loader-img-2
loader-img-2
عملیات شناسایی سکوی الامیه6(ناخدا زایر و شخصیت شناسی دریا)
عملیات شناسایی سکوی الامیه6(ناخدا زایر و شخصیت شناسی دریا)
اگر تا صبح بچه های خودی را پیدا نمی کردیم، معلوم نبود چه بلایی بر سرمان می آمد. احتمال دیگری که من می دادم، خاموش کردن چراغ فانوس دریایی بود. گفت : چکار کنیم محمد ؟ گفت: توکت علی الله ! تا چشم کار می کرد ، سیاهی بود فکر نمی کردم دریا این طور با ما شوخی کند. چپ و راست می رفتیم تا سکو را پیدا کنیم. ترسم از وحشت دریا بود که می گفتند هوش از سرآدم می برد. نگاهی به پشت سرم انداختم. چهره بچه ها را درست نمی دیدم . دریا به این بزرگی، بی هیچ نشانه و علامتی ... کم کم صداهایی در گوشم شروع به شکل گرفتن کرد. صدا داشت با من حرف می زد . این حرفها را قبلا جایی شنیده بودم . اول جمله ها تک تک گفته می شد و بعد ، آرام و روان پشت سر هم ردیف شدند ... مرتب این جمله ها توی ذهنم شکل می گرفت: وقتی وسط دریا گیج می شوی ... وقتی نمی دانید دارید می روید یا برمی گردی ... وقتی جای ستاره ها عوض می شه و قطب نما از کار افتاد، اون وقته که می فهمید چقدر تنهایی. تو هستی و خدا و دریا ...ها ... خیال کردی بوی کباب می آ ید، توی دریا کباب می دهند ؟ نه ... وسط دریا که رفتی می بینی دارند به تن آدم داغ می چسبونند ... دریا حسوده ، یه بلایی به سر آدم می آورد که آدم از آدمیت می افتد ... من به اندازه تمام روزهای زندگیت، در این دریا روز رو به شب، شب رو به روز رساندم ، ولی بعضی وقت ها در همین دریا، یک بلایی به سرم می آید که یادم می رود شیر ننه ام را کی ترک کردم .. تازه یادم آمد که این جمله ها را چه کسی گفته بود. چهره« نا خدا زایر» جلوی چشمانم آمد. آن روزها زیاد پیش او می رفتیم. روزهایی که می خواستیم، با وضعیت "اروند" و جزر و مد آن برای "عملیات والفجر 8" آشنا بشویم. همیشه قلیانش به راه بود و همیشه بچه ها را با خوشرویی تمام می پذیرفت. سن زیاد و دنیا دیده بودنش باعث می شد تا با کلام شیرین و لهجه جنوبی اش ما را کامل مجذوب صحبت های خودش بکند. حالا که در دریا گم شده بودیم ، حتی جمله هایی از او را که فراموش کرده بودم حالا داشت به خوبی با صدای او در گوشم نجوا می شد: خدا هیچ وقت برایت نسازد که این طور سرت بیاد، ولی من مرده و تو زنده ببین کی سرت میاد؟ این موقع ها اگر یک کم روغن جگر کوسه بخوری، شاید یک کم بهتر بشوی. آن وقت یک نون می خورم و صد سجده شکر می کنم. دریا را این طور نبین ، درست است که مادره ... درست است که از خونش این همه ماهیگیر را سیر می کند ... ولی دلخوشی ماهیگیر که به ماهی ... دلخوشی دریا به چیه ؟ دریا یک مادر بی شوهر. که بعضی وقت ها دلش سر می رود... شب های چهارده ماه که کامل شد، شیر ماهی می آید روی آّب، تماشای ماه. آن وقت  که تور می اندازند و می گیرند . تماشای ماه به قیمت جونش تمام می شود ... هی ... یک چیزهاییدر  همین دریا دیدم که نگو ... خروس ماهی دیدم، این هوا. ماهیه، آخرش دو تا خال دارد، دستت بالای قایق، داری تور می کشید بالا، یک دفعه می پرد بیرون آب، دستت را باز می کند و می خورد ... یک بار، مار ماهی یک جاشو را زد، جلوی چشم خودم، اینقدر جون داد تا مرد ...
راز لبخند علی
راز لبخند علی
برای "فرماندهِ گروه شناسایی اطلاعات تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع)" فرزند دلاور" لرستان" «سردا شهید علی نصرتی» تابستان سال 1364 بود.ازآمدنم به "تیپ امام حسن (ع)" بیش از هشت ماه می گذشت. بواسطه حشر و نشری که با نیروهای اطلاعات عملیات داشتم شدیداً به آنان دلبستگی خاصی پیدا کرده بودم. بگونه ای که وقتی در محور،انجام وظیفه می کردم، عمده وقتم را با آنان می گذراندم. لذا به «حشمت» پیشنهاد کردم اجازه دهد مدتی را با بچه های "اطلاعات عملیات" کار کنم. حشمت گفت : «اتفاقاً من هم می خواستم در این خصوص با تو صحبت کنم.» سپس ادامه داد: که از طرف "قرارگاه کربلا" ماموریت یافته اند تا خطوط پدافندی دشمن در محور "عملیاتی بدر" را شناسائی کنند و اگر بتوانند چند معبر را برای انجام عملیات بعدی مشخص نمایند، به همین خاطر با «حبیب» صحبت کرده که با توجه به سابقه گذشته من در اطلاعات عملیات دیگر یگان ها و "قرارگاه کربلا" برای مدتی مرا به "اطلاعات عملیات "ببرند تا به آن ها در انجام این ماموریت کمک کنم و «حبیب» هم پذیرفته و گفته خودت با «حمید» صحبت کن. «حشمت» ادامه داد: من می خواستم در این زمینه با تو صحبت کنم و کلی هم برای اینکه تو این پیشنهاد را قبول کنی دلایل ردیف کرده بودم و فکر نمی کردم که اصلاً خودت این پیشنهاد را مطرح کنی، لذا من موافقم. بعد با «محسن زارع» صحبت کرد و این چنین شد که من حداقل برای مدت چهار ماه به "اطلاعات عملیات تیپ" مامور شدم. وقتی موضوع به نیروهای "اطلاعات عملیات" اعلام شد، تمامی بچه های واحد خوشحال شدند. بخصوص «علی نصرتی». «علی» وقتی خبر را شنید سریع به سراغ «کریم صفی زاده» رفت و گفت: اجازه دهید «حمید» در کنار من باشد و روی انجام این کار خیلی به «کریم» اصرار کرد تا بالاخره موافقت «کریم» را جلب کرد. اینگونه شد که رفاقت و همراهی من با «علی» آغاز شد . قرار شد فردایش برای شناسایی با «علی» به محوری برویم که نیروهای قبلی در شناسایی های قبل اعلام کرده بودند دشمن در محور " گوار" کمین ایجادکرده و اعلام این موضوع مورد تردید واقع شده بود .ساعت 2 بعد از نیمه شب آرام به طرف کمین حرکت کردیم. حدود ساعت 4 صبح به نزدیکی خط دشمن رسیدیم، و حدود نیم ساعت استراق سمع کردیم. بعد از حصول اطمینان از بی خبری دشمن تصمیم گرفته شد من و «علی» و «رضا «عبدی» لباس غواصی بپوشیم و «محمد عابدینی» و «داود قدیری» در قایق برای تامین بمانند. ولی من به «علی» گفتم: اجازه بدهید من و «رضا» و «داوود» برویم و تو در قایق بمانید. اول قبول نکرد ولی من اصرار کردم و بالاخره راضی شد. به همین خاطر من و «رضا» و «داود» لباس غواصی پوشیدیم و برای پیگیری موضوع و مشخص نمودن وضعیت کمین مورد ادعای قبلی به درون آب رفتیم و بعد از سه ساعت موضوع را پیگیری کردیم و نزدیک ظهر به سمت بلم های تامین که «علی» و «محمد» در آنجا منتظر بازگشت مان بودند برگشتیم و آنچه را که دیده بودیم به «علی» گفتیم، «علی» خندید و گفت: « بالاخره نگذاشتی یکبار با هم به درون آب برویم تا ببینیم که چقدر دل و جرات داری ؟» گفتم: «علی»، شب دراز است و قلندر بیدار. «علی» خندید و گفت: نه خیر قلندر بیکار ! بعد سریع به سمت نیروهای خودی بازگشتیم و گزارش خودمان را اعلام کردیم، چند روز بعد مجدداً قرار شد برای مشخص نمودن و شناسائی معبری جلو برویم، این بار «علی» گفت: « حمید الان دارم به تو می گویم آنجا دوباره اصرار نکنی.» خندیدم و گفتم :« نخیر این بار می خواهم همراه خودت باشم. » «علی» هم لبخند زیبائی زد و گفت: حالا درست شد پس بزن تا سریع بریم » ساعت 2 صبح با سه فروند بلم به اتفاق 6نفر دیگر بجز سه نفر که بایستی برای تامین در بلم ها می ماندند، بقیه باید برای ماموریت محوله لباس غواصی می پوشیدند و برای شناسائی به سمت دشمن حرکت می کردند. و حدود ساعت 4:30 صبح نزدیک دشمن رسیدم، باز هم طبق روال قبلی اول استراق سمع بعد هم آرام لباس غواصی پوشیده و به درون آب رفتیم. من و «علی» و «عطا قدکساز» با هم بودیم، «رضا عبدی» و یکی دیگر از بچه ها با یکدیگر به سمت دیگری رفتند، «علی» جلوی من بود و آرام و با هوشیاری کامل به سمت دشمن حرکت می کرد. بعد از طی مسافتی «علی» ایستاد و در حالیکه با دست داشت به سمتی اشاره می کرد به من علامت داد که به آن طرف نگاه کنم، وقتی به سمتی که «علی» اشاره کرده بود، نگاه کردم "دماغه دوبه " دشمن را که از آن به عنوان کمین در جلوی خط اول خود استفاده می کرد دیدم، برگشتم و به «علی» نگاه کردم. «علی» درحالیکه دستش به علامت سکوت بر روی لبانش گذاشته بود اشاره کرد که به سمت دیگری حرکت کنم من نیز به «عطاء» اشاره کردم و به سمتی که «علی» اشاره کرده بود حرکت کردیم، تا دشمن متوجه نشود. «علی» در همان موضع خودش ماند تا من و «عطا» به او رسیدیم وقتی به «علی» نزدیک شدیم، علی لبخندی زد و به" زبان لری" گفت:«خانه خراب نزدیک بود خانه خرابمان کند » و دوباره جلو افتاد و آهسته به سوی جلو حرکت کردیم، «علی» در نقطه ای ایستاد و اشاره کرد به سمتی که او پیچیده حرکت کنیم ما نیز به همان سمت که به درون نی زار می رفت رفتیم . چند قدمی بیش نمانده بود به انتهای آن مسیر برسیم؛ که ناگهان صدای عطسه سرباز عراقی هر سه نفر ما را در جایمان میخکوب نمود. «علی» سریع به طرف من برگشت و اشاره کرد آرام به سمت عقب برگردیم ما نیز خیلی آرام که حتی صدای بهم خوردن نی ها ایجاد نشود عقب برگشتیم تا به جایی رسیدیم که «علی» اشاره کرده بود به آن سمت بیائیم، ایستادیم تا «علی» آمد من آرام خندیدم و گفتم :«علی» چیزی نمانده بود که این بار تو خانه خرابمان کنی. «علی» هم خندید و گفت : خیلی خوب به سمت دیگری می رویم تا پشت کمین در بیائیم، به دنبالم بیائید » من دوباره خندیدم و گفتم: «علی» خدا به ما رحم کند اگر تو امروز ما را به کشتن ندادی هر چه دلت خواست بگو. «علی» هم دوباره خندید و گفت: خیلی خوب عجله کن. دوباره خودش جلو افتاد و من و «عطا» هم با رعایت فاصله از یکدیگر پشت سرش حرکت کردیم بعد از طی مسافتی «علی» که در کنار نی ها آهسته حرکت می کرد در حالیکه مکعبی توخالی از جنس آهن که بر روی هور معلق قرار می گرفت. برای استراحت و همچنین نگهبانی به انتهای آن نی زار رسیده بود آهسته به سمت راستش نگاهی کرد و با دست چپش به ما اشاره می کرد که آرام خودمان را به او برسانیم. وقتی به نزد «علی» رسیدم «علی» به سمت من برگشت و درحالیکه لبخند می زد گفت :« حمید» سمت راست را نگاه کن و ببین کمین دشمن را . من هم آرام قدری جلو رفتم و خیلی آهسته به سمت راست نگاه کردم، الله اکبر چه می دیدم کمین دشمن، همان "دوبه ائی" که وقتی از پهلو به سمتش می رفتیم عطسه سرباز دشمن ما را در جایمان میخکوب کرده بود، به سمت «علی» آمدم و گفتم :«علی» چه باید بکنیم وقت نداریم که دوباره به سمت دیگری برگردیم . «علی» به سمت راست که کمین دشمن بود نگاه کرد، سپس به جلویمان نگاهی انداخت بعد هم به سمت چپ نگاه کرد سمت راست کمین دشمن درفاصله حداکثر 4 متری مان قرارداشت جلویمان "محوار". آن طرف "محوار" که فاصله اش تا ما چیزی نزدیک به بیست متری شد چندین ردیف نی، سمت چپ مان کاملاً "محوار" تا زیر سیل بند دشمن که حداکثر فاصله اش تا ما پنجاه متر می شد. بعد به من نگاه کرد و گفت: لحظه ای صبر کن. دوباره چند قدم جلو رفت و به سمت راست نگاهی کرد و آرام به سمت من آمد و گفت: «حمید» روی "دوبه" ظاهراً همه خوابند، لذا هیچ راهی نداریم باید بین مسیر "محوار" بیست متری را سریع طی کنیم و به درون نی زاری که در روبرویمان می بینی برویم . من می روم وقتی به آن سمت رسیدیم شما نیز به همین ترتیب بیائید. کاری بسیار سخت و خطرناک که اگر دشمن متوجه ما می شد که در فاصله 4 متریش بدون هیچ پوشش در حرکت هستیم امکان نداشت که بتوانیم از دستش فرار کنیم. «علی» خیلی آرام درحالیکه تمامی توجه اش به سمت راست خودش بود به سوی جلوی خود حرکت می کرد و ما نیز یک نگاهمان به «علی» بود یک نگاهمان به سمت راست کمین. یک نگاهمان به سمت چپ خط پدافند دشمن در پنجاه متری «علی» موفق شد فاصله بیست متری را طی کند و خود را به درون نی زار روبرو رساند، با دست اشاره کرد حرکت کن، من هم به «عطا»گفتم: «من حرکت می کنم مواظب باش » من هم به هر طریق که بود این فاصله را طی کردم و نزد «علی» رفتم، نگاهی به «علی» کردم او هم لبخندی زد و به «عطا» اشاره کرد بیا، «عطا» هم به همان طریق نزد ما آمد، وقتی سه نفری دوباره کنار هم قرار گرفتیم به «علی» گفتم: «علی» حالا دیگر باورم شده که تو می خواهی امروز یا ما را به کشتن بدهی و یا اسیرمان کنی » «علی» باز هم آرام خندید و به "زبان لری" گفت: بادمجان بم آفت نداره! و در حالیکه وسط دشمن واقع شده بودیم. جلویمان خط اصلی دشمن در فاصله پنجاه متری و پشت سرمان کمین دشمن در فاصله 4 متری «علی» اشاره کرد حرکت کنیم. مجدداً «علی» جلو و من و «عطا» هم در پشت سرش با رعایت فاصله مشخص به سمت جلو یعنی به طرف سیل بند خط اصلی دشمن حرکت کردیم، خیلی آرام حرکت می کردیم تا هیچ صدایی ایجاد نشود و حتی آب هم خیلی تکان نخورد آب "هورالهویزه" ساکن و راکد بود و هیچ حرکتی نداشت حال خود تصور کنید در درون این آب و در درون نی زار چگونه باید حرکت کرد که نه نی ها تکان بخورند و سر و صدا ایجاد شود نه آب حرکتی موجی ایجاد کند. «علی» آنقدر رفت تا اینکه به انتهای نی زار در فاصله بیست و چند متری خط اصلی رسید، وقتی به نزد «علی» رسیدیم. «علی» گفت: با توجه به مسائل پیش آمده که برنامه ما را بهم ریخت و اینکه تا دقایقی دیگر فعالیت عراقی ها روی خط خود آغاز خواهد شد از اینجا به بعد دیگر نمی توانیم جلو برویم. دشمن از ساعت 5 صبح تا حدود ساعت 9 الی حداکثر 10 صبح بدلیل اینکه شب ها بیدار بودند استراحت می کردند و لذا این زمان بهترین زمان برای انجام شناسایی بود. از همان جا خط دشمن و سنگرهای احداثی را نگاه کردیم، موقعیت سنگرهای تیربارهای مختلف را مشخص نمودیم، «علی» گفت: «حمید» خوب اطراف را نگاه کن و هر آنچه نظرت را جلب کرد مشخص کن. چون یقیناً تا چند وقت قسمتی از نی زار که عراق برای احاطه داشتن به منطقه نی ها آن را از انتها می برید. دیگر همین مقدار کم باقی مانده نی را که با استفاده از استتار آن الان تا اینجا آمده ایم هم نخواهیم داشت و دشمن تا شعاع حداقل 200 الی 300متری خود را به محوار مبدل خواهد نمود تا هیچ چیزی باقی نماند که ما بتوانیم ازآن استفاده کنیم و خودمان را زیر پای او برسانیم.  بعد از حدود 40 دقیقه کار می بایستی با توجه به آغاز تحرک روزانه دشمن این بار سریعتر و کاملاً هوشیارتر به عقب و به سوی خط خودمان برگردیم، از آن فاصله نمی شد کار جدیدی کرد و لذا همان مسیر را تا نزدیک کمین برگشتیم، وقتی نزدیک کمین رسیدیم به «علی» گفتم: «علی» امکان ندارد که بتوانیم از سمت چپ کمین رد شویم؟ «علی» گفت:  سمت چپ کمین آبراه است که کاملاً سیم خاردار و مین گذاری شده و بعد از آبراه نیز "محوار" بسیار گسترده ای در آن طرف قرار دارد و دشمن الان که خورشید نزدیک به وسط آسمان است کاملاً به "محوار" دید دارد. من هم دیگر حرفی نزدم، استرس، دلهره، تحرک دشمن، واقع شدن در دل دشمن و خلاصه همه این ها با هم قاطی شده بودند. به ساعت نگاه کردم 10:30 صبح بود. هیچ راهی نداشیتم. «علی»: آرام از نی زار بیرون رفت و به سمت چپ نگاه کرد و بعد سریع برگشت و در حالیکه لبخند همیشگی را بر لب داشت آرام به "زبان لری" گفت: «حمید» این بار گاومان زائیده و فکر کنم چند قلو هم آورده  گفتم: «علی» چه شده؟ دوباره لبخندی زد و گفت: سرباز عراقی روبروی "محواری" که باید رد شویم روی صندلی نشسته و دارد روزنامه می خواند و فکر کنم خانه مان دارد خراب می شود. من یک نگاه به «علی» کردم و گفتم: «علی» شوخی نکن. او دوباره با همان آرامش قبلی خود لبخند دیگری زد و گفت : باور نمی کنی؟ خودت برو نگاه کن! من به «عطا» نگاه کردم و آرام از نی زار بیرون آمدم و به سمت چپ نگاه کردم، دیدم بله سرباز گنده عراقی روی صندلی نشسته و در حالیکه روبروی "محوار" قرار دارد در حال خواندن روزنامه است، فوری نزد «علی» آمدم و گفتم: خوب «علی» چه باید بکنیم ؟  «علی» مکثی کرد و گفت: « می خواهی اینجا بخوابیم تا فردا؟ گفتم: «علی» مسخره بازی درنیار. «علی» دوباره در حالیکه می خندید گفت: خوب پس باید برویم هرچه بادا باد یا می رویم یا می خوریم دیگر گفتم: باشه بریم. «علی» گفت: پس آیه شریفه «و جعلنا من بین ایدیهم سداً و ...»را بخوایند. هر سه نفر آرام آیه شریفه را تلاوت کردیم، «علی» گفت: « من اول می روم شما مواظب سرباز عراقی باشید. «علی» آرام از نی زار بیرون آمد. در حالیکه یک نگاه به جلوی می کرد و یک نگاه به راستش که خط دشمن بود. خودش را بالاخره به آن سمت که در دید سرباز کمین عراقی نبود ولی دشمن از خط اصلی خود بر روی آن دید کامل داشت رساند و به من اشاره کرد حرکت کن، من هم همه چیز را به خدا محول کردم و مجدداً آیه شریفه «وجعلنا » را تلاوت کردم و در حالیکه تمامی توجه ام به سمت چپم بود که سرباز عراقی در چهار متریم روی صندلی نشسته بود و روزنامه را روبرویش گرفته بود و مطالعه می کرد به دیگر سمت "محوار" بیست متری حرکت کردم، کافی بود سرباز عراقی روزنامه را قدری کنار می زد آن وقت من را روبرویش در آب می دید، قدری که حرکت کردم دیدم چیزی به پایم گیر کرده اول فکر کردم "چولان مرده " (چولان نوعی گیاه است که در "هور" می روید. قد و عمر آن کمتر از گیاه نی است.ساکنان "حاشیه هور" از آن برای ساخت کلک استفاده می کنند.) است و بدون توجه با آن آرام به سمت "محوارگ حرکت کردم. احساس کردم آن چیزی که به پایم گیر کرده "چولان مرده" نیست. چون اگر "چولان مرده" بود بایستی تا الان از پایم جدا می شد، لحظه ای ایستادم، وقتی ایستادم «علی» با تعجب نگاهم کرد و در حالیکه اشاره می کرد بیا، دستم را به طرف پایم آوردم و آن چیز که به پایم پیچیده بود را با دستم گرفتم و آن را آرام به سمت بالا آوردم که آن را ببینم، وقتی آن را آرام از آب بیرون آوردم، دلم یکهو فروریخت، چه می دیدم ؟ سیم تلفن کمین دشمن که از خط اصلی به سمت کمین کشیده شده بود . آن را به «علی» و «عطا» نشان دادم و آن را آرام در آب فرو بردم و مجدداً به سمت «علی» حرکت کردم. وقتی نزد «علی» رسیدم لبخندی زد و گفت:  واقعاً دیوانه ای. گفتم:  اگر دیوانه نبودم که با تو به شناسایی نمی آمدم. خلاصه «عطا» هم به همان طریق نزد ما آمد و خودمان را به بلم ها رساندیم و دیدیم که دوستان دیگر هم مدتی است که از شناسائی برگشته اند تا ما را دیدند گفتند: خیلی دیر کرده اید وقت ندارید که لباس هایتان را تعویض کنید الان هواپیماهای قارقارکی دشمن برای شناسائی روزانه منطقه به پرواز درمی آیند. لذا وقت را از دست داده ایم. سریع به سمت عقب حرکت کنید. «علی» یک نگاهی به من کرد و در حالیکه مثل همیشه لبخند می زد گفت: شناسایی چطور بود؟ گفتم: دیوانه. «علی» هم خندید، خلاصه وقتی به عقب برگشتیم و موضوع را به «حشمت» گفتیم. «حشمت» در حالیکه از خنده روده بر شده بود، گفت: «علی» دیوانه است تو چطور قبول کردی با «علی» به شناسائی بروی؟ خود «علی » هم در حالیکه می خندید گفت: ببین چه کسی به من می گوید دیوانه. زمان سریع می گذشت چند ماه بعد مقرر شد که نیروهای" اطلاعات - عملیات و طرح عملیات تیپ" به منطقه بالای بروند و آنجا کار شناسائی آن منطقه را آغاز کنند در همین زمان هم «حشمت» به من گفت: نیاز است که تو دوباره به طرح و عملیات برگردی و در همان منطقه. ولی در طرح عملیات انجام وظیفه کنی. من هم از بچه ها اطلاعات جدا شدم و به طرح و عملیات برگشتم و درهمان "منطقه بستان" به انجام وظیفه پرداختم. یک روز وقتی به همراه «مرتضی روحیان» از کنار مقر بچه های "اطلاعات – عملیات" رد می شدیم به« مرتضی» گفتم: بیا سری به بچه های اطلاعات بزنیم، او هم قبول کرد آنجا که رفتیم. دیدم« علی»، «مهران صدری»، «محمد عابدینی»، «کریم دبیری» و چند تن از بچه های دیگر در حال آماده شدن برای رفتن به شناسایی هستند و تا آن ها متوجه ما شدند. «علی» سمت من آمد و در حالیکه همدیگر را در آغوش گرفته بودیم و صورت یکدیگر را می بوسیدیم «علی» گفت: «حمید» نمی آیی برویم شناسایی؟ گفتم :آدم باید دیوانه باشد که با تو برای شناسائی بیاد. «علی» هم در حالیکه می خندید گفت: این ها همه دیوانه اند ؟ گفتم: آره ! همه تون دیوانه اید! همگی خندیدیم. آن روز نمی دانستم که این آخرین دیدار و آخرین گفتگویم با «علی» است؛ نمی دانستم این آخرین بوسه ام بر گونه های «علی» است. نمی دانستم که این آخرین لبخند و آخرین خنده ای است که از «علی» می بینم. «علی» به همراه یاران خود به سمت جلو حرکت کردند، ما نیز از آن ها خداحافظی کردیم .دو روز بعد خبری شنیدیم که قلبم فرو ریخت. شوکه شدم. «علی» به همراه دیگر دوستان با کمین دشمن در آبراه درگیر شده اند و جز یک نفر که موفق به فرار شده بود، بقیه به شهادت رسیده اند و جسم آن ها هم بدست عراقی ها افتاده است. به گوشه ای پناه بردم. بغض گلویم را می فشرد. قیافه «علی» با آن لبخند و خنده های زیبایش از جلوی چشم کنار نمی رفت .یاد مسافرتی که به همراه دیگر یاران به "قم" برای زیارت «بی بی حضرت معصومه (س)» و "مسجد جمکران" داشتیم، یاد آن روزهایی که در "شط علی" برای همدیگر کُری می خواندیم، یاد سفری که به اتفاق بچه های اطلاعات به "خرم آباد" داشتیم و برای شنا به کنار رودخانه رفته بودیم، یاد آن روزهایی که برای شناسائی با هم به طرف خط دشمن می رفتیم ، یاد آن روز آخری که او را دیدم و دوباره گفت: «حمید» می آیی برویم شناسائی و من به او گفتم: هر که با تو بیاید دیوانه است. و او از ته دل خندید، افتادم. دیگر نمی توانستم تحمل کنم، اشکم سرازیر شد و در آن گوشه چقدر برایش اشک ریختم و چقدر به حالش غبطه خوردم. دیگر هیچ تمایلی نداشتم حتی از کنار سنگر اطلاعات رد شوم و جای خالی «علی» و تعداد دیگری از دوستان که به همراه «علی» در آن واقعه به شهادت رسیده بودند را ببینم، اگرچه من می دانستم دوستان «علی» که در اطلاعات بودند و مدت زمان بیشتری را با او گذرانده بودند نیز چه حالی داشتند و جای خالی «علی» آنان را هم شدیداً عذاب می داد. الان هم پس از گذشت سال ها وقتی آلبوم را نگاه می کنم وقتی به عکس «علی» می نگرم یاد و خاطره اش در ذهنم زنده می شود و خوب که نگاه می کنم «علی» را می بینم که دوباره می خندد ولی نه برای شناسائی رفتن مان. بلکه برای حال و روز من و امثال من که از قافله آنان جامانده ایم . «علی» جان ! من و تو همسفر بودیم درصحرای عشق تو به منزل ها رسیدی و من هنوز آواره ام. روحش شاد، یادش گرامی و نام و خلق نیکویش تا ابد در قلب تمامی دوستانش جاودان باد. منبع:ماهنامه فکه شماره 75  / نویسنده:«حمید کعبی»
سرداری بی ادعا از دیار دارالمومنین بهبهان
سرداری بی ادعا از دیار دارالمومنین بهبهان
«حبیب الله»، به سال 1333 در "بهبهان" به دنیا آمد. سال 1357 که انقلاب «امام روح الله» پیروز شد، «حبیب الله»، کارمند 24 ساله ی بانک مرکزی بود. «حبیب الله» در این سن و سال، همه ی آن چیزهایی را که یک جوان آرزو می کرد داشت اما...رها کرد و رفت داخل کمیته های انقلاب اسلامی. تازه مراسم عقدش تمام شده بود که جنگ شروع شد. «حبیب» شش ماه کنار نیروهای ارتش با متجاوزان جنگید و بعد به صف بچه های سپاه ملحق شد. «آقا حبیب» درباره سوابق رزمی خودش چند خطی با قلم خودش به یادگار گذاشته است: « در "عملیات آزادسازی هویزه" مسئول قبضه خمپاره انداز 120 و در "عملیات 31خرداد "1360 در جبهه "شوش" مسئول دو قبضه خمپاره انداز 81 بودم .در "عملیات فتح المبین" فرماندهی دو گردان را در لا به لای "تپه های 103-104-107" جبهه "شوش" به عهده داشتم.در مرحله اول و دوم "عملیات بیت المقدس"،با سه گردان در "تپه های 181 و 182" در "جبهه های فکه (غرب شوش)" مسئول محور بودم. در مرحله سوم "عملیات بیت المقدس" با سمت" فرماندهی گردان" رو به روی "پاسگاه زید عراق" وارد عرصه کارزار شدم. در تمام "عملیات فتح المبین" و "بیت المقدس" در "تیپ 17 علی بن ابی طالب(ع)" مسئولیت داشتم. در چهار مرحله "عملیات رمضان"، "معاون تیپ علی بن ابی طالب(ع)" بودم که میدان عمل ما همه در محور "پاسگاه زید" بود و تا "مثلث های اول عراق" عملیات داشتیم. از 20 مرداد 1361 با تشکیل "تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع)"، "تیپ 17 علی بن ابی طالب(ع)" را تحویل دادیم و به عنوان "مسئول طرح و عملیات تیپ" مشغول به کار شدم. از اسفند 1361 تا آبان 1362 مسئولیت "ستاد تیپ" را پذیرفتم و در آذرماه 1362 دوباره "مسئول طرح و عملیات تیپ" شدم که تا پایان "عملیات خیبر" و شهادت «سردار بی قرار عبدالعلی بهروزی» در این سمت فعالیت می کردم. از تاریخ 25 فروردین 1363 به عنوان "قائم مقام تیپ" منصوب شدم و تا "عملیات بدر" و مدت ها بعد از آن در این مسئولیت باقی ماندم.» «حاج حبیب الله شمایلی»، در سرانجامِ خود، به تاریخ 7 اسفند 1365، در جبهه "شلمچه"، بال در بال ملائک گشود و دست در دست برادرش «حمید» گذاشت که در "عملیات بدر"، شربت شهادت نوشیده بود. شادی روح بلندش صلوات
فرمانده ای از لشکریان «امام حسن(ع)»
فرمانده ای از لشکریان «امام حسن(ع)»
«حمید شمایلی» به تاریخ 27 بهمن 1342 در "بهبهان" متولد شد. اواخر سال 1356 که اندک اندک شعله های انقلاب اسلامی از زیر خاکستر زبانه می کشید. «حمید» مشغول تحصیل در دوم راهنمائی بود. اما مانند بسیاری از همسالان خود، در تجمعات انقلابی و تظاهرات ها شرکت کرده و افتخار حضور در تظاهرات خونینِ ماه رمضان را که رژیم طاغوت برای اولین بار در "بهبهان"، دست خود را به خون مردم رنگین نمود، در کارنامه خود ثبت نمود. با پیروزی انقلاب اسلامی و همزمان با آغاز فعالیت های جهاد سازندگی «حمید» به این نهاد برخاسته از متن انقلاب پیوست. «حمید» پشت نیمکت های کلاس دوم دبیرستان نشسته بود که جنگ تحمیلی شروع شد . علی رغم مراجعات مکرر «حمید» به پایگاه های بسیج، برای اعزام به جبهه، به دلیل حضور دو برادر بزرگش در میادین نبرد، از اعزام او ممانعت به عمل می آمد. با این «حال حمید» به ترفندی، خود را به "سپاه سوسنگرد" رساند. و مدتی را در کنار مدافعان این شهر به نبرد با متجاوزان بعثی پرداخت. او پس از بازگشت از جبهه به تحصیل خود در مقطع سوم دبیرستان ادامه داد. پس از "عملیات ثامن الائمه(ع)" «حمید» به آبادان رفت و به "واحد مهندسی رزمی جهاد استان فارس" ملحق شد. این جوان، در کسوت سنگرسازان بی سنگر، در "عملیات طریق القدس" حضوری فعال داشت.  زیر سنگین ترین آتش دشمن به کار احداث خاکریز و جاده مشغول بود و پس از آن نیز در "عملیات فتح المبین" به وظایف جهادی خود عمل نمود. در "عملیات الی بیت المقدس" چند روز قبل از آزادی "خرمشهر"، هنگامی که «حمید» با بولدوزر مشغول احداث خاکریز بود، مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و مجروح شد. البته پس از چند ساعت با بدن مجروح دوباره به خط مقدم نبرد بازگشت. پس از شرکت در "عملیات رمضان"، «حمید»، خرقه ی سبز پاسداری از انقلاب اسلامی را بر تن نمود و در فروردین ماه 1362 به عضویت "واحد مهندسی رزمی تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع)" درآمد. و به فاصله کوتاهی، به "معاونت واحد مهندسی رزمی تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) "منصوب گردید. هر زمان مأموریت و کاری به او محول می شد، با وجود مشکلات و کمبودهای موجود نه نمی گفت و با توکل بر خداوند متعال کارش را شروع می نمود. سرانجام در روز جمعه، دهم فروردین ماه سال 1363، در "منطقه عملیاتی جزیره مجنون شمالی"، پس از ادای فریضه نماز ظهر و عصر، همراه برادران همرزمش «بهروزی» ،«اندامی» ،«موسویون» ،«آبرومند» و «حاج عبدالخالق اولادی» ، مورد اصابت راکت های صدامیان قرار گرفت و بال در بال ملائک گشود. روحمان با یادش شاد
عملیات شناسایی سکوی الامیه5 (امان از ناوچه های اوزا )
عملیات شناسایی سکوی الامیه5 (امان از ناوچه های اوزا )
حالا فهمیدم «حاج عبد الله رودکی» درباره انفجارهای سطح آب چه می گفت. خیلی دلم می خواست بفهمم چرا سطح آب روشن و شعله ور می شد . "ناوچه های اوزا" را با آن شکلهای عجیب و غریبشان کنار اسکله دیدم. مکث نکردم و از رمز بین خودم و «الهی» استفاده کردم و گفتم: محمد اوضاع کچله ! بزن بریم ... شروع کردیم به سر و ته کردن. «شهید خرمی» و «عقیل زاده»  هم سر قایق را کج کردند و با قدرت تمام شروع به پارو زدن کردیم . نمی دانستم چه اتفاقی افتاده. دلواپسی ام درباره "ناوچه اوزا" بود . حتما منتظر بود دور بشویم تا شلیک کند. حتما رادارهای لعنتی ما را گرفته بودند، ما که قایق را در "راه کرتب" خیس کرده بودیم حدود نیمه شب بود. خیلی حس بدی داشتم. این که هر لحظه ممکن است اول صدای صوتی به گوش برسد و بعد در یک لحظه قایق از هم متلاشی شود، اصلا احساس دلچسبی نبود. تا توانستیم پارو زدیم، تا هر چه زودتر به "بویه شماره 8 "که فانوس دریایی داشت، برسیم. هنوز فانوس را ندیده بودیم. مرتب به قطب نما نگاه می کردیم . «خرمی » و «عقیل زاده» هم همراه ما پارو می زدند. پانزده کیلو متر پارو زده بودیم تا به حوالی اسکله برسیم و حالا باید پانزده کیلومتر را بر می گشتیم خیالم از "ناوچه های اوزا" راحت شده بود. اگر از وجود ما مطمئن شده بودند ، یا ما را تعقیب می کردند یا شروع به تیراندازی کرده بودند ؟ ! حسابی خسته شده بودم. وقتی چند بار تغییر جهت دادیم و دنبال فانوس به چپ و راست گشتیم، فهمیدم که گم شدهایم . پیدا کردن یک سکو در دریا، خیلی مشکل تر از پیدا کردن یک کشتی بزرگ در"اروند" است . این مشکل را دیگر پیش بینی نکرده بودم . ....
برگی از خاطرات آزادگان ، دویدن در میان قمقمه های پرخون
برگی از خاطرات آزادگان ، دویدن در میان قمقمه های پرخون
  به گزارش پایگاه اطلاع رسانی پیام آزادگان متن حاضر واگویه های «مهدی طحانیان»، آزاده ی ثابت قدمی است که در سن سیزده سالگی به اسارت نیروهای عراقی درآمد و ده سال از بهترین سال های زندگی اش را در عاشقی و سیر و سلوک مطلق سپری کرد. او کم سن ترین اسیر ایرانی در بند عراقی ها بود. افرادی که قرار بود بمانند مستقر شدند. شاید حدود دویست نفری می شدیم. عراقی ها خط آتش طولانی ای درست کرده بودند، اما چاره ای نبود؛ همین دویست نفر حاضر به ماندن شده بودند و باید با همین تعداد جلویشان را می گرفتیم. اصلا فرصتی نبود که سنگر درست کنیم. البته زمین هم خیلی سفت بود. یادم هست که یک نفر گفت: «بیایید حداقل گودال هایی بکنیم تا جان پناهمان باشد.» اما سرنیزه هم در زمین فرو نمی رفت. به ناچار در همان دشت باز، روبه روی عراقی ها که در مواضع بالا قرار داشتند و کاملاً مشرف به ما بودند، حالت پدافندی گرفتیم. بچه ها به سرعت عقب نشینی کردند. ما هم با عراقی ها درگیر شدیم تا فکر نکنند که همه عقب نشینی کرده اند. یک درگیری کاملاً نابرابر. هشتاد درصدمان حتی ژ 3 هم نداشتیم و با کلاشینکف تیراندازی می کردیم؛ درحالی که عراقی ها از سه خط بالای خاکریز، وسط خاکریز و انتهای خاکریز با کاتیوشا ما را می زدند. در دو متری ام یک جوان بیست وسه، چهار ساله بود که لباس سبز تنش بود، آرم سپاه را به سینه داشت و با ژ3 تیراندازی می کرد. به من گفت: «شما آن طرف را بزن، من روبه رو را می زنم.» هنوز چیزی از گفتن این حرف نگذشته بود که ناگهان نور قرمز شدیدی از جلوی چشمانم گذشت، شعله کشید و خاموش شد. سر چرخاندم. سپاهی جوانی که در دو متری ام بود، همان طور که نیم خیز شده بود و حالت تدافعی به خود گرفته بود، ذغال شده بود؛ سیاه، سیاه. فقط کاسه های چشمش که بخار غلیظی از آن ها بیرون می آمد، برایم قابل تشخیص بود. ظرف چند دقیقه همه ی آدم های اطرافم تبدیل شدند به کُنده های سوخته ای که هیچ چیز از بدنشان قابل تشخیص نبود. عراقی ها تیرهای فسفری شلیک می کردند و من هرلحظه منتظر بودم که بدنم سوراخ سوراخ بشود. زمانی که می خواستم خشاب عوض کنم، تیرهایی را که از لای انگشتانم عبور می کردند، به خوبی حس می کردم. معجزه بود که هنوز سالم بودم. دیگر از راست و چپم صدای تیراندازی نمی آمد. معلوم بود که همه شهید شده اند. از آن دویست نفر فقط من زنده مانده بودم. هوا روشن شده بود و بچه هایی که عقب نشینی کرده بودند، کاملاً دور شده بودند. یارای بلند شدن نداشتم. اگر برمی خواستم، عراقی ها که تمام دشت را با دوربین هایشان زیر نظر داشتند، مرا می دیدند. به عراقی ها خیره شده بودم و با خودم فکر می کردم، «خدایا! چه اتفاقی قرار است برایم بیفتد؟» به خدا توکل کردم و در همان وضعیت ماندم. یک دفعه صدای شلیک گلوله ی کاتیوشا را ازسمت جبهه ی خودمان شنیدم. عراقی ها را دیدم که مواضعشان را رها کردند، از خاکریز پایین ریختند و پا به فرار گذاشتند. به سرعت از زمین کنده شدم و در میان دود غلیظی که از انفجار گلوله های کاتیوشا در دشت پراکنده شده بود، با تمام توان به جلو دویدم. بی امان می دویدم و احساس می کردم که نزدیک است قلبم از سینه ام بیرون بزند. هنوز چیزی نگذشته بود که باران تیرها به سمتم باریدن گرفتند. می دانستم عراقی ها مرا دیده اند. خودم را روی زمین انداختم. تیرها قطع شدند. ایستاده، نیم خیز و سینه خیز به حرکت خود ادامه دادم. دیگر صدای عراقی ها را می توانستم بشنوم. آن قدر جنازه روی زمین ریخته بود که مجبور می شدم پا روی شهدا بگذارم. یک بار دیگر بلند شدم و شروع به دویدن کردم. یک دفعه شنیدم که کسی مرا صدا می زند؛ «مهدی... مهدی...» به سمت صدا رفتم. یک نفر روی زمین افتاده بود و موها، صورت، لباس ها و حتی پوتین هایش پر از خون بودند. نفهمیدم کدام یک از بچه هاست. تا مرا بالای سرش دید، تندتند و به زحمت شروع به صحبت کرد. - مهدی! تو چرا این جوری می دوی؟ خودت را سبک کن، حمایلت را باز کن. اسلحه می خواهی چه کار؟... تو باید سبک باشی تا بتوانی راحت تر فرار کنی... فقط کلاهت را نگه دار. همین طور که حرف می زد، بلند شدم. حمایلم را باز کردم و کوله پشتی ام را روی زمین گذاشتم. او ادامه داد: «الآن گردان پاک سازی عراقی ها می آیند. آن ها به همه ی مجروح ها تیر خلاص می زنند. اگر دستشان به تو برسد، اسیرت می کنند. تو کوچکی و از تو می توانند استفاده ی تبلیغاتی بکنند؛ هرجور شده، فرار کن.» بهت زده شده بودم. بدون این که یک کلمه حرف بزنم، برخاستم و به او پشت کردم تا بروم؛ ولی او باز صدایم زد و گفت: «مهدی! یکی از آن چفیه ها را بنداز روی صورتم. آفتاب خیلی اذیتم می کند.» من دوتا چفیه داشتم. یکی را محکم بسته بودم به حمایلم که موقع دویدن راحت باشم و حمایلم تکان نخورد. همان را انداختم روی صورتش. چفیه سفیدرنگ مثل این که انداخته باشی اش توی آب، شروع کرد به خیس شدن و چند دقیقه بعد، از خون قرمز شد. یک دفعه تکان شدیدی خورد. چفیه را کنار زدم و دیدم شهید شده است. شروع کردم به دویدن. تانک های عراقی در طول دشت به حرکت درآمده بودند و روی دشت آتش می ریختند. تمام منطقه ای که شب قبل آمده بودیم، حالا زیر آتش بود و تبدیل به جهنم مجسم شده بود. با این آتش سنگین، من فقط می دویدم و حرف های آن شهید توی گوشم بود. همه جا پر از مجروح هایی بود که از دیشب جا مانده بودند. بیش ترشان زیر لب دعا و قرآن می خواندند و بعضی ها هم عکس بچه هایشان را به دست گرفته و با آن ها حرف می زدند. توقف نکردم تا به هر قیمتی شده، از این معرکه بیرون بروم و اسیر نشوم. در میان راه به چهار، پنج بسیجی رسیدم. هیچ کدامشان بیش تر از نوزده سال نداشتند. ظاهراً از عقب نشینی دیشب جا مانده بودند. تشنه و گرسنه بودند و رمق حرکت نداشتند. من هم یک جورهایی زمین گیر شده بودم و آب و غذایی نداشتم به آن ها بدهم. با یکی شان مشغول صحبت بودم که یک دفعه گفت: «آه!» تیر به وسط پیشانی اش خورده بود. تا سر چرخاندم، دیدم که چهار نفر دیگر هم افتاده اند روی زمین. فقط یکی شان زنده بود و داشت به سمت خودمان سینه خیز می رفت. خودم را بالای سرش رساندم. تیر از ساعدش داخل شده و از بازویش بیرون آمده بود. خون ریزی شدیدی داشت. قدری باند توی جیب هایم داشتم. سریع دستش را باندپیچی کردم تا شاید جلوی خون ریزی را بگیرم. بلند شدم و راه افتادم. او گفت: «نرو، صبر کن. شاید حجم آتش کم تر شود.» اما من به راهم ادامه دادم. به شدت تشنه و گرسنه بودم، اما نیروی بدنی ام تحلیل نرفته بود و می توانستم سرپا باشم. مطمئن بودم که شب، ایران حتماً با نیروهای تازه نفس حمله خواهد کرد و من فقط باید تا شب خودم را به حفاظی می رساندم تا نیروها برسند. عراقی ها فهمیده بودند عده ای این وسط از عقب نشینی شب قبل جامانده اند به همین دلیل دشت را به گلوله بسته بودند تا راه فرار بسته شود و همه را قتل عام کنند. کسی نمی توانست جلودارم شود و متوقفم کند. فقط ناله های جان کاه بعضی از مجروحان که در گرمای چهل، پنجاه درجه ی جنوب صدایم می کردند و از من آب می خواستند، پاهایم را سست می کرد. تلاش کردم تا قمقمه ی پر آبی پیدا کنم، اما کار بیهوده ای بود؛ چون فرماندهان شب قبل دستور داده بودند که آب و غذا برنداریم و به جایش مهمات حمل کنیم. اما باز با خودم گفتم، شاید کسی ملاحظه ی حال خودش را کرده باشد و قمقمه ی آبی برداشته باشد. اجساد شهدا پراکنده بودند. فقط بعضی جاها جسدهای زیادی روی هم انباشته شده بودند. در میان شهدا گشتم و شاید صد قمقمه را باز کردم، اما هیچ کدامشان آب نداشتند. بعضی از قمقمه ها سنگین بودند. خوش حال می شدم که بالاخره آب پیدا کرده ام، اما وقتی درشان را که باز می کردم، می دیدم پر از خون هستند. این صحنه ها حالم را منقلب می کردند، اما کاری از دستم برنمی آمد. مجبور بودم همه چیز را رها کنم و به راهم ادامه بدهم. تمام روز راه رفتم و شب را در گوشه ای از دشت به صبح رساندم. در کمال حیرت، هنوز سالم بودم و بدنم حتی یک خراش هم برنداشته بود. پشت سرم فقط دشت صافی وجود داشت. هر جا که خاکریز یا حفاظی دیده می شد، صدای عراقی ها از آن جا به گوش می رسید. نزدیک غروب بود که رسیدم به خط اصلی آتش عراقی ها. انتهای خط پیدا نبود. گلوله های توپ و خمپاره به بدن های شهدا می خورد و آن ها را تکه تکه می کرد. موج انفجار جسدها را به هوا پرت می کرد و بر زمین می کوبید. آتش خودمان هم شروع شده بود و از هر دو طرف گلوله می ریخت. عراقی ها داشتند آماده ی پاک سازی می شدند. آن ها مطمئن بودند با این حجم آتشی که روی سر ما ریخته اند، کسی زنده نمانده یا اگر زنده مانده، یارای مقاومت در برابر آن ها را ندارد. 48 ساعت بود که هیچ چیز نخورده بودم و نخوابیده بودم، اما اسیر نشدن به هر قیمتی تنها چیزی بود که به آن فکر می کردم. صبح فردا، توی روشنایی روز، چیزی توجهم را جلب کرد. از دور سیم خاردارهایی را دیدم که بلوک های بتونی ای در کنارش چیده شده بودند. به نظرم رسید برای پناه گرفتن مناسبند. سینه خیز و خمیده خودم را به آن جا رساندم. پشت بتون ها گودالی بود که سه تا مجروح تویش افتاده بودند. وضعشان خیلی وخیم بود. یکی شان که خیلی هم جوان بود، بدنش به دو نیم شده بود، درست مثل گوسفندی که از وسط شقه شده باشد. یک طرف بدنش افتاده بود روی زمین، کنارش و خون مرده و سیاه شده بود. قفسه سینه و ریه هایش را می دیدم. قفسه سینه ی نفر دوم از رگبار سوراخ سوراخ شده بود. سوراخ های عمیقی که با هر دم و بازدمی خون ازشان بیرون می زد. نیم خیز به دیوار بتونی تکیه داده بود و تکان نمی خورد. نفر سوم یک درجه دار درشت هیکل ارتشی بود که جمجمه اش شکسته بود و تمام سروصورتش غرق خون بود. هر دو پاهایش هم گلوله خورده بودند. این سه نفر تا چشمشان به من افتاد، شروع کردند به اصرار کردن که برادر! ما را بکش. به ما تیر خلاص بزن. ما را راحت کن. نگذار بیش تر از این عذاب بکشیم. به خدا ثواب می کنی. واقعاً وضعیت بسیار بدی داشتند، اما این کار برای من غیرممکن بود. احساس می کردم در معرکه ی بزرگی گیر افتاده ام. آن بیرون عراقی ها بودند و پشت این دیوار بتونی سه نفر که یک بند از من می خواستند بکشمشان. آن قدر شدت تیراندازی شدید بود که دیوار بتونی، سوراخ سوراخ شده بود و مدام به آن تیر می خورد. کاری از دستم برنمی آمد، جز این که همان جا بمانم. تنها مکان امنی بود که وجود داشت. یواشکی سرک کشیدم ببینم چه خبر است. چند ستون عراقی در دشت پخش شده بودند و از دور پیدا بود دارند تیر خلاص می زنند و می آیند جلو. درجه دار پرسید: «آن طرف چه خبر است؟» گفتم: «عراقی ها دارند پاک سازی می کنند، اما هنوز از ما دور هستند.» دو نفر دیگر، زمین را چنگ می زدند و ناله می کردند. ضجه های جان کاهی از ته دل می کشیدند. نمی دانستم چه کار کنم. نشنیده بودم در چنین وضعیتی کشتن جایز است یا نه. یک ساعتی به همین منوال گذشت. یک ستون عراقی تا نزدیک دیوار بتونی آمدند، اما اصلاً توجهشان به ما جلب نشد. من به مجروحان دل داری دادم و گفتم: «شب حتماً ایران حمله می کند و شماها نجات پیدا می کنید.» و دوباره رفتم سمت دیوار و سرک کشیدم. زیر لب دعای توسل می خواندم که عراقی ها سمت ما نیایند. همه چیز داشت خوب پیش می رفت که یک دفعه یک ستون عراقی توجهش به دیوار بتونی جلب شد. مجروحان با صدای بلند ناله می کردند. گفتم: «وای! تو را به خدا یواش تر! عراقی ها دارند می آیند سمت ما.» اما مجروح ها توجهی به حرف من نکردند. آن قدر درد کشیده بودند که از خدایشان بود کسی بیاید و از این وضعیت خلاصشان کند. دستپاچه شده بودم. عراقی ها خیلی نزدیک شده بودند. اسیر شدن خودم را بعد از این همه تلاش به چشم می دیدم. یک دفعه آن جوان ارتشی که بعداً فهمیدم از تکاورهای لشکر «21 حمزه» بود گفت: «دهانشان را ببند.» چفیه ام را درآوردم. هر دو را روی زمین خواباندم و بینشان نشستم. دو سر چفیه را کردم توی دهانشان و با کف دستم محکم فشار دادم. ده دقیقه ای به همین وضعیت گذشت. آن دو زیر دستم هی تقلا می کردند و من به هیچ چیز فکر نمی کردم، جز این که صدایی از این سمت به گوش عراقی ها نرسد. ناگهان صدای تیراندازی قطع شد. یک آن به خودم آمدم و گفتم، نکند این ها شهید بشوند. همین که چفیه را برداشتم، یکی شان آه بلندی از ته دل کشید. با صدای ناله ی او، دوباره تیراندازی شروع شد. زمین داشت زیرورو می شد. طولی نکشید که عراقی ها آمدند بالای سرمان. صد عراقی دورتادور گودال زل زده بودند به ما. هیچ کاری نمی کردند و حس می کردم از کوچکی من خشکشان زده است. صورت هایشان سیاه و سبیل هایشان پت وپهن و پرپشت بود. همگی لباس پلنگی به تن داشتند و فقط فرمانده شان یک کلاه قرمز به سر داشت. فرمانده کلاه قرمز جلو آمد. موهای جوگندمی اش روی شانه هایش افتاده بود. چشم هایش مثل کاسه ی خون بود. دوتا کلت از دو طرف کمرش آویزان بود. یک جفت پوتین چرمی به پا داشت که هیچ شباهتی به پوتین های ارتشی نداشت. پوتین ها تا زیر زانو هایش می رسیدند و غرق خون بودند. او به من اشاره کرد و به فارسی گفت: «پاشو!» از بین دو مجروح بلند شدم. اشاره کرد دست هایم را ببرم بالا. بعد به سربازها گفت: «بزنیدشان!» دو سرباز خشاب هایشان را روی مجروح ها خالی کردند. بعد فرمانده رفت بالای سر درجه دار و به سربازها گفت که بلندش کنند. سربازها او را بلند کردند و انداختند روی شانه های من. من که حتی نسبت به هم سن و سال های سیزده ساله ی خود، جثه ی ریز و نحیفی داشتم، با پشت خمیده، شروع به حرکت کردم. دست و پای ارتشی روی زمین کشیده می شد و اصرار می کرد که بگذارمش روی زمین. به هیچ قیمتی حاضر نبودم او را زمین بگذارم. می دانستم که اگر نیاورمش او را هم به رگبار خواهند بست. هنوز چند متر بیش تر نیامده بودم که یک دفعه درجه دار، خودش را از روی شانه هایم انداخت روی زمین و من هرچه سعی کردم، نتوانستم نگه اش دارم. هردو پایش تیر خورده بودند و نمی توانست راه برود، اما کار عجیبی کرد؛ کف دست های بزرگ و قوی اش را روی زمین گذاشت و شروع به راه رفتن کرد. پاهایش توی هوا بودند و خون مثل تکه های جگر گوسفند، لخته لخته از زیر فانوسقه اش روی زمین می افتاد. او بدون این که یک کلمه حرف بزند، تندتند دنبال ما می آمد. این حرکت او برای فرمانده عراقی گران آمد. به سمت ما دوید، مرا به یک طرف هل داد و دستور آتش داد. یک دفعه سه، چهار سرباز خشاب هایشان را در تن آن چریک شجاع، خالی کردند. چند ثانیه بدنش مثل یک ستون میان زمین و هوا ماند. از این که شاهد این صحنه بودم و کاری از دستم برنمی آمد، احساس بدی داشتم. اصلاً فکرش را نمی کردم که او را با این وضعیت به شهادت برسانند.
وصیتنامه آزاده شهید محمود امجدیان
وصیتنامه آزاده شهید محمود امجدیان
وصیتنامه آزاده شهید محمود امجدیان   به نام خدا خدمت پدر عزیزم سلام. پدر بزرگوارم! محمود پسر حقیرتان برای شما می نویسد در آخرین ساعت های عمر خود. پدر جان! خیلی خیلی شما را دوست داشتم. بیشتر اوقات چهرة شما در برابرم بود. چهرة غم گرفته شما، به خدا دلم آتش می گرفت. پدر جان! خیلی زحمت کشیده اید. اما افسوس، فرزندی شایسته برای شما نبودم. نمی دانم چطور بنویسم. در مرگم ناراحت می شوی، دلشکسته می شوی، اما پدر جان من خود هدفی داشتم. دلم می خواهد روح مرا شاد کنی. به این وسیله که مجلس عزاداری در کار نباشد. مادر عزیزم! چقدر به حال شما گریه کردم. غصه خوردم. مادر جان! این نامه را ساعت 30/8 شب می نویسم. چهرة شما را می بینم. مادر مرا ببخش ... مادر مرا ببخش ... وقت کم است و خلاصه می کنم. خدمت خواهران عزیزم که جز خوبی و دلسوزی چیز دیگری از آنان ندیدم. از شما خواهران عزیز می خواهم مرا ببخشید. من شما را خیلی دوست داشتم. خیلی، خیلی ... می دانم خواهرم خدا از شما راضی است. چون خیلی زحمت کشیده اید. به فکر همة ما بودید. بچه ها را تا آن جا که ممکن است بگذارید درس بخوانند. باقر عزیز! درست را بخوان و مطالعة زیاد داشته باش. دیگر چیزی ندارم بنویسم. مرا حلال کنید. همگی شما را به خدا می سپارم. امیدوارم که زندگی را در شادکامی بگذرانید. خیلی خیلی خوشحالم. راوی: محمود امجدیان (17/11/61 منطقه جنگی) تهیه و تنظیم: مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان
مرگ بر منافق
مرگ بر منافق
یک سال از اسارتمان در کمپ 6 رمادیه 1 می گذشت که باخبر شدیم یک نفر از، گروهک منافقین به نام ابریشمچی وارد اردوگاه شده است و قصد سخنرانی دارد این واقعه مصادف بود با هفتمین روز رحلت امام (ره)، البته همه برادران آمادگی لازم را برای مقابله با تبلیغات این گروهک خائن داشتند و همین که صدای ناموزون او را شنیدند، با ایجاد سر و صدا و هو کشیدن و شعارهائی، از قبیل مرگ بر منافق، مرگ بر آمریکا و خامنه ای حمایتت می کنیم، مجال صحبت را به وی ندادند. به راستی که چه شوری داشت. انگار راه پیمایی، داخل ایران بود و فقط پلاکارت کم داشتند خلاصه برادران در آن محوطه کوچک با مشت های گره کرده شعار می دادند و با پرتاب سنگ نیز بلندگوها را از کار انداختند. جالب اینجاست که آنجا سه قاطع داشت که تماس با آنها مشکل بود. اما برادران آن قاطع ها به محض اینکه صدای ما را شنیدند با سر دادن شعار باعث دلگرمی و جسارت بیشتر ما شدند. عراقی ها یکّه خورده بودند، فرمانده آنها، خواهش و تمنّا می کرد که آرام باشیم، بچه ها نیز در پاسخ، خواسته خود را مبنی بر رفتن منافقین عنوان کردند در صورت پذیرش این شرط به داخل اردوگاه ها باز گردند، همین شد که آنها به سرعت اردوگاه را ترک کردند، ولی با چه حقارتی. وقتی می خواستند بروند هنوز بچه ها در محوطه بودند و با سنگ و دمپائی و عصاء آنها را بدرقه می کردند!! بهمن مهروز
عملیات شناسایی سکوی الامیه4(زمانی که دریا و موجها بد جور با قایق های ما غریبی می کردند)
عملیات شناسایی سکوی الامیه4(زمانی که دریا و موجها بد جور با قایق های ما غریبی می کردند)
دریا آرام بود و من تشنه بودم. پارو زدن حسابی عرقم را در آورده بود. نمی دانم چند ساعت بود که روی آب بودم. «الهی» هم مثل من بود. صدای نفس نفس  زدنش به گوشم می رسید. دلم می خواست آب دریا شیرین بود و سرم را در آب دریا می کردم و قلب قلب می خوردم. یاد «خیمه دوز» افتادم. از مربیان خوب آموزش غواصی بود. روزهایی که از ساعت هشت صبح تا چهار بعد از ظهر توی آب بودیم، وقت برای ناهار خوردن نبود، موقع ناهار، قایق ها راه می افتادند و مربیان غواصی، بچه های اکیپ خودشان را یکی یکی مثل ماهی در آب غذا می دادند. یادم نمی رود. آن روز ظهر که حسابی تشنه بودم ، دست «خیمه دوز» جلوی دهانم آمد و با مهربانی چند کله خرما در دهانم گذاشت. خرما را یک طرف دهانم گذاشتم و گفتم: تشنه ام، آب می خواهم. خیمه دوز خندید و گفت : مگه توی آب نیستی ؟ آب خوردنیه ، بسم الله ... خنده ام گرفت. سنگینی تنم را دادم پایین و با سر فرو رفتم در عمق آب. چرخ زدم ودر عمق آب قرار گرفتم. چشمانم را که باز کردم، چند فوج پای غواصی در آب داشتند لول می خوردند. و پره های قایق موتوری داشت حرکت می کرد و قایق موتوری را اطراف بچه ها می چرخاند. نور خورشید را زیر آب بهتر می شد حس کرد. یاد تشنگی ام افتادم. دهانم را باز کردم. چرخ زدم و قلپ قلپ آب خوردم. تا اینکه نفسم تمام شد. به سطح آب که رسیدم، مثل بشکه شده بودم. دست هایم از بس پارو زده بودم ، تاول زده بود. تاول روزهای قبل هم روی هم تلنبار شده بودند و کف دستم پینه بسته بود و خشن شده بود. قبل از اینکه در دریا پارو بزنم، حس می کردم با این قایق به این کوچکی، در دریای به این بزرگی، احساس وحشت می کنم. ولی این طور نبود. چقدر دیگر تا سکو مانده بود ؟ این همه پارو زده بودیم. حدس می زدم فاصله زیادی نمانده باشد. قطب نما پیش «الهی» بود. هنوز تشنه بودم. به «الهی» گفتم: نگهدار، تشنه ام ... «الهی» پارو زدن را متوقف کرد. قایق آرام با جریان آب به راهش دامه داد. حس کردم جریانی قایق را به طرف خودش می کشد. یاد جریاد چرخشی نزدیک اسکله افتادم. مطمئن شدم که به اسکله نزدیک هستم. سر قمقمه را که باز کردم آب بخورم، ناگهان جلوی رویمان روشن شد. طرف نور که نگاه کردم، صدای انفجار تازه به گوشم رسید. به نور که قطع و وصل می شد، دقیق شدم. پایه های اسکله و تجهیزات آن را می شد دید .
عملیات شناسایی سکوی الامیه3 (خودم هم نمی دانم ...دلم برای کی تنگ شده؟
عملیات شناسایی سکوی الامیه3 (خودم هم نمی دانم ...دلم برای کی تنگ شده؟
. آخر نتوانستم با آن جوان سبزه ای که حالا دیگر اسمش هم یادم نمانده، خداحافظی کنم. او یکی از بچه های جنگ بود که با بقیه بچه ها فرق می کرد و تفاوتش در گوشه گیر بودنش بود. کسی نمی دانست که او دقیقا چه مدت در جبهه ماندگار شده؛ ولی از اینجا و اون جا می شنیدم که او در جبهه بزرگ شده. اوایل که به واحد ما آمد متوجه مسئله ای شدم. او هیچ وقت از کاغذ هایی که برای نوشتن نامه به بچه های جبهه داده می شد؛ استفاده نمی کرد و آنها را به بچه ها می بخشید. بچه ها خیلی دوست داشتند در آن کاغذها که رنگ و بوی جبهه می داد، برای خانواده هایشان نامه بنویسند. تا این کاغذها بین بچه ها پخش می شد، بچه ها دور و برش را می گرفتند وبا شوخی یا چاپلوسی یا بعضی هم با خواهش و تمنا کاغذهای او را برای خودشان می گرفتند . من آرام آرام کنجکاو می شدم تا اینکه از گوشه و کنار شنیدم که او تمام خانواده اش را از دست داده و کسی را ندارد. خیلی سعی کردم با او هم صحبت بشوم؛ به خصوص عصرهای جمعه که دلتنگ تر نشان می داد . عصر جمعه ای به او گفتم: عصرهای جمعه خیلی دلت می گیرد؟ گفت: همه عصرهای جمعه دلگیر هستند می دانی چرا ؟ گفتم: چرا ؟ گفت: بعضی ها می گویند تبعید آدم در بهشت به زمین در یک عصر جمعه اتفاق افتاده ... می گویند همه آدم هادر عصرهای جمعه دلشان برای بهشت تنگ می شود و دلتنگی می کنند. بعدازظهرهای جمعه سعی می کردم او را تنها نگذارم. یک عصر جمعه ای که او را گم کرده بودم. حسابی دنبال او گشتم تا اینکه دیدم، یک نفر پشت تانکر کز کرده، خودش بود. «یا الله» گفتم. آنجا رسم بود وقتی می خواهند خلوت کسی را بشکنند« یا الله» بگویند و به آن شخص فرصت بدهند تا اگر بخواهد، قرآن یا دعایش را مخفی کند یا اشک هایش را با چفیه اش پاک کند نزدیکش که رسیدم، چشمهایش سرخ سرخ بود. گفتم: می دانی چقدر دنبالت گشتم ؟ هیچ معلوم هست کجایی ؟ گفت: دلم برای یک نفر تنگ شده. خوشحال شدم. گفتم: حتما می خواهد درباره دوستی، آشنایی، کسی صحبت کند. حقیقتش خیلی درباره اینکه کسی را دارد یا نه کنجکاو شده بودم. من هم پرسیدم: دلت تنگ شده؟ برای کی؟ گفت: نمی دانم ... خودم هم نمی دانم ...