loader-img-2
loader-img-2
استخبارات عراق =ساواک ایران 1
استخبارات عراق =ساواک ایران 1
دو یا سه ساعت بعد چند مامورعراقی آمد و مرا بردند. فکر می کردم که افراد صلیب سرخ سفارش های شان را کرده اند و آنها مرا به یک جای بهتر منتقل می کنند. در تمام مدت چشم هایم را بسته بودند. به یک ساختمان رسیدیم، از زیر چشم بندم قسمت هایی از ساختمان را می دیدم. یک بنای بسیار تمیز بود. من دیگر خیالم راحت شد که مرا به یک جای بهتر برده اند. بعدها فهمیدم که آن جا ساختمان استخبارات عراق است که نهادی مانند ساواک زمان شاه در ایران بود. با آسانسور مرا به طبقات پایین تر بردند و بعد از گذراندن چندین راهرو، به یک جایی رسیدیم که کف آن از سنگ بود و من می دانستم که با ساختمان اصلی فاصله زیادی داریم. دقیقاً مانند فیلم ها بود و تنها صدای پای آن ها و خودم را می شنیدم، مابقی سکوت محض بود. تا این که جلوی یک اتاق ایستادیم. صدای یک در فلزی بزرگ آمد، من را به داخل آن انداختند و فوراً در را بستند. چشم بندم را باز کردم و احساس کردم به انتهای دنیا رسیده ام یک اتاق بسیار کوچک که هیچ نوری نداشت. دیوارها، سقف و کف آن قرمز پررنگ بود و یک در آهنی بسیار بزرگ جلوی اتاق بود. می خواستم فریاد بکشم و کشیدم ولی هیچ کس جوابی نمی داد. یک توالت هم در گوشه اتاق بود. شاید باورتان نشود، ولی هنگامی که چشم بندم را باز کردم تمام زندگی ام، همسرم و دو فرزندم که یکی چهار سال و دیگری دو سال داشت، مانند یک فیلم سینمایی به جلوی چشمم آمدند. نمی دانستم شب و روز چگونه می گذرد چون هیچ نوری نبود. حدود سه ماه مرا در آن سلول انفرادی نگه داشتند. غذایش بسیار بد بود. صبح زود نصف لیوان چایی سرد و نصف لیوان هم چیزی مانند آش می دادند که به جز مقداری آب و خورده برنج، چیزی نداشت. روزی دو عدد نان بسیار کوچک مانند باگت می دادند که بسیار سفت شده بود و خمیر آن بوی ترشیدگی می داد. وقت ناهار بهترین غذایش بود چون نصف بشقاب برنج می دادند که روی آن را با یک آبی آغشته بودند که رنگ رب گوجه بود و شب هم از همان آبی که روی برنج می ریختند نصف لیوان می دادند. احساس می کردم که قرار است از تنهایی همین جا بمیرم. آرزو می کردم که این در یک بار باز شود و من را بیرون ببرند. شاید باور نکنید ولی از لحاظ روحی در شرایطی بودم که دوست داشتم حتی در را باز کنند و مرا کتک بزنند تا کس دیگری را هم ببینم. حتی یک سوسک هم داخل سلول نبود تا من احساس زندگی کنم. خلاصه این سه ماه که در انفرادی بودم از بدترین لحظات زندگی من بود...
تلویزیون از نوع عراقی
تلویزیون از نوع عراقی
*واژه می ساختیم تا فضای روحی مان عوض شود اسارت آداب و رسوم خاص و زبان و فرهنگ مخصوص به خود دارد؛ واژه‏های ابداعی اسرا در دوران اسارت، در پاره‏ای موارد هشدار دهنده اند و در برخی موارد نیرو دهنده؛ ما آموخته بودیم در دوران اسارت فکرمان را، ذهن مان را و اندیشه مان را پویا نگاه داریم اگر ناملایمتی برای هر یک از ما پیش می‏آمد، آن را نه تنها به دیگری منتقل نمی کردیم، بلکه تلاش مان بر این بود تا خودمان هم به دست فراموشی بسپاریمش؛ مبادا روحیه مان شکننده شود و اگر لطیفه ای، خاطره‏ شیرینی یا طنزی به یادمان می‏آمد برای دیگری تعریفش می‏کردیم تا او هم در شادی لحظه‏های ما سهیم باشد. ساختن اصطلاحات و تعابیر کنایی، یکی از دل مشغولی های من بود و به کاربردن این اصطلاحات، فضای روحی ما را شاد و سرزنده نگاه می‏داشت؛ روشن یا خاموش شدن تلویزیون، یکی از این موارد بود. شرح آن از این قرار است که سلول های انفرادی ما فاقد هرگونه روزنه‏ای به بیرون بودند؛ مگر پنجره‏ای بسیار کوچک نصب شده بر ارتفاع دیوار سلول که با میله و مقوا و تخته 3 لایه از بیرون پوشانده بودندش و سوراخی به عنوان هواکش بر سقف که نور ناچیزی از روشنایی روز را به داخل سلول منتقل می‏کرد و دری ساخته شده از ورقه‏ آهن که بر آن دریچه‏ای نصب شده بود با ابعادی که دستی بتواند غذایی را به اسیر بدهد تا سد جوع کند و فقط زنده بماند. هنگامی که نگهبان می‏آمد و دریچه را باز می‏کرد تا غذای اسیر را به او بدهد، چهره‏ او را در روشنایی بیرون از سلول به وضوح می‏شد دید و هنگامی که دریچه را می‏بست، دوباره تاریکی به سلول هجوم می‏آورد. ما باز و بسته شدن دریچه‏ سلول را به روشن و خاموش شدن تلویزیون تعبیر می‏کردیم؛ وقتی نگهبان دریچه را باز می‏کرد و چهره‏ او را می‏دیدیم، می‏گفتیم تلویزیون روشن شد و هنگامی که غذای اسیر را به او می‏داد و دریچه را می‏بست و می‏رفت، می‏گفتیم تلویزیون خاموش شد که در این تعبیر، طنز تلخی نهفته بود. حالا خودتان حساب کنید در طول شبانه روز، چه مدت اجازه داشتیم تا اوقات اسارتمان را به دیدن تلویزیون بنشینیم؛ آن هم با تصاویری از نگهبانان کج خلق کریه المنظر که وقتی دیر می‏آمدند، دلمان برایشان تنگ می‏شد! چرا می‏خندی؟ باور کن اگر مدتی در آن سلول ها نگهت می‏داشتند، دیدن آن چهره‏ها، از پس آن چنان تلویزیونی، برایت از هر غنیمتی با ارزش تر می‏شد! باور نمی کنی؟ خب؛ خدا را شکر.
انتظار رفتار درست از دشمن
انتظار رفتار درست از دشمن
**آمدن صلیب سرخ چندین روز را در آن جا گذراندم تا یک روز دیدم که چند سرباز عراقی به اتاق من آمدند و شروع به نظافت اتاق کردند. ملحفه ها را عوض کردند و برای من دمپایی نو آوردند. من که نمی توانستم حرکت کنم متعجب بودم که آن ها چرا این کار را می کنند. اولین فکری که به سرم زد این بود که جنگ تمام شده و آنها در حال پذیرایی از من هستند. در صورتی که فردای آن روز فهمیدم که وقت بازدید نیروهای صلیب سرخ است و آن ها برای آن که خود را خوب نشان دهند چنین کاری کرده اند. افراد صلیب سرخ آمدند و البته چندین افسر بلند پایه عراقی هم به همراه آنها بودند. یکی از صلیب سرخی ها پرسید: می خواهی چیزی بگویی؟ گفتم: بله. و او افسران عراقی را از اتاق بیرون کرد. گفت: چی شده؟ من در حالتی بودم که احساس می کردم تمام زندگی ام را از دست داده ام و در اوایل سنین جوانی اسیر شده بودم. شروع کردم به شکایت از وضعیت موجود. گفتم: آنها مرا درمان نمی کنند و هیچ توجهی به وضعیت جسمی من ندارند. فردی که از صلیب سرخ آمده بود، مرا با خون سردی آرامش داد و گفت: - الان شما با این کشور در حال جنگ هستید و خلبانان عراقی هم که اسیر شده اند در مملکت شما همین وضعیت را دارند. نگران نباش چون به زودی جنگ تمام می شود و به ایران برمی گردی، تو آمدی و بر سر مردم این کشور بمب انداختی انتظار چه پذیرایی از آنها داری؟ ولی اگر نامه ای داری بنویس. من هم سریعاً ورقه را از آن ها گرفتم و امضا کردم در این مورد خیلی شانس آوردم چون همه در ایران فکر می کردند که من مرده ام.
بعد از اسارت (روزی که اسیر شدم 3)
بعد از اسارت (روزی که اسیر شدم 3)
یکی از صحنه ها را به خوبی به یاد دارم که یکی از آن افراد با خشونت آمد و مرا با آن اوضاع و حالتی که داشتم و از چندین ناحیه مجروح شده بودم، برداشت و به داخل چترنجاتم انداخت و چتر را به کولش گرفت و پایین برد. من را در یک ماشین ارتشی که شبیه یک وانت بار بزرگ بود انداختند. بعد از مدتی به یک شهر رسیدیم که نمی دانم کدام شهر عراق بود ولی از تعداد افراد داخل شهر حیرت کرده بودم. مثل این بود که تعداد زیادی از مردم آماده بودند من را دستگیر کنند. با تفنگ های کلاشینکف ایستاده بودند و هلهله می کشیدند و بعضاً تیرهوایی شلیک می کردند که صحنه بسیار رعب انگیزی بود. در تمام این مدت، من در حالتی بودم که به هوش می آمدم و سریعاً از هوش می رفتم و تنها لحظه هایی از آن تراژدی را به یاد دارم. با همان وضعیت و خونریزی من را به جایی بردند و دیدم که یک سرباز عراقی در حال دوختن سر شکافته شده من است. بعد از اتمام کارش به عربی از من پرسید که صبحانه خوردی من هم گفتم نه و برایم یک چایی با قند آورد، من خوردم و دوباره بیهوش شدم. حالت بسیار بدی داشتم ولی هنوز نمی دانستم که چه اتفاقی افتاده است. خلاصه با یک ماشین من را به جایی بردند که باز هم نمی دانم کجا بود فقط یک تخت داشت که من روی آن خوابیده بودم و یک عراقی هم بالای سر من ایستاده بود. به او گفتم: که چرا مرا به بیمارستان نمی برید؟ با همان لهجه عربی به من فهماند که اول باید به سؤالات ما پاسخ دهی بعد به بیمارستان می روی. من در آن حالت نمی توانستم حرف بزنم، به همین خاطر مرا به "بیمارستان الرشید" بردند که البته قسمتی از آن را مانند یک زندان درست کرده بودند که هر سلول یک تخت داشت و جلوی آن را میله ها فرا گرفته بود.
تلاش برای حفظ سرمایه های کشور در جبهه دیگر
تلاش برای حفظ سرمایه های کشور در جبهه دیگر
«نوحی» با اشاره به سیستم های ابتدایی سال های جنگ خاطره ای شنیدنی تعریف می کند: «مخازنی که سقف شناور دارند را نمی توانیم روی پایه ببریم به این معنی که نمی توانیم فرآورده را تا جایی تخلیه کنیم که سقف به کف مخزن بچسبد. یادم می آید در مقطعی سوخت مورد نیاز بود طوری که مجبور شدیم مخزن را روی پایه ببریم. آن زمان این کار فقط با دستور شخص وزیر امکان پذیر بود و دلیلش هم این است که اگر سقف به کف مخزن بچسبد، موقع ذخیره سازی مجدد که فرآورده با فشار وارد مخزن می شود، ممکن است اتفاقاتی بیفتد از جمله صدمه دیدن سقف مخزن و بدتر از همه ایجاد جرقه که اگر فرآورده هم بنزین باشد، خیلی خطرناک است.  به هرحال جنگ نفتکش ها شروع شده بود و کشتی ها می ترسیدند وارد خلیج فارس شوند و همین موضوع باعث شده بود که تصمیم به روی پایه بردن مخزن گرفته شود. اما ما طبق مقررات نیاز به دستور وزیر داشتیم. حال حساب بکنید که دستگاه فکسی وجود نداشت و تنها یک تلکس متعلق به فلات قاره بود که دستور ایشان از آن طریق به دست ما رسید. چنین مشکلاتی حالاوجود ندارد. ضمن اینکه الان شما می توانید با تدارکات هماهنگی کنید و اگر لازم شد، مخزن را روی پایه ببرید.»  اما اتفاقات عجیب: «من وقتی مسئول انبار بهرگان بودم، اتفاق عجیبی افتاد، یک روز به من اطلاع دادند که خط لوله وارداتی ترکیده. از آن خط لوله هم نفت سفید وارد مخازن فلات قاره می شد و بعد پمپ می شد به انبار نظامیه و همین طور تا تهران بالامی رفت. زمستان بود و ما معضل نفت داشتیم. از خط لوله اهواز یک لجن کش برداشتم و به همراه چند نفر و یک بولدزر رفتیم جایی که لوله ترکیده بود. با بولدزر دورتا دور لوله حوضچه بزرگی درست کردیم تا نفتی که در بیابان رها می شد، داخل آن جمع شود. ما سه شبانه روز آنجا کار کردیم و توانستیم 2 میلیون لیتر نفت را از روی زمین جمع کنیم و بفرستیم اهواز. عملیات ترمیم هم با گروه دیگری بود.
قرآن و دلگرمی رزمندگان و اسرا
قرآن و دلگرمی رزمندگان و اسرا
در دوران اسارت برای شروع کار از آیات الهی مدد گرفتیم؛ آیاتی از کلام الله مجید را که در حافظه داشتم، به هم بندم می‏آموختم و دانش ریاضی را که او می‏دانست به من منتقل می‏کرد؛ آن که جملاتی از زبان انگلیسی می‏دانست به ما یاد می‏داد و دیگری که بر ادبیات فارسی مسلط بود، ساعاتی از وقتش را صرف آموزش آن به دیگری می‏کرد. امروز که روزهای اسارت را به یاد می‏آورم، احساس می‏کنم که ما، هم استاد بودیم و هم دانشجو؛ هم شاگرد بودیم و هم آموزگار؛ هم آموزش دهنده بودیم و هم آموزش گیرنده و با عزمی که جزم کرده بودیم، محیط اسارتگاه‏ها به دانشگاهی بدل شد که دانشجویانش به فارغ التحصیل شدن، نمی اندیشیدند؛ می‏خواستند بیشتر بیاموزند تا در جمع دانایان، به نیکی از آنان یاد کنند. مدت ها بر این منوال گذشت و سرانجام پس از درخواست های مکرر یک جلد، فقط یک جلد، قرآن کریم به ما دادند تا چشم هامان را با آیاتش شست وشو دهیم؛ ساعات اسارت مان چه زود می‏گذشت؛ وقتی در فضای کوچک نمازخانه به ترجمه و تفسیر آن آیات شریفه می‏پرداختیم و خداوند را با تمام عظمتش احساس می‏کردیم که به ملاقاتمان آمده است و برای ما از «رویش» سخن می‏گوید و از «تعالی»حرف می‏زند و از «آزادگی»؛ آن گونه که هرگز در مقابل هیچ چیز و هیچ کس تن به «اسارت» ندهیم؛ اینگونه «آزاده» شدیم.
غم و شادی جنگ
غم و شادی جنگ
با احتیاط سوالی فانتزی از «نوحی» می پرسم: آیا هیچ وقت پیش آمده بود که سوخت را اشتباهی برای نیروهای عراقی ببرید؟  وی پاسخ می دهد: «نه اما شنیدم که یک بار هندوانه را اشتباهی برده بودند جبهه دشمن و برای نیروهای عراقی تخلیه کرده بودند. ماجرای سوخت البته با بار هندوانه فرق می کند ما با برنامه ریزی ارتش و سپاه حرکت می کردیم و همه چیز روی اصول بود. آن ها در نقاط حساس نفتکش را هم اسکورت می کردند.»  یادم هست در ماهشهر یک ژیان در اختیارم بود. من کارمند امور اداری بودم و تلفن در اختیار نداشتیم؛ با ژیان رفتم آبادان کارم را انجام دادم و برگشتم. کاری که می شد تلفنی هم انجام داد. موقع برگشت روبه روی فرمانداری سابق، کنار پمپ بنزین ایستادم و یک جفت کفش خریدم وقتی راه افتادم یک سرباز برایم دست تکان داد. ایستادم. نرسیده به فلکه، ایستگاه اتوبوس ها دوستش را دید و از من خواست پیاده اش کنم. در راه تعریف می کرد که بچه تهران است و 48 ساعت مرخصی گرفته که برود تهران و برگردد. حتی من خندیدم و گفتم: این چه مرخصی است و در این مدت کم چکار می توانی بکنی؟ گفت: همین هم خوب است. پیاده شد و سمت دوستش دوید من تازه راه افتاده بودم که صدای انفجار مهیبی بلند شد طوری که ژیان من بالارفت و دوباره در مسیرش قرار گرفت. ترمز کردم و پشت سرم را نگاه کردم دیدم خمسه خمسه زده اند سرباز و دوستش درجا شهید شده بودند.
سیزده
سیزده
اینکه در سیزدهمین پرواز جنگی ام به تأسیسات نظامی دشمن در خاک عراق، هواپیمایم مورد اصابت راکت های آنان قرار گرفته و آسیب دید؛ من که مأموریت داشتم در ارتفاع 8 هزار پایی، تانک ها و نفر برهای دشمن را بمباران کنم چون سقوط هواپیمایی را که خلبانش بودم در خاک عراق قطعی می‏دیدم و اطمینان داشتم که اسیر نیروهای دشمن خواهم شد. برخلاف دستورات نظامی که در ایران به من ابلاغ کرده بودند به میزان 2 هزار پا، از نقطه‏ پرواز پیش بینی شده، فرود آمدم و در ارتفاع 6 هزار پایی از سطح نیروهای دشمن بعثی با هواپیمای در حال سقوطم، هدف های مشخص شده‏ آنها را با دقت بیشتری نشانه گیری و بمباران کردم که بر اثر این تدبیر، حدود 22 دستگاه از تانک های متجاوزان عراقی منهدم شد و تعدادی از نیروهای آنها زخمی شدند یا به هلاکت رسیدند. بعد از این بمباران که با چتر نجاتم، از هواپیما بیرون پریدم؛ پریدن همان و فرود آمدن من در جمع نیروهای دشمن متجاوز همان؛ در این سانحه، به دلیل ناقص عمل کردن چتر نجاتم، با شدت و با تمام وزنم به قرارگاه دشمن برخورد کردم و به افتخار جانبازی نایل آمدم و چون نیروی گریز از مهلکه‏ای را که در آن گرفتار آمده بودم، نداشتم، اسیرم کردند و هم زمان، مرا به جمع همرزمان «آزاده»ام اعزام کردند. آیا شما، کسب 2 افتخار همزمان را، در سیزدهمین پرواز جنگی ام، به حساب نحسی عدد 13 می‏گذارید؟
روزی که اسیر شدم 2
روزی که اسیر شدم 2
خلبانان هواپیماهای شکاری باید از ساعت هایی که بند غیر فلزی دارند، استفاده کنند. در صورتی که من سال ها پیش، یک ساعت رولکس با بند فلزی هدیه گرفته بودم و در آن پرواز به دستم بود. هنگامی که به بیرون پرتاب شده بودم ساعت من احتمالاً به یکی از دستی های داخل کابین گیر کرده و باعث جراحت شدیدی در ناحیه مچ دست من شده بود که هنوز هم جایش مانده است. از یک چیز دیگر بسیار متحیرم که چگونه چتر نجات من باز شده بود چون من در آن زمان کاملاً بیهوش بودم و حتی بعد از بازشدن چتر هم، ما باید حالت های خاصی بگیریم و به مسیر جهت بدهیم. در صورتی که من بیهوش به آن آویزان بودم. از طرف دیگر یک جعبه کمک های اولیه (Survival Key) به تمامی صندلی های هواپیماهای شکاری متصل شده است که خلبان بعد از پرتاب در ارتفاعات پایین، باید آن را از خود جدا کند ولی چون من بیهوش بودم، آن بسته همچنان به من وصل بود و من با همان جعبه به زمین خوردم که باعث ضرب دیدگی شدیدی در ناحیه ستون فقراتم شده بود. دست راست و سرم هم شکسته بود. جایی که من افتاده بودم، ماشین نمی توانست برود به همین خاطر احتمالاً ماشین تا پایین تپه آمده بود و کردهای عراقی، هلهله کنان من را برداشتند و به پایین بردند.
هفتسین انسانی
هفتسین انسانی
عید یعنی «یا مقلب القلوب و الابصار»؛ عید یعنی رقص ماهی در تنگ بلور آب؛ عید یعنی چرخیدن سیب سرخ بر سطح صیقلی آینه‏ سفره‏ هفت سین؛ عید یعنی سیب و سنجد و سماق؛ عید یعنی سیر و سرکه و سمنو؛ عید یعنی سبزه، اما زندان «ابوغریب» که سبزه نداشت؛ اسارت گامی بود در برهوت و زندانبان ها اسرایشان را که تماماً رزمندگان ایرانی بودند، با تمام قوا زیر نظر داشتند تا مبادا بگریزند! به کجا؟ به هرجا که ابوغریب، نباشد. حدود 6 ماهی از اسارت من در اسارتگاه «ابوغریب» می‏گذشت که بوی بهار به مشامم خورد؛ به مشام من و سایر اسرایی که ایرانی بودند؛ تعدادمان 70 - 80 نفری می‏شد؛ تصمیم گرفتیم لحظه‏ تحویل سال را سفره‏ هفت سین بیاندازیم و هفت سین بچینیم و فرا رسیدن سال نو را به هم دیگر تبریک بگوییم. این خبر دهان به دهان به گوش تمام اسرای هم بندمان رسید؛ همگی از آن استقبال کردند و برنامه ریزی ها، به دور از چشم زندانبان ها انجام شد اما ما که نمی دانستیم چه لحظه‏ای از چه روزی سال نو آغاز می‏شود؛ از طرفی ما که هفت سین نداشتیم؛ مایی که غذاهامان جیره بندی و ناسالم با بدترین کیفیت ممکنه بود؛ مایی که لباس های تنمان بدون حتی یک دکمه بود؛ مایی که در این چند ماه انگار سال ها بود بوی سیب را و طعم سنجد را از یاد برده بودیم؛ چگونه می‏توانستیم سفره‏ی هفت سین آغاز سال جدید را در اسارتگاه مان بچینیم؟ فکری به ذهن مان رسید؛ قرار گذاشتیم در یکی از روزها که فرقی نمی کرد چه روزی باشد و در یکی از ساعت ها که فرقی نمی کرد چه ساعتی باشد، هنگامی که از سلول های مان بیرون مان می‏آوردند تا به «بند» برویم و قدمی بزنیم که پای مان از کرختی در بیاید، فرا رسیدن سال نو را با لبخندهای امیدبخشی که بر چهره‏هامان می‏رویاندیم، به یک دیگر تبریک بگوییم؛ مبادا که زندانبان ها از نشاط ما بهانه جویی کنند و بیش از پیش آزارمان بدهند؛ دیگر اینکه سین های سفره‏ هفت سین مان را 7 اسیر جنگی تشکیل بدهند که از افسران و درجه داران و سربازان دربند ارتش خودمان بودند؛ سرباز، ستوان سه، ستوان دو، ستوان یک، سروان، سرگرد، سرهنگ دو. روزی که آغاز سال نو را با حضور این چنین سفره هفت سینی در اسارتگاه ابوغریب، جشن می‏گرفتیم، احساس کردیم دشمن بعثی حقیرتر از آن است که بتواند به اعتقادات ما، به ملیت ما و به اندیشه‏ ما، کوچک ترین خدشه‏ای وارد کند و با این چنین سفره‏ای که هفت سین اش، 7 رزمنده‏ ایرانی بودند، پی بردیم که همدلی آدم های یک رنگ است که به سفره‏ هفت سین مان برکت می‏دهد نه همراهی سیب، سنجد و سماق و نه حضور سیر، سرکه و سمنو یا سبزی روییده از جوانه‏های گندم مانده در آب کاسه ای؛ با این اندیشه توانستیم دانه‏ رویش و سرسبزی را در برهوت ابوغریب، برویانیم.
روزی که من اسیر شدم
روزی که من اسیر شدم
روزی به ما عملیات بمباران تاسیسات برق موصل اعلام شد و قرار شد با دو فروند پرواز کنیم. من لیدر شدم و خلبان «فضیلت» که بعدها به مقام شهادت نایل شد در بال من بود. باید به گونه ای پرواز می کردیم که رادارهای عراقی ما را نبینند. به همین خاطر شب قبل از عملیات ما با نقشه مسیر را مشخص و از روی زمان و مقیاس نقاط متعددی را انتخاب می کردیم تا نقطه هدف. حتی از زمان پرواز از پایگاه خودی هم امکان داشت رادارهای عراقی ما را رویت کنند؛ پس باید در ارتفاعات بسیار پایین و دور از هرگونه شهر و پایگاه نظامی، تا هدف پرواز می کردیم. این سقف پروازی را تا هدف حفظ می کردیم و کمی مانده به آن، ارتفاع مان را بیشتر می کردیم تا بتوانیم هدف را نشانه بگیریم که به این حرکت "پاپ آپ" (pop up) می گویند. باید کم ترین فرصت را به نیروهای هوایی دشمن می دادیم تا ما را نبینند. در حرکت پاپ آپ هم باید بسیار هوشیار باشیم؛ چون وقتی هواپیما را بالا می کشیم، امکان قفل کردن آنها از سوی دشمن وجود دارد. به همین خاطر در هنگام پاپ آپ باید به صورت زیگزاگ پرواز کنیم. ماموریت ما نیز همین گونه بود و قرار بود وقتی که من پاپ آپ می کردم، خلبان «فضیلت» به فاصله سه ثانیه بعد از من پاپ آپ کند. ما هدف را زدیم و قرار بود بعد از عملیات من به سمت پایگاه تبریز پرواز کنم و «آقای فضیلت» هم به من پیوندد. آخرین چیزی که یادم هست، صدای «آقای فضیلت» بود که از من پرسید: فاصله شما تا تبریز چقدر است؟ من هم جواب دادم. و این تنها چیزی هست که از آخرین لحظات پرواز به یاد دارم. این چیزهایی که می گویم فقط احتمالات است چون من دیگر بیهوش بودم. من احتمال می دهم که از طرف یکی از پدافندهای هوایی تیری به من شلیک شده و با فیوز صندلی پرتاب برخورد کرده و من پرتاب شده باشم. چون من آمادگی خروج اضطراری از هواپیما را نداشتم و ناگهان صندلی پرتاب شده بود، به خاطر فشار بسیار بالا من بیهوش شدم. تنها چیزی که یادم مانده، این است که بر زمین افتاده بودم و چشم هایم را که باز کردم دیدم فردی با لباس کردی بالای سر من ایستاده بود. چندین بار بیهوش شدم و باز به هوش آمدم. در یکی از این هوشیاری ها، دیدم که نیروهای صدام، هلهله کنان و با شلیک هوایی گلوله، به طرف من آمدند. چند لحظه بعد احساس کردم که همگی بالای سر من ایستاده اند.
سرتیپ خلبان آزاده «اسدالله اکبری فراهانی» به روایت خودش
سرتیپ خلبان آزاده «اسدالله اکبری فراهانی» به روایت خودش
من بعد از چند سال اسارت فکر می کردم که همیشه اسیر خواهم ماند. تمام خاک ایران را زیر پایم احساس می کردم و ارزشش را از طلا هم بالاتر می دیدم. سرتیپ خلبان آزاده «اسدالله اکبری فراهانی» در بهمن ماه در بهشهر متولد شد. وی از آن پس زندگی اش را به دلیل شغل پدرش در بسیاری از شهرهای ایران چون نکا، بروجرد، خرم آباد و اصفهان گذراند و از شروع تحصیلات متوسطه به بعد در تهران اقامت گزیدند. پدر وی در ژاندارمری کار می کرد. اکبری پس از اتمام دبیرستان به دلیل علاقه به فن خلبانی وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد و با گذراندن امتحانات و معاینات پزشکی سخت، به رویای پرواز نزدیک شد. پروازهای ابتدایی را در پایگاه قلعه مرغی تهران انجام داد و پس از گذراندن دوره های مقدماتی پرواز، برای تعلیمات خلبانی پیشرفته به کشور آمریکا اعزام و در "پایگاه لکلند" واقع در ایالت تگزاس، امتحانات زبان و پرواز را گذراند و به "پایگاه هوایی ویلیام" واقع در ایالت آریزونا منتقل شد. با استعدادی که داشت آن دوره را در زمان یک سال به پایان رساند و در مهر ماه به ایران بازگشت و با درجه ستوان دومی به پایگاه سوم شکاری همدان (پایگاه شهید نوژه) به گردان شکاری پیوست. وی اکثر دوران خلبانی اش را در حال پرواز با هواپیمای شکاری" F-5 " گذرانده است. پس از مدتی وی به پایگاه هوایی تبریز منتقل شد و دوران خدمتش را تا قبل از زمان جنگ در آن جا گذراند. «سرتیپ اکبری» در سال 1353 به دلیل توانایی ها و استعدادهایش در پرواز، به تیم آکروجت آن زمان پیوست. در هر تیم آکروباتیک، هشت خلبان بود که تنها شش نفر برای انجام نمایش ها پرواز می کردند و دو نفر هم به صورت ذخیره بودند. این تیم تیز پرواز وظیفه اش نمایش های هوایی بود که برای جلب نظر جوانان و نشان دادن قدرت نیروی هوایی انجام می شد. اوضاع برای «سرتیپ اکبری» به همین منوال گذشت تا این که جنگ شروع شد...
شرکت نفت و شروع جنگ
شرکت نفت و شروع جنگ
 کودکی که در هوای ملایم آخرین روزهای تابستان میان کالسکه خواب بود، فرزند «ابراهیم نوحی» بازنشسته "شرکت ملی پخش فرآورده های نفتی اهواز" است. متولد 1325 که سال 1350 وارد شرکت نفت شد. یک سال در تهران کار کرد و برای مدت 4 سال به اهواز منتقل شد. سپس به آبادان رفت و تا سال 65 در این شهر انجام وظیفه کرد. 31 شهریور یعنی اولین روز جنگ نیز او و خانواده اش در آبادان بودند.او را در میهمانسرای شرکت ملی پخش اهواز ملاقات می کنم. مردی که رفتار متین و آرامش از تجربه های عمیقی خبر می دهد. وی درباره سمت هایی که در طول خدمت داشته، می گوید: «من ابتدا کارمند فروش بودم،در تهران در واحد مهندسی انبار بازرگانی کار می کردم بعد در اهواز وارد قسمت توزیع بار و صدور و دریافت شدم و همین طور بازرسی خروجی. در آبادان هم در بخش صدور فعالیت داشتم. بعد از جنگ وقتی که در ماهشهر ستاد سوخت تشکیل شد، من مسئول امور اداری شدم که بعد به «آقای موزرمی» تحویل دادم و به عنوان رئیس انبار به بهرگان رفتم. بهرگان صد در صد منطقه جنگی بود و همه سوخت های وارداتی کشور هم از آنجا وارد می شد. ما هم سوخت وارداتی را از طریق خط لوله یا نفتکش به سراسر کشور می فرستادیم.  من آنجا نماینده پخش بودم و به جز من، نماینده دستگاه نظارت بر صادرات و واردات مواد نفتی حضور داشت و همین طور نماینده خطوط لوله و مخابرات و نماینده فلات قاره که همه در بهرگان مستقر بودیم. 18/11/65 هم که منتقل شدم به اهواز ابتدا به عنوان مسئول عملیات جایگاه های سطح شهر انجام وظیفه کردم و بعد رئیس انبار خرم کوشک شدم، بعد رئیس انبار ساحل راست و رئیس عملیات ناحیه مرکزی. بعد از آن 6 سال رئیس امور اداری منطقه اهواز بودم و 7ـ6 سال پیش از بازنشستگی را هم تا پایان دوره خدمتم به عنوان رئیس انبار نظامیه انجام وظیفه کردم.»  وی اولین روز حمله هواپیماهای عراقی به آسمان آبادان و روزهای پس از آن را این گونه توضیح می دهد: «ما در هلال بریم زندگی می کردیم که هیچ فاصله ای با عراق ندارد. بین هلال بریم و عراق تنها همان رودخانه اروند است و اولین حمله هوایی هم از همین منطقه صورت گرفت...
در آرزوی شهادت
در آرزوی شهادت
وسط راه، سوار ماشین تویوتای سپاه شدیم. تیرهای کالیبر 50 و کالیبر 75 دشمن از اطراف ماشین می گذشت. بعد از چند دقیقه به خاکریز سوم رسیدیم. برادران «میثاقی»، «کبیری»، «رضوی» و «پاشایی» مشغول شنا کردن در "رود نیسان" بودند. به سنگر خودمان آمدم. برادران «احد فیضی»، «صالح الهیاری»، «مقصود جبلی»، «محمدرضا کاملی»، «نصرالله خدایاری»، «حسن یحیایی»، «جلال حسین پور»، «عبدالله عسگریاری»، «علی داوطلب»، «موسی مرامی» که این برادران از شهرستان های "خوی"، "نقده" و "مرند" اعزام شده بودند در "جبهه دغاغله" با هم بودیم. سری هم به سنگر برادران اعزامی از "میانه" و "ماکو" زدم. هرکس چیزی می گفت. یکی می گفت: در حمله شرکت نخواهیم کرد. یکی می گفت: من اگر می دانستم حمله نیست اینجا نمی آمدم. به برادران گفتم: اگر قرآن همراه دارید به من بدهید تا استخاره کنم. قرآن را بدستم دادند و استخاره کردم. در خاکریز می گشتم که پاسدار موتورسواری آمد و گفت: «برادر کبیری» و معاونش ساعت 7 در مقر فرماندهی حاضر شوند. خوشحال شدیم. حتماً تصمیم حمله خواهند گرفت. برادران حالشان عوض شد. روحیه همه برادران عالی بود. مدتی بعد یکی از برادران آمد و گفت: "گردان حمزه" به طراح حمله کرده بود و آنجا شکست خورده است و تعداد زیادی از آنها شهید شده اند. پرسیدم از برادران "سلماسی" چند نفر شهید شده اند. گفت: خبر ندارم. ولی "گردان حمزه" چون از طرف توپخانه ارتش پشتیبانی نشده، شکست خورده است. به یاد برادران اعزامی از "سلماس" افتادم، «برادر طالعی» و پسرعمویم «رحیم» هم در آن گردان بودند و پسر عمویم، معاون گردان بود. فکر می کردم آنها هم شهید شده اند. نمی دانستم زنده اند، زخمی شده اند یا به شهادت رسیده اند. آن چند روزی که با «برادر طالعی» و پسر عمویم «رحیم» در "سوسنگرد "با هم بودیم، آرزوی شهادت می کردند. دعا کردم خدایا اگر «رحیم» شهید شده باشد، دومین شهید خانواده ما می شود. (اولین شهید خانواده پدر«رحیم» که معروف به «شیخ ابراهیم» بوددربهارسال58 بدست عوامل ضدانقلاب درمنطقه "کره سنی" شهرستان "سلماس" به شهادت رسیده است) من هم از اول با آرزوی شهادت آمدم. به عنوان سومین شهید خانواده مرا بپذیر. شنیدن این خبر اصلاً در روحیه ام تأثیر نکرد. غروب بود و صدای اذان از سنگرها بلند شد. وضو گرفتیم و نماز خواندیم. بعد از نماز، «برادر حبشی خویی» آمد و گفت، بعد از شام مسئولین و معاونین گروه در سنگر ما جمع شوند، کار داریم. باز هم برادران شاد شدند که صد در صد ما هم در حمله شرکت خواهیم کرد. شام را که دوغ و نان بود خوردیم. بعد از غذا به سخنرانی امام که به مناسبت "شهادت استاد مطهری" و روز جهانی کارگر از رادیو پخش می شد گوش دادیم. بعد از آن، «برادر یحیایی» که مسئول گروه ما بود ما را جمع کرد و از ضعف هایی که در حمله "فتح المبین" داشتیم، گفت. و از حساسیت منطقه عملیاتی برای ماتعریف کردو گفت: ما صد در صد در حمله آینده شرکت خواهیم کرد ولی معلوم نیست که کی حمله می کنیم...
جمع دوستانه
جمع دوستانه
من پیش برادران «برزگر»، «جباری»، «راسخی»، «اکبری»، «میثاقی»، «پاشایی» و دیگران رفتم و با هم گرم گفتگو شدیم. آنها سنگر نداشتند وشب قبل هم بیرون خوابیده بودند. بعد از اینکه سنگری برای آنها پیدا شد، وسایل خود را جمع کردند و بسوی آن سنگر حرکت کردند. سنگر آنها از هر نظر تکمیل بود و سماور نفتی و وسایل دیگر داشتند. قبلاً جنوب "هویزه "که ما آنجا مستقر بودیم توسط "میگ های عراقی" بمباران شده بود ولی هیچ کس صدمه ای ندید. به سنگر خودمان آمدم و هنگام استراحت، با برادران همسنگر صحبت می کردیم. وقت نماز ظهر شد. نماز خواندیم و بعد به اخبار گوش دادیم. در اخبار شنیدیم که تعداد اسرای جنگی به 4000 تن رسیده است. و افسران عراقی همراه با سربازان تحت امر خود، گروه گروه تسلیم نیروهای اسلام شده اند. همچنین خبر بمباران شدن جنوب "هویزه" را که خودمان از نزدیک شاهدش بودیم، از رادیو شنیدیم. قبل از اخبار به سخنرانی «آیت الله شیخ مرتضی مطهری» گوش دادیم. سخنانش دل انسان را پر از درد می کرد و گریه بر سخنان او و حرف های او، دردها و غصه ها را برطرف می کرد. هنگام ظهر، چون به ما غذا نرسید از باقیمانده صبحانه که نان و پنیر بود استفاده کردیم. من به سنگر برادران «برزگر»، «جباری»، «راسخی»، «شاه محمدلو» و .. رفتم و با آنها صحبت می کردیم. برادران «احمد جباری» و «ناصر» که از "شهرستان میانه" آمده بودند و در خاکریز اول مستقر بودند . من هم همراه آنها با آمبولانس جهاد به طرف خاکریز اول رفتم. هرچه به خاکریز نزدیکتر می شدیم، توپ های دشمن در اطراف آمبولانس زمین می خورد. بالاخره به خاک خاکریز اول رسیدیم. می خواستم برادران اعزامی از "سلماس "را که پسر عمویم و« مهرعلی طالعی» هم با آنها بودند ببینم اما هرچه دنبالشان گشتم، پیدایشان نکردم. گویا به جبهه دیگری رفته بودند. آنجا در خاکریز اول برادران پاسدار می گفتند: ما امروز از اینجا حمله خواهیم کرد برای همین ماشین های آنها را هدف قرار نمی دهیم. چون اگر عکس العملی نشان بدهیم متوجه می شوند که اینجا نیرو هست. آنجا به سنگر برادران "میانه ای" رفتیم و با آنها دیدار کردیم. بعد از احوالپرسی به سنگری که بالای خاکریز درست شده بود رفتیم. با دوربین، "عراقی ها" را در سنگر می دیدم و حتی ماشین های "عراقی" را بدون دوربین هم می شد دید که در حال حرکت بودند. در دل، آرزوی آن دقیقه ای را داشتم که آنها را با آرپی جی هدف بگیریم و آن سنگرها را تصرف کنیم. از آن سنگر نزد برادران برگشتم. شربت آب لیمو درست کرده بودند که خوردیم. بعد هم با آنها خداحافظی کردیم و همراه برادر «احمد جباری» و برادری دیگر به خاکریز سوم که محل استقرار ما بود حرکت کردیم.
جزم همت و افزایش تلاش
جزم همت و افزایش تلاش
بعد از "عملیات بیت المقدّس" و "فتح خرمشهر" زمانی که خدمت «حضرت امام» شرفیاب شدیم، ایشان«حاج احمد متوسلیان» از ناحیه پا مجروح شده بود و عصا در دست داشت. وقتی که خدمت «امام» رسیدیم، ایشان با «امام» ملاقات خصوصی هم داشت، برای عرض گزارش. زمانی که از خدمت «امام» برمی گشت دیدم که «برادر احمد»، عصا در دست ندارد و خیلی سریع و خیلی خوب دارد حرکت می کند و اصلاَ احساس ناراحتی نمی کند. از ایشان پرسیدم: که عصا را چه کردی؟ گفت: زمانی که خدمت «امام» بودم، امام پرسیدند: که پایت چه شده است؟ گفتم :که مجروح و زخمی هستم. «حضرت امام» دستی بر زخم پایم کشیدند و فرمودند: انشاءالله این زخم خوب می شود. من از آن لحظه دیگر احساس درد ندارم و نیاز به عصا هم ندارم. بعد از اینکه از خدمت «امام» آمدیم، حاجی در مقابل "حسینیه ی جماران"، برادران کادر تیپ را جمع کرد و یک سخنرانی آتشین، که الهام گرفته از بیانات «حضرت امام» راحل بود، انجام داد و به برادران تیپ فرمود: که می رویم جبهه و کار جنگ را انشاءالله یک سره خواهیم کرد و در آخر فرمودند: یازنگی زنگ، یا رومی روم. در همان لحظه به بنده و «برادر ناهیدی» مأموریت دادند که به منطقه برویم. ما هم در اسرع وقت حرکت کردیم و خودمان را به منطقه جنگی رساندیم، برای انجام یک مأموریت.
رود نیسان
رود نیسان
 (شنبه11/2/61) بعد از نماز صبح، «برادر رضا جلوداری» را که قبلاً با هم بودیم، دیدم. با هم احوالپرسی کردیم و بعد او که مسئول گروهان بود، گفت: اگر ما از طرف "رود نیسان" وارد عمل می شدیم و حمله می کردیم، حتی یک نفر هم از ما زنده نمی ماند. برای اینکه دشمن فهمیده بود که در" روستای رفیع" نیرو وجود دارد و از این روستا حمله ای انجام خواهد شد. همه تانک ها و نفربرها به کنار رودخانه آورده شده بود و وقتی ما آنجا می رسیدیم، توپخانه دشمن به شدت آنجا را می کوبید و عده ای از برادران هم بر اثر اصابت ترکش شهید می شدند و عده ای در آب غرق می شدند. باید خدا را شکر کنیم که متوجه شدیم دشمن آماده است. برای همین طرح حمله عوض شده است و امکان دارد از این منطقه با برادران دیگر حمله کنیم. بعد از این صحبت ها ایشان به سنگر خودش رفت و ما هم به رادیو گوش دادیم. صبحانه نان و پنیر و خیار بود. رادیو روشن بود و به رزمندگان روحیه می داد. یکی می گفت: بلند شوید، به هر طرف که صدای تیر می آید، ما هم آنجا حرکت کنیم. صبر رزمندگان به سر آمده بود و نمی توانستند حضور کافران را در خاک کشورمان بیش از این تحمل کنند. با شنیدن خبر پیروزی های پی درپی رزمندگان همه خوشحال بودند. اما همچنان ناراحت هم بودیم از اینکه احتمال می دادیم ما را به حمله نبرند. صبح بود که فهمیدیم پشت خاکریز ما رود است و به زودی فهمیدیم که  "رود نیسان" است که از "روستای رفیع" تا مناطق دیگر "ایران" جریان دارد.
طرح کاربردی
طرح کاربردی
برای نیزارها هم طرحی مطرح کردیم که «شهید چراغچی» بعد از اینکه دو روز کار کردند، طرح را پذیرفت. حالا بعد آن عملیات هایی که انجام شد لازم نبود، این طرح انجام شود. والا طرح کاملاً اجرایی بود و آزمایش کردیم، شدنی بود. ما از لاستیک استفاده می کردیم. لاستیک های کوچک، لاستیک های سواری و داخل این لاستیک ها را با کهنه های نفت، بنزین و گازوئیل آغشته می کردیم. به این شکل که داخل لاستیک یک لا در ابتدا کهنه آغشته به گازوئیل بگذاریم، بعد یک لا،کهنه آغشته به نفت و روی آن یک لا، کهنه آغشته به بنزین و از دور به این ها گلوله می زدیم. به محض اینکه گلوله پایین می آمد، آن لایه بنزینی _ چون بنزین بود _ زودتر آتش می گرفت. در نتیجه تا می آمد سرد شود، نفت شروع می کرد به سوختن و بعد گازوئیل که دوران سوختنش دیرتر بود. لاستیک ها شروع می کرد به سوختن و دیگر قابل خاموش کردن نبود و یک منطقه ای از نیزارهای موقعیت غرب را به این شکل ما صاف کردیم. که طرح هایی بود که «شهید چراغچی» نقش مستقیم در مطرح کردن و حلاجی کردن و پذیرفتنش داشت.
چند قدم تا شهادت
چند قدم تا شهادت
چون هوا سرد بود و از طرفی زیر آتش دشمن قرار داشتیم و مجبور بودیم کلاه خود و اورکت بپوشیم. از طرفی چون "عراق" از توپ های فرانسوی که بی صدا بود، استفاده می کرد، به همین خاطر فقط "جلاه" خود را سرم کردم، که اگر خمپاره سوت بکشد صدایش را بفهمم. «آقای حسینی» گفت: اورکت را هم روی سرت بینداز، هوا سرد است. بعد در حال خارج شدن از سنگر بودیم. ابتدا «آقای حسینی» و سپس به فاصله 2 یا 3 ثانیه من و سپس «آقای قاجار» از سنگر بیرون آمدیم. با صدا زدن «آقای قاجار» برای جوابگویی بی سیم مجدداً ایشان به داخل سنگر بازگشت و مرا صدا زد و گفت: از لشکر با بی سیم تماس گرفتند. گوشی بی سیم را گرفتم، «آقای شوشتری» بودند. سئوال کردند: شما برای کمین رفتید؟ من هم پاسخ دادم، بله. در حال رفتن هستیم. «آقای حسینی» به داخل سنگر برگشت و گفت: چه شده؟ گفتم: از لشکر بودند و پرسیدند: برای کمین رفته اید یا خیر؟ مجدداً هر سه نفر از سنگر خارج شدیم. ماشین تویوتا را به صورت اوریب جلوی سنگر گذاشته بودیم. «آقای حسینی» به درب عقب ماشین رسیده بود و من جلوی سنگر بودم که ناگاه یک توپ از همان توپ های فرانسوی فرود آمد و من یک سوزشی زیر پهلویم احساس کرده و خیز رفتم. «علی حسینی» هم روی زمین خوابید و سریع بلند شد و نزد من آمد. در همان حال گلوله ای آمد و حسینی روی زمین افتاد و گفت: ترکش خوردم. او را بلند کردم. دوباره افتاد و گفت: مجید جان! مرا یک جایی برسان که خیلی ناراحتم. آمدم بغلش کنم که داخل ماشین بگذارم. از تاب درد داد کشید. سپس متوجه شدم از ناحیه زیر شکم و بیضه ها آسیب دیده است. بالاخره با «آقای قاجار« او را به داخل ماشین بردیم و به «آقای ایزی» که راننده «آقای شوشتری» بود، گفتم: پشت فرمان بنشین و سریع برو. گفت: تاریک است جلو را نمی بینم. گفتم: چرا غ های ماشین را روشن کن و سریع برو. من هم با «آقای امانی» که از نیروهای اطلاعات بود در عقب تویوتا وانت نشستیم و او را به اورژانس رسانده و داخل آمبولانس گذاشتیم تا به عقب برگردیم. اما در بین راه بر اثر خونریزی شدید، «حسینی» به شهادت رسید.
کمین
کمین
در "منطقه ماؤوت" پشت دامنه "الاغلو" عملیاتی انجام داده بودیم که ناموفق بود و نیروها تا نیمه های ارتفاعات "الاغلو" پیش رفته بودند. خط نیز دست نیروهای لشکر سید" الشهدا" و "لشکر 5 نصر" بود. ما هم در تیپ «امام رضا» (ع) بودیم، بعد از عقب نشینی آن عملیات در داخل تنگه خطی را تشکیل داده بودیم و "تیپ 12 قائم" که از توان کمتری برخوردار بود در سمت راست ما بودند. در دامنه "الاغلو" سه تا تپه بود که نیرو نگذاشته بودیم و اگر "عراقی ها" می آمدند، می توانستند از آن تنگه ای که به سمت گردنه ملکان می رفت به ما تسلط یابند. ما این موضوع را متوجه نشد ه بودیم. ولی شب «آقای حسینی» به «آقای شوشتری» که آن موقع فرمانده "قرارگاه نجف" بودند، موضوع را در میان گذاشته و پیشنهاد می دهند که اگر اینجا روی تپه ها کمین بگذاریم، غافلگیر نمی شویم. «حاج آقای شوشتری» پیشنهاد را پذیرفتند و دستور دادند. "تیپ 12 قائم" روی آن منطقه کمین بگذارند که دو تا از آن تپه ها روی خط آن ها و یکی روی خط ما بود. البته "تیپ 12 " این کار را انجام نداد و بنا شد که ما کمین را بگذاریم. ساعت 5/ 8 شب اعلام شد که جهت کمین باید به منطقه مورد نظر برویم. از طرفی یک نفر هم لازم بود که راهنما باشد. بالاخره «آقای حسینی» را علیرغم اینکه فرمانده بود، با ما فرستادند. ما راه افتاده و به داخل سنگر فرمانده "گردان فجر" رفتیم. فکر می کنم مربوط به "تیپ 21 «امام رضا» (ع)" بود، و «آقای محسن قاجار» هم فرماندهی همان گردان را به عهده داشت. با ایشان صحبت شد و قرار شد نیروهایش به ما ملحق شوند و ضمناً صحبت از این شد که این کار را برای فردا شب انجام دهیم تا روز بعد منطقه را کاملاً ببینیم. ولی «آقای حسینی» به لحاظ اینکه امر فرماندهی را اطاعت کرده باشد، مصمم بود که همان شب کمین گذاشته شود....
بعد از عملیات
بعد از عملیات
 در حالیکه ترکش توپ تا شعاع 400 متر پخش می شود و ممکن است در این فاصله به خیلی ها اصابت کند. دشمن جاده تدارکاتی ما را زیر آتش خود قرار داده بود. در طول راه هر بار که کمپرسی ترمز می کرد، همه برادران روی هم می افتادند و موقع حرکت هم این برنامه تکرار می شد. در راه دیدیم که انبار مهماتی در فاصله خیلی دور آتش گرفته و با انفجارهای پی در پی می سوخت. دیگر نفهمیدیم این انبار مهمات مال "ایران" بوده یا "عراق". ولی برادران نظر می دادند که فاصله انبار منهدم شده با ما حدود 15 کیلومتر است و صد در صد این انبار مهمات دشمن است. در ساعت 20/7 به جبهه "دغاغله" که خاکریز سوم بود، رسیدیم. آنجا پیاده شدیم و برادران به خاکریز تکیه دادند و مشغول استراحت شدیم. ساعت 8 بود که رادیو را باز کردیم، می گفت: رزمندگان اسلام تا کنون 3200 تن از کافران را به اسارت گرفته اند و صدها تانک را منفجر کرده اند و چند نفر از فرماندهان کافر را اسیر کرده­اند. مناطق اشغال شده بسیاری هم تا کنون بدست رزمندگان اسلام آزاد شده است. برادران از سویی شاد بودند و از سویی سست بودند که خدایا، مثل اینکه ما را به حمله نخواهند برد. «برادر کبیری» ما را جمع کرد و هر هشت نفر را در سنگری پخش می کرد. ما هم در سنگری مستقر شدیم و اسلحه و مهمات خود را هم در آن سنگر گذاشتیم و مشغول نماز خواندن شدیم. نماز مغرب و عشا را خواندیم. همه خسته بودند و ناراحت. با همین فکرها خوابیدیم.
یادگاری از شهید
یادگاری از شهید
یک شب چشمم به یک نانوایی افتاد که سه، چهار نفر برای گرفتن نان مقابلش ایستاده بودند. شب سردی هم بود. من هم رفتم و در صف ایستادم. یک آقایی با عجله آمد و ظاهرا خیلی هم عجله داشت و می خواست سریعتر کارش را انجام بدهد، گفت  آقا بی زحمت دو سه تا نان بدهید، من بروم. خوب سه چهار نفر درصف ایستاده بودند. من گفتم: که حاج آقا اشکال ندارد اگر نوبت ما هم هست نان ایشان را بدهید برود؛ که عجله دارد. خدا انشاءا... شما را حفظ کند. ایشان برگشت و گفت: شما برادر «شهید حسینی» نیستید ؟ گفتم: چرا. خلاصه با اینکه عجله داشت اما حدود نیم ساعت اشک ریخت و صورت مرا بوسید . تعجب کردم که چگونه مرا شناخته است چون پنج ، شش سال از شهادت برادرم گذشته بود و من اصلا او را ندیده بودم و نمی شناختم. گفتم: آقا شما از کجا متوجه شدید که من برادر فلانی هستم ؟ گفت: آقا از اینکه من عجله داشتم، شما خیلی راحت گفتید : آقا کار ایشان را راه بینداز. این تکیه کلام شهید را که شما با زیان آوردید، من بلافاصله برگشتم و از خودتان سئوال کردم. از خصوصیات این شهید می گفت و اشک می ریخت.
امداد غیبی
امداد غیبی
وقتی به «رفیع» رسیدیم دیدیم همه قایق ها آنجا در "رود نیسان" هستند. از مجاهدین "عراقی" پرسیدیم پاسداران کدام طرف هستند. جواب دادند خیلی وقت است که منتظر شما هستند. خود را به اتاق هایی که قبلاً آنجا ساکن بودیم، رساندیم و دیدیم که بله همه نشسته اند و منتظر ما هستند. «برادر کبیری» ناراحت شده بود که چرا رفته بودید؟ تا حالا کجا بودید. من شما را به حمله نخواهم برد. این چه کاری ست که کردید. ما همه با هم گفتیم: که بله، اشتباه کرده ایم و تو به عنوان فرمانده هر تصمیمی بگیری ما اطاعت می کنیم و آماده ایم. بعد از رفتن «برادر کبیری»، ما کنار سایر برادران آمدیم و بعد از احوالپرسی، مشغول استراحت شدیم تا ماشین ها بیایند و ما را منتقل کنند. در این مدت مطلع شدم که طرح عوض شده و ما را به جبهه طراح خواهند برد. در حالی که استراحت می کردیم و منتظر ماشین ها بودیم، دفتر خاطراتم را برداشتم و چند دقیقه جریان را از جایی که مانده بود، ادامه دادم. با «برادران برزگر»، «جباری» و «کبیری» صحبت می کردیم که متوجه شدیم در پایین روستا، جهادگران پلی را بر روی "نیسان" می زنند تا رفت و آمد به آن سوی رود، ادامه داشته باشد. برادران جهاد سازندگی دوشادوش رزمندگان در جبهه های جنگ فعالیت دارند. کارهای ارزنده ای هم انجام داده و می دهند. توپ های دشمن اطراف وسایل و پل و ماشین های جهادگران را می کوبیدند. میگ دشمن هم برای بمباران روستا آمد و معلوم بود که از حضور نیرو در روستا مطلع شده اند و حدس زده اند که از این روستا به طرف آنها حمله می شود. برای همین توپخانه دشمن یک دقیقه هم ساکت نبود. بالاخره سه تا از کمپرسی های جهاد سازندگی را به ما دادند تا ما را به جبهه ای دیگر منتقل کنند. ساعت 5/6 بعد از ظهر 10/2/61 سوار کمپرسی شدیم و حرکت کردیم. همان وقت بود که دو عدد توپ به 50 متری ما افتاد ولی هیچ کدام از نیروهای اسلام صدمه ای ندیدند و این است نمونه ای از امدادهای غیبی که توپ در 50 متری نیروها می افتاد ولی کسی صدمه نمی دید.
ولی الله که ولی الله شد
ولی الله که ولی الله شد
«ولی الله» دراولین روزهای پاییزسال1337درمحفل گرم، پرایمان خانواده ای با نشاط دیده به جهان گشود. مادر که مدت ها منتظر تولد فرزندش بود از شوق سر از پا نمی شناخت. اینک انتظارش پس از شنیدن آن ندای رحمانی که درچهارماهگی فرزندش دراتاقی تنها از درون خود شنیده بود،به سر آمد. منزل چراغان شد و دوستان و آشنایان به مبارک باد آمدند. پدربزگ که پیر و مهتر خاندان بود،او را «ولی الله» نامید و با لبخندی گفت : او «ولی الله» است و «ولی الله» زندگی می کند. دوران کودکی او با رشدو نموی چشمگیر نسبت به هم سن وسال های خود پشت سرگذاشته شد. به سفارش پدر او را در یکی از مدارس مذهبی شهر به نام "نقویه" برای فراگیری درس و آموختن علم ثبت نام نمودند. برنامه های جذاب و متنوع و مذهبی "نقویه" روح اشتیاق به قرآن را در نوآموختگان آن مدرسه بر می انگیخت و در این میان «ولی الله» باصوت خوش خدادادیش سرآمد هم کلاسان شد. بامعدلی خوب وارد دوره متوسطه گردید. خوشرویی و شوخ طبعی و رفتار دوست داشتنیش همه را دورش جمع کرد. موقعیت اجتماعی جالب توجهی در محیط زندگی و تحصیل برایش فراهم نمود. در"دبیرستان دانش بزرگنیا" که بعدا ٌبه "میرزا کوچک خان" تغییرنام یافت. باحضور «ولی الله» کسی حق ظلم واجحاف بردیگری نداشت. روح کنج کاو وپرسشگر اودرگذر ازدوران نوجوانی با سیری پرشتاب او را با دردهای عمیق جراحات دردناک اجتماع آشنا ساخت. باشروع انقلاب ویافتن میدان فعالیت دیگرسرازپانمی شناخت، همچون سرباز فداکار که درسر شور شهادت می پروراند، بی پروا به مبارزه علیه رژیم پرداخت. با ارتباطی که با بیت آیات عظام و علمای مبارز داشت، نقش مفید و مؤثری با دیگر جوانان پرشور "مشهد" در تصرف نیروی پایداری رژیم ایفا نمود.درهمین روزها با «محمودکاوه» آشنا شد. روزهای پرالتهاب وسراسر شور انقلاب گذشت. و با ورود امام و سقوط رژیم، شادی و نشاط بر همه کشورحاکم شد. عطر آزادی همه جا پیچید و او در این میان شادمانه تا استقرار پایگاه های مردمی تلاش نمود. و با فرمان تشکیل سپاه وبسیج ازسوی امام راحل اولین هسته های مقاومت مردمی را با جمعی از دوستان پایه گذاری نمود.و به عنوان یکی ازبهترین مربیان آموزش و تاکتیک به صورت تمام وقت به خدمت جوانان پر شور "مشهد" در آمد. روزهای خوش انقلاب را توطئه اجانب دستخوش جنگ نمود. و«ولی الله» با اینکه دررشته ریاضیات "دانشگاه بیرجند"با رتبه ای مناسب پذیرفته شده بود؛ درس و بحث را برای دفاع از میهن و ساحت اسلام رها ساخت. خلوص ،تهور، شجاعت ونبوغ وخستگی ناپذیری اوبه زودی اورادرزمره مسئولین وفرماندهان قرارش داد. و او قریحه خدادادی و شم بالای نظامیش، بهترین حماسه ها را در جنگ آفرید.و خاطرات باشکوه بی شماری بر صفحات زرین جنگ نگاشت. رمل های تشنه "چزابه"،"تپه های روان نبحه" هنوز تصویر تمام نمای رشادت های او را در سینه خود نگاه داشته اند. از خلق بهترین حماسه توسط جنگجویان و سلحشورانی چون او و علی مردانی در فرماندهی رزمندگانی جسور و مقاوم برخود می بالند. مدتی گذشت که با اصرار زیاد دوستان وخانواده درصدد ازدواج برآمد. خطبه عقدش را امام(ره) جاری کردند. می گفت: دوست دارم ترکشی ازجانب خداوند به سرم بخورد و قشنگ به شهادت برسم. دیگرشکی برای دوستان وخانواده اش باقی نمی گذاشت، که اورفتنی است. دوستان او را آماده رفتن می دیدند. او می گفت: دنیای من روبه پایان است. اما تا این گوشت های تنم کاملاٌآب نشود به دیدار خدا نمی روم. سرانجام دریکی ازساعت های سخت "عملیات بدر" درحالی که کنارآبی ایستاده بود، ترکشی به سرش اصابت کرد و کار مخچه رامختل نمود. پس از انتقال به بیمارستان سرانجام پس از22روزمقاومت چشم ازجهان فروبست و به دیدار یار شتافت.
یل شناسایی
یل شناسایی
  "از اطلاعاتی که نفوذی های خود در ارتش عراق کسب کردیم، معلوم شد که دشمن بعثی با شناخت نقاط ضعف و قوت خود و ما، نیروهای شرق دجله خود را در سپاهی متشکل کرده است. فرمانده این سپاه فردی با هوش و زیرک به نام ژنرال سلطان هاشم بود، به طوری که بچه های قرارگاه نصرت به شوخی می گفتند: که جنگ در هور شده جنگ هاشمی ها، علی هاشمی ها و سلطان هاشم. دشمن در جنوب جزیره مجنون جنوبی، نیروهای زبده خود را مستقر کرد تا جلوی پیشروی احتمالی ما در این مناطق سد کند. در منطقه العزیر هم پل جدیدی احداث کرد، روی دجله چند پل تازه زده بود تا مانورشان زیاد شود، چند رده پدافند درست کرده بود، سیل بندهای زیاد، سیم خاردار، میدان مین، نبشی و خورشیدی و ... برای دیده بانی نیز علاوه بر دکل های آهنی، تپه های خاکی احداث کرده بود. به طور گسترده نیز از رادار (رازیت) که عبور قایق و حتی نفر را تشخیص می دهد استفاده نموده بود و هر تحرک ما در هور و خشکی را زیر نظر می گرفت و همه آبراه هایی که در عملیات خیبر از آن استفاده کرده بودیم مسدود نموده بود و در آن ها موانعی مانند خورشیدی، سیم های خاردار و بشکه های فوگاز کار گذاشته شده بود. به طوری که تا نیروهای ما به سیم آن ها می خورند منفجر می شد. انواع مین ها، والمر، ضد نفر، جهنده، منور و ... و علاوه بر همه این ها با کارهای مهندسی سنگین چندین پاسگاه مرزی نیز احداث کرد و گشتی های متحرک در هور برقرار ساخته بود. به رقم اقدامات دشمن ما کار شناسایی در هور را با ریسک و خطر بسیار بالای آن ادامه دادیم. کار در هور دیگر مثل سابق نبود. بازی با مرگ بود. مثلاً «اصغر باغبانی» که نیروی اطلاعاتی زبده و شجاعی بود، با لباس غواصی در البیضه به شناسایی رفت و هرگز بازنگشت. «شهید منصور شاکریان» ورزشکار شجاع و خوش هیکلی بود. با نیروهای بومی کشتی می گرفت و همه آن ها را به زمین می زد مأموریت های زیادی را با شجاعت و موفقیت به انجام رساند و حتی در یک مأموریت با وجود جراحت بسیار شدید توانسته بود مأموریت را به انجام برساند، فرد اطلاعاتی با ارزشی برای پیشبرد جنگ بود، برادرش هم شهید شده بود. در مأموریت های بسیار خطرناکی، از میان سنگرهایی که بیست متر با هم فاصله داشتند، عبور کرده و حتی خود را به منطقه دشمن رسانده و آن جا را شناسایی کرده و حتی تا دجله هم پیش رفته و جاده آسفالته پس از آن را دیده و دوان دوان بازگشته بود، مأموریتی غیر ممکن و دشوار. تا این اندازه شجاع و جسور بود و «شهید حمید رمضانی» از این کار او خیلی خوشحال شد."  تا سال ها از «منصور» خبری نبود و کسی دچار چه سرنوشتی شده است تا این که پیکر مطهرش در سال1357 در تفحص در شرق دجله شناخته و به آغوش میهن بازگشت. «منصور» در جنگ به بزرگی رسید، بسیار با طراوت و پر تحرک بود و به لحاظ بدنی آمادگی مثال زدنی داشت، به خود ساختگی رسیده بود و دنیا در نظرش نا چیز می نمود، پس از انقلاب همیشه لباس رزم به تن داشت و آن را نشان ساده زیستی و دفاع از کیان اسلام می دانست. از مأموریت های اطلاعاتی اش هیچ کس خبری نداشت و هیچ گاه صحبتی از مأموریت هایش نمی کردتا حدی که خانواده اش هم نمی دانستند که او چه می کند و بزرگی اش از نوجوانی با نماز شبش هویدا شد و به راستی زاه شب و شیر میدان رزم بود.  
روحیه رزمندگان قبل از عملیات
روحیه رزمندگان قبل از عملیات
به یک راه فرعی رسیدیم که از "رود نیسان" به سوی "روستای حچه" جدا می شد. از آن راه حرکت کردیم و ساعت 1 بعد از ظهر به "روستای حچه" رسیدیم. نماز ظهر را به امامت یکی از مجاهدان "عراق" به جماعت خواندیم. بعد از نماز، دور و بر روستا را نگاه کردیم. تراکتورها در حال فرار بمباران شده بودند، همه خانه ها سوخته و روستا ویران شده بود. اثری از روستا نمانده بود، فقط دیوارهای فرو ریخته نشانه روستا بود. در روستا منتظر بقیه برادران شدیم. برادران نیامدند. عده ای می گفتند: برگردیم و عده ای می گفتند در روستا منتظر آنها بمانیم. نمی دانستیم آیا ما راه را گم کرده ایم یا آنها. همه ناراحت شده بودیم. بالاخره مجبور شدیم راهی را که آمده بودیم برگردیم. به طرف "رود نیسان" که راه اصلی ما بود حرکت کردیم. وسط راه با برادران مشغول خواندن «سوره الرحمن» شدیم و دعا کردیم. وقتی به "رود نیسان" رسیدیم به طرف بالا که راه اصلی بود حرکت کردیم. به یک راه فرعی رسیدیم، وقتی آن راه را با قایق پیمودیم به روستایی رسیدیم و آنجا فرمانده گروه شناسایی را که از مجاهدان "عراقی" بود دیدیم. پرسید: چرا دیگران نیامده اند؟ معلوم شد که ما زودتر از آنها راه افتاده و رسیده ایم. فرمانده گروه شناسایی سوار قایقی شد و به طرف "روستای رفیع" حرکت کرد و ما همان جا مشغول استراحت شدیم. بعضی از برادران خوابیدند. بعضی منطقه را شناسایی می کردند و عده ای به رادیو گوش می دادند. من هم مشغول نوشتن دفتر خاطراتم شدم. برادران قمقمه ها را از آب رودخانه پر می کردند و جیره خشک می خوردند. «برادر جبلی» می گفت: من می روم بهشت و آنجا به برادران چای خواهم داد. من هم می گفتم من به بهشت که بروم، برای برادران« رجایی» و «بهشتی» و «داهیم» که یکی از برادران ما بود، از درخت، خرما خواهم چید و به آنها خواهم داد. «برادر جبلی» می گفت: من می روم ای مادر! مرا حلال کن. من تنبل هستم، خواهم خوابید اما تو زرنگ و ماهری بعد از خاتمه جنگ، فرماندهان تو را به "فلسطین" خواهند فرستاد حیف است تو الآن شهید شوی . باید بمانی و در "فلسطین" جزو فرماندهان نظامی باشی و اگر خدا صلاح بداند در "فلسطین" شهید می شوی. بعد از این حرف ها رادیو را باز کردیم. از رزمندگان می گفت و روحیه رزمندگان را تقویت می کرد. مجاهدان "عراقی" که همراه ما بودند عکس «آیت الله شهید صدر» را در دست داشتند. می گفتند: می رویم قبر «امام حسین» و «قبرآیت الله صدر» را زیارت کنیم. برادران مجاهد «عراقی» روحیه بسیار عالی و خوبی داشتند. آنها با ایمان تر از ما بودند و روحیه قوی تری داشتند. وقتی ما مشغول خوردن پسته بودیم آنها در فکر بودند. حتماً فکر می کردند که خدایا تا کی من در ایران بمانم؟ چرا در "عراق"، جمهوری اسلامی برپا نمی شود تا من هم به "عراق" بروم و خانواده ام را ببینم. «برادر جبلی» خوابیده بود و «برادر صالح الهیاری» به رادیو گوش می داد. ما با برادران «الهیاری» و «جبلی»، «ازخوی»، «خدایاری»، «کاملی»، «ازمرند»، «رحیم سواری»، «کاظم عالی پور» و «رمضان سیامی» از"رفیع" دریک قایق بودیم . من لباس هایم را درآوردم و کمی شنا کردم. بعد از اینکه غسل شهادت کردم از آب خارج شدم. آنجا عکسی با برادران مجاهد "عراقی" انداختیم و کمی استراحت کردیم. تا اینکه یکی از برادران مجاهد "عراقی" گفت: خوبست سری به "روستای رفیع" بزنیم. ساعت 5/3 بعد از ظهر به طرف "روستای رفیع" حرکت کردیم و ساعت 5/5 آنجا رسیدیم. خمپاره های دشمن جاده تدارکاتی ما را می کوبید و دائماً زیر آتش بود اما به هیچ ماشین یا خودرویی اصابت نمی کرد.
شناسایی
شناسایی
پس از آزادی خرمشهر و عملیات بیت المقدس جنگ به بن بست رسیده بود. عملیات های ایران به علت ضعف تجهیزات خودی و کمک ها و پشتیبانی وسیع سلطه جهانی به پیروزی نمی انجامید. در معادلات جهانی و قوانین جنگ های کلاسیک با وضع بد امکانات، ایران حریف حزب بعث با آن استحکامات و حمایت شرق و غرب نمی شد. اما اشکال معادلات جهانی و قوانین مادی گرایانه این است که خدا را فراموش کرده اند و آری لطف خدا و ابتکار جوانان و سپاهیان اسلام بن بست پیش آمده را از راهی تازه و دست نیافتنی مرتفع نمود. این نگاه نو به جنگ که توسط سربازان و جوانان «خمینی» شکل گرفته بود، سرزمینی در مرز خوزستان با نام "هور" بود. جایی که نی زازهای تنیده اش و ماهیت ناشناخته اش همه را به وحشت می انداخت به طوری که دشمن بعثی و حامیانش احتمال حمله و عبور نیروهای اسلام از هور را غیر ممکن می دانستند. ابتکار فرزند بختیاری خوزستان، «محسن رضایی» 27 ساله فرمانده وقت سپاه پاسداران و برادرش، جوان 22 ساله عرب تبار خوزستان «شهید علی هاشمی» فرمانده وقت سپاه پاسداران سوسنگرد باعث تشکیل قرارگاه پیروز "نصرت" شد. قرارگاهی که سری ترین  قرارگاه سال های دفاع مقدس بود. قرارگاهی که حاصل وحدت و اتحاد عشایر و اقوام مختلف خوزستان بود و ثمره اش ابتکار و شکوفایی در عملیات خیبر و تغییر موازنه جنگ به نفع ایران اسلامی. نوآوری و ابتکاری که عملیات های پیروزمند خیبر، بدر، والفجر8، کربلای 5، و اقتدار ایران اسلامی در جنگ آبی خاکی و دریای را باعث شده است. آری قرارگاه نصرت را جوانان و بچه های مساجد سرافراز خوزستان چون «شهید علی هاشمی»، «شهید سید ناصر سید نور»، «شهید عبدالحمید سالمی»، «شهید حمید رمضانی»، «شهید منصور شاکریان»، «شهید مهدی فلاح» و شهدای گرانقدر دیگر به قرارگاه پیروزی مبدل نمودند.
شهید شدن به روش سید الشهدا
شهید شدن به روش سید الشهدا
« قاسم ابراهیمی» با شروع جنگ تحمیلی به صف سربازان لشگریان «صاحب الزمان » (ع) پیوست. از بچه های مسجد «آیت الله شفیعی» بود که در نخستن روزهای جنگ، برای فراگیری فنون نظامی به مسجد «حضرت جوادالائمه» رفته بود که در آنجا هدف توپخانه دشمن بعثی که تا نزدیکی های اهواز پیشروی کرده بود، قرار گرفت. «سید مجید شاه حسین پور» نحوه شهادت «شهید قاسم ابراهیمی» را این گونه شرح می دهد: در تاریخ 14 مهر 1359 چند روز از جنگ می گذشت که «شهید حاج اسماعیل فرجوانی» حدود 100 نفر از برادران و 100 نفر از خواهران را آموزش می دادند؛ که ناگهان گلوله توپخانه دشمن بعثی (احتمالا با گرای منافقین) به فلکه پادا خورد، «شهید اسماعیل فرجوانی» ناگهان فریاد کشید که مسجد را ترک کنید. او اطلاعات نظامی خوبی داشت و با توجه به نحوه شلیک توپخانه عراق که به صورت پنج تایی و خمسه خمسه متوجه شد، که هدف بعدی مسجد «حضرت جوادالائمه» (ع)، یعنی همان محل آموزش ما بود. هنوز همه از مسجد خارج نشده بودند که گلوله توپ دشمن به مسجد اصابت کرد و سه نفر از برادران و دو نفر از خواهران به شهادت رسیدند و عده زیادی هم مجروح شدند. شناسایی شهدا بسیار دشوار بود؛ مخصوصاً برای ما که تا به حال این صحنه ها را ندیده بودیم. با پیکر بدون سری مواجه شدیم، پس از جستجو بیشتر متوجه شدیم که سر مبارک «شهید قاسم ابراهیمی» به پشت بام پرت شده است. این گونه بود که «شهید قاسم ابراهیمی» آسمانی شد
رانندگی
رانندگی
پس از اینکه مدّتی را در "قرارگاه صراط المستقیم" بودم، «حسن آقا» مرا به قرارگاه خاتم پیش خودش برد. یک روز می خواستیم جهت انجام کاری به "فاو" برویم. «حاج آقای خانی» آمد و گفت: اگر می خواهید به منطقه بروید چون که یک ماشین در اینجاست، یا باید من همراه شما بیایم یا من ماشین را می برم و شما با ماشین بعدی بیائید. «حسن آقا» به من گفت: این حاجی را سعی کن نیاوری، چون یکسره دردسر درست می کند. گفتم: برای چه ؟ در همین حین «حاج آقا خانی» به طرف ماشین آمد و سوار شد. در بین راه گفت: من و مسئولان دیگر مثل «حاج آقای مبلغ» هرچه به این «حاج حسن آقا» می گوئیم به خاطر اینکه شما مهندس هستی در همین قرارگاه بنشین و این قدر به خطّ مقدّم نر، گوش نمی کند. «حاج آقا خانی» در حال صحبت بود، که چند نفر کنار جادّه، دست بلند کردند. ماشین را نگه داشتم . یکی از آن ها آمد و گفت: اخوی سه، چهار نفر جا داری. «حسن آقا» گفت: حالا سوار شوید یک کاری می کنیم. کجا می خواهید بروید؟ گفتند: ما مسئولین آموزش و پرورش هستیم و برای بازدید از محور آمده ایم که اگر بشود 2 یا 3 روزی در اینجا باشیم. «حاج آقای خانی» آمد جلو کنار «حاج حسن آقا» نشست و آن ها چهار نفری عقب نشستند. زمانی که در جادّه حرکت کردیم، برادران مسئول آموزش و پرورش چشمشان به چند تابلو افتاد که بر وری آن ها نوشته شده بود: رزمندة مبارز لبخند بزن. یک دفعه شروع به خندیدن کردند. بعد از چند دقیقه از تانکرهای صحرایی بنزین زدیم. تقریباً به محور نزدیک می شدیم. حاج آقا به محض اینکه به مقرّ بچّه های جهادسازندگی رسیدیم، گفت: اینجا نگه دار من یک کاری دارم که باید انجام دهم. چون زیاد طول می کشد، من پیاده می شوم. «حسن آقا» هنگام برگشتن دنبال من هم بیائید. «حسن آقا» گفت: حاج آقا این مقرّ بچّه های "31 عاشورای تبریز" است. شما با آن ها چکار داری؟! شما که این ها را اصلاً نمی شناسید. «حاج آقا خانی» گفت: برادران اینجا چند بار دنبالم آمده اند و گفتند که در قرارگاه با من کار دارند. پس از اینکه حاج آقا از ماشین پیاده شد و رفت. «حسن آقا» گفت: حواست جمع باشد، اگر دفعة دیگر حاج آقا گفت: که من هم همراه شما بیایم. تعارف را کنار بگذار و او را با خودت نیاور. چون حاجی هرگاه که به محور نزدیک می شود به بهانه ای پیاده می شود. چند برادر آموزش و پرورش برای ما جک و مطالب خنده دار می گفتند و باهم می خندیدیم. به محض اینکه داخل جادّة خاکی پیچیدم و به سمت خط رفتیم. همة این ها صاف نشستند و ساکت شدند و یکسره به کنار و عقب ماشین نگاه می کردند. وقتی به ایستگاه صلواتی رسیدیم، آن ها سریع پیاده شدند. «حسن» به من گفت: هیچ راننده ای حاضر نیست که رانندة من باشد. همراه من به خط بیاید و هرکدام که می آیند طولی نمی کشد که می روند. بعضی از آن ها تا ابتدای محور می آیند و آنجا پیاده می شوند و من خودم به تنهایی به خط می روم.
ایثار در راه هدف
ایثار در راه هدف
در اواخر سال 61، قرار شد یک عملیاتی در جنوب کشور انجام شود. «برادر حمیدنیا» و معاونت ایشان «شهید چراغچی» بودند. در روز اول عملیات، ما برای وارد کردن نیروها می رفتیم که متأسفانه در بین راه تصادفی رخ داد و «شهید چراغچی» و «برادر حمیدنیا» هم در آن ماشین بودند و ما سه نفر بودیم. «برادر حمیدنیا» از ناحیه سر مجروح شد و برادر »چراغچی» زخم سطحی برداشتند و من هم از ناحیه سر جراحت برداشتم که به پشت جبهه انتقال یافتم. "عملیات والفجر مقدماتی" در منطقه ای رملی بود و حمل و نقل نیروها مشکل بود. دشمن در آن منطقه عملیاتی از میدان های مین و شبکه های انفجاری و تله هایی که در مسیر نیروهای اسلام از روی ترسشان قرار داده بودند، زیاد استفاده کرده بود. پس از بهبودی که به خط آمدیم برادران می گفتند: «برادر چراغچی» آن جیپ را عوض کردند و یک بی سیم روی آن نصب کردند و با تمام جراحتی که داشتند سریع جلو رفتند. «برادر حمیدنیا» که حراجت بیشتری داشت، نتوانست در عملیات شرکت نماید.
وقتی قرار عملیات بشود
وقتی قرار عملیات بشود
بعد از این کار چون نارنجک دستی نداشتیم به انبار مراجعه کردیم. کلید انبار دست «برادر حبشی» بود. از ایشان نارنجک دستی گرفتیم و همه مهمات خود را کامل کردیم. بعد صبحانه خوردیم. سر صبحانه برادران می گفتند: انشاالله چند روز بعد صبحانه را در "کربلا" خواهیم خورد. بعد از غذا ما را جمع کردند. «برادر حبشی»، «خویی» و «برادر نوشاد» که فرمانده گردان بود، نقشه حمله را به دیوار نصب کرده بودند، آن را به رزمندگان شرح دادند. «برادر نوشاد» گفت: جلوی دشمن یکی دو خاکریز هست که آنها به عنوان محافظ سنگرهای فرماندهی و تانک های تازه، درست کرده اند. ما باید شبانه بین این خاکریز نفوذ کنیم، آرپی جی زن ها به نبرد با تانک ها خواهند پرداخت و بقیه نیروها با افراد مستقر در خاکریز، درگیر خواهند شد. بعد از شرح طرح حمله، ما برای ادغام با برادران ارتشی رفتیم. فرمانده ارتشی که سروان بود سخنرانی کرد و گفت: ما خوشحالیم که با برادران سپاهی ادغام شده ایم. من اطلاع دارم که شما در فتح المبین هم با ارتش ادغام شده بودید و تجربه جنگی بیشتری نسبت به ما دارید. امیدوارم با وحدت ، متجاوزین "عراقی" را هرچه زودتر نابود کنیم. بعد از او، «برادر کبیریم صحبت کرد و گفت: ما نباید از مرگ بترسیم، مرگ باید از ما بترسد. ما نباید از توپ و تانک بترسیم، توپ و تانک دشمن باید از ما بترسد. حتی اگر یک نفر از ما در محاصره هزار بعثی قرار بگیرید، تسلیمی در کار نیست، تا آخرین فشنگ می جنگیم و اگر فشنگ تمام شد، با مشت می جنگیم و با صدای الله اکبر آنها را شکست می دهیم. این برای یک پاسدار و ارتشی ننگ است که اسیربشودواز رادیو عراق صحبت کند، رژیم "عراق" را از رادیو "عراق" تعریف کند. این برای ما ننگ و ذلت است. بعد از سخنرانی «برادر کبیری» با صدای الله اکبر صحنه را ترک کردیم. اسلحه و مهمات خود را برداشتیم و آماده شدیم. به ما جیره خشک دادند که آنها را هم برداشتیم. فیلمبردار تلویزیون جمهوری اسلامی از ما فیلمبرداری می کرد. هر کدام از برادران مشغول کاری بود. عده ای تجهیزات خود را مرتب می کردند و فیلمبردار هم از رزمندگان فیلم می گرفت. ساعت 5/9 ما را جمع کردند. گروه گروه ما را سوار قایق ها کردند. فیلمبرداری ادامه داشت. ما هم وقتی سوار قایق می شدیم از ستون نیروها و قایق ها، سه عکس یادگاری گرفتیم. قایقران قایق ما اهل "روستای رفیع" بود و به همه منطقه آشنایی داشت. چون سال ها آنجا کار کرده بود. قایق را به حرکت درآورد و ما گشتی در رودخانه زدیم. با قایق به سمت بالای روستا رفتیم. آنجا قایق را نگه داشت و گفت، اینجا خانه ماست. من می­روم خانه خراب و بمباران شده­ام را ببینم. رفت و چند لحظه بعد با چشمانی پر از اشک آمد و سوار قایق شد. کنار رودخانه چندین نخل بود که با قایق به آنجا آمدیم و زیر سایه نخل ها توی قایق استراحت کردیم. برادران سرود می خواندند. توپ های دشمن در اطراف "روستای رفیع" برخورد می کرد. "میگ عراقی" سمت چپ روستا را بمباران کرد و رفت. در دلم گفتم: خدایا، کی این میگ ها را نابود خواهیم کرد؟ وقتی هواپیمای دشمن روستا را بمباران کرد، صدای الله اکبر برادران بلند بود. همه نشاط عجیبی داشتند. اصلاً چهره برادران عوض شده بود. همه در فکر بودند و با چشمان درخشان به رودخانه نگاه می کردند. توپ ها پی درپی دور و بر روستا اصابت می کرد. هر کس سرگرم کاری بود. من هم دفتر خاطراتم را می نوشتم. این سطرها را توی قایق نوشتم. ساعت 11 برادران جهادگر ناهار تقسیم می کردند. برادران «جبلی» و «الهیاری» رفتند و غذا گرفتند. غذا برنج و خورشت بود. صرف غذا تا 5/11 طول کشید. همه می پرسیدند: پس کی حرکت خواهیم کرد؟ ساعت 15/12 حرکت کردیم. چون قایقران ما ماهر بود، ما جلوی ستون اول قایق ها قرار گرفتیم. قایق ما تندتر حرکت می کرد.
ولایت پذیری از فرماندهی
ولایت پذیری از فرماندهی
یادم هست ابتدا که شهر و روستاها را منطقه بندی کرده بودیم، می خواستیم «آقای چراغچی» را مسئول یکی از مناطق بگذاریم. «آقای چراغچی» گفتند: به من اجازه بدهید که به جبهه بروم. من به ایشان گفتم: حالا شما بروید و در منطقه کارتان را شروع کنید و آنجا را سرو سامانی بدهید؛ بعد باهم صحبت می کنیم. ایشان گفتند: «آقای ابراهیم زاده» اگر من این کار را انجام دادم، می توانم به جبهه بروم؟! گفتم: انشاءا... حالا شما کارتان را انجام بدهید. گفت: خیلی زود انشاءا... این کار را انجام می دهم. بعد از مدت نه چندان طولانی آمد و گفت: شورای منطقه را مشخص کرده ام و کار رو به راه است و مشکلی وجود ندارد. اجازه بدهید به جبهه بروم. من به ایشان پیشنهاد کردم که بیا شما کار دیگری که نقش مستقیم با جبهه دارد، انجام بده. یادم هست که اولین گروه اعزامی به "آبادان" بود. که گفتم: اگر شما در آموزش کار انجام دهید کار بزرگی است و کاری مثل جبهه می باشد. ایشان گفت: اگر نظر شما این است من کار را انجام می دهم؛ ولی دیگر با همین ها می روم با همین گروه هم اعزام شد و این ها را آموزش داد و خیلی با نشاط این کار را انجام می داد. وقتی هم م خواست برود، گفت: می روم و خیلی زود برمی گردم. بعد از آن مقطع هر موقع که می آمد "مشهد" و من را می دید. می گفت: یک سری کارها در جبهه دارم. انشاءا... انجام می دهم و برمی گردم.
انتظار برای پیروزی
انتظار برای پیروزی
برای دعای کمیل به مسجد رفتیم. باز پنج­شنبه شد. شب 9/2/61. پنج­شنبه ای دیگرآمد. زمان گریه و ناله کردن سر رسید. همان پنج­شنبه ای که انسان فرصت خوبی دارد که خودش را تزکیه کند و خود را بسازد. دعا را برادر «حجت الاسلام صفوی» می خواند، در فواصل دعا رزمندگان تکرار می کردند «مهدی ای مهدی»، به مادرت «زهرا»، امضاء کن امشب، پیروزی مارا. زمزمه های برادران بلند بود که می گفتند: «یا مهدی» کمکم کن... «یا مهدی» وقت حمله به تجاوزگران رسیده است. بعد از اینکه دعای کمیل تمام شد، به اتاق های خود برگشتیم تا بخوابیم. خواستم بیرون بخوابم و برای همین از اتاق بیرون آمدم، اما مگس ها و پشه ها نگذاشتند بخوابم و مجبور شدم باز به اتاق برگردم. ساعت 3 نصف شب بود که بیدار شدم. صدای توپ ها نمی گذاشت بخوابیم. با شنیدن صدای توپ ها و خمپاره ها، حدس زدیم که مرحله اول حمله شروع شده است. بعد از مدتی خوابیدیم تا صبح بیدار شویم. (جمعه10/2/61) صبح بعد از خواندن نماز، برادران به پشت بام رفتند چون از دور روشنایی توپ ها و آتش دیده می شد. بعد فهمیدیم که از طرف "خونین شهر" حمله شده است و "پادگان حمید" در محاصره رزمندگان اسلام است و امکان دارد تا لحظاتی بعد به دست رزمندگان اسلام آزاد شود، آن وقت است که قلب «امام» و امت شاد می شود و صدام مجبور است خودکشی کند. آن وقت است که حرف «امام» به تمام دنیا ثابت خواهد شد. آسمان رو به روشنایی داشت و برادران می گفتند: صبح پیروزی طلوع کرد. صدای الله اکبر از پشت بام ها بلند بود. برادران با دیدن شراره توپ ها، فریاد الله اکبر را تکرار می کردند. با برادران به اتاق خودمان آمدیم و مشغول پاک کردن اسلحه ها شدیم.
حافظان و مراقبان همیشگی
حافظان و مراقبان همیشگی
یک شب با پدرش می خواست برود، پدرشان ماشین داشتند. (حاج آقا یک زمانی 15 تا تاکسی داشتند ) می خواستند بروند که ماشین دست راننده بود. بعد می خواست با موتور با برادرش بروند. یک ماشینی تصادف کرده بود. می خواستند بروند و ببینند که چه شده است؟ من ناراحت شدم. گفتم: مادرجان شما با موتور صلاح نیست که بروید. گفت: مادر وارد هستم. (هنوز کانادا نرفته بود) گفت: نه طوری نمی شود امید به خدا می روم. گفتم: نه دوست ندارم که بروید. گفت: چشم. اگر ناراحت هستید، نمی روم و او نرفت و برادرش رفت. همان شب بی بی را خواب دیدیم و بعد به ما فهماندند که آن «بی بی حضرت زهراء » (س) بودند، صورتشان پوشیده بود و پس زدند و به ما گفتند: که چرا نگذاشتید بچه ما برود. گفتم: بی بی من ناراحت بودم از اینکه با موتور می خواهد جایی برود. دوست نداشتم با موتور برود که یک وقتی تصادف بکند و اتفاقی برایش بیفتد. گفتم: نه ایشان گفتند: تو خاطرت جمع باشد. ما همیشه مواظب او هستیم. او بچه ما است، مال ما است خاطرت جمع باشد که ما مواظب او هستیم و گفتند: حالا صبح به او بگویید که هر وقت خواستید، با موتور بروید او را دست ماسپرده اند. خاطرت جمع باشد ما خودمان نگهدار او هستیم. چرا شما مخالفت کردید. حالا صبح به او بگویید که اشکال ندارد همچنین خوابی دیده ام می خواهید بروید، بروید. گفتم: مادر دیشب یک همچنین خوابی دیده ام. حالا شما یک وقتی دلت خواست با برادرت یا خودت با موتور جایی بروید اشکال ندارد. بسم ا... الرحمن الرحیم را که همیشه می گویید و به امید خدا بروید. گفت: مادرجان می خواستم شما ناراحت نشوید. اگر نه آهسته می رفتم. اما می خواستم شما ناراحت نشوید. گفتم: چشم. نمی روم و نرفتم. حالا هم هر چه شما بگویید. گفتم: خوابی که دیدم معتقد شدم که ائمه اطهار همیشه نگهدار شما بودند و هستند. گوینده :منصوره ابراهیمی
راهیان کربلا
راهیان کربلا
بچه های مسجد «آیت الله شفیعی» عموماً با پیوستن به یگان های نظامی اهواز به جبهه اعزام می شدند و فعالیت آن ها در گردان های اهواز از جمله گردان های صف شکن کربلا، جعفرطیار (ع)، قرارگاه سری نصرت چشم گیر بود. از آن جمله «شهید علی بهزادی» است که در عملیات کربلای 4 جراحت شدیدی پیدا کرده بود. همان عملیاتی که در آن فرمانده محبوب گردان کربلا «حاج اسماعیل فرجوانی» و بچه های آسمانی مسجد «آیت الله شفیعی»: «حسین پویا»، «محمد رضا گلپلیچی»، «علی ر ضا عصاره فر»، «علی اکبر نقی ترابی»، «عباس حاجیان» و «سید مرتضی شفیعی» به فیض شهادت نائل آمدند. جراحت سر «علی بهزادی» خیلی شدید بود طوری که می بایست 8 ماه تا یک سال را استراحت کند. اما به محض اطلاع از عملیات کربلای 5 که حدود ده روز بعد از عملیات کربلای 4 برای غافگیری دشمن بعثی آغاز شده بود به پادگان کرخه آمد تا کنار بچه های گردان باشد. «سید مجتبی شاه حسین پور» از فرماندهان گردان کربلا می گوید: "«شهید علی بهزادی» فرمانده گروهان نجف اشرف بود و ما از بچگی با یکدیگر دوست بودیم، با وجود زخم شدید سرش طاقت نیاورد و آمده بود تا در عملیات کربلای 5 شرکت کند، حتی داروهای خود را هم نیاورده بود. اصرار شدیدش باعث شد که من به او اجازه حضور در جبهه را بدهم. چرا که نمی توانستم جلوی او را بگیرم و فقط شرط کردم مراقب خودش باشد و داروهای خود را نیز بیاورد و او نیز قبول کرد، او صدای دلنشینی داشت و همیشه دعاهای گردان کربلا را می خواند."
میل به پرواز
میل به پرواز
یادی از «شهید سعید جهانی»، از شهدای سرافراز مسجد «آیت الله شفیعی» برای نماز به مسجد «حضرت آیت الله شفیعی» می آمد و گوشه مسجد کنار همرزمان قدیمی اش می نشست، مخصوصاً در ایام سوگواری محرم و صفر که حاج آقا منبر دارند خود را مقید به شرکت در مراسمات مسجد می دانست. یکی از همرزمان او در خواب می بیند که شهیدی سراغ «سعید» را از او می گیرد. شهید وعده می دهد که «سعید» در طبقه محسنین بهشت جای دارد همان جایی که خداوند می فرماید: «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا، بل احیا عند ربهم یرزقون.» این بشارت سبب شد تا سعید عزم خود را به رفتن جزم کند. دیگر دعاهای مادر و خواهران و همسر و ... کارساز نبود، چرا که خودش میلی به ماندن نداشت و خود شعر رفتن خویش را می سرایدو بدین گونه سردار بزرگ جنگ و جانباز شیمیایی، «شهید سعید جهانی» در روز 13اسفند 1383 در بیمارستان پیامبران تهران دست از جهان فانی شست و همراه فرشتگان به دیدار معشوق خود شتافت. روحش جاودان شاد و راهش همیشه پر رهرو باد!  
در سنگر و ....
در سنگر و ....
بعد از اینکه دفتر خاطرات شماره 2 را به «برادر ابراهیم صباحی» دادم تا در "سوسنگرد" داخل کیفم بگذارد، برادران پاسدار مهمات بسیار زیادی را آوردند. به کمک هم مهمات را از ماشین پایین آوردیم و به انبار بردیم. برادران وقتی به مهمات نگاه می کردند می گفتند: از این مهمات ها کاری ساخته نیست، دعا کنید که «امام زمان» در این حمله بیاید و در سنگرها با ما باشد. بالاخره هر کس به اتاق خود رفت. «برادر کبیری» می گفت: اگر این حمله انجام بشود دیگر صدام راه نجاتی نخواهد داشت و آن وقت حرف «امام» به جهانیان ثابت می شود که صدام ماندنی نیست. و باید خودکشی کند. همه شاد بودند و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. غروب شد و وقت نماز رسید. وضو گرفتیم تا در اتاق خودمان نماز جماعت بخوانیم که برادران گفتند، یک روحانی از "سوسنگرد" آمده است که نماز جماعت را در مسجد خواهد خواند. به طرف مسجد حرکت کردیم. در مسجد جای خالی نبود. برادران رزمنده آن مسجد بزرگ را با حضور خود پرکرده بودند و آماده اند تا صدای قدقامت الصلاه را بشنوند. وارد مسجد شدیم و به صف نمازگزاران پیوستیم و نماز را به «امامت حجت الاسلام والمسلمین سیدعبدالمجید صفوی« که از "اصفهان" اعزام شده بود، خواندیم. «برادر صفوی» لباس نظامی بر تن و عمامه بر سر داشت. با دیدن او افتخار می کردیم. خدایا اگر روحانیت نباشد، برنامه های اسلام دیگر خاموش است. اگر این برادر روحانی نبود مگر می شد این همه رزمنده را در این مسجد جمع کرد. در پایان نماز گفتند: ساعت 5/9 امشب دعای کمیل برگزار خواهد شد. به اتاق برگشتیم و غذایمان را خوردیم. برادران از رود نیسان ماهی گرفته بودند و آنها  را برای شام پخته بودند. «برادر کبیری» بعد از غذا صحبت هایی کرد. گفت: فردا انشاالله نقشه حمله را به همه برادران شرح خواهیم داد تا از مناطق اشغالی و کیفیت منطقه مطلع شوند.
تلاش برای اخلاص در شهادت
تلاش برای اخلاص در شهادت
سخت ترین محور عملیاتی به ایشان سپرده شد و آنجا سه راهی بود که "عراقی ها" "لشگر 5نصر" را عقب زده بودند و از آنجا به سمت ما می آمدند، «آقای آزادی» به آنجا رفت. ساعت8 الی9 صبح بود که "هلی کوپترهای عراقی" حمله را شروع کردند و دوستان زیادی به شهادت رسیدند. ساعت 10 صبح بود، که سنگر ما نیز مورد هجوم دشمن قرار گرفت. دیدیم «آقای آزادی» به زمین افتاد و تعدادی میخ های سپری به پای ایشان فرورفت و ترکشی هم به شکمش اصابت کرده بود. حالش خوب نبود و به سختی صحبت می کرد. به «آقای نجاتی» که راننده بود گفتم: ایشان را در پتویی بگذار و به لب آب ببر و به وسیله قایق به عقب برسان و سعی کن در بین را به او آب ندهی. چون خونریزی اش خیلی شدید است؛ و او «حسن» را برد. من بعد از لحظاتی به سراغ ایشان رفتم و از فاصله بیست متری دیدم که ایشان را در قایقی گذاشتند و سرم به او وصل است. سپس به محل سنگر خود برگشتم. عملیات تا شب ادامه پیدا کرد و شب توانستیم بچه ها را عقب نشینی بدهیم و با تلفات کم به عقب برگردیم. بعد از برگشت از منطقه عملیاتی من سراغ «حسن» را از «آقای نجاتی» گرفتم. ایشان گفت:" من او را به «آقای مروی» مسئول بهداری خط سپردم." به سراغ «آقای مروی» رفتم و گفتم: «حسن» زنده می ماند. گفت: والله حادثه ای برای او پیش آمد که من هنوز گیج هستم. و نمی توانم داستان آن را برای شما بگویم. بگذارید مقداری با بچه ها صحبت و تحقیق کنم بعد جواب را به شما بدهم. گفتم: یعنی چه؟ گفت: فعلاً خبری از او نداریم. ما سریع با بچه ها در بیمارستان های مختلف از طریق تعاون شروع به پیگیری کردیم؛ ولی نتیجه ای حاصل نکردیم. و بعد از «آقای مروی» شنیدیم که گفت: بچه ها می گویند وقتی «آقای آزادی» را آوردند شهید شد و ما به خاطر اینکه فرمانده است و شهادت او روی بچه ها اثر منفی نگذارد او را از قایق پیاده کردیم و در سنگری در نزدیک بهداری لای پتویی پنهان کردیم و به این ترتیب ایشان در آنجا مانده است و تا مدتی شهید مفقود الاثر بود؛ که بعدها روح او را تشییع کردند.
تا آخر ایستادگی
تا آخر ایستادگی
من یادم هست شب دوم "عملیات چزابه" بود، «شهید چراغچی» نزد «شهید خادم الشریعه» آمد و گفت: من می خواهم بروم و از خط خبر بگیرم. گفت: نمی خواهد بروی، گفت: من باید بروم، می خواهم مهمات ببرم. گفت: اگر می خواهی مهمات ببری؛ راننده می برد تو نمی خواهد ببری. گفت: می خواهم بروم اطلاعاتی از آنجا بگیرم. گفت: بچه ها پشت بی سیم هستند هر اطلاعاتی می خواهی بگیری، بگو بچه ها بدهند. گفت: من اصلا می خواهم بروم خط را ببینم چگونه است؟ گفت: نمی خواهد بروی. گفت: تو بگویی یا نگویی من می روم. پس بهتر که بگویی برو. گفت: پس اگر خودت می خواهی بروی که برو. «شهید چراغچی» آنجا ایستاد و دید بالاخره به این شکل نمی تواند نظر ایشان را بگیرد. با یک حالت دوستی و رفاقت با این ها برخورد کرد، که بگذار ما برویم یک خبری از خط بگیریم. در نهایت به او گفت: برو. «شهید چراغچی» همراه با ماشینی که مهمات داشت، رفت و بلافاصله بعد از همان قضیه «شهید چراغچی» مجروح برگشت که ایشان را به بیمارستان منطقه بردند و می خواستند از آنجا به "اهواز" اعزامش کنند. «خادم الشریعه» خودش رفت از آنجا خبر گرفت و آمد. هنوز پایش به سنگر نرسیده بود، که دیدیم «شهید چراغچی» با سر باندپیچی شده و لباس خونی آمد. گفت: چرا آمدی ؟ گفت: من"اهواز" نمی روم. گفت: تو باید بروی استراحت کنی. گفت: نه. من استراحت نمی کنم و همانجا ایستاد.
گمنام
گمنام
جانشین یکی از گروهانهای گردان فتح تیپ2لشکر 7ولیعصر(ع) بود نام مبارکش هرشب زینت بخش لوح نگهبانی گروهان بود ومعمولا ÷ستهای نیمه شب را تقبل می کرد ولی تاصبح سر پست می ماند ، چون نمی خواست دیگر نگهبانها را بیدار کند !ولی صبح که میشد حالتی طلبکارانه به خود می گرفت ومی گفت <<چرانگهبانها دیشب خواب مانده اند>> او هرشب به همینصورت نگهبانها را مورد استنطاق قرار می داد .{البته در حد حرف} تا اینکه بعصی از بچه های گروهان حساس شدند .به اتفاق تصمیم گرفتند این راز را کشف کنیم.یکی از شبها من به نگهبان قبل از او گفتم ،قبل ازاینکه اورا بیدار کنی مرا بیدار کن نیمه های شب بود که نگهبان بیدار م کرد مخفیانه اورا زیر نظر گرفتم تا سر از کارش در بیاورم.دیدم آن بزرگوار اصلا به سراغ نگهبانهای بعد از خود نرفت و آنها را بیدار نکرد .قبل از اینکه بچه ها از خواب بیدار شوند اوخودرا به خواب زدکه تصور کنند مثل بقیه خواب مانده است .صبحگاه بود که ماجرا رابرای بچه های گروهان تعریف کردم   متفق القول شدیم که او دیگر نگهبانی ندهد ولی دست بردار نبود.واین بار درکنار بقیه نگهبانها به نگهبانی می پرداخت.واو کسی نبود جز جاویدالاثر((اکبردهدار.))شقایق سرخی که سالهای سالتنهای تنها باخدای خود به راز ونیاز می پرداخت وخاک گرم جنوب هم آواز با او(بسم ربک الاعلا))را زمزمه می کرد .اکنون او در سرزمین معراج وارز مشاهیر در آسمان است.