loader-img-2
loader-img-2
«بهروز غلامی» در سال 1334 ه.ش در "استان آذربایجان شرقی"، "شهرستان کلیبر" در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. دوران کودکی را در "تبریز" و "اردبیل" به تحصیل پرداخت و بعد از آن همراه خانواده برادرش به "اهواز" مهاجرت کرد. دوران تحصیلات دبیرستان را در "اهواز" گذراند. هم زمان با تحصیل، به یادگیری قرآن و فرائض دینی علاقه زیادی نشان می داد. «بهروز» یکی از بندگان برگزیده خدا بود. با آن که در زمان حکومت فاسد شاه تمام زمینه ها برای گناه و معصیت در جامعه آن روز آماده بود اما او با پناه بردن به خدا و ارتباط با معبودش خود را آلوده ی گناه نکرد. پس از اخذ دیپلم به خدمت سربازی رفت و در "بندرعباس" مشغول خدمت شد. این دوران هم زمان بود با خروش همه جانبه ی مردم ایران علیه حکومت پهلوی، «بهروز» که از نزدیک ظلم و ستم این خاندان را می دید بی درنگ به صف مبارزان پیوست. او چند مرتبه از سربازی فرار کرد تا در تظاهرات و راهپیمایی های مردم تهران بر علیه شاه شرکت کند. با پیروزی انقلاب اسلامی در گروهی به نام « جوانمردان » که از تعدادی جوان انقلابی تشکیل شده و رسیدگی به مشکلات مردم را سر لوحه کار خود قرارداده بود، شروع به فعالیت کرد. با دستور «امام خمینی (ره)» مبنی بر تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، «بهروز» در این راه تلاش زیادی کرد. او یکی از مؤسسین "سپاه خوزستان" بود. بعد از تأسیس سپاه تلاش زیادی کرد تا تجارب آموزشی خود در دوره ی سربازی را به نیروهای دیگر سپاه انتقال دهد. «بهروز» به اتفاق «شهید علی غیوراصلی» پادگان آموزشی بزرگی را راه اندازی نمود و تمام پاسداران "استان خوزستان" در آن پادگان، آموزش های نظامی را فرا گرفتند. این مرکز آموزشی خدمات فراوانی به سپاه و جنگ عرضه نمود به گونه ای که بیشترفرماندهان یگان های سپاه، آموزش های خود را در این پادگان فرا گرفتند. با شروع جنگ تحمیلی و هجوم ارتش تا دندان مسلح عراق به "خوزستان" و تصرف قسمت وسیعی از خاک کشورمان، «بهروز» با تشکیل اولین گروه چریکی به مقابله با دشمن پرداخت و در مرزهای جنوبی با گروه اندکش به مبارزه با لشگرهای مجهز دشمن رفت. او از جمله فرماندهانی بود که در روزهای اول جنگ تلفات زیادی به دشمن وارد آورد به همین علت مورد باز خواست "بنی صدر"، فرمانده کل نیروهای مسلح در آن زمان قرار گرفت و به همین جرم محاکمه صحرایی شد و از حضور در جبهه منع گردید «بهروز غلامی» را "شمع فرماندهان سپاه خوزستان" می نامند، او به لحاظ توان بالای نظامی به سمت "فرماندهی تیپ15 امام حسن (ع)" منصوب شد و در عملیات مختلف شرکت نمود. او در یک عملیات، در حال نجات جمعی از یارانش که به محاصره دشمن درآمده بودند مورد اصابت 19 تیر دشمن قرار گرفت. «بهروز» در خصوص مجروحیتش می گوید: در بیمارستانی در "تهران" بستری بودم در حالی که بدنم باندپیچی شده بود. خواب دیدم پیرزنی در حال گریه کردن پیش من آمد. به او گفتم: مادر جان، گریه نکن فرزندت را عمل می کنند و انشاءا... خوب می شود، پیرزن که به شدت گریه می کرد گفت: پسرم! من برای فرزندم گریه نمی کنم برای شما گریه می کنم که یک جای سالم در بدنت نمانده است. پس از مداوا به "اهواز" برگشت و دوباره به جبهه رفت.  "تیپ امام حسن(ع)" به فرماندهی «بهروز غلامی» چنان ترسی در دل دشمن انداخت که رادیو "عراق" به صراحت نسبت به وی فحاشی می کرد. با تدبیر «بهروز»، شناسایی لازم در "شبه جزیره فاو" در سال 1362 انجام شد و دو سال بعد "عملیات والفجر "8 انجام شد که یکی از شاهکارهای نظامی ایران در طول دفاع مقدس است. در "عملیات خیبر" در دل "هورالعظیم" به لشکریان دشمن هجوم برد و در همان شب اول گردان های تحت فرماندهی «بهروز غلامی» به اهداف خود رسیدند . این عملیات وسیله ای شد تا «بهروز» به آسمان زیبای شهادت پرگشاید و" ایران" اسلامی را در سوگ از دست دادن یکی از بزرگترین فرماندهان سپاه داغدار نماید. نام «سردار شهید بهروز غلامی» در "خوزستان" با قداست خاص برده می شود و او را سمبل شجاعت ملت ایران می دانند.
«بهروز» در وصیت نامه ا ش می نویسد:

بهترین دعا،
دعای کمیل است. این دعا خیلی برایم تحسین انگیز و دل نشین است.

سپاه بازوی
ولایت فقیه و تداوم دهنده انقلاب اسلامی در جهان است. با شکست "صدام" جنگ تمام نمی شود، بلکه جنگ تا بعد از شکست
"عراق" ادامه دارد پس ما باید خود را برای نابودی "اسرائیل "و "آمریکا" آماده کنیم.

در عملیات خیبر نیروهای تیپ امام حسن (ع) بعد از طی 30 الی 40 کیلومتر مسافت از کوه به شرق دجله و روستای الصخره و البیضه رسیدند و همان جا مستقر شدند. رزمندگان تیپ پشت سیل بندی مستقر بودند که از دجله شروع می شد و تا روستای الصخره و البیضه و پَد خندق امتداد داشت. بچه ها پشت سیل بند سنگرهایی حفر و در آن ها پناه گرفته بودند. روز سوم عملیات جنگ تن به تن با تانک شروع شد. توپخانه مرتب آتش می ریخت، تانک ها با گلوله مستقیم سیل بند را می زدند. تیربارها خاکریز را به رگبار می بستند و کسی نمی توانست سرش را تکان بدهد. من برای توزیع مواد غذایی بین بچه ها به آن جا رسیدم که بهروز شهید شد، همان جا کنار محمود محمدپور فرمانده گردان عاشورا نشستم و زار زار گریه کردم. محمدپور گفت: خدا خیرت بدهد تو رئیس ستاد تیپ هستی بچه ها دارن نگاهت می کنند. این را که گفت خودم را کمی جمع کردم هر چند برایم سخت بود نمی توانستم و با رفاقتی که با بهروز پیدا کرده بودم شهادتش را بپذیرم.

 



 

اگر چه رسماً خبری از شروع جنگ نبود، ولی "عراق" با نشان دادن چنگ و دندان احتمال بروز جنگ را بر علیه"ایران" داده بود. برای همین «شهید غیوراصلی» در کنار مربیان نظامی همچون «بهروز غلامی» و مربیان عقیدتی از جمله «شهید سید محمدحسین علم الهدی»، «مهرداد مجدزاده»، «محمد جهان پور» و... دوره های آموزشی را در پادگان "پرکان دیلم" برگزار کرده بودند. کار دورهای آموزشی به مرحله


 

 «بهروز» نظامی نبود، ولی نظامی گری را با همه وجودش درک می کرد. من خیلی چیزها از او یاد گرفتم حتی وقت شناسی را. او مرتباً می گفت: احمد سعی کن نظم داشته باشی.

او با درک بالای نظامی اش در دل خیلی ها جا باز کرده بود. رهبران "سازمان نظامی اصل لبنان" اسم ایشان را "ابوشهاب" گذاشتند. به من می گفتند: شما او را راضی کن برای آموزش دادن نیروهایمان به "لبنان" بیاید. یک طوری قانعش کن سفر دیگر با هم برویم "لبنان". آن ها فکر می کردند «بهروز» از اعضای "گارد جاویدان شاه" و یا "تکاورهای ارتش" قبل از انقلاب است. آن قدر مهارت داشت که خودم هم شک کرده بودم که او یک پاسدار معمولی است. در صورتی که او به غیر از آموزش سربازی و تشکیل سپاه، آموزشی ندیده بود. گفتم: باشد صحبت می کنم. وقتی با او صحبت کردم ایشان گفت: «احمد» خودت می دانی وضعیت فعلی مملکت خیلی خوب نیست بگذار قدری زمان بگذرد. هنوز گاه و بی گاه آشوب هایی رخ می دهد که نمی گذارد خیالمان راحت باشد.

آن زمانی که من با «بهروز» صحبت کردم اوضاع آرام بود و به ترفندی شناسنامه و عکسش را گرفتم که بفرستم "تهران" و کارهای اعزامش را به "لبنان" انجام دهم اما ناگهان خبر رسید منافقین و توده ای ها در "دانشگاه شهید چمران اهواز" آشوب کرده اند و اوضاع خوب نیست. رفتیم دانشگاه برای سرکوب ضد انقلاب ها، من خیلی بی تابی می کردم و کم حوصله می شدم. «بهروز» می گفت: «احمد» نظامی باشد اما صبور. صبر باید سرلوحه کارمان باشد. گفتم: آخر چطوری؟ از یک دانشگاه شلوغ نمی شود تیراندازی کرد. از طرفی تعدادی از بچه ها را هم گروگان گرفته اند، کتکشون زدند، داریم عقب نشینی می کنیم، اوضاع به ضرر ماست باز هم باید صبور باشیم؟ لبخندی زد و گفت: مطمئن باش. با صبر می شود بهتر تصمیم گرفت. آخر سر هم طرحی به ذهنش رسید بچه ها را جمع کرد. هشت نفر بودیم که آمفی تئاتر را محاصره کردیم و وارد سالن شدیم. تا به خودمان آمدیم دیدیم «بهروز» از پشت سر یکی از منافقین را گرفت و خواباند روی زمین و اصطلاحاً قفل بندش کرد و با پا زد زیر دستش و کلتش را گرفت و داد به من. و گروگان ها را آزاد کردیم و غائله دانشگاه تمام شد. "لبنانی هایی" که در "ایران" بودند برای مسئولین "سازمان اصل جریان" «بهروز» را گفته بودند. برای همین "مسئول آموزش سازمان" آمده بود دنبالش. اما «بهروز» هرگز راضی نشد کشور را ترک کند و می گفت: مملکت فعلاً به ما نیاز دارد.


اولین کسی باشید که دیدگاهی برای" بهروز غلامی " می نویسد