loader-img-2
loader-img-2
خاطرات همرزمان شهید
خاطرات همرزمان شهید
سردار صفوی فرمانده سابق سپاه: حسین رجب زاده: کی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو که بیدارم نکردی» با تعجب گفتم: «گفت: «فرمانده لشکر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «محمد رضا اشعری: ساعتی نگذشت که یک گلوله خمپاره صد و بیست روی طاق سنگر فرود آمد. داد زدم: «مرتضی سبوحی: محمد جواد سامی: داشتیم نگران می شدیم که ناگهان یک نفربر زرهی، پیش رویمان توقف کرد و آقا مهدی پرید بیرون. با تبسمی بر لب و سر و رویی غبار آلود. ما را که دید، خندید و گفت: «عذر می خواهم که شما را منتظر گذاشتم. آخر می دانید، ما هم جوانیم و به تفریح احتیاج داریم. رفته بودم خیابانگردی ...» گفتم: «آقا مهدی . کدام شهر دشمن را می گشتی؟» قیافه جدی تری به خود گرفت و ادامه داد: «در آبان ماه سال 1363 شهید زین الدین به همراه برادرش مجید جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حرکت می کنند. در آنجا به برادران می گوید: «من چند ساعت پیش خواب دیدم که خودم و برادرم شهید شدیم» موقعی که عازم منطقه می شوند، راننده شان را پیاده کرده و می گویند: «ما خودمان می رویم.» فرمانده محبوب لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبهه ها و شرکت در عملیات و صحنه های افتخار آفرین بر اثر درگیری با ضدانقلاب به همراه برادر شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاکی به پرواز در آمد تا نزد پروردگارش مأوی گزیند.مدتی بعد از این، موضوع را با شهید صادقی در میان گذاشتم و ایشان تمام بچه ها را که چند هزار نفر می شدند، جمع کرد و پس از اینکه خبر شهادت «مهدی زین الدین» را به آنها داد، گفت: «عزیزان. آقا مهدی پیش از شهادت، به یکی از دوستانش گفته اند که حدود 200 روزه قضا دارند، اگر کسی مایل است، دین او را ادا کند، بسم الله.» یکباره تمام میدان به خروش آمد و فریاد که : «ما آماده ایم» در دلم گفتم: «عجب معامله ای چند هزار روزه در مقابل دویست روز؟»
وظیفه شناسی
وظیفه شناسی
در عملیات خیبر بیشترین ضربه متوجه گردان امام سجاد (ع) شده بود. حساسیت منطقه، پایمردی بچه ها را به دنبال داشت و موجب شد آنان با همه توان در مقابل دشمن ایستادگی کنند و جزایر مجنون را از شر دشمن در امان دارند، در همین گیر و دار «آقا مهدی زین الدین» خبر سلامتی «آقا جواد عابدی» فرمانده گردان از من گرفت و گفت: چند وقتی است «جواد» را نمی بینم، گفتم: او در خط مقدم مانده است. سوار موتور شدم، خودم را رساندم به خط، اما هر چه اصرار کردم، «آقا جواد» در جبهه ماند و حاضر نشد آنجا را ترک کند. با ناامیدی برگشتم و موضوع را به اطلاع «آقا مهدی» رساندم. این بار به اتفاق هم سوار موتور شدیم و در زیر آتش شدید دشمن به خط مقدم رفتیم، وقتی آقا مهدی او را مورد عتاب و خطاب قرار داد که چرا به عقب نیامدی، جواد با خونسردی گفت: آقا، می بینید که منطقه چقدر حساس است ، این جا را هم که نمی شد رها کنم! شجاع بود، بر سر راه دشمن می نشست و به او کمین می زد. گاهی اوقات دشمن تا فاصله 10 متری نزدیک می شد، بعد «آقا جواد» او را در مورد هدف قرار می داد. «جواد عابدی» در آخرین مرتبه که مجروح شد با آرامش خاصی خوابید، لحظاتی بعد، فارغ بال سر بر آستان دوست گذاشت و به آرزوی خود رسید.
عشق به اهل بیت
عشق به اهل بیت
حاج هادی امانی برادر و همرزم شهید حاج صادق امانی می گوید: «او خیلی نسبت به اباعبدالله الحسین(علیه السلام) ارادت داشت به گونه ای که هر وقت نام مبارک و مقدس این امام همام بر زبانش جاری می شد اشک ناخودآگاه از گوشه چشم ایشان سرازی می شد. جمعیت ما از ابتدای عاشورا برنامه خاصی داشت روز عاشورا اکثراً همة ما می رفتیم منزل حاج آقای جواهریان و پس از عزاداری برادران ظهر را در آنجا بسر می بردیم. ما جمعاً بر روی پشت بام می رفتیم و یک زیارت عاشورا می خواندیم و عزاداری می کردیم. در تمام محرم و به مناسبتها ایشان جلسه را پربار می کردند و به فیض می رساندند. جلسه مرحوم شهید حاج آقا صادق گاهی اوقات توسط مداحان متفرقه به فیض می رسید اما در اکثر اوقات مداحان تربیت شده خود ایشان برنامه را اجرا می کردند. حاج آقا صادق هم شعر می گفت و هم خود نوحه درست می کرد. ایشان اشعار زیادی سروده اند و اغلب آنها راجع به امامان بوده است. او در اشعار خود در آن زمان بدون ترس و واهمه نام امام خمینی(ره) را می آوردند و می گفتند که امام(ره) خواهد آمد و عاقبت دولت حق در ید ما می آید. شعر «گفت عزیز فاطمه نیست ز مرگ واهمه، تا به تنم توان بود زیر ستم نمی روم» از جمله اشعار حاج صادق بود که در ایام عزاداری محرم روز 15 خرداد به مردم داده شده بود که در مراسم عزاداری استفاده کنند.»
وفای به عهد
وفای به عهد
 یکی از شاگردان شهید امانی نیز نقل می کند:«شبی از جلسه باز می گشتیم و از طریق بازار به منزل می رفتیم تنها من توفیق همراهی آن بزرگوار را داشتم و در بازار هم کسی نبود تکه ای نان به ایشان تعارف کردم تشکر کردند و نخوردند. عرض کردم مگر شما گرسنه نیستید، فرمودند: چرا ولی خوردن در معابر و بازار کراهت دارد. عرض کردم حاج آقا الان که کسی در بازار نیست فرمودند: خدا که هست. با تمام وجود خدا را در همه جا حس می کردند. برای تنوع جلسات در همان جمعه ها اردوی جمکران می گذاشتند. جمعه ای منتظر شهید امانی بودیم در قرار حاضر شود. در موعد مقرر آمد سوار اتوبوس شد راننده خواست حرکت کند که اشاره کرد بایست. راننده ایستاد همه متعجب منتظر بودیم ببینیم چه شده است. حاج آقا فرمود: دیشب پدرم به رحمت خدا رفت و من چون قول داده بودم بر سر قرار آمدم اگر اجازه دهید برای کفن و دفن پدر بروم. بچه ها همه غمگین شدند و گفتند: حاج آقا بی شما لطفی ندارد ولی چاره ای نیست. شهید حاج صادق تا سوار ماشین شدن ما ایستاد و بعد به خانه برگشت. او تا این حد به عهد خود پایبند بود.»
خاطره ای ازطلبه شهید محمود نصیری
خاطره ای ازطلبه شهید محمود نصیری
خاطرات «طلبة شهید: محمود نصیری» «ایثار» روزی برای گرفتن عکس به یکی از عکاسی های آران رفته بودم. هنگام نوشتن قبض وقتی نام خودم را گفتم. جوانی که مسؤول نوشتن قبض بود، به ناگاه بلند شد و گفت: «ببخشید، شما با شهید محمود نصیری نسبتی دارید؟ گفتم: «بله، من پدر شهید نصیری هستم.» تا این جمله را گفتم، اشک در چشمان آن جوان حلقه زد. بلند شد و مرا در آغوش گرفت. گفتم: «چی شد پسرم؟ اتفاقی افتاده؟!» جواب داد «نه پدر! من همرزم محمود بودم. شما را که دیدم یاد خوبی های او افتادم. در جبهه «مریوان» کنار هم بودیم. همة بچه ها مجذوب او شده بودند. یادم نمی رود، هنگام گرفتن غذا همیشه آخر صف می ایستاد. یک بار به او گفتم: «تو که نوبتت جلوتر است. چرا می روی آخر صف؟» گفت: «می خواهم اگر غذا تمام شد، به من نرسد؛ ولی حداقل رزمنده ای دیگر بتواند غذا بخورد.» روحش شاد. ایثار و خلوص از تمامی حرکاتش موج می زد.» «پدر شهید» «تعبیر خواب» محمود تازه به جمع ما پیوسته بود. بسیجی پانزده ساله ای که نورانیت از سر و رویش موج می زد. تمامی کارهایش بوی معنویت می داد. یادم هست درست شب 14 مهرماه بود. با بچه ها کنار هم نشسته بودیم. هر کس مشغول کاری بود. محمود را دیدم؛ مشغول نوشتن بود. گفتم: «آقا محمود! مشغولی؟» لبخندی زد و گفت: «دارم وصیت نامه می نویسم.» خندیدم و گفتم: «بی خیال بابا؛ تو که تازه آمدی، هنوز برای این کارها زود است.» گفت: «نه، من خواب دیده ام که فقط همین چند روز میهمان شما هستم.» حرف آن روزش را جدی نگرفتم. چند روز بعد در 17 مهرماه، رفتارش خیلی فرق کرده بود. اصلا در حال خودش نبود. انگار در فضای دیگری سیر می کرد. نماز را با هم خواندیم. چند ساعت بعد خواب محمود تعبیر شد «همرزم شهید
اولین بمب شیمیایی
اولین بمب شیمیایی
که آزاد شد، من هم جزو اکیپ های جمع آوری غنائم و تجهیزات، به آنجا اعزام شدم. که از روزهای آخر ماموریت، در حالی که یک کانتینر12 متری را بُکسل کرده بودم به پشت خودوری تویوتا و داشتم برمی گشتم به طرف مقر، وسط های راه دیدم جلوی ماشین یک چیزهایی است درست مثل حباب روی سطح آب. حدس زدم هواپیماهای دشمن آمده اند و من متوجه نشده ام و حالا دارند با تیربار به طرفم شلیک می کنند. زدم روی ترمز و پریدم پایین. تا پیاده شدم هواپیماها، اطرافم را بمباران کردند. سریع رفتم زیر تویوتا تا حداقل سنگری داشته باشم. بمب ها صدای چندانی نداشتند وقت منفجر شدن به یکباره نفسم تنگ شد. پیش خودم گفتم؛ حتماً از گاز باروت است. بمباران که تمام شد آمدم بیرون. هنوز نفسم تنگ بود. بی توجه نشستم پشت فرمان و به مقر رفتم. می خواستم کانتینر را جا به جا بکنم که هواپیماها دوباره آمدند. به قدری سریع که حتی فرصت نکردم از ماشین پیاده شوم. بمباران کردند. یک بمب درست افتاد روی صندلی گریدری که نزدیکم بود. دوباره احساس نفس تنگی کردم، این بار شدیدتر از بار اول. تا آن زمان عراق آن صورت از بمب شیمیایی استفاده نکرده بود و به همین خاطر هیچکدام مان از این سلاح اطلاع کاملی نداشتیم. هر چه زمان بیشتر می گذشت حالم بدتر می شد. شب حالم به قدری خراب بود که بچه ها من را به بیمارستان منتقل کردند و این گونه بود که سرفه و خلط های شیمیایی رفیق راه زندگی ما شد.
خاطراتی از شهید آزادی
خاطراتی از شهید آزادی
نمونه ای دیگر از شجاعت شهیدآزادی به هلاکت رساندن جواد عربی یکی از اشرار بود حمید و جوادعرب باعث شهادت برادر پایدار یکی از برادران سپاه وهمکار شهید آزادی شده بودند یکی ازاینها را به نام جوادعربی بدست آقای آزادی می سپارند تا به مقامات مسئول تحویل بدهد در بین راه جهت رفع حاجت آقای عربی از او می خواهد که دستهایش را باز کند آقای آزادی هم دستهای او را باز می کند واوهم از فرصت استفاده و فرار می کند این موضوع به ضرر آقای آزادی تمام شد . به ایشان تهمت هم دست بودن با جواد عربی را زدند وآقای آزادی ازاین موضوع بسیار ناراحت بود و دنبال فرصتی می گشت تا جبران کند . در سال 61 بودکه ایشان یک شب به تمام نیروهای یگان آماده باش دادند وگفتند که امشب آماده باشید که قصد انجام عملیات داریم حتی دوستانشان را هم درجریان نگذاشته بودند که چه نوع عملیاتی می خواهد انجام شود یک تیم به سرپرستی خود آقای آزادی جهت دستگیری جواد عربی تشکیل شد آقای مهوشی ، عباسی، شهید موسوی و چند تا دیگر از برادران بودند اینها می گویند وقتی که ما وارد آپارتمان شدیم در یک لحظه آقای آزادی در اتاق جواد عربی را که در آن خوابیده بود شکست وبالای سر او رفت و گفت : حالا بدست همان کسی که از دست او گریختی گرفتار می شوی و این نمونه ای دیگر از شجاعت شهید آزادی بود. ما در اوایل انقلاب از نظر تهیّة سلاح در فشار بودیم . با وجود این شهید بزرگوار، آزادی با یک موتور مصادره ای (یاماهای 80 ) در زمستان و در برف و باران و سرما همیشه دنبال ضدّ انقلاب و منافقین بود و برای اینکه موتورش سر نخورد، بجای زنجیر طناب به لاستیک می بست و مأموریّتهای محوّله را انجام می داد. در آن شرایط سخت، آن بزرگوار بسیاری از مشکلات را در جهت تحقق اهداف اسلام و انقلاب تحمّل می کرد و با کمترین امکانات، بیشتر خودش را مدیون انقلاب می دانست
شهید زین الدین از نگاه منیره ارمغان ،همسر شهید
شهید زین الدین از نگاه منیره ارمغان ،همسر شهید
آمد و رفت و تنها توی اتاق نشست . خواهر زاده ام هنوز بچه بود . پنچ شش سالش بود . از سوراخ کلید نگاه می کرد . گفت « خاله این پاسداره کیه آمده این جا ؟ » رفتم تو . از جایش بلند شد و سلام و احوال پرسی کرد . با چند متر فاصله کنارش نشستم . هر دو سرمان را از زیر انداخته بودیم . بعد از سلام و علیک اول همان حرفی را گفت که خانواده اش قبلاً گفته بودند . گفت « برنامه این نیست که از جبهه برگردم . حتا ممکن است بعد از این جنگ بروم فلسطین . یا هرجای دیگر که جنگ حق علیه باطل باشد . » بعد از هر دری حرفی زد . گفت « به نظر شما اصلاً لازم است خانم ها خیاطی بلد باشند ؟ » حتا حرف به این جا کشید که بچه و خانواده برای زن مهم تر است ، یا بهتر است برود بیرون سر کار . این را هم گفت که « من به دلیل مجروحیت یکی از پاهایم مشکل دارد و اگر کسی دقت کند معلوم است که روی زمین کشیده می شود . لازم بود که این نکته را حتماً بگویم . » کم کم ترسم ریخت . بعد از این که حرف های او تمام شد ، برای این که حرفی زده باشم گفتم « شما می دانید که من فقط دو سال از شما کوچکترم ؟ مشکلی با این قضیه ندارید ؟ » گفت « من همه چیز شما را از پسر عمه هایتان پرسیدم و می دانم . نیازی نیست شما راجع به این ها بگویید . مشکلی هم با سن شما ندارم . حتا قیافه هم آن قدر مهم نیست که بتواند سرنوشتمان را رقم بزند . » حرف هایمان در یک جلسه تمام نشد . قرار شد یک بار دیگر هم بیاید . از همان زمان کلاس های حزب ، پاسدارها برای ما موجوداتی از دنیایی دیگر بودند . سرمان را که در خیابان پایین انداخته بودیم فقط پوتین های گترکرده شان را می دیدیم . برایمان حکم قهرمان داشتند ، مجسمه ی تقوا و ایثار ، آدم هایی که همه چیز در وجودشان جمع است . حالا یکی از همان ها به خواستگاریم آمده بود . جلسه ی اول توانستم دزدکی نگاهش کنم . مخصوصاً که او هم سرش را زیر انداخته بود . با همان لباس فرم سپاه آمده بود . خیلی مرتب و تمیز . فهمیدم که باید در زندگیش آدم منظم و دقیقی باشد . از چهره ی گشاده اش هم می شد حدس زد شوخ است . از سؤالاتی که می پرسید فهمیدم آدم ریز بینی است و همه ی جنبه های زندگی را می بیند . دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد . صحبت های جلسه ی دوم کوتاه تر بود . شاید آن موقع برای ما طبیعی بود . اهواز برای من جایی جدید و قشنگی بود . اثاثمان را ریخته بودیم توی یک تویوتای لندکروز . همه ی اثاثمان نصف جایی بار وانت را هم نمی گرفت . خودمان هم نشستیم جلو . من و آقا مهدی و خواهرش . خیلی خوب شد که خواهرش هم راهمان آمد . من هنوز رویم نمی شد با آقا مهدی تنها بمانم . از اهواز تا قم خواهرش هر موقع احساس می کرد که سکوت بین من و آقا مهدی دیگر زیاد شده یک حرفی می زد . مثلاً « شما خیاطی هم بلدی ؟ » شب اول که رسیدیم ، وارد خانه ای شدیم که تقریباً هیچ چیز نداشت . توی آن گرمایی که بهش عادت نداشتم ، حتا کولری هم برای خنک کردن نبود . شب که خواستیم بخوابیم دیدیم تشک نداریم . از همسایه ی طبقه ی پایین گرفتیم . با خواهر آقا مهدی می گفتیم مگر توی این گرما می شود زندگی کرد . ولی باید می شد . چون اگرچه او مرا انتخاب کرده بود ، ولی این یکی دیگر تصمیم خودم بود که همراه او بیایم . چند روز اهواز ماندم . قبلاً با آقا مهدی در این باره حرف زده بودیم که اگر دلم خواست ، برای این که حوصله ام سر نرود آن جا در مدرسه ای درس بدهم . با خواهرش برگشتم قم تا مدارکم را بیاورم . بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا دیگر زندگی مشترکمان را شروع کنیم . یک سری وسایل کم و کسر داشتیم که با هم رفتیم و خریدیم . گاز و یخچال . مغازه های آن جا به خاطر گرمای هوا صبح زود و بعد از ظهرها باز می کردند . آمد و همه جای شهر را که برایم نا آشنا بود نشانم داد . بازار میوه و سبزی ، نمایشگاه فرهنگی سپاه ، زینبیه . گفت « اگر بی کار بودی و حوصله ات سر رفت ، این جاها هست که بیایی . » آقا مهدی یک ماه اول تقریباً هر شب می آمد خانه . اما من بی کار نبودم . اوایل مهر بود که کارم در مدسه شروع کردم . درس دادن به آن بچه های خون گرم جنوبی زیر سر وصدای موشک هایی که ممکن بود هدف بعدیشان همین کلاسی باشد که در آن نشسته ایم ، کار سرگم کننده ای بود . احساس می کردم مفید هستم . به خاطر کارم تدریس دینی و قرآن بود ، باید زیاد مطالعه می کردم . ولی باز وقت زیاد می آوردم . آقا مهدی هم صبح زود ، بعد از اذان ، بلند می شد و می رفت و شب بر می گشت . کم کم با خانم توفیقی همسایه مان پیش تر آشنا شدم . آدم هم کلام می خواهد .
خاطره ای از طلبه شهید غلامرضا صبوحی
خاطره ای از طلبه شهید غلامرضا صبوحی
خاطرات «طلبة شهید: غلامرضا صبوحی» «قسم» در شرایط سخت مبارزات پیش از انقلاب اسلامی، شبی فرزندم، «غلامرضا» به همراه دوستش تمام عکس های شاه را از مدرسه جمع آوری کرد و از بین برد. همان شب، مدیر مدرسه عصبانی و سراسیمه به خانة ما آمد. معلوم بود که چنین کاری از چه کسی بر می آید. سراغ غلامرضا را گرفت. گفتم: «سرش درد می کند و خوابیده است.» او زیر بار نرفت و سرانجام او را صدا زدم. سراغ عکس ها را از او گرفت و گفت: «به قرآن، قسم یاد کن که تو از آن ها خبر نداری.» غلامرضا گفت: «قرآن شوخی نیست که انسان به خاطر هر چیزی به آن قسم بخورد.» مدیر مدرسه خیلی اصرار کرد. پیش خود گفتم. الآن غلامرضا یک قسم می خورد و کار فیصله پیدا می کند؛ اما او در جواب اصرار ورزید و گفت: «ببینید! شاه همین روزها خواهد رفت و انقلاب هم پیروز می شود. این وسط، شمایید که ضرر می کنید و روسیاه می شوید و من به خاطر این سؤال پوچ، به قرآن قسم نمی خورم. آن شب مدیر مدرسه عصبانی تر از قبل بازگشت و غلامرضا تمامی خطرات آن کارها را به جان خرید؛ ولی به قرآن قسم نخورد. «به نقل از پدر شهید       . «
خاطره ای از طلبه شهید غلامحسین ساجدی
خاطره ای از طلبه شهید غلامحسین ساجدی
خاطرات «طلبة شهید: غلامحسین ساجدی» «رسم عاشقی » بنده از آغاز حرکت به سوی جبهه با شهید ساجدی بودم. حتّی در ماشین صندلی مان کنار هم بود. صفات حسنة بی شماری داشت. یکی از صفات بارز او که بیشتر از همه نمود می کرد، خدامحوری وی در تمامی اعمالش بود. هیچ کاری را برای غیر خدا نمی کرد. حتّی سخن گفتنش و راه رفتنش هم برای خدا بود. یک بار قبل از عملیات با چند تن از رفقا نشسته بودیم و صحبت می کردیم. هرکدام از بچه ها از این که چگونه می خواهند در راه خدا شهید شوند، سخن می گفتند. یکی دوست داشت پایش قطع شود. دیگری می گفت: «می خواهم مانند حضرت عباس - علیه السلام- دستانم قطع شود.» نوبت به غلامحسین رسید، گفت: «هرطور که خدا دوست داشته باشد، می خواهم شهید شوم.» غلامحسین حتّی شیوة شهادتش را نیز خودش انتخاب نمی کرد. بی خود نبود که در لحظه زیبای شهادتش در حالی که سینه پاکش مالامال خون بود و نفس های آخر را می کشید، پیکرش را به سمت قبله کشید و با صدای دلربایش زمزمه می کرد: یـکـی درد و یـکـی درمــان پسـندد یکـی وصـل و یکی هجـران پسنـدد من از درمون و درد و وصل و هجران پسـنـدم آنـچـه را جـانـان پسـنـدد «به نقل از همرزم شهید» «لحظة پرواز» چندی از شهادت غلامحسین می گذشت و من که انس عجیبی با او داشتم، در حسرت روزهای بودنش سرشک غم می فشاندم؛ چرا که روزهای آخر نتوانستم او را ببینم و فقط خبر شهادتش را برای من آوردند. روزی باچند تن از برادران نجف آباد، هم صحبت بودم. سخن از شهید ساجدی به میان آمد، من داشتم از اوج اخلاص و ایثار او در روزهای حضورش می گفتم. ناگهان یکی از آنها گفت: «شما شهید ساجدی را می شناسید؟» گفتم: بله، ما دوست و همشهری بودیم. چطور مگر؟! اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «من تا لحظة شهادت با او بودم. شجاعت و رشادتی که از شهید ساجدی دیدم از کمتر کسی دیده بودم. عملیات قادر بود، عرصه بر نیروهای ما خیلی تنگ شده بود. فرماندة گروهان به شهادت رسید. شهید ساجدی جای او را گرفت و رزمندگان را رهبری می کرد. چند لحظه بعد فرماندة گردان هم به شهادت رسید و او جایگزین فرمانده گردان شد. بی مهابا به سوی دشمن می تاخت و نعره سر می داد. سه تیربار عراقی، بچّه ها را تحت نظر گرفته و به سوی آنها شلیک می کردند. تیربار اوّل و دوم به دستان پرتوان شهید ساجدی خاموش شد. به سمت تیربار سوم می رفت که رگباری سینة پاک آن شجاع مرد را مالامال خون کرد. در حالی که نفس های آخر را می کشید، پیکرش را به سمت قبله کشید. دیدم زمزمه می کند. دقیق گوش دادم: یـکـی درد و یـکـی درمــون پسـندد... «به نقل از همرزم شهید
خاطره ای از طلبه شهید علی محمد بیگی
خاطره ای از طلبه شهید علی محمد بیگی
خاطرات «روحانی شهید: علی محمد بیگی» اصلاً قادر به سخن گفتن نیست در یکی از روزهای بعد از انقلاب در زمان ریاست جمهوری بنی صدر منافق، صبح خیلی زود همسرش را برای نماز بیدار می کند و در حالی که نوعی اضطراب وجودش را فرا گرفته بود، به پشت بام اشاره می کند ولی قدرت تکلم ندارد. این وضع همان طور ادامه می یابد تا این که همسایگان و آشنایان با خبر می شوند و با تعجب می بینند که ایشان اصلاً قادر به سخن گفتن نیست و از اشاره های وی متوجه می شوند که شخص یا اشخاصی ایشان را هنگام وضو گرفتن در حیاط منزل با اسلحه یا چیزی شبیه به آن تهدید می کنند و این موضوع تا آخر عمر شریفش برای کسی به طور واضح معلوم نشد. به نقل از خانوادة شهید شجاعت شهید بیگی در عملیات فتح المبین تعداد بی شماری از نیروهای دشمن به هلاکت رسیدند ولی بعضی از آنها درکنج سنگرهایشان پناه گرفته بودند و به دلیل تاریکی شب، امکان پاک سازی کامل وجود نداشت. به همین دلیل از رزمندگان در خواست کردند که تعدادی برای پاک سازی سنگرهای دشمن داوطلب شوند؛ شهید بیگی از جملة اولین داوطلبان بود که این مسؤولیت را پذیرفت. به نقل از همرزم شهید
خاطره ای از طلبه شهید علی اکبر کاسنی فروش
خاطره ای از طلبه شهید علی اکبر کاسنی فروش
خاطرات «طلبه شهید: علی اکبر کاسنی فروش (بشارتی )» «نماز اول وقت را فراموش مکن» آخرین باری بود که به مرخصی آمده بود. در آن شب به یاد ماندنی آن قدر با بچه هایم که سه دختر بودند بازی کرد که آنها به خواب رفتند آن وقت نشست و برای من از جبهه و دوستانش تعریف کرد. بعد از مدتی با خودم گفتم: قدری به کارهایم برسم. وقتی به آشپزخانه رفتم انگار کسی به من گفت دیگر معلوم نیست فرصتی پیش آید تا با هم بنشینیم وصحبت کنیم با آن که برای من حتی فکر کردن به این موضوع خیلی سخت وسنگین بود. آمدم و پهلوی او نشستم و گفتم مرا نصیحتی کن! گفت: من کوچک تر از تو هستم. گفتم: باشد با آن که کوچک تری خیلی بیشتر از من می دانی. گفت: نماز اول وقت از بهترین اعمال است که ائمه نیز زیاد به آن سفارش کرده اند و خیر دنیا و آخرت در آن است. غیبت نکن و اگر از کسی خوبی دیدی آن را فراموش نکن و اگر بدی دیدی فراموش کن و او را ببخش که خدا هم گناهان تو را ببخشد. روز بعد برای خداحافظی آمد و باز بچه ها را بغل کرد و قدری با آنها بازی کرد و بعد گفت: برویم که این بار دیگر شهید می شویم. من ناراحت شدم وگفتم: خدا نکند! ان شاءالله می روید و پیروز و سربلند بر می گردید. گفت: ان شاءالله؛ ولی نمی دانم چه خبر است!؟ مانند آن که خوابی دیده باشد، عوض شده بود. برای رفتن شتاب داشت، بعد هم خداحافظی کرد و رفت. من تا درب خانه او را همراهی می کردم. موقعی که از درب خانه بیرون می رفت، پشت سرش را نگاه کردم وگفتم به خدا می سپارمت و در آن لحظه با خود گفتم: شاید این آخرین دیدار باشد و این چنین هم شد. « به نقل از خواهر شهید
خاطره ای از طلبه شهید علی اصغر طاهری
خاطره ای از طلبه شهید علی اصغر طاهری
خاطرات «طلبة شهید: علی اصغر طاهری» «ایثار » در جادة «خندق» در عمق «هورالهویزه» بودیم. فاصله مان با دشمن بیشتر از 150 متر نمی شد و باران گلوله و خمپاره بر سرمان می بارید. نوبت نگهبانی من و اصغر فرا رسید. حدود 300 متر از سنگر تجمعی تا محل نگهبانی فاصله بود و زیر باران شدید گلوله باید این فاصله را طی می کردیم. گفتم :«اصغر! سنگر کمین برای من و سنگر عقبی برای تو.» قبول نکرد. شروع به دویدن کردیم تا هرکسی که زودتر برسد، سنگر کمین از آن او باشد. به خاطر ترکش های معلق در هوا مجبور بودیم هر چند متر یک بار روی زمین بخوابیم. یک بار که روی زمین خوابیده بودم، هنگامی که سرم را بلند کردم، دیدم اصغر نیست؛ خوب نگاه کردم، دیدم در سنگر کمین برایم دست تکان می داد. او به خاطر این که خودش در سنگر کمین و من در جای امن تری باشم، هنگام فرود خمپاره بر زمین نخوابیده و دویدن را ادامه داده بود. «جانباز عاشق» سه روزی از آزادی «فاو» و عملیات «والفجر هشت» می گذشت. هواپیماهای دشمن، امان از همه بریده بودند و من و اصغر نیز هریک در بدنة خاکریز، پناهگاهی درست کردیم و در آن جای گرفتیم. آن روز، مدام بر سر ما گلوله بارید. حوالی ساعت پنج بعدازظهر بود که آتش دشمن بسیار شدید شد. در همین هنگام یکی از راکت ها نزدیکی ما به زمین خورد و دود، غبار و خاکستر همه جا را پر کرد. به دنبال اصغر می گشتم. ترکشی پهلویش را دریده بود. به سختی نفس می کشید و توان حرف زدن نداشت. من هم فقط مات و مبهوت او را نگاه می کردم. بغض گلویم را می فشرد و توان حرف زدن را از من سلب کرده بود. با سختی، لبخندی زد، دستی تکان داد و از من دور شد. چندی بعد در بحبوحة رزم و جنگ، ناگاه اصغر را دیدم، با این که بهبودی کامل پیدا نکرده بود و ترکش هنوز در بدنش بود، به شوق جبهه و مردان افلاکی، باز به خط مقدم آمده بود. «غربت مادر» شهید طاهری ارادت عجیبی به حضرت زهرا (سلام الله علیها) داشت و با شنیدن نام حضرت منقلب می شد. یادم هست در کنار «سدّ وحدت» وقتی با هم عقد اخوت می بستیم، وصیت کرد که اگر شهید شد او را شبانه به خاک بسپاریم. می گفت: «دوست دارم مانند حضرت زهرا (سلام الله علیها) تشییع شوم.» پس از شهادت اصغر، خبر رسید که او مفقودالجسد گشته. در دلم انقلابی به پا شد. اصغر که می خواست تشییعش مانند بانوی پهلو شکسته شبانه و گمنام باشد، اینک مانند بی بی (سلام الله علیها) بی مزار و بی نشان، به آرزوی دیرینة خود دست یافت. « به نقل از همرزم شهید
خاطره ای از طلبه شهید عباسعلی محرابی
خاطره ای از طلبه شهید عباسعلی محرابی
خاطرات «طلبه شهید: عباسعلی محرابی» «اسوة تقوا» هر گاه متوجه می شد عده ای مشغول صحبت دربارة شخصی هستند، شدیداً با آنها برخورد و به هر طریقی آنها را متفرق می کرد. حتی اگر ما می خواستیم در مورد افراد بدبین به انقلاب حرفی بزنیم، ایشان به ما تذکر می داد که غیبت و تهمت است و می گفتند: اینها ان شاء الله خودشان بیدار می شوند. «یکی از دوستان شهید» «عشق به شهدا» یک سال در گرمای ماه مبارک رمضان، 16 شهید به اصفهان آورده بودند. من همراه شهید محرابی برای تشییع جنازه به اصفهان رفتیم. ایشان در آن هوای گرم و با زبان روزه و مسیر طولانی تشییع جنازه، شور و عشق خاصی داشتند. اکثر اوقات به گلزار شهدا می رفت و از همنشینی در کنار قبور شهدا لذت می برد. حتی بارها اتفاق افتاده وقتی بعضی از برادران ساعت دو بعد از نیمه شب به گلزار می رفتند، او را تک و تنها میان گلزار می دیدند که مشغول دعا و راز و نیاز با خدا و شهداست. «به نقل از دوست شهید
خاطره ای از طلبه شهید عباسعلی فلاح نوش آبادی
خاطره ای از طلبه شهید عباسعلی فلاح نوش آبادی
خاطرات « طلبه شهید: عباس علی فلاح» «آن روز تلخ » یکی از خاطرات من از دوران حضور «عباس علی» مربوط می شود به سال های نوجوانی او؛ دوران قبل از انقلاب و اوج تظاهرات بود و «عباس علی» نیز همچون دیگر بچه های محل، همیشه در تظاهرات ها و راهپیمایی ها شرکت فعال داشت. یک روز در حادثه ای پای او شکست و درد امانش را بریده بود. برای من و مادرش هم دیدن او در این وضعیت خیلی سخت بود. عباس را به همراه مادرش به درمانگاه فرستادیم تا مقدمات بستری وی را در بیمارستان کاشان فراهم کنند؛ ولی مسؤولین درمانگاه به خاطر حضورش در راهپیمایی ها و تظاهرات و شناخته شدن وی به عنوان یک انقلابی، از پذیرفتن و بستری کردن او امتناع کردند. ساعتی بعد عباس به همراه مادرش، با همان پای شکسته و درد کشیده به خانه برگشت. خدا می داند بر ما چه گذشت تا پای او بهبود یافت. آن روزها تلخ ترین روزهای زندگی ما بود. «به نقل از پدر شهید» « شجاعت» در ایامی که با شهید فلاح در جبهه بودیم، شبی مثل دیگر شب ها داخل سنگر نشسته بودیم و گفت وگو می کردیم؛ همان بگو و بخندهای همیشگی سنگر. عباس برای تجدید وضو به بیرون از سنگر رفت. بچه ها برای شوخی و مزاح با یکدیگر به لهجة عراقی صحبت می کردند و می خندیدند. در همین حین شهید فلاح که از دستشویی برمی گشـت متوجه شده بود که در میان سخنان عربی ما، صدای صحبـت کردن چند عرب هـم از گوشه و کنار می آید. سه عراقی برای شناسایی به مقر ما آمده و به سنگر ما نزدیک می شدند. عباس آرام و بدون سروصدا لولة آفتابه ای را که در دست داشت را پشت سر یکی از عراقی ها گذاشته و هر سه را اسیر کرده و داخل سنگر آورد. آن روز شجاعت و بی باکی شهید فلاح همه را به تحسین واداشت؛ حتّی آن سه عراقی را
من اینطور بهتر دوست دارم
من اینطور بهتر دوست دارم
زمانی که آقای آزادی مسئول یگان بود . شب دامادی من به آقای آزادی زنگ زدم و بچه های یگان را به هتل رضا دعوت کردم و به ایشان گفتم : حتماً بیایی . او در حالی که می خندید گفت: " انشاء الله آنجا که خبری نیست ؟ " گفتم : نه بابا ، من اهل این حرفها نیستم . گفت: " اگر از دایره و رقصی و اینطور چیزها باشد من نمی آیم . گفتم : ای بابا ، تو که ما را می شناسی . گفت: " به هر حال اگر می دانی در آنجا خبری است من نمی آیم ." گفتم : هیچ خبری نیست . بعد ایشان سی ، چهل نفر از بچه های یگان را به همراه خود به هتل آورد . - در مجلس ما برادر آقای شهید هاشمی نژاد و چند شخصیت دیگر بودند - حسن بعد از پایان مجلس من را بغل کرد و بوسید و گفت: " واقعیت امر تنها عروسی که به من چسبید و لذت بردم همین عروسی بود . " گفتم: چرا گفت : بخاطر اینکه این عروسی معنویت خاصی داشت زیرا غیر از مداحی و سلام و صلوات مسئله دیگری در آن نبود . خوب حالا بگو شما داماد بودی یا برادرت ؟ گفتم: برای چه ؟ خودم داماد می شوم . گفت: " برادرت با آن لباسهایی که پوشیده بیشتر به دامادی می خورد تا تو که این لباسهای ساده را پوشیدی " گفتم:
خاطره ای از طلبه شهید سید عباس سادات الحسینی
خاطره ای از طلبه شهید سید عباس سادات الحسینی
خاطرات «روحانی شهید: سید عباس سادات الحسینی» «همت بلند» شهید سادات الحسینی، خصوصیات و ویژگی های بارز بسیاری داشت. همگی دوستان و هم رزمان از وی به عنوان یک انسان نمونه و الگویی شایسته یاد می کنند. آقای «شیخ زاده» در باره همت والای ایشان می گفت: «یک تابستان برای این که دروس عقب مانده را جبران کنیم، به حوزة علمیة «قمصر» رفتیم. مسؤولین مدرسه گفتند: چون دیر آمدید حجره ای برای سکونت شما وجود ندارد و از پذیرش شما معذوریم. در کنار مدرسه قمصر انبار کاهی بود. سید عباس پیشنهاد داد که آن انبار را خالی کنیم و به جای حجره از آن استفاده کنیم. در اندک مدتی به همت او، انبار کاه به اتاقی تمیز و قابل استفاده تبدیل شد.» «خانواده شهید» «خلوت عاشقانه» ماه رمضان بود و برای مراسم قرائت قرآن و منبر به مسجد رفته بودم. آمدنم کمی طول کشید و نیمه شب به خانه رسیدم. می خواستم برای خواب به پشت بام بروم که دیدم درب پشت بام از بیرون بسته است. متعجب شدم و نگران. پدرم را صدا زدم: آمد و با نردبان به پشت بام رفت. برادرم عباس، را دیدیم که فانوس کوچکی روشن کرده و در خلوت عاشقانة خویش مشغول راز و نیاز و مناجات است. «به نقل از خواهر شهید
کنار حرم رسول الله
کنار حرم رسول الله
محمود آرام و آهسته در زیر آفتاب داغ مسجد الاحرام راه می رفت، کف پایش از تماس با سنگفرش سفید و داغ مسجد قرمز شده بود. قرآن را باز کرد و چند آیه خواند، نگاهش را به کعبه دوخت. جلو رفتم و چشمانش را با دست گرفتم و گفتم: «خوب جایی گیرت آوردم» با مکث پرسید: «شما؟» دستانم را برداشتم و گفتم: «اینطوری که تو زل زدی وسط چشمهای خدا نباید هم هیچ کس را بشناسی» لحظه شیرینی بود. حاج همت را که در کنارم ایستاده بود، به او معرفی کردم صدای موذن فضای مسجد را گرفت دستم را دور گردن شهازی و همت انداختم و با خنده گفتم: « این دفعه شما دو نفر را توی یک تله می اندازم صبر کنید.» مدتی گذشت و تیپ محمد رسول ا... تاسیس شد. هر سه به نزد برادر محسن رضائی رفتیم. سر صحبت را باز کردم و گفتم:« بالاخره یک تیپ تازه تأسیس یک فرمانده می خواهد.» رضائی نیز به همت و شهبازی گفت: از نظر من شما، آیینه هم هستید. تیپ شماباید 10 گردان داشته باشد، به همین دلیل این تیپ هم فرمانده می خواهد، هم جانشین فرمانده و هم رئیس ستاد. ما باید دزفول و شوش را از زیر آتش عراقی ها بیرون آوریم حضرت امام (ره) به این عملیات امیدوار است. آقا محسن که رفت، محمود نگاهی به من انداخت و گفت: «کار خودت را کردی؟» دستم را دور گردن آن دو انداختم و با لبخند گفتم: «کنار حرم رسول ا... قول دادم که شما دو نفر را توی یک تله بیاندازم.»  
خاطره ای از طلبه شهید اصغر مدبر
خاطره ای از طلبه شهید اصغر مدبر
خاطرات «روحانی شهید: علی اصغر دولچین (مدبّر)» «برای مظلومیت اهل بیت اشک بریز» ایشان علاقه شدیدی به اهل بیت -علیهم السلام - داشتند. یک روز که در حال استراحت بودند دیدم که اشک ازگوشه چشمش جاری است و به من متذکر شد که همیشه در خلوت هایت برای اهل بیت -علیهم السلام- روضه بخوان و برای مظلومیت آن ها اشک بریز. دستگیری از افتادگان و نیازمندان یکی دیگر از خصوصیات ایشان بود. نقل می کردند که روزی ایشان در کوچه پیرزن ناتوانی را دیدند که سبدی که همراهش بود به سختی حمل می کرد. شهید تا این پیرزن را دیدند او را کمک کردند و سبدی را که در دستش بود تا درب منزل پیرزن رساندند. داشتن اخلاص از ویژگیهای مهم شهید بود. همیشه دوست داشتند گمنام باشند تا جایی که در یادداشت هایش متذکر شده بودند که: «دوست دارم گمنام باشم، حتی اگر جنازه ام هم برگشت، می خواهم قبرم مثل قبر امام حسین و ائمه بقیع -علیهم السلام- خاکی و بی نشان باشد و در هنگام عملیات پلاک خود را از گردنش بیرون آورده بود و به دوستان خود گفته بود: «می خواهم بی نام و نشان باشم». «به نقل از همسر شهید
خاطره احمد خرمی آرانی
خاطره احمد خرمی آرانی
خاطرات «طلبة شهید: احمد خرّمی آرانی» «نغمة دلنشین اذان» تازه به سرپل ذهاب رسیده بودیم. خط، بسیار نا امن بود. از آسمان گلوله و خمپاره می بارید و زمین بر اثر اصابت گلوله ها سوراخ، سوراخ شده بود. به هر حال، خط را از نیروهای «قروه» تحویل گرفتیم. صدای مهیب خمپاره ها، دل هره ای عجیب در دل ما نیروهای تازه وارد، به وجود آورده بود. هنگام اذان صبح بود، در حالی که پگاه سپیده از پس کوه های بلند منطقه پدید آمده بود، احمد را دیدم که بی پروا به یکی از سنگرهای کمین که فاصلة زیادی با دشمن نداشت، رفت. با صدای گرم خود آوای اذان سر داد که باران گلولة دشمن، به اطراف سنگرش باریدن گرفت تا صدای بلند اذان احمد را خاموش کند؛ ولی او هر بار بلندتر اذان را ادامه می داد و روحیة رزمندگان را دوچندان می کرد. در مدت سه ماهی که در آن منطقه بودیم، اذان و نماز اوّل وقت ایشان، حال و هوایی عرفانی به جبهه بخشیده بود. « شب های عاشقی» شهید خرمی، در برخورد با نیروهای رزمنده بسیجی، کمال تواضع و فروتنی را به خرج می داد. با این که فرمانده و امام جماعت گردان بود و بچه ها احترام فوق العاده ای برایش قایل بودند؛ ولی مهربانی و برخورد رئوفانة او باعث می شد تا بچه ها سنگینی برخورد با یک روحانی فرمانده را زیاد احساس نکنند. در عین حال فریادهای خشمگین و دلیرانه اش در هنگام نبرد چهره ای دیگر از او به نمایش می گذاشت. به راستی مصداق بارز آیة شریفة «اشدّاء’ علی الکفار رحماء’ بینهم» بود. (فتح/29) به یاد دارم در مأموریتی سه ماهه که «سرپل ذهاب» اعزام شده بودیم. شب هنگام، هوا آن قدر تاریک می شد که حتی نگاهبان شب، تیربار جلوی خود را نمی دید. با این حال او نگهبانی در شب های سرد و تاریک را بر می گزید تا هم دیگر برادران، شب ها اذیت نشوند و هم خود به خلوت شبانه اش برسد. احمد، هر شب، خلوتی عاشقانه با معبود داشت و همیشه نماز شب را به نماز صبحش وصل می کرد. «بر اوج قلة ایثار» گرما گرم جنگ و حماسه بود. باران گلوله از زمین و آسمان می بارید و از کشته، پشته ساخته بود. در میان نیروهای عراقی یک تیربارچی، امان از همة بچه ها بریده بود. با توجه به موقعیت سنگرش، با کوچکترین حرکتی بچه ها را نشانه می رفت و ما را زمین گیر می کرد. احمد که فرماندة گردانمان بود، دو سه بار اعلام کرد که چند تا از برادران بروند، آن تیربارچی را خاموش کنند. من هم مثل بقیة بچه ها ساکت بودم. کار سخت و مشکلی بود و هر کس از پس آن بر نمی آمد. چند لحظه ای گذشت. سر انجام خود فرمانده به همراه یک داوطلب به سمت سنگر تیربارچی بعثی هجوم برد؛ چند دقیقه بعد دیگر از آن سنگر شلیک نشد. نه تیر باری بود و نه تیربارچی... «سرآغاز عروجی سرخ» روز قبل شهادت، شهید خرّمی به یکی دو تا از برادران گردانش گفته بود که فردا من به شهادت می رسم. آن روز نوری عجیب در صورتش موج می زد. فردای آن روز یعنی هفتم مرداد ماه 1361 در بحبوحة عملیات، دیدیم سردار بر زمین افتاد و سینه اش مالامال از خون بود. چند نفر از بچه ها خواستند که او را به عقب ببرند، ولی او ممانعت کرد و گفت: «شما کارهای مهم تر از نجات من هم دارید، به آنها برسید.» تنهادر خواستی که داشت این بود که مرا به سمت کربلا بچرخانید. اشک در چشمان بچه ها موج می زد. دستش را روی سینه گذاشت و آرام با همان صدای دلنشین همیشگی اش گفت: «السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین-علیه السلام-» هنوز سلام را کاملا تمام نکرده بود که جواب سلام را ازامیر قافلة عشق دریافت کرد و مرغ جانش برگرد حرم یار به پرواز درآمد. «هم رزم شهید» «زیباترین رؤیا» بیست سالی از شهادت احمد می گذشت. شبی در جلسه ای نشسته بودیم و در رابطه با این که جنازة اموات پس از مرگ چه می شود و این که آیا پیکر شهدا هم مانند دیگر اموات است یا خیر، بحث می کردیم. در دلم گفتم: «یعنی الان پس از بیست سال پیکر برادرم چگونه است؟» جلسه تمام شد و به منزل آمدم. شب هنگام در عالم رؤیا دیدم که بالای سر قبر احمد نشسته ام. قبر شکافته شهادتش نگذشته، تازه و سالم بود. آن سید نگاهی به من کرد، دستش را به سینة خونین احمد- جایی که گلوله و ترکش اصابت کرده بود- زد و به پیراهن من کشید. خون تازه روی پیراهنم نقش بست و جای آن باقی ماند و از خواب بیدار شدم. برادرم احمد، چه خوب جواب سؤالم را داده بود. «برادر شهید
خاطره ای از ابوالفضل عباسی
خاطره ای از ابوالفضل عباسی
خاطرات «روحانی شهید: ابوالفضل عباسی» «نگهبان قدسی» پسرم، ابوالفضل چه در کودکی و چه هنگامی که بزرگ شده بود، شجاعت قابل توجهی در ابراز عقیده با افراد ضد انقلاب و شاه دوست داشت. به یاد زمانی که اوج تظاهرات و مبارزات قبل از انقلاب بود، ایشان کلاس چهارم، پنجم ابتدایی بود. آن روزها در مدرسه کسی جرأت حرف زدن و شعار دادن را نداشت؛ ولی ابوالفضل، بی پروا شعار «مرگ بر شاه» را بر زبان می آورد؛ حتی بر پشت پیراهن خود و دیگر بچه ها این شعار را می نوشت. وقت معلمین و مسئولین مدرسه پرسیده بودند کار چه کسی است، با شجاعت بر گردن می گرفت و به این کار اعتراف می کرد. آن روز یکی از معلمین دستش را بلند می کند که او را کتک بزند؛ ولی در کمال ناباوری دستش محکم به میز خورده، باعث زخمی شدن وی می شود. گویی نگهبانی قدسی از این شجاع کوچک محافظت می کرد. معلم که خود نیز متعجب شده بود، دیگر دست روی ابوالفضل بلند نکرد. «خانواده شهید» «شوق اعزام» شور و شوق عجیبی برای رفتن به جبهه داشت. برای راهیابی به میدان رزم کارهایی می کرد که تعجب همة اطرافیان را بر می انگیخت. یادم هست وقتی نتوانست نیروهای بسیج منطقه خودمان را برای اعزام مجاب کند، به همراه چند تن از رفقای دیگر- که آنها نیز نتوانسته بودند به جبهه بروند- بدون اطلاع خانواده و مخفیانه به قم رفتند. نیم روزی از رفتنشان می گذشت که ما و خانوادة دیگر بچه ها، متوجه غیبت و رفتن آنها به قم شدیم. سریع خودمان را به قم رساندیم. مستقیم به ایستگاه راه آهن رفتیم. ابوالفضل- که سیزده سال بیشتر نداشت- یک دست لباس بسیجی پوشیده و ساکی بر دست، منتظر سوار شدن به قطار بود. مسؤول ایستگاه که متوجه نداشتن حکم مأموریت آنها شده بود. مانع سوار شدن آنها شد و بچه ها با التماس و آوردن توجیه، سعی در مجاب کردن او داشتند. یکی او را قسم می داد و التماس می کرد و دیگری می گفت: ما نوجوانیم و رفتن به جبهه تکلیف است و ... به هر زحمتی بود ابوالفضل و دیگر بچه ها را برگرداندیم و قول دادیم که پس از فراگیری دورة آموزش نظامی، به آنها اجازة رفتن به جبهه را بدهیم. برای ثبت نام و فراگیری آموزش نظامی به بسیج رفت. ولی باز هم به خاطر کوتاهی قدش، او را ثبت نام نکردند. با ناراحتی به خانه برگشت. اصلا در حال خودش نبود. عصبانیت همراه با حرارت عشق به اعزام، در چشمانش موج می زد. پارچه ای برداشته، داخل کفشش گذاشت. مدام کفش را می پوشید و قد خود را اندازه می گرفت و من شوق و اشتیاق رعنایم را، در تلاش برای وصال به معشوق، می نگریستم و لبخند می زدم. «مادر شهید
اشاره ها و کنایه ها
اشاره ها و کنایه ها
بعد از 14 سال اسارت از خداوند اجازه گلایه کردن خواستم شبی از شب های دوران اسارت، دلم گرفت؛ 8 سالی را در «ابوغریب» گذرانده بودم و 6 سالی می‏شد که مرا از جمع ایرانیان هم بندم جدا کرده و در جایی دیگر، زندان امنیتی عراق، در یک سلول انفرادی نگه داری می‏کردند؛ در آن شب به یاد کشورم افتادم؛ به یاد همسرم و به یاد تنها فرزندم که پسر بود؛ در ابتدای اسارتم 4 ماهه بود و در آن شب حدوداً 14 ساله! از ذهنم گذشت که «اگر مرا ببیند، می‏شناسد؟» و به فکر افتادم «اگر من او را ببینم، چه طور؟» قلبم فشرد و رو به خدا کردم و آن گونه که فقط او می‏شنید، گفتم «آیا به من اجازه می‏دهی که گلایه کنم؟» سکوت حاکم را به رضایت تعبیر کردم و گلایه‏هایم شروع شد؛ تا دیر وقت، من می‏گفتم و او می‏شنید و بعد از آن، به خواب رفتم. فردا و پس فردا و پس آن فردا، دیگر کلامی به زبان نیاوردم و حتی به هیچ چیز فکر نکردم؛ در سومین روز که نگهبان، غذای ظهر مرا از دریچه‏ مخصوص تحویل می‏داد به ناگهان، در تاریک، روشنی سلول انفرادی، چشم هایم به مارمولکی افتاد که از روزنه‏ سقف، به من خیره شده بود؛ اتفاقی که به نظرم کاملاً غریب آمد؛ نگهبان که رفت، من و مارمولک، مدت ها به یکدیگر خیره نگاه کردیم و سرانجام او هم رفت؛ دیدن مارمولک مرا به فکر کردن واداشت و مانند معبری که خوابی را تعبیر کند به کنکاش در مورد این قضیه پرداختم تا ظهر روز بعد که باز هم همان اتفاق افتاد؛ هر 2 به یکدیگر خیره شدیم و در چشم های هم نگریستیم اما این بار او نزدیک تر آمد؛ تأثیری عمیق تر بر ذهن من گذاشت و باز هم رفت؛ روز دیگر هم بر همین منوال گذشت و روزهای دیگر هم؛ چیزی حدود 2 ماه از همان روزنه و در همان ساعت می‏آمد و ساعتی مرا به خود مشغول می‏کرد و می‏رفت و عجیب این که هر بار به من، نزدیک و نزدیک تر می‏شد تا جایی که در روزهای بعدتر، کل سقف سلول انفرادی مرا، با آزادی تمام طی می‏کرد و بعد از آن به من چشم می‏دوخت. اگر چه پیام را، در 2 ـ 3 روز نخست‏ حضور مارمولک، دریافت کرده بودم، چشمم به راه بود که آخر این بازی به کجا می‏انجامد؟ من پیام واضحی را طلب می‏کردم؛ ظهر روز بعد، مارمولک نیامد؛ به دیدن هر روزه‏اش عادت کرده بودم، ظهر روز بعد هم از او خبری نشد و فردای آن روز هم، بر همین منوال اما ناامید نشدم؛ حس غریبی به من می‏گفت که خواهد آمد و سرانجام آمد اما این بار، نه به تنهایی، بلکه با 2 مارمولک کوچک تر از خود؛ گویا که فرزندانش بودند و این بار، پیام کامل شد «در مقابل تهدیدها و تطمیع های دشمن، مقاومت کن. تو، با کارنامه‏ای پربار، به آغوش میهنت و به آغوش خانواده ات، باز خواهی گشت» پیام که دریافت شد و بر جانم نشست، دیگر مارمولک ها را ندیدم. انگار که هر 3، دود شده بودند و رفته بودند هوا. این پیام، مرا که شکننده شده بودم، در مقابل ناملایمات دوران اسارت بیش از پیش مقاوم کرد.
پوتین
پوتین
پای پتی، جوراب پاره آسمان خالی از پرنده نمی شد. یعنی لحظه ای نبود که هواپیمایی از دشمن به دنبال شکاری نباشد. یدک کش ما هم شتر سفید بود با بار عاج! پیداتر از خودش، خودش بود. برای استتار آن را هم به گل نشاندیم و هم گل مالی کردیم. در همین گیراگیر هواپیما به سمت ما شیرجه رفت. پابه فرار گذاشتم که در راه پوتین از پایم بیرون آمد. پابرهنه به سمت سنگر دویدم، لحظاتی بعد وضعیت عادی شد و ما به طرف یدک کش برگشتیم. چون یک لنگه پوتین نداشتم، آخر از همه حرکت می کردم. ترسم از این بود که بچه ها متوجه شوند و آبرویم برود. در همین فکر بودم که صدای یکی از بچه ها بلند شد. ـ این پوتین از کیه؟ ضرغام بود. خدا به داد برس که الان بساط خنده ی بچه ها جور می شود. بلافاصله روی زمین نشستم تا متوجه نشوند. ضرغام یکی یکی پوتین بچه ها را نگاه کرد تا به من رسید. ـ چرا نشسته ای؟ ـ پایم درد می کند، شما برید من یواش یواش می آیم. اما نه، این ترفند کارساز نبود. کار از کار گذشته بود و ضرغام پای برهنه مرا دیده بود. جوراب سوراخ راز مرا زودتر از وقت فاش کرده بود. این جا بود که ریسه ی خنده ی درخشان همه را متوجه آخر ستون کرد. این موضوع تا پایان روز، بلکه تا چند روز دیگر اسباب خنده ی بچه ها بود.  
رهایی
رهایی
تا مرز ایران ما را با چشم بند بردند و در مرز تحویل نیروهای ایرانی دادند. به هیچ وجه نمی توانم احساسم را بیان کنم حتی نمی توانستم باور کنم که آزاد شدم. بعد از اسارت فکر می کردم که همیشه اسیر خواهم ماند. تمام خاک ایران را زیر پایم احساس می کردم و ارزشش را از طلا هم بالاتر می دیدم. از کرمانشاه با هواپیما به تهران آمدیم و دو روز هم در قرنطینه بودیم. 10سال آرزو داشتم که یک ستاره در آسمان ببینم چون هیچ وقت شب ها بیرون نرفتیم و اولین شب قرنطینه در تهران، این آرزویم برآورده شد. چند سال از تمامی لذت های زندگی محروم بودم. وقتی خانواده ام را دیدم، احساس می کردم که دوباره زنده شده ام. باید از همسرم هم قدردانی کنم که در نبود من بسیار سختی کشید و برای آینده بچه های مان زحمت های فراوان کشید. پدر و مادر من هم زجر کشیدند و از آن ها هم متشکرم. هنگامی که به ایران آمدم از خدمت با درجه سرتیپی بازنشست شدم. هماکنون درهواپیمایی ایران ایرتور خلبان هواپیمای مسافربری توپولف هستم. پرواز اعتیاد دارد و کسی که یک بار با هواپیما پرواز کند، نمی تواند ترکش کند. من هم پرواز را ادامه دادم ولی هنوز در آرزوی یک بار پرواز با هواپیمای شکاری و انجام مانور مانده ام. من برای ملت جنگیدم، برای ملت اسارت کشیدم و هیچ توقعی از مردم به جز به یادماندن چنین چیزهایی ،ندارم.
با پوست انار باطری ساختیم2
با پوست انار باطری ساختیم2
 چند روزی بدون رادیو ماندیم تا آب ها از آسیاب بیافتد و بعد از آن، دوست رادیوسازمان، قطعه ‏های جدا شده‏ رادیو را سر هم کرد و دوباره رادیو ترانزیستوری مان راه افتاد اما در پی چاره‏ای می‏ گشتیم تا خودمان یک باطری اختراع کنیم تا کمتر از باطری ساعت برای رادیو استفاده کنیم و سرانجام بعد از کلی مشورت و تبادل نظر و بهره گیری از دانش های فنی سایر اسرا، پی بردیم که از پوست انار می‏ شود، باطری تهیه کرد و برای مدت نه چندان طولانی، از نیروی آن رادیوی ترانزیستوری را، راه انداخت. ما که عادت کرده بودیم هر چیز دور انداختنی را برای روز مبادا در گوشه ‏ای از اسارتگاه پنهان کنیم، پوست انارهایی را که از مدت ها قبل پس انداز کرده بودیم، روی هم ریختیم و در آب جوشاندیم و با مشقت بسیار، خمیری از آن به دست آوردیم که تا اندازه ای، خاصیت الکتریسیته داشته و می‏توانست رادیوی ما را روشن نگه دارد؛ با این ترفندی که به کمک آن دوست رادیوسازمان و سایر بچه‏ ها به کار گرفتیم، استهلاک باطری ساعت مان کاهش پیدا کرد و دیرتر از دفعات اولیه، برای ساعت دیواری مان تقاضای باطری می کردیم.
درس خواندن در سخت ترین لحظات
درس خواندن در سخت ترین لحظات
 یکی از روزها، در منطقه عملیاتی «والفجر یک» در ارتفاع 112 فکه، محوری که نیروهای گردان خندق لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه وآله وسلم، عملیات کرده بودند، صحنه بسیار عجیبی دیدم که برایم جالب و تکان دهنده بود. از دور پیکر شهیدی را دیدم که آرام و زیبا روی زمین دراز کشیده و طاق باز خوابیده بود؛ سال 72 بود و حدود 10 سال از شهادتش می گذشت؛ نزدیک که شدم، از قد و بالای او تشخیص دادم که باید نوجوانی باشد حدود 17 - 16 ساله. بر روی پیکر، آنجا که زمانی قلبش در آن می تپیده، برجستگی ای نظرم را به خود معطوف کرد؛ جلوتر رفتم و در حالی که نگاهم به پیکر استخوانی و اندام اسکلتی اش بود، در گودی محل چشمانش، معصومیت دیدگانش را می خواندم، آهسته و با احتیاط که مبادا ترکیب استخوان هایش به هم بریزد، دکمه های لباس را باز کردم؛ در کمال حیرت و تعجب، متوجه شدم یک کتاب و دفتر زیر لباسش گذاشته بوده؛ کتاب پوسیده را که با هر حرکتی، برگ برگ و دستخوش باد می شد، برگرداندم؛ کتابی که 10 سال تمام، با شهید همراه بوده است، کتاب فیزیک بود. یک دفتر که در صفحات اولیه آن بعضی از دروس نوشته شده بود؛ خودکاری که لای دفتر بود، ابهت خاصی به آنچه می دیدم، می داد؛ نام شهید بر روی جلد کتاب نوشته بود. مسئله ای که برایم خیلی جالب بود، این بود که او قمقمه و وسایل اضافی همراه خود نیاورده و نداشت، ولی کسب علم و دانش آن قدر برایش مهم بوده که در بحبوحه عملیات کتاب و دفترش را با خود جلو آورده بوده تا هرجا از رزم فراغتی یافت، درسش را بخواند.
آزادی بعد از سال ها اسارت
آزادی بعد از سال ها اسارت
یک سال در "اردوگاه الرمادی" در این اردوگاه اسیران ایرانی اعم از پاسداران، بسیجیان و نیروهای دیگر بودند. اردوگاه بسیار بزرگی در میان یک بیابان بود که دسترسی به هیچ چیز نبود. یک سال هم در آن ارودگاه بودم و سال آخر اسارت را هم در یک اردوگاه دیگر بودم. چند سال اسارت کشیدم. حتی دو سال بعد از آتش بس بین نیروها، خلبانان و افسران ارشد را نگه داشتند. دیگر از لحاظ روانی هیچ کدام از ما تعادل نداشتیم. وضعیت روحی مان بسیار بد بود ولی هیچ چاره ای نداشتیم. تمامی دوران اسارت یک طرف، آن دو سال بعد از آتش بس یک طرف دیگر. هر وقت صلیب سرخ عکس های خانواده هایمان را به ما می داد، یک هفته گریه می کردیم. در هر عکس، بچه هایم چند سال بزرگ تر شده بودند ولی من نمی توانستم باور کنم چون در کنارشان نبودم که بزرگ شدن شان را ببینم. هر روز اسارت به اندازه یک سال می گذشت. تمامی ثانیه ها سنگین تر از چند ساعت بودند ولی به هر صورت همین طور گذشت. حتی آزادی ما هم در وضعیت خاصی پیش آمد. در اواخر اسارت ما که دیگر جنگ تمام شده بود، عراقی ها برای ما تلویزیون آورده بودند که البته فقط کانال های خود بعثی ها را می گرفت .خبرهای دروغ پخش می کرد. یک روز صدام به تلویزیون آمد و گفت: ما "قرارداد 1975 الجزایر" را به رسمیت می شماریم و از خاک ایران کاملاً عقب نشینی می کنیم و قرار است روزی دو هزار نفر از اسرا را آزاد کنیم. اولین سری اسرا که از اردوگاه ما فرستاده شدند، از بین اسرا خلبانان و افسران ارشد را جدا کردند و به یک بند جداگانه فرستادند. فرمانده اردوگاه را خواستیم و پرسیدیم: که چرا ما را نفرستادید و بقیه افراد همگی به ایران بازگشتند؟ او هم صادقانه جواب داد:  شما جزو افسران و خلبانان ارزشمند هستید و شما را به این راحتی ها به ایران برنمی گردانیم چون هر لحظه ممکن است دوباره جنگ شروع شود. دو ماه دیگر نیز به همین حال گذشت و قرار شد ما را در شهریورماه به ایران بفرستند
شعار و اعتراض حتی در زندان
شعار و اعتراض حتی در زندان
به زندان سیاسی ها عراق منتقل شدم چند نفر از بودیم که ما را به یک زندانی بردند که دو طبقه بود و دورتادورش را سلول هایی فراگرفته بودند. زندان سیاسی های عراق بود. هر دو یا سه نفر ما را در یک سلول انداختند. با افراد سیاسی بسیار بد برخورد می کردند و تمام وقت آنها را می زدند و شکنجه می دادند. نگهبان ها به ما متذکر می شدند که شما حق صحبت ندارید ولی ما که دیگر آب از سرمان گذشته بود، راحت با یکدیگر صحبت می کردیم. بعضی اوقات هم با هماهنگی شعارهای " الله اکبر، خمینی رهبر" می دادیم که باعث عصبانیت نگهبانان می شد. من در آن زمان ارشد بودم چون درجه نظامی من از بقیه افراد بالاتر بود. هر چند دقیقه یک بار شعار می دادیم تا شاید یکی از مقامات ارشد بیاید و به وضعیت ما رسیدگی کند در همان زمان اعتصاب غذا هم کردیم و دیگر غذا نمی خوردیم. تا این که دو روز گذشت و دیدیم که یک افسر بلندپایه و تنومند با چندین سرباز به داخل زندان آمدند و در وسط زندان که یک میز و صندلی داشت، نشست. دقیقاً وقتی وارد شدند ما شروع به شعاردادن کردیم. نگهبان زندان را صدا کرد و گفت که چه خبر است؟ او هم گزارش داد: تمامی این سر و صداها زیر سر شخصی به نام "اسدالله" است. من را صدا زدند، پیش آن افسر بردند یک مترجم ایرانی هم داشتند که دست و پا شکسته ایرانی صحبت می کرد. من خیلی لاغر شده بودم افسرارشد پرسید: "انت اسدالله؟" یعنی تو شیر خدا هستی؟ من هم گفتم: نعم و با صدای بلند خندید و گفت: به چه حقی اسمت را اسدالله گذاشتند؟ بعد از مسخره کردن من گفت :چرا سر و صدا می کنید؟ گفتم: ما اسیر هستیم. طبق قانون ژنو باید با ما رفتار کنید و وضعیت بسیار بدمان را برایش توضیح دادم. به او گفتم: صلیب سرخ قرار بود ما را ببیند، نه این که ما را به زندان سیاسی ها بیندازید. ما را به بند خودمان برگردانید. نمی دانم مترجم به او چه چیزی گفت: بسیار خشمگین شد و جا سیگاری که روی میز بود را بلند کرد و به سمت من پرتاب کرد و خود مترجم هم بلند شد، یک سیلی آبدار به صورت من زد و مرا در یک انباری انداختند و در را بستند. چند دقیقه بعد آمدند و مرا به وسط زندان انداختند و چند نفره با باطوم های شان شروع کردند به کتک زدن. من فقط صورتم را گرفته بودم و آن ها مشت و لگد می زدند. آن قدر زدند که بیهوش شدم و بعد مرا به سلول خودم انداختند. بچه ها غذا نمی خوردند تا این که افسر زندان گفت: که نیروهای عراقی در حال ساخت یک اردوگاه جدید برای شما هستند تا صلیب سرخ هم از شما بازدید کند، پس غذایتان را بخورید. ما هم با این که می دانستیم دروغ می گوید ولی غذا را خوردیم. خلاصه حدود شش ماه ما را در آن جا نگه داشتند و بعد از آن به"  اردوگاه رمادی" فرستادند.
اطاعت از مقام بالاتر
اطاعت از مقام بالاتر
حرفه ام در نیروی هوایی سلمانی است و در آرایشگاه ستاد نیرو با چند تن دیگر از همکارانم مشغول کار هستیم. هر روز تعدادی از پرسنل در سطوح مختلف برای اصلاح سر و صورت نزد ما می آیند. ولی برخی از فرماندهان ردۀ بالای نیرو را به علت مشغلۀ زیادشان در محل کار اصلاح می کنیم. زمانی که تیمسار یاسینی مسئولیت ریاست ستاد و معاون هماهنگ کنندۀ نیروی هوایی را عهده دار بود هر از چند گاهی در دفتر کارش خدمت ایشان می رسیدم و به اصلاح سر و صورت وی می پرداختم. روزی تلفنی مرا خواست تا برای اصلاح به اتاق کارش بروم. بلافاصله به راه افتادم و خیلی زود خود را به دفتر ایشان رساندم. مشغول اصلاح سرشان بودم که یکدفعه صدایی در آیفون ( آوابر ) در فضای اتاق پیچید . - تیمسار! تشریف دارید ؟ -بله قربان بفرمایید . - چند لحظه تشریف بیاورید ! تیمسار ستاری فرمانده نیروی هوایی بود که ایشان را برای کاری به دفترش فراخواند ، نیمی از سر شهید یاسینی را اصلاح کرده بودم و بخشی از آن باقی مانده بود. پس از قطع مکالمه بلافاصله از جایش برخاست و با همان وضع به طرف دفتر فرمانده نیرو به راه افتاد. من که از این عکس العمل سریع او متعجب شده بودم عرض کردم: تیمسار ببخشید! اگر چند دقیقه صبر کنید اصلاح تمام شود بعد بروید این طوری ناجور است! لبخندی با معنی بر لبانش نقش بست و در جوابم گفت: دیر رفتن به حضور فرمانده بدتر از بدجور رفتن است. من که از این عمل او معنی جدیدی از اطاعت و انقیاد فهمیدم تا رفت و برگشت ایشان که حدود یک ربع ساعت طول کشید مبهوت مانده بودم و در دل این روحیۀ نظامی گری که وجود او را لبریز کرده بود تحسین کرده و با خود گفتم: « این است سرباز واقعی»
با پوست انار باطری ساختیم
با پوست انار باطری ساختیم
مدت ها بود که از جبهه ‏های جنگ بی خبر بودیم، نه اسیر جدیدی می‏ آوردند که با احتیاط اوضاع خارج از اسارتگاه ابوغریب را برای مان تشریح کند و نه روزنامه ‏ای عربی به دست مان می‏ رسید که با تجزیه و تحلیل مطالب آن، به وضعیت جبهه ‏های جنگ پی ببریم؛ بی خبری از اوضاع مناطق جنگی، کلافه مان کرده بود. برای کسب خبر صحیح، مترصد فرصت مناسبی بودیم اما انگار، هیچ خبری نبود؛ تا این که روزی، یکی از اسرای ایرانی، رادیویی ترانزیستوری آورد؛ یکی از اسرا که رادیوساز بود، با ابزاری کاملاً ابتدایی، آن رادیو را قطعه قطعه کرد و هر قطعه ‏اش را هر یک از ما در جایی پنهان کردیم تا آب ها از آسیاب بی افتد؛ مأموران عراقی، اسارتگاه ابوغریب را زیر و رو کردند و تمام سوراخ سنبه ‏ها را گشتند اما از رادیو اثری پیدا نشد که نشد. انگار زمین دهان باز کرده بود و رادیوی آنها را بلعیده بود؛ غائله که ختم به خیر شد، همان دوست رادیوسازمان، قطعه‏ های جدا شده‏ رادیو را که هر یک از ما در کنجی پنهان کرده بودیم، سر هم کرد و رادیو راه افتاد؛ حالا رادیو داشتیم و دیگر می‏ توانستیم ساعات پخش اخبار از رادیو ایران، خبرهای درست را بشنویم و از این طریق نیرو بگیریم و روحیه مان را بازسازی کنیم. مدتی این گونه گذراندیم تا این که باطری رادیومان تمام شد و دوباره در بی خبری مطلق ماندیم؛ یک روز، یکی از اسرا گفت: «این ها چرا به ما ساعت نمی دهند تا اوقات شرعی را از روی آن تشخیص بدهیم و فرایض دینی مان را به موقع به جا بیاوریم» حرف او را به نگهبان های اسارتگاه گفتیم؛ چند ماهی پافشاری کردیم تا سرانجام، یک ساعت دیواری برای مان آوردند؛ ساعت که به دستمان رسید، موقع پخش اخبار رادیو ایران، باطری‏اش را در می‏ آوردیم و به رادیو ترانزیستوری مان می‏ انداختیم و خبرهای جبهه‏ ها را می ‏شنیدیم و دوباره، باطری را به ساعت می‏ انداختیم تا کار کند و منتظر می‏ ماندیم تا نوبت بعدی پخش خبر. در این میان، آن هایی که مأمور شنیدن اخبار می ‏شدند، خبرها را برای دیگران تعریف می‏ کردند، چرا که امکانی نبود تا همه‏ ما هم زمان، برنامه‏ خبر رادیو را بشنویم؛ اگر نیروهای دشمن پی می‏ بردند که ما رادیوشان را پهلوی خودمان نگه داشته ایم، دمار از روزگارمان در می ‏آوردند. 2 ماهی نگذشته بود که باطری ساعت مان تمام شد؛ به نگهبان ها گفتیم؛ باطری نو به ما دادند؛ 2 ماه بعد، باطری دیگری گرفتیم و این عمل، چند بار تکرار شد؛ تا اینکه یکی از مأموران به زود تمام شدن باطری ساعت دیواری مان شک کرد؛ او گفت «نمی شود باطری ساعت دیواری این قدر زود مستهلک شود»؛ وقتی دیدیم که او شک کرده است، دوست رادیوسازمان، در کوتاه ترین زمان ممکنه، رادیو را قطعه قطعه کرد و دوباره هر یک از ما قطعه ‏ای را در جایی پنهان کردیم؛ مأمورهای امنیتی در پی یافتن رادیو اسارتگاه ابوغریب را زیر و رو کردند و سرانجام، دست از پا درازتر به دفتر کار خودشان برگشتند. ...
استخبارات عراق =ساواک ایران 2
استخبارات عراق =ساواک ایران 2
استفاده کردن از مقواهای قوطی های پودر لباسشویی که به ما می‏دادند تا هر چند وقت یک بار لباس هایمان را بشوییم؛ فکر خوبی بود، فقط یک اشکال داشت و آن این که قوطی های خالی را از ما پس می‏گرفتند؛ چاره را در این دیدیم که چند تایی از قوطی ها را تکه پاره شده به آنها تحویل بدهیم، در حالی که تکه پاره‏هایی از آنها را برای خودمان کش رفته بودیم؛ خدا از سر تقصیراتمان بگذرد؛ بعد از آن با خیساندن این تکه پاره‏ها در آب و لایه لایه کردن آنها و خشک کردن شان در جایی که نگهبانی نبیند، کاغذمان تأمین شد؛ مشکل روزنامه نویسی همین است: مرکب، قلم و کاغذ؛ ما چون آنها را داشتیم دیگر غمی نداشتیم. توی این روزنامه‏ها که هر 20 روز یکبار منتشر می‏شد و هرکدام به اندازه کف دست بود، لطیفه می‏نوشتیم، جدول طراحی می‏کردیم، کاریکاتور صدام را می‏کشیدیم؛ تا این که ششمین شماره‏ این نشریه لو رفت و به دست نگهبانان اسارتگاه ابوغریب افتاد؛ در آن شماره در کاریکاتوری، فرهنگ مردم عراق را به مضحکه گرفته بودیم؛ فرهنگ آش خوری هر روزه‏ آنها را هنگام صبحانه؛ این کاریکاتور، آتش شان زد و بیش از پیش مراقبت کردند تا مبادا قطعه‏ای کاغذ به دست ما بیافتد و ما در اسارتگاه ابوغریب توقیف شدن نشریه‏ تک نسخه‏ای مان را پس از نشر ششمین شماره، به تلخی تجربه کردیم و معنای «سانسور» را فهمیدیم. یادم می‏آید، شب بعد از لو رفتن نشریه مان، دوستی که مطالب صفحه‏ طنز و شعر نشریه را می‏نوشت و اهل شعر و شاعری بود؛ به قصد تقویت کردن روحیه‏ ما، یک بیت شعر خواند که امیدوارمان کرد: «آن کس که اسب تاخت، غبارش فرونشست گرد سم خران شما نیز بگذرد» شاید این شعر، با ناخن اسیری بر کنج دیواری از دیوارهای اسارت گاه ابوغریب نوشته شده باشد.
عاقبت چفیه های گمشده
عاقبت چفیه های گمشده
بعضی از بچه های قدیمی تر جبهه یه صندوق مهمات را می کردند کمد! توی کمد مسعود همیشه یکی دو تا چفیه تر و تمیز و معطر اضافه بود. بعضی ها فکر می کردند نکنه با عمو فرج تدارکاتی حسابی رفیقه و هی ازش چفیه می گیره.نمی دانم این همه چفیه رو از کجا می آورد !! هر کدام از بچه های دسته که چفیه نداشت یا چفیه اش کهنه شده بود می رفت سراغش و یه چفیه تر و تمیز و معطر می گرفت. اگر هم ازش می پرسیدی این چفیه ها رو از کجا آوردی؟ ! یه جورایی طفره می رفت. یه روز دیدم یکی اون پشت مشت ها کنار سیم خاردارها نشسته و داره با یه چیزی ور می ره ! ؟خودش بود فکر کردم شاید چتر منوری چیزی پیدا کرده ! -سلام چیکار داری می کنی ؟! یه کمی هول شد ! نزدیکتر که شدم دیدم پای سیم خاردارها نشسته و داره با حوصله و سلیقه یه چفیه گلی و کثیف رو از سیم خاردارها جدا می کنه ؟! به روش نیاوردم ولی فهمیدم جریان چیه ! گاهی باد چفیه بچه ها رو که شسته بودند و دور و بر چادرها و سنگرها پهن کرده بودند با خودش می برد. بعضی وقت ها مسعود تنهایی یا با یکی دو تا از همشهری هاشون برای ورزش و راهپیمایی می رفتند اطراف اردوگاه، یا یه گوشه ای برای خودش خلوت می کرد این چفیه ها رو می شست و بعد از معطر کردن به بچه هایی که لازم داشتند می داد.
روزنامه در ابوغریب 2
روزنامه در ابوغریب 2
بعد از این سه ماه، یک روز آمدند و چشم هایم را بستند و مرا بیرون بردند. به یک اتاق بزرگی راهنمایی ام کردند و گفتند: چشم بندت را باز کن. وقتی چشم بند را باز کردم، فکر کنم یکی از زیباترین لحظه های عمرم بود چون دیدم که سرتاسر تمام خلبانان و افسران ایرانی هستند که در اتاق نشسته اند. همه همین احساس را داشتند زیرا قبل از آن هرکس فکر می کرد که تنهاست و کسی هنوز اسیر نشده، چون ابتدای جنگ بود. ولی با دیدن این صحنه، همه خوشحال شدند. نه به خاطر این که آنها اسیر شده اند، بلکه به دلیل این که تمام احساس تنهایی ها از بین می رفت. همگی شروع کردیم به گپ زدن و روبوسی کردن. یکی از بچه ها آمد و با تعجب به من گفت: - «آقای اکبری» تو زنده ای؟ همه ما فکر می کردیم تو مُردی. چون «آقای فضیلت» به آنها گفته بود که من فقط هواپیمای او را دیدم که با صخره ها برخورد کرد. «آقای فضیلت» که بعدها شهید شد، اصلاً پرتاب من را از هواپیما ندیده بود و به افراد پایگاه گفته بود: من با هواپیما سقوط کرده ام. ولی هنوز این خبر به گوش خانواده ام نرسیده بود. می گفتند: هنگامی که «فضیلت» به پایگاه برگشت، زبانش گرفته بود و نمی توانست صحبت کند چون فکر می کرد من مُرده ام. ولی طبق مقررات جنگ و ارتش تا هنگامی که شهادت یا اسارت از طرف دشمن اعلام نشود، شخص مفقودالاثر شناخته می شود. به همین خاطر به خانواده من اعلام کردند که مفقودالاثر است. ولی خانواده من باور نمی کردند. چون در اوایل جنگ حرف های بسیار ضد و نقیضی از افرادی که شهید یا اسیر شده بودند شنیده بودند. باز هم خدا را شکر، نامه ای که من به صلیب سرخ داده بودم یک سال بعد به دست شان رسید و مطمئن شدند که من زنده ام.
روزنامه در ابوغریب 1
روزنامه در ابوغریب 1
یادم می‏ آید در نخستین روز ورودم به اسارتگاه بر کنج دیوار گچی سلول جمعی مان، با ناخن نوشتم: «این نیز بگذرد» و هرگاه، هر یک از ما چشم ها مان به آن نوشته می ‏افتاد، امیدمان به رها شدن از بند اسارت، افزایش پیدا می‏ کرد. روزنامه ‏هایی که به زبان عربی چاپ شده بودند و «صدام» را در لباس نظامی و با ژست های آن چنانی نمایش می‏ دادند تا قدرت او را و قدرت ارتش او را، اگر چه کاذب بود به مردم خود نمایش بدهند؛ این روزنامه ‏های عربی بین اسرای ایرانی دست به دست می‏ گشت و آنهایی که کم و بیش عربی می ‏دانستند، متن آنها را برای دیگران ترجمه می‏ کردند و با مضحکه کردن صدام، لبخند می‏ زدیم و دروغ های نظامی شان را تفسیر می‏ کردیم. یک روز، یکی از اسرا پیشنهاد کرد، روزنامه ه‏ای ایرانی در اسارتگاه ابوغریب منتشر کنیم؛ روزنامه‏ های که فقط یک نسخه داشته باشد و مطالب جدیدی را به خواننده‏ ایرانی ارائه کند؛ دست به کار شدیم؛ هر کدام از ما، هر قطعه‏ سیاهی را که قابلیت حل شدن در آب داشت، جمع آوری کردیم؛ از خاکه‏ سیگار گرفته تا ذرات پراکنده‏ ذغال؛ پس مواد اولیه‏ مرکبمان تأمین شد؛ چوب کبریتی، پوشال بادآورده ای، میخ نازک زنگ زده‏ای اگر می‏ یافتیم، ذوق زده می‏ شدیم؛ انگار که خودنویس نوک طلایی فلان کارخانه‏ خودنویس سازی را یافته ایم؛ پس، قلم های مان را هم پیدا کردیم؛ حالا مانده بود کاغذ که اگر تأمین می‏ شد، نخستین شماره‏ روزنامه مان در می‏ آمد. کاغذ در ابوغریب حکم کیمیا را داشت؛ از کتاب، قلم، دوات و دفتر هم که اصلاً اثری نبود اما روزنامه به دست مان می ‏رسید؛ یک باره فکری به ذهن مان رسید؛ ....
املت روحیه ساز
املت روحیه ساز
00.امان از دست عمو حسین خیلی با صفا بود. آن طور که خودش می گفت بچه چهارراه مولوی تهران است . باور نمی کردم ، مگر اینکه توی عملیات روحیاتش را دیدم . خدا وکیلی کَکش نمی گزید. با همان اخلاق "داش مشدی"و لوطی منشش . چطوری ؟بفرمائید: اوج عملیات والفجر هشت بود. در منطقه کارخانه نمک ، جاده فاو ـ ام القصر مستقر بودیم و چشم انتظار دویست ـ سیصد تانکی که مثل لاک پشت در جاده رو به رو می خزیدند و جلو می آمدند. خمپاره و کاتیوشا هم که تادلتان بخواهد می بارید. خستگی امانمان را بریده بود. خستگی ، تشنگی وگرسنگی . دیدن قیافه عمو حسین همه را به خنده واداشت . پدر آمرزیده یک سینی بزرگ دستش بود که داخل آن چند بشقاب فلزی قرار داشت . مثل کسانی که جهیزیه می برند؛ جلو که آمد، دیدیم داخل بشقاب ها یک پرس اُملت خوش مزه و مَلَس وجود دارد. به هر دو نفر که می رسید، یک بشقاب همراه یک تکه نان عراقی می داد. حتی «صفرخانی « فرمانده گردان ، مات مانده بود که این غذا از کجا آمده است . همه به طرف سنگر عمو حسین هجوم بردیم . خیلی باحال بود. درحالی که بچه ها ،داخل سنگرهای عراقی را به دنبال نارنجک و موشک آرپی جی می گشتند، عمو حسین یک چراغ والور نفتی ـ که از شانس خوبش پر از نفت بود ـ همراه با چند بشقاب پیدا کرده بود. همین شده بود انگیزه که زیر آن آتش خمپاره آنقدر بگردد تا یک جعبه تخم مرغ ، چند کیلو گوجه فرنگی ومقداری روغن و نان از داخل سنگر فرماندهی لشکر عراقی ها پیدا کند. بعد از عملیات والفجر هشت دیگر عمو حسین (حسین کروندی ) راندیدیم . یادش بخیر هر جا هست در پناه حق مصون باشد.