون مادرم را هم که مریض ، می خواهم ببینم. گفت:شما را می برم، ولی قول بده که نروی بگویی، ترسیدم و نمی خواهم بیایم . گفتم: باشد.   ساعت 4 بود، از آنجا بیرون آمدیم و ساعت 1 به رزن رسیدیم . از آنجا رفت و چند تا در را زد و با تلفن نمی شد تماس برقرار کرد . باز برای ساعت 1 ما را گذاشت رزن و خودش برگشت جبهه. گفت: یک هفته بمانید، من می آیم و شما را می برم. بعد از یک هفته ای ، من دیدم نیامد. خودم آمدم همدان و بعد گفتند: سرپل ذهاب را بمباران کرده اند. حاجی خودش در خط بوده و آمده اند . آنجا پادگان را بمباران کرده اند و بچه ها شهید شده بودند. حاجی آمد و گفت: اوضاع از این قرار است و همه ، خانواده هایشان را  آوردند.  یک روز با یکی از نیروهایش رفته بود و مادر شهید ناراحتی کرده بود و (بنده خدا خوب پسرش بود ) به حاجی چند حرف گفته بود، حاجی سرش را پایین انداخته بود و چیزی نگفته بود ، می گفت: عیب ندارد ، بالاخره پسرش است و ناراحت شده. با وجود این ، باز می رفت  و به خانواده شهدا سر می زد.  با فامیلها ، با همه شان خوب بود. اصلا قهر نمی کرد و می گفت: هر کس بدی کرد، باید در عوضش خوبی کنی. تعریف می کرد: یک روز در منطقه عملیاتی ،( بعد از ساعت 2 نصف شب و بعد از عملیات بود ) ، می گفت: خسته شده بودم و عملیات تمام شده بود و مسئولیت ما تمام شده بود. گفتم: 5 دقیقه استراحت کنم. آنجا جنازه زیاد بود و نشستم روی جنازه ای و  چند دقیقه ای به این منوال بودم که ، دیدم یک چیزی تکان می خورد و بلند شدم. عراقی که من 5 یا 10 دقیقه رویش نشسته بودم، تکان نخورده بود، که نفهمم زنده است. دیده بود، که گردنش خیلی درد گرفته، تکان خورده بود و شب هم که اسیر نمی آوردند و باید همان جا اسیر را می کشتند. بلند شده بود و با زبان ترکی گفته بود( با زبان خود حاجی) ،  که من زنده ام و مرا نزنید و من نامزد دارم. حاجی او را آورده بود. از او خیلی اطلاعات کشیده بودند، که کجا مهمات زیاد هست، کجا نیرو زیاد هست؟ با زبان خودمان می گفت، خیلی برایمان کار کرد و خیلی به دردمان خورد. می آمد مرخصی می ر فت دهات و همه اش می ر فت مسجد . عاشورا بچه ها را جمع می کرد . یک روز پول جمع کرد و از خودش هم گذاشت که شد 15 هزار تومان . چند وقت پیش یک کتابخانه توی دهات درست کرد، آنجا بسیج تشکیل داد. از اینجا هم خودش کتاب می خرید و می برد. بالاخره یک کتابخانه درست کرد. الان هم آن کتابخانه هست . طبقه بالا مسجد زنانه بود و پایین مردانه. بالا که بودند ، زنها یک وقت پرده را بالا می زدند و نگاه می کردند ، حاجی خیلی ناراحت می شد . یک روز آمده بود همدان ، پارچه از آن ضخیم هایش از همدان  گرفته بود و آورد ، دو تا هم چرخ کرد، یکی مال مادرشوهرم و یکی مال یکی از فامیلها . آورد و گذاشت آنجا و گفت: یک بلایی بیاورم سر زنها ، که دیگر نتوانند پایین را نگاه گنند. از صبح نشستیم ، پرده دوختیم برای مسجد تا شب . نزدیک عاشورا بود آهن هم جوش داد و درست کرد و شب رفتند مسجد. نمی دانم زنها چطوری گوشه پرده را با سنجاق بالا زده بودند که  آمد و گفت: سر این زنها را زیر سنگ هم بگذاری ، باز هم بیرون می آیند. (نمیدانم چطور پرده را بالا زده بودند و پایین را نگاه می کردند) . یک وقتی حمام وسایلش خرا ب می شد( خب روستا بود ، خودش می خرید و می برد) ، درست می کرد. آنچه از دستش برمی آمد ، کمک  می کرد ، ولی نمی گفت. بعدا خودشان تعریف می کردند، هر وقت می رفتیم دهات و هر کس هر کاری داشت، می آمد پیش حاجی . هر بار می رفتیم و هر کس که با هم دعوا کرده بودند ، می آمدند پیش حاجی و حاجی آنها را آشتی می داد. سنش پایین بود و ریش  او سفید نبود، ولی هر کسی ، هر کاری که داشت ، می آمد پیش حاجی و حاجی مشکلش را حل می کرد
گشتی در پادگان -مصاحبه با همسر شهید9
گشتی در پادگان -مصاحبه با همسر شهید9
 نمی دانم کدام عملیات بود، سرپل ذهاب را بمباران کردند.ایشان  پادگان ابوذر بودند و آن وقت نمی گذاشتند مرخصی بیایند. البته دست خودشان بود، ولی به خاطر اینکه عملیات نزدیک بود، نمی شد بیایند . گفته بودند ، آنهایی که اینجا مسوولیت دارند، می توانند خانواده هایشان را هم بیاورند. یک روز آمد و گفت: آمدم شما را ببرم جبهه، سرپل ذهاب . سمیه هم بغل من بود و یک ماهه بود. دوستش هم می خواست، خانواده اش را بیاورد، ولی مادر زنش اجازه نمی داد ، که خانمش را ببرد جبهه. گفت: اگر تو بیایی ، آنها هم می آیند.  اول شما بیایید ، برویم . زهرا بود ، سمیه هم بغلم بود، رفتیم پادگان و چند نفر از جمله ، آقای همدانی ، آقای بشیری هم آمدند و خانواده هایشان را هم آوردند. هر کسی می آمد، اول می آمدند خانه ما و بعد می رفتند اتاقشان را درست می کردند و می رفتند اتاق خودشان. سید اصغر (خدا بیامرز) هم بود و می آمدند و می رفتند. مکان را سپاه داده بود . یک شب هواپیما آمده بود تا بمباران کند ، من ترسیدم و گفتم: حاجی هواپیما آمده تا بمباران کند. گفت: نه، هیچی نیست ، آنها آمده اند فیلمبرداری کنند و عکس بگیرند. اول به من گفت: بنشین، من درسم را تمام کنم، بعد بخواب. من گفتم: نه ، من می خوابم  و خوابم می آید. هواپیما که آمد ، ضد هوایی ها کار کردند. من زود بلند شدم ، شیشه ها داشتند تکان می خوردند. گفتم: چیست ؟ گفت: هیچی ، رفتند باختران  و اینجا چیزی نیست. باز هواپیماها برگشتند و ضد هوایی ها کار کردند. این دفعه خیلی ترسیدم. چند روز ماندیم. یک روز حاجی گفت، که آماده شوید برویم منطقه را ببینیم . ساعت 4 صبح بود ، بچه ها را آماده کردیم و گفت: بریم قصر شیرین. آن موقع آنجا هم شلوغ بود و زن نمی گذاشتند برود آنجا. حاجی اورکت خودش را درآورد و من از روی چادر پوشیدم ، که از پشت مثل مرد شوم. مثل اینکه یک مرد نشسته داخل ماشین. بچه ها را هم خواباندیم کف ماشین و رفتیم. چند ساعت داخل قصرشیرین گشتیم و می خواستیم برویم که  نگذاشتند و رفتیم سرپل ذهاب و تپه ها و همه جا را نشام داد. با دوربین، عراقیها و تانک عراقیها را هم نشان داد. چند عکس هم آنجا انداختیم . یک جا می خواستیم پیاده شویم ، دیدم حاجی خودش پیاده شد و زود رفت. گفتم: به ایست بچه ها را یکی شان را بگیر بغلت، تا من هم یکی شان را همین طوری می روی ، بگیرم گفت: بنده خدا، می خواهم بروم ببینم آنجا کسی نباشد، اگر بود اول خودم را بزنند و بچه ها را نزنند  و بروم نگاه کنم و بعد بیایم شما را ببرم . خودش رفت و نگاه کرد و آمد و کمک کرد بچه ها را بردیم و گشتیم و آمدیم. یعنی تا ظهر ما راه رفتیم و نهار، کنسرو ماهی برداشته بود یم .من گفتم: غذای سرد خوشم نمی آید ، رفت از سنگر چیزهایی جمع کرد و آورد و آتش روشن کرد و کنسروها را داغ کرد. برادرشوهرم پیش ما بود ، گفت: حاجی تو که سرد می خوری. گفت: قدم ، در خانه غذای گرم خورده و عادت کرده و غذای سرد نمی خورد، به خاطر او گرم می کنم و خوردیم . دیدیم تانکهای عراقی هم توپ هایشان شلیک می کند. من گفتم : به حاجی بگویم برویم ، مسخره می کند و می گوید: از جانت ترسیدی ؟ حاجی که رفت آن طرف، من به برادرشوهرم گفتم: اینجا را عراقیها می توانند بزنند؟ آخه یک تپه بود ، آنجا را خیلی می زدندو  مینی بوس برده بودند و آنجا نیرو خالی کرده بود و آنها را دیده بودند  و درست آنجا را می زدند. او گفت: بله، دوربین را اگر بچرخاند، این طرف، (جیپ را هم حاجی گذاشته بود و یک درختی بود و پشت درخت اگر جیپ را ببینند) ، چند تا خمپاره می توانند بزنند اینجا. من با این حرف ، بیشتر ترسیدم.  نهار خوردیم و آمدیم. حاجی گفت: می دانم تو الان دلت می خواد بروی همدان . پدرم را خیلی دوست داشتم و می خواستم که او را ببینم . گفت: می دانم این ها را می خواهی برای حاج عمو تعریف کنی و بگویی کجا بودیم، حالا اگر یک خمپاره بیاید بالای ماشین بخورد همین جا ، همه مان را از بین می برد، آن وقت می خواهی چکار کنی؟ گفتم: نه، می خواهم بروم ، همه را برای حاج آقا تعریف کنم، که کجا رفتیم و چه کردیم. شب شد، چون پادگان ارتش بود ، نمی شد روزها بیاییم. آمدیم پادگان، چند روز گذشت و ماندیم پادگان....
مصاحبه با همسر شهید8
مصاحبه با همسر شهید8
آن موقع منافق زیاد بود و آنهایی که ریش داشتند را ترور می کردند. آن موقع ها خدا بیامرز ، حاجی ، اسلحه گذاشته بود خانه و یادم داده بود ، که بالاخره یک وقت در زدند و آمدند ، مواظب باشید. یک شب همسایه ما ، شوهرش آمده بود، در ما را زده بود و فکر کرده بود خانمش، خانه ماست. آن موقع شوهر او هم، جبهه بود . چون بعضی موقع ها که تنها بودیم ، یک جا جمع می شدیم. تنها بودم ، بچه ها هم کوچک بودند، کرسی هم گذاشته بودیم. در زدند و رفتم . گفتم: کیست؟ جواب نداد. از ترس نمی دانستم چکار کنم. بخودم می لرزیدم. خدایا حتما منافق آمده سراغ ما . می ر فتم ، می خوابیدم ، باز می دیدم در می زنند. باز می رفتم، می دیدم هیچکس نیست. گفتم: حاجی خودش گفته، اگر یک وقت دیدید این طور است، اسلحه را بردارید. خوب است بروم اسلحه را بردارم، این دفعه ببینم کیست؟ رفتم با حرص گفتم: کیست؟ دیدم بنده خدا ، آقای عسگری است . گفت: فتانه اینجاست؟ گفتم: اینجا نیستند. گفتم : آنها رفته اند خانه خواهر شوهرشان. فردا آقای عسگری به خانمش  گفته بود : به خانه ما بیاید و از قدم خانم معذرت خواهی کن . گفتم: به خدا اصلا طوری ترسیده بودم ، که می خواستم اسلحه را بردارم  و از بالای پنجره بروم سراغش. گفته بود: به قدم خانم بگو، در جبهه هیچ اتفاقی برایم نیفتاده ، حالا آمدم اینجا ، می خواهد مرا بکشند! یک روز حاج طیب ، (همسایه مان ، الان هم توی سپاه است)، چشمش یک کمی عیب داشت ، یکی از همسایه ها رفته بود، از همسایه اش ماشین بگیرد و خانمش مرض بود، ببرد دکتر. حاج طیب فکر کرده بود منافق آمده، آمد در ما را زد و به حاجی گفت: یک نفر ایستاده بود اینجا، من در را باز کردم  و فرار کرد. حاجی( خدا بیامرز) کلت داشت ، آمد برداشت و از اینجا دور زدند و رفتند که منافق را بگیرند. دیده بودند ، نه بابا ، بنده خدا می خواهد ماشین بگیرد و زنش حالش خوب نیست و حالش خراب است تا ببرد دکتر. خیلی معذرت خواهی کردند .
مکه رفتن -مصاحبه با همسر شهید7
مکه رفتن -مصاحبه با همسر شهید7
در قضیه مکه رفتنشان خودش، می گفت: تو را هم با خودم می برم ، ولی می گفت : چون از طرف سپاه اسم  من درآمده، نمی توانم شما را ببرم، ولی حتما تابستان یا سال دیگر  شما را می برم مکه . ما مشهد بودیم ، از طرف سپاه زنگ زدند. مسئول ما آمد و گفت: آقای ابراهیم زنگ زده، گفته بچه ها رابفرستید بیایند . گفتند: شناسنامه ها. شناسنامه نبرده بودیم و کارت دعوتنامه که برای سپاه داده بودند، آن هم نبود. دیگر رفتند از سپاه مشهد نامه گرفتند و رفتند بلیط گرفتند. ساعت 12 سوار هواپیما شدیم  و ساعت 1 رسیدیم تهران. از سپاه تهران یک ماشین آمده، که ما بیاییم . ما را آورد ند . آمدیم ، دیدیم حاجی (خدا بیامرز) ، سماور روشن کرده و شام آماده کرده و جلو در حیاط آب ریخته. ما آمدیم ، مادرشوهرم هم پیش ما بود و مهدی بغل من بود. دیدم از پشت سر ما ، میوه خریده می آید و یواش یواش صدا می کرد. ما نگاه کردیم ، دیدیم می آید. رفتیم خانه، مهمان دعوت کرد و چند تا از همسایه ها  آمدند . فامیل خودش ، رفت عروسی دوستش. او هم رفت  ک آنها را برساند. مهمان ها گفتند: خدایا ، حاجی کجا مانده؟ یک موقع آمد، گفتم: کجا بودی، مهمانها آمدند  . منتظر شدند، نیامدی؟ گفت: بردم آنها را رساندم و آمدم و دیر شد. فردا شب از سپاه آمدند و بالاخره رفتند مکه. دختر خواهرم عروسیش بود، گفتم: تا حاجی بیاید ، من بروم و برگردم تا خواهرم ناراحت نشود. صبح که آماده شدم بروم، دیدم در زدند. خودش می گفت: همیشه  از بالای پنجره نگاه کنید .( آن موقع منافق زیاد بود) . می گفت :  اول نگاه کنید ، ببینید کیست و بعد در را باز کنید. رفتم در را باز کردم ، دیدم یک آقایی گفت: حاجی زنگ زده  و گفته فردا می آید. من از پله ها آمدم پایین  و افتادم پایم زخمی شد. یک گوسفند هم پدر شوهرم آورده بود.گفت : حاجی آمد، قربانی کنیم. گوسفند را بردیم پشت بام و حیاط را تمیز کردیم. فردا منتظر نشستیم ، که حاجی بیاید. سوار ماشین شدیم و رفتیم، نیا مدند. گفتم : پس کجا مانده اند؟ گفتند: ساکشان را ندادند، آمدیم خانه.  با مادر شوهرم نشسته بودیم و تعریف می کردیم، یک دفعه زهرا ،خواهر شوهر م آمد و گفت : حاجی آمد .آمدیم ، دیدیم حاجی آمده بالای پله ها و ایستاده. آمدم و دیدم سرش را هم تراشیده بود ، گفتم: کجا بودی، ما آمدیم استقبالت ، نبودی؟ گفت: می خواهید برگردم! باشد من می روم آنجا، شما بیایید استقبالم. گفتم: نه ، آخر ما آمدیم شما نبودید و برگشتیم. گفت: مساله ای نیست. رفت داخل کوچه ، پدرشوهرم قربانی را کشتند و برای مهمانی آماده کردند. یک روز بچه های سپاه را دعوت کرد، آنها گفته بودند: برای ما آبگوشت درست کن ، چلو کباب نمی خواهیم. یک روز هم بچه های گردان خودش را دعوت کرد
شهادت -مصاحبه با همسر شهید6
شهادت -مصاحبه با همسر شهید6
نحوه اطلاع از شهادت و عکس العمل شما در موقع شهادتش1 بعد از شهادت برادرشوهرم بود که شوهرم آمد خانه. می خواست برود که پدر شوهرم را هم آورد . بعداز نهار بلند شدند بروند  و رفتند و دوباره برگشتند. گفت: شام درست کن  و بعد از شام می رویم. پرده ها را من باز کرده بودم و شسته بودم، گفت: چهار پایه را بیاور، پرده ها را بزنم. پرده ها را همیشه خودش می زد و نمی گذاشت من بالای چهار پایه بروم . پرده ها را زد  و شام خوردند. پدرشوهرم گفت: من هم با شمامی آیم . گفت: جا نمی شوید و مینی بوس رفته و من با تویوتا می خواهم بروم. من گفتم: حاجی دلش تنگ است و به خاطر اینکه برادر شوهرم شهید شده بود، بروید منطقه را ببیند. گفت: جایمان تنگ است و نمی شود. گفتم : خوب بالاخره یک طوری هماهنگ کنید و او را هم ببرید، چرا که دلش تنگ است. پدرشوهرش هم بود و حاجی و راننده شان، شام خوردند و خداحافظی و رفتند. آن وقت که می خواست برود، چهره اش خیلی عوض شده بود و نورانی بود و نورانی تر شده بود. اصلا انگار آگاه شده بود، که شهید خواهد شد. من به خدا گفتم : خدا کند این دفعه ، صحیح و سالم برگردد. اصلا چهره اش خیلی عوض شده بود. اول برج بود که شهید شده بود و پدرشوهرم اینجا بود. از منطقه یکی از بچه ها آمد و گفت:آدرس خانه برادرشوهرت را می خواهیم. من رفتم خانه برادرشوهرم و گفتم: از حاجی خبر دارید؟ گفت: حاجی تازه رفته است، چه خبر؟ گفتم: 10 روز است که رفته  و الان عملیات شده و اصلا نه خبری، نه تلفنی، هیچی نگفته. گفت: من می روم و می پرسم. دیگر من آمدم خانه ، فردایش برادرم آمده بود، رفتیم بازار ، از ماشین پیاده شدیم. پاهای من اصلا جان نداشت و نمی توانستم راه بروم. بالاخره رفتیم و یک چیزی می خواست برای ما بگیرد. من یک دامن مشکی برداشتم و برگشتم خانه. بچه ها گفتند : مادر، عمو آمد اینجا، کمد را باز کرد  و آلبوم بابا را برداشت. من ناراحت شدم و گفتم: برای چه ،من خانه نبودم و کمد را باز کرده و آلبوم را برداشته است؟ برادرشوهرم می دانست، آمده و عکس را برده که اعلامیه چاپ کنند. شب نشسته بودیم ، می خواستیم شام بخوریم، دیدم یک نفر در اتاق را باز کرد و آمد داخل . دیدم پدر شوهرم و دایی شوهرم ، که او هم بسیجی بود آمدند. گفتم: در بسته بود، شما چطور باز کردید؟ گفت: در باز بود. من با خودم گفتم : من که در را باز نمی گذاشتم، بگو که حاجی کتش را درآورده و رفته عملیات  و کلید در داخل جیبش بوده و پدرشوهرم برداشته  و گذاشته  داخل جیبش و این طوری در را باز کرده.  گفتم: حاجی پس کجا است؟ گفت: آنها ماندند. گفتم: پس شما آمدید، آنها چرا نیامدند؟ گفت: بالاخره او فرق می کند ، او فرمانده است و مانده اسلحه تحویل بگیردوساکها را تحویل بگیرد و بعد بیاید. خیلی قسم دادم به پدرشوهرم شام بماند ، گفت : نه ما شام خورده بودیم، خواستم تخم مرغ درست کنم برایشان ، بخورند. گفت: نه، هر چی هست توی سفره ، همان را می خوریم. دیدم که خیلی ناراحت است. دستش را روی شکمش گذاشته و اصلا حوصله ندارد. به دایی شوهرم گفتم: پس حاجی کجا مانده ؟ گفت: آنها فردا پس فردا می آیند . سفره را جمع کردم و پدرشوهرم گفت: جای مرا بینداز، می خواهم بخوابم . من رفتم جا بیندازم و به دایی شوهرم قسم دادم و گفتم: راستش را بگو ببینم حاجی کجا مانده و شما آمدید؟ قرار بود با هم بیایید و چیزی نگفت. رفتم جای پدرشوهرم را بیندازم، گفتم: شما را به خدا بگو ببینم پس حاجی کجا مانده؟ این را که گفتم، گفت: نترس چیزی نشده و حاجی پایش زخمی شده، تا این را گفت، دیگر برای من آگاه شد ، که چیزی شده. چون به خاطر زخمی شدن ، حاجی نمی ماند. از آن بیشتر زخمی شده بود و باز خانه آمده بود . من شب رفتم خانه همسایه مان ، به سپاه زنگ بزنم و همسایه ها دو روز بود ، می دانستند من خبر نداشتم. زنگ زد و گفت: نمی گیرد.  نگو این شماره را اشتباهی می گیرد، تا مرا از سر باز کند. دیگر ماند و صبح شد. دیگر صبح رفتند سپاه ، منتظر بودند که جنازه برسد و بعد به من بگویند. دوستانش از سپاه می آمدند خانه ما ، که چه شده ؟  بالاخره برایمان آگاه شد، ولی خوب قبول نمی کردم. می گفتم: شاید دروغ باشد و بیاید، شاید هم زخمی شده است . پدرشوهرم آمد خانه و نشست. یک دفعه گفتم ، که هر چه شده بگو! حاجی گفت گفتند: مینی بوس می خواهند بیاورند، برویم تهران ملاقتش. من گفتم: نمی خواهد، از سپاه ماشین بیاورند، خودتان نمی توانید از بیرون ماشین بگیرید، خودمان که خانه پول داریم، ماشین بگیرید و برویم ببینیم کجاست؟ حال بگو حتما باید از سپاه ماشین می آوردند ، چون اینها منتظرند جنازه بیاید. می گویند، از سپاه می خواهد ماشین بیاید. این دفعه پدر شوهرم گفت: می دانی چیست ؟ حاجی گفته است ، زینب گونه گریه کن، بچه هایم را بزرگ کن . این را گفت، فهمیدم حاجی شهید شده. آمدند و گفتند: اگر می خواهید جنازه را ببینید، بروید سپاه . رفتیم آنجا ، بچه ها را بردیم و جنازه را همه دیدند . بالاخره هر کس باشد، ناراحت می شود. 5 تا بچه ماندند ، ولی خوب به خاطر خدا بود و به خاطر اسلام بود و تحمل کردیم
دیدگا ه شهید درباره وللایت فقیه و ...-مصاحبه با همسر شهید5
دیدگا ه شهید درباره وللایت فقیه و ...-مصاحبه با همسر شهید5
دیدگاه شهید نسبت به امام خمینی (ره) و ولایت فقیه: همیشه می گفت: محبت امام را در دل بچه هایم زیاد کنید و امام را تنها نگذارید. حرفی را که امام می گوید، گوش کنید . امام که تازه آمده بودند ایران ، ایشان رفته بودند تهران. خودش می گفت، با موتور رفته بودم. گفتند : امام آمده. من موتورم را گذاشتم کنار و رفتم پیش امام. امام دستانش را روی سر ما کشید ، خیلی خوشحال شدم. دستشان را بوسیدم و بیرون آمدم ، دیدم موتور را می خواهند ببرند. دیدگاه شهید در خصوص تحصیلات و کسب مسائل علمی: می گفت: بچه ها درسشان را خوب بخوانند تا به جایی برسند. به ما هم می گفت، ولی به خاطر بچه ها نمی توانستم بروم. آن موقع هم روستا نمی گذاشتند، چون پسر و دختر مخلوط بود و معلم ها هم مرد بودند و پدرم بدش می آمد. چرا حاجی به من می گفت، من هم نمی دانستم و نمی توانستم . خودش هم می دید مشکل است و خانه نبود و بچه ها کوچک بودند. خودش هم علاقه داشت  و خوشش می آمد بچه ها درس بخوانند و می آمد درس بچه ها را می پرسید. یکی کلاس اول می ر فت و آن یکی به او کمک می کرد .ایشان می گفت: ببینم دخترم چه طور یاد گرفته و چطور می خواند؟!
مشکلات و نحوه برخورد با آن، هنگام حضور همسر در جبهه مصاحبه با همسر شهید4
مشکلات و نحوه برخورد با آن، هنگام حضور همسر در جبهه مصاحبه با همسر شهید4
تنها بودیم، برادرش هم که شهید شده بود. دو روز ماند و روز سوم رفت آنجا. فرمانده لشکر ، آقای کیانی گفته بود، که باید بروی 10 روز بمانی . خودش هم زخمی بود .  دو روز ماند و روز سوم رفت و دیگر نماند. یک مدت بعد آمد و من گفتم، که از بمباران می ترسم. یک سنگر توی حیاط درست کرد و می خواست که برود ، من گفتم: حاجی ما می ترسیم و بچه ها هم کوچک هستند.( آن موقع اینجا هیچ کس نبود و غریب بودیم)، گفتم: من می خواهم بروم رزن. گفت: این کار را نکنید ، چون بقیه که شما را  می بینند ، فکر می کنند که لابد یک چیزی هست که اینها رفته اند و اینها را برده اند و گذاشته اند رزن و اصلا این کارها را نکنید و یک ذره ای عصبانی شد و گفت: بمانید همدان ،هر چه شد ، آن است که خدا می خواهد. خودش در تابستان بود و ماه رمضان، روزه نمی توانستند بگیرند. بالاخره امام خودش فرموده بودند: درست نیست در این گرما و تشنگی روز بگیرند . می آمد خانه ، چند روز می ماند و روزه می گرفت.( دخترم سمیه را خدا تازه داده بود به ما ) . من خوابیده بودم ، خودش افطار و سحری حاضر می کرد و روزه می گرفت و می رفت خانه یکی از دوستانش. مثلا می دید خودمان مشکلی نداریم ، به بقیه افراد کمک می کرد. خانم همسایه تعریف می کرد: رفته بود خانه آنها ، دیده بود حال خانه آنها  خالی است. گفته بود، من بودجه ام نمی رسد فرش برایتان بخرم  و موکتی خریده بود  و برده بود برایشان. خانمش بعد از شهادت حاجی ، پیش من هم نگفته بود. گفته بود: حاج ستار خدا بیامرز، این موکت را خرید و آورد برایمان. گفت: خانه تان خالی است. دلسوز بود، می دانست کسی یک چیزی ندارد، تا آنجا که می توانست ، کمک می کرد. تنهایی را ،خوب چون برای خداست، باید تحمل کرد. (زهرا دختر کوچکم ، آخرین بچه مان بود).  عملیات فاو بود ، که آن موقع حاجی منطقه بود و دیگر ما ماندیم تنها و زهرا را هم که خدا می خواست، به ما داد. می گفتم : خدایا چه بکنیم ؟ بالاخره همسایه مان آمد و رفتیم دکتر. حاجی از منطقه آمد و من یک ذره قهر کردم و گفتم : بالاخره یکی که زنش مریض می شود، می رود به او سر میزند. هیچ کس هم نبود  و تنها بودیم اینجا. گفت: می دانم حق داری، ولی اسلام واجب تراست. می گفت : ما چند نفر آنجا مسئولیم و باید برویم و چند روز آن موقع ماند . نحوه ارتباط و نامه نگاریها با همسر زمان حضور در جبهه: من که نامه نمی نوشتم ، چون سواد نداشتم ، ولی خودش زنگ می زد. خانه همسایه مان می ر فتیم  وآنجا حرف می زدیم . عملیات فاو بود ، 6 روز بود که دختر کوچکم زهرا را خدا داده بود . آن وقت هم تلویزیون پشت سر هم اعلام می کرد عملیات شده،  ما می گفتیم که،  خدا کند صحیح و سالم برگردند. همسایه مان آمد  و گفت : حاج ستار زنگ زده خانه. من خودم مریض بودم، این را که گفت، من نمی دانم چطور چادرم را پوشیدم و رفتم خانه ایشان. همسایه ما ، شوهرش سپاهی بود ، خانم او آمد و خانم شهید دارابی آمد ومی خواستند احوال شوهرشان را بپرسند. من گوشی را برداشتم و احوالپرسی کردم . حاجی بنده خدا رویش نمی شد، که سوال کند خدا بچه را داده یا نه. می گفت: چه خبر؟ من هم رویم نمی شد بگویم. می گفت : چه خبر، وضع و اوضاع چطور است و من اصلا رویم نمی شد یک چیزی بگویم. گفتم: خوبیم. فقط بگو ببینم تو خوبی زخمی نشدی؟ گفت: نه حال من خوب است و چند روز دیگر می آیم. همسایه ها یکی یکی گوشی  را گرفتند و احوالپرسی کردند و گفتند: آقای دارابی چطور است؟ گفت: او هم خوب است  و صحیح و سالم نشسته اینجا ،(در حالیکه او زخمی شده بود و فرستاده بودند او را قم ) . در کوچه ما، آقای هادی پور بود و همه دوستان بودند و برایمان خیلی مهم بود ، بدانیم چه خبر است؟ و خانه همسایه مان ،شده بود مخابرات. او می گفت: احوال شوهر مرا بپرسید، ببینید خوب است یا نه.
جبهه و رفتار شهید -مصاحبه با همسر شهید3
جبهه و رفتار شهید -مصاحبه با همسر شهید3
حالات و برخورد شهید در هنگام باز گشت از جبهه: می گفتند: جبهه واجب تر است. من نمی گفتم ، نرو. فقط بعد از شهادت برادر شوهرم بود ، که گفتم: حاجی دیگر بس است و ما هم خسته شدیم و بچه ها کوچک بودند و دیگر برادر شوهرم رفته . او هم دو تا بچه داشت و ما 5 تا . گفت: این حرفها را نزن ، شما باید روز به روز ایمانتان قوی تر شود. خدای ناکرده با این حرف ها ، ایمان شما ضعیف می شود. گفتم: به خاطر اینکه بچه ها کوچک هستند و ما هم اذیت می شویم . گفت: نه اگر من نروم ، باید شما بگویید برو . یک مثلی می گفت برایمان ، که الان یادم نیست  و من هم نمی گفتم که جبهه نرود و فقط یک بار گفتم ، آن هم بعد از شهادت برادرشوهرمتاثیر فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهید با خانواده و مسائل زندگی: یک روز مهدی کوچک بود،  با اتفاق چهار تا دختر و مهدی بیرون رفتیم. حاجی کنسروی را گذاشته بود که توی راه بخورند. از منطقه می آمدند و نخورده بودند، مانده بود. مهدی را با خودش برده بود سپاه. مهدی رفته بود و کنسرو را باز کرده بود.  حاجی از دستش گرفته بود ، گذاشته بود سر جایش. (سهمیه خودش بود) . می خواستیم برویم بیرون، باز مهدی رفت آنجا و در کنسرو را  دوباره برداشت. حاجی کنسرو را برداشت و از دستش گرفت و سر جایش گذاشت. گفتم: تو را به خدا بده بهش . گفت:  نه ، مال بیت المال است. گفتم: سهمیه خودت بوده و خودت گذاشتی بین راه بخوری و نخوردی و مانده. گفت: نه ، باز هر چی باشد، مال بیت المال است. بینش شهید نسبت به نوع زندگی و اداره زندگی و نوع تربیت فرزندان: دوست داشت بچه هایش چادری باشند، بچه ها کوچک بوند و کلاس اول هم نمی رفتند. یک روز آمد خانه و گفت: به معصومه و خدیجه بگو روسری ببندند، عادت کنند. گفتم: توی خانه ! آنها کوچک هستند و کسی نیست که روسری بپوشند. یک روز هم خودم بدون روسری رفته بودم حیاط. گفت : روسریت پس کو؟ گفتم : توی حیاط کسی هست؟ گفت: خدا که می بیند. گفتم: خدا که نامحرم نیست. گفت: بچه ها نگاه می کنند ، یاد می گیرند و یک وقت بی روسری نروند بیرون ؟! می گفت : بالاخره یک وقت همسایه ها پشت بام باشند و ببینند ، بچه ها باید روسری سر کنند و چادر بپوشند . ایشان هر چیزی ساده ای را دوست داشت . بیان احساسات خود هنگام اعزام همسرتان به جبهه ها: به خاطر اینکه موقع جنگ بود، تنهایی را تحمل می کردیم. به خاطر اسلام ، به خاطر دین، به خطر امام (ره) ، هر چیزی بود  را تحمل می کردیم و الان هم تحمل می کنیم به خاطر خدا . چرا که در راه خدا رفتند و از یک لحاظ افتخار می کردم که شوهرم نترس است. می رفتند پیش ایشان و می آمدند  و از ایشان تعریف می کردند. بسیجی ها، هم از اخلاقش و هم از رفتارش و هم از  شجاعتش تعریف می کردند ،می گفتند، که نترس بود و من افتخار می کردم. الان هم افتخار می کنم که این چنین شوهری داشتم و این راه را رفته است و الان هم ، هر جا که اسمش را می آورند، افتخار می کنم. و به همه شهدا و به همه اینهایی که رفتند، افتخا می کنیم