شهید زین الدین از نگاه منیره ارمغان ،همسر شهید
آمد و رفت و تنها توی اتاق نشست . خواهر زاده ام هنوز
بچه بود . پنچ شش سالش بود . از سوراخ کلید نگاه می کرد . گفت « خاله این پاسداره
کیه آمده این جا ؟ » رفتم تو . از جایش بلند شد و سلام و احوال پرسی کرد . با چند
متر فاصله کنارش نشستم . هر دو سرمان را از زیر انداخته بودیم . بعد از سلام و
علیک اول همان حرفی را گفت که خانواده اش قبلاً گفته بودند . گفت « برنامه
این نیست که از جبهه برگردم . حتا ممکن است بعد از این جنگ بروم فلسطین . یا هرجای
دیگر که جنگ حق علیه باطل باشد . » بعد از هر دری حرفی زد . گفت « به نظر شما
اصلاً لازم است خانم ها خیاطی بلد باشند ؟ » حتا حرف به این جا کشید که بچه و
خانواده برای زن مهم تر است ، یا بهتر است برود بیرون سر کار . این را هم گفت که «
من به دلیل مجروحیت یکی از پاهایم مشکل دارد و اگر کسی دقت کند معلوم است که روی
زمین کشیده می شود . لازم بود که این نکته را حتماً بگویم . »
کم کم ترسم ریخت . بعد از این که حرف های او تمام شد ، برای
این که حرفی زده باشم گفتم « شما می دانید که من فقط دو سال از شما کوچکترم ؟
مشکلی با این قضیه ندارید ؟ » گفت « من همه چیز شما را از پسر عمه هایتان پرسیدم و
می دانم . نیازی نیست شما راجع به این ها بگویید . مشکلی هم با سن شما ندارم . حتا
قیافه هم آن قدر مهم نیست که بتواند سرنوشتمان را رقم بزند . » حرف
هایمان در یک جلسه تمام نشد . قرار شد یک بار دیگر هم بیاید .
از همان زمان کلاس های حزب ، پاسدارها برای ما موجوداتی از
دنیایی دیگر بودند . سرمان را که در خیابان پایین انداخته بودیم فقط پوتین های
گترکرده شان را می دیدیم . برایمان حکم قهرمان داشتند ، مجسمه ی تقوا و ایثار ،
آدم هایی که همه چیز در وجودشان جمع است . حالا یکی از همان ها به خواستگاریم آمده
بود . جلسه ی اول توانستم دزدکی نگاهش کنم . مخصوصاً که او هم سرش را زیر انداخته
بود . با همان لباس فرم سپاه آمده بود . خیلی مرتب و تمیز . فهمیدم
که باید در زندگیش آدم منظم و دقیقی باشد . از چهره ی گشاده اش هم می شد حدس زد
شوخ است . از سؤالاتی که می پرسید فهمیدم آدم ریز بینی است و همه ی جنبه های زندگی
را می بیند .
دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد . صحبت های جلسه ی دوم
کوتاه تر بود . شاید آن موقع برای ما طبیعی بود .
اهواز برای من جایی جدید و قشنگی بود . اثاثمان را ریخته
بودیم توی یک تویوتای لندکروز . همه ی اثاثمان نصف جایی بار وانت را هم نمی گرفت . خودمان
هم نشستیم جلو . من و آقا مهدی و خواهرش . خیلی خوب شد که خواهرش هم راهمان آمد .
من هنوز رویم نمی شد با آقا مهدی تنها بمانم . از اهواز تا قم خواهرش هر موقع
احساس می کرد که سکوت بین من و آقا مهدی دیگر زیاد شده یک حرفی می زد . مثلاً «
شما خیاطی هم بلدی ؟ » شب اول که رسیدیم ، وارد خانه ای شدیم که تقریباً هیچ چیز
نداشت . توی آن گرمایی که بهش عادت نداشتم ، حتا کولری هم برای خنک کردن نبود . شب
که خواستیم بخوابیم دیدیم تشک نداریم . از همسایه ی طبقه ی پایین گرفتیم . با
خواهر آقا مهدی می گفتیم مگر توی این گرما می شود زندگی کرد . ولی باید می شد .
چون اگرچه او مرا انتخاب کرده بود ، ولی این یکی دیگر تصمیم خودم بود که همراه او
بیایم .
چند روز اهواز ماندم . قبلاً با آقا مهدی در این باره حرف
زده بودیم که اگر دلم خواست ، برای این که حوصله ام سر نرود آن جا در مدرسه ای درس
بدهم . با
خواهرش برگشتم قم تا مدارکم را بیاورم .
بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا دیگر زندگی مشترکمان را
شروع کنیم . یک سری وسایل کم و کسر داشتیم که با هم رفتیم و خریدیم . گاز و یخچال
. مغازه های آن جا به خاطر گرمای هوا صبح زود و بعد از ظهرها باز می کردند . آمد و
همه جای شهر را که برایم نا آشنا بود نشانم داد . بازار میوه و سبزی ، نمایشگاه
فرهنگی سپاه ، زینبیه . گفت « اگر بی کار بودی و حوصله ات سر رفت ، این جاها هست
که بیایی . » آقا مهدی یک ماه اول تقریباً هر شب می آمد خانه .
اما من بی کار نبودم . اوایل مهر بود که کارم در مدسه شروع
کردم . درس دادن به آن بچه های خون گرم جنوبی زیر سر وصدای موشک هایی که ممکن بود
هدف بعدیشان همین کلاسی باشد که در آن نشسته ایم ، کار سرگم کننده ای بود . احساس
می کردم مفید هستم . به خاطر کارم تدریس دینی و قرآن بود ، باید زیاد مطالعه می
کردم . ولی باز وقت زیاد می آوردم . آقا مهدی هم صبح زود ، بعد از اذان ، بلند می
شد و می رفت و شب بر می گشت .
کم کم با خانم توفیقی همسایه مان پیش تر آشنا شدم . آدم هم
کلام می خواهد .