loader-img-2
loader-img-2


اگر اشتباه نکنم اواخر بهار سال 1365 بود که برای انجام ماموریتی گردان ما"گردان فتح بهبهان تیپ امام حسن مجتبی علیه السلام" در یکی از "روستاهای نقده" بنام "راهدانه" مستقر شد.آن موقع من متاسفانه سیگار می کشیدم به واسطه اینکه چندین ساعت سوار اتوبوس بودیم نتوانسته بودم سیگار بکشم واز این نظر خیلی دوست داشتم به محض رسیدن سیگارم را روشن کنم. همین که در مدرسه آن روستا که دوران تعطیلات را می گذراند مستقر شدیم. دنبال یک جای خلوت گشتم که بتوانم دور از انظار فرماندهان ودوستانم سیگار بکشم چرا که آنها نمی دانستند سیگاری هستم. در همین افکار بودم که چشمم افتاد به درخت تنومندی که در گوشه مدرسه واقع شده بود. با خودم گفتم بهترین جایی که می توانم سیگار بکشم پشت همین درخت است.آرام آرام در حالی که مواظب بودم کسی من را نبیند به سمت درخت رفتم. وقتی به پشت درخت رسیدم صحنه ای را دیدم که از خجالت آب شدم. بله برادر «داوود دانایی» که آن موقع "جانشین گردان" بودقبل از من آنجا را برای راز ونیاز با خداوند در خلوت ودور از نگاه دیگران انتخاب خود کرده بود و داشت قرآن می خواند. با خودم گفتم خاک بر سرم من این جای خلوت را برای چه انتخاب کردم و «داوود» برای شچه؟


 



از نیمه شب گذشته بود حدود ساعت 2 یا 3 شب بود با صدای برپا - برپا از خواب پریدم و به دستور "فرمانده گروهان" شهید « داوود دانایی » به خط شدیم .

زمستان 62 "آبادان منطقه بریم" قبل از "عملیات خیبر" در یک مدرسه راهنمایی بودیم. من در آن موقع حدود 15 ساله بودم. هنوز چشمهایم به درستی باز نشده بود که خود را با لباس کامل و پوتین در صف گروهان دیدم وبعد از دستور نظام گفتند: بشینید. بچه های "گروهان فلق" از "گردان امام حسین" جمعی "تیپ 15 تکاوری امام حسن مجتبی (ع)" بودند که خیلی ها هنوز داشتند با خودشون کلنجار می رفتند که خواب از سرشون بپره. اما نیازی به این کارها نبود چون «شهید دانایی» یک سوالی کرد که . .

«شهید داوود دانایی» گفت: برادران عزیز همه می دانیم هدف ما پیروزی اسلام و ایران عزیزاست و ما هم جان بر کف در این منطقه آمدیم و همه خطرات را به جان خریدیم درسته؟. خوب الان به ما اطلاع دادند در منطقه و خط مقدم برای باز کردن معبر میدان مین مشکل پیدا کردند، چند نفر نیاز داریم که داوطلبانه وارد معبر بشوند و احتمال برخورد با مین زیاده. آن هایی که داوطلب می شوند دستشان را ببرند بالا. یک سکوتی بر گروهان حاکم شد و ما تا آمدیم فکر کنیم آخر کی عملیات شد که ما نفهمیدیم؟

«شهید دانایی» دوباره گفت: چرا ساکتید؟

البته یکی از بچه ها که فامیلش دقیقا ً یادم نیست و آرپی جی زن خیلی خوبی هم بود، بدون مکث دستش را برد بالا. ولی خوب چند ثانیه طول کشید که همه گروهان دستشان را بلند کردند. "فرمانده گروهان" 10 نفر را خودش انتخاب کرد و به همراه یک بیسیم چی و دو سه نفر از کادر گردان دستور حرکت دادند .

حالا تصور کنید چه حالی بر بچه هایی که جزو این ده نفر بودند و بچه هایی که ماندند حاکم بود. بعضی ها که ماندند اشک می ریختند. راستی من جزو اون ده نفر بودم. راه افتادیم و در آن تاریکی شب ما را یک مسافتی پیاده بردند و نزدیک یکی از مقرها دستور ایست دادند و فرمانده با بیسیم در حال صحبت با کسی بود که می گفت: مسافرها در راهند .

بعد ادامه داد خوب پس مشکلی نیست یا حسین. بعد رو به ما کرد و گفت:

«بچه ها معبر باز شده و برگردید گردان.»

من یادم نیست دقیق چه حالی داشتم ولی فکر می کردم دارم خواب می بینم. وقتی برگشتیم مقر گردان تمام بچه ها به استقبال ما آمدند دیگر کسی نخوابید. بچه های خوب "بهبهانی" مشغول به نماز شب و مناجات با معشوق خود شدند. صبح شد و مراسم صبحگاه برگزار شد. «برادر یوسف حمیدی» "فرمانده گردان" پشت تریبون میدان صبحگاه آمد و گفت:

«من به شما بسیجیان مخلص و رزمندگان دلاور افتخار می کنم و از اینکه فرمانده این گردان و این نیروهای شجاع هستم به خودم می بالم . برنامه دیشب یک تکنیک فرماندهی بود برای آزمایش شما و فرمانده گروهان شما مطمئن شد که شما نیروهایی هستید که هیچگاه از مرگ در راه دین و کشور ترسی ندارید .»

که در این لحظه صدای خنده و شعف بچه ها بلند شد و همه تکبیر می گفتند . بعد از صبحگاه خدمت "فرمانده گروهان" هم رسیدند که دیگر از این تکنیک ها بکار نبرد. یاد «شهید داوود دانایی» فرمانده رشید و دلاور "بهبهان" گرامی باد.

 




"گردان فجر بهبهان" در دی ماه سال 1365 آماده انجام "عملیات بزرگ کربلای 5" در "منطقه شلمچه" شد. پس از ورود نیروها به منطقه مورد نظر و استقرار در مواضع مشخص شده، «داوود دانایی» طبق روال همیشه به سرکشی روزانه اقدام می کرد.

 صبح روز بیستم بهمن ماه ناگهان هواپیما های عراقی در منطقه حاضر شده و شروع به بمباران می کنند.

صدای انفجاری شنیده نمی شود، بوهای مشکوکی به مشام می رسد. «داوود» فریاد می زند: «شیمیایی»، «شیمیایی».....همه ماسک زدند، «داوود» ناگهان به یک بسیجی بر می خورد که ماسک ندارد و سردرگم است.

او فوراً ماسک خود را به آن رزمنده می دهد.

«داوود» با چفیه ای که به صورتش بسته بود؛ به بازدید از نیروها ادامه می دهد و در این میان او تنها محافظ خود چفیه اش - را هم به دیگری می دهد. لحظاتی بعد اودیگر توان راه رفتن ندارد چالاک نیست. نفس کشیدن برایش سخت می شود. خود را کنترل می کند که به زمین نیفتد ولی.... «داوود» به زمین می افتد. زمین او را در آغوش خود می گیرد: خدایا «داوود» افتاد. حمزه بسیجیان "بهبهان" افتاد. هنوز نفس می کشد. اما خردل زرد و سیاه کار خود را کرده بود. همان مواد شیمیایی ساخت کشورهای به اصطلاح طرفدار حقوق بشر و دموکراسی، کار خود را کرده بود و «داوود» به دیدار حق می شتابد. همان راه و همان جایی که برایش لحظه شماری می کرد.



داوود ماسک ضد شیمیایی اش را به یک رزمنده داد و چفیه اش را به یک نوجوان بسیجی.

برادر «شهید داوود دانایی» می گوید: «داوود» "فرمانده" ماهر و کار بلدی بود. او" معاون فرماندهی گردان فجر "بود، روز پنجم دی ماه سال 65، زمانی که بمب شیمیایی به سنگر بچه های بسیجی اصابت می کند، به طرف آنها می دود و در بین راه یک بسیجی را می بیند که ماسک ندارد. بلافاصله ماسکش را به دور دهان او می بند و برای تخلیه سنگر به نزدیکی بمب شیمیایی می رود.

او به خاطر علاقه و عشقی که به بسیجیان داشت رفت تا آنها را نجات بدهد. در نزدیکی سنگر چفیه اش را هم به بسیجی نوجوان دیگری می دهد و دیگر هیچ چیز برای دفاع از خود نداشت.

همین فداکاری «داوود» باعث می شود به شدت شیمیایی شود. بعد از چند ساعت روی زمین می افتد و بچه ها او را به "اهواز" منتقل و از آنجا هم به "تهران" اعزام می شود. اما به علت شدت جراحات بعد از چند روز در "بیمارستان لبافی نژاد "به شهادت می رسد.


اولین کسی باشید که دیدگاهی برای" داود دانایی " می نویسد