loader-img-2
loader-img-2
"روحانی شهید: علیرضا پورمحمدی
 (شرافت)" "قم" "لایق شهادت بود" یک روز هنگامی که شهید ابتدای کوچه حضرت آیت الله گلپایگانی در حال تظاهرات بود مامورین گارد با ماشین جیپ وی را تعقیب می کنند و شهید پس از طی نصف کوچه متوجه می شود که راهی جز پناه به یکی از منازل اطراف ندارد. به سرعت وارد خانه ای که دربش باز بود می شود و به بالای پشت بام منزل می رود، مامورین گارد به منزل حمله کرده و وی را مجبور می کنند که از پشت بام پایین بیاید. پس از پایین آمدن، شهید ساعت را از دست خویش بازکرده و به صاحبان منزل می دهد و اظهار می دارد که این مزدوران اولین کاری که می کنند با چوب بر روی دستم می زنند و ساعت می شکند، صاحبان منزل هرچه به مامورین اصرار می کنند که دست از او بکشند آنها ترتیب اثر نداده و وی را با ضرب و شتم می برند و شهید پس از مدتی با اوج گرفتن انقلاب از زندان آزاد می شود. هنگامی که خبر شهادت وی به اهالی همان کوچه داده می شود؛ تمام اهالی به شدت متاثر می شوند و اظهار می دارند که وی لیاقت شهادت را داشت. شهید در قبل از انقلاب به دیدار کلیه علمایی که در شهرستان های دورافتاده کشور (سیستان و بلوچستان، کردستان) در تبعید به سر می بردند رفته و آنها را ملاقات می نمود، از جمله؛ حضرت آیت الله خامنه ای و حضرت آیت الله مشکینی . "به نقل از خانواده شهید
باران امداد غیبی
باران امداد غیبی
 باران رحمت خاطره ای از «شهید سهراب نوروزی» قبل از عملیات والفجر مقدماتی، نیروهای تدارکات آماده شدند تا قبل از حرکت نیروهای رزمی، به طرف منطقه عملیاتی حرکت کنند. در آن زمان من در نیروهای پشتیبانی فعالیت می کردم. در بین راه باران شدیدی شروع به باریدن کرد. همه بچه ها از بارش باران نگران و ناراحت شدند، زیرا که جاده خاکی سراسر گل شده بود و به همین علت ممکن بود عملیات متوقف شود. با این وجود از آن جا که خدا خواسته بود، فرماندهان نه تنها دستور آمادگی کامل را به نیروها دادند، بلکه حتی حرکتشان را هم کند نکردند. باران رحمت در آن شب به کمک نیروهای اسلام آمده بود و هیچ جای نگرانی نبود چون که نیروهای عراقی با شروع بارش باران فکر حمله نیروهای اسلام را از سر خارج کرده و با خیال راحت به خوشگذرانی و استراحت پرداختند و ناگاه با فریاد الله اکبر گردان ذوالفقار سربازان کفر غافلگیر شدند و باران؛ موهبتی الهی برای رزمندگان مؤمن و عذابی برای دشمنان خدا گردید. آری باران رحمت الهی بود.
شهید حسن آزادی
شهید حسن آزادی
یادم هست که بنا به مناسبتی لازم بود که برای نیروها صحبت بشود ایشان به من گفت : فلانی شما برو پشت تریبون و صحبت کن من هم چون اولین بار بود و آمادگی قبلی نداشتم قبول نکردم آن موقع من مدیر داخلی تیپ بودم . به من گفتند: ببین ما باید همه کار یاد بگیریم باید همه کار بکنیم اینجا نیامده ایم که فقط اسلحه به دست بگیریم ودشمن را بکشیم ماباید مهارت صحبت کردن را هم کسب کنیم امکان دارد آینده شما ارتقاء شغلی پیدا کنی همیشه که یک جا نمی مانی پس باید برای صحبت کردن تمرین کنی او معتقد بود که نیروهایش باید رشد پیدا کنند. در این جهت دست همه را باز گذاشته بود در یک عملیات باید برای بچه های بسیجی (نیروهایی که بایدعملیات انجام می دادند ) قبل از عملیات صحبت می شد خلاصه درآن مراسم صبحگاهی ابتدا آقای قالیباف صحبت کردند وبعد به آقای آزادی اشاره کردند که مرا برای صحبت بفرستد من برای اولین بار بود که صحبت کردم و بعد از آن دیگر ترسی ازصحبت کردن برای جمع نداشتم **زمانی بحث سر جانشینی تیپ بود و آقای قالیباف به آقای آزادی و آقای سعادتی گفت : " من هر دو تای شما را به یک اندازه دوست و قبول دارم . هر کدامتان مایل هستید این مسئولیت را قبول کنید تا بالاخره یک نفر به عنوان جانشین کارها را انجام دهد ." 3 الی 4 روز بین آندو تعارف و بحث بود و هر یک دیگری رابه قبول منصب تشویق می کرد . تا اینکه یک روز آقای قالیباف گفت: نتیجه چه شد ؟ بالاخره کدامیک تصمیم به قبولی این قضیه گرفتید ؟ آقای آزادی گفت: " آقای سعادتی . و آقای سعادتی نیز گفت: آقای آزادی . آقای قالیباف که جریان را بر این منوال دید . خودش آقای آزادی را به عنوان جانشین معرفی کرد . و ایشان نیز به ناچار پذیرفت .
فرشته آهنی
فرشته آهنی
شب اول عملیات والفجر 8 پیشروی بچه ها غیر قابل تصور بود صبح روز اول وقتی فرمانده گردان اعلام کرد که کنار جاده فاو بصره مستقر شده ایم ....  فرمانده لشکر باور نمی کرد !!!! گفت: همانجا باشید جلوتر نروید تا خودم بیایم ... ساعتی طول نکشید که دیدیم برادر «امین شریعتی» (فرمانده لشکر 31 عاشورا بعد از شهید باکری)با دو تا بی سیم چی اش از راه رسیدند تا با چشم خود ببیند که واقعا بچه ها کنار جاده رسیده اند !! ....... بچه ها با دیدن فرمانده لشکرشان در خط مقدم درگیری خیلی خوشحال شدند تازه مستقر شده بودیم که خبر آمد که خط اول در حال سقوط است.... بچه ها مهمات تمام کرده بودند.... عراقی ها که شب گذشته تا جایی که امکان داشت گریخته بودند حالا که فهمیده بودند چه بر سرشان آمده و اگر پیشروی همینطور صورت بگیرد فاو را از دست خواهند داد برگشته بودند تا از دست داده ها را پس بگیرند. خود ما هم با اینکه در درگیری دیشب در مصرف مهمات صرفه جویی کرده بودیم، ولی وضع مهماتمان بهتر از بچه های خط اول نبود. گویا قایق ها فقط توانسته بودند نیروها و مهمات را در ساحل اروند پیاده کنند، ولی هنوز خودرو یا وسایل موتوری که مهمات را به معرکه درگیری برساند هنوز به این طرف آب منتقل نشده بود. بچه های زخمی کنار خاکریز مانده بودند و وسیله ای برای انتقالشان وجود نداشت. خسته و بیقرار توی کانال کوچکی که فاصله کمی با خاکریز درگیر داشت مانده بودیم که چه کنیم...... فریاد بچه ها را می شنیدیم که مهمات می خواستند ... و کاری از ما بر نمی آمد ... عمق کانال در این منطقه بسیار کم بود و فقط می شد سینه خیز جلو رفت .... سرت را که بالا می گرفتی بارانی از گلوله های تیربار و قناسه ویز ویز کنان از کنارت می گذشتند..... نه بچه ها می توانستند آن صد متر را عقب بیایند و نه ما می توانستیم جلو برویم ..... ناگهان صدایی که از شب قبل دو بار توجه ما را به خود جلب کرده بود دوباره به گوش رسید.... آری هماننفربر دیشبی انگار فرشته نجات از راه رسیده بود  ..... همان نفربری که دیشب و امروز صبح زود، دو بار از دم موشک آرپی جی من جان سالم بدر برده بود اینک با جانی زخمی و چرخ هایی پنجر ولی پر از مهمات از راه رسید بود داخل نفربر و روی آن پر بود از جعبه های مهمات ..... راننده نفربر داد زد: بچه ها ! زود باشین خالی اش کنین تا من برگردم ... زود باشین ! قبل از اینکه برادر محمد چیزی بگوید صابر سریع بلند شد و من هم مثل سایه بدنبالش انگار یادمون رفت که این جا توی دید عراقی هاست ... سریع پریدیم بیرون کانال، من رفتم بالای نفربر، جعبه ها رو بلند می کردم و تند تند می دادم پایین و صابر اونها رو روی زمین می گذاشت ویز ویز قناسه ها لحظه ای قطع نمی شد هر لحظه منتظر بودیم که داغی یکی از اون گلوله ها بر جانمان بنشیند   ..... نفربر که خالی شد، برادر ممد که توی کانال بود داد زد : بچه ها سریع بیایید توی کانال ! دویدیم که بپریم تو کانال ناگهان چشمم به یکی از بچه ها افتاد که سرپا و آرام در حالی که دستهایش را بطرف جلو گرفته بود، داشت به طرف ما می آمد انگار جایی رو نمی دید، سرش رو با یک چفیه مشکی بسته بودند  چفیه پر از لخته های خون شده بود قسمتی از چفیه باز شده بود و یکی از چشم های بسیجی زخمی که گود افتاده بود و چشمی در آن نبود معلوم بود. تمام صورتش و روی سینه اش را خون گرفته بود ... هر کاری کردم نتونستم تنهاش بذارم و دوباره برگردم توی کانال رفتم جلو دستهامو دراز کردم و دستهایش را توی دستهایم گرفتم.دیگر نمی ترسیدم که تیر بخورم باران گلوله ها قطع نمیشد..... هر لحظه احتمال می رفت که یکی مان تیر بخوریم..... چه آرامشی خدای من .... حتی ناله هم نمی کرد آرامش او مرا هم آرام کرد دیگر نگران ویز ویز قناسه ها نبودم دیگر نمی ترسیدم که تیر بخورم.... چشمان خونین و بسته آن پرنده زخمی، چشمان بسته مرا هم باز کرد. اسمش را پرسیدم، با مهربانی جوابم را داد، گفت که دیشب مجروح شده است و تا حالا همین جا منتظر نشسته است ، ولی من چنان شیفته و غرق در آرامش او بودم هیچ نمی شنیدم و همه چشم شده بودم و عشقبازی او را نظاره می کردم ..... از این که توی کانال پناه گرفته بودم خجالت کشیدم بچه ها داد می زدند زود باش برگرد بیا توی کانال ! بردم و سوار نفربرش کردم مرکب آهنین غرشی کرد و کبوترهای زخمی را با خود برد آن روز هر چند ساعت یکبار آن نفربر می آمد و مهمات می آورد و بچه های زخمی را با خود می برد  خدا را شکر کردم که موشکم به نفربر نخورده و فهمیدم که ما هیچکاره ایم و هر چه هست خواست و اراده اوست ما آموزش می بینیم.تمرین می کنیم دقت می کنیم ولی به قول شهید باکری باید بعد از همه این ها فقط ذکر بگوییم و دل را صاف کنیم و ماشه را بکشیم بقیه اش را خودش بهتر می داند. گرچه عقل و محاسبات را هیچوقت سبک و بی ارزش نمی انگاریم..  
خاطره ای از سردار شهید محمد احمدی
خاطره ای از سردار شهید محمد احمدی
خاطراتی از شهید محمد احمدی:  در یک کارگاه شیشه گری مشغول کار شده بود.وقتی شبها به منزل می آمد در دستانش خرده شیشه فرو رفته بود به او گفتم این چه کاری است پیشه ی خود ساخته ای ؟این کار را رها کن وسراغ کار دیگر برو ما که احتیاج مالی نداریم چرا خود را به مشقت انداخته ای ؟ اما او می گفت :وقتی ذوب شدن شیشه ها را در کوره می بینم از خدا نیز می خواهم که خود ساخته شوم.با عشق تمام به کار ادامه می داد و ثمره ی تلاش خود را با اقتدا به مولایش علی(ع) مخفیانه بین نیازمندان تقسیم می کرد هرگاه شخصی به کمک نیاز داشت به یاریش می شتافت. برای یکی از همسایه چندین روز بدون دریافت وجهی کارگری کرده بود.از این قبیل احسان ها بسیار از او نقل شده است. قطعه زمینی نزدیک خانه ما بود بچه ها آنجا فوتبال می کردند.گاهی اوقات توپ به خانه همسایه می افتاد یکی از همسایه به علت مزاحمت زیاد بچه ها گفته بود اگر بار دیگر توپ به منزلش افتاد آن را پس نمی دهد و اتفاقا بعد از چد دقیقه دوباره توپ به داخل همان خانه افتاد.بچه ها به محمد اصرار می کنند تو برو توپ را بگیر چون توپ را به تو پس می دهد.محمد در منزل همسایه می رود و صاحب خانه به او می گوید اگر شما قول بدهید که دیگر توپ را به خانه نمی اندازید و اینجا بازی نمی کنید توپ را پس می دهم.محمد می گوید : شما از کجا می دانید که قول من درست است؟او می گوید :اگر شما قول بدهی من قبول دارم.محمد قول می دهد دیگر آنجا بازی نکند .چند روزی از ماجرا می گذرد و محمد بر عهد خود وفا می کند.بچه های هم بازی او حوصله شان سر می رود با اصرار زیاد از صاحب آن خانه تقاضا می کند تا حرف خود را پس بگیرد ومحمد در آن زمین با آنهاهم بازی می شود او هم حرف خود را پس می گیرد واز قول مردانه ی محمد متعجب می شود.
خاطره ای از سردار شهید مجید کبیرزاده
خاطره ای از سردار شهید مجید کبیرزاده
بخشی از خاطرات همرزمان شهید مجید کبیر زاده : در عملیات خیبر من تخریب چی گردان شهید کبیرزاده بودم. ما گردان پشتیانی شب عملیات بودیم و دستور بازگشت داشتیم . ام صبح د ستور دادند به کمک یکی از گردان های یگان هم جوار برویم. آنها خط را شکسته و تا صبح جنگیده بودند و جهت دفع پاتک دشمن نیاز به کمک داشتند. دشمن اول آتش سنگین با توپ و خمپاره روی خط گرفت و تانک هایش را جلوی خاکریز برای ما نور مستقر کرده بود و با قطع آتش توپخانه حمله می کردند. شهید کبیرزاده تدبیر جالبی اندیشید. 15 نفر آرپی جی زن را در 200 متر جلوتر از خاکریز مستقر کرد. آتش دشمن متوجه خط بود . بنابراین آنها در امان بودند . از طرفی در گودال ها پنهان شدند و از دید دشمن خارج بودند. وقتی تانک ها شروع به پیشروی کردند توجهشان به خاکریز بود.ناگهان 15 آرپی جی زن با یک اشاره کبیرزاده همزمان 15 موشک به تانک ها شلیک کردند و همزمان هم 8 دستگاه تانک هدف قرار گرفت و منهدم شدند. دشمن که حسابی رودست خورده بود سریع عقب نشینی کرد. او با این تدبر اندیشمندانه اش توانست جان بچه ها را نجات دهد. به نقل از سید مصطفی موسوی در عملیات خیبر گردان شهید کبیر زاده یکی از موفق ترین فرماندهان گردان عمل کننده بود. صبح عملیات پشت خاکریزی که بچه های مهندسی با عجله احداث کرده بودند مستقر شدیم. آقا مجید از کوله پشتی اش یک کتاب که ظاهراً درسی بود بیرون آورد و با خونسردی همانطور که به خاکریز تکیه داده بود مشغول مطالعه شد. دیدن این صحنه برای همه تعجب آور بود. در کوله پشتی معمولاً مایحتاج و ضروریات شب عملیات را می گذراند. نه کتاب اگر جای خالی هم داشته باشد نارنجکی ، خشابی – چیزی می گذارند. اما شهید کبیر زاده انگار آنقدر بی خیال و خونسرد بود که هیچ واهمه ای از اجرای عملیات نداشت .