loader-img-2
loader-img-2
سپاس خدائی که
جانم و جان عالیمان در یَد اوست، سپاس از آنِ خدائی است که مرا جان داد. جان داد و
آفرید و انسان آفرید پس از آنکه انسان آفرید. مرا مسلمان قرار داد و پس از آنکه
مسلمان قرار داد پیرو امیرالمؤمنین نمود یعنی شیعه اثنی عشری قرارم می داد که این جملة
آخر بسی مایة افتخار برایم و برای آنانکه شیعه هستند، بود. چرا که میدانم بعد از
این همه معاصی عاقبت جز دوزخ جائی ندارم که اگر قرار بود قضاوت کنم اگر سختتر از
دوزخ جائی بود خود را به آن محکوم میکردم لذا مفتخرم باینکه شیعه هستم تا کسی
داشته باشم که در روز قیامت دست منِ ناتوان را بگیرد و از آنکه خود سخترش را برای
خودم قرار میدهد نجاتم دهد. پس سپاس خدای را که این همه نعمت را و اینهمه منّت را
بَرَمْ گذاشت. وقتی تصمیمی گرفتم وصیت نامه را بنویسم با خود فکر کردم که باز هم
مثل صفحة قبل باید پاره اش کنم یا خط رویش بکشم و یکی دیگر بنویسم ولی احتمال دادم
که معلوم نیست بعد از این کاغذ زنده بمانم لذا تصمیم گرفتم این کاغذ را سیاه کنم،
باز فکر کردم که از کجا شروع کنم یک تأمل کوچک کفایت میکرد: آنکه خیلی برایم زحمت
کشید دوست دارم که این کار را بکنند. خدایا تو بر دل اینان بگذار که من آنچه که
میخواهم انجام دهند. خدایا تو آگاهی که چقدر دوست دارم این عمل را انجام دهند،
امّا در مورد این وضعیت خیلی تأکید دارم که انجام شود باز هم می گویم تا شاید خدا
ما را از این جهت ببخشد، امّا فراموش کرده بودم که از برادرم غلامرضا تشکر کنم بخاطر
آن زحماتی که کشید بخاطر آن آفتابها و سرماها که دید بخاطر آن روزهائی که از بس در
آفتاب بود پوست بدنش می کَند، بخاطر آن شبهایی که از درد چشم نمیخوابید و من راحت
و آسوده رفت و آمد میکردم، خدایا اگر غلامرضا اینچنین زحمت نمی کشید امکان داشت من
اینجا باشم؟ نه، نه احتمالاً نمی توانستم خدایا تو شاهدی که غلامرضا از آنطرف جهاد
میکرد و من هم درون سنگرها از دینم دفاعی هر چند ناچیز کردم، خدایا تو قبول کُن از
ما این زحمت ناچیز را، خدایا تو شاهدی که من نتوانستم در این چند سال زندگی از
براردم تشکر کنم ولی خدای تو شاهدی که یاد گرفتم چگونه زندگی کنم. امّا گفته اند:
که وصیّت آنچه است که در درون زندگی نتوانستم بگویم پس بر روی کاغذ بیاورم تا شاید
به این طریق اداء کرده باشم حقّی را که بر گردنم خدا گذاشته است. از جبهه به مسجد
که میآمدم گاهی، هنگامی که میآمدم میخواستم زانو بزنم و جائی را که منـوچهـر
عَلَـم پا میگذاشت بوسه زنم چرا که همانجا روزی منوچهر عَلَم پا گذاشته بود چون
گاهی آنجا غلامعلی ، صابرپور، پرویز صداقت، گاهی عبداللهی گاهی صادق محمدپور، گاهی
مسعود اَلا  …… پا میگذاشت خدایا تو میدانی که صابرپور
اگر زنده بـود حتماً در جلسه قـرائت قرآن روز جمعه شرکت میکرد، خدایا تو شاهدی اگر
صادق محمدپور زنده بود حتماً در جلسه تفسیر قرآن شرکت میکرد. خدایا تو میدانی که
اگر غلامعلی زنده بود در قرآن هر روز ظهر شرکت میکرد.

امّا باز هم
دربارة تشییعم اوّل قبل از تشییع بگوئید که من دوست ندارم کسانی که به این انقلاب
نظر بد دارند در این تشییع شرکت کنند هر کس میخواهد باشد از فامیل تا دوست، از
دوست تا همسایه از همسایه تا همکلاسی و خلاصه هر کس میخواهد باشد حقّ ندارد در
تشییع من شرکت کند و دیگـر اینکه بگـوئید هـر آنکس به ایـن انقلاب بـدبین است خـدا
بر سر راه هـدایتش کند و اگر هدایت پذیر نیست خدا ذلیلش کند. طوری هم ذلیلش کند که
نتواند پا بر سر قبرم گذارد، از برادرم غلامحسین که در هـدایت مـن خیلی سعی و کوشش
داشت و از هر کس که در هدایتم به گونه ای با نوار - کتاب - نصیحت و یا با عملش سعی
کرده تشکر میکنم و اگر خدا رخصت دهد در آن جهان اگر جایگاهم خوب بود او را شفاعت
میکنم و امّا با تو مـادرم اگر با شهادت مُردم قبل از دفن لباس عروسیم را تهیه
کنید و در روز تشییعم بر دست گیر و چنین گو که اَیُّهَا الناس این لباس که بر دستم
است لباس عروسی پسرم میباشد و امید داشتم که این لباس را بر تن پسرم ببینم ولی بیش
از این دوست داشتم که علی اکبر امام حسین (ع) لباس عروسی بر تن میکرد بگو دسوت
میداشتم پسرم عروسی میکرد ولی بیش از این دوست داشتم که اسلام پیروز شود، لذا
راضیم به رخت عروسیش بر دستم و داغ عروسیش بر دلم بماند و اسلام پیروز شود.

                                                                             


                                                                                   
والسلام

                                                                     
امانت خداوند متعال

                                                                                                
محمدعلی بابازادگان 9/5/63

 

واحد فرهنگی پایگاه
مقاومت بسیج شهید صابرپور - مسجد حاج علوان
اولین کسی باشید که دیدگاهی برای" محمدعلی بابازادگان " می نویسد