loader-img-2
loader-img-2

اتوبوس بچه های تیپ تکاور ۱۱۰ سلمان فارسی زاهدان که به بلوار ثارالله نزدیک می شد، صدای بال کبوتران همه جا را فراگرفته بود! این اولین کاروانی نبود که به سوی نور حرکت می کرد و حوادث بعد نیز نشان داد آخرینش نخواهد بود. مهدی شهرکی، حمزه صیاد اربابی، محمد نوری، غلامی و. . . در کنار ۹ تن دیگر می رفتند تا نام خودشان را در دفتر شهدای انقلاب اسلامی ثبت کنند. قرار بود این اتوبوس حدود ۴۰ سرنشین خود را مانند هر روز صبح به محل کارشان برساند. اما تکاوران تیپ ۱۱۰ به خوبی می دانستند که وقتی رخت سبز پاسداری را آن هم در استان مرزی سیستان و بلوچستان به تن کردند، باید خود را حتی در آرام ترین ایام سال نیز مهیای شهادت کنند. پاسدار شهید مهدی شهرکی نیز یکی از شهدای این واقعه تروریستی است که به منظور گرامیداشت یاد و خاطره شهدا و جانبازان این واقعه تروریستی، ساعتی شنوای گوشه هایی از زندگی او در گفت وگو با همسرش ناهید نوری بودیم.

 

راز گلزار شهدا

عاشورای سال ۸۵ بود. برخی از هیئت های عزاداری در زاهدان رسم داشتند که به دنبال سینه زنی در هیئات و کوچه و خیابان ها به گلزار شهدای شهر بروند. من و مهدی هر ساله در این مراسم شرکت می کردیم و آن روز هم مهدی از من خواست همراهی اش کنم. نمی دانم چه کاری پیش آمد که نتوانستم بروم، اما وقتی که کمتر از یک ماه بعد پیکر مطهر او را به عنوان یک شهید به همین گلزار منتقل کردیم، فهمیدم ذوق و شوق آن روز او حکایت از چه سری داشت. آن روز وقتی همسرم به خانه برگشت، با ذوق خاصی از دیدارش با شهدا می گفت. او بار دیگر از آرزویی سخن گفت که در طول شش سال زندگی مشترک مان بارها از زبانش شنیده بودم. «آرزوی شهادت» در نظر مهدی مسئله کوچکی نبود که بتواند از آن حرفی نزند. نمی دانم چه حسی از صحبت های روز عاشورای مهدی به من منتقل شد که احساس می کنم آن روز او به گلزار شهدا رفته بود تا محل تدفین خود را از نزدیک ببیند. ۱۶ روز بعد ۲۵ بهمن ماه بود. ۷ صبح و کاروانی که همسرم نیز همراهی اش می کرد، به سوی میعادگاهی می رفت که مهدی عمری را در حسرتش سپری کرده بود.

 

احساس بهشتی

سال ۷۹ که با مهدی ازدواج کردم، همراه خانواده ساکن اصفهان بودیم. پس از ازدواج همراه او به زاهدان نقل مکان کردیم. آن زمان تصور درستی از زندگی با یک پاسدار نداشتم. هرچند که هر وقت مهدی را در کسوت سبز پاسداری می دیدم حس عجیبی در دلم ایجاد می شد. او مرا به یاد رزمندگانی می انداخت که از ایام کودکی تصوری محو از آنها در ذهن داشتم. شاید این حس از نگاه خود مهدی به شغلش نشأت می گرفت که همواره خودش را در مسیر جهاد و مبارزه می دید. یادم است وقتی خبرهای جنایت صهیونیست ها از تلویزیون پخش می شد، او آرزو می کرد ای کاش شرایطی پیش بیاید تا به مقابله با شقی ترین افراد روی زمین بشتابد. وقتی من این حرف ها را از او می شنیدم، احساس غربت و تنهایی می کردم. روی زمین کمتر زنی را خواهید یافت که همراهی با یک مجاهد را تجربه کند و وابسته خصوصیات اخلاقی همسرش نشود. آن هم همسری چون مهدی که در خوشرویی و مهربانی زبانزد خاص و عام بود. خدمتش به مادرش، خانواده دوستی و همراهی دو دخترمان، حسن رفتار با همکاران، همسایه ها و. . . نمی دانم چه سری در میان رزمندگان و مجاهدان راستین راه خمینی و خامنه ای کبیر وجود دارد که به آنها حتی در زمان حیات شان نیز حسی بهشتی می بخشد، احساسی دلپذیر که به اطرافیان نیز منتقل می شود و بعدها که فصل جدایی پیش می آید، یادآوری چنین احساسی باعث می شود خودمان را مجاز بدانیم تا می توانیم از این انسان های فرشته گونه تعریف و تمجید کنیم. اما به نظر من مهدی به واقع حسی بهشتی داشت و اعطای سعادت شهادت به او بهترین دلیل بر این مدعاست.

 

روز واقعه

چشم بر هم که زدم شش سال زندگی مشترک با مهدی به روز ۲۵ بهمن ماه ۱۳۸۵ رسید. تقویم ها نشان می دادند که در این روز ۱۸ سال از اتمام جنگ تحمیلی می گذشت، اما وقوع حوادثی چون فاجعه تاسوکی در سال ۸۴ و حوادثی از این دست، به خوبی نشان داده بود که لااقل باب شهادت در سرزمین سیستان باز است و مهدی و سایر همکارانش که قدم در مسیر پاسداری از ارزش های نظام اسلامی گذاشته بودند، به خوبی به این امر واقف بودند. شاید با چنین دیدی بود که او پنج یا شش ماه قبل از شهادتش وقتی که از یک دوره آموزشی به خانه برگشت، مرتب به من می گفت حتم دارم اگر من در کنار شما نباشم، تو می توانی مسئولیت بچه ها را بپذیری و از آنها مراقبت کنی. کمی قبل از شهادت نیز موضوع مهریه را پیش کشید و به من گفت اگر دینی از آن برگردنش باقی مانده حلال کنم. رفتارهایش همگی نشان می دادند که دارد خودش را مهیای یک سفر طولانی می کند. فکر می کردم شاید قرار است به مأموریتی دیگر برود، همین را هم از او پرسیدم. خندید و سکوت کرد. زمان به سرعت گذشت و به ۲۵ بهمن رسیدیم. از یک ماه قبل تهدید هایی شده بود که سلفی ها می خواهند اتوبوس سپاه را منفجر کنند. من بارها از مهدی خواستم به جای سرویس، با تاکسی به سرکار برود، حتی یکی از همسایه ها که همکار مهدی بود قبول کرد. اتومبیل شخصی داشت و از مهدی نیز خواسته بود که اگر می خواهد هر روز با هم به محل کار بروند. اما تکیه کلام همسرم این بود که مگر خون من رنگین تر از افراد دیگر است. اگر قرار است اتفاقی برای همرزمانم بیفتد، بهتر است در کنارشان باشم. او در کنار همقطارانش ماند و ماندگار شد.

 

دوازدهمین شهید

صبح ۲۵ بهمن ۱۳۸۵ وقتی که مهدی برای همیشه رفت و در را به روی من و دو دخترش بست، خواب عجیبی دیدم. هراسان بیدار شدم که شنیدم تلفن زنگ می زند. مادر شوهرم بود. می گفت خبر آمده اتوبوس سرویس سپاه را منفجر کرده اند. بنده خدا نگران بود و نگرانی را به جان من نیز انداخت. سریع به یکی از دوستان همسرم زنگ زدم. چند بار گرفتم تا سرآخر کسی گوشی را برداشت و خبر را تأیید کرد. می گفتند مجروحین را به بیمارستان های تأمین اجتماعی و خاتم الانبیا(ع) منتقل کرده اند. سریع خود را به آنها رساندم. خیلی شلوغ بود. انگار که محشری برپا شده باشد، خانواده های شهدا و مجروحین به بیمارستان ها هجوم آورده بودند. اسم مجروحین را اعلام کرده بودند. هرچه گشتم نام مهدی در میان آنها نبود. خیلی این در و آن در زدم. بعد از کمی دوندگی مهدی را پیدا کردم. وضعیتش واقعاً بغرنج بود. چند ترکش به سر و سینه و کلیه هایش و چند نقطه از تنش برخورد کرده بود. شرایطش به قدری وخیم بود که اصلاً هوشیاری نداشت. دکترها می گفتند کاری از دست من برنمی آید و حضورم در بیمارستان بی فایده است. اما من دلم راضی نمی شد. می خواستم تا می توانم نزدیک همسرم باشم. چند روز در کنار تختش ماندم. حتی یک لحظه هم دلم نمی آمد او را تنها بگذارم ولی تقدیر این بود که مهدی شهرکی، همسر و همراهم به عنوان دوازدهمین مسافر قافله ثارالله به دوستان شهیدش بپیوندد. در حالی که سیزدهمین مسافر این قافله نیز چند روز بر اثر شدت جراحات وارده به شهادت رسید.

خون شهدا باعث استحکام وحدت

همه می دانند که دشمنان از این اعمال تروریستی دو هدف عمده را تعقیب می کنند. اول انداختن ترس به دل مردم و دیگر ایجاد اختلاف بین شیعه و سنی، اما جالب است که همین اقدامات آنها باعث می شود مردم جری تر شوند. حضور عموم مردم در تشییع جنازه مهدی و سایر همرزمانش نشان داد که برادران و خواهران اهل سنت در غم و شادی ما سهیم هستند و فرقی بین مان نیست. وقتی که در تشییع جنازه مهدی می دیدم که چه جماعتی از اهل سنت شرکت کرده اند، یاد حرف های مهدی می افتادم که همیشه روی حسن رفتار با اقوام و مذاهب گوناگون تأکید داشت و همیشه ما را به این کار توصیه می کرد. به طور کلی در استانی چون سیستان این طور نیست که هر شخص و هر مذهبی سرش در کار خودش باشد و با دیگر مذاهب بیگانه باشد. اینجا شیعه و سنی مراودات زیادی با هم دارند. خود ما اقوام زیادی داریم که سنی هستند. یا خود من که یک فرهنگی هستم شاگردانی از اهل سنت دارم و می بینم که چطور این بچه ها در کنار دوستان شیعه مذهب شان سرکلاس حاضر می شوند و دوستی های محکمی نیز برقرار می کنند. اینجا بخشی از خاک ایران اسلامی است و عموم مردم مسلماًن آن صرف نظر از هر قومیت و مذهبی دوشادوش همدیگر برای سرافرازی کشورشان تلاش می کنند.

 

عشق به ولایت

اگر از من بپرسند که شهدا را با چه صفت مشترکی می شناسی، پاسخم ولایتمداری خواهد بود. همیشه در وصیتنامه شهدا خوانده ام که چقدر مردم را به پیروی از رهبری و ولایت توصیه می کردند و این حرف مهدی هم بود. در همان قضیه فتنه ۸۸ و مسائلی از این دست که پیش می آمد، او غصه دار می شد که چطور می تواند افراد بی بصیرت را سرعقل بیاورد و از ولی فقیه زمان خود دفاع کند. کافی بود رهبری روی نکته ای تأکید داشته باشند و آن وقت مهدی با جدیت مشغول می شد. مثلاً اگر توصیه رهبری به حضور در انتخابات بود، او به هرکسی که می رسید توصیه رهبری را گوشزد می کرد و مجدانه سعی می کرد منویات ولایت را حتی المقدور به اطرافیانش منتقل کند. ولایتمداری ویژگی بود که مهدی سعی می کرد خود را به آن مزین کند و این حس گرانقدر را به همگان نیز عرضه کند. او عاشق ولایت بود و با همین عشق نیز به دیدار معبود شتافت.

 

افتخار به پدر

دو فرزندمان یگانه و هنگامه که اکنون به ترتیب کلاس های پنجم و دوم دبستان هستند، احساس خوبی نسبت به راه و روش پدرشان دارند. البته هنگامه در زمان شهادت پدر خیلی کوچک بود و به خوبی او را به یاد ندارد. اما یگانه هنوز هم پدرش را در لباس سبز پاسداری در حافظه دارد و هروقت که همکاران مهدی را می بیند، روزهایی را به یاد می آورد که همسرم او را در آغوش می گرفت و به نزد دوستان و همکارانش می برد. اکنون فرزند نوجوانم یگانه افتخار می کند که پدرش در راه پاسداری از ارزش های انقلاب اسلامی جان خود را فدا کرده است. حتی هنگامه با وجود آنکه چیزی از پدر به یاد نمی آورد، اما می گوید حس خوبی به او و راه و منش او دارد و از اینکه پدرش یک شهید است به خود می بالد. هر وقت به کودکانم نگاه می کنم، میزان محبت مهدی به دخترانش به یادم می آید و در این زمان به تنها چیزی که فکر می کنم ادامه دادن راه شهید مهدی شهرکی و امثال اوست. دوست داشتم آنقدر توان داشتم تا به همه مسئولان و مردم صدایم را برسانم که ما از اول انقلاب تا کنون شهید داده و خون می دهیم تا نظام اسلامی را به اعتلا و سربلندی برسانیم و باید تا آخر نیز بر سرآرمان های مان بایستیم.

 

 

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای" مهدی شهرکی " می نویسد