loader-img-2
loader-img-2
وصف کوتاه از ایل قشقایی
وصف کوتاه از ایل قشقایی
تا چند روز دیگر از میان "ایل قشقایی" دیگر کسی باقی نخواهد ماند که در برابر جاذبه ی سحرانگیز کوچ تاب آورده باشد. برای عشایر، ماندن مثل مردن است و جاذبه ی کوچ، تنها در مرغزارهای سرسبز نیست. آنان که مانده اند، شهر را به بهای اسارت خریده اند. بهار کوچ آنان که مانده اند، شهر را به بهای اسارت خریده اند. عشایر همسفر بهار هستند و این حرکت دائم، از آنان مردمی آزاده و بی تکلف ساخته است. رودخانه هایی هستند که حیاتشان در ترک ماندن است، اگرنه عادات و تعلقات آنان را به بند می کشد و از ظلمات درونشان مردابی عفن ظاهر می شود. پیوندی که همسفران بهار با طبیعت بسته اند، آنان را روشنی آب و طراوت شبنم، لطافت گلبرگ و آزادگی کوهسار، رقت نسیم و صلابت صخره ها، صمیمیت آفتاب و وسعت دشت بخشیده، و هجرت دائم، مرداب های عفن وجودشان را خشکانده است. خانواده ی «شهید طمراس چگینی» آخرین روزهای ییلاق خویش را در نزدیکی های "فیروزآباد" می گذراندند. »، پیرمرد خوش چهره ی دیگری هم که همچون پدر «شهید چگینی» کلاه قشقایی به سر نهاده بود،او پدر «شهید قیطاس میرزاده» است، شهیدی دیگر از طایفه ی کوچک «چگینی».
تربیت عاشورایی
تربیت عاشورایی
انعکاس غروب آفتاب در آبگرفتگی شلمچه تمثیلی تاریخی است، آیتی است از آیات قدسی آفرینش که در خود، راز یک سنت تغییرناپذیر را نهفته دارد. شهادت جانمایه ی انقلاب اسلامی است و قوام و حیات نهضت ما در خون شهید است. رمز آنکه سیدالشهدا(ع) را خون خدا می خوانند در همین جاست. خون پیکره ی حق در طول تاریخ از قلب عاشوراست و اگر حقیقت را بخواهی، هنوز روز عاشورا به شب نرسیده است. کاروان تاریخ روان است و یاران عاشورایی سیدالشهدا(ع) یکایک پای به سیاره ی زمین می گذارند و در زیر خیمه هایی پشمینه و یا در خانه هایی کاهگلی بزرگ می شوند و خود را به صحرای کربلا می رسانند. «مرتضی جاویدی» و «طمراس چگینی» از این خیلند. «شهید طمراس چگینی»، معاون «شهید خلیل مطهرنیا»، مسئول طرح و عملیات لشکر المهدی بود. او اکنون در کنار خلیل، که با دوربین رفت و آمد دشمن را در کنار دریاچه ی پرورش ماهی زیر نظر گرفته، ایستاده است. خلیل دوربین را به «طمراس» می سپارد. فرمانده لشکر نیز سر می رسد و این بار او به جبهه ی دشمن خیره می شود. آنچه که نظر آنان را به خود جذب کرده است، تلاشی است که در جبهه ی دشمن به وسیله ی بچه های تخریب انجام می شود. آنها رفته اند تا با پودر آذر، جاده ی تدارکاتی دشمن را منهدم کنند. آنچه در کتاب های تاریخ نگاشته اند این است که ریشه ی جنگ ها همواره در جاذبه ای است که نفس انسان را به جانب قدرت و حاکمیت یافتن بر دیگران می کشاند. اما ریشه ی این جنگ برای ما در معتقداتی است که راه ما را به طریق هزاران ساله ی انبیا پیوند می دهد و اگر اینچنین نبود، «طمراس» دانشگاه را رها نمی کرد تا به جبهه بیاید و اگر اینچنین نبود، هرگز مردم جایی در جنگ نمی یافتند. خون پیکره ی حق در طول تاریخ از قلب عاشوراست که سرچشمه می گیرد و اگر حقیقت را بخواهی، هنوز روز عاشورا به شب نرسیده است. کاروان تاریخ روان است و یاران عاشورایی «سیدالشهدا (ع)» یکایک به سیاره ی زمین می گذارند و در زیر خیمه هایی پشمینه و یا در خانه هایی کاهگلی بزرگ می شوند و خود را به صحرای "کربلا" می رسانند. آخرین بار «شهید مرتضی جاویدی» را در کنار دریاچه ی پرورش ماهی ملاقات کردیم. دو سه ساعت بیش تر نبود که این خط به تسخیر رزمندگان اسلام درآمده بود و برای تثبیت کامل آن هنوز بچه ها به شدت با نیروهای زرهی دشمن درگیر بودند. «مرتضی» که خیال داشت گردان خود را پیش ببرد و راه گریزی هم از نگاه دوربین نیافته بود، به ناچار سعی کرد با همان نگاهی که همواره گویی به فراتر از نهایت ها می نگریست، در چشم دوربین نگاه کند و با عجله به سؤ الات ما پاسخ گوید. بعد هم باشتاب در حالی که یک موشک آرپی جی به دست داشت روانه شد. «مرتضی» را در جبهه با نام «اشلو» می شناختند. و اگر درست بیندیشیم، تقدیر آینده ی جهان نه در کف نام آوران دنیای تیره ی سیاست، بلکه در کف دلاوران گمنامی چون «مرتضی جاویدی» و «طمراس چگینی» است که فارغ از نام و نشان دست اندرکار تغییر عالم هستند.
عملیات شناسایی سکوی الامیه14(وقتی همه معادلات به هم بخورد)
عملیات شناسایی سکوی الامیه14(وقتی همه معادلات به هم بخورد)
روی پدال سمت چپ هدایت قایق فشار آوردم. هر چی قوت داشتیم، ریختیم در بازو و پارو زدیم. رفتیم طرف چپ و از اسکله دور شدیم. پنج شش متر که دورتر شدیم. عراقی ها انگار دستور آتش گرفتند. نمی دانم چند گلوله به طرفمان شلیک شد. آب دریا آبکش شد. تیر بود که می رفت داخل آب و ناله آب را در می آورد و بخار به هوا می فرستاد. حس کردم آب اطراف قایق دارد به جوش می آید . وسط خرمن آتش داخل قایق نشسته بودیم و هیچ کاری جز پارو زدن نمی توانستیم بکنیم. سرم داشت می سوخت . همه جا پر از گلوله بود.گوشم پر از صدای تیر بود. صدای شلیک "توپ 57" به هوا رفت. گلوله توپ نزدیک ما به آب خورد و یک عالمه آب فرستاد توی هوا. بعد کمانه کرد و دوباره رفت هوا. چون دو زمانه بود، توی هوا منفجر شد. حس کردم تمام بدنم و لباس غواصی ام دارد جزغاله می شود. صدای شکستن چوب قایق که به گوشم رسید، سردی مور مور کننده آب با پاهایم آشنا شد. قایق تیر خورده بود و آب به کف قایق راه پیدا کرده بود. چه خوب که چوب قایق، جیبوه اسفنجی بود و زود زیر آب نمی رفت. درسد تمرین می کردیم ، یک قوطی شیر خشک همیشه در قایق بود که با او آب را از قایق بیرون می ریختیم. قوطی حالا درقایق نبود. داخل قایق دو تا کلاش بود, چند تا نارنجک و بی سیم و جیره جنگی و قمقمه .... خدا کند دو تا تیوپ تعادل دو طرف قایق، تیر نخورده باشد . تیر بود که به طرفمان می آمد. گفتم: «محمد» چطوری ؟ گفت: هنوز خوبم. تو چی ؟ آمدم بگویم من هم خوبم، که صدایی مثل صدای شکستن جمجمه درگوشم نشست. پارو از دستش داخل آب افتاد. انگار مغزش متلاشی شد. صدای خرخرش دلم را لرزاند. آمدم خم بشوم. ...
تخریب و شعار رزمندگان آن:
تخریب و شعار رزمندگان آن:
این مطلب شعار روز بچه های واحد تخریب است. تخریب واحد حساس و وحشتناکی است که کار رزمندگان آن جمع آوری میادین مین و موانع ایذائی دشمن است. به خاطر حساسیت کار هر کسی حاضر به انجام وظیفه در این واحد نیست. تخریب یعنی مأنوس شدن با خود، خدا و سرنیزه. تخریب چی یعنی خط شکن بودن، تخریب چی یعنی پل شدن روی موانع و سیم های خاردار .  تخریب چی یعنی خاموش کردن مین های منور در شب عملیات با گرمای حدود 300 درجه سانتیگراد آ ن هم با شکم و سینه یک مرد خداپرست، تخریب یعنی باز کردن روزنه ای درقلب سد ها و دژهای پولادین جهت عبور رزمندگان پیاده. تخریب یعنی سپردن سر و دست و پا به معبود و در یک کلمه تخریب یعنی سکوت در انفجار .  یکی از درخشش های زیبای بچه های گردان شهر ما "بروجرد" در طی سالهای 60 ـ 61ـ 62  اداره واحد "تخریب تیپ 15 امام حسن (ع)" بود که می توان از صلابت آنها در "عملیات خیبر" در "منطقه عمومی مجنون" نام برد.   بچه های پر تلاش این واحد رزمندگان، کم سن و سال، نوجوان و یا حد اکثر جوانی هستند که دلهایی به وسعت عرش دارند. رزمندگان سرنیزه به دست شهر ما تا این مقطع از جنگ پیر جبهه شده اند.  بعضی از این افراد تا این مرحله ازجنگ دو یا سه بار مجروح شده اند وبعضی ازآنها از جمله «شهید حمید تشیعی» درستاد جنگ های نامنظم در کنار «شهید چمران» نیزجنگیده است و از آن زمان به بعد یا در جبهه در کنار رزمندگان بوده و یا در بیمارستان در کنار مجروحین و جانبازان در حال بهبود جهت برگشت به جنگ. در مقطعی که "واحد تخریب تیپ 15 امام حسن (ع)" در سطح کشور و یا در سطح بقیه یگانهای سپاه درخشش داشت. این درخشش را مدیون بچه های گردان شهر ماست.  از جمله بچه های تخریب چی این واحد می توان ازشهیدان: «حجت الله اسلامی»، «آرش (حامد) آزما»، «محمد ابو الفتحی» ، «بهمن بیرانوند»، «حمید تشیعی»، «محمد علی ترابی گودرزی»، «علیرضا پارسا»، «علی محمد جمشیدی»، «سید مصطفی حسینی»، «محمود رادمنش»، «ابوالقاسم رضایی»، «محسن دوست محمدی»، «محمود شیرزاد»، «سیروس فتحی»، «حشمت الله کردی»، «محمد حسین کاوه پور»، «محمدابراهیم گودرزی»، «سید منصور محمودی»، «محمد حسین معطری»، «مهدی نظام الاسلامی» و «پرویز نصراللهی» به عنوان شجاعترین رزمندگان بسیجی یاد کرد چرا که اینان هم پیمان شده بودند تا پیروزی اسلام بر کفر در جبهه حضور داشته باشند تا اسلام وایران سر بلند گردد. همچنین از تنها یادگاران بجای مانده از این واحد می توان از جانبازان آزادگان و رزمندگان :  «بهرام بیرانوند»، «عباس بیاتی»، «مجید بیاتانی»، «حسین پارسا»، «رضا ترکاشوند»، «علی ترکاشوند»، «مرتضی ترکاشوند»، «محمد دالوندی»، «مصطفی ذباح»، «عباس ستاری»، «اصغرسعیدی»، «محمد سعیدی»، «قدرت سعیدی»، «محمود سیف»، «عباس عاشور پور»، «مرتضی غفار زاده»، «حجت کاوند»، «حاج رضا گودرزی»، «محسن گودرزی»، «مجید گودرزی»، «رضا گودرزی»، «کوروش گودرزی»، «محمد گودرزی»، «حسین گودرزی»، «حمید نظام الاسلامی»، «علی مراد نوری»، «تیمور واخته (فائزی)» و «عبدالله هراتی» نام برد .  بچه های واحد تخریب ضمن کار با سر نیزه و سیخک زدن زمین جهت شناسایی مین های کاشته شده توسط دشمن کارهای مطالعات و تحقیقاتی بسیار در خصوص شناسایی انواع مین و مواد منفجره انجام داده اند که برای سپاه بسیار حائز اهمیت است . «برادر تیمور واخته (فائزی) خاطرات خود را در این مقطع از جنگ چنین بیان می کند : در مردادماه سال 61 در کنار رزمندگان "تخریب تیپ 15 امام حسن(ع)" بودم. "مسئولیت واحد تخریب محور جفیر تا پیچ انگیزه (پیچ شهادت)" با برادر «حمید نظام الاسلامی» از بچه های" بروجردی" بزرگ شده "خرمشهر" بود . مسئولیت گروهان ما با برادر پاسدار «حاج رضا گودرزی» و معاونت ایشان با برادر «مجید گودرزی» است و کار اصلی ما جمع آوری میادین مین کار گذاشته شده توسط دشمن در کنار جاده "اهوازـ خرمشهر" می باشد. گروه ما کار خنثی سازی و جمع آوری محدوده "پادگان حمید" به سمت "خرمشهر" را عهده دار است. حدود 50 نفر در واحد تخریب مشغول خدمت هستند که همگی بسیجی و اکثراً از "شهرستان بروجرد" اعزام شده اند.  همچنین در همین ایام یعنی حضور بچه های رزمنده "شهرستان بروجرد" در واحد تخریب هنگامی که سنگر مهمات خودی توسط دشمن مورد اصابت قرار می گیرد و انبار مهمات در حال سوختن و انفجار است، برادر بسیجی کم سن و سالی از رزمندگان "بروجرد" به نام «حسین پارسا» که در "واحد مهندسی راننده لودر" می باشد تنها و تنها با غولی آهنی روی انبار مهمات خاک می ریزد و از سرایت آتش و انفجار به همه انبار جلوگیری و آتش سوزی انبار مهمات را مهار می کند.  این برادر رزمنده بعدها در اثر اصابت گلوله توپ به لودر واحد مهندسی به شدت آسیب می بیند به درجه رفیع جانبازی نائل می گردد. همه نیروهای رزمنده بسیجی شجاع، باتقوا، باصفا و با اخلاص هستند. تقریباً همه بچه ها از نظر تخصص، تقوا، شایستگی و شجاعت در یک سطح می باشند. چرا که لازمه کارهای خارق العاده ومخصوصاً تخریب همین خصوصیات است. «شهید پرویز نصراللهی» در شب "عملیات والفجر مقدماتی" هنگام باز کردن معبر در میدان مین متوجه عمل کردن مین منوری می شود. او بخاطر جلوگیری از پخش نورحاصل از انفجار و سوختن مین منور و اینکه دشمن متوجه حضور نیروها در عبور از معبر وشرکت در عملیات نشود و بچه ها را در معبر میدان مین قتل عام نکند با عشق به خدا و عاطفه نسبت به همرزمان غیورش با سینه و شکم روی مین منور می خوابد تا مین منور آرام آرام خاموش می شود و خودش هم به شهادت می رسد . « شهید پرویز نصراللهی» در هنگام شهادت سربندی سبز متبرک به اسم ائمه اطهار(ع) برسر و پیشانی داشت که همین پیشانی بند اعتقاد راسخ او به اسلام و عمق ارادت ایشان به ائمه اطهار را نمایان می سازد. او زمان نوشیدن شهد شیرین شهادت لباس بسیجی پلنگی شکل در تن داشت که حاکی از شجاعت و دلاوری یک مجاهد فی سبیل الله است. دلاوریش در تاریخ اسلام، انقلاب، جنگ و دفاع مقدس ماندگار باد. اکثر رزمندگان شجاع و دلاور "واحد تخریب تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع)" از جمله «شهید سید مصطفی حسینی» ،«شهید سید منصور محمودی»، «شهید محمود رادمنش»، «شهید علیرضا پارسا»، «شهیدحجت اله اسلامی» و سایر شهدای این عملیات بزرگ با رادمردی و جانفشانی در "عملیات خیبر" به سال 1362 در "جزیره مجنون"، مجنون خدا شدند و شهد شیرین شهادت را نوشیدند .  «شهید آرش (حامد) آزما» یکی دیگر از شهدای دلاور واحد "تخریب تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع)" است . «حامد» در زمان کوران جنگ ودفاع مقدس با جمع آوری انواع و اقسام مین های مورد استفاده در جنگ اعم از مین های خودی و غیر خودی از آنها عکس گرفته بود تا در آموزش و شناخت آن کار ساده تر شود. او که قبل از شهادت  دوبار مجروح شده بود و در یکی از مراحل مجروحیت پنجه پای خود را از دست داده بود. او از قول پدرش می گفت: پدرم گفته است: شما یا با پیروزی بر می گردید یا با شهادت. همین امر سبب پی بردن به عمق باور و اعتقاد خانوادهای ایثارگران به ادامه راهی است که در آن قدم برداشته اند.  «حامد» در زمان فوران آ تش جنگ کم تر به مرخصی می رفت و سعی می کرد همیشه در جبهه در دسترس فرماندهان جنگ باشد . او بر سر پیمانش ماند و در "عملیات کربلای 5" در سال 1365 در کنار رزمندگان"لشگر انصارالحسین (ع)" "استان همدان" با پای قطع شده خدا را ملاقات کرد . «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه فمن هم من قضی نحبه ومنهم من ینتظروا وما بدلوا تبدیلا.» «شهید بهمن بیرانوند» نیزیکی دیگر از نیروهای دلاور و مخلص "واحد تخریب تیپ 15 امام حسن (ع) " است. ایشان از بدو ورود خود به جنگ یکی از نیروهای شاخصی است که اکثر بچه های رزمنده قدیمی که طی سال های 59 تا 62 در جنگ بوده اند کاملاً ایشان را می شناسند. «شهید حبیب الله دیم» یکی از همرزمان «شهید بهمن بیرانوند» است که در سال 63 در "عملیات بدر" به شهادت می رسد و در زمان شهادت "مسئولیت واحد تخریب تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع)" را به عهده داشت. ایشان خاطرات خود را از «شهید بیرانوند» این چنین بیان می کند : هنگام "عملیات خیبر" در "منطقه عملیاتی مجنون" بعد از گذشتن از "هور" در پشت یک خاکریز زمین گیر شده بودیم، در آن سمت خاکریز جاده ای قرار داشت، تیربارهای دشمن تمامی نیروها را زمینگیر کرده بودند. خودروهای نظامی دشمن از جاده در حال تردد بودند «شهید بهمن بیرانوند» با چابکی خاصی خود را به آن طرف خاکریز رسانید، پی ام پی دشمن در حال تردد بود که شهید با سرعت برق از پی ام پی بالا رفته و با سرنیزه ای که همراه داشت سر چند "عراقی" را از بدن جدا می کند . او در حال مبارزه ای جدی با مزدوران بعثی با صدای بلند بانگ بر می آورد دم به دم بر همه دم بر گل رخسار «خمینی» صلوات . صدای رسای شهید دشت و نیزار "هور" را پر کرد و به شهادت رسید و خدا را ملاقات کرد و به جمع یاران و دوستان شهیدش پیوست .  روحش شاد و راهش پر رهرو .
رزمنده های تخریب
رزمنده های تخریب
حاج بهرام بیرانوند واحد تخریب تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) در عملیات خیبر در خصوص رزمندگان واحد تخریب و بالا بخصوص نیروهای رزمنده بروجردی که از شهرستان بروجرد به این واحد اعزام شده و در حین عملیات خیبر در منطقه جزیره مجنون اوج کار گروهی و صلابت آنان را دیده است این چنین توضیح می دهد: نیروهای رزمنده واحد تخریب تیپ مثل همه ی واحدها وگردانهای مختلف تیپ از رزمندگان استانهای خوزستان و لرستان تشکیل شده بود. واحد تخریب تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) درعملیات خیبردرخصوص رزمندگان واحد تخریب وبالا خص نیروهای رزمنده بروجردی که از شهرستان بروجرد به این واحد اعزام شده و در حین عملیات خیبر در منطقه جزیره مجنون اوج کار گروهی و صلابت آنان را دیده است این چنین توضیح می دهد: نیروهای رزمنده واحد تخریب تیپ مثل همه ی واحدها وگردانهای مختلف تیپ از رزمندگان استانهای خوزستان ولرستان تشکیل شده بود.   نقش نیروهای رزمنده شهرستان بروجرد درواحد تخریب از سایر نیروهای رزمنده چشم گیرتر بود. با توجه به آنکه در عملیات خیبر کار نیروهای واحد تخریب، کاری تخصصی و فوق العاده حساس بود. بعد از اتمام کار به نحو احسن نیروهای واحد تخریب از من خواستند تا در کنار سایر نیروهای رزمنده گردانهای آبی خاکی عمل کننده در عملیات در کنار رزمندگان در اطراف روستاهای الصخره. القرنه والبیضه درآنسوی دجله بمانند. من در خواست بچه های واحد تخریب که عمدتاً از نیروهای شهرستان بروجرد بودند را با برادر پاسدار شهید بهروز غلامی فرمانده تیپ امام حسن مجتبی (ع) درمیان گذاشتم ایشان فرمودند بگذارید هر جوری که راحت هستند باشند. بچه های واحد تخریب در کنار سایر رزمندگان در آن سوی دجله ماندند و به قول شهید حمید شمایلی: بچه های تخریب و مخصوصا بچه های رزمنده بروجردی شاهکار کردند. برادر شمشکی در ادامه بیان می کند که : رزمند گان همه شهرها در واحد تخریب حضور داشتند اما بچه های بروجرد دین خود را به اسلام و انقلاب اداء کردند. بچه های بروجرد از اولین اکیپ های بودند که واحد تخریب را زنده کرده و کمک کردند تا واحد تخریب راه اندازی شده و شکل بگیرد . کمک بچه های بروجرد از ابتدای شکل گیری واحد تا اوج کار این واحد یعنی ماموریت در عملیات پیروزمندانه خیبر بسیار قابل تامل و تقدیر است . نیروهای واحد تخریب نیروهائی نخبه بودند و با این نخبه ها کار شروع می شد و ادامه پیدا می کرد . وقتی در پای کار، کار عملیات به جنگ تن به تن رسیده بود شهید بهمن بیرانوند که از نیروهای واحد تخریب بود با همان خنجری که همیشه همراه داشت با نارنجک خود را به تانکهای دشمن می رساند از تانک بالا می رفت و نارنجک را درون تنوره تانک می انداخت و تانک را منهدم می کرد من خودم شاهد این دلاوری برادر شهید بیرانوند بوده و آنرا دیده ام . یک شب که از نماز خانه برمی گشتیم شهید سید منصور محمودی و شهید محمود راد منش نزد من آمدند و از من که مسئول واحد تخریب بودم در خواست می کردند تا من اجازه بدهم تا هر دوی آنها به لشگر 27 حضرت محمد رسول الله (ص) بروند تا ساعت 1 بامداد با من صحبت کردند شهید رادمنش گریه می کرد و اجازه می خواست تا برود اما من اجازه ندادم . می دانستم اگر این دو نفر بروند بقیه ی بچه ها هم در واحد تخریب نمی ماندند و با آنها همراه می شوند از این رو اجازه رفتن به آنها ندادم و ماندند. برادر شمشکی بغض کرد و اشک در چشمانش حلقه زد و گفت بچه های بروجرد بچه های نابی بودند . می دانستم این بچه ها اگر زنده باشند هر کدام یک فرماند لشگر می شوند . بعضی اوقات جهت آمادگی نیروهای رزمنده شهید مهدی نظام الاسلامی به همراه سا یر رزمندگان 50 تا60 کیلومترراه می رفتند او نیروها رابه پیاده روی شبانه می برد . مظلوم ترین رزمنده از رزمندگان واحد تخریب شهید محمود رادمنش بود او به لحاظ وضعیتی که از نظر خانواده و افکار خودش داشت بسیار مظلوم بود. بچه های لرستان و حتی بچه های رزمنده ی ملایر و نهاوند به تبع بچه های رزمنده ی بروجرد به واحد تخریب می آمدند و در واحد تخریب می ماندند . اگر رزمندگان بروجرد و رزمندگان واحد تخریب زنده بودند هیچگاه خط پدافند در آنسوی دجله سقوط نمی کرد. شهید علی محمد جمشیدی رزمنده ای بسیار شجاع و متدین بود شغل اصلی ایشان کشاورزی بود ایشان تنها زمان برداشت محصول مرخصی می گرفت و در زمان مرخصی محصولش را جمع آوری می کرد و دوباره به جبهه بر می گشت ایشان وقتی به درب پادگان می رسید به سجده می افتاد و خدا را شکر می کرد که توانسته است دوباره در جمع رزمندگان اسلام حاضر شود. شهید علی محمد جمشیدی در هر کجا موقع اذان می شد اذان می گفت یک مرحله من و شهید جمشیدی هر دو با هم مجروح شده و با هم در بیمارستان بودیم موقع نماز که می شد ایشان اذان می گفت بعضی ها که با روحیات وی آشنا نبودند می گفتند ایشان موجی است که اذان می گوید. اما من به آنها می گفتم وقت نماز است و اخلاق ایشان این طوری است که در وقت نماز اذان می گوید. بچه های رزمنده ی بروجرد از سال 61 به واحد تخریب آمدند و ماندند و در تاریخ تخریب هیچکدام از بچه ها مانند بچه های بروجرد نمی شدند.
پرواز در خیبر
پرواز در خیبر
در عملیات خیبر نیروهای تیپ امام حسن (ع) بعد از طی 30 الی 40 کیلومتر مسافت از کوه به شرق دجله و روستای الصخره و البیضه رسیدند و همان جا مستقر شدند. رزمندگان تیپ پشت سیل بندی مستقر بودند که از دجله شروع می شد و تا روستای الصخره و البیضه و پَد خندق امتداد داشت. بچه ها پشت سیل بند سنگرهایی حفر و در آن ها پناه گرفته بودند. روز سوم عملیات جنگ تن به تن با تانک شروع شد. توپخانه مرتب آتش می ریخت، تانک ها با گلوله مستقیم سیل بند را می زدند. تیربارها خاکریز را به رگبار می بستند و کسی نمی توانست سرش را تکان بدهد. من برای توزیع مواد غذایی بین بچه ها به آن جا رسیدم که بهروز شهید شد، همان جا کنار محمود محمدپور فرمانده گردان عاشورا نشستم و زار زار گریه کردم. محمدپور گفت: خدا خیرت بدهد تو رئیس ستاد تیپ هستی بچه ها دارن نگاهت می کنند. این را که گفت خودم را کمی جمع کردم هر چند برایم سخت بود نمی توانستم و با رفاقتی که با بهروز پیدا کرده بودم شهادتش را بپذیرم.
شهادت همه آرمان و انگیزه ام
شهادت همه آرمان و انگیزه ام
 گپی دوستانه با «سردار یوسف حمیدی» "فرمانده گردان امام حسین(ع) تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) و گردان فتح لشکر7 ولی عصر(عج)" دوم آبان سال 1363 بود که برای ادامه خدمت به "تیپ امام حسن مجتبی(ع)" پیوستم. غروب همان روز وقتی برای خواندن نماز مغرب و عشا به نماز خانه تیپ رفتم، دوست قدیمی «برادر شهیدم مجید»، یعنی «یوسف حمیدی» را دیدم، همدیگر را دورادور می شناختیم ولی با هم هیچ مراوده ای نداشتیم. بعد از نماز به سراغم آمد و احوالپرسی کرد و یادی از «مجید» کرد، از آن روز رفاقتم با «یوسف» ادامه پیدا کرد. «یوسف» در آن ایام "فرماندهی گردان امام حسین(ع)" را بر عهده داشت. با او تا پایان حیات "تیپ امام حسن(ع)" در آنجا خدمت کردم. بعد از انحلال "تیپ امام حسن(ع)" من به" تیپ ضد زره 201 ائمه(ع)" پیوستم، اما او به "لشکر 7ولی عصر(عج) "رفت و در همان کسوت فرماندهی گردان در آن لشکر خدمت کرد. جنگ که تمام شد، من از سپاه بیرون آمدم و برای خدمت به "منطقه سیستان و بلوچستان" و سپس" هرمزگان" رفتم و سال های زیادی در آن مناطق خدمت کردم و تقریباً از «یوسف» بی خبر شدم، البته هر وقت به شهرم می آمدم از دوستان مشترکمان سراغش را می گرفتم و جویای حال و احوالشان می شدم. امسال وقتی قرار شد با قدیمی های "تیپ امام حسن(ع)"گفتگویی داشته باشم، تصمیم گرفتم به سراغ «یوسف» بروم. با او تلفنی صحبت کرده، قرار ملاقات گذاشتیم. ساعت شش بعد از ظهر یکی از روزهای سرد پاییزی سوار موتور یکی از دوستان شدم و حدود10 کیلومتر به سمت بیرون شهر راندم تمام بدنم از سرما می لرزید. وقتی به آنجا رسیدم «یوسف» به استقبالم آمد. تا مرا با موتور دید خندید و گفت: تو هنوز هم مثل سابقی، بابا پیر شدی، فکر می کنی هنوز هم جوانی که با موتور هر جا دلت خواست بروی؟ خندیدم و گفتم: رفاقت با تو همین پیامدها را هم دارد. آنچه که در پی می آید خاطرات و حرف های دل این سردار غریب است که شما را به خواندش دعوت می کنم. -جناب «آقای حمیدی» وقتی جنگ شروع شد چند ساله بودید و به چه شکل خودتان را به جبهه رساندید؟ *بسم الله الرحمن الرحیم وجعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً و اغشیناهم فهم لا یبصرون. به یاد روزهایی که در شروع عملیات با خواندن این آیه چشم دشمن را کور می کردیم، سدی در برابر خودمان درست می کردیم و به وسیلة آن راحت تر و سریع تر به اهداف مان می رسیدیم. این آیه را تلاوت کردم شهریور 59 که از طرف سپاه "بهبهان "به صورت یک تیم هفت، هشت نفره به "جبهه بستان" اعزام شدیم من جوانی هجده، نوزده ساله بودم. آن زمان همراه «شهید هاشمی»، «یوسف متانت»، «شهید عزت خواه»، «شهید نحوی» و تعدادی از عزیزان که فعلاً نامشان در ذهنم نیست، در "پاسگاه سابله" پدافند کردیم. -«آقای حمیدی»، «شهید عزت خواه» در واقع اولین شهید "بهبهان" بود. شما لحظة شهادت در کنار ایشان بودید؟ *بله، تانک های عراقی از مرز عبور کرده و در حال پیش روی بودند. «شهید عزت خواه» رفته بود روی "پل سابله(پل بستان)" برای دیده بانی که با شلیک مستقیم تانک به شهادت رسید. «شهید نحوی» هم همراه ایشون بود و همانجا شهید شد. -اگر ممکن است جزئیات واقعة منجر به شهادتشان را توضیح دهید؟ *آن زمان سپاه سازماندهی خاصی نداشت. بچه ها بدون اینکه در دسته، گروهان، گردان یا تشکیلات خاصی قرار بگیرند به صورت گروهی اعزام می شدند. ما هم به همین شکل و با فرماندهی «آقای یوسف متانت» در "پاسگاه سابله" مستقر شده بودیم. مدت زیادی از حضورمان در منطقه نگذشته بود که توپ خانه دشمن شروع به فعالیت کرد. "شلیک چلچله(کاتیوشا)" همراه با آتش شدید و یورش تانک های عراقی به سمت "شهر بستان"، منطقه را به یک جهنم تبدیل کرده بود و این در حالی بود که ما نه توپخانه ای داشتیم، نه آتش سنگینی که ما را حمایت کند. اما، با آن حال ایستادگی کردیم. در همان حال و احوال متوجه شدیم که تیر و رگبار گلوله از سمت "شهر بستان" به طرفمان روانه می شود. جالب بود از روبه رو توسط "عراقی ها" مورد هجوم قرار گرفته بودیم و از پشت سر توسط ستون پنجم. شرایط بسیار سختی بود. درهمین شرایط ایشان رفته بودند برای دیده بانی که با شلیک مستقیم تانک به شهادت رسیدند. آن روز تا آنجا که در توان داشتیم جلوی دشمن ایستادیم تا از پل عبور نکند کمی که گذشت اوضاع آرام شد و ما توانستیم تانک های" عراقی" را متوقف کنیم. اما روزهای بعد دشمن فشار زیادی وارد کرد و شهر را به محاصرة و کنترل خودش درآورد . -«برادر یوسف»، تا زمانی که سپاه، سازمان رزم ایجاد کند، شما در کدام جبهه حضور داشتید؟ *من بیشتر در محور" بستان"، "هویزه" و "شوش" بودم خصوصاً "هویزه". چون آن زمان "هویزه "دست ما بود. آن موقع که "بنی صدر فرمانده کل قوا "بود عملیاتی در آن منطقه انجام گرفت که به دلیل کمبود امکانات، تحرک و کارایی بچه های ما بسیار ضعیف و پایین بود. مثلاً به عنوان نمونه به بچه ها "اسلحه ام یک" داده بودند. دشمن در طول روز مرتب منطقه را می کوبید، شب ها خسته می شد و عملاً تحرکاتی نداشت. ما به همراه تعدادی از بچه ها از این خستگی و سکون استفاده می کردیم و در تاریکی شب به آنها شبیخون می زدیم. در یکی از این شبیخون ها یک نفربر گرفته بودیم که چون "بنی صدر" دستور داده بود غنایم جنگ باید از بچه های سپاه گرفته شود آن را داخل یکی از خانه های "حمیدیه" پنهان کردیم. در همین اثنا "عملیات هویزه" با حضور «دانشجویان پیرو خط امام(ره)» و" لشکر16 زرهی  قزوین"شروع شد. قرار بود از همان محور به "عراقی ها" حمله کرده و مواضع آنها را بگیریم. بچه ها نبرد جانانه ای کردند اما زمانی که مهمات تمام شد و دیگر چیزی به بچه ها نرسید انگار شمارش معکوس شروع شد. "بنی صدر" اجازه رسیدن هیچ آذوقه و مهماتی به رزمنده ها را نمی داد. "عراقی ها دور تعدادی از «بچه های پیرو خط امام(ره)» حلقه زدند. چند نفر از بچه های باقی مانده از جمله من و «آقای دهقان» که "فرمانده سپاه بهبهان" بود توانستیم از آنجا توسط یک آمبولانس بیرون بیاییم. خیلی از خروج ما از منطقه نگذشته بود که "عراق "هویزه" را گرفت. -پس در حقیقت شما در عملیاتی که منجر به شهادت «حسین علم الهدی» شد حضور داشتید. «شهید رضا خاکسار» هم با شما بودند؟ *بله. ایشان هم آنجا بودند. "عراقی ها" با گلوله مستقیم تانک بچه ها را هدف قرار می دادند. تمام منطقه دود و خاک و آتش شده بود و چشم، چشم را نمی دید. «شهید خاکسار» هم مثل بقیة "شهدای هویزه" با آتش شدید تانک به شهادت رسید. «آقای دهقان» که وضع را اینطور دید به بچه ها گفت: که مقاومت بدون مهمات فایده ای ندارد و دستور عقب نشینی به بچه ها داد. بعد، از دست دادن "هویزه " «مقام معظم رهبری» که جزو "شورای امنیت کشور" بودند، ظاهراً با "بنی صدر" برخورد کرده بودند و ایشان را زیر سئوال برده بودند که چرا مهمات به بچه ها نرسانده اید. بعد از آن ما در خط پدافندی آن منطقه ماندیم تا اینکه" عملیات طریق القدس" شروع شد و به همراه تعداد زیادی از دوستانم در آن عملیات نیز حضور داشتیم و شاهد بر آزاد سازی"شهر بستان "بودیم. -بعد از شرکت در "عملیات طریق القدس"، آیا در "عملیات فتح المبین" هم حضور داشتید؟ *برای "عملیات فتح المبین" به "شوش "اعزام شدیم و در آنجا یک سری دورة آموزش "پی ام پی "گذراندم و شدم "رانندة پی ام پی". بعد از الحاق به "تیپ 17 قم" و سازماندهی، طی یک عملیات از جناح راست پل "کرخه" عبور کردیم و رفتیم دقیقاً روی سایت چهار و پنج درست پشت سر "عراقی ها". آن زمان هم توپچی بودم، هم راننده وهم فرماندة تعدادی از نیروها که همراهم بودند. -در" بیت المقدس" با کدام نیرو ها در عملیات شرکت داشتید؟ *با نیروهای" تیپ 17 قم". -در عمیات رمضان چطور؟ *آنجا همراه "تیپ بعثت "بودم. چون "تیپ 17 قم "آن زمان تحویل «شهید زین الدین »داده شده بود. بعد هم که "تیپ امام حسن(ع)" تشکیل شد و من هم بنا به درخواست تعدادی دوستان به آن تیپ پیوستم. -خب رسیدیم به زمانی که "تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع)" تشکیل شد. اولین سمتتان در تیپ چه بود؟ *بنده آن زمان "فرمانده گردان" بودم. «شهید شمایلی» و «شهید بهروزی» درخواست کردند که "گردان چهارم تیپ امام حسن(ع)" را تکمیل کنیم. در طول ده، بیست روز گردان به 1200 نفر رسید. اول کار یک مدرسه در "بهبهان "به گردان تخصیص داده شد که به خیلی سریع یک مدرسه تبدیل شد به دو و سه مدرسه. همانجا نیروها را سازماندهی کردیم و با آنها در "عملیات والفجر مقدماتی" حضور یافته و سپس خودمان را برای "عملیات خیبر" آماده کردیم. -از زبان دیگر دوستان حماسه حضور "نیروهای تیپ امام حسن(ع)"در "عملیات والفجر مقدماتی" را شنیده ام شما از "عملیات خیبر" برایمان بگویید. *هر عملیاتی که می شد «برادر محسن رضایی» می آمد سراغ "تیپ امام حسن(ع)" و دستور می داد که بچه ها دوره های مخصوص آن عملیات را ببینند و به نوعی همه را درگیر عملیات می کرد. از "نیروی پیاده و زرهی" گرفته تا" آبی ـ خاکی" و "هلی بُرن" ما هم بعد به طی دوره های فشرده و تخصصی در منطقه های مختلف در نظر گرفته شده برای این کار برای "عملیات خیبر" آماده شدیم. اولین کاری که کردیم شناسایی بود. برای شناسایی از مرز عبور کردیم و تا "دجله "پیش رفتیم. بعد از ما مأموریت دادند که "اتوبان العماره ـ بصره" را ببندیم. این کار مشکلات خاص خودش را داشت. حدود شصت کیلومتر راه آبی وجود داشت که می بایست با قایق آن را طی کنیم. برای این کار آموزش های لازم به نیروها داده شد. رفتیم سراغ «شهید صدرالله فنی» و از ایشان برای این کار کمک خواستیم و یک "گروهان مجهز دوشکا "درست کردیم که بچه ها در این فاصلة شصت، هفتاد کیلومتری توسط دشمن به رگبار بسته نشوند. زمانی که وارد "العزیر" شدیم، دیدیم نیروی هوایی "عراق"، گردان های مستقر در آنجا را زیر رگبار گرفته اند. ما هم سریع دوشکاهایمان را مستقر کردیم و شروع کردیم به شلیک کردن. هواپیما ها هم دیگر نتوانستند پایین بیایند و بچه ها را به رگبار ببندند. عملیات به خوبی پیش رفت و ما توانستیم "اتوبان بصره ـ العماره" را بگیریم. تعداد زیادی هم اسیر گرفتیم که همه را تحویل "فرمانده لشکر 25 کربلا"،یعنی «آقای مرتضی قربانی» دادیم. تا چند روز همانجا مقاومت کردیم اما کم کم "عراق "تانک هایش را از چند جناح وارد عمل کرد. ماندن ما بی فایده و در نهایت منجر به اسارت یا کشته شدنمان می شد. به سختی بچه های گردان را عقب آوردیم.
همسایة جنگ
همسایة جنگ
 گفتگوی ویژه با« سردار سعید طاهری»، "فرمانده وقت گردان زرهی تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع)"  تابستان سال 1360 وقتی برای گذراندن دورة آموزش عمومی سپاه، به "پادگان شهید غیور اصلی" اعزام شدم 179 نفر پاسدار دیگر از سراسر "استان خوزستان" به آن پادگان برای فراگرفتن و گذراندن آن دوره به آنجا اعزام شده بودند. افراد اعزامی در دو گروهان سازمان یافتند، طبق تقسسیم بندی، من در گروهان یکم سازمان یافته بودم. همان روز افراد گروهان یکم در حسینیه جمع شدند و فرمانده گروهان آموزش، از همه خواست که یکی یکی از جای خود بلند شده خودشان را کاملاً معرفی کنند و بگویند از کجا اعزام شده است؟ جمع باصفایی بود، یکی یکی خودمان را معرفی کردیم. در آن جمع با چند جوان آبادانی آشنا شدم و با آنها رفاقتم را ادامه دادم، یکی از آن افراد جوانی بسیار محجوب، کم حرف، آرام و خنده روئی بود که «سعید طاهری» نام داشت. بعد از اتمام دوره، همه به شهرها و یگان های خدمتی خود بازگشتند. چند سال بعد دست تقدیر من را دوباره در کنار «سعید» قرار داد، دو سال در "تیپ امام حسن(ع)" در کنار هم بودیم و بعد از انحلال تیپ هر دو به" تیپ ضد زره 201 ائمه(ع)" پیوستیم. من در "طرح عملیات" و« آقا سعید» هم در کسوت "فرماندهی گردان امام حسین(ع)" در آن تیپ خدمت کردیم. «آقا سعید» هم یکی از همان نیروهایی است که در "کربلای5 " با گردانش به مصاف نابرابر با تانک های دشمن رفت و با شکار تانک های دشمن امانشان را برید. در همان عملیات هم از ناحیه چشم راست مورد اصابت ترکش واقع شد و آن را از دست داد. جنگ که تمام شد از «سعید» کاملاً بی خبر بودم تا اینکه به لطف "گردهمایی های امام حسنی ها" دوباره او را دیدم خیلی پیرتر و شکسته تر شده بود ولی همچنان همان روحیه و اخلاق گذشته اش را حفظ کرده بود. در یکی از روزهای پائیزی امسال میزبان او بودیم او از روزهای اول"تیپ امام حسن(ع)" برایمان گفت. بدون توضیح دیگری شما را به خواندن حرف های دل این سردار بی ادعا دعوت می کنم: - با عرض سلام خدمت شما و تشکر بابت وقتی که در اختیار ما قرار دادید. لطفاً خودتان برای خوانندگان معرفی کنید و ماجرای اولین حضورتان در جنگ را برایمان تعریف کنید. *به نام خدا. بنده «سعید طاهری» هستم. متولد شهر "آبادان". به خاطر اینکه ساکن "آبادان" بودیم دقیقاً از روز 31 شهریور ماه وارد جنگ شدم. خوب یادم هست که ظهر روز سی و یکم تازه از حمام آمده بودم بیرون که پسرخاله ام به من زنگ زد و گفت: الان تلویزیون عراق فیلمی را از صدام پخش کرد که در آن صدام گفت: قطعنامه 1975 را قبول ندارم و آن را پاره کرد و به مجلس عراق دستور حمله به ایران را داد. به محض اینکه تلفن را قطع کردم صدای عبور یک سری هواپیمای جنگی برفراز شهر را شنیدم. بعد از چند ساعت اخبار اعلان کرد که هواپیماهای" عراقی" فرودگاه و تعدادی از شهرهای" ایران" از جمله شهر "آبادان" را بمباران کرده. فردای آن روز با صدای انفجار از خواب پریدم. سراسیمه آماده شدم و از خانه زدم بیرون. دود غلیظ و سیاهی محله را پر کرده بود. خودم را به محل بمباران شده رساندم. با کمک مردم اجساد زیر آوار ماندة شهدا را بیرون کشیدیم. خلاصه آن روز به چند جای مختلف سرزدم، به هر جایی که می شنیدم بمباران شده است. بعد از اینکه کمی به مردم کمک کردم خودم را رساندم به ساختمان سپاه آبادان. عده ای از جوانان شهر جلوی درب آنجا تجمع کرده بودند. رفتم جلوتر و به آن برادری که جلوی در بود گفتم: که سربازی نرفتم ولی تیراندازی را زمان انقلاب یاد گرفته ام برای هر گونه کمکی آمادگی دارم. آن بنده خدا به ما گفت: بروید و اینجا را شلوغ نکنید. فعلاً ما دستوری برای جذب نیرو نداریم. چند روز اول، کار ما کمک به افرادی بود که زیر آوار مانده بودند و انتقال آنها به بیمارستان. کم کم شهر از سکنه خالی شد و تنها عدة معدودی برای دفاع از شهر ماندند. روزها می رفتیم "خرمشهر" و شب ها را در "آبادان" می خوابیدیم. البته عده ای هم داوطلبانه آمده بودند کمک. مثلاً «شهید نامجو» تعدادی از دانشجویان دانشکده افسری را داوطلبانه سازماندهی کرده بود و فرستاده بود جنوب. "عراق" حدود چهل  روز آتش سنگینی روی سر ما ریخت ولی وقتی دید نمی تواند "خرمشهر" را بگیرد لذا از یک ترفند استفاده کرد. "عراق" آمد "آبادان" را دور زد و با زاویه 270 درجه شهر را محاصره کرد. فقط یک مسیر برای تردد به شهر باز ماند آن هم به بیابان های شمال "آبادان" می رسید که به علت اتصالش به "خلیج فارس" و "خورموسی" حالت باتلاقی پیدا کرده بود. هیچ ماشینی نمی توانست از آن منطقه عبور کند و افراد پیاده هم به سختی می توانستند عبور کنند. تنها راه عبور" بندر چوئبده" در انتهای "بهمن شیر" بود. عده ای از" بندر ماهشهر" وارد "خلیج فارس" و از آنجا وارد "بهمن شیر" می شدند تا به "بندر چوئبده" برسند. البته "عراق" این قایق ها و لنج ها را هم بی نصیب نمی گذاشت و این مسیر را هم ناامن کرده بود. به غیر از راه آبی که برای تردد به "آبادان" باقی مانده بود، ارتش یک تعداد معدود "هاورکرافت و هلی کوپتر" داشت که البته ظرفیت زیادی نداشتند. با محاصرة آبادان عملاً جبهة "خرمشهر" تضعیف شد و "عراق" خیلی زود "خرمشهر "را گرفت و "آبادان" همچنان تحت محاصرة "عراق" بود تا سال 1360 که "عملیات ثامن الائمه" انجام شد. -شما خودتان در شکست حصر "آبادان" حضور داشتید؟ *من به همراه تعداد دیگری از دوستان در تابستان سال 60 دورة آموزشی سپاه را گذراندیم و قبل از "ثامن الائمه" تازه از دورة آموزشی برگشته بودیم. با توجه به اینکه تعدادی از پاسداران آموزش دیده، در دورة قبل از ما در عملیاتی شرکت کرده بوند و همگی شهید شده بودند، "سپاه آبادان" به ما اجازه عمل کردن در "عملیات ثامن الائمه" را نداد و حضور ما در آن عملیات منوط به به نیاز و کمبود نیرو در طی آن عملیات، گردید. -قبل از اینکه وارد "تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع)" شوید، مسئولیتان در سپاه چه بود و در کجا فعالیت داشتید؟ *بنده "مسئول بسیج روستایی سپاه آبادان" بودم. زمانی که "آبادان" در محاصره "عراق" قرار داشت ما روستاهای اطراف را مسلح کردیم تا هر روستا خودش از ساکنینش دفاع کند. در ابتدا به آنها تعدادی" اسلحة برنو" و" ام یک" و به عده ای تعدادی" ژ 3 "و"کلاشینکف" داریم. البته تعداد تیرها کم بود .گاهی به هر روستا هشت تیر بیشتر نمی رسید. در "عملیات فتح المبین" بنده به همراه تعدادی دیگر از طرف سپاه خوزستان به "تیپ 14 امام حسین(ع)" به فرماندهی «شهید حسین خرازی» مأمور شدیم و عده ای دیگر از دوستانمان هم به" تیپ 27 حضرت رسول(ص)". علتش هم تجربه جنگی ای بود که ما در آن یکی، دو سال کسب کرده بودیم. در"فتح المبین " «آقای حمید قبادی نیا» که مسئول بسیج بود، به شهادت رسید لذا بعد از عملیات بنده را به عنوان" فرمانده بسیج آبادان" انتخاب کردند و برای "عملیات بیت المقدس" نیز ما دو گردان برای عملیات فرستادیم. بعد از عملیات چون تعداد زیادی تانک و نفربر غنیمت گرفته بودیم، «برادر صمدی»، مسئول بسیج استان "خوزستان"، در جلسه ای در شهر "اهواز" در حضور مسئولین بسیج شهرهای مختلف اعلان کرد که قصد تشکیل چند گردان تخصصی، از جلمه گردان زرهی، توپ خانه و پدافند را دارد. بعد ایشان سئوال کردند که کدام شهرها داوطلب هستند. بنده با توجه به اینکه در زمان محاصرة "آبادان
سردار مهربان
سردار مهربان
    زمستان سال پنجاه و نه وقتی که پای به" جبهه شوش" گذاشتم در خط مقدم نبرد برادری که موها و ریشی بلند داشت، توجّهم را به خود جلب نمود. فردی آرام، خوش اخلاق، خنده رو و فوق العاده متواضع بود. من او را نمی شناختم؛ ولی دوستان او را برادر «بهروزی» صدا می زدند. مثل همه افردی که مجذوب شخصیت منحصر به فردش شده بودند، من نیز مجذوب شخصیت او شدم. با همه می جوشید و مهربان بود. بچه ها به خاطر ریش بلندش خیلی سربه سرش می گذاشتند و او نیز پاسخ آن ها را با خنده می داد. جدیت، توانایی، شایستگی، اعتماد به نفس و قوه ابتکار عملش باعث شد خیلی زودتر از حد تصور چهره شود. به گونه ای که در تمامی تصمیماتی که برای خطوط نبرد در آن منطقه گرفته می شد نقش داشت. از زمستان پنجاه و نه تا زمستان هزار و سیصد و شصت هر چند تا عملیات محدودی که در "جبهه شوش" اجرا شد، «عبدالعلی بهروزی» یک پای جریانات برای هدایت نیروها بود و به عنوان یکی از دو بازوی فرماندهی منطقه که بر عهده برادر« مرتضی صفاری»(1) گذاشته شده بود محسوب می شد. رفتار و کردار او و حضورش در تمامی مواقع سخت در کنار نیروها باعث قوت قلب بچه ها می شد. وقتی «عبدالعلی بهروزی» در شرایط بحرانی و سخت در کنار نیروها قرار می گرفت، همه احساس آرامش داشتند و احساس می کردند با بودن «عبدالعلی» در کنارشان پیروزی از آن آن ها خواهدبود و انصافاً هم همین گونه بود. تحت هیچ شرایطی از حال و روز بچه های حاضر در خطوط غافل نمی شد و تنهایشان نمی گذاشت. وقتی در یکی از مناطق آن خط که طولانی نیز بود "منطقه شلش" مشکلی به وجودآمد که شرایط حادی حاکم شد و همه را نگران نمود، خود «عبدالعلی» به همراه «حبیب الله شمایلی (2)» به آن منطقه که از منطقه اصلی هم چندین کیلومتر فاصله نداشت رفت دو یا سه هفته به صورت مستمر در آن جا حضور یافت تا آرامش را دوباره به آن خط که از خطوط حساسی نیز در منطقه محسوب می شد بازگرداند. ماه آخر سال هزار و سیصد و شصت بود. برادر «مجید بقایی»(3) که "فرماندهی کل مناطق عملیاتی شوش" را بر عهده داشت و به توانایی و شایستگی «بهروزی» در طی مدت جنگ واقف شده بود، او را به همراه «برادر حسن درویش»(4) و برادر «حشمت حسن زاده»(5) به محل کار خودش در "سپاه شوش" فراخواند. آن ها هم که همواره خودشان را مرید «مجید» می دانستند و عاشقانه «مجید» را دوست داشتند و به او عشق می ورزیدند برای شنیدن حرف های فرمانده خود به محل کار «مجید» رفتند. «مجید» مثل همیشه با رویی گشاده و آغوشی باز به استقبال آنان آمد. پس از تعارفات معمول، «مجید» ضرورت ایجاد تشکیلات و سازماندهی نیروهای رزمنده را به آنان اعلام نمود و به آن ها ابلاغ کرد، با توجه به این که "فرماندهی قرارگاه فجر" از قرارگاه های چهارگانه که زیر نظر "قرارگاه مرکزی کربلا "در "عملیات فتح المبین" و "بیت المقدس" انجام وظیفه نمود، به او واگذار شده لذا ضرورت دارد که سریع چند تیپ را تشکیل داده، سازماندهی کرده و در عملیات آتی به صورت سازماندهی شده در قالب تیپ وارد عملیات شوند. به همین خاطر به «حسن» ابلاغ کرد به عنوان "فرمانده 17 قم"(6) را تشکیل دهد و از «عبدالعلی بهروزی» نیز به عنوان فرمانده محور ویژه استفاده نماید. «حسن» به همراه «حشمت»، «عبدالعلی بهروزی»، «حبیب الله شمایلی»، «مهدی زین الدین»(7) و تعدادی دیگر از دوستان "تیپ 17 قم" را تشکیل داده و سریع سازماندهی نموده و در "عملیات فتح المبین" وارد عمل شد و توانست به اهدافی که برایش از پیش تعیین شده بود دست یابد که انصافاً «بهروزی» در دستیابی به آن اهداف نقش مؤثر و سازنده ای ایفا نمود. در هنگامه نبرد "فتح المبین" «عبدالعلی» برادرش «علی» را که او نیز در منطقه عملیاتی حضور داشت را از دست داد، شهادت برادرش «علی» که «عبدالعلی» او را بسیار دوست می داشت، «عبدالعلی» را در ادامه مسیر خود مصمم تر نمود.     در "عملیات بیت المقدس" و "رمضان" در کنار «سردار حسن درویش» در" تیپ 17 قم" انجام وظیفه نمود تا این که در حین "عملیات رمضان" به «حسن» ابلاغ شد "تیپ 17 قم" را به «آقا مهدی زین الدین» تحویل داده و تیپ جدیدی را تشکیل دهد. مجدداً یاران قدیمی گرد «حسن» جمع شدند و این بار تیپی را بنیان نهادند که در ابتدا آن "تیپ را بعثت" ولی چند ماه بعد نام آن را به "تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع)" تغییر داده و خود را برای ادامه کار آماده نمودند. زمان در حال گذر بود. «عبدالعلی» در کنار یاران قدیمی خود در "عملیات های محرم"، "والفجر مقدماتی"، "والفجر 1" حضور داشت تا این که در سال شصت و دو مأموریت جدیدی به آن ها ابلاغ شد که خود را برای دیدن آموزش های ویژه آبی خاکی آماده نمایند و در همین زمان نیز به «عبدالعلی» "مسئولیت قائم مقام فرماندهی تیپ" ابلاغ گردید. ابتدا حاضر به پذیرش این مسئولیت نبود و خود را شایسته این جایگاه نمی دانست ولی با اصرار دوستان و یاران خود اجباراً مسئولیت را عهده دار گردید. پس از این که نیروهای عملیاتی تیپ دوره های آبی خاکی را با موفقیت به اتمام رساندند به آن ها مأموریت داده شد که خود را برای انجام عملیات جدید در "منطقه هورالهویزه" آماده نمایند. در این زمان نیز بنا به دلایلی که هیچ گاه مشخص نشد یار قدیمی او «حسن درویش» "فرمانده تیپ" جای خود را به برادر دیگری به نام «بهروز غلامی» سپرد. «عبدالعلی» علی رغم همه ارادتی که به «حسن» داشت و این مسئله قدری او را تحت تأثیر قرار داده بود، بدون هیچ اعتراضی و علی رغم اینکه هیچ شناختی هم از «بهروز غلامی» نداشت در کنار او به عنوان یار باقی ماند. و خود را برای عملیات آماده نمود و به همه نیز تأکید کرد مثل گذشته و با قدرت تر از قبل کارهایشان را به نحو احسن انجام دهند؛ خودش نیز با تمام وجود درگیر کار گردید. مثل همیشه «عبدالعلی» آرام و قرار نداشت. تا پیش از این نیروهای تحت امر او در منطقه آبی، عملیاتی انجام نداده بودند و این مسئله «عبدالعلی» را قدری نگران کرده هر چند به توانایی نیروهای خود کاملاً ایمان داشت ولی از آن جایی که یکی از دغدغه های همیشگی او به حداقل رساندن تلفات بود، این مسئله او را قدری نگران نموده بود. "عملیات خیبر" آغاز شد. نیروهای تحت امر «عبدالعلی» در حداقل زمان ممکن و با کمترین تلفات خود را به آن سوی "دجله" رساندند و حماسه هایی را خلق نمودند که تاریخ دیگر هرگز مثل آن را به خود نخواهد دید. در حین همین عملیات، دیگر برادرش «محمود» نیز به اسارت نیروهای دشمن درآمد. اتفاقاتی که در حین "عملیات خیبر" به وجود آمد، باعث شد نیروهای رزمنده از مواضع متصرف شده عقب نشینی کرده و در "جزایر خیبر (مجنون)" پدافند نمایند. در همین زمان "فرمانده تیپ" «بهروز غلامی» نیز به شهادت رسید و مسئولیت «عبدالعلی» سنگین تر شد. آن هایی که در آن شب ها و روزها در کنار «عبدالعلی» بودند به خوبی به یاد دارند که در آن هنگامه و در دل شب «عبدالعلی» چگونه بدون توجه به وضعیت به وجود آمده خودش در منطقه نبرد باقی مانده و پس از این که آخرین نیرویش را از منطقه خارج کرد به اجبار و فشار دیگران آن منطقه را ترک نمود. عملیات با تمام فراز و نشیبش به پایان رسید و از آن جایی که تعداد زیادی از دوستانش در این عملیات به شهادت رسیده بودند و او از آن ها جدا شده و جامانده بود دل گیر شد. «عبدالعلی» خسته از نبردی سنگین غمی بزرگ به دلش نشست. غم دوری از یاران قدیمی، دوستانی که چند سالی را شب و روز با آنان به سر برده بود. سال نو 1363 که تحویل شد، عبدالعلی حال و روز خوبی نداشت. به یاد خانواده هایی افتاده بود که تا قبل از عملیات عزیز خود را در کنار خود داشتند و الان جای شان در میان خانواده هایشان خالی است. آن هایی که آن روزهای آخر «عبدالعلی» را به یاد دارند بر این ادعا مهر صحت می زنند که «عبدالعلی» علی رغم این که در جمع بود ولی غمی سنگین بر وجودش نشسته بود با لب هایش لبخند می زد ولی حزن و اندوه به خوبی از چشمانش هویدا بود. دیگر احساس خوبی نسبت به زنده بودن نداشت. سخت دل تنگ یارانش شده بود. با اذان صبح روز دهم فروردین سال شصت و سه وقتی «عبدالعلی» برای ادای فریضه نماز صبح خود را آماده می نمود در خود احساس نشاطی عجیب می کرد. به دلش برات شد امروز روز وصال خواهد بود. نمازش را خواند. او دیگر «عبدالعلی» روز قبل نبود. آن هایی که در کنارش بودند با خود می گفتند: او را چه شده؟ چرا این قدر سبکبال شده و با نشاط؟ خدایا نکند ...؟ بعد با خود می گفتند: خدا نکند، طلوع آفتاب روز خوبی را برای او نوید می داد. «عبدالعلی» که یقین حاصل کرده بود امروز، روز رهایی اش از دنیای خاکی است باز هم مثل گذشته آرام و قرار نداشت و بی تاب رسیدن لحظه وصال بود. چند روزی بود تعدادی از "نیروهای تیپ در جزیره شمالی خیبر (مجنون)" مستقر شده بودند. «عبدالعلی » تصمیم گرفت به آن منطقه سرکشی کند. خود را به آن جا رساند. پس از این که کارها و اقدامات صورت گرفته را از نزدیک مشاهده نمود، صدای اذان نماز ظهر بلند شد. مثل همیشه سریع وضو گرفت و نمازش را خواند. دوستان دیگر نیز نمازشان را خواندند و درون چادر کوچکی که برپا کرده بودند سفره ای انداختند. «عبدالعلی» نگاهی به دیگر یاران انداخت. دوستان دیرینه اش «خداداد اندامی»(8) «حمید شمایلی»(9) «مجید آبرومند»(10) «سعید موسویان»(11) و تعدادی دیگر در کنار سفره نشسته بودند. غذای مختصری را بر سر سفره غذا آوردند. هنوز دست هیچ یک به سفره نرسیده بود که صدای وحشتناک غرش هواپیمای دشمن به گوش رسید. تا خواستند از جایشان بلند شوند و پناه بگیرند، صدای انفجار بسیار شدیدی آن منطقه را در بر گرفت. آن هایی که از صحنه قدری دورتر بودند و دیده بودند که راکت هواپیمای دشمن درست بغل چادر اصابت کرد. تا قدری گرد و خاک خوابید از جایشان بلند شدند دیدند چادر نیست. سریع خود را به آن جا رساندند. خدایا چه می دیدند؟! باور کردنی نبود! همه پرواز کرده بودند. همه آن یاران قدیمی در کنار هم به لقای یار رسیده بودند. تنها «عبدالعلی» و «عبدالله مرضات»(12) شدیداً زخمی شده بودند. بدون اتلاف وقت عبدالعلی و آن فرد را از منطقه خارج کردند و به اورژانس رساندند. وضعیت «عبدالعلی» بسیار وخیم بود. بلافاصله او را که بی هوش شده بود به "اهواز "و از آن جا به "شیراز" اعزام نمودند. جسم «عبدالعلی» از منطقه خطر خارج شد ولی روح او در منطقه باقی مانده بود. لذا در صبح دمی خونین روح بیقرار و همیشه ناآرام و متلاطم «عبدالعلی» در "بیمارستان نمازی شیراز" از جسمش جدا و او را به آرزوی قلبی خود رساند و جاودانه تاریخ نمود.و این گونه شد که «عبدالعلی» پس از چند سال تلاش مداوم توأم با مجروحیت های بسیار، بالاخره خود را به قافله شهدا خصوصاً دو شهید بزرگواری که «عبدالعلی» همواره از آنان به عنوان اساتید خود یاد می کرد یعنی «شهیدان دکتر مجید بقایی» و« موسی قناطیر» رساند. هم اینک وقتی گذرمان به مزار شهدا در "منطقه سردشت زیدون بهبهان" می افتد دست نوشته ای از سردار «دکتر محسن رضایی» "فرمانده وقت سپاه" که به مناسبت شهادت «بهروزی» نوشته شده را مشاهده می کنیم که در گوشه ای از آن این گونه نوشته است: " برادرم« بهروزی»، ده ها روز نیروهای اسلام را در آن سوی "دجله" و در عمق خاک "عراق" فرماندهی و هدایت نمود و برگ زرین دیگری را بر صفحات مبارزات خونین امت مسلمان ایران به یادگار گذارد.» 1) «سردار سرتیپ پاسدار مرتضی صفاری "فرمانده فعلی نیروی دریایی سپاه پاسداران" که در آن زمان "فرمانده خط شوش" بودند. 2) سردار سرتیپ پاسدار «شهید حبیب الله شمایلی» "جانشین فرمانده لشکر 7 ولی عصر (عج)" که در "عملیات کربلای 5 "به شهادت رسید. 3) سردار سرلشکر پاسدار «شهید دکتر مجید بقایی» "فرمانده قرارگاه کربلا "که در آن زمان "فرمانده منطقه شوش دانیال" بود و در بهمن 1361 به شهادت رسید. 4) «سردار سرتیپ پاسدار شهید حسن درویش» "بنیان گذار تیپ 17 علی بن ابی طالب (ع)" و" تیپ مستقل آبی خاکی 15 امام حسن مجتبی (ع)" که در "عملیات بدر" به شهادت رسید. 5) «سردار سرتیپ پاسدار جانباز حشمت حسن زاده» "قائم مقام فرماندهی قرارگاه کربلا" که اخیراً به بازنشستگی نائل آمده اند. 6) "تیپ 17 علی ابن ابی طالب (ع)" که اولین فرمانده و بنیان گذارش« سردار شهید حسن درویش» بود. 7) سردار «سرلشکر پاسدار شهید مهدی زین الدین» "فرمانده لشکر 17 علی ابن ابی طالب (ع)" که در آن زمان "مسئولیت اطلاعات و عملیات تیپ 17 قم" را بر عهده داشتند. 8) سردار بسیجی «شهید خداداد اندامی» "فرمانده محور تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع)" که در تاریخ 10/ 1/ 63 به شهادت رسیدند. 9) سردار «پاسدار شهید حمید شمایلی» "فرمانده گردان مهندسی رزمی تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع)" که در تاریخ 10/ 1/ 63 به شهادت رسیدند. 10) پاسدار «شهید مجید آبرومند» از "نیروهای ویژه تیپ 15امام حسن مجتبی (ع)" که در تاریخ 10/ 1/ 63 به شهادت رسیدند. 11) پاسدار «شهید سید سعید موسویان» که در تاریخ 10/ 1/ 63 به شهادت رسیدند. 12) برادر «پاسدار جانباز عبدالله مرضات» که در تاریخ 10/ 1/ 63 در "جزیره خیبر شمالی" به شدت مجروح گردید و در چادر یاد شده حضور داشت.
خاطراتی از شهید مهدی سیاحی
خاطراتی از شهید مهدی سیاحی
  خصوصیات اخلاقی شهید :     او فردی بود که عقیده داشت نماز اول وقت از مهمترین کارهای انسان است . با آنکه در آن زمان نوجوانی بیش نبود ولی تا دیر وقت با دوستانش در مسجد به کارهای فرهنگی مشغول بود که این باعث نگرانی خانواده میشد . ومادرش مدام به او سر می زد .گاهی برایش غذا نیز می برد تا گرسنه نماند در چنین محیطی این کودک دوران زندگی خود را ادامه می داد.      او فردی متین ومتواضع بود به پدر ومادرش بی نهایت احترتم می گذاشت این شهید سعید علاقه عجیبی به شوخی با مادرش داشت وفردی شوخ طبع بود وبه نوعی محبت همه به خود جلب کرده بود . همیشه به خانواده شهداء سر کشی می کرد واگر کار یا مشکلی داشتند برای آنها انجام می داد ومی گفت باید از این خانواده ها دلجوئی کرد همانگونه که در آخرین وصیت نامه خود نوشته بود که این کار را بعد از من انجام دهید وهرگز از خانواده شهداء غافل نگردید.     دورانی را که جهت دیدن خانواده می آمد در خانه ی نمی نشست وبه گشتهای شبانه وانجام کارهای دیگری می پرداخت فردی مسئولیت پذیر بود که مسئولیت محول شده را همیشه به نحو احسن انجام می داد وهمیشه می کوشید دیگران را راضی وخشنود بدارد زیرا می گفت : هداوند فرموده برادران وخواهران خود را خشنود کنید تا از شما خشنود گردم . سابقه وسال آمدن مسجد : همزمان با انتقال منزل مسکونی خود یه کمپلو در سال 63 ثابت مسجد موسی بن جعفر (ع) گردید . ورود به این مسجد باعث دوستی او با افراد مذهبی از قبیل مرتضی آْقاخانی ریال سعید مالکی گردید. که این دوستی همچنان تا زمان زندگی این شهید ادامه داشت . سابقه وسال رفتن به جبهه :      با اینکه به سن قانونی نرسیده بود با دستکاری کردن کپی شناسنامه تاریخ تولد خود را از سال 48 به 46 تغییر داد وتوانست  نخستین بار  در سال 63 به جبهه برود شهید مهدی سیاحی در عملیاتهای بدر وکربلای 4 شرکت داشتند. نحوه شهادت وعملیاتی که در آن به شهادت رسید :      در دی ماه سال 65 در عملیات کربلای 4 در منطقه جزیره سهیل شرکت نمود وبعد از باز گشت همسنگرانش او هرگز دیگر به کانون خانواده باز نگشت .نامش برای 10 سال در لیست افراد مفقود الاثر جای گرفت ودر اصل این راهی بود که برگزیده بود . تا اینکه بعد از گذشت 10 سال در 16 یهمن سال 1375 پیکر پاکش را به وطن باز گرداندند  که این خود بی نهایت باعث تاثر مادرش گشت . او همزمان با اذان صبح یک روز پائیزی به دنیا آمد وهمزمان با اذان ظهر یکروز از فصل زمستان وجایگاه ابدی خود سپرده شد . شهید از نگاه دوستان :      شهید مهدی سیاحی از مصادیق« رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه» بود در عنفوان جوانی جان شیرین را در طبق اخلاص گذاشته تقدیم دوست کرد . آری تربیت یافتگان مکتب اسلام و ارادتمندان به امام خمینی که در مسجد تربیت یافته اند چینن هستند . شهید آن اندازه به جبهه علاقه داشت که گویی بعد از شهادت نیز حاضر به ترک جبهه نیست وسالیانی جنازه مطهرش در جبهه باقی ماند سپس به اهواز منتقل وبا تشییعی مفصل همراه با جنازه پاک و مطهر شهداء دیگر تحویل ملائکة ا... گردید . موجب سر افرازی خود وخانواده ی مکرمش گردید.                                                سید محمود شفیعی          در سال 64 بود که ایشان (شهید مهدی سیاحی ) بهمراه شهید مهران خواجوی جهت آمادگی جسمانی بیشتر در رشته رزم آوران اسلامی ثبت نام وتمرینهای سخت این رشته را با تحمل یکی پس از دیگری پشت سر گذارده وبا توجه به اینکه بنده هم در این رشته فعالیتی داشتم جمع ما یک جمع سه نفری شد که درشهر ورد جبهه به تمرینات ورزشی ادامه می دادیم .                                            «همرزم شهید سید محسن فلاحی مقدم »       در مورد اطاعت از ولایت فقیه ورهبری ونیروهای خوب بسیجی خصوصاً شهید مهدی سیهحی می توان به این نکته که در وصیت نامه شهید آمده است اشاره کرد که می گوید : دوست دارم مفقودالااثر شوم تا اگر از من پرسیدند چه کرده ای آیا به حرف رهبر خود ندای یاری دادی یا نه بگویم  آری حتی جسد من از خاک میهن دفاع کرد پس اینگونه بایداز ولایت فقیه پیروی کرد.                                                        مهدی سیاحی در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید . من خاطره ای از آن لحظه دارم بعد از عملیات از تلویزیون عراق تصویر اسراء را دیدیم که یکی از آنها شباهت زیادی به مهدی داشت این خبر را به آقای سعید مالکی رساندم وایشان فوراً به آبادان رفتند ومتوجه شدند که مهدی وچندین تن از بچه های مسجد برنگشته اند . در این چند سال من با آرزوی اینکه این تصویر درست با شد انتظار دیدن برادر عزیزم مهدی سیاحی را داشتم ولی تقدیر چیز دیگری را خواسته بود وآروزی سیاحی بالاتر از دنیوی ما بود که همانا رسیدن به خدا وسید الشهداء بود . امیدواریم که در همه حال از خط شهداء که همان راه وروش 14 معصوم است پیروی کنیم وهیچ گاه آنان را فراموش نکنیم وسلام . «همزرم شهید منصور بشریان »   خدایا توشاهد باش که بسوز دل می نویسم چون قلم اندر نوشتن می شتافت         چون به عشق آمدقلم بر خود شکافت                                                                                           مولوی      از من خواسته شد در باره ی شاگردی از شاگردان عاشورا صحبت کنم  چگونه ممکن است که من بی مقدار از او خدا را با خون خود معامله کرد کلامی بگویم مع الوصف می نویسم  و می گویم سلام بر مهدی عزیز ، سلام بر تو شاگرد بزرگ عاشورایی ، سلام بر بند بند وجودت که ندای یا حسین از آن به گوش می رسید . سلام بر آن زمان وبر آن وقت که بر خاکهای گرم افتادی ، سلام بر آن جایی  که وجود تو را در خود جای داد، سلام بر آن خاکی که اول بار بوی عطر آگین تو به مشامش رسید وسلام بر روح خدا خمینی کبیر .      مهدی عزیز ، یکی از سر بازان خیل امام عصر بود . می گفت : خدایا چه افتخاری نصیبم کردی که در این سر باز امام زمان هستم وآیا بالاتر از این همه هم چیزی هست . براستی مهدی ، الگو بود برای دوستان وسایر همزمان ، اخلاق نیکوی او زبانزد دوستان بود . هر نوع الگویی را در خود جای می داد . اخلاق پسندیده ، اعتقادات زیبا وآداب ومعاشرت نیکوی او و.....       خدایا از کجا شروع کنم از کسی که هم نشینی او برایم سرور آور بود . خدایا چه بگویم خدایا چه می توانم بگویم قلم در دستم نمی گردد. ای قلم بنویس ، ای قلم تو را به آزادیت قسم می دهم بنویس .دلم می گوید : چه چیز زیباتر وبیاد ماندنی تر ازهم نشینی با مهدی بود ؟     چه روز زیبا وچه محل مقدسی بود آن مکان که با مهدی نوجوان آشنا شدم آشنایی بنده با آن بزرگوار از  زمانی آغاز شد که ایشان در فعالیتهای تبلیغاتی وگروهی پایگاه جعفر طیار (ع)حضور داشته وبا خلوص نیت کارها را انجام می داد وهرگز پیش نیامد بابت کاری که انجام می دهد انتظاری هر چند بجا داشته باشد .      چهره ی متبسم وخلق وخوی مهدی در بدترین ودشوارترین شرایط ، اجازه ی خستگی را به او نمی داد   ، لبخندی معصومانه داشت وخستگی را از تن هر کس بیرون می کرد . غیرت حسین گونه اش باعث می شد اموراتی که دیگران از انجام آن درمانده بودند ایشان تقبل کند  همیشه پیشقدم در هر کاری بود . در تمام سنگرها حضور داشت سنگر کار ، عمل، عبادت ،و تحصیل  او حتی کارهای یومیه ومعمولی خود را در مسجد انجام می داد به طوری که هر کس که او را نمی شناخت فکر می کرد که آیا او خادم مسجد است ، که همیشه در آنجا حضور دارد ؟ نماز جماعت جزئی از وجود او شده بود . در شرایط  سخت خیلی مودبانه وبا وقار با دوستان خود به مزاج می پرداخت .       سن وقد وفامت او کجا واعمال بزرگمنشانه او کجا همه به تعجب می  ماندند که این سن با آن اعمال چگونه متناسب شده . او فرد بزرگی بود از دیار عاشفان ، از دیار نور از پاکان ونیکان روزگار بود . خدایا تو چگونه ای که عشق خود را در سر نوجوانی چون مهدی می گذاری .او را بدنبال خودت کشاندی ، وکاری کردی که بند بند وجود او خواهان تو باشد .      نیمه های شب در صحن ویا پشت پرده ها کسی جز او نبود که سر بر سجده جانان گذارد وخدا خدا کند . با نماز شب دل شب را به سپیده ی صبح پیوند ومی زد ناله ها واشکاههای شبانه مهدی ، هنوز در صحن وسرای مبارک مسجد موسی بن جعفر (ع) شنیده می شود مهدی در آن شبهای قشنگ قصه ی هجران خود را با کلامی الهی می گفت و قصه ی دوری از او که زیباترین  زیبائی های عالم است ، قصه ی وصل ، قصه ی جدایی ، قصه ی پرواز در آسمانها، قصه ی ملکوتی شدن ، وقصه ی پیوستن به آن یار مهدی دلش رفته بود .       خدا می داند به کجا هر چه بود وهر کجا بود سوداگری آموخته بود . صدای او دیگر برای دیار ما غریب بود دیگر صدای او بر کسی وحتی خودش آشنا نبود و صدای مهدی را فقط خدای مهدی می فهمید ، می دانست ، گوش می کرد و ای کاش هنگام وصال ، او را می دیدم . ملاقات مهدی با خدایش چقدر دیدنی است . آن عشق آسمانی آخر پای او را به جبهه ها کشاند آخر نداهای شب ونیمه شب مهدی ثمر داد ویارش او را به سمت خود کشاند عجب جای ملاقاتی را خدا با مهدی انتخاب کرده بود جبهه ، جبهه زیباترین محل برای ملاقات بود .       بارها وبارها به جبهه می رفت . یادم است که هر بار امام عزیز و بزگوار (ره) سخنرانی می کرد او فوراً سر از از جبهه در می آورد . خدایا برای مهدی ، ولایت چه مفهومی داشت ، امامت چه مفهومی و نبوت چه ؟برای او توحید عشق بود برای او نبوت و امامت عشق بود . مهدی دیگر ، خدایی شده بود .      در عملیات کربلای 4 بمدت چند روز با ایشان در هتل آبادان که در آن زمان محل استقرار نیروهای اعزامی بود بسر بردیم از طرف معشوق به او قول وصال داده شده بود ، از این رو هر چه به روز عملیات نزدیکتر می شدیم حالات اوبیشتر و بیشتر روحانی و معنوی می شد شب آخر که موسم وصال رسید همه ی ما را وداع گفت و اشک می ریخت . اشکی بود ناباورانه باور نمی کرد که روزی  رزرگار ی از طرف معشوق قاصدی آمده باشد و او را به میهمانی جانان دعوت کرده باشد  .      همه ی ما تن مهدی را در آغوش گرفتیم همه تن او را لمس کردیم ، دیگر آن وجود خدایی شده بود و آماده یرفتن دقیقاً حس قریبی داشتم که او می رود . می دانستم آخرین دیدارها است لذا او را خوب در بغل گرفتم ، بوئیدم بوسیدم ، چشمان او گریان بود و در اشکهای رلال او تصویر کو چ کردن وملاقات با یار دیده می شد اشکهای زلال وشفاف او به کونه های من می خورد . من لذت می بردم که گونه های آن حسینی منش را احساس می کنم . حلالیت طلبید واین حلالیت آخرین او بود . جای سعادت بود که من وایشان در کنار همدیگر بودیم صبح زود که زمان شروع عملیات بود ودوش به دوش یکدیگر می کردیم ودر تمام طول عملیات قسمتی از وجودم متوجه جنگ وجهاد بود وقسمت دیگر آن متوجه مهدی وچقدر زیبا که مهدی در تمام طول عملیات وجودش متوجه جای دگر بود . هر دم چشمانم را با دیدن چهره ی او منور می کردم در فکر فرو می رفت . گویی می دانست   که زمان ، زمان رفتن است او می دانست که عنقریب باید امیر مؤمنان وسید الشهداء را ببیند . او          می دانست که دیده اش به چهره ی آقا امام زمان خواهد خورد او می دانست که کسی هست سرش را در دامن بگیرد و او را به دیدار باریتعالی ببرد.      عملیلات به جاهای بحرانی خود رسیده بود دستور عقب نشینی صادر شد ومادر منطقه ای محاصره شدیم و برای خلاصی از این محاصره می بایست قسمتی از مسیری طولانی را می دویدیم .بعد از این مسیر می توانسیتم به خاکریزی برسیم که درپشت خاک ریز و رود خانه ای بود . در حین اینکه مشغول دفاع شلیک می کردیم واجازه نمی دادیم که محاصره را تنگتر کنند در همین اثناء بود که تیری به بازوی مهدی اصابت کرد . خدایا چه روحیه ای داشت این فرد خدایا چقدر صابر بود . چقدر آرامش داشت با اینکه بازوی او مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود اما خم به ابروی نمی آورد تا مبادا خدا احساس کند او آماده رفتن نیست چه اینکه بند بند سلولهای قلبش منتظر وصال بود. حتی به او گفتم که دستت تیر خورده او به من جواب داد اشکال ندارد واین عین کلام او بود که باعث تعجب وحیرت من شد .      قطرات خون مبارک او بمانند اشکهایش زلال وشفاف بود واز آن لحظه معامله خدا با او شروع شد از آن لحظه شروع به ریختن خون او بر روی زمین ، و او را آماده ملاقات با خدا کرد ودیگر می دانست زمان، زمان بوئیدن گل است مسیری که می بایست طی شد وبه خاکریز می رسیدیم ، مسیری بود که تک نفره باید می رفتیم یعنی جایی برای عبور دو نفر نبود ، بزور اول او را فرستادم قرار ما این بود وقتی که مهدی مسیر را رفت و به خاکریز رسید . بطرف دشمن تیراندازی کند تا بقیه بتوانند عبور کنند در حقیقت منتظر آتش او بودیم . او به پشت خاکریز رسید وبقیه هم به پشتیبانی آتش او مسیر را صحیح وسالم رفتند .       مدام مرا صدا می زد که من می مانم وتا جان دارم مقاومت می کنم تا بیایی ولی بنده با اصرار زیاد از او خواستم که برود زیرا آتش آنقدر بود که نمی شد آن مسیر را طی کرد او چه عشقی به همرزمان خود داشت این خاطره را که درس پایمردی را بمن داد فراموش نخواهم کرد . از آن به بعد بنده اسیر شدم و دیگر  نمی دانم در پشت خاکریز چه می گذشت و چگونه او بال و پر خویش را گسترد نمی دانم در پشت خاکریز چه گذشت  چه کسی او را به دیار عشق برد ، با چه کسی پیمانه ی عشق را سر کشید و سر مست از کدام پیاله ی عشق شد و  سالها از عروج ملکوتی آن مخلص خدا آن شیفته اهل بیت عصمت و طهارت می گذرد  سالها است که او مرید حسین بن علی (ع)شده . سالها است که از این جهان دلش فارغ شده سالها است که در کنار معشوقه ی خود زندگی می کند ، روزی می خورد ودلش فارغ از رنج ومحنت روزگار است .       مهدی سر مست از پیاله ی عشق به ملکوت اعلی پیوست و تکه استخوانهای او حاکی از پیکر پاک ومطهرش بود پس از سالها دوری از پدر ومادر برگردانده شده اما آن مهدی که رفت با این مهدی که آمد تفاوت داشت آن مهدی که رفت در آرزوی شهادت بود وعشق مولا در سر داشت واین مهدی که آمد شهید شده و به آرزوه ی دیرینه اش رسیده است .       پیکر پاک شهیدان کربلای ، چهل روز بر زمین گرم نینوا بود وآفتاب سوزان بر جسم مطهرشان می تابید ودر این زمان پیکر شهدائی چون مهدی سالها، گرما و سرما خورده بر بدنشان باران باریده شد ، وخشکی جسم آنها را خشک کرده ولی باور کنید از بدنهای بی جان آنها بهار روئیده سرو وصنوبر روئیده . چه چشمهایی برای باز گشت مهدی نگریست وچه دلهایی که در حسرت دیدار او نشکست .       مطالب گفته شده اندکی از خاطراتم بود که در سالها آنها را در سینه ام نگهداری کرده بودم . نه بیانم خوب است ونه قلمم ونه دیگر خود را لایق صحبت کردن در مورد مهدی ومهدی ها می دانم . هر چه که بود از چشمه سار قلبم نشات گرقته بود . امید که آخر وعاقبت همه ما هم بمانند شهداء باشد ودر آخر به خود افتخار می کنم که یکی از شیفتگان عصمت وطهارت را درک کردم .     زندگی اگر زیباست باید دانست که زیبایی آن فقط با یاد خداست . زندگی زیبا فقط با وجود خدا زیباست واگر اثری از خدا نباشد زندگیها بر فنا هستند وبدانید ای مسلمانان که مهدی و مهدی ها زیبا آمدند ، زیبا زندگی کردند وزیبا رفتند . یادش گرامی وراهش پررهرو باد.           همرزم شهید ، حمید شفعتی
عملیات شناسایی سکوی الامیه13(هدف مشترک،تصمیم مشترک ،نتیجه مشترک)
عملیات شناسایی سکوی الامیه13(هدف مشترک،تصمیم مشترک ،نتیجه مشترک)
انگار می خواستند کار خاصی بکنند. به هم دستور می دادند و یا سیدی، یا سیدی . می گفتند. وقتی نور افکن به آن نزدیکی و پر نوری را به پایین اسکله آوردند و شروع به جستجوی پایین اسکله کردند، فهمیدم چه خیالی در سرشان بود. دایره نور حرکتش را شروع کرد. از حوالی خود پله گردان شروع کرد. این طرف، آن طرف، زیر پایه ها ، هنوز به تیربار نرسیده بود. حدود یک دقیقه گذشت و دایره نور همه جا نور انداخته بود جز زیر توپ. یک آن دیدم دایره نور دارد نزدیک و نزدیک تر می شود. و دایره نور دقیق داشت به سمت ما حرکت می کرد که ناگهان متوقف و بعد خاموش شد. فریاد یک عراقی که فکر می کنم فرمانده آنها بود، هوا رفت و همه ساکت شدند. کاش عربی بلد بودم. مسئول پرژکتور نور افکن را همان جا گذاشت و بالا رفت. باورم نمی شد. یعنی ما را ندیدند؟ یعنی دست از سرمان برداشتند؟ یعنی این همه اطلاعات، سالم به دست بچه ها می رسید ؟ مسئول نورافکن حالا رسیده بود و همه داشتند سر او فریاد می زدند و او مرتب می گفت: نعم یا سیدی، نعم یا سیدی ... «الهی» گفت: «اکبر» دارد می آید پایین ... من هیچ چیزی نتوانستم بگویم. نورافکن دوباره روشن شد و دوباره دنبال ما گشت. یک بار دیگر همین قضیه تکرار شد. بین ستون های پایه و آب دنبال ما یا جسد ما می گشت. چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا اینکه احساس کردم در کمتر از یک ثانیه بدنم از تابش نورافکن گرم شد و نور از روی قایق ما رد شد و دورتر رفت و دوباره برگشت . فریاد عراقی هوا رفت: یا سیدی، یا سیدی ... بالای اسکله همه مسلح و آماده شکار شده بودند. دیگر جای احتیاط و سکوت نبود. صدای من میان صدای عراقی ها گم می ش . داد زدم: «محمد» ! «یا علی»، پارو بزن ... آب بالا آمده بود و قایق بالاتر. از پارو به میله فشار آوردیم. قایق از روی میله رها شد. سر خورد روی آب. حدود یک ساعت می شد که زیر اسکله گیر افتاده بودیم . «محمد» گفت: کنار سکو راهمون را ادامه بدیم. گفتم: جلوی ما ایستادند و منتظرند ... دید درست می گویم. نگاه هر دومان برگشت طرف ساحل. فهمیدم چه چیزی در دل هر دو نفرمان است .
برادر دلاور بسیجی «شهید دکتر حسین پور»
برادر دلاور بسیجی «شهید دکتر حسین پور»
مهرماه امسال وقتی در "بیمارستان خاتم الانبیا (ص) تهران"، «خسرو محمد رضایی» را دیدم باز هم به یاد «علی حسین پور» افتادم. یادش به خیر آن ایام جنگ هیچ وقت آن ها را از هم جدا نمی دیدم. انگار به هم چسبیده بودند. هر جا که می رفتند اونا در کنار هم بودند. در خط مقدم، درعملیات ها، در حسینیه ها تیپ ودر عزاداری ها. خلاصه یک بار به دلم موند که آن ها را از هم جدا ببینم. هر موقع آن ها را با هم می دیدم، می گفتم: شما از همدیگر خسته نمی شوید؟ شد یک بار من شما را از هم جدا ببینم؟ آن ها هم با همان نجابت و متانت خاص خودشون به من لبخند می زدند. خصوصا «علی حسین پور» که علاقه عجیبی به «خسرو» داشت. یک نگاهی به قد و بالای «خسرو» می انداخت و می خندید. «علی» پسری بود خیلی مودب، کم حرف، با وقار ولی شجاع و نترس، بی باک و بی پروا، که به همراه «خسرو» و تعدادی دیگر که همگی آن ها، دقیقا روحیه ای همانند همدیگر داشتند در واحد تخریب دور همدیگر جمع شده و محیطی با صفا را برای خودشان فراهم آورده بودند. «غفار مسعودی»، «اکبر فتح الهی»، «مهدی نظام اسلامی»، «محمدرضا بقایی»، «محمدرضا فطرس»، «حبیب الله دیم» و خیلی های دیگر که الان اسمشون در ذهنم نیست. "عملیات بدر" که شروع همه بچه های تخریب چی به همراه فرمانده بی نام و نشان خودشان «محمدرضا فطرس» در آن عملیات نقش آفرینی کردند. خاطره حماسه های آن ها را همه آن بچه هایی که در "عملیات بدر" در آن محور عمل کردند به یاد دارند و هرگز فداکاری بچه های با صفای تخریب چی به خصوص «علی حسین پور» را فراموش نمی کنند. یقین دارم دیگر هیچ وقت جمعی همانند جمع بچه های با صدق و صفای تخریب چی تیپ را مشاهده نخواهم کرد، همه به یکدیگر عشق می ورزیدند. وقتی یکی از آن ها شهید می شد، مابقی بازمانده ها در عین حالی که در ادامه راه دوستشان مصمم تر می شدند ولی به خوبی غم و ناراحتی را از چشمان مهربان تک تکشان می شد مشاهده کرد. وقتی در "عملیات بدر" «محمدرضا فطرس»، «حبیب الله دیم»، «اکبر فتح الهی» و... به شهادت رسیدند انگار جان همه بچه های تخریب را ازشان گرفته ودند. بگذریم. بعد از "عملیات بدر" بنا به دلایلی مدتی من به "اطلاعات عملیات تیپ" انتقال یافته و به همراه نیروهای اطلاعات مدام به شناسایی خطوط دشمن می رفتیم. یادم نمی رود در یکی از آن شناسایی ها «علی حسین پور» هم که از طرف "واحد تخریب" ماموریت حضور در جمع ما را یافته بود، به همراه خودمان برای شناسایی بردیم. قرار بود که همان روز در دو نوبت افرادی را که به همراه خودمان تا زیر پای دشمن برده بودیم برای دیدن نقاطی که شناسایی شده بودند همراهی کنیم. همگی لباس غواصی پوشیدیم در نوبت اول چند تن از فرماندهان گردان ها را به نقاط یاد شده برده و آنها توانستند از آن معابر بازدید کنند، ولی از آنجائیکه معمولا در حین شناسایی موارد غیر منتظره و پیش بینی نشده ای بوقوع می پیوست، آن روز هم مواردی پیش آمد که باعث به هم خوردن تمام برنامه ریزی قبلی گردید. لذا زمان مقرری که باید گروه بعدی را برای شناسایی می بردیم به هم خورد. نزدیک ظهر بود که به نزد گروه دومی برگشتیم، وقتی به آن ها اعلام شد که بنا به وضعیت پیش آمده امکان ادامه ماموریت میسر نیست، آن ها کلی پکر شدند و سوال کردند: واقعاً هیچ راهی وجود ندارد؟ به آن ها گفته شد خودتان که همه چیز را می بینید، نزدیک ظهر است. دشمن کاملا بیدار است و علاوه بر آن "هواپیماهای قارقارکی دشمن"PC7 هم برای شناسایی به پرواز در آمده اند. آن ها دیگر چیزی نگفتند. در آن حین من چشمم به «علی حسین پور» خورد که هیچ حرفی نمی زد و فقط به ما نگاه می کرد. او نیز لباس غواص پوشیده بود و جزو گروه دوم بود که باید برای دیدن موانع ایجاد شده توسط دشمن می رفت و الان با این وضعیت مواجه شده بود از جمع گروه دوم از همه واجب تر هم تخریب بود که حتما باید موانع را می دید. لذا با دیدن آن وضعیت «علی»، من فکری به ذهنم رسید، فکری که امکان اجرای آن وجود داشت ولی ریسکش بسیار بالا بود. در آن ساعت امکان اینکه دوباره بتوانیم به داخل آب رفته و آرام آرام به طرف دشمن حرکت کنیم و از بین نی ها گذشته تا موانع را ببینیم وجود نداشت و علاوه بر آن به زمان زیادی نیاز داشت که عملا از دست رفته بود. ولی می شد از درون آب راه با بلم سریع به طرف سیم خاردارها و دیگر موانع ایجاد شده توسط دشمن که کاملا مشهود بود رفت. به همین خاطر به یکی از نیروهای اطلاعات که الان یادم نیست چه کسی بود موضوع را گفتم. او با تعجب نگاهم کرد و گفت: دیوانه شدی؟ امکان ندارد. من هم خندیدم و گفتم: به ریسکش می ارزد. او هم سری تکان داد و گفت خود دانی. به «علی حسین پور» گفتم: «علی» می خواهم اینکار را به خاطر تو انجام بدهم. تو حاضری؟ لبخندی زد و گفت: من حاضرم. من رفتم داخل بلم «علی» و به او گفتم: تو از پشت پارو بزن من جلوی بلم می نشینم و پارو می زنم. خلاصه با همان وضعیت، در حالیکه نزدیک نمازظهر بود به طرف موانع دشمن که در آب راه اصلی ایجاد کرده بود رفتیم تا به آن موانع رسیدیم. به «علی» اشاره کردم، «علی» باز هم لبخندی زد و سرش را تکان داد در کنار سیم خاردارهای ایجاد شده در نزدیکی کمین دشمن در آب راه که از کف آب راه تا حداقل یک متر بالای نی ها و به عمق حداقل 25متری نصب گردیده بود. به گونه ای که حتی امکان پرواز پرنده کوچکی هم در بین آن ها وجود نداشت. دقایقی ایستادیم تا او خوب آن موانع را ببیند. سپس با همان وضعیت به طرف سایر نیروها که منتظر ما بودند برگشتیم. وقتی که به جمع دیگر دوستان پیوستیم، آن ها به «علی» گفتند تو چرا حرف او را پذیرفتی؟ «علی» با همان لبخند زیبایش جواب همه را داد. زمان به سرعت گذشت. «علی» در عملیات های بعدی هم نقش آفرینی کرد. "عملیات های والفجر8"، ادامه "والفجر9"، "کربلای 1"، "کربلای 4و5 "، "کربلای 10" و در نهایت "والفجر 10" هم آخرین عملیاتی است که «علی» در آن حضور داشت. جنگ که به پایان رسید «علی» همیشه غم دوری از دوستان شهیدش را با خود داشت. او که در اکثر صحنه های جنگ و میدان های نبرد حضور داشت و روزگار زیادی را با جمع کثیری از شهدا گذرانده بود، از اینکه از جمع سایر دوستانش جامانده بود غمگین، ولی به هر حال تسلیم تقدیر و مشیت الهی بود.  با اتمام جنگ «علی» به ادامه تحصیل پرداخت و در رشته پزشکی به دانشگاه راه یافت و با رتبه بسیار خوب و با مدرک دکتری از دانشگاه فارغ التحصیل گردید. وقتی که مدرک پزشکی خود را گرفت هر وقت که او را می دیدم به شوخی به او می گفتم: "دکتر تخریب چی"، در اتاق عمل یک وقت فکر نکنی داری مین خنثی می کنی ها! و او هم مثل گذشته فقط لبخند زیبایی را تحویلم می داد. به محض اینکه مدرک پزشکی خود را گرفت، او که عاشق خدمت به مردم بود، داوطلب خدمت در منطقه بسیار محروم، فاقد امکانات و بی نهایت گرم "آغاجاری" گردید. خیلی ها به او می گفتند چرا این کار را کردی؟ ولی آنهایی که «علی» را می شناختند و از روحیه خدمتگزاری بی منت او خبر داشتند می گفتند: اگر «علی» کاری غیر از این کرده بود باید تعجب می کردیم. اگر «علی» بدون هیچ چشم داشتی خودش را وقف خدمت به مردم آن خطه محروم کرد و از خودش و عارضه هایی که در جنگ نصیبش شده بود غافل شده، به هیچ چیز جز خدمت رسانی به خلق خدا فکر نمی کرد. امکان نداشت در هر ساعتی به "درمانگاه آغاجاری" مراجعه کنی و «علی» آن جا نباشد. با همان روحیه و با همان حسن خلق. راستی یادم رفت بگویم، علی رغم اینکه جنگ تمام شده بود ولی هر وقت «علی» را می دیدم باز هم «خسرو» در کنارش بود. من می خندیدم و می گفتم: بابا جنگ تمام شده، شما نمی خواهید از هم جدا بشوید؟ و باز هم دقیقا همانند گذشته ها آن دو لبخندهای زیبای خودشان را تحویلم می دادند. زمان به سرعت در حال گذربود، تا اینکه یک روز به من خبر دادند« علی» در حین کار دچار مشکل شده و به بیمارستان منتقل گردیده و بلافاصله به حال کما رفته است. دلم لرزید کیلومترها از او فاصله داشتم. ندایی درونی به من می گفت: «علی» هم در حال پریدن از این قفس خاکی است. مدام به دلم نهیب می زدم. خدا نکند. آخه «علی» تنها پسر خانواده بود و همه ی امید پدر، مادر و خواهرانش است، هی صلوات می فرستادم، چهره معصومش در ذهنم متجسم شده و به یاد لبخندهای زیبایش افتاده بودم. بغض گلویم را شدید می فشرد. نگران بودم. دو روز بعد «مجید امینیم به من زنگ زد و گفت: که «علی» هم رفت، تا گفت «علی» هم رفت بغض چند روزه ام ترکید. بلند بلند شروع به گریه کردم. به یاد روزهای جنگ افتادم. روزها و شب های عملیات، یاد آن ایامی که در "پادگان شهید غلامی" «علی» را به هنگام نماز در حسینیه تیپ می دیدم، به یاد آن روزی که با هم زدیم به سیم آخر و با بلم تا پای سیم خاردارهای دشمن رفتیم و برگشتیم، به یاد لبخندهای زیبایش و... آن روز وقتی «خسرو» را در "بیمارستان خاتم الانبیاء(ص)" تنها دیدم، باز هم به یاد« علی» افتادم. «علی» رفیق بسیار با وفایی بود، بی ریا، ساده، صمیمی، نجیب، آرام، شجاع، باوقار، بی ادعا، بی توقع و... اکنون وقتی به شهرم "بهبهان" می روم و برای دیدار با دوستان شهیدم بر مزار آن ها در گلزار شهدا، حاضر می شوم هنگامی که بالای قبر «علی» می روم و چشمم به عکسش می افتد، خاطرات گذشته به یادم می آید و ابیات ذیل در ذهنم نقش می بندد با تمام خویش نالیدم چو ابری بی قرار گفتم ای باران که می کوبی به طبل بادها هان بکوب، اما به آن عاشق ترین عاشق بگو  زنده ای ای زنده تر از زندگی در یادها علی جان! نه تنها من بلکه همه دوستانت هرگز فراموشت نکرده و نمی کنند.  امیدوارم که تو نیز فردای قیامت ما را از شفاعت بی بهره نکنی. روحت شاد، یادت گرامی. منبع: نشریه" فکه" شماره80  نویسنده: امیر کعبی  
شهید گمنام خود را معرفی کرد
شهید گمنام خود را معرفی کرد
تلفن منزل «خوشواش» به صدا درآمد. از آن طرف صدای «برادر سرهنگ جعفری» به گوش می رسید، گوشی را برداشتم، خبری دلنواز و تعجب برانگیز را برایم مطرح کرد. وی گفت: که من باجناقی دارم به نام «محمد قاسم کمالی» که اهل "آزادشهر استان گلستان" است که الان در "شهرستان گرگان" سکونت دارد. ایشان شب 24/6/85 از "گرگان" به خانه ما در "آمل "تشریف فرما شد که از اینجا عازم "تهران" بودند. او آن شب در منزل بود که خواستم برای شب وداع به حسینیه سپاه "آمل" آمدیم. او را هم با خود آوردم. ولی ایشان صبح روز جمعه 24/6/85 عازم "تهران" بود و لذا برای تشییع به «خوشواش» حضور نداشت و من صبح از او جدا شدم و او به "تهران" رفت. ولی من الآن بعد از مراسم در« خوشواش» به منزل "آمل" برگشتم. اهل منزل یادداشتی از ایشان را به من دادند که باز کردم و خواندم که خطاب به من نوشته است؛ دیشب در منزل شما برای من در رؤیا، واقعه ای پیش آمد که برایت می نویسم. من که دیشب به همراه شما برای وداع با شهیدان گمنام به حسینیه سپاه آمدم در حین مراسم و شور و هیجان جمعیت در عرض ارادت به ساحت شهیدان در دلم نسبت بدان ها شک و تردید پیش آمد که شاید این ها پیکر شهیدان نباشند که به مردم داده اند و به اسم شهدای گمنام این جور مردم را به هیجان درآوردند. دیشب بعد از مراسم آنجا به منزل شما مراجعت کردیم، در عالم رؤیا دیدم، ابدان شهدا به صورت بدن تازه از دنیا رفته در آمده اند و در تابوت قرار دارند و یکی از آن سه تا شهید از سر جایش برمی خیزد و خطاب به من می گوید: تو شک داری که ما شهید نباشیم، بدان که ما شهید هستیم و من «محمد ابراهیمی» هستم و 15 ساله ام و شغل پدرم در راه آهن خوزستان (اهواز) است... خواستم این واقعه را به شما برسانم. بعد از نقل این واقعه از «آقای جعفری»، تعجب این کم ترین برانگیخته شد که با این حساب، در اولین وهله به ذهن آمد که در "اهواز" پیگیری شود، تا ببینیم آیا شهید مفقودالاثری به نام «محمد ابراهیمی» داریم یا نه؟ که در صورت مثبت بودن، تحقیقات ادامه یابد تا اسم مبارک پدر و مادرش و شغل پدر گرامی او و از اینکه در کدام عملیات شهید شد و جنازه او آمده، پیگیری شود، لذا مطلب از طریق یکی از دوستان در "اهواز" پیگیری شد و با گرفتن یک لیست از مراکز قانونی معلوم شد که در سراسر کشور 34 نفر شهید مفقود الجسد به نام «محمد ابراهیمی» داریم که یکی از این ها مربوط به "شهر اهواز" می باشد. مطلب مذکور را با «سردار سعادتی» "فرمانده ناحیه بسیج استان خوزستان" طی تماسی در جریان گذاشتم که در نتیجه، وی بزرگواری کرده ضمن تحقیق در این مورد در سوم ماه رمضان سال 85 تلفن فرمودند: که در "اهواز" خانواده او را شناسایی کردیم. که فرزندشان به نام «محمد ابراهیمی» است تا اینکه در شب 25 ماه مبارک، «برادر اکبر زاده» از "اهواز" تلفن کردند که در مورد شهید عزیز "اهوازی" تحقیق کردیم، نام پدرش «عبد الحمید» است که در "اهواز" خیابان فراهانی کوچه البرز پلاک 392 منزل دارند. و فرزند عزیزش «محمد ابراهیمی» متولد 1345 می باشند که سال 63 و ظاهراً در "عملیات بدر" در "شرق دجله "به شهادت رسید و مفقودالجسد گردید و شهادت وی را هم سپاه تاکید کرده است. و وی در" تیپ امام حسن علیه السلام" از "لشکر هفت ولیعصر (عج) خوزستان" بسیجی بود که شهید شد و شغل پدرش هم اکنون در اداره راه و ترابری "اهواز" است و خانواده بسیار بزرگوار و اهل معنی هستند که از عزیزان بومی و محلی "اهواز"ند که در کوچه نزدیک ما منزلشان می باشد. این کم ترین هم در تاریخ 26/12/85 مطابق با 27 صفر 1428 ه. ق از "قم "عازم "اهواز" شدم و در روز 28 صفر یعنی سالروز شهادت «امام حسن مجتبی علیه السلام» و رحلت جد اطهرش «خاتم انبیا صلی الله علیه و آ له» صبح ساعت 10 به منزل شهید عزیز « آقای محمد ابراهیمی» تشرف حاصل کردم. خانواده گرامی او از پدر بزرگوار شهید که خود رزمنده هشت سال دفاع مقدس بود و مادر عزیز شهید و برادران و خواهران و ... به استقبال آمدند که به زیارتشان مترنم شدم و اشک شوق از دیدگان جاری بود، معلوم شد که فرزند عزیزش حدوداً 18 ساله بوده که در "عملیات بدر منطقه عملیاتی خیبر" مفقود الجسد گردید. مادر عزیزش تا این روز که من مشرف شدم حدود 22 سال است که لباس سیاه را از تن خود در نیاورده بود و به گفته پدر بزرگوار شهید این مادر بر اثر گریه و کدورت دائمی در فراق عزیزش یک چشم مبارکش بسیار کم نور گردیده و چشم دیگرش در شرف از دست رفتن است که این خبر شهدای گمنام "خوشواش" به ما رسیده است. البته قبل از آنکه این خبر را «سردار سعادتی» با همراهان در آن شب به ما برسانند. خواهر شهید خواب دیده است که شهید برای مادرش پیغام می دهد که این قدر گریه نکند که من پیدا شدم که طولی نکشید که خبر رؤیای شما به ما رسید. پدر شهید خودش از سال 63 الی 65 در "منطقه هورالهویزه" و "شط علی" و "منطقه عملیاتی خیبر" مسئولیت جاده سازی در درون "هور" را بر عهده داشته است که این حقیر از سال 64 قبل از "عملیات والفجر 8" در منطقه "شط علی" در حین جاده سازی او را زیارت کردم و وقتی آدرس آن روزها و خاطرات به میان آمد پدرش فرمود: که آنجا به مسئولیت من جاده سازی شد و اینکه شهید در خواب شغل مرا به بحث راه سازی در راه آهن و این ها اعلام کرد برای آن است که من هم شغلم این است و هم در آن سال ها مسئولیت راه سازی و جاده سازی در "هور" را بر عهده داشتم. پدر گرامی این شهید گفت: که برای ما افتخار است که شهید ما در آنجا دفن گردید و ما نه تنها نمی گوییم که شهیدمان را بیاوریم بلکه با افتخار برای فاتحه خوانی به آنجا می آییم و به این حقیر فرمود: که من وصیت کردم که اگر صلاح بدانید و مقدور باشد من که از دنیا رفتم مرا هم به" خوشواش" بیاورند و در کنار فرزندم مرا دفن نمایند. «شهید محمد ابراهیمی» در خواب آن عزیزمان که خود را به نام و با شغل پدر گرامی معرفی کرد به تمام جزئیات و اینکه در بین این سه شهید گمنام کدام یک است معرفی نکرد زیرا خواست خودش را از گمنامی به در نیاورد و چون وی در "منطقه عملیاتی بدر" شهید شد که "عملیات خیبر" هم در حدود همان منطقه در "جزیره مجنون" عمل شد که تا "شرق بصره" امتداد یافت لذا به احتمال قوی شاید «شهید ابراهیمی» در بین سه شهید گمنام "خوشواش" همان شهید مربوط به "عملیات خیبر" باشد لذا باز هم در گمنامی قرار دارد و به هر حال از غیب به تمامه به شهود خود را ظهور نداد
نامه ای از
نامه ای از
«پاسدارشهید گودرز محمودی» که در سال 1363 به شهادت رسید یک هفته پیش از شهادتش نامه ای به «امام خمینی (ره)» نوشت که کمی پس از شهادتش این نامه به دست «خمینی» کبیر رسید. «گودرز محمودی» "مسئول تبلیغات تیپ 15 گردان امام حسن مجتبی (ع)" بود که در روز 63/9/18 در "جزیره مجنون" در حالی که با کمین دشمن روبرو شده بود به شهادت رسید این شهید در تاریخ 63/9/11 نامه ای به «امام روح الله» نوشت و درخواست ملاقات حضوری با «امام» را نمود اما شاید زمانی نامه به دست امام رسید که وی به جمع یاران شهیدش پیوسته بود. به تاریخ 11/9/63 بسمه تعالی حضور محترم و مبارک پدر بزرگوار و پدر دلسوز جماران نایب الا مام، «الامام روح الله الموسوی الخمینی» ادام الله جلاله. سلام علیکم. ضمن عرض سلام خالصانه خدمت آن بزرگوار امید است که در پناه «امام زمان (عج)» زیست نموده و هیچ گونه نگرانی عارض وجود گرامیتان نگردد. در ضمن «امام» عزیز و پدر پرسوز مدت زیادی است از پیروزی انقلاب تا به حال مشتاق دیدار شما پدر بزرگوار می باشم و به علت مشکلات کاری و یا هم اینکه احیاناً جلوگیری کنند از این که بتوانم با شما پدر بزرگوار ملاقات شخصی انجام دهم نتوانستم خدمتتان برسم. لذا از آن مرجع بزرگ و عالی قدر تقاضامندم که خواسته این بنده حقیر خدا را قبول بفرمایید. و این نامه را که در حال حاضر خدمتتان عرضه می دارم در "جبهه جنوب (جزیره مجنون)" در حین مطالعه [گزارش های] ویژه از زندگی شما حضرت عالی بودم و با خود فکر کردم نامه ای خدمت امام بزرگوار عرضه بدارم شاید اجازه دادند این بنده حقیر وجود گرامیشان را ملاقات نمایم. «گودرز محمودی» قربان وجود گرامیتان        . عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی "شهرستان ایذه". والسلام علی من اتبع الهدی           من الله توفیق        [امضا ...] الاحقر «گودرز محمودی».