loader-img-2
loader-img-2

بچه های مسجد «آیت الله شفیعی» عموماً با پیوستن به یگان های نظامی اهواز به جبهه اعزام می شدند و فعالیت آن ها در گردان های اهواز از جمله گردان های صف شکن کربلا، جعفرطیار (ع)، قرارگاه سری نصرت چشم گیر بود.

از آن جمله «شهید علی بهزادی» است که در عملیات کربلای 4 جراحت شدیدی پیدا کرده بود. همان عملیاتی که در آن فرمانده محبوب گردان کربلا «حاج اسماعیل فرجوانی» و بچه های آسمانی مسجد «آیت الله شفیعی»: «حسین پویا»، «محمد رضا گلپلیچی»، «علی ر ضا عصاره فر»، «علی اکبر نقی ترابی»، «عباس حاجیان» و «سید مرتضی شفیعی» به فیض شهادت نائل آمدند.

جراحت سر «علی بهزادی» خیلی شدید بود طوری که می بایست 8 ماه تا یک سال را استراحت کند. اما به محض اطلاع از عملیات کربلای 5 که حدود ده روز بعد از عملیات کربلای 4 برای غافگیری دشمن بعثی آغاز شده بود به پادگان کرخه آمد تا کنار بچه های گردان باشد. «سید مجتبی شاه حسین پور» از فرماندهان گردان کربلا می گوید: "«شهید علی بهزادی» فرمانده گروهان نجف اشرف بود و ما از بچگی با یکدیگر دوست بودیم، با وجود زخم شدید سرش طاقت نیاورد و آمده بود تا در عملیات کربلای 5 شرکت کند، حتی داروهای خود را هم نیاورده بود. اصرار شدیدش باعث شد که من به او اجازه حضور در جبهه را بدهم. چرا که نمی توانستم جلوی او را بگیرم و فقط شرط کردم مراقب خودش باشد و داروهای خود را نیز بیاورد و او نیز قبول کرد، او صدای دلنشینی داشت و همیشه دعاهای گردان کربلا را می خواند."


 قبل از عملیات کربلای4 بود که مجروح شدم و درخانه افتاده بودم. شهید بهزادی با2 و3 تا از بچه های دیگر آمدند منزل پیش من. بعد با همان حالت که من را مجروح و در رختخواب دیدند، خیلی اصرار داشتند که بیایم برای عملیات. می گفتم: بابا من این وضعیت را دارم. ولی می گفت: نه. سعی کن برای عملیات بیایی. و بعد مجروحیتم را که برایش گفتم: دیدم که اشک درچشمانش حلقه زد و بغض گرفته بود. (برای من خیلی عجیب بود) بعد به او گفتم: چی شده است علی؟ چرا گریه می کنی؟ چرا بغض کردی ؟ که اشک آمد درچشمانش .گفت :از این ناراحتم که برای عملیات با ما نیستی! حالا من نمی دانم علتش چه بود؟! ولی من احساس کردم که دوست داشت موقعی که شهید می شود،یک تعداد از بچه ها هم با او باشند. برای کربلای5 ما در گردان مجروحین زیادی داشتیم؛ از جمله علی بهزادی (فرمانده گروهان نجف) که در کربلای4 شدیداً مجروح شده بود و تازه از بیمارستان تهران مرخص شده بود و برای ملاقات با بچه ها به خانه اش رفتیم. که دیدیم سر و صورتش پانسمان شده و بدنش ترکش خورده است و در حال استراحت است. بعد از دقایقی که

کنارش بودیم از اوضاع گردان و منطقه سئوال کرد و ما گفتیم: که لشکر، گردان ها را خواسته تا خود را معرفی کنند و عملیات هم شروع شده است و آماده حضور در منطقه هستیم.

ایشان گفتند: یادت باشد بعداً یک مطلب خصوصی دارم که می خواهم با شما در میان بگذارم. که گفتم: باشد.

در فرصتی که پیدا کرد کنار گوشم گفت: اگر برای جمع آوری بچه ها خواستید به پادگان بروید، من هم با شما خواهم آمد. و این برای روحیه بچه های گروهان بد نیست. من هم گفتم: باید مسئله را بررسی کنم؟ تا ببینم چه پیش می آید. او هم این جواب من را برای خودش مثبت فرض کرده بود. لذا پیگیری می کرد ، چه زمانی به پادگان خواهیم رفت. تا یک روز قبل از حرکت با من تماس گرفت. من گفتم: موقع حرکت به سراغت می آییم.

روزی که خواستم حرکت کنم رفتم در منزلشان و دیدم که هنوز سرو صورتش پانسمان است و اوضاعش بهتر نشده است و در کنارش «شهید رستمی فر» که او هم مجروح بود و بانداژ پیچی شده بود حضور دارد و آماده شده برای آمدن به پادگان.

اوضاع را که دیدم.گفتم: که من نمی توانم با این حالت شما را با خودم ببرم. و این، کار درستی نیست. خلاصه از این ها اصرار و از ما امتناع. تا این که گفتم: حالا که این قدر مصّر هستید، سوار شوید، علی جلو سوار شد و رستمی فر ،هم چون هوا سرد بود ،پتویی جور کرد و عقب لنکروز نشست. و ساعت 10 صبح بود که حرکت کردیم و ظهر به پروژه محل استقرار گردان رسیدیم.

ما به نیروها گفته بودیم که امروز همه خود را برسانند تا گروهان نجف را در گروهان های قدس و مکّه سازماندهی کنیم. و با دو گروهان آمادگی خود را به لشکر اعلام کنیم که همه آمدند.

یادم هست که «صالح زاده» و« اقبال منش» آمده بودند. و البته قبلا هم گفته بودیم که کسانی که سابقه فرماندهی داشته اند، هم بیایند و خودشان را معرفی کنند. آمار را از پرسنلی خواستم. دیدم نیروها کامل نیستند. لذا با صالح زاده و اقبال منش جلسه ای گرفتم و علی بهزادی هم نشسته بود. ولی صحبت و دخالتی نمی کرد و به او برای ِمزاح گفته بودیم: تو که نیستی، دخالتی هم نکن.مرحوم «حاج مهدی شریف نیا» هم بود که به من گفت: ظاهرا علی خیلی دلش می خواهد با ما بیاید. و نیروی خوبی هم هست، گفتم: بله نیروی خوبی است. ولی با این وضعیت نمی تواند بیاید. چند روزی که در پروژها بودیم، نیروهای ما تکمیل شد. و خواستیم که به طرف گروهان، پل نزدیک اهواز حرکت کنیم. علی بهزادی آمد و گفت: حالا که من تا این جا آمده ام با شما تا گروهان پل می آییم .و من را هم باید با خودتان ببرید.گروهان پل نزدیک اهواز روبه روی قرارگاه خاتم و محل اجتماع و سازماندهی نیروها بود.

در آن جا حدود دو یا سه شب بودیم و علی بهزادی هم همراه ما آمده بود. به او گفتم: تا این جا بیشترتو را نمی برم. و تا همین جا که آمدی کافی است. چند روزی گذشت. تا اینکه باز آرام آرام بحث آمدن خط را مطرح می کرد و حاج مهدی شریف نیا را هم واسطه قرار داده بود تا به اصطلاح "مخ" ما را بزند و ما را راضی کند. توجیه او هم این بود که بیشتر بچه هایی که آمده اند بچه های گروهان نجف هستند و اجازه بدهید تا فرماندهی آن ها را نیز خودم به عهده بگیرم. و برای روحیه آن ها هم که می بینند در کنارشان هستم بد نیست. به هر شکلی بود من را راضی کرد که بیاید. و من گفتم: که نگران نباش تو بیا .و درکنار من به عنوان معاون باش. که قبول نکرد و می گفت: من می خواهم بالا سر گروهان باشم. تا از هم پاشیده نشود. نماز مغرب و عشا را که خواندیم، به علی گفتم: که تو دیگر ماموریت ات تمام شده است و کنار می روی و به جای شما «اقبال منش» یا «صالح زاده »را برای فرماندهی گروهان به بچه ها معرفی می کنم.

خلاصه مدتی نگذشته بود، که باز حاج مهدی شریف نیا آمد و گفت: که علی چنین می گوید و چنان و این که آدم توانایی است و تا این جا آمداست، اجازه بدهید به منطقه هم بیاید. و به دردت هم می خورد و ظاهراً چیزیش هم نیست. فقط سرش بسته است. بگذار خودش فرمانده گروهان باشد. ما هم با حاجی رودربایستی داشتیم. و قبول کردیم بیاید و به منطقه هم آمد و به خاطر بانداژ سفیدش که در تاریکی مشخص نباشد یک چفیه سیاه به سرش بست ولی حالش خیلی خوب نبود. و لنگان لنگان راه می رفت. ما به همراه نیروی اطلاعات لشکر از میان نخلستان تا نزدیکی نهر جاسم آمدیم. دیدیم او توقف کرد و گفت: که به من گفته اند که شما را تا این جا بیاورم. و جلوتر نروم .من می دانستم که باید جلوتر برویم و تا خاکریز برسیم و متوجه شدم ترسیده است. و در همین حین علی بهزادی با آن وضعیتش او را سینه خاکریز خوابانید که با او گلاویز شود که من دخالت کردم و گفتم: چکارش داری خوب ترسیده است. که خودش هم اقرارکرد. و من گفتم: اشکالی ندارد، خودمان با احتیاط راه را ادامه می دهیم تا نیروها را پیدا کنیم. من جلو افتادم و مقداری از راه را رفتیم که به ما ایست دادند و گفتیم: شما کدام گردان هستید ؟که گفتند: ما جعفر هستیم.

....به هر حال وارد درگیری و ماموریت شدیم و جریاناتی گذشت که تا فردای آن روز با دشمن درگیر بودیم. سنگر ما بالای دژ مرزی بود که روبه روی" نون 20 "قرارداشت و در آن جا علی بهزادی به همراه دو بی سیم چی گردان «شهید مرغیان» و «ضیایی» حضور داشتند. برای نماز قرار گذاشتیم یک نفر یک نفر، نمازمان را بخوانیم و همین کار را هم کردیم. من در کناری بودم و بهزادی روبه روی من قرار داشت. و دو بی سیم چی هم در طرف دیگر بودند و برنامه این بود که پس از روشن شدن هوا به خاطر این که آنتن بی سیم ها از سمت دشمن شناسایی نشوند، آن ها را پایین بفرستم. و خود من هم از طرفی باید منطقه را زیر نظر می گرفتم. از طرفی باید در کنار بی سیم ها می بودم. ارتفاع آن جا در حدود شش متر می شد. لذا تصمیم گرفتیم بی سیم چی ها همان جا بمانند. و آنتن ها را بخوابانند. در حین همین صحبت ها بودم، دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد و وقتی چشم باز کردم ، دیدم در یک درمانگاه هستم و دستم پانسمان شده است و سرم بشدت درد می کند .و باز بی هوش شدم. مرحله بعد که به هوش آمدم، احساس کردم کسی پیراهنم را دستکاری می کند. بلافاصله دستش را گرفتم. و گفتم: چه کار می کنید؟ گفت: چیزی نیست می خواهم بادگیرت را از تنت خارج کنم. گفتم: نمی شود من نقشه در جیبم دارم. گفت: به من بده. و مانع شدم و ....سئوال کردم: کجا هستم؟ گفتند: این جا بیمارستان شهید بقایی است. و چند باری باز هم از هوش رفتم در مکان های دیگر به هوش آمدم.

در بیمارستان امام بودم که احساس کردم خانمی بالای سرم ایستاده است. و برایم آشنا بود وقتی پرسید: من را می شناسی؟ گفتم: شما مادر حاج اسماعیل هستید؟! گفت:نه. و وقتی خودش را معرفی کرد، فهمیدم مادر علی بهزادی است. گفتم: راستی از علی چه خبر؟ گفت: شکر خدا. جایش خوب است. به اوگفتم: من به اوگفته بودم که با این وضعیت به منطقه نیاید. ولی گوش نکرد. باز گفت: موردی نیست جایش خوب است. البته خودش از شهادت علی با خبر بود و نمی خواست به من بگوید.

جریان انفجار را که بعداً تعریف کردند، متوجه شدم عراقی ها بر اثر همان آنتن های بی سیم چی ها به سنگر ما حساس شده بودند، و بوسیله «مالیوتکا »همان جا را هدف قرار داده بودند که منجر به شهادت علی بهزادی ضیایی و مرغیان شده بود و من هم با کتف به بیرون پرت شدم. و کتفم شکسته بود بعدا ًتصاویر جنازه ها را دیدم ، که همه سوخته شده بودند.

 

 


 شهداء هر کدام خصوصیات و ویژگی های خاص خودشان را داشتند

.یک دوره ای فرستادند ما را از طرف لشکر هفت ولیعصر (عج). البته یک دوره ای گذاشته بودند

برای فرماندهان.گروهان های ارتش، از لشکر هفت ولیعصر (عج). ما سه نفر را فرستادند. که من بودم،شهید «علی بهزادی و« شهید مصطفی بختیاری». این دوره فکرمی کنم دو هفته ای طول کشید. از صبح که می رفتیم ساعت 7 تا 4، 5 بعدازظهر سر کلاس بودیم. اساتیدی هم که تدریس می کردند، از برادران ارتشی بودند و در کنار ما، دیگر درجه دارهای ارتش نیز حضور داشتند. یادم هست کلاس که شروع می شد. استاد تا یک مطلبی را می گفت: ما نمی گذاشتیم رَد شود و به سراغ مسئله دیگری برود، سؤال پیچش می کردیم.

 یادم هست که استاد همین طور که داشت درس می داد، یک دفعه خودش را جمع می کرد. یک کمی دقت کردیم دیدیم یک نفر وارد شد. یک چند دقیقه ای گذشت. بعد از درس دادن که صحبتش تمام شد. گفت: که خدمت جناب سرهنگ حسینی صدر (بعد از صیاد شیرازی بود که به عنوان نیروی زمینی معرفی شده بود آن موقع فرمانده قرارگاه جنوب بود) هستیم از صحبت های ایشان استفاده می کنیم.

آمد و شروع کرد به صحبت. قبل از اینکه مطلبی را بخواهد اشاره بکند، گفت: که من از حضور این بچه های سپاه و بیشتر اشاره اش به شهید علی بهزادی بود. خیلی خوشحالم که خیلی زنده در کلاس هستند، و مطالبی که مطرح می شود نمی گذارند کلاس یک طرفه شود.خوب سؤال می کنند، خوب دقت می کنند، خوب گوش می دهند.در آن جلسه یادم هست که اول علی بهزادی بعد مصطفی بختیاری بعد من را تشویق کردند.


دو، سه خصوصیت بارز در شهید علی بهزادی بود که در اکثر فرماندهان سپاه بود:

1- هم با نیرو چونه می زد و هم با فرمانده بالا. مثلاً به نیرو می گفت: پتوها را لگد مال نکنید. و به بالا می گفت: پتو نداریم و یا کم داریم. و به نیرو می گفت: اسراف نکنید.

2- عادت دیگر او این بود که همیشه می خواست در نوک حمله باشد و نوک گروهان.

در عملیات بدر با «داوود علی پناه» دعوا داشت، والفجر 8 با «حمید طبری»، کربلای 4 با خود من و در کربلای 5 و ...

مثلا در عملیات بدر داوود می گفت: که من معاون هستم و من باید اول گروهان باشم. (در زمان جنگ معاون در جلو نیروها بود و فرمانده در آخر) و شهید بهزادی می خواست که این سنت را بشکند و البته هر دو آن ها هم به مرادشان رسیدند. علی جزء نیروهای غوّاص گردان شد. یکی دیگر از دوستان که قرار بود غوّاص باشد به دلایلی نتوانست و علی جای او را گرفت. بعد علی با خنده به داوود گفت: دیدی من شدم اول گروهان. و زدند به خط و سر پل درست کردند و این دفعه اول گروهان هم «داوود علی پناه» بود که در همان عملیات شهید شد.

 یکی از خصوصیات بارز علی این بود که هیچ وقت روحیه اش را نمی باخت. و البته شاید هم روحیه اش را می باخت ولی نشان نمی داد .مثلا عملیات بدر شب سوم عملیات ما گرفتار تیربار عراقی ها شده بودیم. واقعا دیگر خسته شده بودیم. از دست این تیر بار همه روحیمان را باخته بودیم. علی که رسید جون گرفتیم. یعنی تا علی رسید، دلهره و ترسمان تمام شد.

خاطره سه گوش

آن شب در پدافند محور فاو- البحار« آقا سید باقرگفتند: 7-8 نفری بود »اصلاح می کنم ما 25- 26 نفر بودیم. ولی اکثریت شهید و یا مجروح شدند و 7- 8 نفر بیشتر باقی نماندند. مهمات هم نداشتیم. به طوری که من زمین را می گشتم. تا شاید یک گلوله پیدا کنم. آمدم به علی جریان را گفتم. گفت: بروید به بچه ها سر خط بگویید که ذکر بگویند و ذکر را هم با صدای بلند بگویند و این را تأکید کنید.

 بچه ها هم همین کار را کردند و این خیلی تاثیر داشت. یک جنبه معنوی داشت که بچه ها یادشان به خدا و ائمه باشد و جنبه نظامی اش این بود که عراقی ها فکر کرده بودند. نیروی کمکی آمده و فرار کردند و خیلی ها مجروح شدند. در عملیات والفجر 8 هم همین طور آن دژبانی باز دسته ما با دسته حمزه بود، که درگیرش بودیم. علی یک کمی عقب تر با نیروها داشت کار می کرد. تا علی رسید نیرو گرفتیم. این سه نکته ای بود که می خواستم در مورد شهید بهزادی بگویم.


در پلاژ بودیم. (قبل از عملیات کربلای 5) ایشان هم هنوز زخمهایشان از کربلای  التیام پیدا نکرده بودند. البته در یک گوشه در سالنی که در پروژه (محل استقرار گردان در پادگان کرخه) داشتیم، نشسته بودند. ایشان شروع به یک حالت درد دل کرد و می گفت: که سید خیلی از رفقا و بچه های خوبم شهید شدند و یک یک اسم می برد و اشک در چشمانش حدقه زده بود و بعد ادامه داد که: «حسن بهارلویی»«علی حسام وند» و سه شهید دیگر را نام برد و بعد گفت: من از روی مادرهای شهداء خجالت می کشم. می آیند و در خانه سراغ بچه هایشان را می گیرند و من طاقت ندارم. و بعد گفت: که سید من آرزو دارم که یک تیر مستقیم بخورم و تکّه تکّه شوم و شهید شوم و البته من دیگر ایشان را ندیدم. مگر یک مرتبه در خواب که احساس کردم یک مقداری لطف ایشان به ما هست.



اولین کسی باشید که دیدگاهی برای" علی بهزادی " می نویسد