loader-img-2
loader-img-2
«سردار شهید حبیب الله شمایلی » در سال 1333 در دیار دلاور پرور "بهبهان" دیده به جهان گشود. پدر و مادر بزرگوارش دلباخته قرآن بودند و شیفته آل رسول(ص). از این رو فرزندی را در دامان خویش پروراند که طراوت دیانت و متانت از وجودش می تراوید و از کودکی فردی صمیمی، صادق و پایبند به احکام الهی بود و در مراسم مذهبی روحی صاف و دلش را پر از عطر معنویت می نمود، تحصیلاتش را در شهر فرزانه پرور "بهبهان" گذراند و "کارمند بانک ملی" شد. او درد دین داشت و در مقابل ناروایی های نابکاران و ستم پیشگان بر مردم و شکستن حرمت و قداست دین و دینداران را احساس مسئولیت می کرد، از این بابت با قیام خونرنگ و رهایی بخش خمینی بت شکن همراه گردید و از راهیان راهش و سربداران آرمانش شد. وی در این طریق پرفراز و فرود چنان دل سپرد که چون صنوبری مقاوم از هیچ تندبادی نلرزید. «حبیب الله» با توجه به ذوق و استعداد سرشارش و نیز تجاربی که در دوره خدمت سربازی کسب کرد از نخستین روز تجاوز دشمن بعثی به سرزمین مقدس ایران اسلام تا روزی که جان به دوست تسلیم و عاشورایی شد، نیاسود. وی در حدود 6 ماه در کنار نیروهای ارتشی به عنوان نیروی احتیاط رزمید و بعد از آن به نیروی بسیجی و سپاهی پیوست از جبهه شوش که یار و بازوی توانای «سردار شهید دکتر مجید بقایی » و همرزم «شهید درویش» و «بهروزی» بود. تلخی ها و جراحت ها را به جان خرید و در "عملیات های طریق القدس" و" فتح المبین" گرفته تا "عملیاتهای بیت المقدس" ، "رمضان" ، "والفجر مقدماتی" ، "کربلای 4 و 5" همه گویای رزم بی امان آن سرو استوار جبهه ها بود. در "فتح المبین "و "بیت المقدس" فرمانده محور بود و در "رمضان"  معاون تیپ 17 علی ابن ابیطالب" و بازوی پرتوان «سردار شهید حسن درویش »و بعد از آن" مسئولیت طرح و عملیات و معاونت فرماندهی تیپ امام حسن(ع)" و "قائم مقام فرماندهی لشکر 7 ولی عصر (عج)" از درخششهای آن سلحشور بی قرار است. «حبیب الله» زندگی در کنار بسیجیان و در دل سختی ها رادوست داشت و به راستی از بلاجویان عاشق بود. بارها با پیکری مجروح ولی دلی بزرگ و دریایی بستر آرام شهر را رها می کرد و عصا زنان در منطقه جنگی چهره می نمود؛ تا آرامش واقعی خویش را در جمع بسیجیان بیابد. و به سامان دادن یگان خود بپردازد. او بعد از "عملیات خیبر" به شدت داغدار شد و نه تنها داغ شهادت برادر رادید؛ که یاران حماسه سازی چون «سردار بهروز» و "فرمانده همسنگر" دلیری چون «خداداد اندامی» ، «مجید آبرومندی» ، «سعید موسویان» و «پدراولادی» را از دست داد. سرانجام آن سردار شورانگیزی که سال ها در آتش اشتیاق می سوخت در "عملیات کربلای 5 "کربلایی شد.
 فرازهایی از وصیت نامه«شهید حبیب الله
شمایلی»

چون هدف بزرگ و مسئولیتی
که به دوش امت ما افتاده و انتظاری که محرومان دنیا از انقلاب ما دارند، عظیم می باشد
سختی، دوری، کمبود، نارسایی، و سایر عوامل طبیعی بود، ما باید صبر و استقامت را از
"رسول الله (ص) و
امامان معصوم (ع)" آموخته،
زیرا آنان به وعده خداوند ایمان و یقین کامل داشته اند، خداوندا انقلاب ما را تا پیوند
آن با انقلاب جهانی حضرت مهدی (عج) مستدام بدار.

*در این چندسال با هم به سفر رفتید؟

**اصلا فرصت نشد تا ما یک دل سیر همدیگر را ببینیم یا سفر برویم .فقط یک بار اوایل ازدواجمان به تهران، منزل خواهرش رفتیم. زمان جنگ خود «حبیب» خیلی دوست داشت به "کربلا "برود. خیلی طرفدار امام بود و همیشه وصیت می کرد که ما باید دنباله رو امام باشیم، پشتیبان ولایت فقیه و رهبر باشیم. در وصیت نامه اش هم از همه حلالیت طلبیده بود و گفته بود: «مراقب بچه ها باشید و با تربیت اسلامی آنها را بزرگ کنید.» حالا هم که به آن روزها فکر می کنم برایم سخت می گذرد. اما واقعا افتخار می کنم که همسر شهید هستم.

*برای فرزندانتان از پدرشان چه می گویید؟

**به بچه هایم همیشه از خوبی، متانت و ایمان و صداقت پدرشان می گویم. آن ها هم افتخار می کنند که فرزند شهیدهستند، اما همیشه کمبود پدر را در زندگی احساس می کنند. من حتی آن زمان هم که کنارم بود دلهره از دست دادنش را داشتم. همیشه می گفت:« به خدا توکل کن». یک قسمت از وصیت نامه اش همیشه در ذهنم مرور می شود، آنجا که نوشته بود:« در بدترین شرایط به خدا توکل کنید که پناه دهنده بی پناهان است. و قدر رهبر و انقلاب را بدانید».

*الان چه چیزی از گذشته بیشتر بر دلتان سنگینی می کند ؟

 **همه چیز به دلم مانده است. همیشه فکر می کنم کاش فقط یکسال از این چهار سال را با هم بودیم...

*بچه هایتان از پدر رنگ و بویی دارند؟

**بله. بچه هایم تودارند، مثل پدرشان غصه شان را در دلشان می ریزند. دخترم سرکار می رود در "بهبهان" و پسرم هم ازدواج کرده و در "اهواز" است. و خودم هم چند سال پیش با برادر «حبیب» که همسرش به رحمت خدا رفته ازدواج کردم. اما هنوز بعد از 25 سال حلقه ای را که حبیب به من داد به دست دارم.

*چقدر به "شهید آباد" می روید؟

**زیاد. در "بهبهان شهیدآباد" از ما دور نیست. همیشه سرخاک می روم و با «حبیب» درد و دل می کنم و از بچه ها می گویم.



«حبیب الله»، به سال 1333 در "بهبهان" به دنیا آمد. سال 1357 که انقلاب «امام روح الله» پیروز شد، «حبیب الله»، کارمند 24 ساله ی بانک مرکزی بود. «حبیب الله» در این سن و سال، همه ی آن چیزهایی را که یک جوان آرزو می کرد داشت اما...رها کرد و رفت داخل کمیته های انقلاب اسلامی. تازه مراسم عقدش تمام شده بود که جنگ شروع شد. «حبیب» شش ماه کنار نیروهای ارتش با متجاوزان جنگید و بعد به صف بچه های سپاه ملحق شد. «آقا حبیب» درباره سوابق رزمی خودش چند خطی با قلم خودش به یادگار گذاشته است:

« در "عملیات آزادسازی هویزه" مسئول قبضه خمپاره انداز 120 و در "عملیات 31خرداد "1360 در جبهه "شوش" مسئول دو قبضه خمپاره انداز 81 بودم .در "عملیات فتح المبین" فرماندهی دو گردان را در لا به لای "تپه های 103-104-107" جبهه "شوش" به عهده داشتم.در مرحله اول و دوم "عملیات بیت المقدس"،با سه گردان در "تپه های 181 و 182" در "جبهه های فکه (غرب شوش)" مسئول محور بودم. در مرحله سوم "عملیات بیت المقدس" با سمت" فرماندهی گردان" رو به روی "پاسگاه زید عراق" وارد عرصه کارزار شدم. در تمام "عملیات فتح المبین" و "بیت المقدس" در "تیپ 17 علی بن ابی طالب(ع)" مسئولیت داشتم.

در چهار مرحله "عملیات رمضان"، "معاون تیپ علی بن ابی طالب(ع)" بودم که میدان عمل ما همه در محور "پاسگاه زید" بود و تا "مثلث های اول عراق" عملیات داشتیم. از 20 مرداد 1361 با تشکیل "تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع)"، "تیپ 17 علی بن ابی طالب(ع)" را تحویل دادیم و به عنوان "مسئول طرح و عملیات تیپ" مشغول به کار شدم. از اسفند 1361 تا آبان 1362 مسئولیت "ستاد تیپ" را پذیرفتم و در آذرماه 1362 دوباره "مسئول طرح و عملیات تیپ" شدم که تا پایان "عملیات خیبر" و شهادت «سردار بی قرار عبدالعلی بهروزی» در این سمت فعالیت می کردم. از تاریخ 25 فروردین 1363 به عنوان "قائم مقام تیپ" منصوب شدم و تا "عملیات بدر" و مدت ها بعد از آن در این مسئولیت باقی ماندم.»

«حاج حبیب الله شمایلی»، در سرانجامِ خود، به تاریخ 7 اسفند 1365، در جبهه "شلمچه"، بال در بال ملائک گشود و دست در دست برادرش «حمید» گذاشت که در "عملیات بدر"، شربت شهادت نوشیده بود.

شادی روح بلندش صلوات


*از ویژگی های رفتاری ایشان نمونه خاصی را به خاطر دارید؟

**بله. ایشان وقتی به نماز می ایستاد واقعا تماشایی بود. فقط دلم می خواست صوت حزینش را ضبط کنم. خلوص نیت خاصی داشت و همیشه هم به ما توصیه می کرد که نمازتان را اول وقت بخوانید. هروقت هم کسی در کلامش قسم می خورد، می گفت: « قسم نخورید» ناراحت می شد که بی دلیل و از سر عادت در کلام به" خدا یا اهل بیت" قسم یاد شود. همیشه می گفت : «دنباله رو امام باشید و نگذارید خون شهدا پایمال شود».

*خبر شهادت دوستان را که می شنید رفتار خاصی داشت؟

**اولش خیلی ناراحت بود ولی بعد می گفت: «خدا یک جان داده به بنده و خودش هم هر وقت که بخواهد می گیرد، خوش به حالش که با شهادت رفت».

*با شهادت ایشان چگونه روبه رو شدید؟

**من از قبل انگار به دلم آگاه شده بود که شهید می شود. بار آخر که داشت به جبهه می رفت، وصیت نامه اش را به دستم داد. من نگرفتم و ناراحت شدم، خواست به مادرش بدهد. گفتم:« مادر نگیر وصیت نامه است» مادرش هم نگرفت. «حبیب»گفت: «باشه، شما نگیرید وقتی شهید شدم برای شما می آورند».همین حرف هم شد. بعد از شهادتش با وسایلش برایمان آوردند. ایشان در "عملیات کربلای "5 شهید شد. مادرش رفته بود "شهیدآباد" سر خاک «برادرحبیب» که در "عملیات بدر" شهید شده بود. من با بچه ها در خانه بودم که زنگ حیاط را زدند. وقتی برای بازکردن در رفتم؛ دیدم، مسئول بنیاد شهید "بهبهان" با چند تا از بچه های سپاه جلوی خانه ایستاده اند. تا آن ها را دیدم بی اختیارگفتم: « چی شده ؟ «حبیب الله» شهید شده است؟» گفتند:« شمااز کجا می دانید!!، آره «حبیب الله» شهید شد». شب قبل از شهادتش به خانه زنگ زده بود و با همه  صحبت کرد و حلالیت طلبید. من برایش از بچه ها می گفتم، که گفت: گوشی را به مادرم بدهید. وقتی با مادرش صحبت کرد، گفت:« مراقب بچه هایم باشید». فردای همان شب برای شناسایی رفته بود که با ترکش خمپاره در سنگر به شهادت رسیده بود. دو سه روز بعد از آن پیکرش را در "شهید آباد بهبهان" به خاک سپردیم.


*لطفا خودتون رو کامل معرفی کنید؟

**« امیدواری» هستم. همسر «شهید حبیب الله شمایلی» متولد 1337 هستم و 53 سال سن دارم.و یک پسر به نام «محمدصادق» ویک دختربه نام« زهرا» از شهید برایم به یادگار مانده است.

*نحوه آشنایی خودتان با شهید را می فرمایید؟

**ایشان دوست برادرم بود و به منزل ما رفت و آمد داشت. ما 2 خواهر و 5 برادر بودیم و من از همه کوچکتر بودم. برادرم که با «حبیب» دوست بود، 6سال از من بزرگتر است. «حبیب» گاهی که به دنبال برادرم می آمد و در می زد، من دم در می رفتم تا در را باز کنم، می دیدم که سرش را پایین می اندازد. همان روزها هم فهمیده بودم که جوان مودب و سربه زیری است. همیشه دم در می ایستاد و داخل نمی آمد. ایشان دیپلم گرفته بود و"کارمند بانک مرکزی" بود، در جریان انقلاب هم با برادرم در کارهای انقلابی فعالیت می کردند.

*اهل شهر خودتان بودند؟

**بله ایشان هم "بهبهانی" بودند. متولد1333 و از من 4 سال بزرگتر بودند. یک انسان به تمام معنا بودند، همان موقع هم متانت و سر به زیری اش برایم جالب بود. من سال سوم دبیرستان بودم، که خواهر شهید که از دوستانم بود؛ از طرف «حبیب» از من خواستگاری کرد و گفت: «حبیب ازتو خواستگاری کرده است به او علاقه دارید؟» من هم خیلی خوشحال شدم. چون واقعا پسر سر به راه و مودبی بود. روزها در بانک بود و شب ها هم در کمیته فعالیت داشت. اول مادرش برای خواستگاری آمد و در حیاط خانه ما نشست و با مادرم صحبت کرد. جلسه بعد حبیب و خواهر و مادرش با هم آمدند. ایمان خیلی محکمی داشت که مرا جذب کرده بود و برادرم هم از او تعریف می کرد. بالاخره سال 59 عقد کردیم. آن موقع23 سالم بود. بعد از عقد جنگ شروع شد. ایشان منقضی خدمت 56 بودند و به جبهه رفتند و ماندگار شدند. کارش را هم در بانک رها کرد. از سپاه نامه دادند تا ایشان به آنجا مامور شوند. اما بانک قبول نکرد و مدتی هم حقوقش را قطع کردند، اما «حبیب» گفت: « من را اخراج کنید اما من می روم جبهه». در این ایام من همیشه نگران بودم و دلهره شهادتش را داشتم. همیشه به من می گفت:«تحمل کن، تمام می شود این جنگ ، جبران می کنم برایت». تا اینکه آبان ماه 1360ازدواج کردیم. تا آن روز در تمام "عملیات ها" شرکت داشت و مجروح می شد، زمان ازدواج هم یک انگشتش قطع شده بود. مراسم ساده ای برگزار شد و من در منزل مادر شوهرم ساکن شدم. «حبیب» 3 خواهرداشت و 3 برادر. در خانه مادر شوهرم دوتا اتاق داشتم و در آن وسایلم را چیدم.

*می دانستید که در جبهه چه می کند؟ در مورد آنجا با شما صحبت می کرد؟

**زیاد نه. همیشه می گفت: من یک بسیجی ساده هستم و مثل بقیه کار می کنم. ما با هم چهارسال زندگی کردیم، اما چهار ماه هم با هم نبودیم. گاهی خودم از رفت و آمدها و تماس هایی که با ایشان گرفته می شد می فهمیدم که مسئولیتش زیاد است.


*چقدر در جبهه بود و چقدر به شما سر می زد؟

**همیشه در جبهه بود. بعد از عقد من اصلا ایشان را ندیدم. خیلی کم به خانه می آمد. اما هرچه بخواهید خوب بود، مهربان بود. برای خانواده، پدر و مادر و اقوام. در مشکلات همه کمک حال بود و سنگ صبور خانواده و اقوام بود و طرف مشورت قرار می گرفت. هروقت از جبهه می آمد سعی می کرد به همه سر بزند یا تلفن کند و اگر نمی شد از من سراغشان را می گرفت که مثلا خاله و عمو چه طورند؟ در ایام مرخصی تمام تلاشش را می کرد که کمبودهای محبت ما را جبران کند. پرس و جوی کار خانه را می کرد. من آرزو داشتم که ایشان کنارم باشد، همیشه 48 ساعت می ماند و می رفت و بعد از آن کار من گریه بود. اما «حبیب» می گفت: « من وظیفه دارم» و با وجود اشک های من می رفت. فقط یک بار که در" عملیات بدر" مجروحیت سنگینی پیدا کرد، یک ماه در خانه ماند. بعد از مجروحیت از منطقه او را به "بیمارستان اصفهان" برده بودند و بعد به "تهران" منتقل کردند. در آنجا بر روی پایش که ترکش خورده بود عمل انجام دادند و بعد از آن به "بهبهان" منتقل شد. با هم از"تهران" به سمت "بهبهان" می آمدیم. که در اهواز ایشان گفت: که اول بروم و به بچه ها سر بزنم. ما به "بهبهان" رفتیم و ایشان در حالیکه عصا می زد به جبهه رفت و بعد از مدتی آمد. آن ایام بهترین دوران زندگی ام بود؛  «حبیب» را بیشتر در خانه می دیدم. اما در خانه هم که بود مدام بی قرار جبهه و دوستانش بود و اخبار نگاه می کرد. با این وجود من می گفتم: « خدا کنه ترکش بخورید، بیاید بمانید » و حبیب فقط می خندید.

*پیش آمد که ناراحتی ای بین شما پیش بیاید؟

**خیلی کم. اگر هم ناراحتی بود به خاطر همان جبهه رفتنش بود. یک بار قهر کردم برای این موضوع و به خانه پدرم رفتم. وقتی به خانه آمد و دید من نیستم ، زنگ زد و دنبالم آمد تا مرا به خانه برگرداند و گفت: «خدا کریمه، شما برگرد سر زندگیت». من گفتم:« نه» و «حبیب» هم رفت.وقتی رفت دوباره من برگشتم سرخانه و زندگی خودم، زیاد طول نکشید شاید یکی دو روز.

*خبرپدرشدنش را شما به ایشان دادید؟

**بله. وقتی خبردار شد که پدر می شود، خیلی خوشحال شد. دائم به من سفارش می کرد که مراقب خودم باشم و نگران نباشم. پسرم متولد 61 است. همیشه وقتی «حبیب» به جبهه می رفت کارم گریه و زاری بود و با کمترین زنگ تلفن قلبم می ریخت که الان می گویند شهید شد. ایشان سفارش می کرد که به خاطر خودم و نوزادی که در راه است اینطور نباشم. زمان زایمان پسرم،«حبیب» در "بهبهان" بود. اما دومی را بعد از 10روز متوجه شد و آمد. اسم پسرم «محمدصادق» است که پدرش انتخاب کرد. و اسم «زهرا» را هم که دوسال بعد از «محمدصادق» به دنیا آمد،«حبیب» گذاشت.


اولین کسی باشید که دیدگاهی برای" حبیب الله شمایلی " می نویسد