یک روز تابستان که خیلی هم هوا گرم بود او را دیدیم که در منزل نشسته از او پرسیدم که چرا به منزل نمی روی شهید در جواب به من گفت اخر مادرم خواب است و می ترسم در بزنم و او را بیدار بکنم
اولین کسی باشید که دیدگاهی برای"
محمدرضا باقریان زاده " می نویسد
ورود
به حساب کاربری
بازیابی رمز عبور
در صورتی که رمز عبور خود را فراموش کردهاید میتوانید
ایمیل و یا شماره تلفن همراه خود را وارد کنید تا کد تغییر پسورد برای شما ایمیل یا پیامک
شود