loader-img-2
loader-img-2
وصیت نامه «شهید حاج حسین پویا»
وصیت نامه «شهید حاج حسین پویا»
بگو ای پیغمبر همانا نماز و طاعت و کلیه اعمال من و ((سوره انعام آیه 162)) آن روزی که نه مال و نه اولاد انسان سودی ندارند اگر خدا خواست در راه او کشته شوم دعا کنید که خدا مادر و پدر عزیزم، راستی از محبت و خدمتی که به من کرده اید اظهار تشکر می کنم، هر اگر اذیت و آزاری به شما کرده ام پوزش می طلبم امیدوارم که مرا حلال کنید و از من بگذرید. ل مباش. خواهرم، حجاب خود را آنچنان حفظ کن همانند حضرت زینب که چگونه رسالت خود را انجام داد. ای برادران: به روز قیامت فکر کنید، روزی که مادر بچة شیرخوارش را رها می کند و از شدت عذاب وافر، هرکس به فکر خودش است. 1-  همیشه در نماز شبهایتان برای پیروزی اسلام و سلامتی و طول عمر امام دعا کنید و شعار خدایا خدایا تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگه دار، بگویید. بخصوص در نماز وتر که حدیث وارد است دعا رد نمی شود. 3-در پایان خواهش می کنم روی قبرم کلمة (پاسدار) و جملة (خدایا، ستاره ها رفتند    خورشید را نگهدار) را بنویسید. خون پاک شهداء در همه جا ریخته بودمن چه گویم بخدا خون خدا ریخته بود گـرچـه مـن پـا تـا بـه سـر آلوده ام           رخ بـه درگــاه تــو آخــر ســوزه ام گــنهکــارم پـشـیمـان آمـدم   حسین پویا
فتح خرمشهر و نماز جماعت
فتح خرمشهر و نماز جماعت
راجع به برگزاری نمازهای جماعت باید بگویم که هرچند شهر خلوت شده بود اما مساجد بسیار پرگرم و پر جمعیت و با حماسه بودند. و همه می دانستند که پایگاه های اصلی جبهه در مسجد هستند. این است که جماعت مساجد شهر از همیشه شلوغ تر و با حرارت تر بود مخصوصاً شخصیت هایی که به اهواز می آمدندو در جماعت مساجد از جبهه و جنگ و جهاد و شهادت و نقشه های دشمنان اسلام برای مردم و برای بچه ها سخنرانی می کردند. در پایگاه های اطراف شهر که محل تجمع رزمندگان بود، تماماً نماز جماعت داشتیم. به خصوص آنکه با یک دنیا شور و حال و حضور دعاهای توسل، دعای فرج، تعقیبات نمازها، دعای ندبه و زیارت عاشورا با کمال حال و حضور و به صورت جمعی قرائت می شد. ما تا خطوط مقدم جبهه که می فتیم همه جا اقامه ی نماز جماعت می شد. یادم هست که یک نماز جماعت ظهر و عصر در تنگه چزابه در زیر چادر اقامه کردیم به امامت بنده و با حضور سردارانی بزرگ چون «شهید حسن باقری» و همرزمان ایشان در حالتی که از شدت شلیک های دشمن، چه توپ و چه موشک، چه خمپاره و چه جنگ افزارهای دیگر که از بالای سرمان رد می شدند. صدای نماز شنیده نمی شدو هر شلیکی که می شدچنان با رعشه و رعد و برق همراه بود که فکر نمی کردیم از همین یک شلیک ما زند بمانیم تا چه رسد به اینکه اطمینان داشته باشیم نماز را تمام کنیم. لکن شجاعت ها و روحیه های مذهبی به اندازه ای بالا بود که کوچکترین اعتنایی به این خطرات نمی شد. و اما نماز جماعت مسجد جامع خرمشهر، ما هنگام فتح خرمشهر در این شهر بودیم. در حالیکه وضع شهر قابل شرح و وصف نبود ونیست و هر لحظه و هر آن صدای رعدآسای هزاران تانک وتوپ و هواپیما و انواع و اقسام سلاح ها و شلیک ها به گوش می رسید و در مقابل ما بود. ما وقتی که در خرمشهر بودیم، آنجا با استاندار وقت «آقای فروزنده» روبه رو شدیم که او قبل از ما وارد خرمشهر شده بود و از بدو ملاقات با همبودیم. در آن روز ما از چند منطقه از مناطق بسیار حساس خرمشهر بازدید کردیم. یکی آنکه تا نزدیک شلمچه پیشروی کردیم در حالیکه آن لحظه متوجه نبودیم الان در خاک تصرف شده عراق هستیم که رزمندگان مستقر در آنجا ما را برگرداندندو اجازه جلو رفتن را به ما ندادند و یکی دیگر منطقه «صاحب الزمان» بود که آن هم در اشغال عراق بود و تازه آزاد شده بود ولی پوششی از حملات سلاح دشمن بر این منطقه می بارید و در اطراف مسجد «صاحب الزمان» (ع) رزمندگان اسلام مرتباً از خودشان دفاع می کردند با خمپاره اندازهای خود، دشمن را جواب می دادند. ما در هیچ لحظه ای و در هیچ قدمی مطمئن به زنده ماندن خود نبودیم. ظهر به مسجد جامع آمدیم. مسجد جامع تازه به صورت رسمی و علنی باز شده بود. وسیل رزمندگان به طرف مسجد سرازیر بودند. در حالیکه هنوز مسجد که سنگر جبهه و مرکز وحدت نیروهای رزمی بود و اطراف آن تا شعاع های دوری زیر آتش دشمن بود. اولین اذان مسجد جامع خرمشهر اعلام شد. اذان ظهر، به درخواست مردم و رزمندگان نماز جماعت ظهر با شور و وصف خاصی به امامت اینجانب برگزار گردید. در حالیکه برخی از مسئولین هم به ما ملحق شدند. «آقای محمدی » امام جمعه اسبق خرمشهر و «آقای شیخ عیسی طرفی» و دیگرانی که الان نام آن ها در نظرم نیست. بعد از نماز ما را به منزلی آوردند که رژیم بعثی عراق این منزل را محل ستاد عملیات خود قرارداده بودند و در دیوارهای منازل اطراف، حفره های بزرگی ایجاد کرده بودند.بعد از صرف ناهاری در آن شرایط خاص بنده و «آقای فروزنده» به بازدیدهای خود ادامه دادیم. در منازل اطراف می دیدیم که چگونه انبوه جنازه های افسران عراقی که به جهنم واصل شده بودند، روی همدیگر انباشته شده بودند و تعفن و گند آن ها شروع شده بود شعارهایی که بر در و دیوار نوشته بودند واعلام الحاق خرمشهر را به عراق کرده بودند و جمله "جئنا لنبقی" را نوشته بودند یعنی،" آمده ایم برای همیشه بمانیم" و بسیاری از مشاهدات و مسائل دیگر که قسمت عمده آن ها از خاطرم رفته است.
پسر از زبان پدر
پسر از زبان پدر
یک پدر از پسر خودش و آن هم پسری که به شهادت رسیده، چه بگوید. همه زندگی 19 ساله او برای ما خاطره است ایشان جوانی بسیار با نبوغ بود و کلمه نبوغ برای ایشان کم بود. در امتحانش که در حوزه علمیه قم داده بود، سوالاتی از کتاب های طرح شده بود که شهید درسش را نخوانده بودند اما با درجه عالی از آ سربلند بیرون آمدند در ادبیات بسیار کم نظیر بود. در یکی از سفرها زمانی که ما با قطار از قم می آمدیم با جوانی مشاعره کردند وشعرخوانی داشتند و تا اهواز مشاعره طول کشید و پیروزی در مشاعره آن شب هم با «سید مرتضی» بود. حدود 600 جلد کتاب تهیه کرده بود. کتاب هایی که مطالعه آن ها ظاهراً برای سن او بسیار زود بود؛ اما ایشان یادادشت برمی داشت و حاشیه می نوشت و چند کارتن از یادداشت های شهید هنوز در منزل ما است. قدس و تقوای بالایی داشت و قرآن را زیبا تلاوت می نمود ونماز شب می خواند. در نماز شب های خود در اطاق تاریک مکرر می خواند «اللهم ارزقنی شهادت فی سبیلک»یکی از آموزگارانش نقل می کند: هنگامی که سر صف مدرسه قرآن تلاوت می کرد، بچه های درسه و معلمین می گریستند. این ویژگی ها را که ما در او می دیدیم به این نتیجه رسیدیم که خداوند این جوان را برای خودش می خواهد و نه برای ما. علمای حوزه علمیه قم «سید مرتضی» را برای آینده حوزه ذخیره ایمی دانستند و به ایشان اجازه رفتن به جبهه را ندادند. ولی «سید مرتضی» با استفاده از استفتاء «حضرت امام خمینی »(ره) که جهاد را در صورت ضرورت ترجیح می دادند، به جبهه رفتند. در آزادسازی فاو مجروح شدند و ترکش ها در بدنش باقی ماند تا اینکه در کربلای 4 به شهادت رسید و 15 سال مفقود الاثر بود و بعد از 15 سال پیکر پاکش را آوردند و در مقبره خانوادگی ما در صحن «حضرت علی بن مهزیار اهوازی» به خاک سپردند. و ا اینک مرتب به دیدار او می رویم و در عالم رویا هم من و هم مادر او و هم دیگران با او انس داریم.
خاطرات امرا و شهدای ارتش و سرداران استان خوزستان با آیت الله شفیعی
خاطرات امرا و شهدای ارتش و سرداران استان خوزستان با آیت الله شفیعی
با «شهید سپهبد علی صیاد شیرازی» از همان اوایل جنگ آشنا بودم و آشنایی من با ایشان به دوستی و رفاقتی صمیمی مبدل شده بود. در ساختمان پایگاه منتظران شهادت سپاه (گلف) در جلسه ای با ایشان آشنا شدم که دعای وحدت می خواندند؛ در حالی که دستانشان را با دیگر رزمندگان در دست یکدیگر گرفته بودند. و اما «شهید مسعود منفر نیاکی»، ایشان فرمانده 92 بودند. و ارتباط من با ایشان نسبت به دیگر فرماندهان لشکر92 بیشتر بود. مردی بسیار جدی، منظم، علاقه مند و ارادتمند به امام و انقلاب، زندگی اش در تانک و نفربر می گذشت. و همیشه در جبهه مستقر بود. خدایش رحمت فرماید. «سردار شهید سید محمد جهان آرا» نیز از خویشان ما بود و قبل از پیروزی انقلاب و در دوران مبارزه که او زندگی مخفیانه ای داشت. جلسات پنهانی با یکدیگر داشتیم و توافق کرده بودیم که اطلاعیه هایی را علیه رژیم شاه می نوشتند بعد از دیدن بنده به چاپ برسد. ایشان قبل از انقلاب زندگی مخفی و پنهانی داشتند. در زمان استانداری «آقای فروزنده» هم در جلسات مختلف از وجود «شهید جهان آرا» استفاده می کردیم. و ارتباط بعد از شروع جنگ، بیشتر ارتباط در جبهه ها بود؛ چرا که ایشان بسیار پر تحرک شده بود. و بین تهران و خوزستان در تردد بود تا اینکه پس از شکست حصر آبادان، هواپیمای ایشان در راه تهران سقوط و تعدادی از بزرگان مسئولان ارتش و سپاه به فیض شهادت رسیدند. هم اکنون نیز ما با خانواده ایشان ارتباط نزدیک  داریم. اما «شهید سید حسین علم الهدی»، من با احساس شرمندگی می گویم ایشان از بچه های ما و از شاگردان ما بود و در جلسات نهج البلاغه جزء اصحاب درس ما بودند. پدر «شهید علم الهدی» و پدر من از روحانیون بزرگ بودند و ارتباط نزدیکی باهم داشتند ومنزل ما و منزل ایشان به هم راه داشتند ورابطه خانوادگی صمیمی با هم داشتیم. در جلسات فرهنگی و جبهه مرتب با ایشان دیدار داشتم. حتی قبل از انقلاب در دوران دستگیری وی با او مرتبط بودم. تا اینکه ایشان و دانشجویان دیگر در جبهه هویزه به همراه «شهید سید محمد علی حکیم» مظلومانه به شهادت رسیدند و با سرداران و شهدای بزرگوار دیگر هم ارتباطات و روابط دوستانه داشتیم که هر کدام شرح جداگانه ای دارد.
از سیلی تا شهادت
از سیلی تا شهادت
هنگامی که «آقای مغفرتی» به شهادت رسید، من و «حسن» بالای سر او بودیم. «حسن» با دیدن آن حادثه با کلماتی اعتراض آمیز گفت: خدایا، ببین این را هنوز نیامده، می بری و من را همین جا نگه داشتی؟! گفتم: «حسن»، چرا کفر می گویی؟ این چه حرفی است که می زنی؟ گفت: خوب راست می گویم، این هنوز دو روز است که به اینجا آمده و شهید شد.  با این کلمات فهمیدم که شهادت «مغفرتی» تأثیر عمیقی در روحیه او گذاشته، لذا دیگر به او حرفی نزدم. شب من با چند نفر دیگر یک سری عملیاتی را انجام دادیم تا می خواستیم عقب نشینی کنیم، حداقل بشود از یک محور این کار را کرد. هنگام نماز صبح برگشتیم و خیلی هم خسته بودیم، «حسن» بیدار بود، تا من را دید، سیلی به گوش من زد و گفت: خیلی مردی! چرا دیشب مرا برای عملیات نبردی؟ گفتم: والله کاری به آن صورت نبود، فقط می خواستیم مقداری از منطقه را پاکسازی کنیم. و از طرفی روحیه شما را بعد از شهادت «مغفرتی» ناجور دیدم، گفتم بهتر است به شما چیزی نگویم. گفت: یعنی بگو من عرضه این کار را ندارم. گفتم: تو عرضه ات بیشتر از این کارهاست، امروز کار زیاد است و شما می توانی آن ها را انجام دهی. «حاج باقر» به من گفت: امشب قرار است عقب نشینی کنیم و باید با برنامه ریزی این کار انجام شود و فعلاً کسی از جریان مطلع نشود. نماز صبح را خواندم و دراز کشیدم تا بخوابم، بین خواب و بیداری بودم که دیدم دستی به سرم کشیده شد. چشمانم را باز کردم و «حسن» را بالای سر خود دیدم، گفتم: چیه؟ گفت: از مأموریت یادت رفته است. درست است که در عملیات شرکت کردی ولی کار ما امروز چیز دیگری است. گفتم: تو از کجا می دانی؟ گفت: خودت گفتی که امروز کار زیاد داریم. گفتم: خوب الان به تو می گویم، امروز ما باید هرطور شده بچه ها را جمع کنیم در منطقه عراق "لشگر5 نصر" را عقب زده و فقط تیپ ما "امام رضا (ع)" مانده. اگر نتوانیم بچه ها را جمع و جور کنیم، خیلی مشکلات برای ما پیش می آید. سپس تعدادی از دوستان را جمع کردیم و جریان را به اطلاع آن ها رساندیم، «آقای آزادی» از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و گفت: برای من مشخص کنید من باید کجا بروم. سخت ترین محور عملیاتی به ایشان سپرده شد
فقط همین!
فقط همین!
هیچ خبری از نیروهای طرفین نبود. ترس عجیبی در ذهنم افتاد. شاید این هم معجزه بود. نمی دانم چطور شد که سوره فیل به ذهنم آمد. آن را تلاوت کردم. کمی تسکینم داد. نیروهای پیاده پیشروی مختصری کرده و متوقف شده بودند. من از تانک بیرون آمدم و برای بازدید از بقیه تانک ها رفتم. فقط یک تانک و یکی از پرسنل را دیدم. در تاریکی فریاد زدم: تو که هستی؟ گفت: من سروان هستم. گفتم: مرد، گروهانت کو؟ کجاست؟ گفت: هیچ اطلاعی ندارم. گفتم: چگونه به اینجا آمدی؟ گفت: نمی دانم. همه واحد گم شده اند. حالت غریبی داشت. چهره اش از ترس رنگ باخته بود و با لکنت زبان از من پرسید: به من بگو این ماه چرا امشب این طور است؟ مبهوت بود. دهانش باز مانده بود. گرد و غبار غلیظی همه تن او را پوشانده بود و با بغض و حالت گریه تکرار می کرد: برایم روشن کن که چگونه ماه از سمت مغرب ظاهر شده است؟ این چه طبیعتی است؟ خستگی مفرط امانمان را بریده بود. همانجا روی خاک ها نشستیم. با این افسر حیرت زده، حرف زدم. هر دو قدری تسکین پیدا کردیم. تا اینکه سرخی فجر گوشه آسمان را روشن کرد. اما وحشتمان مضاعف شد وقتی دیدیم خورشید هم از مغرب طلوع می کند. نزدیک بود از وحشت بمیریم. اما آیات قرآن به ما قدرت داد. دریافته بودیم که در موضع باطل هستیم و بر ذهنمان گذشت که این ها همه اشارات الهی است به اینکه باید دست از جنگ برداریم. ما گنگ و مبهوت روی خاک نشسته بودیم و نمی دانستیم چه کنیم. فقط آرزو می کردیم که کشتهإنشویم. آتش از هر طرف می بارید و نمی دانستیم که نیروهای خودی کجا هستند و نیروهای اسلام کجا. در همین حال واقعه عجیب دیگری لرزه ر اندام ما انداخت. ما خود را مواجه با سربازانی دیدیم که از روبه رو می آمدند و آن ها سرباز نبودند، هیولا بودند، غول بودند. ای خدای بزرگ دیگر این غو لها چه کسانی هستند که به طرف ما می آیند! از جایمان تکان نخوردیم و حیرت زده به قد بلند این سربازان که به ده متر می رسید خیره شدیم. کلاه بزرگی که بر سر داشتند بر هیبت آن ها افزوده بود و بر تارک کلاه آنان یک الله اکبر نور افشانی می کرد. من نمی توانستم خودم را از لرزیدن باز دارم. در تمام عمرم هرگز چنین چیزی ندیده بودم. آن ها آرام با قدم های سنگین پیش می آمدند و ما هر لحظه کوچکتر می شدیم. آن ها به طرف دو تانک من و افسر همراهم آتش گشودند. هر دو تانک مثل ورقهای کتاب مچاله شدند. وقتی آن ها نزدیک آمدند دیدم که بچه های کم سن و سالی و با نشاطی هستند که نوار سبزی به پیشانی بسته اند. فقط همین.
به یاد آن روزها
به یاد آن روزها
(یکشنبه5/2/61) . . صبح ما را برای نماز بیدار کردند. نماز خواندیم و خوابیدیم. به خاطر پیاده روی دیشب که همه بی خواب و خسته بودند، مراسم صبحگاه نبود. ساعت 5/8 بیدار شدیم. همه خسته و سست و بیحال بودیم. این معروف است که حضرت علی (ع) می فرماید: خوابیدن بعد از نماز صبح سستی می آورد. و این واقعاً درست است. ما آن روز که بعد از نماز خوابیدیم، همه مان سست و خسته از خواب بیدار شدیم. بعد از شستن دست و صورت، صبحانه خوردیم. عده ای از برادران برای گردش بیرون رفتند و بعضی به استراحت پرداختند، من هم دفتر خاطراتم را نوشتم. خوابم می آمد. همه کسانی که در اتاق مانده بودند، خوابیده بودند. من هم چند دقیقه ای خوابیدم. سردی اتاق باعث شد که به خواب سنگینی فرو نروم. وقتی بیدار شدم، با برادران مشغول صحبت شدیم و بعد اتاق را نظافت کردیم. بعد از نظافت اتاق برای گردش به شهر رفتیم. ناگهان دیدم که عده ای از برادران پاسدار همدیگر را در آغوش گرفته و می بوسیدند. چون به خط مقدم می ر فتند و می گفتند ممکن است خدای متعال ما را به آرزویمان که شهادت است، برساند. در فکر فرو رفتم: خدایا آن روز و آن ساعتی را برسان که ما را هم به خط مقدم جبهه اعزام کنند. به پایگاه برگشتم. در حین استراحت با «برادر ولی علی نژاد» صحبت می کردیم. او در فکر اجرای یک نمایش بود ومی خواست این نمایش طوری باشد که برادران رزمنده از آن استفاده کنند. با هم صحبت می کردیم و بالاخره او تصمیم قطعی به اجرای این برنامه گرفت و مشغول شد و رفت که وسایل و امکانات نمایش را فراهم کند. در فاصله ای که مشغول آماده کردن وسایل بود، وقت نماز هم رسید و ما برای نماز جماعت به "مسجد صاحب الزمان سوسنگرد" رفتیم. جلوی مسجد وضو گرفتیم و داخل شدیم. نماز را به «حجت السلام واعظی» اقتدا کردیم. بین دو نماز گفت: شما که الان در جبهه می جنگید به این عمل جهاد اصغر می گویند و همزمان با این جهاد، جهاد اکبر را هم در همین جبهه ها انجام می دهید. شما نباید فقط یک فرد نظامی باشید. باید یک انسان متعهد و نود درصد مکتبی و سیاسی باشید و ده درصد نظامی. خدای متعال را از یاد نبرید که این خداوند است که شما را به پیروزی می رساند و خواهد رساند انشاءا... بعد از سخنرانی واتمام نماز دوم، با شعار "الحق الحق، راه حق، راه امام است"، مسجد را ترک کردیم و به طرف پایگاه آمدیم. بزودی به پایگاه رسیدیم و مشغول صرف غذا شدیم که آبگوشت بود. بعد از ناهار عده ای به قصد استراحت خوابیدند و عده ای هم مشغول نوشتن نامه بودند. من هم به این فکر افتادم که وقت خوبی است تا با "مسئول سپاه سلماس" اتمام حجت کنم. نامه ای چهار صفحه ای نوشتم و از نظر روحی آزاد شدم که وظیفه ام را انجام داده ام. نامه را در کیفم گذاشته ام. اگر من شهید شدم این نامه را از کیفم بردارند و بدهند به «برادر غلامعلی شجاعی». ایشان، خود می داند که با آن نامه چه باید بکند. با نوشتن این نامه که حدود نیم روز طول کشید (تا جریان ها را بیاد بیاورم و بنویسم و پاک نویس کنم، نیم روز طول کشید.) باز یاد جریان ها افتادم. نوشتم و پاکنویس کردم. وقتی نامه را یکبار خواندم، با یاد آوری آن روزها، گریه کردم (۱۷)  
از معجزه تا وهم
از معجزه تا وهم
همه نیروهای ما در آماده باش کامل به سر می بردند. راه هایی از میان میادین مین برای عبور نیروهای خودی باز شد و در شب درست خاطرم نیست یگان های ارتش ما حمله وسیع و سنگین خود را آغاز کردند. در این حمله در آن موضعی که به ما مربوط می شد من فرماندهی تانک ها را بر عهده داشتم. لحظات اول به خوبی گذشت؛ اما رفته رفته وضعیت تغییر کرد. واحد تانک من در قسمت جلو و در پیشانی دو واحد تانک دیگر که در طرفین واحد من قرار داشتند، حرکت می کرد. فرمانده گروهان دست چپ سروان … نام داشت. او افسر ورزیده ای بود که نزد من آموزش دیده بود. فرمانده سمت راست هم افسر قابلی بود. او به تازگی فرمانده گروهان تانک شده بود. این دو یگان به موازات هم در جناحین واحد من پیشروی می کردند. فرمانده گردان سرهنگ بود که با شخص صدام روابط نزدیکی داشت. این سرهنگ در عملیات تلاش بسیار کرد تا به هر قیمتی که شده پیروزی کسب کند تا به این وسیله از رهبران حزب بعث مدال و نشان تشویقی دریافت کند. شب حمله تانک های ما به سوی مواضع نیروهای شما به حرکت درآمدند. نیروهای پیاده وارد درگیری شدید شدند. پس از چند دقیقه من تلاش کردم به وسیله بی سیم جهت هماهنگی با واحدهای سمت چپ و راست تماس بگیرم. کسی نبود که جواب بدهد. هیچ ارتباطی برقرار نشد. آن شب ماه کمی دیر ظاهر شد. هنگام ظاهر شدن با کمال حیرت دیدم که از سمت مغرب بالا می آید. پیش خود گفتم: مگر چنین چیزی ممکن است! مطمئن بودم که اشتباه نمی کنم. آن شب سوم ماه بود و من هم چند ماه بود که در منطقه بودم ولی هیچ شبی چنین نبود. نمی دانید چه لحظات عجیبی بر من گذشت. با خودم تکرار می کردم:« مگر امکان دارد ماه از مغرب ظاهر شود!» دوباره سراغ بی سیم رفتم. تماس حاصل نشد. احساس می کردم گم شده ام.
یک بار امتحان کردن
یک بار امتحان کردن
در پایگاه، شام را که آبگوشت بود، خوردیم. بعد از شام، «برادر حجت کبیری» آمد و گفت: سرساعت 9 باید در حیاط جمع شوید که کار داریم. ساعت 5/9 همه در حیاط بودیم. ما را به خط کردند و به ستون یک از پایگاه خارج شدیم. هنگامی که از پایگاه خارج می شدیم برادر کبیری تذکر داد: که اگر گفتند از سمت راست بروید، باید از سمت راست بروید، برای اینکه امکان دارد سمت چپ مین گذاری شده باشد و امکان دارد مینی خنثی نشده در مسیر باشد. حرکت شروع شد. از "سوسنگرد" خارج شدیم. «برادر کبیری» که وسط ستون بود گفت: به طرف خاکریز دشمن حرکت می کنیم. حدود ساعت 5/9 از "سوسنگرد"خارج شدیم وساعت 30/11 شب به محل شهادت سردار اسلام «دکترمصطفی چمران» رسیدیم. همه برادران مشغول فاتحه خواندن به روح آن شهید بزرگ بودند. از محل «شهادت چمران» برگشتیم و ساعت 20/1 دقیقه وارد "سوسنگرد" شدیم. وقتی از مقابل مسجد رد می شدیم از «برادر کبیری» اجازه گرفتیم که برای خواندن نماز شب به مسجد برویم. برادران بعد از طی حدود چهار ساعت راه خسته شده بودند ولی با این حال عده ای از برادران با قوت همان ایمانی که به خدا دارند، مشغول نماز شب شدند. بعد از نماز شب به سوی پایگاه خودمان حرکت کردیم. نانوایی مشغول کار بود و با یک صلوات می شد یک نان گرفت. با «برادر صالح الهیاری» صلواتی فرستادیم و نانی گرفته و خوردیم. وقتی وارد اتاقمان در پایگاه شدیم، برادران، چای را حاضر کرده بودند و چای می خوردند. ما هم چای خوردیم و بعد خوابیدیم.
سیره شهید آقاسی زاده
سیره شهید آقاسی زاده
مهندس «حاج حسن آقاسی زاده» درسال 1338در"مشهدمقدس" به دنیاآمد. ازکوچکی علاقه زیادی به شرکت درمجالس مذهبی داشت،به همین خاطر عمده مسائل رساله «حضرت امام» راحفظ بود. اخلاقش درخانواده اسوه بود. به درس ومطالعه و حضور درکتابخانه ها اهمیت زیادی می داد. دوران ابتدایی و دبیرستان را با نمرات عالی گذراند. بخاطرمعدل بالا با پشنهاد آموزش و پرورش و با کسب اجازه از نماینده امام در "قم" جهت ادامه تحصیل عازم "کانادا" شد. با رتبه بالایی موفق به دریافت کارشناسی ارشد مهندسی راه و ساختمان و پل سازی دردانشگاه "تورنتو"گردید. به محض بازگشت وعضویت درسپاه پاسداران، خودرا به جبهه های نبرد با متجاوزین بعثی رساند و به دلیل ابراز شایستگی در "معاونت فنی ومهندسی قرارگاه خاتم الانبیاء سپاه پاسداران" مشغول انجام تکلیف شد. ازسال 1361درجبهه تا سال1366هنگام شهادت در2400پروژه کوچک و بزرگ ازخط مقدم تا عقبه شهرها شرکت داشت و بابکارگیری دوبال تعهد وتخصص اوج پروازیعنی شهادت راکسب کردونام نیکوی اوبرای همیشه در کنار نام مردان بزرگ این سرزمین جاودانه ماند.
در آرزوی اعزام
در آرزوی اعزام
 وقت نماز ظهر بود. بعد از وضو، به مسجد رفتیم تا نمازمان را به جماعت بخوانیم. آنجا برادران «نوراله قلی پور»، «مهرعلی طالعی»، «رحیم ورمزیاری»، «یاشار» و «برزگر» هم بودند. «حجت الاسلام واعظی» بعد از نماز مغرب چند جمله گفت. گفت: چون شما در عرض دو، سه روز آینده عازم جبهه هستید، دعای مرزداران را برای پیروزی شما می خوانیم. بعد از اینکه به پایگاه خودمان رسیدیم، ناهارمان را که نان و پنیر بود خوردیم و بعد به استراحت پرداختیم. همه اش در فکر این بودم که خدایا، «واعظی» اشاره به اعزام به خط کرد، کی به خط خواهیم رفت؟ ساعت 5/2 بود که به پیشنهاد برادران به حمام رفتیم. همراه برادران «برزگر»، «میثاقی»، «کریمی»، «علیزاده»، «رضوی»، «پاشائی»، هفت نفره وارد یک حمام خصوصی 5 نفره شدیم. بعد از استحمام، لباس هایم را هم شستم. همه آماده رفتن شدیم ولی «برادر علیزاده»، لباس های زیادی برای شستن داشت برای همین دیرتر از ما خارج شد. با یک صلوات از آنجا بیرون آمدیم و به پارک رفتیم بعد از مدتی استراحت روی چمن ها، به طرف پایگاه حرکت کردیم. تا رسیدیم نگهبانی. گفت: پاسداری آمده بود و تو را می خواست. گفتم: کو؟ گفت:داخل حیاط است. داخل پایگاه، «برادر نورالله قلی پور» و «محمود سلماسی» منتظرمن بودند. «برادر قلی پور» دوربینم را داد و گفت: «رحیم» و «مهرعلی» با گردان، به خط مقدم می روند. می خواستند تو را ببینند. فیلم را که تمام شده بود از دوربین خارج کردم و به «برادر قلی پور» که به "اهواز" می رفت دادم تا ظاهر کند. با «برادر محمود سلماسی» به "پایگاه مهدوی" رفتیم ولی کسی آنجا نبود. از نگهبان پرسیدم، "گردان حمزه" کجا رفته است؟ گفت: آنها چند دقیقه قبل به خط مقدم اعزام شدند. از اینکه موفق نشدیم آن دو برادر عزیز و سایر رزمندگان عازم به خط مقدم را ببینیم، ناراحت شدیم. با همان حال ناراحت به پایگاه برگشتم. «برادر محمود سلماسی »هم به مسجد رفت. در پایگاه با برادران گرم صحبت بودیم. «برادر محمد برزگر» گفت: وضو بگیریم و به مسجد برویم. همین کار را هم کردیم. در مسجد جای «مهرعلی» و «رحیم» را خالی دیدم. ما همیشه در یک صف نماز بودیم. دو سه روزی که با هم بودیم هر بار که برای نماز جماعت می آمدیم در یک صف کنار هم می ایستادیم. نماز جماعت را به امامت «حجت الاسلام واعظی» اقامه کردیم. ایشان در بین دو نماز سخنرانی کرد. گفت: شما هم ظرف دو سه روز آینده به خط مقدم اعزام خواهید شد و این حمله ای که در پیش دارید انشاءا... آخرین حمله و آخرین ضربه ای است که به صدام خواهید زد. شما باید ایمان خودتان را محکم کنید و سلاح معنوی خود را تقویت کنید. اگر این سلاح را تقویت کردید و نظم داشتید به خدا قسم پیروزید، همان طور که در حمله های اخیر هم پیروز شده اید. او روی تقوی و نظم تأکید می کرد. می گفت: اگر شما تقوی داشته باشید و نظم نداشته باشید، شکست خورده اید و اگر نظم داشته باشید و تقوی نداشته باشید باز هم شکست می خورید. خدا را شکر کنیم که شما نظم و تقوی را با هم دارید و همین باعث پیروزی شماست. سخنرانی را با دعا تمام کرد. نماز عشاء را خواندیم و بعد از نماز به طرف پایگاه حرکت کردیم. هنگام خروج از مسجد برادران شعار خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی، «خمینی» را نگهدار را سردادند.
از فکر تا نتیجه
از فکر تا نتیجه
این غول ها چه کسانی هستند در منطقه عملیاتی، من فرمانده گروهان تانک بودم، موضع بسیار حساس ما در سرنوشت جنگ تأثیر به سزایی داشت و این اهمیت نظامی باعث شده بود که افسران هم متمرکز شوند و منطقه را با فرماندهی خود کاملاً پوشش دهند تا کوچکترین روزنه ای برای نفوذ نیروهای شما نباشد. این منطقه "گذرگاه رقابیه" بود. تلاش ما در این منطقه به نتیجه رسید. موفق شدیم نیروها را متمرکز کنیم و آرایش بدهیم و کنترل منطقه را در دست گیریم. همچنین مسافت زیادی را مین گذاری کردیم. سیم های خاردار نیز تعبیه شد. این ها به علاوه استحکامات نیرومندی که در منطقه به پا شده بود، در ما احساس امنیت کامل ایجاد کرده بود. ما اطمینان داشتیم اگر نیروهای شما بخواهند در موضع ما نفوذ کنند نیاز به طرح و عملیات بسیار پیچیده و حساب شده ای دارند و باید متحمل تلفات و ضایعات سنگین شوند. به حساب ما امکان موفقیت ناچیز بود و تصرف "گذرگاه رقابیه" برایتان بسیار گران تمام می شد. نقل و انتقالات نظامی به سهولت انجام می گرفت و روحیه پرسنل از این بابت که در امان هستند متحول شده بود. انبوه مهمات در جای امن جاسازی شده بود و این امر خود دلگرمی زیادی به ما می داد. همه این ها که برایتان گفتم پیروزی ما را مسجل می نمود و طبق محاسبات، نیروهای شما قادر نبودند بیش از چند ساعت در مقابل ما ایستادگی کنند و در عین حال ما می دانستیم که شما حمله ای در پیش دارید. از فرماندهان بالا دستور رسیده بود که پیش دستی کنیم و قبل از شما دست به کار شویم تا حمله شما عقیم بماند. ساعت دوازده از فرماندهی کل فرمان حمله صادر شد، یک حمله شدید و گسترده. اهداف این حمله عقب راندن و نابود ساختن نیروهای شما در آن سوی "رودخانه کرخه"، در منطقه "شوش"، و سیطره کامل نیروهای ما بر کناره غربی این رود بود، به اضافه منهدم ساختن پل شناور تعبیه شده توسط نیروهای شما و قطع کردن هرگونه کمک نظامی که از طریق"بستان" انجام می گرفت. بعد از پیروزی، استحکامات نیرومند در کناره های رودخانه برپا شد تا نیروهای شما را سرکوب و بر اساس طرح ریخته شده تا آن سوی رود به عقب نشینی وادار کنیم.
تعهد به انجام کار
تعهد به انجام کار
در سال 61 از "مشهد" به "قرارگاه صراط المستقیم اهواز" اعزام شدم و «حسن آقا» در آن زمان در "قرارگاه خاتم الانبیاء" بود. در "قرارگاه صراط" من مسئول خرید لوازم و ماشین آلات سبک و سنگین بودم. یک روز «حسن آقا» به قرارگاه ما آمد و گفت: یک کارشناس می خواهیم که قطعات ماشین آلاتی را که توسّط کشتی آمده مشخّص کند. به همین دلیل مرخّصی شما را از «حاج رحیم صفوی» گرفته ام که شما را 2 یا 3 روز با خودم به "ماهشهر" ببرم تا قطعات ماشین های سبک و سنگین را مشخّص کنید. صبح ، به سمت "ماهشهر" در حال حرکت بودیم ؛کنار جادّه 4 نفر بسیجی ایستاده بودند، سوار کردیم. 2 نفر از آن ها جلو و 2 نفر دیگر عقب نشستند. مقداری از مسیر را که رفتیم باران شروع به باریدن کرد. «حسن آقا» گفت: نگه دار. بعد به اتّفاق نفر بغل دستش به عقب ماشین رفتند و به دو نفر عقب ماشینی گفت: بروید جلو بنشینید. به محض اینکه به آنجا رسیدیم من به اتّفاق یکی از برادران به داخل کشتی رفتم و مشغول مشخّص کردن وسایل شدیم. «حسن آقا» جهت تعمیر یکی از سایت های موشکی رفت. بعد از اینکه کارم تمام شد به سایت موشکی رفتم و دیدم که «حسن آقا» هنوز نهارش را نخورده، و مشغول کار است.
قسمتی از خاطره برادر رحیم قمیشی از حاج اسماعیل فرجوانی
قسمتی از خاطره برادر رحیم قمیشی از حاج اسماعیل فرجوانی
من بارها از شهید اسماعیل فرجوانی شنیده بودم که ایشون می گفت که من از خدا خواستم وقتی که بناست شهید بشم اون موقع رو به نوعی به من الهام کنه و همون موقع بشینم و وصیت نامه ام رو بنویسم و می گفت که من بارها وصیت نامه نوشتم ولی بعد از اینکه از عملیات برگشتم همون وصیت نامه ها رو پاره کردم و دیگه حال و حوصله ی وصیت نامه نوشتن رو برای هر عملیات ندارم و دوست دارم موقعی وصیت نامه بنویسم که بدونم بناست شهید بشوم. این رو حاج اسماعیل در عملیات های قبل به من گفته بود و اون روزهای آخر می دیدم که حاج اسماعیل با همه ی مشغله ی کاری که داشت خلوت می کرد و وصیت نامه می نوشت و البته این رو هم به خودمون می گفت که دارم وصیت نامه می نویسم شکی نداشتیم که حاج اسماعیل احساس کرده که شاید در این عملیات شهید می شه و از یک طرف هم خودش رو آماده کرده بود که با همون گروهان غواص وارد عملیات بشود. .... من از اون شور و حالی که در حاج اسماعیل مشاهده می کردم در همون غروب بعد از اینکه نماز رو به امامت حاج اسماعیل برگزار کردیم حاج اسماعیل با عجله می خواست خارج بشه. حاج اسماعیل رو صدا کردم و با حالت ملتمسانه ای بهش گفتم که حاجی می دونی که موفقیت عملیات با فرماندهی شما ممکنه و اگر شما شهید بشین در اون آغاز عملیات معلوم نیست ما چقدر بتونیم موفق بشیم و با یک حالت ملتمسانه ای ازش خواستم که اگر ممکنه با اون گروهان اول وارد نشید ... حاج اسماعیل در همون دقیقه ی اول شروع عملیات شهید می شوند و یک تیر به میان پیشانی و بین دو چشمشون اثابت می کنه و در همون آبی که ابتدای مواضع عراقی ها بود می افتد. ساعتی از شکستن خط اول عراقیها می گذشت و ما هنوز از شهادت حاج اسماعیل مطلع نشده بودیم و من با اون دو گروهانی که باقی مانده بودند حرکت کردم بطرف خط اول عراق که الان دیگه بوسیله ی بچه ها فتح شده بود. من در حینی که داشتم بچه ها رو کمک می کردم که همه از یک مسیری که مطمئن بودیم پاکسازی شده عبور کنند در هنگامی که بچه ها از یک سیم خاردار انبوهی عبور می کردن و در حالی که تعداد زیادی از بچه ها از یک مسیر رد شده بودن وقتی که من اومدم از اون مسیر رد بشم دیدم که با اینکه اون سیم خاردار خیلی انبوهه ولی تعجب کرده بودم که همه ی بچه ها به راحتی از روی سیم خاردار دارن رد می شن و وقتی که من اومدم رد بشم دیدم که عجیبه پاهام روی منطقه ی سیم خاردار گذاشته می شه ولی نه خاری از سیم داخل پاهام وارد می شه و نه اصلاً احساس می کنم روی سیم خاردار هستم و باز هم دوست دارم بگم که شاید از دویست نفر بچه ها 180 نفر گذشته بودن از اون منطقه و من جزو نفرات آخر بودم که باید از اون باریکه می گذشتم و با اینکه از روی سیم خاردار رد می شدم اصلا سیم خاردارها اذیت نمی کردند یا لای پای ما گیر نمی کردند. البته چون سیم خادار رفته بود زیر آب چیزی معلوم نمی شد ولی کنجکاوی من باعث شد که ایستادم و خم شدم داخل اون آبی که سیم خاردار درونش بود که دستم رسید به اون کفی که باید سیم خاردار رو می دیدم دستم به یک لباس غواصی خورد و متوجه شدم که یکی از شهداست ..... من پیش خودم هیچ شکی ندارم که تنها شهیدی که می تونست از خدا بخواد و خدا هم اجابت کنه برای اینکه حتی بعد از شهادتش یک وسیله ای برای کمک به بچه ها باشه، حتی با جسم بی جانش باز هم فداییه بچه ها باشه و راه رو باز کنه، بسیجی مقرب الهی حاج اسماعیل بود و اگرچه همه ی شهدا مقامشون بالاست ولی شکی ندارم که اون جنازه ای که خودش رو بر روی سیم های خاردار قرار داده بود تا بچه ها براحتی عبور کنن اون جنازه ی شهید حاج اسماعیل فرجوانی بود.
ولایت از دیدگاه شهید ناصری
ولایت از دیدگاه شهید ناصری
یکی از دوستان از من خواسته بود که در مورد عقاید شهید و انقلاب بیشتر بنویسم. راستش چون من خودم زیاد دوست نداشتم ، وارد موضوعات سیاسی بشوم، تا حالا این کاررا نکرده بودم. به هر حال در این، خاطرات و تفکرات شهیدم را در این مورد می نویسم: ولایت فقیه یکی از اصول اعتقادی او بود. "نسبت به اصل ولایت فقیه بی تفاوت نباشید و با دو عنصر عقل و عشق آنرا مورد پاسداری و اهتمام قرار دهید. " قسمتی از وصیت نامه بابام. همیشه تا جایی که در توانش بود، اخبار و مسایل سیاسی را دنبال می کرد و سعی می کرد هیچ وقت صحبت ها و بیانات رهبر معظم انقلاب را از دست ندهد.از ایشون با عنوان «آقای خامنه ای» در خانه صحبت می کرد. هنگام پخش صحبت های «آقای خامنه ای» از تلویزیون، علاوه بر اینکه خودش به صحبت ها گوش می داد، ما را هم دعوت می کرد تا به صحبت های «آقای خامنه ای» گوش بدهیم. و خودش می گفت: محور قضاوت در همه ی موارد ولایت فقیه است. و تاکید داشت: مهم اطاعت از ولایت فقیه است  شخص در مرحله ی بعدی قرار دارد. در آن زمان امام ولی فقیه بود و اکنون «آقای خامنه ای». نسبت به ارزش های والای انقلاب حساس بود و همواره در صحبت هایش با افراد مختلف از آن دفاع می کرد. واقعیات را می دید و در بیان مطالب حق ملاحظه هیچ کس را نمی کرد. بطور خاص، با "جریان دوم خرداد" مخالف بود، چون می گفت:" ارزش های انقلاب داره کمرنگ می شود". صحبت های دلسوزانه ایشون در سال 84 ، کاملا گواه این مطلب است. البته در بحث های سیاسی به هیچ کس توهین نمی کرد و ضمن دفاع از عقایدش برای دیگران احترام قایل بود. هنگام بحث و صحبت با افراد مختلف به فراخور حالشان با آنها بحث می کرد و در صحبت هایش به نظرات «آقای خامنه ای» استناد می کرد
گفتگو با همسر «شهید حبیب الله شمایلی»4
گفتگو با همسر «شهید حبیب الله شمایلی»4
*در این چندسال با هم به سفر رفتید؟ **اصلا فرصت نشد تا ما یک دل سیر همدیگر را ببینیم یا سفر برویم .فقط یک بار اوایل ازدواجمان به تهران، منزل خواهرش رفتیم. زمان جنگ خود «حبیب» خیلی دوست داشت به "کربلا "برود. خیلی طرفدار امام بود و همیشه وصیت می کرد که ما باید دنباله رو امام باشیم، پشتیبان ولایت فقیه و رهبر باشیم. در وصیت نامه اش هم از همه حلالیت طلبیده بود و گفته بود: «مراقب بچه ها باشید و با تربیت اسلامی آنها را بزرگ کنید.» حالا هم که به آن روزها فکر می کنم برایم سخت می گذرد. اما واقعا افتخار می کنم که همسر شهید هستم. *برای فرزندانتان از پدرشان چه می گویید؟ **به بچه هایم همیشه از خوبی، متانت و ایمان و صداقت پدرشان می گویم. آن ها هم افتخار می کنند که فرزند شهیدهستند، اما همیشه کمبود پدر را در زندگی احساس می کنند. من حتی آن زمان هم که کنارم بود دلهره از دست دادنش را داشتم. همیشه می گفت:« به خدا توکل کن». یک قسمت از وصیت نامه اش همیشه در ذهنم مرور می شود، آنجا که نوشته بود:« در بدترین شرایط به خدا توکل کنید که پناه دهنده بی پناهان است. و قدر رهبر و انقلاب را بدانید». *الان چه چیزی از گذشته بیشتر بر دلتان سنگینی می کند ؟  **همه چیز به دلم مانده است. همیشه فکر می کنم کاش فقط یکسال از این چهار سال را با هم بودیم... *بچه هایتان از پدر رنگ و بویی دارند؟ **بله. بچه هایم تودارند، مثل پدرشان غصه شان را در دلشان می ریزند. دخترم سرکار می رود در "بهبهان" و پسرم هم ازدواج کرده و در "اهواز" است. و خودم هم چند سال پیش با برادر «حبیب» که همسرش به رحمت خدا رفته ازدواج کردم. اما هنوز بعد از 25 سال حلقه ای را که حبیب به من داد به دست دارم. *چقدر به "شهید آباد" می روید؟ **زیاد. در "بهبهان شهیدآباد" از ما دور نیست. همیشه سرخاک می روم و با «حبیب» درد و دل می کنم و از بچه ها می گویم.
از بهبهان تا تهران
از بهبهان تا تهران
انتقال به تهران حدود سه سال پیش اوایل محرم بود که در" ICU بیمارستان شهید زاده بهبهان" بستری شد و آن دفعه هم به علت نارسایی ریه ، پزشکان مجبور شدند لوله اکسیژن را از طریق دهان و گلو وارد ریه بکنند. و باز هم نمی توانستند که لوله را جدا کنند. ( درست مثل همین سری آخر که منجر به شهادت ایشان شد.) . از پزشکان که در مورد وضعیت بیماری سوال می کردیم صریحاً جواب می دادنند که " چرا بیش از این او را اذیت می کنید؟" خوب، بالاخره راهی هم نداشتیم جز انتقال به "تهران" که آن هم به دلیل وضعیت بد بیماری رسیک بزرگی بود. بالاخره تصمیم را گرفتیم و آمبولانسی ایشان را از "بهبهان" تا "اهواز" و سپس با هواپیما تا فرودگاه "تهران" منتقل کردند. اما متاسفانه به محض رسیدن به فرودگاه "تهران" حال ایشان به هم می ریزد و کلاً علائم حیاتی مختل می شود. از فرودگاه تا "بیمارستان بقیه الله" را مطمئنم که با دعای خیر همشهریان و دوستان بود که به بیمارستان رسید. هیچ وقت یادم نمی رود. آن شب ، فکر کنم شب هشتم محرم بود که «مرحوم حاج محمد جعفر گله دار زاده» بعد از پایان مراسم سینه زنی در "محل امامزاده فضل(ع)" «آیه شریفه امن یجیب »را برای شفای بابام قرائت کردند. با خواست خدا و دعای خیر دوستان و تلاش پزشکان بعد از حدود دو هفته بود که پزشکان موفق شدند لوله را جدا کنند و کم کم ایشان را به شرایط نرمال برگردانند و بعد از یکی دو ماه( درست چند ساعت قبل از تحویل سال) به طور کامل از بیمارستان مرخص شد تا دو سه سالی را بیشتر در کنار ما باشد و الان که فکر می کنم می بینم که همین چند سال بیشترین تاثیر را از اندک شناخت من به بابای شهیدم داشت و چه درس هایی را که در بیمارستان به ما داد.....
وصف کوتاه از ایل قشقایی
وصف کوتاه از ایل قشقایی
تا چند روز دیگر از میان "ایل قشقایی" دیگر کسی باقی نخواهد ماند که در برابر جاذبه ی سحرانگیز کوچ تاب آورده باشد. برای عشایر، ماندن مثل مردن است و جاذبه ی کوچ، تنها در مرغزارهای سرسبز نیست. آنان که مانده اند، شهر را به بهای اسارت خریده اند. بهار کوچ آنان که مانده اند، شهر را به بهای اسارت خریده اند. عشایر همسفر بهار هستند و این حرکت دائم، از آنان مردمی آزاده و بی تکلف ساخته است. رودخانه هایی هستند که حیاتشان در ترک ماندن است، اگرنه عادات و تعلقات آنان را به بند می کشد و از ظلمات درونشان مردابی عفن ظاهر می شود. پیوندی که همسفران بهار با طبیعت بسته اند، آنان را روشنی آب و طراوت شبنم، لطافت گلبرگ و آزادگی کوهسار، رقت نسیم و صلابت صخره ها، صمیمیت آفتاب و وسعت دشت بخشیده، و هجرت دائم، مرداب های عفن وجودشان را خشکانده است. خانواده ی «شهید طمراس چگینی» آخرین روزهای ییلاق خویش را در نزدیکی های "فیروزآباد" می گذراندند. »، پیرمرد خوش چهره ی دیگری هم که همچون پدر «شهید چگینی» کلاه قشقایی به سر نهاده بود،او پدر «شهید قیطاس میرزاده» است، شهیدی دیگر از طایفه ی کوچک «چگینی».
تربیت عاشورایی
تربیت عاشورایی
انعکاس غروب آفتاب در آبگرفتگی شلمچه تمثیلی تاریخی است، آیتی است از آیات قدسی آفرینش که در خود، راز یک سنت تغییرناپذیر را نهفته دارد. شهادت جانمایه ی انقلاب اسلامی است و قوام و حیات نهضت ما در خون شهید است. رمز آنکه سیدالشهدا(ع) را خون خدا می خوانند در همین جاست. خون پیکره ی حق در طول تاریخ از قلب عاشوراست و اگر حقیقت را بخواهی، هنوز روز عاشورا به شب نرسیده است. کاروان تاریخ روان است و یاران عاشورایی سیدالشهدا(ع) یکایک پای به سیاره ی زمین می گذارند و در زیر خیمه هایی پشمینه و یا در خانه هایی کاهگلی بزرگ می شوند و خود را به صحرای کربلا می رسانند. «مرتضی جاویدی» و «طمراس چگینی» از این خیلند. «شهید طمراس چگینی»، معاون «شهید خلیل مطهرنیا»، مسئول طرح و عملیات لشکر المهدی بود. او اکنون در کنار خلیل، که با دوربین رفت و آمد دشمن را در کنار دریاچه ی پرورش ماهی زیر نظر گرفته، ایستاده است. خلیل دوربین را به «طمراس» می سپارد. فرمانده لشکر نیز سر می رسد و این بار او به جبهه ی دشمن خیره می شود. آنچه که نظر آنان را به خود جذب کرده است، تلاشی است که در جبهه ی دشمن به وسیله ی بچه های تخریب انجام می شود. آنها رفته اند تا با پودر آذر، جاده ی تدارکاتی دشمن را منهدم کنند. آنچه در کتاب های تاریخ نگاشته اند این است که ریشه ی جنگ ها همواره در جاذبه ای است که نفس انسان را به جانب قدرت و حاکمیت یافتن بر دیگران می کشاند. اما ریشه ی این جنگ برای ما در معتقداتی است که راه ما را به طریق هزاران ساله ی انبیا پیوند می دهد و اگر اینچنین نبود، «طمراس» دانشگاه را رها نمی کرد تا به جبهه بیاید و اگر اینچنین نبود، هرگز مردم جایی در جنگ نمی یافتند. خون پیکره ی حق در طول تاریخ از قلب عاشوراست که سرچشمه می گیرد و اگر حقیقت را بخواهی، هنوز روز عاشورا به شب نرسیده است. کاروان تاریخ روان است و یاران عاشورایی «سیدالشهدا (ع)» یکایک به سیاره ی زمین می گذارند و در زیر خیمه هایی پشمینه و یا در خانه هایی کاهگلی بزرگ می شوند و خود را به صحرای "کربلا" می رسانند. آخرین بار «شهید مرتضی جاویدی» را در کنار دریاچه ی پرورش ماهی ملاقات کردیم. دو سه ساعت بیش تر نبود که این خط به تسخیر رزمندگان اسلام درآمده بود و برای تثبیت کامل آن هنوز بچه ها به شدت با نیروهای زرهی دشمن درگیر بودند. «مرتضی» که خیال داشت گردان خود را پیش ببرد و راه گریزی هم از نگاه دوربین نیافته بود، به ناچار سعی کرد با همان نگاهی که همواره گویی به فراتر از نهایت ها می نگریست، در چشم دوربین نگاه کند و با عجله به سؤ الات ما پاسخ گوید. بعد هم باشتاب در حالی که یک موشک آرپی جی به دست داشت روانه شد. «مرتضی» را در جبهه با نام «اشلو» می شناختند. و اگر درست بیندیشیم، تقدیر آینده ی جهان نه در کف نام آوران دنیای تیره ی سیاست، بلکه در کف دلاوران گمنامی چون «مرتضی جاویدی» و «طمراس چگینی» است که فارغ از نام و نشان دست اندرکار تغییر عالم هستند.
عملیات شناسایی سکوی الامیه14(وقتی همه معادلات به هم بخورد)
عملیات شناسایی سکوی الامیه14(وقتی همه معادلات به هم بخورد)
روی پدال سمت چپ هدایت قایق فشار آوردم. هر چی قوت داشتیم، ریختیم در بازو و پارو زدیم. رفتیم طرف چپ و از اسکله دور شدیم. پنج شش متر که دورتر شدیم. عراقی ها انگار دستور آتش گرفتند. نمی دانم چند گلوله به طرفمان شلیک شد. آب دریا آبکش شد. تیر بود که می رفت داخل آب و ناله آب را در می آورد و بخار به هوا می فرستاد. حس کردم آب اطراف قایق دارد به جوش می آید . وسط خرمن آتش داخل قایق نشسته بودیم و هیچ کاری جز پارو زدن نمی توانستیم بکنیم. سرم داشت می سوخت . همه جا پر از گلوله بود.گوشم پر از صدای تیر بود. صدای شلیک "توپ 57" به هوا رفت. گلوله توپ نزدیک ما به آب خورد و یک عالمه آب فرستاد توی هوا. بعد کمانه کرد و دوباره رفت هوا. چون دو زمانه بود، توی هوا منفجر شد. حس کردم تمام بدنم و لباس غواصی ام دارد جزغاله می شود. صدای شکستن چوب قایق که به گوشم رسید، سردی مور مور کننده آب با پاهایم آشنا شد. قایق تیر خورده بود و آب به کف قایق راه پیدا کرده بود. چه خوب که چوب قایق، جیبوه اسفنجی بود و زود زیر آب نمی رفت. درسد تمرین می کردیم ، یک قوطی شیر خشک همیشه در قایق بود که با او آب را از قایق بیرون می ریختیم. قوطی حالا درقایق نبود. داخل قایق دو تا کلاش بود, چند تا نارنجک و بی سیم و جیره جنگی و قمقمه .... خدا کند دو تا تیوپ تعادل دو طرف قایق، تیر نخورده باشد . تیر بود که به طرفمان می آمد. گفتم: «محمد» چطوری ؟ گفت: هنوز خوبم. تو چی ؟ آمدم بگویم من هم خوبم، که صدایی مثل صدای شکستن جمجمه درگوشم نشست. پارو از دستش داخل آب افتاد. انگار مغزش متلاشی شد. صدای خرخرش دلم را لرزاند. آمدم خم بشوم. ...
تخریب و شعار رزمندگان آن:
تخریب و شعار رزمندگان آن:
این مطلب شعار روز بچه های واحد تخریب است. تخریب واحد حساس و وحشتناکی است که کار رزمندگان آن جمع آوری میادین مین و موانع ایذائی دشمن است. به خاطر حساسیت کار هر کسی حاضر به انجام وظیفه در این واحد نیست. تخریب یعنی مأنوس شدن با خود، خدا و سرنیزه. تخریب چی یعنی خط شکن بودن، تخریب چی یعنی پل شدن روی موانع و سیم های خاردار .  تخریب چی یعنی خاموش کردن مین های منور در شب عملیات با گرمای حدود 300 درجه سانتیگراد آ ن هم با شکم و سینه یک مرد خداپرست، تخریب یعنی باز کردن روزنه ای درقلب سد ها و دژهای پولادین جهت عبور رزمندگان پیاده. تخریب یعنی سپردن سر و دست و پا به معبود و در یک کلمه تخریب یعنی سکوت در انفجار .  یکی از درخشش های زیبای بچه های گردان شهر ما "بروجرد" در طی سالهای 60 ـ 61ـ 62  اداره واحد "تخریب تیپ 15 امام حسن (ع)" بود که می توان از صلابت آنها در "عملیات خیبر" در "منطقه عمومی مجنون" نام برد.   بچه های پر تلاش این واحد رزمندگان، کم سن و سال، نوجوان و یا حد اکثر جوانی هستند که دلهایی به وسعت عرش دارند. رزمندگان سرنیزه به دست شهر ما تا این مقطع از جنگ پیر جبهه شده اند.  بعضی از این افراد تا این مرحله ازجنگ دو یا سه بار مجروح شده اند وبعضی ازآنها از جمله «شهید حمید تشیعی» درستاد جنگ های نامنظم در کنار «شهید چمران» نیزجنگیده است و از آن زمان به بعد یا در جبهه در کنار رزمندگان بوده و یا در بیمارستان در کنار مجروحین و جانبازان در حال بهبود جهت برگشت به جنگ. در مقطعی که "واحد تخریب تیپ 15 امام حسن (ع)" در سطح کشور و یا در سطح بقیه یگانهای سپاه درخشش داشت. این درخشش را مدیون بچه های گردان شهر ماست.  از جمله بچه های تخریب چی این واحد می توان ازشهیدان: «حجت الله اسلامی»، «آرش (حامد) آزما»، «محمد ابو الفتحی» ، «بهمن بیرانوند»، «حمید تشیعی»، «محمد علی ترابی گودرزی»، «علیرضا پارسا»، «علی محمد جمشیدی»، «سید مصطفی حسینی»، «محمود رادمنش»، «ابوالقاسم رضایی»، «محسن دوست محمدی»، «محمود شیرزاد»، «سیروس فتحی»، «حشمت الله کردی»، «محمد حسین کاوه پور»، «محمدابراهیم گودرزی»، «سید منصور محمودی»، «محمد حسین معطری»، «مهدی نظام الاسلامی» و «پرویز نصراللهی» به عنوان شجاعترین رزمندگان بسیجی یاد کرد چرا که اینان هم پیمان شده بودند تا پیروزی اسلام بر کفر در جبهه حضور داشته باشند تا اسلام وایران سر بلند گردد. همچنین از تنها یادگاران بجای مانده از این واحد می توان از جانبازان آزادگان و رزمندگان :  «بهرام بیرانوند»، «عباس بیاتی»، «مجید بیاتانی»، «حسین پارسا»، «رضا ترکاشوند»، «علی ترکاشوند»، «مرتضی ترکاشوند»، «محمد دالوندی»، «مصطفی ذباح»، «عباس ستاری»، «اصغرسعیدی»، «محمد سعیدی»، «قدرت سعیدی»، «محمود سیف»، «عباس عاشور پور»، «مرتضی غفار زاده»، «حجت کاوند»، «حاج رضا گودرزی»، «محسن گودرزی»، «مجید گودرزی»، «رضا گودرزی»، «کوروش گودرزی»، «محمد گودرزی»، «حسین گودرزی»، «حمید نظام الاسلامی»، «علی مراد نوری»، «تیمور واخته (فائزی)» و «عبدالله هراتی» نام برد .  بچه های واحد تخریب ضمن کار با سر نیزه و سیخک زدن زمین جهت شناسایی مین های کاشته شده توسط دشمن کارهای مطالعات و تحقیقاتی بسیار در خصوص شناسایی انواع مین و مواد منفجره انجام داده اند که برای سپاه بسیار حائز اهمیت است . «برادر تیمور واخته (فائزی) خاطرات خود را در این مقطع از جنگ چنین بیان می کند : در مردادماه سال 61 در کنار رزمندگان "تخریب تیپ 15 امام حسن(ع)" بودم. "مسئولیت واحد تخریب محور جفیر تا پیچ انگیزه (پیچ شهادت)" با برادر «حمید نظام الاسلامی» از بچه های" بروجردی" بزرگ شده "خرمشهر" بود . مسئولیت گروهان ما با برادر پاسدار «حاج رضا گودرزی» و معاونت ایشان با برادر «مجید گودرزی» است و کار اصلی ما جمع آوری میادین مین کار گذاشته شده توسط دشمن در کنار جاده "اهوازـ خرمشهر" می باشد. گروه ما کار خنثی سازی و جمع آوری محدوده "پادگان حمید" به سمت "خرمشهر" را عهده دار است. حدود 50 نفر در واحد تخریب مشغول خدمت هستند که همگی بسیجی و اکثراً از "شهرستان بروجرد" اعزام شده اند.  همچنین در همین ایام یعنی حضور بچه های رزمنده "شهرستان بروجرد" در واحد تخریب هنگامی که سنگر مهمات خودی توسط دشمن مورد اصابت قرار می گیرد و انبار مهمات در حال سوختن و انفجار است، برادر بسیجی کم سن و سالی از رزمندگان "بروجرد" به نام «حسین پارسا» که در "واحد مهندسی راننده لودر" می باشد تنها و تنها با غولی آهنی روی انبار مهمات خاک می ریزد و از سرایت آتش و انفجار به همه انبار جلوگیری و آتش سوزی انبار مهمات را مهار می کند.  این برادر رزمنده بعدها در اثر اصابت گلوله توپ به لودر واحد مهندسی به شدت آسیب می بیند به درجه رفیع جانبازی نائل می گردد. همه نیروهای رزمنده بسیجی شجاع، باتقوا، باصفا و با اخلاص هستند. تقریباً همه بچه ها از نظر تخصص، تقوا، شایستگی و شجاعت در یک سطح می باشند. چرا که لازمه کارهای خارق العاده ومخصوصاً تخریب همین خصوصیات است. «شهید پرویز نصراللهی» در شب "عملیات والفجر مقدماتی" هنگام باز کردن معبر در میدان مین متوجه عمل کردن مین منوری می شود. او بخاطر جلوگیری از پخش نورحاصل از انفجار و سوختن مین منور و اینکه دشمن متوجه حضور نیروها در عبور از معبر وشرکت در عملیات نشود و بچه ها را در معبر میدان مین قتل عام نکند با عشق به خدا و عاطفه نسبت به همرزمان غیورش با سینه و شکم روی مین منور می خوابد تا مین منور آرام آرام خاموش می شود و خودش هم به شهادت می رسد . « شهید پرویز نصراللهی» در هنگام شهادت سربندی سبز متبرک به اسم ائمه اطهار(ع) برسر و پیشانی داشت که همین پیشانی بند اعتقاد راسخ او به اسلام و عمق ارادت ایشان به ائمه اطهار را نمایان می سازد. او زمان نوشیدن شهد شیرین شهادت لباس بسیجی پلنگی شکل در تن داشت که حاکی از شجاعت و دلاوری یک مجاهد فی سبیل الله است. دلاوریش در تاریخ اسلام، انقلاب، جنگ و دفاع مقدس ماندگار باد. اکثر رزمندگان شجاع و دلاور "واحد تخریب تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع)" از جمله «شهید سید مصطفی حسینی» ،«شهید سید منصور محمودی»، «شهید محمود رادمنش»، «شهید علیرضا پارسا»، «شهیدحجت اله اسلامی» و سایر شهدای این عملیات بزرگ با رادمردی و جانفشانی در "عملیات خیبر" به سال 1362 در "جزیره مجنون"، مجنون خدا شدند و شهد شیرین شهادت را نوشیدند .  «شهید آرش (حامد) آزما» یکی دیگر از شهدای دلاور واحد "تخریب تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع)" است . «حامد» در زمان کوران جنگ ودفاع مقدس با جمع آوری انواع و اقسام مین های مورد استفاده در جنگ اعم از مین های خودی و غیر خودی از آنها عکس گرفته بود تا در آموزش و شناخت آن کار ساده تر شود. او که قبل از شهادت  دوبار مجروح شده بود و در یکی از مراحل مجروحیت پنجه پای خود را از دست داده بود. او از قول پدرش می گفت: پدرم گفته است: شما یا با پیروزی بر می گردید یا با شهادت. همین امر سبب پی بردن به عمق باور و اعتقاد خانوادهای ایثارگران به ادامه راهی است که در آن قدم برداشته اند.  «حامد» در زمان فوران آ تش جنگ کم تر به مرخصی می رفت و سعی می کرد همیشه در جبهه در دسترس فرماندهان جنگ باشد . او بر سر پیمانش ماند و در "عملیات کربلای 5" در سال 1365 در کنار رزمندگان"لشگر انصارالحسین (ع)" "استان همدان" با پای قطع شده خدا را ملاقات کرد . «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه فمن هم من قضی نحبه ومنهم من ینتظروا وما بدلوا تبدیلا.» «شهید بهمن بیرانوند» نیزیکی دیگر از نیروهای دلاور و مخلص "واحد تخریب تیپ 15 امام حسن (ع) " است. ایشان از بدو ورود خود به جنگ یکی از نیروهای شاخصی است که اکثر بچه های رزمنده قدیمی که طی سال های 59 تا 62 در جنگ بوده اند کاملاً ایشان را می شناسند. «شهید حبیب الله دیم» یکی از همرزمان «شهید بهمن بیرانوند» است که در سال 63 در "عملیات بدر" به شهادت می رسد و در زمان شهادت "مسئولیت واحد تخریب تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع)" را به عهده داشت. ایشان خاطرات خود را از «شهید بیرانوند» این چنین بیان می کند : هنگام "عملیات خیبر" در "منطقه عملیاتی مجنون" بعد از گذشتن از "هور" در پشت یک خاکریز زمین گیر شده بودیم، در آن سمت خاکریز جاده ای قرار داشت، تیربارهای دشمن تمامی نیروها را زمینگیر کرده بودند. خودروهای نظامی دشمن از جاده در حال تردد بودند «شهید بهمن بیرانوند» با چابکی خاصی خود را به آن طرف خاکریز رسانید، پی ام پی دشمن در حال تردد بود که شهید با سرعت برق از پی ام پی بالا رفته و با سرنیزه ای که همراه داشت سر چند "عراقی" را از بدن جدا می کند . او در حال مبارزه ای جدی با مزدوران بعثی با صدای بلند بانگ بر می آورد دم به دم بر همه دم بر گل رخسار «خمینی» صلوات . صدای رسای شهید دشت و نیزار "هور" را پر کرد و به شهادت رسید و خدا را ملاقات کرد و به جمع یاران و دوستان شهیدش پیوست .  روحش شاد و راهش پر رهرو .
رزمنده های تخریب
رزمنده های تخریب
حاج بهرام بیرانوند واحد تخریب تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) در عملیات خیبر در خصوص رزمندگان واحد تخریب و بالا بخصوص نیروهای رزمنده بروجردی که از شهرستان بروجرد به این واحد اعزام شده و در حین عملیات خیبر در منطقه جزیره مجنون اوج کار گروهی و صلابت آنان را دیده است این چنین توضیح می دهد: نیروهای رزمنده واحد تخریب تیپ مثل همه ی واحدها وگردانهای مختلف تیپ از رزمندگان استانهای خوزستان و لرستان تشکیل شده بود. واحد تخریب تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) درعملیات خیبردرخصوص رزمندگان واحد تخریب وبالا خص نیروهای رزمنده بروجردی که از شهرستان بروجرد به این واحد اعزام شده و در حین عملیات خیبر در منطقه جزیره مجنون اوج کار گروهی و صلابت آنان را دیده است این چنین توضیح می دهد: نیروهای رزمنده واحد تخریب تیپ مثل همه ی واحدها وگردانهای مختلف تیپ از رزمندگان استانهای خوزستان ولرستان تشکیل شده بود.   نقش نیروهای رزمنده شهرستان بروجرد درواحد تخریب از سایر نیروهای رزمنده چشم گیرتر بود. با توجه به آنکه در عملیات خیبر کار نیروهای واحد تخریب، کاری تخصصی و فوق العاده حساس بود. بعد از اتمام کار به نحو احسن نیروهای واحد تخریب از من خواستند تا در کنار سایر نیروهای رزمنده گردانهای آبی خاکی عمل کننده در عملیات در کنار رزمندگان در اطراف روستاهای الصخره. القرنه والبیضه درآنسوی دجله بمانند. من در خواست بچه های واحد تخریب که عمدتاً از نیروهای شهرستان بروجرد بودند را با برادر پاسدار شهید بهروز غلامی فرمانده تیپ امام حسن مجتبی (ع) درمیان گذاشتم ایشان فرمودند بگذارید هر جوری که راحت هستند باشند. بچه های واحد تخریب در کنار سایر رزمندگان در آن سوی دجله ماندند و به قول شهید حمید شمایلی: بچه های تخریب و مخصوصا بچه های رزمنده بروجردی شاهکار کردند. برادر شمشکی در ادامه بیان می کند که : رزمند گان همه شهرها در واحد تخریب حضور داشتند اما بچه های بروجرد دین خود را به اسلام و انقلاب اداء کردند. بچه های بروجرد از اولین اکیپ های بودند که واحد تخریب را زنده کرده و کمک کردند تا واحد تخریب راه اندازی شده و شکل بگیرد . کمک بچه های بروجرد از ابتدای شکل گیری واحد تا اوج کار این واحد یعنی ماموریت در عملیات پیروزمندانه خیبر بسیار قابل تامل و تقدیر است . نیروهای واحد تخریب نیروهائی نخبه بودند و با این نخبه ها کار شروع می شد و ادامه پیدا می کرد . وقتی در پای کار، کار عملیات به جنگ تن به تن رسیده بود شهید بهمن بیرانوند که از نیروهای واحد تخریب بود با همان خنجری که همیشه همراه داشت با نارنجک خود را به تانکهای دشمن می رساند از تانک بالا می رفت و نارنجک را درون تنوره تانک می انداخت و تانک را منهدم می کرد من خودم شاهد این دلاوری برادر شهید بیرانوند بوده و آنرا دیده ام . یک شب که از نماز خانه برمی گشتیم شهید سید منصور محمودی و شهید محمود راد منش نزد من آمدند و از من که مسئول واحد تخریب بودم در خواست می کردند تا من اجازه بدهم تا هر دوی آنها به لشگر 27 حضرت محمد رسول الله (ص) بروند تا ساعت 1 بامداد با من صحبت کردند شهید رادمنش گریه می کرد و اجازه می خواست تا برود اما من اجازه ندادم . می دانستم اگر این دو نفر بروند بقیه ی بچه ها هم در واحد تخریب نمی ماندند و با آنها همراه می شوند از این رو اجازه رفتن به آنها ندادم و ماندند. برادر شمشکی بغض کرد و اشک در چشمانش حلقه زد و گفت بچه های بروجرد بچه های نابی بودند . می دانستم این بچه ها اگر زنده باشند هر کدام یک فرماند لشگر می شوند . بعضی اوقات جهت آمادگی نیروهای رزمنده شهید مهدی نظام الاسلامی به همراه سا یر رزمندگان 50 تا60 کیلومترراه می رفتند او نیروها رابه پیاده روی شبانه می برد . مظلوم ترین رزمنده از رزمندگان واحد تخریب شهید محمود رادمنش بود او به لحاظ وضعیتی که از نظر خانواده و افکار خودش داشت بسیار مظلوم بود. بچه های لرستان و حتی بچه های رزمنده ی ملایر و نهاوند به تبع بچه های رزمنده ی بروجرد به واحد تخریب می آمدند و در واحد تخریب می ماندند . اگر رزمندگان بروجرد و رزمندگان واحد تخریب زنده بودند هیچگاه خط پدافند در آنسوی دجله سقوط نمی کرد. شهید علی محمد جمشیدی رزمنده ای بسیار شجاع و متدین بود شغل اصلی ایشان کشاورزی بود ایشان تنها زمان برداشت محصول مرخصی می گرفت و در زمان مرخصی محصولش را جمع آوری می کرد و دوباره به جبهه بر می گشت ایشان وقتی به درب پادگان می رسید به سجده می افتاد و خدا را شکر می کرد که توانسته است دوباره در جمع رزمندگان اسلام حاضر شود. شهید علی محمد جمشیدی در هر کجا موقع اذان می شد اذان می گفت یک مرحله من و شهید جمشیدی هر دو با هم مجروح شده و با هم در بیمارستان بودیم موقع نماز که می شد ایشان اذان می گفت بعضی ها که با روحیات وی آشنا نبودند می گفتند ایشان موجی است که اذان می گوید. اما من به آنها می گفتم وقت نماز است و اخلاق ایشان این طوری است که در وقت نماز اذان می گوید. بچه های رزمنده ی بروجرد از سال 61 به واحد تخریب آمدند و ماندند و در تاریخ تخریب هیچکدام از بچه ها مانند بچه های بروجرد نمی شدند.
پرواز در خیبر
پرواز در خیبر
در عملیات خیبر نیروهای تیپ امام حسن (ع) بعد از طی 30 الی 40 کیلومتر مسافت از کوه به شرق دجله و روستای الصخره و البیضه رسیدند و همان جا مستقر شدند. رزمندگان تیپ پشت سیل بندی مستقر بودند که از دجله شروع می شد و تا روستای الصخره و البیضه و پَد خندق امتداد داشت. بچه ها پشت سیل بند سنگرهایی حفر و در آن ها پناه گرفته بودند. روز سوم عملیات جنگ تن به تن با تانک شروع شد. توپخانه مرتب آتش می ریخت، تانک ها با گلوله مستقیم سیل بند را می زدند. تیربارها خاکریز را به رگبار می بستند و کسی نمی توانست سرش را تکان بدهد. من برای توزیع مواد غذایی بین بچه ها به آن جا رسیدم که بهروز شهید شد، همان جا کنار محمود محمدپور فرمانده گردان عاشورا نشستم و زار زار گریه کردم. محمدپور گفت: خدا خیرت بدهد تو رئیس ستاد تیپ هستی بچه ها دارن نگاهت می کنند. این را که گفت خودم را کمی جمع کردم هر چند برایم سخت بود نمی توانستم و با رفاقتی که با بهروز پیدا کرده بودم شهادتش را بپذیرم.
شهادت همه آرمان و انگیزه ام
شهادت همه آرمان و انگیزه ام
 گپی دوستانه با «سردار یوسف حمیدی» "فرمانده گردان امام حسین(ع) تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) و گردان فتح لشکر7 ولی عصر(عج)" دوم آبان سال 1363 بود که برای ادامه خدمت به "تیپ امام حسن مجتبی(ع)" پیوستم. غروب همان روز وقتی برای خواندن نماز مغرب و عشا به نماز خانه تیپ رفتم، دوست قدیمی «برادر شهیدم مجید»، یعنی «یوسف حمیدی» را دیدم، همدیگر را دورادور می شناختیم ولی با هم هیچ مراوده ای نداشتیم. بعد از نماز به سراغم آمد و احوالپرسی کرد و یادی از «مجید» کرد، از آن روز رفاقتم با «یوسف» ادامه پیدا کرد. «یوسف» در آن ایام "فرماندهی گردان امام حسین(ع)" را بر عهده داشت. با او تا پایان حیات "تیپ امام حسن(ع)" در آنجا خدمت کردم. بعد از انحلال "تیپ امام حسن(ع)" من به" تیپ ضد زره 201 ائمه(ع)" پیوستم، اما او به "لشکر 7ولی عصر(عج) "رفت و در همان کسوت فرماندهی گردان در آن لشکر خدمت کرد. جنگ که تمام شد، من از سپاه بیرون آمدم و برای خدمت به "منطقه سیستان و بلوچستان" و سپس" هرمزگان" رفتم و سال های زیادی در آن مناطق خدمت کردم و تقریباً از «یوسف» بی خبر شدم، البته هر وقت به شهرم می آمدم از دوستان مشترکمان سراغش را می گرفتم و جویای حال و احوالشان می شدم. امسال وقتی قرار شد با قدیمی های "تیپ امام حسن(ع)"گفتگویی داشته باشم، تصمیم گرفتم به سراغ «یوسف» بروم. با او تلفنی صحبت کرده، قرار ملاقات گذاشتیم. ساعت شش بعد از ظهر یکی از روزهای سرد پاییزی سوار موتور یکی از دوستان شدم و حدود10 کیلومتر به سمت بیرون شهر راندم تمام بدنم از سرما می لرزید. وقتی به آنجا رسیدم «یوسف» به استقبالم آمد. تا مرا با موتور دید خندید و گفت: تو هنوز هم مثل سابقی، بابا پیر شدی، فکر می کنی هنوز هم جوانی که با موتور هر جا دلت خواست بروی؟ خندیدم و گفتم: رفاقت با تو همین پیامدها را هم دارد. آنچه که در پی می آید خاطرات و حرف های دل این سردار غریب است که شما را به خواندش دعوت می کنم. -جناب «آقای حمیدی» وقتی جنگ شروع شد چند ساله بودید و به چه شکل خودتان را به جبهه رساندید؟ *بسم الله الرحمن الرحیم وجعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً و اغشیناهم فهم لا یبصرون. به یاد روزهایی که در شروع عملیات با خواندن این آیه چشم دشمن را کور می کردیم، سدی در برابر خودمان درست می کردیم و به وسیلة آن راحت تر و سریع تر به اهداف مان می رسیدیم. این آیه را تلاوت کردم شهریور 59 که از طرف سپاه "بهبهان "به صورت یک تیم هفت، هشت نفره به "جبهه بستان" اعزام شدیم من جوانی هجده، نوزده ساله بودم. آن زمان همراه «شهید هاشمی»، «یوسف متانت»، «شهید عزت خواه»، «شهید نحوی» و تعدادی از عزیزان که فعلاً نامشان در ذهنم نیست، در "پاسگاه سابله" پدافند کردیم. -«آقای حمیدی»، «شهید عزت خواه» در واقع اولین شهید "بهبهان" بود. شما لحظة شهادت در کنار ایشان بودید؟ *بله، تانک های عراقی از مرز عبور کرده و در حال پیش روی بودند. «شهید عزت خواه» رفته بود روی "پل سابله(پل بستان)" برای دیده بانی که با شلیک مستقیم تانک به شهادت رسید. «شهید نحوی» هم همراه ایشون بود و همانجا شهید شد. -اگر ممکن است جزئیات واقعة منجر به شهادتشان را توضیح دهید؟ *آن زمان سپاه سازماندهی خاصی نداشت. بچه ها بدون اینکه در دسته، گروهان، گردان یا تشکیلات خاصی قرار بگیرند به صورت گروهی اعزام می شدند. ما هم به همین شکل و با فرماندهی «آقای یوسف متانت» در "پاسگاه سابله" مستقر شده بودیم. مدت زیادی از حضورمان در منطقه نگذشته بود که توپ خانه دشمن شروع به فعالیت کرد. "شلیک چلچله(کاتیوشا)" همراه با آتش شدید و یورش تانک های عراقی به سمت "شهر بستان"، منطقه را به یک جهنم تبدیل کرده بود و این در حالی بود که ما نه توپخانه ای داشتیم، نه آتش سنگینی که ما را حمایت کند. اما، با آن حال ایستادگی کردیم. در همان حال و احوال متوجه شدیم که تیر و رگبار گلوله از سمت "شهر بستان" به طرفمان روانه می شود. جالب بود از روبه رو توسط "عراقی ها" مورد هجوم قرار گرفته بودیم و از پشت سر توسط ستون پنجم. شرایط بسیار سختی بود. درهمین شرایط ایشان رفته بودند برای دیده بانی که با شلیک مستقیم تانک به شهادت رسیدند. آن روز تا آنجا که در توان داشتیم جلوی دشمن ایستادیم تا از پل عبور نکند کمی که گذشت اوضاع آرام شد و ما توانستیم تانک های" عراقی" را متوقف کنیم. اما روزهای بعد دشمن فشار زیادی وارد کرد و شهر را به محاصرة و کنترل خودش درآورد . -«برادر یوسف»، تا زمانی که سپاه، سازمان رزم ایجاد کند، شما در کدام جبهه حضور داشتید؟ *من بیشتر در محور" بستان"، "هویزه" و "شوش" بودم خصوصاً "هویزه". چون آن زمان "هویزه "دست ما بود. آن موقع که "بنی صدر فرمانده کل قوا "بود عملیاتی در آن منطقه انجام گرفت که به دلیل کمبود امکانات، تحرک و کارایی بچه های ما بسیار ضعیف و پایین بود. مثلاً به عنوان نمونه به بچه ها "اسلحه ام یک" داده بودند. دشمن در طول روز مرتب منطقه را می کوبید، شب ها خسته می شد و عملاً تحرکاتی نداشت. ما به همراه تعدادی از بچه ها از این خستگی و سکون استفاده می کردیم و در تاریکی شب به آنها شبیخون می زدیم. در یکی از این شبیخون ها یک نفربر گرفته بودیم که چون "بنی صدر" دستور داده بود غنایم جنگ باید از بچه های سپاه گرفته شود آن را داخل یکی از خانه های "حمیدیه" پنهان کردیم. در همین اثنا "عملیات هویزه" با حضور «دانشجویان پیرو خط امام(ره)» و" لشکر16 زرهی  قزوین"شروع شد. قرار بود از همان محور به "عراقی ها" حمله کرده و مواضع آنها را بگیریم. بچه ها نبرد جانانه ای کردند اما زمانی که مهمات تمام شد و دیگر چیزی به بچه ها نرسید انگار شمارش معکوس شروع شد. "بنی صدر" اجازه رسیدن هیچ آذوقه و مهماتی به رزمنده ها را نمی داد. "عراقی ها دور تعدادی از «بچه های پیرو خط امام(ره)» حلقه زدند. چند نفر از بچه های باقی مانده از جمله من و «آقای دهقان» که "فرمانده سپاه بهبهان" بود توانستیم از آنجا توسط یک آمبولانس بیرون بیاییم. خیلی از خروج ما از منطقه نگذشته بود که "عراق "هویزه" را گرفت. -پس در حقیقت شما در عملیاتی که منجر به شهادت «حسین علم الهدی» شد حضور داشتید. «شهید رضا خاکسار» هم با شما بودند؟ *بله. ایشان هم آنجا بودند. "عراقی ها" با گلوله مستقیم تانک بچه ها را هدف قرار می دادند. تمام منطقه دود و خاک و آتش شده بود و چشم، چشم را نمی دید. «شهید خاکسار» هم مثل بقیة "شهدای هویزه" با آتش شدید تانک به شهادت رسید. «آقای دهقان» که وضع را اینطور دید به بچه ها گفت: که مقاومت بدون مهمات فایده ای ندارد و دستور عقب نشینی به بچه ها داد. بعد، از دست دادن "هویزه " «مقام معظم رهبری» که جزو "شورای امنیت کشور" بودند، ظاهراً با "بنی صدر" برخورد کرده بودند و ایشان را زیر سئوال برده بودند که چرا مهمات به بچه ها نرسانده اید. بعد از آن ما در خط پدافندی آن منطقه ماندیم تا اینکه" عملیات طریق القدس" شروع شد و به همراه تعداد زیادی از دوستانم در آن عملیات نیز حضور داشتیم و شاهد بر آزاد سازی"شهر بستان "بودیم. -بعد از شرکت در "عملیات طریق القدس"، آیا در "عملیات فتح المبین" هم حضور داشتید؟ *برای "عملیات فتح المبین" به "شوش "اعزام شدیم و در آنجا یک سری دورة آموزش "پی ام پی "گذراندم و شدم "رانندة پی ام پی". بعد از الحاق به "تیپ 17 قم" و سازماندهی، طی یک عملیات از جناح راست پل "کرخه" عبور کردیم و رفتیم دقیقاً روی سایت چهار و پنج درست پشت سر "عراقی ها". آن زمان هم توپچی بودم، هم راننده وهم فرماندة تعدادی از نیروها که همراهم بودند. -در" بیت المقدس" با کدام نیرو ها در عملیات شرکت داشتید؟ *با نیروهای" تیپ 17 قم". -در عمیات رمضان چطور؟ *آنجا همراه "تیپ بعثت "بودم. چون "تیپ 17 قم "آن زمان تحویل «شهید زین الدین »داده شده بود. بعد هم که "تیپ امام حسن(ع)" تشکیل شد و من هم بنا به درخواست تعدادی دوستان به آن تیپ پیوستم. -خب رسیدیم به زمانی که "تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع)" تشکیل شد. اولین سمتتان در تیپ چه بود؟ *بنده آن زمان "فرمانده گردان" بودم. «شهید شمایلی» و «شهید بهروزی» درخواست کردند که "گردان چهارم تیپ امام حسن(ع)" را تکمیل کنیم. در طول ده، بیست روز گردان به 1200 نفر رسید. اول کار یک مدرسه در "بهبهان "به گردان تخصیص داده شد که به خیلی سریع یک مدرسه تبدیل شد به دو و سه مدرسه. همانجا نیروها را سازماندهی کردیم و با آنها در "عملیات والفجر مقدماتی" حضور یافته و سپس خودمان را برای "عملیات خیبر" آماده کردیم. -از زبان دیگر دوستان حماسه حضور "نیروهای تیپ امام حسن(ع)"در "عملیات والفجر مقدماتی" را شنیده ام شما از "عملیات خیبر" برایمان بگویید. *هر عملیاتی که می شد «برادر محسن رضایی» می آمد سراغ "تیپ امام حسن(ع)" و دستور می داد که بچه ها دوره های مخصوص آن عملیات را ببینند و به نوعی همه را درگیر عملیات می کرد. از "نیروی پیاده و زرهی" گرفته تا" آبی ـ خاکی" و "هلی بُرن" ما هم بعد به طی دوره های فشرده و تخصصی در منطقه های مختلف در نظر گرفته شده برای این کار برای "عملیات خیبر" آماده شدیم. اولین کاری که کردیم شناسایی بود. برای شناسایی از مرز عبور کردیم و تا "دجله "پیش رفتیم. بعد از ما مأموریت دادند که "اتوبان العماره ـ بصره" را ببندیم. این کار مشکلات خاص خودش را داشت. حدود شصت کیلومتر راه آبی وجود داشت که می بایست با قایق آن را طی کنیم. برای این کار آموزش های لازم به نیروها داده شد. رفتیم سراغ «شهید صدرالله فنی» و از ایشان برای این کار کمک خواستیم و یک "گروهان مجهز دوشکا "درست کردیم که بچه ها در این فاصلة شصت، هفتاد کیلومتری توسط دشمن به رگبار بسته نشوند. زمانی که وارد "العزیر" شدیم، دیدیم نیروی هوایی "عراق"، گردان های مستقر در آنجا را زیر رگبار گرفته اند. ما هم سریع دوشکاهایمان را مستقر کردیم و شروع کردیم به شلیک کردن. هواپیما ها هم دیگر نتوانستند پایین بیایند و بچه ها را به رگبار ببندند. عملیات به خوبی پیش رفت و ما توانستیم "اتوبان بصره ـ العماره" را بگیریم. تعداد زیادی هم اسیر گرفتیم که همه را تحویل "فرمانده لشکر 25 کربلا"،یعنی «آقای مرتضی قربانی» دادیم. تا چند روز همانجا مقاومت کردیم اما کم کم "عراق "تانک هایش را از چند جناح وارد عمل کرد. ماندن ما بی فایده و در نهایت منجر به اسارت یا کشته شدنمان می شد. به سختی بچه های گردان را عقب آوردیم.
همسایة جنگ
همسایة جنگ
 گفتگوی ویژه با« سردار سعید طاهری»، "فرمانده وقت گردان زرهی تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع)"  تابستان سال 1360 وقتی برای گذراندن دورة آموزش عمومی سپاه، به "پادگان شهید غیور اصلی" اعزام شدم 179 نفر پاسدار دیگر از سراسر "استان خوزستان" به آن پادگان برای فراگرفتن و گذراندن آن دوره به آنجا اعزام شده بودند. افراد اعزامی در دو گروهان سازمان یافتند، طبق تقسسیم بندی، من در گروهان یکم سازمان یافته بودم. همان روز افراد گروهان یکم در حسینیه جمع شدند و فرمانده گروهان آموزش، از همه خواست که یکی یکی از جای خود بلند شده خودشان را کاملاً معرفی کنند و بگویند از کجا اعزام شده است؟ جمع باصفایی بود، یکی یکی خودمان را معرفی کردیم. در آن جمع با چند جوان آبادانی آشنا شدم و با آنها رفاقتم را ادامه دادم، یکی از آن افراد جوانی بسیار محجوب، کم حرف، آرام و خنده روئی بود که «سعید طاهری» نام داشت. بعد از اتمام دوره، همه به شهرها و یگان های خدمتی خود بازگشتند. چند سال بعد دست تقدیر من را دوباره در کنار «سعید» قرار داد، دو سال در "تیپ امام حسن(ع)" در کنار هم بودیم و بعد از انحلال تیپ هر دو به" تیپ ضد زره 201 ائمه(ع)" پیوستیم. من در "طرح عملیات" و« آقا سعید» هم در کسوت "فرماندهی گردان امام حسین(ع)" در آن تیپ خدمت کردیم. «آقا سعید» هم یکی از همان نیروهایی است که در "کربلای5 " با گردانش به مصاف نابرابر با تانک های دشمن رفت و با شکار تانک های دشمن امانشان را برید. در همان عملیات هم از ناحیه چشم راست مورد اصابت ترکش واقع شد و آن را از دست داد. جنگ که تمام شد از «سعید» کاملاً بی خبر بودم تا اینکه به لطف "گردهمایی های امام حسنی ها" دوباره او را دیدم خیلی پیرتر و شکسته تر شده بود ولی همچنان همان روحیه و اخلاق گذشته اش را حفظ کرده بود. در یکی از روزهای پائیزی امسال میزبان او بودیم او از روزهای اول"تیپ امام حسن(ع)" برایمان گفت. بدون توضیح دیگری شما را به خواندن حرف های دل این سردار بی ادعا دعوت می کنم: - با عرض سلام خدمت شما و تشکر بابت وقتی که در اختیار ما قرار دادید. لطفاً خودتان برای خوانندگان معرفی کنید و ماجرای اولین حضورتان در جنگ را برایمان تعریف کنید. *به نام خدا. بنده «سعید طاهری» هستم. متولد شهر "آبادان". به خاطر اینکه ساکن "آبادان" بودیم دقیقاً از روز 31 شهریور ماه وارد جنگ شدم. خوب یادم هست که ظهر روز سی و یکم تازه از حمام آمده بودم بیرون که پسرخاله ام به من زنگ زد و گفت: الان تلویزیون عراق فیلمی را از صدام پخش کرد که در آن صدام گفت: قطعنامه 1975 را قبول ندارم و آن را پاره کرد و به مجلس عراق دستور حمله به ایران را داد. به محض اینکه تلفن را قطع کردم صدای عبور یک سری هواپیمای جنگی برفراز شهر را شنیدم. بعد از چند ساعت اخبار اعلان کرد که هواپیماهای" عراقی" فرودگاه و تعدادی از شهرهای" ایران" از جمله شهر "آبادان" را بمباران کرده. فردای آن روز با صدای انفجار از خواب پریدم. سراسیمه آماده شدم و از خانه زدم بیرون. دود غلیظ و سیاهی محله را پر کرده بود. خودم را به محل بمباران شده رساندم. با کمک مردم اجساد زیر آوار ماندة شهدا را بیرون کشیدیم. خلاصه آن روز به چند جای مختلف سرزدم، به هر جایی که می شنیدم بمباران شده است. بعد از اینکه کمی به مردم کمک کردم خودم را رساندم به ساختمان سپاه آبادان. عده ای از جوانان شهر جلوی درب آنجا تجمع کرده بودند. رفتم جلوتر و به آن برادری که جلوی در بود گفتم: که سربازی نرفتم ولی تیراندازی را زمان انقلاب یاد گرفته ام برای هر گونه کمکی آمادگی دارم. آن بنده خدا به ما گفت: بروید و اینجا را شلوغ نکنید. فعلاً ما دستوری برای جذب نیرو نداریم. چند روز اول، کار ما کمک به افرادی بود که زیر آوار مانده بودند و انتقال آنها به بیمارستان. کم کم شهر از سکنه خالی شد و تنها عدة معدودی برای دفاع از شهر ماندند. روزها می رفتیم "خرمشهر" و شب ها را در "آبادان" می خوابیدیم. البته عده ای هم داوطلبانه آمده بودند کمک. مثلاً «شهید نامجو» تعدادی از دانشجویان دانشکده افسری را داوطلبانه سازماندهی کرده بود و فرستاده بود جنوب. "عراق" حدود چهل  روز آتش سنگینی روی سر ما ریخت ولی وقتی دید نمی تواند "خرمشهر" را بگیرد لذا از یک ترفند استفاده کرد. "عراق" آمد "آبادان" را دور زد و با زاویه 270 درجه شهر را محاصره کرد. فقط یک مسیر برای تردد به شهر باز ماند آن هم به بیابان های شمال "آبادان" می رسید که به علت اتصالش به "خلیج فارس" و "خورموسی" حالت باتلاقی پیدا کرده بود. هیچ ماشینی نمی توانست از آن منطقه عبور کند و افراد پیاده هم به سختی می توانستند عبور کنند. تنها راه عبور" بندر چوئبده" در انتهای "بهمن شیر" بود. عده ای از" بندر ماهشهر" وارد "خلیج فارس" و از آنجا وارد "بهمن شیر" می شدند تا به "بندر چوئبده" برسند. البته "عراق" این قایق ها و لنج ها را هم بی نصیب نمی گذاشت و این مسیر را هم ناامن کرده بود. به غیر از راه آبی که برای تردد به "آبادان" باقی مانده بود، ارتش یک تعداد معدود "هاورکرافت و هلی کوپتر" داشت که البته ظرفیت زیادی نداشتند. با محاصرة آبادان عملاً جبهة "خرمشهر" تضعیف شد و "عراق" خیلی زود "خرمشهر "را گرفت و "آبادان" همچنان تحت محاصرة "عراق" بود تا سال 1360 که "عملیات ثامن الائمه" انجام شد. -شما خودتان در شکست حصر "آبادان" حضور داشتید؟ *من به همراه تعداد دیگری از دوستان در تابستان سال 60 دورة آموزشی سپاه را گذراندیم و قبل از "ثامن الائمه" تازه از دورة آموزشی برگشته بودیم. با توجه به اینکه تعدادی از پاسداران آموزش دیده، در دورة قبل از ما در عملیاتی شرکت کرده بوند و همگی شهید شده بودند، "سپاه آبادان" به ما اجازه عمل کردن در "عملیات ثامن الائمه" را نداد و حضور ما در آن عملیات منوط به به نیاز و کمبود نیرو در طی آن عملیات، گردید. -قبل از اینکه وارد "تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع)" شوید، مسئولیتان در سپاه چه بود و در کجا فعالیت داشتید؟ *بنده "مسئول بسیج روستایی سپاه آبادان" بودم. زمانی که "آبادان" در محاصره "عراق" قرار داشت ما روستاهای اطراف را مسلح کردیم تا هر روستا خودش از ساکنینش دفاع کند. در ابتدا به آنها تعدادی" اسلحة برنو" و" ام یک" و به عده ای تعدادی" ژ 3 "و"کلاشینکف" داریم. البته تعداد تیرها کم بود .گاهی به هر روستا هشت تیر بیشتر نمی رسید. در "عملیات فتح المبین" بنده به همراه تعدادی دیگر از طرف سپاه خوزستان به "تیپ 14 امام حسین(ع)" به فرماندهی «شهید حسین خرازی» مأمور شدیم و عده ای دیگر از دوستانمان هم به" تیپ 27 حضرت رسول(ص)". علتش هم تجربه جنگی ای بود که ما در آن یکی، دو سال کسب کرده بودیم. در"فتح المبین " «آقای حمید قبادی نیا» که مسئول بسیج بود، به شهادت رسید لذا بعد از عملیات بنده را به عنوان" فرمانده بسیج آبادان" انتخاب کردند و برای "عملیات بیت المقدس" نیز ما دو گردان برای عملیات فرستادیم. بعد از عملیات چون تعداد زیادی تانک و نفربر غنیمت گرفته بودیم، «برادر صمدی»، مسئول بسیج استان "خوزستان"، در جلسه ای در شهر "اهواز" در حضور مسئولین بسیج شهرهای مختلف اعلان کرد که قصد تشکیل چند گردان تخصصی، از جلمه گردان زرهی، توپ خانه و پدافند را دارد. بعد ایشان سئوال کردند که کدام شهرها داوطلب هستند. بنده با توجه به اینکه در زمان محاصرة "آبادان
سردار مهربان
سردار مهربان
    زمستان سال پنجاه و نه وقتی که پای به" جبهه شوش" گذاشتم در خط مقدم نبرد برادری که موها و ریشی بلند داشت، توجّهم را به خود جلب نمود. فردی آرام، خوش اخلاق، خنده رو و فوق العاده متواضع بود. من او را نمی شناختم؛ ولی دوستان او را برادر «بهروزی» صدا می زدند. مثل همه افردی که مجذوب شخصیت منحصر به فردش شده بودند، من نیز مجذوب شخصیت او شدم. با همه می جوشید و مهربان بود. بچه ها به خاطر ریش بلندش خیلی سربه سرش می گذاشتند و او نیز پاسخ آن ها را با خنده می داد. جدیت، توانایی، شایستگی، اعتماد به نفس و قوه ابتکار عملش باعث شد خیلی زودتر از حد تصور چهره شود. به گونه ای که در تمامی تصمیماتی که برای خطوط نبرد در آن منطقه گرفته می شد نقش داشت. از زمستان پنجاه و نه تا زمستان هزار و سیصد و شصت هر چند تا عملیات محدودی که در "جبهه شوش" اجرا شد، «عبدالعلی بهروزی» یک پای جریانات برای هدایت نیروها بود و به عنوان یکی از دو بازوی فرماندهی منطقه که بر عهده برادر« مرتضی صفاری»(1) گذاشته شده بود محسوب می شد. رفتار و کردار او و حضورش در تمامی مواقع سخت در کنار نیروها باعث قوت قلب بچه ها می شد. وقتی «عبدالعلی بهروزی» در شرایط بحرانی و سخت در کنار نیروها قرار می گرفت، همه احساس آرامش داشتند و احساس می کردند با بودن «عبدالعلی» در کنارشان پیروزی از آن آن ها خواهدبود و انصافاً هم همین گونه بود. تحت هیچ شرایطی از حال و روز بچه های حاضر در خطوط غافل نمی شد و تنهایشان نمی گذاشت. وقتی در یکی از مناطق آن خط که طولانی نیز بود "منطقه شلش" مشکلی به وجودآمد که شرایط حادی حاکم شد و همه را نگران نمود، خود «عبدالعلی» به همراه «حبیب الله شمایلی (2)» به آن منطقه که از منطقه اصلی هم چندین کیلومتر فاصله نداشت رفت دو یا سه هفته به صورت مستمر در آن جا حضور یافت تا آرامش را دوباره به آن خط که از خطوط حساسی نیز در منطقه محسوب می شد بازگرداند. ماه آخر سال هزار و سیصد و شصت بود. برادر «مجید بقایی»(3) که "فرماندهی کل مناطق عملیاتی شوش" را بر عهده داشت و به توانایی و شایستگی «بهروزی» در طی مدت جنگ واقف شده بود، او را به همراه «برادر حسن درویش»(4) و برادر «حشمت حسن زاده»(5) به محل کار خودش در "سپاه شوش" فراخواند. آن ها هم که همواره خودشان را مرید «مجید» می دانستند و عاشقانه «مجید» را دوست داشتند و به او عشق می ورزیدند برای شنیدن حرف های فرمانده خود به محل کار «مجید» رفتند. «مجید» مثل همیشه با رویی گشاده و آغوشی باز به استقبال آنان آمد. پس از تعارفات معمول، «مجید» ضرورت ایجاد تشکیلات و سازماندهی نیروهای رزمنده را به آنان اعلام نمود و به آن ها ابلاغ کرد، با توجه به این که "فرماندهی قرارگاه فجر" از قرارگاه های چهارگانه که زیر نظر "قرارگاه مرکزی کربلا "در "عملیات فتح المبین" و "بیت المقدس" انجام وظیفه نمود، به او واگذار شده لذا ضرورت دارد که سریع چند تیپ را تشکیل داده، سازماندهی کرده و در عملیات آتی به صورت سازماندهی شده در قالب تیپ وارد عملیات شوند. به همین خاطر به «حسن» ابلاغ کرد به عنوان "فرمانده 17 قم"(6) را تشکیل دهد و از «عبدالعلی بهروزی» نیز به عنوان فرمانده محور ویژه استفاده نماید. «حسن» به همراه «حشمت»، «عبدالعلی بهروزی»، «حبیب الله شمایلی»، «مهدی زین الدین»(7) و تعدادی دیگر از دوستان "تیپ 17 قم" را تشکیل داده و سریع سازماندهی نموده و در "عملیات فتح المبین" وارد عمل شد و توانست به اهدافی که برایش از پیش تعیین شده بود دست یابد که انصافاً «بهروزی» در دستیابی به آن اهداف نقش مؤثر و سازنده ای ایفا نمود. در هنگامه نبرد "فتح المبین" «عبدالعلی» برادرش «علی» را که او نیز در منطقه عملیاتی حضور داشت را از دست داد، شهادت برادرش «علی» که «عبدالعلی» او را بسیار دوست می داشت، «عبدالعلی» را در ادامه مسیر خود مصمم تر نمود.     در "عملیات بیت المقدس" و "رمضان" در کنار «سردار حسن درویش» در" تیپ 17 قم" انجام وظیفه نمود تا این که در حین "عملیات رمضان" به «حسن» ابلاغ شد "تیپ 17 قم" را به «آقا مهدی زین الدین» تحویل داده و تیپ جدیدی را تشکیل دهد. مجدداً یاران قدیمی گرد «حسن» جمع شدند و این بار تیپی را بنیان نهادند که در ابتدا آن "تیپ را بعثت" ولی چند ماه بعد نام آن را به "تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع)" تغییر داده و خود را برای ادامه کار آماده نمودند. زمان در حال گذر بود. «عبدالعلی» در کنار یاران قدیمی خود در "عملیات های محرم"، "والفجر مقدماتی"، "والفجر 1" حضور داشت تا این که در سال شصت و دو مأموریت جدیدی به آن ها ابلاغ شد که خود را برای دیدن آموزش های ویژه آبی خاکی آماده نمایند و در همین زمان نیز به «عبدالعلی» "مسئولیت قائم مقام فرماندهی تیپ" ابلاغ گردید. ابتدا حاضر به پذیرش این مسئولیت نبود و خود را شایسته این جایگاه نمی دانست ولی با اصرار دوستان و یاران خود اجباراً مسئولیت را عهده دار گردید. پس از این که نیروهای عملیاتی تیپ دوره های آبی خاکی را با موفقیت به اتمام رساندند به آن ها مأموریت داده شد که خود را برای انجام عملیات جدید در "منطقه هورالهویزه" آماده نمایند. در این زمان نیز بنا به دلایلی که هیچ گاه مشخص نشد یار قدیمی او «حسن درویش» "فرمانده تیپ" جای خود را به برادر دیگری به نام «بهروز غلامی» سپرد. «عبدالعلی» علی رغم همه ارادتی که به «حسن» داشت و این مسئله قدری او را تحت تأثیر قرار داده بود، بدون هیچ اعتراضی و علی رغم اینکه هیچ شناختی هم از «بهروز غلامی» نداشت در کنار او به عنوان یار باقی ماند. و خود را برای عملیات آماده نمود و به همه نیز تأکید کرد مثل گذشته و با قدرت تر از قبل کارهایشان را به نحو احسن انجام دهند؛ خودش نیز با تمام وجود درگیر کار گردید. مثل همیشه «عبدالعلی» آرام و قرار نداشت. تا پیش از این نیروهای تحت امر او در منطقه آبی، عملیاتی انجام نداده بودند و این مسئله «عبدالعلی» را قدری نگران کرده هر چند به توانایی نیروهای خود کاملاً ایمان داشت ولی از آن جایی که یکی از دغدغه های همیشگی او به حداقل رساندن تلفات بود، این مسئله او را قدری نگران نموده بود. "عملیات خیبر" آغاز شد. نیروهای تحت امر «عبدالعلی» در حداقل زمان ممکن و با کمترین تلفات خود را به آن سوی "دجله" رساندند و حماسه هایی را خلق نمودند که تاریخ دیگر هرگز مثل آن را به خود نخواهد دید. در حین همین عملیات، دیگر برادرش «محمود» نیز به اسارت نیروهای دشمن درآمد. اتفاقاتی که در حین "عملیات خیبر" به وجود آمد، باعث شد نیروهای رزمنده از مواضع متصرف شده عقب نشینی کرده و در "جزایر خیبر (مجنون)" پدافند نمایند. در همین زمان "فرمانده تیپ" «بهروز غلامی» نیز به شهادت رسید و مسئولیت «عبدالعلی» سنگین تر شد. آن هایی که در آن شب ها و روزها در کنار «عبدالعلی» بودند به خوبی به یاد دارند که در آن هنگامه و در دل شب «عبدالعلی» چگونه بدون توجه به وضعیت به وجود آمده خودش در منطقه نبرد باقی مانده و پس از این که آخرین نیرویش را از منطقه خارج کرد به اجبار و فشار دیگران آن منطقه را ترک نمود. عملیات با تمام فراز و نشیبش به پایان رسید و از آن جایی که تعداد زیادی از دوستانش در این عملیات به شهادت رسیده بودند و او از آن ها جدا شده و جامانده بود دل گیر شد. «عبدالعلی» خسته از نبردی سنگین غمی بزرگ به دلش نشست. غم دوری از یاران قدیمی، دوستانی که چند سالی را شب و روز با آنان به سر برده بود. سال نو 1363 که تحویل شد، عبدالعلی حال و روز خوبی نداشت. به یاد خانواده هایی افتاده بود که تا قبل از عملیات عزیز خود را در کنار خود داشتند و الان جای شان در میان خانواده هایشان خالی است. آن هایی که آن روزهای آخر «عبدالعلی» را به یاد دارند بر این ادعا مهر صحت می زنند که «عبدالعلی» علی رغم این که در جمع بود ولی غمی سنگین بر وجودش نشسته بود با لب هایش لبخند می زد ولی حزن و اندوه به خوبی از چشمانش هویدا بود. دیگر احساس خوبی نسبت به زنده بودن نداشت. سخت دل تنگ یارانش شده بود. با اذان صبح روز دهم فروردین سال شصت و سه وقتی «عبدالعلی» برای ادای فریضه نماز صبح خود را آماده می نمود در خود احساس نشاطی عجیب می کرد. به دلش برات شد امروز روز وصال خواهد بود. نمازش را خواند. او دیگر «عبدالعلی» روز قبل نبود. آن هایی که در کنارش بودند با خود می گفتند: او را چه شده؟ چرا این قدر سبکبال شده و با نشاط؟ خدایا نکند ...؟ بعد با خود می گفتند: خدا نکند، طلوع آفتاب روز خوبی را برای او نوید می داد. «عبدالعلی» که یقین حاصل کرده بود امروز، روز رهایی اش از دنیای خاکی است باز هم مثل گذشته آرام و قرار نداشت و بی تاب رسیدن لحظه وصال بود. چند روزی بود تعدادی از "نیروهای تیپ در جزیره شمالی خیبر (مجنون)" مستقر شده بودند. «عبدالعلی » تصمیم گرفت به آن منطقه سرکشی کند. خود را به آن جا رساند. پس از این که کارها و اقدامات صورت گرفته را از نزدیک مشاهده نمود، صدای اذان نماز ظهر بلند شد. مثل همیشه سریع وضو گرفت و نمازش را خواند. دوستان دیگر نیز نمازشان را خواندند و درون چادر کوچکی که برپا کرده بودند سفره ای انداختند. «عبدالعلی» نگاهی به دیگر یاران انداخت. دوستان دیرینه اش «خداداد اندامی»(8) «حمید شمایلی»(9) «مجید آبرومند»(10) «سعید موسویان»(11) و تعدادی دیگر در کنار سفره نشسته بودند. غذای مختصری را بر سر سفره غذا آوردند. هنوز دست هیچ یک به سفره نرسیده بود که صدای وحشتناک غرش هواپیمای دشمن به گوش رسید. تا خواستند از جایشان بلند شوند و پناه بگیرند، صدای انفجار بسیار شدیدی آن منطقه را در بر گرفت. آن هایی که از صحنه قدری دورتر بودند و دیده بودند که راکت هواپیمای دشمن درست بغل چادر اصابت کرد. تا قدری گرد و خاک خوابید از جایشان بلند شدند دیدند چادر نیست. سریع خود را به آن جا رساندند. خدایا چه می دیدند؟! باور کردنی نبود! همه پرواز کرده بودند. همه آن یاران قدیمی در کنار هم به لقای یار رسیده بودند. تنها «عبدالعلی» و «عبدالله مرضات»(12) شدیداً زخمی شده بودند. بدون اتلاف وقت عبدالعلی و آن فرد را از منطقه خارج کردند و به اورژانس رساندند. وضعیت «عبدالعلی» بسیار وخیم بود. بلافاصله او را که بی هوش شده بود به "اهواز "و از آن جا به "شیراز" اعزام نمودند. جسم «عبدالعلی» از منطقه خطر خارج شد ولی روح او در منطقه باقی مانده بود. لذا در صبح دمی خونین روح بیقرار و همیشه ناآرام و متلاطم «عبدالعلی» در "بیمارستان نمازی شیراز" از جسمش جدا و او را به آرزوی قلبی خود رساند و جاودانه تاریخ نمود.و این گونه شد که «عبدالعلی» پس از چند سال تلاش مداوم توأم با مجروحیت های بسیار، بالاخره خود را به قافله شهدا خصوصاً دو شهید بزرگواری که «عبدالعلی» همواره از آنان به عنوان اساتید خود یاد می کرد یعنی «شهیدان دکتر مجید بقایی» و« موسی قناطیر» رساند. هم اینک وقتی گذرمان به مزار شهدا در "منطقه سردشت زیدون بهبهان" می افتد دست نوشته ای از سردار «دکتر محسن رضایی» "فرمانده وقت سپاه" که به مناسبت شهادت «بهروزی» نوشته شده را مشاهده می کنیم که در گوشه ای از آن این گونه نوشته است: " برادرم« بهروزی»، ده ها روز نیروهای اسلام را در آن سوی "دجله" و در عمق خاک "عراق" فرماندهی و هدایت نمود و برگ زرین دیگری را بر صفحات مبارزات خونین امت مسلمان ایران به یادگار گذارد.» 1) «سردار سرتیپ پاسدار مرتضی صفاری "فرمانده فعلی نیروی دریایی سپاه پاسداران" که در آن زمان "فرمانده خط شوش" بودند. 2) سردار سرتیپ پاسدار «شهید حبیب الله شمایلی» "جانشین فرمانده لشکر 7 ولی عصر (عج)" که در "عملیات کربلای 5 "به شهادت رسید. 3) سردار سرلشکر پاسدار «شهید دکتر مجید بقایی» "فرمانده قرارگاه کربلا "که در آن زمان "فرمانده منطقه شوش دانیال" بود و در بهمن 1361 به شهادت رسید. 4) «سردار سرتیپ پاسدار شهید حسن درویش» "بنیان گذار تیپ 17 علی بن ابی طالب (ع)" و" تیپ مستقل آبی خاکی 15 امام حسن مجتبی (ع)" که در "عملیات بدر" به شهادت رسید. 5) «سردار سرتیپ پاسدار جانباز حشمت حسن زاده» "قائم مقام فرماندهی قرارگاه کربلا" که اخیراً به بازنشستگی نائل آمده اند. 6) "تیپ 17 علی ابن ابی طالب (ع)" که اولین فرمانده و بنیان گذارش« سردار شهید حسن درویش» بود. 7) سردار «سرلشکر پاسدار شهید مهدی زین الدین» "فرمانده لشکر 17 علی ابن ابی طالب (ع)" که در آن زمان "مسئولیت اطلاعات و عملیات تیپ 17 قم" را بر عهده داشتند. 8) سردار بسیجی «شهید خداداد اندامی» "فرمانده محور تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع)" که در تاریخ 10/ 1/ 63 به شهادت رسیدند. 9) سردار «پاسدار شهید حمید شمایلی» "فرمانده گردان مهندسی رزمی تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع)" که در تاریخ 10/ 1/ 63 به شهادت رسیدند. 10) پاسدار «شهید مجید آبرومند» از "نیروهای ویژه تیپ 15امام حسن مجتبی (ع)" که در تاریخ 10/ 1/ 63 به شهادت رسیدند. 11) پاسدار «شهید سید سعید موسویان» که در تاریخ 10/ 1/ 63 به شهادت رسیدند. 12) برادر «پاسدار جانباز عبدالله مرضات» که در تاریخ 10/ 1/ 63 در "جزیره خیبر شمالی" به شدت مجروح گردید و در چادر یاد شده حضور داشت.
خاطراتی از شهید مهدی سیاحی
خاطراتی از شهید مهدی سیاحی
  خصوصیات اخلاقی شهید :     او فردی بود که عقیده داشت نماز اول وقت از مهمترین کارهای انسان است . با آنکه در آن زمان نوجوانی بیش نبود ولی تا دیر وقت با دوستانش در مسجد به کارهای فرهنگی مشغول بود که این باعث نگرانی خانواده میشد . ومادرش مدام به او سر می زد .گاهی برایش غذا نیز می برد تا گرسنه نماند در چنین محیطی این کودک دوران زندگی خود را ادامه می داد.      او فردی متین ومتواضع بود به پدر ومادرش بی نهایت احترتم می گذاشت این شهید سعید علاقه عجیبی به شوخی با مادرش داشت وفردی شوخ طبع بود وبه نوعی محبت همه به خود جلب کرده بود . همیشه به خانواده شهداء سر کشی می کرد واگر کار یا مشکلی داشتند برای آنها انجام می داد ومی گفت باید از این خانواده ها دلجوئی کرد همانگونه که در آخرین وصیت نامه خود نوشته بود که این کار را بعد از من انجام دهید وهرگز از خانواده شهداء غافل نگردید.     دورانی را که جهت دیدن خانواده می آمد در خانه ی نمی نشست وبه گشتهای شبانه وانجام کارهای دیگری می پرداخت فردی مسئولیت پذیر بود که مسئولیت محول شده را همیشه به نحو احسن انجام می داد وهمیشه می کوشید دیگران را راضی وخشنود بدارد زیرا می گفت : هداوند فرموده برادران وخواهران خود را خشنود کنید تا از شما خشنود گردم . سابقه وسال آمدن مسجد : همزمان با انتقال منزل مسکونی خود یه کمپلو در سال 63 ثابت مسجد موسی بن جعفر (ع) گردید . ورود به این مسجد باعث دوستی او با افراد مذهبی از قبیل مرتضی آْقاخانی ریال سعید مالکی گردید. که این دوستی همچنان تا زمان زندگی این شهید ادامه داشت . سابقه وسال رفتن به جبهه :      با اینکه به سن قانونی نرسیده بود با دستکاری کردن کپی شناسنامه تاریخ تولد خود را از سال 48 به 46 تغییر داد وتوانست  نخستین بار  در سال 63 به جبهه برود شهید مهدی سیاحی در عملیاتهای بدر وکربلای 4 شرکت داشتند. نحوه شهادت وعملیاتی که در آن به شهادت رسید :      در دی ماه سال 65 در عملیات کربلای 4 در منطقه جزیره سهیل شرکت نمود وبعد از باز گشت همسنگرانش او هرگز دیگر به کانون خانواده باز نگشت .نامش برای 10 سال در لیست افراد مفقود الاثر جای گرفت ودر اصل این راهی بود که برگزیده بود . تا اینکه بعد از گذشت 10 سال در 16 یهمن سال 1375 پیکر پاکش را به وطن باز گرداندند  که این خود بی نهایت باعث تاثر مادرش گشت . او همزمان با اذان صبح یک روز پائیزی به دنیا آمد وهمزمان با اذان ظهر یکروز از فصل زمستان وجایگاه ابدی خود سپرده شد . شهید از نگاه دوستان :      شهید مهدی سیاحی از مصادیق« رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه» بود در عنفوان جوانی جان شیرین را در طبق اخلاص گذاشته تقدیم دوست کرد . آری تربیت یافتگان مکتب اسلام و ارادتمندان به امام خمینی که در مسجد تربیت یافته اند چینن هستند . شهید آن اندازه به جبهه علاقه داشت که گویی بعد از شهادت نیز حاضر به ترک جبهه نیست وسالیانی جنازه مطهرش در جبهه باقی ماند سپس به اهواز منتقل وبا تشییعی مفصل همراه با جنازه پاک و مطهر شهداء دیگر تحویل ملائکة ا... گردید . موجب سر افرازی خود وخانواده ی مکرمش گردید.                                                سید محمود شفیعی          در سال 64 بود که ایشان (شهید مهدی سیاحی ) بهمراه شهید مهران خواجوی جهت آمادگی جسمانی بیشتر در رشته رزم آوران اسلامی ثبت نام وتمرینهای سخت این رشته را با تحمل یکی پس از دیگری پشت سر گذارده وبا توجه به اینکه بنده هم در این رشته فعالیتی داشتم جمع ما یک جمع سه نفری شد که درشهر ورد جبهه به تمرینات ورزشی ادامه می دادیم .                                            «همرزم شهید سید محسن فلاحی مقدم »       در مورد اطاعت از ولایت فقیه ورهبری ونیروهای خوب بسیجی خصوصاً شهید مهدی سیهحی می توان به این نکته که در وصیت نامه شهید آمده است اشاره کرد که می گوید : دوست دارم مفقودالااثر شوم تا اگر از من پرسیدند چه کرده ای آیا به حرف رهبر خود ندای یاری دادی یا نه بگویم  آری حتی جسد من از خاک میهن دفاع کرد پس اینگونه بایداز ولایت فقیه پیروی کرد.                                                        مهدی سیاحی در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید . من خاطره ای از آن لحظه دارم بعد از عملیات از تلویزیون عراق تصویر اسراء را دیدیم که یکی از آنها شباهت زیادی به مهدی داشت این خبر را به آقای سعید مالکی رساندم وایشان فوراً به آبادان رفتند ومتوجه شدند که مهدی وچندین تن از بچه های مسجد برنگشته اند . در این چند سال من با آرزوی اینکه این تصویر درست با شد انتظار دیدن برادر عزیزم مهدی سیاحی را داشتم ولی تقدیر چیز دیگری را خواسته بود وآروزی سیاحی بالاتر از دنیوی ما بود که همانا رسیدن به خدا وسید الشهداء بود . امیدواریم که در همه حال از خط شهداء که همان راه وروش 14 معصوم است پیروی کنیم وهیچ گاه آنان را فراموش نکنیم وسلام . «همزرم شهید منصور بشریان »   خدایا توشاهد باش که بسوز دل می نویسم چون قلم اندر نوشتن می شتافت         چون به عشق آمدقلم بر خود شکافت                                                                                           مولوی      از من خواسته شد در باره ی شاگردی از شاگردان عاشورا صحبت کنم  چگونه ممکن است که من بی مقدار از او خدا را با خون خود معامله کرد کلامی بگویم مع الوصف می نویسم  و می گویم سلام بر مهدی عزیز ، سلام بر تو شاگرد بزرگ عاشورایی ، سلام بر بند بند وجودت که ندای یا حسین از آن به گوش می رسید . سلام بر آن زمان وبر آن وقت که بر خاکهای گرم افتادی ، سلام بر آن جایی  که وجود تو را در خود جای داد، سلام بر آن خاکی که اول بار بوی عطر آگین تو به مشامش رسید وسلام بر روح خدا خمینی کبیر .      مهدی عزیز ، یکی از سر بازان خیل امام عصر بود . می گفت : خدایا چه افتخاری نصیبم کردی که در این سر باز امام زمان هستم وآیا بالاتر از این همه هم چیزی هست . براستی مهدی ، الگو بود برای دوستان وسایر همزمان ، اخلاق نیکوی او زبانزد دوستان بود . هر نوع الگویی را در خود جای می داد . اخلاق پسندیده ، اعتقادات زیبا وآداب ومعاشرت نیکوی او و.....       خدایا از کجا شروع کنم از کسی که هم نشینی او برایم سرور آور بود . خدایا چه بگویم خدایا چه می توانم بگویم قلم در دستم نمی گردد. ای قلم بنویس ، ای قلم تو را به آزادیت قسم می دهم بنویس .دلم می گوید : چه چیز زیباتر وبیاد ماندنی تر ازهم نشینی با مهدی بود ؟     چه روز زیبا وچه محل مقدسی بود آن مکان که با مهدی نوجوان آشنا شدم آشنایی بنده با آن بزرگوار از  زمانی آغاز شد که ایشان در فعالیتهای تبلیغاتی وگروهی پایگاه جعفر طیار (ع)حضور داشته وبا خلوص نیت کارها را انجام می داد وهرگز پیش نیامد بابت کاری که انجام می دهد انتظاری هر چند بجا داشته باشد .      چهره ی متبسم وخلق وخوی مهدی در بدترین ودشوارترین شرایط ، اجازه ی خستگی را به او نمی داد   ، لبخندی معصومانه داشت وخستگی را از تن هر کس بیرون می کرد . غیرت حسین گونه اش باعث می شد اموراتی که دیگران از انجام آن درمانده بودند ایشان تقبل کند  همیشه پیشقدم در هر کاری بود . در تمام سنگرها حضور داشت سنگر کار ، عمل، عبادت ،و تحصیل  او حتی کارهای یومیه ومعمولی خود را در مسجد انجام می داد به طوری که هر کس که او را نمی شناخت فکر می کرد که آیا او خادم مسجد است ، که همیشه در آنجا حضور دارد ؟ نماز جماعت جزئی از وجود او شده بود . در شرایط  سخت خیلی مودبانه وبا وقار با دوستان خود به مزاج می پرداخت .       سن وقد وفامت او کجا واعمال بزرگمنشانه او کجا همه به تعجب می  ماندند که این سن با آن اعمال چگونه متناسب شده . او فرد بزرگی بود از دیار عاشفان ، از دیار نور از پاکان ونیکان روزگار بود . خدایا تو چگونه ای که عشق خود را در سر نوجوانی چون مهدی می گذاری .او را بدنبال خودت کشاندی ، وکاری کردی که بند بند وجود او خواهان تو باشد .      نیمه های شب در صحن ویا پشت پرده ها کسی جز او نبود که سر بر سجده جانان گذارد وخدا خدا کند . با نماز شب دل شب را به سپیده ی صبح پیوند ومی زد ناله ها واشکاههای شبانه مهدی ، هنوز در صحن وسرای مبارک مسجد موسی بن جعفر (ع) شنیده می شود مهدی در آن شبهای قشنگ قصه ی هجران خود را با کلامی الهی می گفت و قصه ی دوری از او که زیباترین  زیبائی های عالم است ، قصه ی وصل ، قصه ی جدایی ، قصه ی پرواز در آسمانها، قصه ی ملکوتی شدن ، وقصه ی پیوستن به آن یار مهدی دلش رفته بود .       خدا می داند به کجا هر چه بود وهر کجا بود سوداگری آموخته بود . صدای او دیگر برای دیار ما غریب بود دیگر صدای او بر کسی وحتی خودش آشنا نبود و صدای مهدی را فقط خدای مهدی می فهمید ، می دانست ، گوش می کرد و ای کاش هنگام وصال ، او را می دیدم . ملاقات مهدی با خدایش چقدر دیدنی است . آن عشق آسمانی آخر پای او را به جبهه ها کشاند آخر نداهای شب ونیمه شب مهدی ثمر داد ویارش او را به سمت خود کشاند عجب جای ملاقاتی را خدا با مهدی انتخاب کرده بود جبهه ، جبهه زیباترین محل برای ملاقات بود .       بارها وبارها به جبهه می رفت . یادم است که هر بار امام عزیز و بزگوار (ره) سخنرانی می کرد او فوراً سر از از جبهه در می آورد . خدایا برای مهدی ، ولایت چه مفهومی داشت ، امامت چه مفهومی و نبوت چه ؟برای او توحید عشق بود برای او نبوت و امامت عشق بود . مهدی دیگر ، خدایی شده بود .      در عملیات کربلای 4 بمدت چند روز با ایشان در هتل آبادان که در آن زمان محل استقرار نیروهای اعزامی بود بسر بردیم از طرف معشوق به او قول وصال داده شده بود ، از این رو هر چه به روز عملیات نزدیکتر می شدیم حالات اوبیشتر و بیشتر روحانی و معنوی می شد شب آخر که موسم وصال رسید همه ی ما را وداع گفت و اشک می ریخت . اشکی بود ناباورانه باور نمی کرد که روزی  رزرگار ی از طرف معشوق قاصدی آمده باشد و او را به میهمانی جانان دعوت کرده باشد  .      همه ی ما تن مهدی را در آغوش گرفتیم همه تن او را لمس کردیم ، دیگر آن وجود خدایی شده بود و آماده یرفتن دقیقاً حس قریبی داشتم که او می رود . می دانستم آخرین دیدارها است لذا او را خوب در بغل گرفتم ، بوئیدم بوسیدم ، چشمان او گریان بود و در اشکهای رلال او تصویر کو چ کردن وملاقات با یار دیده می شد اشکهای زلال وشفاف او به کونه های من می خورد . من لذت می بردم که گونه های آن حسینی منش را احساس می کنم . حلالیت طلبید واین حلالیت آخرین او بود . جای سعادت بود که من وایشان در کنار همدیگر بودیم صبح زود که زمان شروع عملیات بود ودوش به دوش یکدیگر می کردیم ودر تمام طول عملیات قسمتی از وجودم متوجه جنگ وجهاد بود وقسمت دیگر آن متوجه مهدی وچقدر زیبا که مهدی در تمام طول عملیات وجودش متوجه جای دگر بود . هر دم چشمانم را با دیدن چهره ی او منور می کردم در فکر فرو می رفت . گویی می دانست   که زمان ، زمان رفتن است او می دانست که عنقریب باید امیر مؤمنان وسید الشهداء را ببیند . او          می دانست که دیده اش به چهره ی آقا امام زمان خواهد خورد او می دانست که کسی هست سرش را در دامن بگیرد و او را به دیدار باریتعالی ببرد.      عملیلات به جاهای بحرانی خود رسیده بود دستور عقب نشینی صادر شد ومادر منطقه ای محاصره شدیم و برای خلاصی از این محاصره می بایست قسمتی از مسیری طولانی را می دویدیم .بعد از این مسیر می توانسیتم به خاکریزی برسیم که درپشت خاک ریز و رود خانه ای بود . در حین اینکه مشغول دفاع شلیک می کردیم واجازه نمی دادیم که محاصره را تنگتر کنند در همین اثناء بود که تیری به بازوی مهدی اصابت کرد . خدایا چه روحیه ای داشت این فرد خدایا چقدر صابر بود . چقدر آرامش داشت با اینکه بازوی او مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود اما خم به ابروی نمی آورد تا مبادا خدا احساس کند او آماده رفتن نیست چه اینکه بند بند سلولهای قلبش منتظر وصال بود. حتی به او گفتم که دستت تیر خورده او به من جواب داد اشکال ندارد واین عین کلام او بود که باعث تعجب وحیرت من شد .      قطرات خون مبارک او بمانند اشکهایش زلال وشفاف بود واز آن لحظه معامله خدا با او شروع شد از آن لحظه شروع به ریختن خون او بر روی زمین ، و او را آماده ملاقات با خدا کرد ودیگر می دانست زمان، زمان بوئیدن گل است مسیری که می بایست طی شد وبه خاکریز می رسیدیم ، مسیری بود که تک نفره باید می رفتیم یعنی جایی برای عبور دو نفر نبود ، بزور اول او را فرستادم قرار ما این بود وقتی که مهدی مسیر را رفت و به خاکریز رسید . بطرف دشمن تیراندازی کند تا بقیه بتوانند عبور کنند در حقیقت منتظر آتش او بودیم . او به پشت خاکریز رسید وبقیه هم به پشتیبانی آتش او مسیر را صحیح وسالم رفتند .       مدام مرا صدا می زد که من می مانم وتا جان دارم مقاومت می کنم تا بیایی ولی بنده با اصرار زیاد از او خواستم که برود زیرا آتش آنقدر بود که نمی شد آن مسیر را طی کرد او چه عشقی به همرزمان خود داشت این خاطره را که درس پایمردی را بمن داد فراموش نخواهم کرد . از آن به بعد بنده اسیر شدم و دیگر  نمی دانم در پشت خاکریز چه می گذشت و چگونه او بال و پر خویش را گسترد نمی دانم در پشت خاکریز چه گذشت  چه کسی او را به دیار عشق برد ، با چه کسی پیمانه ی عشق را سر کشید و سر مست از کدام پیاله ی عشق شد و  سالها از عروج ملکوتی آن مخلص خدا آن شیفته اهل بیت عصمت و طهارت می گذرد  سالها است که او مرید حسین بن علی (ع)شده . سالها است که از این جهان دلش فارغ شده سالها است که در کنار معشوقه ی خود زندگی می کند ، روزی می خورد ودلش فارغ از رنج ومحنت روزگار است .       مهدی سر مست از پیاله ی عشق به ملکوت اعلی پیوست و تکه استخوانهای او حاکی از پیکر پاک ومطهرش بود پس از سالها دوری از پدر ومادر برگردانده شده اما آن مهدی که رفت با این مهدی که آمد تفاوت داشت آن مهدی که رفت در آرزوی شهادت بود وعشق مولا در سر داشت واین مهدی که آمد شهید شده و به آرزوه ی دیرینه اش رسیده است .       پیکر پاک شهیدان کربلای ، چهل روز بر زمین گرم نینوا بود وآفتاب سوزان بر جسم مطهرشان می تابید ودر این زمان پیکر شهدائی چون مهدی سالها، گرما و سرما خورده بر بدنشان باران باریده شد ، وخشکی جسم آنها را خشک کرده ولی باور کنید از بدنهای بی جان آنها بهار روئیده سرو وصنوبر روئیده . چه چشمهایی برای باز گشت مهدی نگریست وچه دلهایی که در حسرت دیدار او نشکست .       مطالب گفته شده اندکی از خاطراتم بود که در سالها آنها را در سینه ام نگهداری کرده بودم . نه بیانم خوب است ونه قلمم ونه دیگر خود را لایق صحبت کردن در مورد مهدی ومهدی ها می دانم . هر چه که بود از چشمه سار قلبم نشات گرقته بود . امید که آخر وعاقبت همه ما هم بمانند شهداء باشد ودر آخر به خود افتخار می کنم که یکی از شیفتگان عصمت وطهارت را درک کردم .     زندگی اگر زیباست باید دانست که زیبایی آن فقط با یاد خداست . زندگی زیبا فقط با وجود خدا زیباست واگر اثری از خدا نباشد زندگیها بر فنا هستند وبدانید ای مسلمانان که مهدی و مهدی ها زیبا آمدند ، زیبا زندگی کردند وزیبا رفتند . یادش گرامی وراهش پررهرو باد.           همرزم شهید ، حمید شفعتی
عملیات شناسایی سکوی الامیه13(هدف مشترک،تصمیم مشترک ،نتیجه مشترک)
عملیات شناسایی سکوی الامیه13(هدف مشترک،تصمیم مشترک ،نتیجه مشترک)
انگار می خواستند کار خاصی بکنند. به هم دستور می دادند و یا سیدی، یا سیدی . می گفتند. وقتی نور افکن به آن نزدیکی و پر نوری را به پایین اسکله آوردند و شروع به جستجوی پایین اسکله کردند، فهمیدم چه خیالی در سرشان بود. دایره نور حرکتش را شروع کرد. از حوالی خود پله گردان شروع کرد. این طرف، آن طرف، زیر پایه ها ، هنوز به تیربار نرسیده بود. حدود یک دقیقه گذشت و دایره نور همه جا نور انداخته بود جز زیر توپ. یک آن دیدم دایره نور دارد نزدیک و نزدیک تر می شود. و دایره نور دقیق داشت به سمت ما حرکت می کرد که ناگهان متوقف و بعد خاموش شد. فریاد یک عراقی که فکر می کنم فرمانده آنها بود، هوا رفت و همه ساکت شدند. کاش عربی بلد بودم. مسئول پرژکتور نور افکن را همان جا گذاشت و بالا رفت. باورم نمی شد. یعنی ما را ندیدند؟ یعنی دست از سرمان برداشتند؟ یعنی این همه اطلاعات، سالم به دست بچه ها می رسید ؟ مسئول نورافکن حالا رسیده بود و همه داشتند سر او فریاد می زدند و او مرتب می گفت: نعم یا سیدی، نعم یا سیدی ... «الهی» گفت: «اکبر» دارد می آید پایین ... من هیچ چیزی نتوانستم بگویم. نورافکن دوباره روشن شد و دوباره دنبال ما گشت. یک بار دیگر همین قضیه تکرار شد. بین ستون های پایه و آب دنبال ما یا جسد ما می گشت. چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا اینکه احساس کردم در کمتر از یک ثانیه بدنم از تابش نورافکن گرم شد و نور از روی قایق ما رد شد و دورتر رفت و دوباره برگشت . فریاد عراقی هوا رفت: یا سیدی، یا سیدی ... بالای اسکله همه مسلح و آماده شکار شده بودند. دیگر جای احتیاط و سکوت نبود. صدای من میان صدای عراقی ها گم می ش . داد زدم: «محمد» ! «یا علی»، پارو بزن ... آب بالا آمده بود و قایق بالاتر. از پارو به میله فشار آوردیم. قایق از روی میله رها شد. سر خورد روی آب. حدود یک ساعت می شد که زیر اسکله گیر افتاده بودیم . «محمد» گفت: کنار سکو راهمون را ادامه بدیم. گفتم: جلوی ما ایستادند و منتظرند ... دید درست می گویم. نگاه هر دومان برگشت طرف ساحل. فهمیدم چه چیزی در دل هر دو نفرمان است .
برادر دلاور بسیجی «شهید دکتر حسین پور»
برادر دلاور بسیجی «شهید دکتر حسین پور»
مهرماه امسال وقتی در "بیمارستان خاتم الانبیا (ص) تهران"، «خسرو محمد رضایی» را دیدم باز هم به یاد «علی حسین پور» افتادم. یادش به خیر آن ایام جنگ هیچ وقت آن ها را از هم جدا نمی دیدم. انگار به هم چسبیده بودند. هر جا که می رفتند اونا در کنار هم بودند. در خط مقدم، درعملیات ها، در حسینیه ها تیپ ودر عزاداری ها. خلاصه یک بار به دلم موند که آن ها را از هم جدا ببینم. هر موقع آن ها را با هم می دیدم، می گفتم: شما از همدیگر خسته نمی شوید؟ شد یک بار من شما را از هم جدا ببینم؟ آن ها هم با همان نجابت و متانت خاص خودشون به من لبخند می زدند. خصوصا «علی حسین پور» که علاقه عجیبی به «خسرو» داشت. یک نگاهی به قد و بالای «خسرو» می انداخت و می خندید. «علی» پسری بود خیلی مودب، کم حرف، با وقار ولی شجاع و نترس، بی باک و بی پروا، که به همراه «خسرو» و تعدادی دیگر که همگی آن ها، دقیقا روحیه ای همانند همدیگر داشتند در واحد تخریب دور همدیگر جمع شده و محیطی با صفا را برای خودشان فراهم آورده بودند. «غفار مسعودی»، «اکبر فتح الهی»، «مهدی نظام اسلامی»، «محمدرضا بقایی»، «محمدرضا فطرس»، «حبیب الله دیم» و خیلی های دیگر که الان اسمشون در ذهنم نیست. "عملیات بدر" که شروع همه بچه های تخریب چی به همراه فرمانده بی نام و نشان خودشان «محمدرضا فطرس» در آن عملیات نقش آفرینی کردند. خاطره حماسه های آن ها را همه آن بچه هایی که در "عملیات بدر" در آن محور عمل کردند به یاد دارند و هرگز فداکاری بچه های با صفای تخریب چی به خصوص «علی حسین پور» را فراموش نمی کنند. یقین دارم دیگر هیچ وقت جمعی همانند جمع بچه های با صدق و صفای تخریب چی تیپ را مشاهده نخواهم کرد، همه به یکدیگر عشق می ورزیدند. وقتی یکی از آن ها شهید می شد، مابقی بازمانده ها در عین حالی که در ادامه راه دوستشان مصمم تر می شدند ولی به خوبی غم و ناراحتی را از چشمان مهربان تک تکشان می شد مشاهده کرد. وقتی در "عملیات بدر" «محمدرضا فطرس»، «حبیب الله دیم»، «اکبر فتح الهی» و... به شهادت رسیدند انگار جان همه بچه های تخریب را ازشان گرفته ودند. بگذریم. بعد از "عملیات بدر" بنا به دلایلی مدتی من به "اطلاعات عملیات تیپ" انتقال یافته و به همراه نیروهای اطلاعات مدام به شناسایی خطوط دشمن می رفتیم. یادم نمی رود در یکی از آن شناسایی ها «علی حسین پور» هم که از طرف "واحد تخریب" ماموریت حضور در جمع ما را یافته بود، به همراه خودمان برای شناسایی بردیم. قرار بود که همان روز در دو نوبت افرادی را که به همراه خودمان تا زیر پای دشمن برده بودیم برای دیدن نقاطی که شناسایی شده بودند همراهی کنیم. همگی لباس غواصی پوشیدیم در نوبت اول چند تن از فرماندهان گردان ها را به نقاط یاد شده برده و آنها توانستند از آن معابر بازدید کنند، ولی از آنجائیکه معمولا در حین شناسایی موارد غیر منتظره و پیش بینی نشده ای بوقوع می پیوست، آن روز هم مواردی پیش آمد که باعث به هم خوردن تمام برنامه ریزی قبلی گردید. لذا زمان مقرری که باید گروه بعدی را برای شناسایی می بردیم به هم خورد. نزدیک ظهر بود که به نزد گروه دومی برگشتیم، وقتی به آن ها اعلام شد که بنا به وضعیت پیش آمده امکان ادامه ماموریت میسر نیست، آن ها کلی پکر شدند و سوال کردند: واقعاً هیچ راهی وجود ندارد؟ به آن ها گفته شد خودتان که همه چیز را می بینید، نزدیک ظهر است. دشمن کاملا بیدار است و علاوه بر آن "هواپیماهای قارقارکی دشمن"PC7 هم برای شناسایی به پرواز در آمده اند. آن ها دیگر چیزی نگفتند. در آن حین من چشمم به «علی حسین پور» خورد که هیچ حرفی نمی زد و فقط به ما نگاه می کرد. او نیز لباس غواص پوشیده بود و جزو گروه دوم بود که باید برای دیدن موانع ایجاد شده توسط دشمن می رفت و الان با این وضعیت مواجه شده بود از جمع گروه دوم از همه واجب تر هم تخریب بود که حتما باید موانع را می دید. لذا با دیدن آن وضعیت «علی»، من فکری به ذهنم رسید، فکری که امکان اجرای آن وجود داشت ولی ریسکش بسیار بالا بود. در آن ساعت امکان اینکه دوباره بتوانیم به داخل آب رفته و آرام آرام به طرف دشمن حرکت کنیم و از بین نی ها گذشته تا موانع را ببینیم وجود نداشت و علاوه بر آن به زمان زیادی نیاز داشت که عملا از دست رفته بود. ولی می شد از درون آب راه با بلم سریع به طرف سیم خاردارها و دیگر موانع ایجاد شده توسط دشمن که کاملا مشهود بود رفت. به همین خاطر به یکی از نیروهای اطلاعات که الان یادم نیست چه کسی بود موضوع را گفتم. او با تعجب نگاهم کرد و گفت: دیوانه شدی؟ امکان ندارد. من هم خندیدم و گفتم: به ریسکش می ارزد. او هم سری تکان داد و گفت خود دانی. به «علی حسین پور» گفتم: «علی» می خواهم اینکار را به خاطر تو انجام بدهم. تو حاضری؟ لبخندی زد و گفت: من حاضرم. من رفتم داخل بلم «علی» و به او گفتم: تو از پشت پارو بزن من جلوی بلم می نشینم و پارو می زنم. خلاصه با همان وضعیت، در حالیکه نزدیک نمازظهر بود به طرف موانع دشمن که در آب راه اصلی ایجاد کرده بود رفتیم تا به آن موانع رسیدیم. به «علی» اشاره کردم، «علی» باز هم لبخندی زد و سرش را تکان داد در کنار سیم خاردارهای ایجاد شده در نزدیکی کمین دشمن در آب راه که از کف آب راه تا حداقل یک متر بالای نی ها و به عمق حداقل 25متری نصب گردیده بود. به گونه ای که حتی امکان پرواز پرنده کوچکی هم در بین آن ها وجود نداشت. دقایقی ایستادیم تا او خوب آن موانع را ببیند. سپس با همان وضعیت به طرف سایر نیروها که منتظر ما بودند برگشتیم. وقتی که به جمع دیگر دوستان پیوستیم، آن ها به «علی» گفتند تو چرا حرف او را پذیرفتی؟ «علی» با همان لبخند زیبایش جواب همه را داد. زمان به سرعت گذشت. «علی» در عملیات های بعدی هم نقش آفرینی کرد. "عملیات های والفجر8"، ادامه "والفجر9"، "کربلای 1"، "کربلای 4و5 "، "کربلای 10" و در نهایت "والفجر 10" هم آخرین عملیاتی است که «علی» در آن حضور داشت. جنگ که به پایان رسید «علی» همیشه غم دوری از دوستان شهیدش را با خود داشت. او که در اکثر صحنه های جنگ و میدان های نبرد حضور داشت و روزگار زیادی را با جمع کثیری از شهدا گذرانده بود، از اینکه از جمع سایر دوستانش جامانده بود غمگین، ولی به هر حال تسلیم تقدیر و مشیت الهی بود.  با اتمام جنگ «علی» به ادامه تحصیل پرداخت و در رشته پزشکی به دانشگاه راه یافت و با رتبه بسیار خوب و با مدرک دکتری از دانشگاه فارغ التحصیل گردید. وقتی که مدرک پزشکی خود را گرفت هر وقت که او را می دیدم به شوخی به او می گفتم: "دکتر تخریب چی"، در اتاق عمل یک وقت فکر نکنی داری مین خنثی می کنی ها! و او هم مثل گذشته فقط لبخند زیبایی را تحویلم می داد. به محض اینکه مدرک پزشکی خود را گرفت، او که عاشق خدمت به مردم بود، داوطلب خدمت در منطقه بسیار محروم، فاقد امکانات و بی نهایت گرم "آغاجاری" گردید. خیلی ها به او می گفتند چرا این کار را کردی؟ ولی آنهایی که «علی» را می شناختند و از روحیه خدمتگزاری بی منت او خبر داشتند می گفتند: اگر «علی» کاری غیر از این کرده بود باید تعجب می کردیم. اگر «علی» بدون هیچ چشم داشتی خودش را وقف خدمت به مردم آن خطه محروم کرد و از خودش و عارضه هایی که در جنگ نصیبش شده بود غافل شده، به هیچ چیز جز خدمت رسانی به خلق خدا فکر نمی کرد. امکان نداشت در هر ساعتی به "درمانگاه آغاجاری" مراجعه کنی و «علی» آن جا نباشد. با همان روحیه و با همان حسن خلق. راستی یادم رفت بگویم، علی رغم اینکه جنگ تمام شده بود ولی هر وقت «علی» را می دیدم باز هم «خسرو» در کنارش بود. من می خندیدم و می گفتم: بابا جنگ تمام شده، شما نمی خواهید از هم جدا بشوید؟ و باز هم دقیقا همانند گذشته ها آن دو لبخندهای زیبای خودشان را تحویلم می دادند. زمان به سرعت در حال گذربود، تا اینکه یک روز به من خبر دادند« علی» در حین کار دچار مشکل شده و به بیمارستان منتقل گردیده و بلافاصله به حال کما رفته است. دلم لرزید کیلومترها از او فاصله داشتم. ندایی درونی به من می گفت: «علی» هم در حال پریدن از این قفس خاکی است. مدام به دلم نهیب می زدم. خدا نکند. آخه «علی» تنها پسر خانواده بود و همه ی امید پدر، مادر و خواهرانش است، هی صلوات می فرستادم، چهره معصومش در ذهنم متجسم شده و به یاد لبخندهای زیبایش افتاده بودم. بغض گلویم را شدید می فشرد. نگران بودم. دو روز بعد «مجید امینیم به من زنگ زد و گفت: که «علی» هم رفت، تا گفت «علی» هم رفت بغض چند روزه ام ترکید. بلند بلند شروع به گریه کردم. به یاد روزهای جنگ افتادم. روزها و شب های عملیات، یاد آن ایامی که در "پادگان شهید غلامی" «علی» را به هنگام نماز در حسینیه تیپ می دیدم، به یاد آن روزی که با هم زدیم به سیم آخر و با بلم تا پای سیم خاردارهای دشمن رفتیم و برگشتیم، به یاد لبخندهای زیبایش و... آن روز وقتی «خسرو» را در "بیمارستان خاتم الانبیاء(ص)" تنها دیدم، باز هم به یاد« علی» افتادم. «علی» رفیق بسیار با وفایی بود، بی ریا، ساده، صمیمی، نجیب، آرام، شجاع، باوقار، بی ادعا، بی توقع و... اکنون وقتی به شهرم "بهبهان" می روم و برای دیدار با دوستان شهیدم بر مزار آن ها در گلزار شهدا، حاضر می شوم هنگامی که بالای قبر «علی» می روم و چشمم به عکسش می افتد، خاطرات گذشته به یادم می آید و ابیات ذیل در ذهنم نقش می بندد با تمام خویش نالیدم چو ابری بی قرار گفتم ای باران که می کوبی به طبل بادها هان بکوب، اما به آن عاشق ترین عاشق بگو  زنده ای ای زنده تر از زندگی در یادها علی جان! نه تنها من بلکه همه دوستانت هرگز فراموشت نکرده و نمی کنند.  امیدوارم که تو نیز فردای قیامت ما را از شفاعت بی بهره نکنی. روحت شاد، یادت گرامی. منبع: نشریه" فکه" شماره80  نویسنده: امیر کعبی  
شهید گمنام خود را معرفی کرد
شهید گمنام خود را معرفی کرد
تلفن منزل «خوشواش» به صدا درآمد. از آن طرف صدای «برادر سرهنگ جعفری» به گوش می رسید، گوشی را برداشتم، خبری دلنواز و تعجب برانگیز را برایم مطرح کرد. وی گفت: که من باجناقی دارم به نام «محمد قاسم کمالی» که اهل "آزادشهر استان گلستان" است که الان در "شهرستان گرگان" سکونت دارد. ایشان شب 24/6/85 از "گرگان" به خانه ما در "آمل "تشریف فرما شد که از اینجا عازم "تهران" بودند. او آن شب در منزل بود که خواستم برای شب وداع به حسینیه سپاه "آمل" آمدیم. او را هم با خود آوردم. ولی ایشان صبح روز جمعه 24/6/85 عازم "تهران" بود و لذا برای تشییع به «خوشواش» حضور نداشت و من صبح از او جدا شدم و او به "تهران" رفت. ولی من الآن بعد از مراسم در« خوشواش» به منزل "آمل" برگشتم. اهل منزل یادداشتی از ایشان را به من دادند که باز کردم و خواندم که خطاب به من نوشته است؛ دیشب در منزل شما برای من در رؤیا، واقعه ای پیش آمد که برایت می نویسم. من که دیشب به همراه شما برای وداع با شهیدان گمنام به حسینیه سپاه آمدم در حین مراسم و شور و هیجان جمعیت در عرض ارادت به ساحت شهیدان در دلم نسبت بدان ها شک و تردید پیش آمد که شاید این ها پیکر شهیدان نباشند که به مردم داده اند و به اسم شهدای گمنام این جور مردم را به هیجان درآوردند. دیشب بعد از مراسم آنجا به منزل شما مراجعت کردیم، در عالم رؤیا دیدم، ابدان شهدا به صورت بدن تازه از دنیا رفته در آمده اند و در تابوت قرار دارند و یکی از آن سه تا شهید از سر جایش برمی خیزد و خطاب به من می گوید: تو شک داری که ما شهید نباشیم، بدان که ما شهید هستیم و من «محمد ابراهیمی» هستم و 15 ساله ام و شغل پدرم در راه آهن خوزستان (اهواز) است... خواستم این واقعه را به شما برسانم. بعد از نقل این واقعه از «آقای جعفری»، تعجب این کم ترین برانگیخته شد که با این حساب، در اولین وهله به ذهن آمد که در "اهواز" پیگیری شود، تا ببینیم آیا شهید مفقودالاثری به نام «محمد ابراهیمی» داریم یا نه؟ که در صورت مثبت بودن، تحقیقات ادامه یابد تا اسم مبارک پدر و مادرش و شغل پدر گرامی او و از اینکه در کدام عملیات شهید شد و جنازه او آمده، پیگیری شود، لذا مطلب از طریق یکی از دوستان در "اهواز" پیگیری شد و با گرفتن یک لیست از مراکز قانونی معلوم شد که در سراسر کشور 34 نفر شهید مفقود الجسد به نام «محمد ابراهیمی» داریم که یکی از این ها مربوط به "شهر اهواز" می باشد. مطلب مذکور را با «سردار سعادتی» "فرمانده ناحیه بسیج استان خوزستان" طی تماسی در جریان گذاشتم که در نتیجه، وی بزرگواری کرده ضمن تحقیق در این مورد در سوم ماه رمضان سال 85 تلفن فرمودند: که در "اهواز" خانواده او را شناسایی کردیم. که فرزندشان به نام «محمد ابراهیمی» است تا اینکه در شب 25 ماه مبارک، «برادر اکبر زاده» از "اهواز" تلفن کردند که در مورد شهید عزیز "اهوازی" تحقیق کردیم، نام پدرش «عبد الحمید» است که در "اهواز" خیابان فراهانی کوچه البرز پلاک 392 منزل دارند. و فرزند عزیزش «محمد ابراهیمی» متولد 1345 می باشند که سال 63 و ظاهراً در "عملیات بدر" در "شرق دجله "به شهادت رسید و مفقودالجسد گردید و شهادت وی را هم سپاه تاکید کرده است. و وی در" تیپ امام حسن علیه السلام" از "لشکر هفت ولیعصر (عج) خوزستان" بسیجی بود که شهید شد و شغل پدرش هم اکنون در اداره راه و ترابری "اهواز" است و خانواده بسیار بزرگوار و اهل معنی هستند که از عزیزان بومی و محلی "اهواز"ند که در کوچه نزدیک ما منزلشان می باشد. این کم ترین هم در تاریخ 26/12/85 مطابق با 27 صفر 1428 ه. ق از "قم "عازم "اهواز" شدم و در روز 28 صفر یعنی سالروز شهادت «امام حسن مجتبی علیه السلام» و رحلت جد اطهرش «خاتم انبیا صلی الله علیه و آ له» صبح ساعت 10 به منزل شهید عزیز « آقای محمد ابراهیمی» تشرف حاصل کردم. خانواده گرامی او از پدر بزرگوار شهید که خود رزمنده هشت سال دفاع مقدس بود و مادر عزیز شهید و برادران و خواهران و ... به استقبال آمدند که به زیارتشان مترنم شدم و اشک شوق از دیدگان جاری بود، معلوم شد که فرزند عزیزش حدوداً 18 ساله بوده که در "عملیات بدر منطقه عملیاتی خیبر" مفقود الجسد گردید. مادر عزیزش تا این روز که من مشرف شدم حدود 22 سال است که لباس سیاه را از تن خود در نیاورده بود و به گفته پدر بزرگوار شهید این مادر بر اثر گریه و کدورت دائمی در فراق عزیزش یک چشم مبارکش بسیار کم نور گردیده و چشم دیگرش در شرف از دست رفتن است که این خبر شهدای گمنام "خوشواش" به ما رسیده است. البته قبل از آنکه این خبر را «سردار سعادتی» با همراهان در آن شب به ما برسانند. خواهر شهید خواب دیده است که شهید برای مادرش پیغام می دهد که این قدر گریه نکند که من پیدا شدم که طولی نکشید که خبر رؤیای شما به ما رسید. پدر شهید خودش از سال 63 الی 65 در "منطقه هورالهویزه" و "شط علی" و "منطقه عملیاتی خیبر" مسئولیت جاده سازی در درون "هور" را بر عهده داشته است که این حقیر از سال 64 قبل از "عملیات والفجر 8" در منطقه "شط علی" در حین جاده سازی او را زیارت کردم و وقتی آدرس آن روزها و خاطرات به میان آمد پدرش فرمود: که آنجا به مسئولیت من جاده سازی شد و اینکه شهید در خواب شغل مرا به بحث راه سازی در راه آهن و این ها اعلام کرد برای آن است که من هم شغلم این است و هم در آن سال ها مسئولیت راه سازی و جاده سازی در "هور" را بر عهده داشتم. پدر گرامی این شهید گفت: که برای ما افتخار است که شهید ما در آنجا دفن گردید و ما نه تنها نمی گوییم که شهیدمان را بیاوریم بلکه با افتخار برای فاتحه خوانی به آنجا می آییم و به این حقیر فرمود: که من وصیت کردم که اگر صلاح بدانید و مقدور باشد من که از دنیا رفتم مرا هم به" خوشواش" بیاورند و در کنار فرزندم مرا دفن نمایند. «شهید محمد ابراهیمی» در خواب آن عزیزمان که خود را به نام و با شغل پدر گرامی معرفی کرد به تمام جزئیات و اینکه در بین این سه شهید گمنام کدام یک است معرفی نکرد زیرا خواست خودش را از گمنامی به در نیاورد و چون وی در "منطقه عملیاتی بدر" شهید شد که "عملیات خیبر" هم در حدود همان منطقه در "جزیره مجنون" عمل شد که تا "شرق بصره" امتداد یافت لذا به احتمال قوی شاید «شهید ابراهیمی» در بین سه شهید گمنام "خوشواش" همان شهید مربوط به "عملیات خیبر" باشد لذا باز هم در گمنامی قرار دارد و به هر حال از غیب به تمامه به شهود خود را ظهور نداد
نامه ای از
نامه ای از
«پاسدارشهید گودرز محمودی» که در سال 1363 به شهادت رسید یک هفته پیش از شهادتش نامه ای به «امام خمینی (ره)» نوشت که کمی پس از شهادتش این نامه به دست «خمینی» کبیر رسید. «گودرز محمودی» "مسئول تبلیغات تیپ 15 گردان امام حسن مجتبی (ع)" بود که در روز 63/9/18 در "جزیره مجنون" در حالی که با کمین دشمن روبرو شده بود به شهادت رسید این شهید در تاریخ 63/9/11 نامه ای به «امام روح الله» نوشت و درخواست ملاقات حضوری با «امام» را نمود اما شاید زمانی نامه به دست امام رسید که وی به جمع یاران شهیدش پیوسته بود. به تاریخ 11/9/63 بسمه تعالی حضور محترم و مبارک پدر بزرگوار و پدر دلسوز جماران نایب الا مام، «الامام روح الله الموسوی الخمینی» ادام الله جلاله. سلام علیکم. ضمن عرض سلام خالصانه خدمت آن بزرگوار امید است که در پناه «امام زمان (عج)» زیست نموده و هیچ گونه نگرانی عارض وجود گرامیتان نگردد. در ضمن «امام» عزیز و پدر پرسوز مدت زیادی است از پیروزی انقلاب تا به حال مشتاق دیدار شما پدر بزرگوار می باشم و به علت مشکلات کاری و یا هم اینکه احیاناً جلوگیری کنند از این که بتوانم با شما پدر بزرگوار ملاقات شخصی انجام دهم نتوانستم خدمتتان برسم. لذا از آن مرجع بزرگ و عالی قدر تقاضامندم که خواسته این بنده حقیر خدا را قبول بفرمایید. و این نامه را که در حال حاضر خدمتتان عرضه می دارم در "جبهه جنوب (جزیره مجنون)" در حین مطالعه [گزارش های] ویژه از زندگی شما حضرت عالی بودم و با خود فکر کردم نامه ای خدمت امام بزرگوار عرضه بدارم شاید اجازه دادند این بنده حقیر وجود گرامیشان را ملاقات نمایم. «گودرز محمودی» قربان وجود گرامیتان        . عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی "شهرستان ایذه". والسلام علی من اتبع الهدی           من الله توفیق        [امضا ...] الاحقر «گودرز محمودی».
خاطره ی از «شهید حاج نعمت الله سعیدی»
خاطره ی از «شهید حاج نعمت الله سعیدی»
پیش از "علمیات بدر" بود با «شهید سعیدی» در" سنگر طرح و عملیات تیپ امام حسن(ع)" نشسته بودیم و به نوار کاستی که پیش از این توسط  "فرمانده گردانی از لشکر امام حسین(ع)" بنام «شهید اسدی» ضبط شده بود گوش می دادیم. این نوار مراحل مختلف عملیات را ضبط نموده بود. ابتدای نوار از آغاز عملیات حکایت داشت، فضایی آرام توام با صدای پای رزمندگان اسلام. اواسط نوار تداعی آغاز درگیری با دشمن؛ همراه با صدای شلیک اسلحه های سبک و سنگین و هر از گاهی انفجاری مهیب بود. این نوار به خوبی زحمات فرمانده گردان شهید را در خود جای داده بود.  او با لهجه زیبای اصفهانی نیروهای گردانش را برای ادامه تصرف خط دشمن به جلو دعوت می کرد: اخوی برو جلو، آرپی جی زن، آرپی جی زن، آقا مال کدوم گردانی، برو جلو، برادرا امام زمان پشت و پناهتون، اخوی سنگر ها رو پاکسازی کنید و..... در بحبوحه پاکسازی و ادامه تصرف خط دشمن یکی از نیروهای بعثی متوجه نقش او در عملیات شده و او را از ناحیه قلب، هدف قرار می دهد. «شهید اسدی» بیکباره روی زمین می افتد و در ادامه این جملات را زمزمه می کند: بکشش، اونجاست، یا اباعبدالله ، یا حسین ، خدایا منو ببخش و...  در همین اثنا به یکی از نیروهای گردان سفارش می کند که ضبط صوت من را پس از شهادتم به عقب ببرید. این نوار تا نفس های آخر این شهید عزیز را ضبط می کند.  نوار که تمام شد سکوتی سنگین فضای سنگر را پر کرده بود. بیکباره صدای غمگین «شهید سعیدی» همراه این دعا در سنگر پیچید : "خدایا ترا به حق «فاطمه زهرا» دراین عملیات مرا هم شهید کن". چه زیبا بود دعایی که با قسم به مادری عزیز همراه بود. «زهرایی» که نامش در سر بندها می درخشید و در هنگام شهادت ورد زبان رزمندگان اسلام بود. آری عزیزان دعای این شهید عزیز در روز دوم" عملیات بدر" به اجابت رسید.
روز پرواز
روز پرواز
در عملیات خیبر نیروهای تیپ امام حسن (ع) بعد از طی 30 الی 40 کیلومتر مسافت از کوه به شرق دجله و روستای الصخره و البیضه رسیدند و همان جا مستقر شدند. رزمندگان تیپ پشت سیل بندی مستقر بودند که از دجله شروع می شد و تا روستای الصخره و البیضه و پَد خندق امتداد داشت. بچه ها پشت سیل بند سنگرهایی حفر و در آن ها پناه گرفته بودند. روز سوم عملیات جنگ تن به تن با تانک شروع شد. توپخانه مرتب آتش می ریخت، تانک ها با گلوله مستقیم سیل بند را می زدند. تیربارها خاکریز را به رگبار می بستند و کسی نمی توانست سرش را تکان بدهد. من برای توزیع مواد غذایی بین بچه ها به آن جا رسیدم که بهروز شهید شد، همان جا کنار محمود محمدپور فرمانده گردان عاشورا نشستم و زار زار گریه کردم. محمدپور گفت: خدا خیرت بدهد تو رئیس ستاد تیپ هستی بچه ها دارن نگاهت می کنند. این را که گفت خودم را کمی جمع کردم هر چند برایم سخت بود نمی توانستم و با رفاقتی که با بهروز پیدا کرده بودم شهادتش را بپذیرم.  
بصیر
بصیر
   «بهروز» نظامی نبود، ولی نظامی گری را با همه وجودش درک می کرد. من خیلی چیزها از او یاد گرفتم حتی وقت شناسی را. او مرتباً می گفت: احمد سعی کن نظم داشته باشی. او با درک بالای نظامی اش در دل خیلی ها جا باز کرده بود. رهبران "سازمان نظامی اصل لبنان" اسم ایشان را "ابوشهاب" گذاشتند. به من می گفتند: شما او را راضی کن برای آموزش دادن نیروهایمان به "لبنان" بیاید. یک طوری قانعش کن سفر دیگر با هم برویم "لبنان". آن ها فکر می کردند «بهروز» از اعضای "گارد جاویدان شاه" و یا "تکاورهای ارتش" قبل از انقلاب است. آن قدر مهارت داشت که خودم هم شک کرده بودم که او یک پاسدار معمولی است. در صورتی که او به غیر از آموزش سربازی و تشکیل سپاه، آموزشی ندیده بود. گفتم: باشد صحبت می کنم. وقتی با او صحبت کردم ایشان گفت: «احمد» خودت می دانی وضعیت فعلی مملکت خیلی خوب نیست بگذار قدری زمان بگذرد. هنوز گاه و بی گاه آشوب هایی رخ می دهد که نمی گذارد خیالمان راحت باشد. آن زمانی که من با «بهروز» صحبت کردم اوضاع آرام بود و به ترفندی شناسنامه و عکسش را گرفتم که بفرستم "تهران" و کارهای اعزامش را به "لبنان" انجام دهم اما ناگهان خبر رسید منافقین و توده ای ها در "دانشگاه شهید چمران اهواز" آشوب کرده اند و اوضاع خوب نیست. رفتیم دانشگاه برای سرکوب ضد انقلاب ها، من خیلی بی تابی می کردم و کم حوصله می شدم. «بهروز» می گفت: «احمد» نظامی باشد اما صبور. صبر باید سرلوحه کارمان باشد. گفتم: آخر چطوری؟ از یک دانشگاه شلوغ نمی شود تیراندازی کرد. از طرفی تعدادی از بچه ها را هم گروگان گرفته اند، کتکشون زدند، داریم عقب نشینی می کنیم، اوضاع به ضرر ماست باز هم باید صبور باشیم؟ لبخندی زد و گفت: مطمئن باش. با صبر می شود بهتر تصمیم گرفت. آخر سر هم طرحی به ذهنش رسید بچه ها را جمع کرد. هشت نفر بودیم که آمفی تئاتر را محاصره کردیم و وارد سالن شدیم. تا به خودمان آمدیم دیدیم «بهروز» از پشت سر یکی از منافقین را گرفت و خواباند روی زمین و اصطلاحاً قفل بندش کرد و با پا زد زیر دستش و کلتش را گرفت و داد به من. و گروگان ها را آزاد کردیم و غائله دانشگاه تمام شد. "لبنانی هایی" که در "ایران" بودند برای مسئولین "سازمان اصل جریان" «بهروز» را گفته بودند. برای همین "مسئول آموزش سازمان" آمده بود دنبالش. اما «بهروز» هرگز راضی نشد کشور را ترک کند و می گفت: مملکت فعلاً به ما نیاز دارد.
عملیات شناسایی سکوی الامیه12(توانایی بالای شناسایی=قیامت به کردن عراقی ها)
عملیات شناسایی سکوی الامیه12(توانایی بالای شناسایی=قیامت به کردن عراقی ها)
؛ از نردبان هایی که پشت ستون های مشخصی بود، عراقی ها پایین می آمدند و دنبال ما می گشتند. ما در تاریک ترین قسمت زیر اسکله گیر افتاده بودیم و پیدا کردنمان مشکل بود. فرصت مناسبی پیش آمده بود تا راههای ورود را شناسایی کنیم. «الهی» داشت با دوربین دید در شب اطراف را نگاه می کرد . بالای سر ما، روی اسکله، همه مجهز شده بودند. یک آن، بالای سرم را نگاه کردم، هفت، هشت عراقی را دیدم که پایین را نگاه می کردند. گفتم الان ما را می بینند . منتظر شلیک بودم که آنجا را ترک کردند. خودم هم باور نمی کردم. شروع کردم به زمزمه کردن: و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون ... ( اینها کور و کر هستند و خداوند در پشت سر و جلوی رویشان دیواری قرار می دهد که نمی بینند و نمی فهمند ). همین طور در قایق نشسته بودیم یک دفعه صدای انفجاری از عمق آب به هوا بر خاست. تازه متوجه شدم که انفجارهای سطح آب اطراف اسکله نارنجک های ضد غواصی هستند که هفتاد تا هشتاد سانتیمتر در عمق آب فرو می رود و بعد منفجر می شود و عمق آب را پر از ترکش می کند چه خوب شد که ما با قایق به آنجا آمده بودیم. اگر با لباس غواصی زیر سکو بودیم، بدنمان پر از ترکش شده بود. نارنجک بود که با یک صدای قلپ در آب می افتاد و یکی دو ثانیه بعد، زیر کوهی از آب را به هوا می فرستاد . صدای برخورد یکی از نارنجک ها را که با تن قایق شنیدم، گفتم قایق الان متلاشی می شود . نارنجک قسمت عقب قایق افتاد و چون قایق قوس داشت، در آب افتاد. وقتی منفجر شد، آنقدر آب به هوا پاشید که درون قایق و سر و روی ما دو نفر پر از آب شد. چیزی حدود 200 نارنجک اطراف اسکله منفجر شد. گوشم صداها را درست نمی شنید؛ از صدای انفجار پر شده بود. عراقی ها کنار اسکله راه می رفتند و هر چند قدم، نارنجک درون آب می انداختند. بعد از این همه نارنجک، آب آرام شد. منتظرشان بودم تا پایین بیایند. حدسم درست بود. یک نفر با اسلحه و چراغ قوه از یک راه پله که دور یک ستون ساخته شده بود ، پایین آمد و با چراغ قوه شروع به جستجو کرد. راه پله گردون را به خاطر سپردم. راه خیلی خوبی برای ورود به این دژ فولادی بود. من توی خودم کز کرده بودم و دایره نور را که این طرف آن طرف می شد ، نگاه می کردم. نور چراغ قوه برای آن محیط خیلی کم بود. عراقی از پله بالا رفت. بالای سکو قیامتی به پا بود. صدای دویدن ها ، داد و فریاد عراقی ها به عربی ....
تفاوت انتخاب هدف ونتیجه آن
تفاوت انتخاب هدف ونتیجه آن
اگر اشتباه نکنم اواخر بهار سال 1365 بود که برای انجام ماموریتی گردان ما"گردان فتح بهبهان تیپ امام حسن مجتبی علیه السلام" در یکی از "روستاهای نقده" بنام "راهدانه" مستقر شد.آن موقع من متاسفانه سیگار می کشیدم به واسطه اینکه چندین ساعت سوار اتوبوس بودیم نتوانسته بودم سیگار بکشم واز این نظر خیلی دوست داشتم به محض رسیدن سیگارم را روشن کنم. همین که در مدرسه آن روستا که دوران تعطیلات را می گذراند مستقر شدیم. دنبال یک جای خلوت گشتم که بتوانم دور از انظار فرماندهان ودوستانم سیگار بکشم چرا که آنها نمی دانستند سیگاری هستم. در همین افکار بودم که چشمم افتاد به درخت تنومندی که در گوشه مدرسه واقع شده بود. با خودم گفتم بهترین جایی که می توانم سیگار بکشم پشت همین درخت است.آرام آرام در حالی که مواظب بودم کسی من را نبیند به سمت درخت رفتم. وقتی به پشت درخت رسیدم صحنه ای را دیدم که از خجالت آب شدم. بله برادر «داوود دانایی» که آن موقع "جانشین گردان" بودقبل از من آنجا را برای راز ونیاز با خداوند در خلوت ودور از نگاه دیگران انتخاب خود کرده بود و داشت قرآن می خواند. با خودم گفتم خاک بر سرم من این جای خلوت را برای چه انتخاب کردم و «داوود» برای شچه؟  
عاشق که شدی دیگر احتیاج به وزن وقافیه نداری
عاشق که شدی دیگر احتیاج به وزن وقافیه نداری
. داشتیم برای "عملیات کربلای 4"آماده می شدیم. گردان ما"گردان فتح" در خرابه های "روستای گسوه" مستقر شده بود. هر کس مشغول به کاری بود. یکی تفنگش راتمیز می کرد، دیگری مشغول خواندن دعا و مناجات بود، چشمم افتاد به «مهدی» گفتم: چکار می کنی؟ گفت: راستی خوب شد که گفتی، شعری سروده ام ببین چطوره است؟!» گفتم: بخوان ببینم. خواند: عاشق که شدی، تیر به سرت باید خورد، زهریست که مانند شکر باید خورد. گفتم: «مهدی جان» دانشجوی ادبیات «شهید چمران» شعرت وزن دارد ولی قافیه ندارد. بگو: عاشق که شدی تیر به سر باید خورد، زهریست که مانند شکر باید خورد. گفت: درسته.....انشاءالله ادامه دارد حتما بخوانید. "کربلای4" در همان شب آغازین به مشکل برخورد ونهایتا گردان ما به خطوط پدافندی "فاو" اعزام شد. جایی واقع در "شمال دریاچه نمک" با حال و هوای خاص خود خط پدافندی ما از دو خاکریز به موازات هم به فاصله حدود 20 متر از هم تشکیل شده بود. که از خاکریز عقبی برای استقرار نیروها وسنگرهای خواب واستراحت واز خاکریز جلویی برای نگهبانی و پدافند و مقابله با دشمن بعثی استفاده می شد. کلا این منطقه از آرامش نسبی برخوردار بود وما تلفات آنچنانی نداشتیم؛ تا این که یک روز دمدمای صبح یکی از بچه ها من را از خواب بیدار کرد و گفت: می دانی چی شده؟ گفتم: نه چی شده؟ گفت: «مهدی» پر کشید و رفت. گفتم: چی شده؟ گفت: ساعتی پیش در حالی که در سنگر مشغول نگهبانی بود تیر غناسه عراقی ها به وسط پیشانیش خورد. یک مرتبه زمزمه کردم: عاشق که شدی تیر به سر ت باید خورد ......ودیگر احتیاج به وزن وقافیه نداشت. 
جذبه ایمان!
جذبه ایمان!
«علی محمد صباغیان» در رابطه با ویژگی های شخصیتی «شهید اسکندری» می گوید:گاهی از در مسجد تا منزلش با او قدم می زدیم. در مسیر، آدم هایی بودند که نبش کوچه ها می ایستادند. باور کنید، زمانی که با «آقا موسی» بودیم، یا وقتی که از آنجا می گذشت، این افراد خودشان را از «آقا موسی» پنهان می کردند. من یک لحظه فکر می کردم، چرا از «آقا موسی» می ترسند؟ «آقا موسی» که کاری به آن ها نداشت؟ بعد احساس کردم، آن ها از وجود «آقا موسی» شرم و حیاء داشتند، خودشان را پنهان می کردند. اصلا به خودم می گفتم: الله اکبر! چی در وجود این بشر است؟ ... آری، اگر کسی با خدا مرتبط باشد، خداوند محبت آن شخص را در دل تمام دوستان و دشمنان او قرار می دهد. این ویژگی را در وجود نماز شب خوان ها دیده ام و «شهید موسی اسکندری» از همین افراد بود. مثل «آقا موسی» »حاج حمید اسکندری» از همرزمان شهید از انس او با قرآن این چنین یاد می کند: یکی از پرسنل به من گفت: من «آقا موسی» را نمی شناختم و او را ندیده بودم؛ ولی می دانستم که "رئیس ستاد لشکر 7 ولی عصر (عج)" است. شنیده بودم؛ در هر فرصت کمی که به دست می آورد، قرآن می خواند. یک روز در ایستگاه راه آهن "تهران"، موقع سوار شدن مشاهده کردم؛ یک نفر با لباس بسیجی گوشه ای نشسته است و قرآن می خواند. زمانی که باید سوار قطار می شدیم من پیش خودم گفتم: این مثل «آقا موسی» است، که از کمترین فرصت استفاده کرده و قرآن می خواند. این در دلم بود تا اینکه رفتم سوار قطار شدم. بعد ایشان در همان کوپه ای آمد که من بودم. نامش را پرسیدم. گفت: من «موسی اسکندری» هستم. ناله ای از درون قبر «عبدالحسین اسکندری» یکی از جانبازان و یاران «سردار اسکندری» خدا ترسی «موسی» را در قالب یک خاطره اینگونه بیان می کند: یک شب به "بهشت شهدا" رفتیم و زیارت عاشورا می خواندیم. صدای ناله ای دردناک می آمد. محیط "بهشت شهدا" تاریک بود. صدای ناله ای در تاریکی بلند بود و گریه می کرد. آرام آرام به طرف صدا رفتیم، به محل نزدیک شدیم، صدا از درون یکی از قبرها می آمد. نزدیک قبر رفتیم، دیدیم «آقا موسی» در قبر خوابیده و دارد گریه می کند. ما ابتدا چیزی نگفتیم؛ ولی بعد همه بچه ها «آقا موسی» را از قبر بالا آوردند و در آغوش گرفتند و با هم برگشتند.