این دیگر چه نوع شوخیای بود که با او کردم؟ و این چه قسمی بود که خوردم؟ من چه طوری روی جسدش یک سطل آب بریزم در حالی که جمعیت اطراف او غرق گریه و ماتم هستند و هرکس به نوعی تلاش دارد که درد جانکاه شهادت او را از خانوادهاش کم کند؟...
این دیگر چه نوع شوخیای بود که با او کردم؟ و این چه قسمی بود که خوردم؟ من چه طوری روی جسدش یک سطل آب بریزم در حالی که جمعیت اطراف او غرق گریه و ماتم هستند و هرکس به نوعی تلاش دارد که درد جانکاه شهادت او را از خانوادهاش کم کند؟
ای کاش قسم نمی خوردم و چند شب پیش وقتی در سنگر بودیم یک سطل آب به جبران شوخیاش در خواب روی او میریختم و کار را تمام میکردم؛ شعبان حالا میدانم قاه قاه به من میخندی و میگوئی اگر میتوانی حالا یک سطل آب به رویم بریز.
این کلنجاریهای درونی ابوالقاسم بود که بر بالای جنازه شهید شعبان نوروزی با خود میگفت.
درست هنگامی که شهید شعبان را درون قبر گذاشتند و آخرین اشکها بدرقه او میشد ابوالقاسم سطلی پر از آب را به یکباره بر روی جسد شهید ریخت. جمعیت اطراف هاج و واج خیره شده و او بیآنکه کمترین توضیحی بدهدة آماج نگاهها و گلایهها را میشنید که او را دنبال میکند و میگوید: "یکی طلبت"
شوخیها و مزاحها این دو آنقدر صمیمی و آشنا بود که نگاه هر رزمندهای را به خود جلب میکرد. بچهها میگفتند خدا نکند. یکی از آن دو به شهادت برسد و دیگری در حسرت او بماند.
اگرچه جنگ روزهای پایانیاش را طی میکرد که شعبان به شهادت رسیده بود، اما ابوالقاسم همچنان به انتظار شهادت در حسرت تنهایی میسوخت تا اینکه در آخرین روزهای پذیرش قطعنامه، ابوالقاسم امیرجانی به دیدار دوستش شهید شعبان نوروزی شتافت و به همین خاطر بود که دوستانش آنها را شهدای دقیقه 90 نام نهادند.
اقتباس از سایت ساجد استان خوزستان *راوی: محمدرضا معاونی*