loader-img-2
loader-img-2

زندگینامه

سعید در سال 1340 در دامان خانواده ای مذهبی در شهرستان شوشتر به دنیا آمد. پس از تولدش به خاطر شغل پدر به شهرستان آغاجاری مهاجرت کرده و 7 سال بعد به اهواز نقل مکان کردند و در آنجا ساکن شدند. دوران کودکی سعید در شبستان های مسجد گذشت و او از همان ابتدای کودکی عشق به معارف الهی اسلام در دل کوچکش خانه کرد. سعید تحصیلاتش را از 7 سالگی آغاز کرد و تا اخذ مدرک دیپلم ادامه داد. دوران دبیرستان او مصادف با سال های اوج مبارزات ملت بر علیه رژیم سفاک ستمشاهی بود و سعید که از مدرسین کانون انجمن اسلامی اهواز بود به صف مبارزان پیوست و به عضویت گروه موحدین مجاهدین انقلاب درآمد. بعد از پیروزی انقلاب در راه اندازی کمیته اهواز نقش عمده ای داشت و مدتی بعد به جمع سبزپوشان سپاه پیوست و بلافاصله کلاس های تفسیر قرآن را در سپاه برقرار کرد با شروع جنگ تحمیلی عاشقانه به جبهه های نبرد حق علیه باطل شتافت و جبهه های سوسنگرد، بستان، هویزه، دشت عباس، شوش شاهد حماسه های پرشور او بود؛ سعید تا قبل از عملیات فتح المبین در سمت های مختلفی مانند فرمانده محور، فرمانده گروهان نامنظم و در عملیات فتح المبین به عنوان فرمانده گردان و مسئول عملیات تیپ سیدالشهداء حماسه آفرید سرانجام روز هفتم بهار سال 1361 میزبان گلوله سرخ گشت و در سن 21 سالگی از دشت شوش به سوی عرش اعلی پر گشود.

 

وصیت نامه

....خدایا به عزتت قسم دل ما جز با دیدارت و با آتش عشقت آرام نمی
گیرد .خدایا به عزتت قسم شوق دیدارت دیوانه ام کرده است خدایا به عزتت قسم که
شهادت تنها راه دیدار و لقاء خودت و نزدیکترین راه وصال به خودت است.
امشب در سنگری واقع در مگاسیس هستیم. الان حدود ساعت 10 شب است و منطقه آرام است.امشب در حالی شروع به نوشتن کردم که دلم خون بود،بعد از مدتها سراغ دفترچه ام رفتم زیرا فرصت کافی نداشتم.امشب نمی دانم چه بنویسم و از کجا بنویسم وچگونه بنویسم و از کدام برادر بنویسم،ده شب قبل یعنی شب 8 آذر ماه شهیدان مهمان های تازه واردی داشتند.شهیدان خوشحال بودند،زیرا آنه عمری در انتظار شهادت شبها ناله کردند وبا معشوق  رازونیازکردند.خدایا چهره کدام عزیز را توصیف کنم که چگونه ناله می کرد.خدایا بخدا قسم دلم خون شد از دیدن این برادران وبعد هجرانشان.خدایا دلم خون شد از هجر فرج. برادری که برای من نمونه والگوی تقوا بود. برادری که با نگاهش و با قدمش بیاد خدا می افتادم.برادری که بواسطه دوستی با او بخود می بالیدم. برادری که همراز هم صحبت من بود. خدایا از فرج چه بگوییم ،خدایا خودت باید بگویی.خدایا ،به خدا سوگند مشخص بود که فرج شهید است،خدایا این جهان پر تلاطم قدرت تحمل آنهمه آرامش وسکینه قلب فرج را نداشت.خدایا قفس دنیا فرج را سخت در عذاب قرار داده بود،خدایا ،فرج قفس را شکست ویکسره بسوی خودت آمد ودرجوار رحمتت چه خوش آسود. خدایا او رفت و به بابک معتمد،محسن(...)،ومحمد حسین آلوگردی رسید،وما ماندیم وباز هم غم وخون دل خوردیم.خدایا بعزتت قسم نه اینکه شکایت کنیم،چه کنیم بنده ایم وسخت بی تاب .خدایا چگونه بی تاب نباشم .ما با این عزیزان یکی بودیم.خدایا ما با اینها کسی بودیم ،خدایا کسانی بودند که بواسطه دوستیشان بر دیگران می بالیدیم.خدایا،بخدا قسم در شب حمله 31 اردیبهشت با فرج عهد بستم که برادر ومونسش باشم و به دنبالش بروم وچگونه فراموش کنم اشکهایش را که همچون سیل روان بود وچگونه فراموش کنم آغوشش را که به گرمی مرا می فشرد وچگونه فراموش کنم محبتش را که دل سنگ آب میشد. خدایا اسلام از تمام اینها عزیزتر است.خدایا،اسلام علی(ع) را به محراب شهادت فرستاد . اسلام عزیز شهدایی چون امام حسین(ع) داشت ولی خدایا ما بنده ایم و ضعیف وذلیل چه کنیم انتظاری از ما نیست ،اما هرچه هست لطف و کرم خاص توست.
امشب شب اول محرم ،شب هفتم آبان ماه در سنگری واقع در سویدانی هستم. سلام بر محرم ،سلام بر ماه خون واندوه،سلام بر خون وسلام بر سالار شهیدان ،ومعلم شهیدان حسین(ع)،خدایا باز هم محرم را دارم میبینم،وباز هم حماسه حسین برایم زنده شده است ،خدایا خود میدانی که از شکر گذاری قاصرم،ولی خدایا به حق عزیزترین عزیزانت وبه حق اولیاء ومخلصین درگاهت،عشق به حسین(ع)،وهدف حسین (ع) را در روح و وجودمان متجلی کن .خدایا امسال محرم برایم رنگ دیگری دارد،امسال خون را سرخ تر وپیامش را رساتر میبینم . خدایا اصحاب حسین(ع)زیاد شده اند.خدایا امسال آنهایی که به مهمانی امام حسین(ع)رفتند خیلی زیادند.خدایا امسال محمد حسین آلوگردی، محمود یاسی احمد غدیریان و عزیزان دیگری از گلستان مسجد جزایری به دیدار معلم خود شتافتند. خدایا به وحدانیت سوگند ،خون واندوه محرم ودوری از معشوق ومعبود و آمالمان را،به ما بشناسان . خدایا شوق به وصالت وعشق جاودانی را در ما زیاد کن،خدایا خود را به ما بشناسان ،خدایا حسین(ع)را به ما بسناسان ،خدایا شهیدان را به ما بشناسان،خدایا توفیق ادامه راهشان را به ما عطا کن. خدایا شعله های سوزان عشق خودت را درما برافروخته تر کن .داشتم خاطرات می نوشتم ولی مگر می شود محرم بیاید و یادی ونوشته ای درباره سالار شهیدان  ننوشت.داشتم از منصور میگفتم ،خدا شاهد است که به امید او فراموشش نخواهم کرد.منصور برادری که در عشق به اسلام می سوخت،برادری که در کمک به مستضعفان الگو برادران بود . خدایا درباره منصور نمی دانم چه بنویسم.همیشه می خواسته ام بنویسم ولی مگر میشود روح به آن عظمت وبزرگی را به رشته تحریر دراورد.به خدا قسم منصور را جز به یاران واصحاب حسین(ع) نمی توان توصیف کرد.بنام خداوند سبحان ورحیم ،امروز 16 آذر و شب17آذر ودهم ماه صفر است،خدایا محرم بر ما ماه خون بود وقیام،خدایا محرم همه برما غم گذشت،خدایا محرم امسال محرم دیگری بود.خدایا محرم امسال امام حسین (ع)برای ما زنده شد.خدایا در پیش درگاهت با ذلت وخواری طلب بخشش میکنم از اینکه تاکنون نتوانستم امامم را بشناسم ،خدایا امام حسین همه چیز ماست،خدایا یاد امام حسین(ع) ونام امام حسین(ع) زینت بخشسنگر ماست.خدایا به حق شهیدان و اولیاءت قسم مارا از رهروان راه حسین(ع) و از محشور شدگان با او قرار بده.خدایا بخون حسین (ع) قسمت می دهیم ما را از اماممان جدا مکن

بنام خدا بیاد خدا به ذکر خدا وعشق وامید به خدا خدایا بنام تو که انسان را خلق کردی که انسان را به خودش وخود را به انسان به اندازه توانش شناساندی خدایا بنام تو که رسولان وانبیاء را برای هدایت ما خلق کردی وبرانگیختی وبنام تو که بر ما منت نهادی وخاتم انبیاء محمد صلی الله علیه واله وکتاب عظیمت را برای هدایت ما بیچارگان وذلیلان وفقیران درگاهت فرستادی وبنام تو ودیگر هیچ که هرچه هست تویی وبنام تو که برما منت نهادی وخاندان اهل بیت سلام الله علیهم اجمعین را برای راهنمایی ما برانگیختی وباز به نام تو که امام عزیز وشیره جان ونور چشم وخون حسین را دوباره در جسم خمینی خلق کردی تا ما را از منجلابها نجات دهد وبیاد تو و پیامبر عظیم الشأنت بیاندازد وخدایا باز بنام تو که مارا در این زمان زنده نگه داشتی که انقلاب اسلامی را درک کنیم ودر حفظش جان بازیم وخون بدهیم  الان ساعت هفت و بیست دقیقه شش آبان سال شصد است خواستم خاطرات و یادگاری ها و وقایعی را که در یکساله جنگ دیده و درک کرده بودم بنویسم ولی تاکنون توفیق حاصل نشده اما اینک چون احساس کردم خاطراتم ارزش بسزایی برایم دارد واز همه مهمتراینکه همیشه  مرا  بیاد خدامی اندازد شروع به نوشتن خاطره ها کردم  میخواهم از اول جنگ شروع کنم درست بیادم هست که 29 یا 28 شهریور 59 بود که با برادران برای رژه دانش آموزی در استادیوم برنامه ریزی میکردیم که خبر بمباران ها همه جا پخش شد ودر زیر زمین کانون با برادران جمع شده بودیم که میگها از بالایکانون کذشتند وهمه به بالای بام رفتیم ومیگها را مشاهده کردیم  خلاصه اینکه جنگ حدودا به طور کامل شروع شده بود وبرادران آنهایی که توانایی داشتند به جبه رفتند و من با عده ای از برادران در ستاد مقاومت مسجد جزایری ویا گروه مقاومت بسیج همکاری میکردم ،چون تاکنون جنگ ندیده بودم در یک حالت بهت و حیرت وناباوری روزها را میگذراندم،تا یک روز نزدیک 300 نفر از برادران را به خرمشهر اعزام کردند وفقط من نرفتم،آن موقع بود که متوجه شدم معنی وداع با یاران یعنی چه،روزها بسختی میگذشت هر ساعت روز سالی برما می گذشت تا اینکه خبر شهادت اولین عزیز وشاهد یعنی برادر محبوبم منصور را شب ،حدود ساعت 7الی 8 در بسیج دبیرستان شریعتی از برادر حمید شنیدم          

دقیقاً شب خود عملیات فتح المبین بود و ما در شوش حضور داشتیم. من حضور ذهن دارم که در یک سنگری بودیم، آماده بودیم برای عملیات. شاید یک روز قبل یا دو روز قبل بود، شهید درفشان را به عنوان فرمانده گردان نور معّرفی کردند؛ علت این موضوع هم این بود، هنوز شهید فرجوانی به صورت جدی فرماندهی یک گردان را نداشت و بالاخره منطقه هم یک منطقه ی حساس بود. اولین عملیات منسّجم هم بود. لذا با توجه به این که شهید درفشان هم در منطقه از قبل بود و کل منطقه را شناخته بود و شناسایی کرده بود؛ لذا یکی، دو روز قبل از عملیات شهید سعید درفشان را به عنوان فرمانده گردان بین فرماندهان گروهان ها و کادر گردان آوردند معرفی کردند. این به شکلی بود که با خود حاج اسماعیل هماهنگ کرده بودند و این نبود که از مقر تیپ بیاورند و معّرفی کنند. فقط در مقر تیپ به حاج اسماعیل گفته بودند که فرماندهان گردان ایشان باشند و شما معاونش باشید. برای این که بتوانند عملیات را راه ببرند، وگرنه کسی از لشکر بیاید و بگوید: مثلاً آقای فرجوانی را مثلاً می خواهیم بگذاریم. اصلاً این بحث ها نبود. بعد خود شهید فرجوانی آمد بین فرمانده گروهان در کادرگردان یک جلسه ای گذاشت. ما نشسته بودیم و بحث شد، ایشان فرماندهی را بر عهده می گیرند، ما هم همه با ایشان هستیم. کسی اون موقع این حرف ها را نمی زد ، که اصلاً این کی است؟ یا چی است؟ اتفاقاً شهید درفشان هم بسیار انسان وارسته ای بود. یعنی واقعاً از نظر اخلاقی ویژگی های بسیار خوب و جاذبه ی خوبی داشت و از مشرب خیلی خوبی برخوردار بود.

وقتی کسی یک برخورد با او می کرد، با آن روحیه بازی که ایشان داشت، شیفته اش می شدند. واقعاً این قدر ارتباط نزدیک برقرار می کرد. شب عملیات من یادم هست که بچه ها از این مسیر بایستی پیاده می آمدند ،تا به سمت منطقه می رفتند. یک مقری داشتیم با این بچه های خود سعید درفشان (بچه های سپاه اهواز که از قبل آن جا بودند). من یادم هست که حاج اسماعیل ما را یک روز قبل از عملیات، شب بود. رفته بودیم در این منطقه یک روز و شب قبل از عملیات، یک سنگر گروهی داشتند بچه های اهواز که سعید درفشان هم آن جا بود، شب رفته بودیم آن جا. یک تعدادی از بچه های آن جا بودند و بچه های ما هم که در خط مستقر بودند. من و یک تعدادی از کادر گردان و شهید فرجوانی هم بودند. این ها همه رفته بودند در یک سنگر و یک سفره ای پهن کرده بودند. سنگر تجمعی بود . آن موقع من سنی نداشتم، سنم خیلی کم بود. یادم است دقیقاً صحنه های آن روزی که اتفاق افتاد. من از در که آمدم داخل، شهید فرجوانی سر سفره نشسته بود.

 همه ی بچه های سپاه اهواز، از جمله رحیم راسخ بود. این همه نشسته بودن روی آن سفره برای خوردن غذا. حاج صادق آهنگران هم آن روز آمده بود در منطقه. چون نزدیک عملیات که می شد ایشان می آمد به اصطلاح ارتباطی که بابچه های اهواز داشت می آمد آن جا ایشان آمده بود. دقیقاً در سنگر نشسته بودند برای خوردن غذا. سعید درفشان هم آمده بود. من سعید درفشان را نمی شناختم. اوهم نشسته بودکنارحاج صادق، سمت چپش فرجوانی نشسته بود، سمت راست او،درفشان نشسته بود ودیگر بچه های اهوازنشسته بودند من از در که وارد شدم، چون سنی وجثه ای هم نداشتم. دیدم آن جا یک دفعه حاج صادق که من را می شناخت، رو به من کرد و گفت: بیا. بیا. این جا(حالا دید من سن زیادی هم نداشتیم، آن جا من را آوردو نشستم بین خودش و سعید درفشان) دیگر این خاطره ماند در ذهنم. شب آن جا شام را با آقایان خوردیم. فکر می کنم یک شب قبل از عملیات بود. دیگر بحث ایجاد ارتباط بود و آشنایی با سعید درفشان و فرجوانی بود. دیگر از آن روز شهید درفشان شد فرمانده گردان؛ ولی کل فرماندهی ایشان شاید به چند روز هم نکشید. مثلاً دو تا سه روز ایشان بیشتر فرماندهی نداشت. آن هم فقط یک روز قبل از عملیات، تا فردا آن روز که عملیات بود و به شهادت رسیدند.

 



اولین کسی باشید که دیدگاهی برای" سعید درفشان* " می نویسد