loader-img-2
loader-img-2


از خصوصیات بارز او شجاعت و شهامت بود. خط شکنی شبهای عملیات و جنگیدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سخت ترین پاتکها به خاطر این روحیه بود. روحیه ای که اساس و بنیان آن بر ایمان و اعتقاد به خدا استوار بود.

مجاهدت دائمی او برای خدا بود و هیچگاه اثر خستگی روحی در وجودش دیده نمی شد.

شهید زین الدین در کنار تلاش بی وقفه اش، از مستحبات غافل نبود. اعقتاد داشت که جبهه های نبرد، مکانی مقدس است و انسان دراین مکان، به خدا تقرب پیدا می کند. همیشه به رزمندگان سفارش می کرد که به تزکیه نفس و جهاد اکبر بپردازند.

او همواره سعی می کرد که با وضو باشد. به دیگران نیز تاکید می نمود که همیشه با وضو باشند. به نماز اول وقت توجه بسیار داشت و با قرآن مجید مانوس بود و به حفظ آیات آن می پرداخت.

به دلیل اهمیتی که برای مسائل معنوی قایل بود نماز را به تانی و خلوص مخصوصی به پا می داشت. فردی سراپا تسلیم بود و توجه به دعا، نماز و جلسات مذهبی از همان دوران کودکی در زندگی مهدی متجلی بود.

با علاقه خاصی به بسیجی ها توجه می کرد. محبت این عناصر مخلص در دل او جایگاه ویژه ای داشت. برای رسیدگی به وضعیت نیروها و مطلع شدن از احوال برادران رزمنده خود به واحدها، یگانها و مقرهای لشکر سرکشی می نمود و مشکلات آنان را رسیدگی و پیگیری می کرد. همواره به برادران سفارش می کرد که نسبت به رزمندگان احترام قائل شوند و همیشه خودشان را نسبت به آنها بدهکار بدانند و یقین داشته باشند که آنها حق بزرگی بر گردن ما دارند.

شیفتگی و محبت ویژه ای به اهل بیت عصمت و طهارت(ع) داشت. با شناختی که از ولایت فقیه داشت از صمیم قلب به امام خمینی(ره) عشق می ورزید. با قبلی مملو از اخلاص، ایمان و علاقه از دستورات و فرامین آن حضرت تبعیت می نمود. به دقت پیامها و سخنرانیهای ایشان را گوش می داد و سعی می کرد که همان را ملاک عمل خود قرار دهد و از حدود تعیین شده به هیچ وجه تجاوز نکند. می گفت:

ما چشم و گوشمان به رهبر است، تا ببینیم از آن کانون و مرکز فرماندهی چه دستوری می رسد، یک جان که سهل است، ای کاش صدها جان می داشتیم و در راه امام فدا می کردیم.

او در سخت ترین مراحل جنگ با عمل به گفته های حضرت امام خمینی(ره) خدمات بزرگی به جبهه ها کرد.

حفظ اموال بیت المال برای شهید زین الدین از اهمیت خاصی برخوردار بود. همواره در مسئولیت و جایگاهی که قرار داشت نهایت دقت خود را به کار می برد تا اسراف و تبذیر نشود. بارها می گفت:

در مقابل بیت المال مسئول هستیم.

در استفاده از نعمتهای الهی و حتی غذای روزمره میانه روی می کرد.

او خود را آماده رفتن کرده بود و همواره برای کم کردن تعلقات مادی تلاش می کرد. ایثار و فداکاری او در تمام زمینه ها، بیانگر این ویژگی و خصوصیتش بود.

برای اخلاص و تعهد آن شهید کمتر مشابهی می توان یافت.

او جز به اسلام و انجام تکلیف الهی خود نمی اندیشید. در مناجات و راز و نیازهایش این جمله را بارها تکرار می کرد:

ای خدا! این جان ناقابل را از ما قبول بفرما و در عوض آن، فقط اسلام را پیروز کن.

از آنجا که برادران، ایشان را به عنوان الگویی برای خود قرار داده بودند، سعی می کردند اخلاق و رفتارشان مثل ایشان باشد.

او شخصیتی چند بعدی داشت: شخصیتی پرورش یافته در مکتب انسان ساز اسلام. خیلی ها شیفته اخلاق، رفتار، مدیریت و فرماندهی او بودند و او را یک برادر بزرگتر و معلم اخلاق می دانستند. زیرا او قبل از آنکه لشکر را بسازد، خود را ساخته بود.

اخلاق و رفتار او باتوجه به اقتضای مسئولیتهای نظامی اش که دارای صلابت و قدرت خاصی بود، زمانی که با بسیجیان مواجه می شد برادری صمیمی و دلسوز برای آنها بود.

شهید مهدی زین الدین در زمینه تربیت کادرهای پرتوان برای مسئولیتهای مختلف لشکر به گونه ای برنامه ریزی کرده بود که در واحدهای مختلف، حداقل سه نفر در راس امور و در جریان کارها باشند. می گفت:

من خیالم از لشکر راحت است. اگر چند ماه هم در لشکر نباشم مطمئنم که هیچ مسئله ای به وجود نخواهد آمد.

در کنار این بزرگوار صدها انسان ساخته شدند، زیرا رفتار و صحبتهایش در عمق جان نیروهای رزمنده می نشست. بارها پس از سخنرانی، او را در آغوش خویش می کشیدند و بر بالای دستهایشان بلند می کردند.

او یکی از فرماندهان محبوب جبهه ها به شمار می آمد. فرماندهی که نور معرفت، تقوا، صبر و استقامت سراسر وجودش را فراگرفته بود و این نورانیت به اطرافیان نیز سرایت کرده بود. چنانچه گفته می شود: 70% نیروهای پاسدار و بسیجی آن لشکر، نماز شب می خواندند.

سردار رحیم صفوی جانشین محترم فرماندهی کل سپاه درباره او می گوید:

شهید مهدی زین الدین فرماندهی بود که هم از علم جنگی و هم از علم اخلاق اسلامی برخوردار بود. در میدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصه های جنگ شجاع، رشید، مقاوم و پرصلابت بود


یادگاران »
عنوان کتابهایی است که بنادارد تصویرهای از سالهای جنگ را در قالب خاطره های باز نویسی شده ، برای آنها که آن سالها را ندیده اند نشان بدهند. این مجموعه راهی است به سرزمینی نسبتاً بکر میان تاریخ و ادبیات، میان واقعه ها و بازگفته ها خواندشان تنها یادآوری است ، یادآوری این نکته که آن روزها بوده اند.
آن مردها بوده اند و آن واقعه ها رخ داده اند؛ نه در سالها و جاهای دور ، در همین نزدیکی . این کتاب نتیجه ی نگاه به یک زندگی است. و پلک زدنهایی که انگار، لحظات را ثبت کرده اند مثل فیلم عکاسی . زین الدین بیست و پنج سال زندگی کرده است. جاهای مختلفی بوده، روی پله ی خانه، در حالی که مادرش می خواهد بند کفشش را ببنددتا او برود مدرسه. توی کتاب فروشی وقتی پاس بانها آمده اند پدرش را ببرند ، در خانه ی کوچک اجاره ایش ، در اهواز، کنار همسرش و در خیبر ، هور، سوسنگرد، محرم و بالاخره کردستان همراه برادرش کنار جیپ لنکروز با بدن سوراخ سوراخ .
و در همه ی این لحظه ها ، اگر خوب نگاه کنی یک آدم عادی را می بینی. که سعی می کند در لحضه بهترین کار را بکند ، بهترین تصمیم را بگیرد ، بهترین باشد.و این سعی مدام و طاقت فرسا ، دلی برایش ساخته مثل قلب کوه؛ آرام اما جوشان.
پسرک کیفش را انداخته روی دودشش . کفش ها را هم پایش کرده . مادر دولا می شود که بند کفش را ببندد.
پاهای کوچک ، یک قدم عقب می روند. انگشتهای کوچک گره شلی به بندها می زنند و پسرک می دود از در بیرون.
توی ظلّ گرمای تابستان ، بچه های محل 3 تا تیم شده اند، توی کوچه ی هجده متری تیم مهدی یک گل عقب است . عرق از سر و صورت بچه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر می آید روی تراس « مهدی ! آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم آها. برو از سر کوچه نون بگیر .» توپ زیر پایش است. می ایستد. بچه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه . نماینده حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان . با یک دفتر بزرگ سیاه. همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد . لیست را هم ندارد. لیست را که می گذارند جلوی مدیر ، جای یک نفر خالی است؛ شاگرد اول مدرسه .
اخراجش که می کنند ، مجبور می شود رشته اش را عوض کند.
در خرم آباد ، فقط همان دبیرستان رشته سی ریاضی داشت. رفت تجربی.
قبل انقلاب ، دم مغازه ی کتاب فروشیمان، یک پاس بان ثابت گذاشته بودند که نکند کتابهای ممنوعه بفروشیم.
عصرها، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش دررفته ای هم داشت.
یک شب، حدود ساعت ده ، داشتیم مغاره را می بستیم که سرو کله اش پیدا شد رو کرد به مهدی و گفت «ببینم، اگر تو ولی عهد بودی، به من چه دستوری می دادی؟»
مهدی کمی نگاهش کرد و گفت «حالت خوبه؟ این وقت شب سوال پیدا کرده ای بپرسی؟» بازهم پاسبان اصرار کرد که بگو«چه دستوری می دادی؟»
آخر سرمهدی گفت: «دستور می دادم سیبلتو بزنی. »
همان شب در خانه را زدند وقتی رفتیم دم در، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت«خوب شد قربان؟»
نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند . مهدی گفت : «اگر می دانستم این قدر مطیعی، دستور مهمتری می دادم
قبل از دستگیری من ، برای چند دانشگاه فرانسه، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود.
خبردادند یکی از دوستانش که آنجا درس می خواند . آمده ایران. رفته خانه شان . دوستش گفته بود«یک بار رفتم خدمت امام، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه، منم برگشتم ، حالا تو کجا می خواهی بری؟»
منصرف شد.
مرا که تبعید کردند تفرش ، بار خانواده افتاده گردن مهدی . تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه ی کنکور بود . گفت : « بابا ، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه می دارم. اینجا سنگره . نباید بسته بشه
جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام داد. «نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس»
نرفت . ماند مغازه را بگرداند.
مهدی بیست ساله، دست خالی، توی خط خرمشهر، گیرداده به سرهنگ فرمانده که «چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقی ها رو برسم
سرهنگ ، دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید «صبرکن آقاجون . نوبت شما هم می رسه
مهدی می گوید«پس کی؟ عراقی ها دارن می رن طرف آبادان»
سرهنگ لبخندی می زند و می رود سراغ بی سیم.
گلوله های فسفری که بالای سرعراقی ها می ترکد، فکر می کنند ایران شیمیایی زده، از تانکهایشان می پرند پایین و پا می گذارند به فرار.
حالا اگه می خوای ، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس.
وقتی فرمانده شد، تاکتیک جنگی آنقدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17، بین همه ی لشکرها زبان زد شده بود.
زمستان پنجاه ونه بود . با حسن باقری، توی یک خانه می نشستیم. خیلی رفیق بودیم.
یک روز ، دیدم دست جوانی را گرفته و آورده، می گوید «این آقا مهدی ، از بچه های قمه، میری شناسایی، خودت ببرش، راه و چاه رونشونش بده
من زن داشتم. شبها می آمدم خانه. ولی مهدی کسی را توی اهواز نداشت. تمام وقتش را گذاشته بود روی کار شبها تا صبح. روی نقشه ی شناسایی ها کار می کرد. زرنگ هم بود. زود سوار کار شد. از من هم زد جلو.
کنار جاده یک پوکه پیدا کردیم. پوکه ی گلوله ی تانک
گفتم«مهدی! اینو با خودمئن ببریم؟»
گفت «بذارش توی صندوق عقب
سوسنگرد که رسیدیم. دژبان جلومان را گرفت. پوکه را که دید گفت
«
این چیه؟نمی شه ببرینش»
مهدی آن موقع هنوز فرمانده و این حرفها هم نبود که بگویی طرف ازش حساب می برد. پیاده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن.
خلاصه ! آوردیم پوکه را . هنوز دارمش .
این دو سه روز بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم.«چته تو؟ چرا این قدر تو همی ؟»
گفت «دلم گرفته . از خودم دل خورم . اصلاَ حالم خوش نیست
گفتم «همین جوری؟»
گفت: «نه با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم؟ شاید باش بلند حرف زدم. نمی دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه الان دو سه روزه . کلافه ام . یادم نمی ره
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت: « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب
بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم . ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم. خیالاتی شده ام که را که بازکردم. دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آنقدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد.
هواهنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدیم . انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم. دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دم صبح. سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
چند روزی بود مریض شده بودم. تب داشتم. حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم که خبری نداشتم. یکدفعه دیدم در باز شد و مهدی با لباس خاکی و عرق کرده آمد تو، تا دید رخت خواب پهن است و خوابیده ام. یک راست رفت توی آشپزخانه .
صدای ظرف و ظروف و بازشدن در یخچال می آمد.
برایم آش بازگذاشت . ظرفهای مانده را شست . سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم .
گفتم «مادر! چه طور بی خبر؟»
گفت: « به دلم افتاد که باید بیام
وقتی رسیدیم دزفول وسایلمان را جابجا کردیم، گفت:«می روم سوسنگرد»
گفتم «مادر منو نمی بردی او جلو رو ببینم؟»
گفت : «اگه دلتون خواست ، با ماشین های راه بیایید. این ماشین مال بیت الماله..»
به سرمان زد زنش بدهیم . عیالم یکی از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرفتر می نشستند. پیش نهاد کرد. به مهدی گفتم. دختررا دید خیلی پسندیده بود.
گفت:«باید مادرم هم ببیندش
مادر و خواهرش آمدند اهواز. زیاد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت. «توی قم، دخترا از خداشونه زن مهدی بشن. چرا از این جا زن بگیره؟»
مهدی چیزی نگفت. بهش گفتم:«مگه نپسندیده بودی؟»
گفت:«آقا رحمان . من رفتنیم. زنم باید کسی باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن. تا بعد از من مواظبش باشن. »
خرید عقدمان ، یک حلقه نه صدتومانی بود برای من، همین و بس .
بعد از عقد رفتیم حرم ، بعدش گلزار شهدا، شب هم شام خانه ی ما. صبح زود مهدی برگشت جبهه.
می گفت قیافه برایم مهم نیست . قبل از عقد همیشه سرش پایین بود. نگاهم نمی کرد. هیچ وقت نفهمید برای مراسم درستی توی صورتم برده بود.
مادر گفت: «آقا مهدی! این که نمی شه هر دو هفته یک بار به منیر سربزنین . اگه شما نرین جبهه ، جنگ تعطیل می شه؟»
مهدی لبخندی می زد و می گفت «حاج خانم! ما سرباز امام زمانیم. صلوات بفرستین
خانواده ام می خواستند مراسمی بگیرند که فامیلمان هم باشند، برای معرفی دامادشان، نشد. موقع عملیات بود و مهدی نمی توانست زیاد بماند.
مراسم در حد یک بله برون ساده بود. بعضی به شان برخورد و نیامدند. ولی من خوشحال ب
- پسرک کیفش را انداخته روی دوشش. کفش ها را هم پایش کرده . مادر دولا می شود که بند کفش را بندد. پاهای کوچک ، یک قدم عقب می روند. انگشت های کوچک گره شلی به بند ها می زنند و پسرک می دود از در بیرون.

2-
توی ظل گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شده اند. توی کوچه ی هجده متری . تیم مهدی یک گل عقب است. عرق از سر و صورت بجه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر می آید روی تراس « مهدی! آقا مهدی!برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.» توپ زیر پایش می ایستد. بجه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه .

3-
نماینده ی حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان . با یک دفتر بزرگ سیاه . همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد. لیست را که می گذارند جلوی مدیر ، جای یک نفر خالی است ؛ شاگرد اول مدرسه . اخراجش که می کنند ، مجبور می شود رشته اش را عوض کند. در خرم آباد ، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت. رفت تجربی.

4-
قبل انقلاب، دم مغازه ی کتاب فروشیمان ، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتاب های ممنوعه بفروشیم.عصرها ، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش در رفته ای هم داشت. یک شب ، حدود ساعت ده . داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کله اش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت « ببینم ، اگر تو ولی عهد بودی ، به من چه دستوری می دادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت « حالت خوبه ؟ این وقت شب سؤال پیدا کرده ای بپرسی؟ » بازهم پاسبان اصرار کرد که « بگو چه دستوری می دادی ؟ » آخر سر مهدی گفت « دستور می دادم سبیلتو بزنی.» همان شب در خانه را زدند. وقتی رفتیم دم در ، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت « خوب شد قربان ؟ » نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند. مهدی گفت « اگر می دانستم این قدر مطیعی ، دستور مهم تری می داد. »

5-
قبل از دست گیری من ، برای چند دانشگاه فرانسه ، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند ، آمده ایران ، رفته بود خانه شان.دوستش گفته بود « یک بار رفتم خدمت امام ، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه . منم برگشتم. حالا تو کجا می خوای بری؟» . منصرف شد.

6-
مرا که تبعید کردند تفرش ، بار خانواده افتاد گردن مهدی . تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه ی کنکور بود. گفت « بابا ، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه می دارم. این جا سنگره . نباید بسته بشه . » جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام دادم « نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس. » نرفت . ماند مغازه را بگرداند.

7-
مهدی بست ساله ، دست خالی ، توی خط خرمشهر ، گیر داده به سرهنگِ فرمانده که « چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم. »سرهنگ دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید « صبر کن آقا جون . نوبت شما هم می رسه . » مهدی می گوید « پس کِی ؟ عراقی ها دارن می رن طرف آبادان .» سرهنگ لب خندی می زندو می دود سراغ بی سیم . گلوله ها ی فسفری که بالای سر عراقی ها می ترکد ، فکر می کنند ایران شیمیایی زده . از تانک هایشان می پرند پایین و پا می گذارند به فرار . حالا اگه می خوای ، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس. وقتی فرمان ده شد، تاکتیک جنگی آن قدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17 ، بین همه ی لشکرها زبان زد شده بود.

8-
زمستان پنجاه ونه بود . با حسن باقری ، توی یک خانه می نشستیم . خیلی رفیق بودیم. یک روز ، دیدم دست جوانی را گرفته و آورده ، می گوید « این آقا مهدی ، از بچه های قمه . می رسی شناسایی ، با خودت ببرش . راه و چاه رو نشونش بده. ». من زن داشتم. شب ها می آمدم خانه . ولی مهدی کسی را توی اهواز نداش. تمام وقتش را گذاشته بود روی کار . شب ها تا صبح روی نقشه ی شناسایی ها کار می کرد. زرنگ هم بود. زود سوار کار شد. از من هم زد جلو.

9-
کنار جاده یک پوکه پیدا کردیم . پوکه ی گلوله تانک. گفتم «مهدی ! اینو با خودمون ببریم؟ » گفت « بذارش توی صندوق عقب.» سوسنگرد که رسیدیم . دژبان جلومان را گفرت . پوکه را که دید گفت « این چیه ؟ نمی شه ببرینش. » مهدی آن موقع هنوز فرمان ده و این حرف ها هم نبود که بگویی طرف ازش حساب می برد . پیاده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن . خلاصه ! آوردیم پوکه را . هنوز دارمش.

10-
دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم « چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟ » گفت « دلم گرفته . از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست. » گفتم » همین جوری ؟ » گفت » نه . با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم . چه می دونم ؟ شاید باش بلند حرف زدم. نمی دونم . عصبانی بودم . حرف که تموم شد فقط به م گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی . دیدم راست می گه . الان روسه روزه . کلافه م. یادم نمی ره

11-
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم . حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود . زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام . در را که باز کردم ، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم ، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح ، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.

12-
چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم . حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم که خبری نداشتم. یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی ، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو. تا دید رخت خواب پهن است و خوابده ام ، یک راست رفت توی آشپزخانه . صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت. ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم . گفتم « مادر ! چه طور بی خبر؟ » گفت ـ به دلم افتاد که باید بیام

13-
وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا کردیم، گفت « می روم سوسنگرد. » گفتم « مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم ؟ » گفت « اگه دلتون خواست ، با ماشین های راه بیایید. این ماشین مال بیت الماله

14-
به سرمان زد زنش بدهیم . عیالم یکی از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرف تر می نشستند ، پیش نهاد کرد. به مهدی گفتم. دختر را دید. خیلی پسندیده بود. گفت « باید مادرم هم ببیندش . » مادر و خواهرش آمدند اهواز . زیاد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت « توی قم ، دخترا از خداشونه زنِ مهدی بشن. چرا از این جا زن بگیره ؟ » مهدی چیزی نگفت. به ش گفتم » مگه نپسندیده بودی ؟ » گفت « آقا رحمان ، من رفتنیم . زنم باید کسی باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن تا بعد از من مواظبش باشن. »

15-
خرید عقدمان یک حلقه ی نهصد تومانی بود برای من. همین و بس . بعد از عقد ، رفیم حرم . بعدش گل زار شهدا . شب هم شام خانه ی ما . صبح زود مهدی برگشت جبهه.

16-
می گفت قیافه برایم مهم نیست. قبل از عقد ، همیشه سرش پایین بود . نگاهم نمی کرد. هیچ وقت نفهمید برای مراسم دستی توی صو

17-
مادر گفت « آقا مهدی ! این که نمی شه هر دو هفته یک بار به منیر سر بزنین . اگه شما نرین جبهه ، جنگ تعطیل می شه ؟ » مهدی لبخند می زد و می گفت « حاج خانم! ما سرباز امام زمانیم . صلوات بفرستین. »

18-
خانواده ام می خواستند مراسمی بگیرند که فامیلمان هم باشند، برای معرفی دامادشان ، نشد. موقع عملیات بود و مهدی نمی توانست زیاد بماند. مراسم ، در حد یک بله برون ساده بود. بعضی ها به شان برخورد و نیامدند. ولی من خوش حال بودم.

19-
همه دور تا دور سفره نشسته بودیم ؛ پدر و مادر مهدی ، خواهر و برادرش . من رفتم توی آش پزخانه ، چیزی بیاورم وقتی آمدم ، دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند ، ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من بیایم.

20-
اولین عملیات لشکر بود که بعد از فرمانده شدن حاج مهدی انجام می دادیم . دستور رسید کنار زبیدات مستقر شویم . وقتی رسیدیم ، رفتم روی تپه ی کنار جاده . قرار بود لشکر کربلا ، سمت راست ما را پر کند. عقب مانده بودند و جایشان عراقی ها ، راحت برای خودشان می رفتند و می آمدند.رفتم پیش حاج مهدی . خم شده بود روی کالک عملیاتی . بی سیم کنارش خش خش می کرد. موضوع را گفتم. نگاهم کرد . چهره اش هیچ فرقی نکرد. لب خند می زد. گفت « خیالت راحت. برو. توکل کن به خدا. کربلا امشب راستمونو پر می کنه » از چادر آمدم بیرون . آرام شده بودم.

21-
عملایت محرم بود . توی نفربرِ بی سیم ، نشسته بودیم آقا مهدی ، دو سه شب بود نخوابده بود. داشتیم حرف می زدیم . یک مرتبه دیدم جواب نمی دهد. همان طور نشسته ، خوابش برده بود. چیزی نگفتم . پنج شش دقیقه بعد ، از خواب پرید . کلافه شده بود. بد جوری . جعفری پرسید « چی شده ؟ » جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه می کرد. زیر لب گفت « اون بیرون بسیجی ها دارن می جنگن ، زخمی می شدن، شهید می شن، گرفته م خوابیده م.» یک ساعتی ، با کسی حرف نزد.

22-
نزدیک صبح بود که تانک هایشان ، از خاکریز ما رد شدند. ده پانزده تانک رفتند سمت گردان راوندی. دیدم اسیر می گیرند.دیدم از روی بچه ها رد می شوند.مهمات ِ نیروها تمام شده بود. بی سیم زدم عقب . حاج مهدی خودش آمده بود پشت سرما. گفت « به خدا من هم این جام . همه تا پای جان . باید مقاومت کنین . از نیروی کمکی خبری نیس. باید حسین وار بجنگیم . یا می میریم، یا دشمنو عقب می زنیم. »

23-
موقع انتخابات ، مسئول صندوق بودم . دست که بلند کرد ، آقا مهدی را توی صف دیدم تازه فرمانده لشکرشده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد. ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن ، تا دمِ در دنبالش رفتم پرسیدم « وسیله دارین ؟ » گفت « آره » . هرچه نگاه کردم ، ماشینی آن دور و بر ندیدم رفت طرف یک موتور گازی. موقع سوار شدن . با لبخند گفت « مال خودم نیس. از برادرم قرض گرفته م

24-
داشت سخن رانی می کرد، رسید به نظم . گفت « ما اگر تکنولوژی جنگی عراق را نداریم ، اگر آن هواپیماهای بلند پرواز شناسایی را نداریم ، لااقل می توانیم در جنگمان نظم داشته باشیم. امروز کسی که سپاهی ست و شلوار فرم را با پیراهن شخصی می پوشد ، یا با لباس سپاه کفش عادی می پوشد، به نظم جنگ اهانت کرده . از این چیزای جزئی بگیر بای تا مهم ترین مسائل

25-
تهران جلسه داشت. سرراه آمده بود اردوگاه ، بازدید نیروهای در حال آموزش . موقع رفتن گفت « نصفِ ان ها ، به درد جبهه و سپاه نمی خورن.» حرفِ عجیبی بود. آموزش دوره ی سی ویک که تمام شد، قبل از اعزام ، نصفشان تسویه گرفتند و برگشتند.

26-
سال شصت ودو بود؛ پاسگاه زید . کادر لشکر را جمع کرد تا برایشان صحبت کند. حرف کشید به مقایسه هی بسیج ها و ارتشی های خودمان با نظامی های بقیه ی کشورها. مهدی گفت « درسته که بچه های مادر وفاداری واطاعت امر با نظامی هیا بقیه ی جا ها قابل مقایسه نیستند ، ولی ما باید خودمونو با ششیعیان ابا عبدالله مقایسه کنیم . اون هایی که وقت نماز ، دور حضرت رو می گرفتند تا نیزه ی دشمن به سینه ی خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه

27-
توی خط مقدم . داشتم سنگر می کندم. چند ماهی بود مرخصی نرفته بودم . ریش و مویم حسابی بلند شده بود.یک دفعه دیدم دل آذر با فرمان ده لشکر می آیند طرفم،آمدند داخل سنگر . اولین باری بود که حاج مهدی را از نزدیک می دیدم . با خنده گفت « چند وقته نرفته ای مرخصی ؟ لابد با این قیافه ، توی خونه رات نمی دن. » بعد قیچی دل آذر را گرفت و همان جا شروع کرد به کوتاه کردن موهام. وقتی تمام شد، در گوش دل آذر یک چیزی گفت و رفت.بعد دل آذر گفت « وسایلتو جمع کن . باید بری مرخصی .» گفتم« آخه ...» گفت « دستور فرمانده لشکره. »

28-
او فرمانده بود و من مسئول آموزش لشکر. قبلش ، سه چهار سالی با هم رفیق بودیم . همه ی بچه ها هم خبرداشتند، با این حال ، وقتی قرار شد چند روز قبل از عملیات خیبر، حسن پور و جواد دل آذر برای شناسایی بروند جلو ، مرا هم با آنها فرستاد ؛ سیزده کیلومتر مسیر بود روی آب . دستورش قاطع بود جای چون و چرا باقی نمی گذاشت. از پله پایین رفتیم و سوار قایق شدیم. چشمم به ش افتاد بغض کرده بود، از همان بغض های غریبش.

29-
شناسایی عملات خیبر بود. مسئول محور بودم و باید خودم برای توجیه منطقه ، می رفتم جلو. با چند نفر از فرمانده گردان ها ، سوار قایق شدیم و رفتیم موقع برگشتن، هوا طوفانی شد. بارانی می آمد که نگو. توی قایق پر از آب شده بود با کلی مکافات موتورش را باز کردیم و پارو زنان برگشتیم. وقتی رسیدیم قرارگاه ، از سر تا پا خیس شده بودم . زین الدین آمد . ما قضیه را برایش تعریف کردیم. خندید و گفت « عیبی نداره . عوضش حالا می دونین نیروهاتون ، توی چه شرایطی باید عمل کنند

30-
پنجاه روز بود نیروها مرخصی نرفته بودند . یازده گردان توی اردوگاه سد دز داشتیم که آموزش دیده بودند ، تجدید آموزش هم شده بودند. اما از عملیات خبری نبود. نیروها می گفتند « بر می گردیم عقب . هر وقت عملیات شد خبرمون کنین.» عصبانی بودم . رفتم پیش آقا مهدی و گفتم « تمومش کنین . نیروها خسته ان . پنجاه روز می شه مرخصی نرفته ن ، گرفتارن.» گفت شما نگران نباشین. من براشون صحبت می کنم. » گفتم « با صحبت چیزی درست نمی شه . شما فقط تصمیم بگیرین . » توی میدان صبحگاه جمعشان کرد. بیست دقیقه برایشان حرف زد. یک ماه ماندند.عملیات کردند. هنوز هم روحیه داشتند . بچه ها، بعد از سخن رانی آن روز ، توی اردوگاه ، آن قدر روی دوش گردانده بودندش که گرمازده شده بود.

31-
تا حالا روی آب عمل نکرده بودیم . برایمان نا آشنا بود توی جلسه ی توجیهی ، با آقا مهدی بحثم شد که از این جا عملیانت نکنیم . روز هفتم عملیات ، مجروح شدم . آوردندم عقب توی پست امداد ، احساس کردم کسی بالای سرم است. خود مهدی بود. یک دستش را گذاشته بود روی شانه ام و یک دستش را روی پیشانیم . با صدایی که به سختی مش شنیدم گفت «یادته قبل از عملیات مخالف بودی ؟ عمل به تکلیف بود. کاریش نمی شد کرد. حالا دعا کن که من سر شکسته نشم

32-
توی خشکی ، با هروسیله ای بود ، شهدا را می آوردیم عقب. ولی تجربه ی کار روی آب را نداشتیم. رفتم پیش آقا مهدی . گفت « سعی می کنیم یه جاده خاکی براتون بزنیم . ولی اگه نشد ، هرجوری هست ، یاید شهدا رو برگردونین عقب.» چند قدم رفت و رو کرد به من « حاجی ! چه جوری شهدا مونو بذاریم و بیام ؟»

33-
عملیات که شروع می شد ، زین الدین بود و موتور تریلش. می رفت تا وسط عراقیها و برمی گشت. می گفتم « آقا مهدی ! می ری اسیر می شی ها.» می خندید و می گفت « نترس. این ها از تریل خوششون می آد. کاریم ندارن

34-
هور وضعیت عجیبی دارد و بعضی وقت ها ، اسقه های نی جدا می شوند و سر را ه را می گیرند. انگار که اصلا راهی نبوده . ساعت ده شب بود که از سنگر های کمین گذشتیم . دسته ی اول وارد خشکی شده بود. ولی بقیه ی نیروها مانده بودند روی آب. وضع هور عوض شده بود؛ معبر را پیدا نمی کردیم . بی سیم زدیم عقب که « نمی شود جلو رفت، برگردیم؟ » آقا مهدی، پشت بی سیم گفته بود « حبیبیتون چشم انتظاره ، گفته سرنوشت جنگ به این عملیات بسته س ، انجام وظیفه کنید. » بچه ها ، تا معبر دسته ی اول را پیدا نکردند و وارد جزیره نشدند ، آرام نگرفتند.

35-
عراقی ها ، نصف خاکریز را باز کرده بوند و آب بسته بودند توی نیروهای ما . از گردان ، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه ی شن ، جلوی آب را بگیریم . وقتی که آمدند، راه افتادیم سمت خاک ریز . دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر ، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند . گفتم « چرا شما ؟ از گردان نیرو آمده » گفت « نمی خواست . خودمون بندش می اوریم


سردار صفوی فرمانده سابق سپاه:
عقبه منطقه در عملیات خیبر به وسعت بیست کیلومتر آب بود و امکاناتی که بتوانیم توپخانه، ضدهوایی و امکانات و وسایل سنگین را به جزایر برسانیم نبود. در چنین شرایطی وقتی که پیام امام عزیز را به فرماندهان رساندیم، تمام آن عزیزان از جمله مهدی را پشت بی سیم آوردم و به چند نفر از فرماندهان عزیزمان از جمله شهید حاج همت گفتم: برادران! امام فرموده اند شما باید استقامتتان را در جزایر به دنیا نشان بدهید، همین فقط. و بعد از آن ما آنچنان رزم، مقاومت، قدرت و توکل برخدا از این برادران دیدیم که در اوج فقر امکانات مادی، در جزایر ماندند و جنگیدند و جزایر را حفظ کردند.

حسین رجب زاده:
قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاک زیستن، چادرها را سر پا کردیم. شبی برادر زین الدین با یکی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می کردند. من خواب بودم که رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریک بود. چهره ها به خوبی تشخیص داده نمی شد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی که می گویند شیرینی یک چرت خواییدن در آن با کیف یک عمر بیداری برابری می کند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به کندی می گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» که باید پست بعدی را تحویل می گرفت. تکانش دادم. بیدار که شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینکه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یکی به شدت تکانم میدهد … «رجب زاده. رجب زاده.» به زحمت چشم باز کردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «کی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو که بیدارم نکردی» با تعجب گفتم: «پس اون کی بود که بیدارش کردم؟» ناصری نگاه کرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشکر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت می سوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست می گفت. خود آقامهدی بود. یک دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذکر می گفت. تا متوجه مان شد، سلام کرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار کرد که اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من کار دارم می خواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.


محمد رضا اشعری:
بعد از چند شبانه روز بی خوابی، بالاخره فرصتی دست داد و حاج مهدی در یکی از سنگرهای فتح شده عراقی خوابید. پنج روز از عملیات در جزیره مجنون می گذشت و آقا مهدی به خاطر کار زیاد فرصتی برای استراحت نداشت. چهره اش زرد بود و چشمان قرمزش از بی خوابی ها و شب بیداری های ممتد حکایت می کرد. ساعتی نگذشت که یک گلوله خمپاره صد و بیست روی طاق سنگر فرود آمد. داد زدم: «بچه ها آقا مهدی» همه دویدند طرف سنگر. هنوز نرسیده بودیم که او در حالیکه سرفه می کرد و خاک ها را کنار می زد، دیدیم. کمکش کردیم تا بیرون بیاید. همه نگران بودند «حاج آقا طوری نشدین؟» و او همانطور که خاک های لباسش را می تکاند خندید و گفت: «انگار عراقی ها هم می دانند که خواب به ما نیامده . »


مرتضی سبوحی:
حدوداً چهل و پنج روز بود که برای عملیات لحظه شماری می کردیم. یک روز اعلام شد که فرمانده لشکر آمده و می خواهد با مردها صحبت کند. همگی با اشتیاق جمع شده تا وعده عملیات، خستگی مان را زائل کند. شهید زین الدین گفت: «از محضر حضرت امام (ره) می آیم ... وضعیت نیروها را خدمت ایشان بیان کردم و گفتم شاید تا یک ماه دیگر نتوانیم عملیات را شروع کنیم ... امام فرمودند سلام مرا به رزمندگان برسانید و آنان را به مرخصی بفرستید. خودتان از طرف من از آنان بیعت بگیرید که بازگردند و هرکدام، یکی دو نفر را هم همراه خویش بیاورند ...» هنوز حرفهای آقا مهدی تمام نشده بود که بچه ها با شنیدن نام مبارک امام (ره) شروع به گریستن کردند. حال خوشی به همه دست داده بود. صدای آقا مهدی با هق هق عاشقانه یاران امام گره خورد و در آن دشت سوخته به آسمان پر کشید. پس از پایان مرخصی، یاران با وفای امام با یکصد و پنجاه نیروی تازه نفس دیگر بازگشتند و بدین ترتیب عملیات محرم شکل گرفت.


محمد جواد سامی:
صبح شروع عملیات با شهید زین الدین قرار داشتیم. مدتی گذشت اما خبری نشد. داشتیم نگران می شدیم که ناگهان یک نفربر زرهی، پیش رویمان توقف کرد و آقا مهدی پرید بیرون. با تبسمی بر لب و سر و رویی غبار آلود. ما را که دید، خندید و گفت: «عذر می خواهم که شما را منتظر گذاشتم. آخر می دانید، ما هم جوانیم و به تفریح احتیاج داریم. رفته بودم خیابانگردی ...» گفتم: «آقا مهدی . کدام شهر دشمن را می گشتی؟» قیافه جدی تری به خود گرفت و ادامه داد: «از آشفتگی شان استفاده کردم و تا عمق پنجاه کیلومتری خاکشان پیش رفتم. برای شناسایی عملیات بعدی.» سپس گردنش را کمی خم کرد و با تبسم گفت: «ما که نمی خواهیم اینجا بمانیم. تا کربلا هم که راه الی ماشاء الله است


در آبان ماه سال 1363 شهید زین الدین به همراه برادرش مجید جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حرکت می کنند. در آنجا به برادران می گوید: «من چند ساعت پیش خواب دیدم که خودم و برادرم شهید شدیم» موقعی که عازم منطقه می شوند، راننده شان را پیاده کرده و می گویند: «ما خودمان می رویم.» فرمانده محبوب لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبهه ها و شرکت در عملیات و صحنه های افتخار آفرین بر اثر درگیری با ضدانقلاب به همراه برادر شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاکی به پرواز در آمد تا نزد پروردگارش مأوی گزیند.


یکبار با آقا مهدی صحبت می کردیم، او به من گفت: «حاج علی، من نزدیک به دویست روز، روزه بدهکارم» اول حرفش را باور نکردم. آقا مهدی و این حرفها ؟ اما او توضیح داد که: «شش سال تمام چون دائماً در مأموریت بودم و نشد که ده روز در یک جا بمانم، روزه هایم ماند.» و درست پنج روز بعد به شهادت رسید. مدتی بعد از این، موضوع را با شهید صادقی در میان گذاشتم و ایشان تمام بچه ها را که چند هزار نفر می شدند، جمع کرد و پس از اینکه خبر شهادت «مهدی زین الدین» را به آنها داد، گفت: «عزیزان. آقا مهدی پیش از شهادت، به یکی از دوستانش گفته اند که حدود 200 روزه قضا دارند، اگر کسی مایل است، دین او را ادا کند، بسم الله.» یکباره تمام میدان به خروش آمد و فریاد که : «ما آماده ایم» در دلم گفتم: «عجب معامله ای چند هزار روزه در مقابل دویست روز؟»





من آخرین بچه از شش بچه ی یک خانواده معمولی بودم . تا راهنمایی هم بچه ماندم . هنوز که حیاط خانه نه چندان بزرگمان را در محله ی باجک قم می بینم ، یاد شیطنت های خودم و خواهرم می افتم . یادم می آید که از انبار دوچرخهفروشی پدر دوچرخه بر می داشتیم و در ساعت استراحت بین شیفت صبح و بعد از ظهر مدرسه مان بازی می کردیم . پدرم که سرش به کار خودش بود . ما هم مثل خیلی دیگر از دخترها به مادر نزدیک تر بودیم تا پدر . مادرم هوای بچه هایش ، مخصوصاً ما دخترها ، را زیاد داشت . سعی کرد که ما تا دیپلم گرفتن راحت باشیم و به چیزی جز درسمان فکر نکنیم ، آن هم در قم آن زمان ، که تعداد کمی از دخترها دیپلم می گرفتند . این توجه مادرانه را بگذارید کنار این که من ته تغاری و عزیزکرده ی مادر هم بودم . همیشه بهترین لباسهایی را که می شد برایم می خرید یا می دوخت . هرجا هم که می رفت معمولاً مرا هم همراه خودش می برد . جلسه ی قرآن را که خوب یادم هست ، با هم می رفتیم . سوره های ریز و درشت قرآن که آن جا حفظ کردم از آن به بعد همیشه یادم بودند .
شروع به جوانی من هم زمان با انقلاب شد . هفده ساله بودم . دوران تغییرات بزرگ ، این تغییر برای من حزب جمهوری به وجود آمد . دبیر زیستمان در حزب کار می کرد . به تشویق او پای من هم به آن جا باز شد . جذب فعالیتها و کلاس های آن جا شدم . کلاس های احکام ، معارف ، اقتصاد اسلامی ، قبل از انقلاب تنها چیزی که در مدرسه ها از اسلام یاد بچه ها می دادند مسئله ی ارث بود و این چیزها ، برای این که اسلام را دین کهنه ای نشان دهند . شروع انقلابی شدن من از آن وقت بود . یعنی سعی می کردیم چیزهایی را که سر کلاس های آن جا به مان می گفتند در عمل پیاده کنیم . سعی می کردیم در کارهایمان ، همین کارهای روزمره ، بیش تر توجه کنیم ، بیش تر دقت کنیم . در غذا خوردن ، راه رفتن ، برخورد با خانواده و دوستان . حتا مسواک زدن برایمان کاری شده بود . نوارهای شهید مطهری را آن جا شنیده بودم . یادم هست می گفت « آدم کسی را که دوست دارد همه چیزش شبیه او می شود.» ما هم همین را می خواستیم ؟ که شبیه آدمهای بزرگ دینمان بشویم که ساده گیری و ساده زیستن را به ما یاد می دادند . مثلاً یک لباس را کلی وقت می پوشیدیم . آن هم من که مادرم تا قبل از آن سخت گیرترین بچه اش راجع به لباس بوده ام . آدم به طور طبیعی در سن جوانی دنبال تنوع است ، ولی ما می خواستیم با فدا کردن این چیزها به چیزهای بهتر و متعالی تری برسیم . نه من ، اکثر جوان ها داشتند این طوری می شدند .
یک روز که کلاسمان تمام شد گفتند « زود خودتان را برسانید خانه . امشب خاموشی است . » جنگ شروع شده بود . عراق آمده بود و خرمشهر را گرفته بود . جنگ که شروع شد نوع فعالیتهای حزب هم عوض شد . کلاس های آموزش اسلحه و امداد گیری گذاشتند . اسلحه می آوردند و باز و بسته کردنش را نشانمان می دادند . فکر می کردیم اگر جنگ بخواهد به شهرهای دیگر هم بکشد باید بلد باشیم تیر اندازی کنیم . بعد از مدتی هم ، ساختمان حزب شد تدارکات پشت جهبه . آن کلاس های سابق کم رنگ تر شدند و جایش را خیاطی و بافتنی برای رزمندگان گرفت و حزب برای من تمام شد . آن روزها به خوابم هم نمی آمد که این حزب ها رفتن ها آخرش به ازدواج و آشنایی با او بکشد . پیش از او یک خواستگار دیگر هم برایم آمده بود . آدم بدی نبود ، ولی خوشم نیامد ازش . لباس پوشیدنش به دلم ننشست .
خدا وقتی بخواهد کاری انجام شود . کسی دیگر نمی تواند کاری کند . خرداد سال شصت ویک ، یک هفته بعد از آن خواستگار اولی ، خانواده ی زین الدین ، مادر و یکی از اقوامشان ، به خانه ی ما آمدند . از یکی از معلم های سابقم در حزب خواسته بودند که دختر خوب به شان معرفی کند . او هم مرا گفته بود . آمدند شرایط پسرشان را گفتند ، گفتند پاسدار است . بعد هم گفتند به نظرشان یک زن چه چیزهایی باید بلد باشد و چه کارهایی باید بکند . با من و خانواده ام صحبت کردند و بعد به آقا مهدی گفته بودند که یک دختر مناسب برایت پیدا کرده ایم . قرار شد آن ها جواب بگیرند و اگر مزه ی دهان ما « بله » است جلسه ی بعد خود آقا مهدی بیاید .
در این مدت پدرم رفت سپاه قم پیش حاج آقا ایرانی . گفته بود « یک همچین آدمی آمده خواستگاری دخترم . می خواهم بدانم شما شناختی از ایشان دارید ؟ » او هم گفته بود « مگر در مورد بچه های سپاه هم کسی باید تحقیق بکند ؟ » پدرم پیغام داد خود آقا مهدی بیاید و ما دو تایی با هم حرف بزنیم .
قبل از آمدن آقا مهدی یک شب خواب دیدم : همه جا تاریک بود . بعد از یک گوشه انگار نوری بلند شد . درست زیر منبع نور تابوتی بود روباز . جنازه ای آن جا بود ، با لباس سپاه . با آن که روی صورتش خون خشک شده بود ، بیش تر به نظر می آمد خوابیده باشد تا مرده . جنازه تا کمر از توی تابوت بلند شد . نور هم با بلند شدن او جابه جا شد . حرکت کرد تا دوباره بالای سرش ایستاد.
مرد وقتی از پله ی اتوبوس پایش را پایین گذاشت ، فهمید که نیامده تا برگردد. بلیتی که او برای جنگ گرفته بود یک طرفه بود . سپاه قم و شهر و پدر و مادرش را رها کرده بود و مثل یک نیروی معمولی آمده بود جهبه . هوای داغ اهواز را به سینه کشید .بوی باروت می آمد . خوش حال شد . توی سرمای جبهه های غرب هیچ بویی واضح نبود . چند تا از بهترین رفیق هایش را در غرب جا گذاشته بود و الان برف سنگ قبرشان را سفید کرده بود . در دنیا مالک هیچ چیز غیر از لباس سبز سپاهش نبود که آن هم تنش بود
هنوز سال های اول جنگ بود . جنگ بیش تر مثل فیلم های آرتیستی بود تا جنگ واقعی . آدم هایی که آمده بودند هیچ کدام تا به حال یک جنگ درست و حسابی ندیده بودند . همین بچه های معمولی کوچه و خیابان های شهرهای مختلف بودند که عزیز ترین چیزشان را ، جانشان را سر دست گرفته بودند و به جبهه آمده بودند . حسن باقری زود فهمید که این جوان تازه وارد قمی خیلی بیش تر از یک نیروی معمولی می تواند به کار بیاید . جسور ، باهوش ، تیز بین و چه کاری برای چنین آدمی بهتر از شناسایی . مهدی زین الدین و یک موتور و دوربین و یک دشت پهن . همین که بفهمد عراقی ها از کدام طرف و با چه استعدادی می خواهند حمله کنند و به فرمانده هایش گزارش بدهد کلی کار بود . ولی او شب ها که بی کار می شد تا دیروقت می نشست و طرح و کالک های منطقه را بررسی می کرد . دوباره فردا . عراقی ها هنوز به فکر استتار و این حرف ها نبودند . تانک هایشان را راحت می شمرد . خودشان را دید می زد . توی خاک ما بودند و سر راهشان همه ی روستایی های اطراف فرار کرده بودند . هم شناسایی بود ، هم گردش . شناسایی ، حتا می گوید نیروهایی که دیده شیعه بوده اند یا سنی . و او همه ی این ها را داشت .
اما این جوان خوش رو با خنده ای کم دائم در صورتش شکفته بود ، می دانست که جنگ حالاحالا ادامه دارد . جنگ روی دیگر سکه ی زندگی او بود . آدم های دیگر می توانستند در خانه هایشان بنشینند و راجع به دلایل شروع جنگ صحبت کنند ، ولی او مرد عمل بود و نمی توانست به خاطر کارش زندگیش را عقب بیندازد . کسی چه می دانست فردا چه می شود . او نمی خواست وقتی می رود مثل الان مجرد باشد .
چند روز بعد خودش آمد . ساعت شش بعد ازظهر آخرین روز آخرین ماه بهار . اسمش را دور را دور در همان کلاس های آموزش اسلحه شنیده بودم ، ولی ندیده بودمش . آمد و رفت و تنها توی اتاق نشست . خواهر زاده ام هنوز بچه بود . پنچ شش سالش بود . از سوراخ کلید نگاه می کرد . گفت « خاله این پاسداره کیه آمده این جا ؟ » رفتم تو . از جایش بلند شد و سلام و احوال پرسی کرد . با چند متر فاصله کنارش نشستم . هر دو سرمان را از زیر انداخته بودیم . بعد از سلام و علیک اول همان حرفی را گفت که خانواده اش قبلاً گفته بودند . گفت « برنامه این نیست که از جبهه برگردم . حتا ممکن است بعد از این جنگ بروم فلسطین . یا هرجای دیگر که جنگ حق علیه باطل باشد . » بعد از هر دری حرفی زد . گفت « به نظر شما اصلاً لازم است خانم ها خیاطی بلد باشند ؟ » حتا حرف به این جا کشید که بچه و خانواده برای زن مهم تر است ، یا بهتر است برود بیرون سر کار . این را هم گفت که « من به دلیل مجروحیت یکی از پاهایم مشکل دارد و اگر کسی دقت کند معلوم است که روی زمین کشیده می شود . لازم بود که این نکته را حتماً بگویم . »
کم کم ترسم ریخت . بعد از این که حرف های او تمام شد ، برای این که حرفی زده باشم گفتم « شما می دانید که من فقط دو سال از شما کوچکترم ؟ مشکلی با این قضیه ندارید ؟ » گفت « من همه چیز شما را از پسر عمه هایتان پرسیدم و می دانم . نیازی نیست شما راجع به این ها بگویید . مشکلی هم با سن شما ندارم . حتا قیافه هم آن قدر مهم نیست که بتواند سرنوشتمان را رقم بزند . » حرف هایمان در یک جلسه تمام نشد . قرار شد یک بار دیگر هم بیاید .
از همان زمان کلاس های حزب ، پاسدارها برای ما موجوداتی از دنیایی دیگر بودند . سرمان را که در خیابان پایین انداخته بودیم فقط پوتین های گترکرده شان را می دیدیم . برایمان حکم قهرمان داشتند ، مجسمه ی تقوا و ایثار ، آدم هایی که همه چیز در وجودشان جمع است . حالا یکی از همان ها به خواستگاریم آمده بود . جلسه ی اول توانستم دزدکی نگاهش کنم . مخصوصاً که او هم سرش را زیر انداخته بود . با همان لباس فرم سپاه آمده بود . خیلی مرتب و تمیز . فهمیدم که باید در زندگیش آدم منظم و دقیقی باشد . از چهره ی گشاده اش هم می شد حدس زد شوخ است . از سؤالاتی که می پرسید فهمیدم آدم ریز بینی است و همه ی جنبه های زندگی را می بیند .
دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد . صحبت های جلسه ی دوم کوتاه تر بود . نیم ساعت بیش تر نشد . این که چه جوری باید خانه بگیریم ، مدت عقد ، مهریه و این چیزها . آقا مهدی اصلاً موافق مراسم نبود . می گفت « من اصلاً وقت ندارم و الآن هم موقعیت جنگ اجازه نمی دهد . » گمانم عملیات رمضان بود . حالا که دلم گواهی می داد این آدم می تواند مرد زندگیم باشد ، بقیه ی چیزها فرع قضیه بود .
دیگر همه ی خانواده مان سر اصل قضیه ازدواج ما موافق بودند . مردها معمولاً در این کارها آسان گیر تر هستند . ایرادهای مادرم را هم خوش رویی و تواضع آقا مهدی جبران می کرد .
مادرم می گفت « چه طور می شود دو هفته منیر را بگذارید و بروید جبهه ؟» او می گفت « حاج خانم ما سرباز امام زمانیم ، صلوات بفرستید . » و همه چیز حل می شد . مادرم می خندید و صلوات می فرستاد . داماد به دلش نشسته بود . کارها سریع و آسان پیش می رفت . من و آقا مهدی و خواهرشان با هم رفتیم برای من یک حلقه ی طلا خریدیم ، نُه صد تومان ! تنها خرید ازدواجمان ، حلقه ی او هم انگشتر عقیقی بود که پدرم خریده بود . رفتیم به منزل آیت الله راستی و با مهریه یک جلد قرآن و چهارده سکه ی طلا عقد کردیم . مراسمی در کار نبود . لباس عقدم را هم خواهرم آورد .
بعد از عقد رفتیم حرم . زیارت کردیم و رفتیم گل زار شهدا ، سر مزار دوستان شهیدش . یادم نمی آید حرفی راجع به خودمان زده باشیم یا سرمان را بالا آورده باشیم تا هم دیگر را نگاه کنیم . سر مزار آیت الله مدنی گفت « من خیلی به ایشان مدیونم . خرم آباد که بودیم خیلی از ایشان چیز یاد گرفتم . » خانواده شان در مخالفت با رژیم شاه سابقه ای داشت و دو سه بار هم به این شهر و آن شهر تبعید شده بودند . آن شب یک مهمانی کوچک خانوادگی برای آشنایی دو فامیل بود . برای من آن روزها بهترین روزهای زندگیم بود . فردای همان روز که عقد کردیم او رفت جبهه .
دو ماه و نیم عقد کرده در خانه ی پدرم ماندم . در این مدت آقا مهدی بعضی وقتها زنگ می زد و می گفت مثلاً « من ساعت نُه جلسه دارم . می آیم قم . بعد از ظهر هم یک سر به شما می زنم . » یک بار بین خرم آباد و اراک تصادف کرده بود وقتی آمد از پنجره ی اتاق دیدم که دور گردنش پارچه ای سفید شبیه باند بسته . توی اتاق که آمد بازش کرده بود . پرسیدم « خدای ناکرده مجروح شدید ؟ » گفت « نه چیزی نیست ، از این چیزها توی کار ما زیاده . » مادرم می گفت « آقا مهدی حالا شما یکی مدتی بمانید یک عده تازه نفس بروند . » او هم می خندید و مثل همیشه می گفت « حاج خانم صلوات بفرستید ، ما سرباز امام زمان هستیم ، » این مدت برای آشنا شدن با آدمی مثل او فرصت زیادی نبود ، ولی با قیافه اش پیش تر آشنا شده بودم . از فهمیدن یک چیز هول برم داشت . آن صورت نورانی ای أه درخواب دیده بودم ، صورت خودش بود . آن موقع زیاد خوابم را جدی نگرفتم . ولی تازه داشتم می فهمیدم . باید با آمدی زندگی می کردم أه اصلاً نباید روی بودن و ماندنش حساب می کردم . احساس می کردم دارم به شعار هایی أه می دادم عمل می کنم . باید با یک شهیده زنده زندگی می کردم . یکی از دوستان هم دبیرستانیم أه دانشگاه قبول شده بود به مادرم گفته بود « این منیر از همان اول می گفت من می خواهم به آدم ساده ای شوهر کنم . آخرش هم این کار را کرد . رفت به یک پاسدار شوهر کرد . » گفته بود « مگر پاسداری هم شد شغل ؟ » من هم برایش پیغام فرستادم « این ها با خدا معامله کرده اند . کی از این ها بهتر ؟ » خدا را شکر می کردم که توانسته بودم طبق نظرم ازدواج کنم . حتا از این که مراسم نگرفتیم خوش حال بودم . اصلاً در ذهنم نبود که مثلاً ازدواجم رنگی از ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه داشته باشد .
بعد از مدتی که رفت و آمد ، گفت « اگر شما اهواز باشید ، زودتر می توانم بیایم پیشتان . منطقه ی کاریم الآن آن جاست . یکی از دوستانم که تازه ازدواج کرده . یک خانه می گیریم . یک طبقه ما باشیم ، یک طبقه آن ها ، که تنهایی برایتان زیاد مشکل نباشد . به یک محلی هم می گوییم که بیایید و در خرید و این کارها کمکتان کند . » این حرف را من که عاشق دیدن مناطق جنگی بودم زود می توانستم قبول کنم ، ولی اطرافیان به این راحتی نمی توانستند . می گفتند « هر کاری رسم و رسوم خودش را دارد . » برای خودشان ناراحت نبودند ، می گفتند « جواب مردم را هم باید داد . » همان حرف و حدیث های همیشگی شهرهای کوچک ، که باید برایشان یک گوش را درکرد و یکی را دروازه . اما پدرم می گفت من در مقابل تواضع این جوان چیزی نمی توانم بگویم . تو هم دخترم ، این نصیحت را از من داشته باش و با شوهرت همیشه صادق باشد . » شهریور همان سالی که خردادش عقد کرده بودیم رفتیم اهواز . مادرم آن قدر از رفتن بدون تشریفات و عروسی من ناراحت بود که تا چند روز لب به غذا نزده بود . من هم دختری نبودم که از خدایم باشد از خانواده ام جدا شوم . دور شدن از پدر و مادر برایم سخت بود ، ولی احساس می کردم اگر هم راه او نروم پشیمان می شوم . شاید آن موقع برای ما طبیعی بود .
اهواز برای من جایی جدید و قشنگی بود . اثاثمان را ریخته بودیم توی یک تویوتای لندکروز . همه ی اثاثمان نصف جایی بار وانت را هم نمی گرفت . خودمان هم نشستیم جلو . من و آقا مهدی و خواهرش . خیلی خوب شد که خواهرش هم راهمان آمد . من هنوز رویم نمی شد با آقا مهدی تنها بمانم . از اهواز تا قم خواهرش هر موقع احساس می کرد که سکوت بین من و آقا مهدی دیگر زیاد شده یک حرفی می زد . مثلاً « شما خیاطی هم بلدی ؟ » شب اول که رسیدیم ، وارد خانه ای شدیم که تقریباً هیچ چیز نداشت . توی آن گرمایی که بهش عادت نداشتم ، حتا کولری هم برای خنک کردن نبود . شب که خواستیم بخوابیم دیدیم تشک نداریم . از همسایه ی طبقه ی پایین گرفتیم . با خواهر آقا مهدی می گفتیم مگر توی این گرما می شود زندگی کرد . ولی باید می شد . چون اگرچه او مرا انتخاب کرده بود ، ولی این یکی دیگر تصمیم خودم بود که همراه او بیایم .
چند روز اهواز ماندم . قبلاً با آقا مهدی در این باره حرف زده بودیم که اگر دلم خواست ، برای این که حوصله ام سر نرود آن جا در مدرسه ای درس بدهم . با خواهرش برگشتم قم تا مدارکم را بیاورم .
بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا دیگر زندگی مشترکمان را شروع کنیم . یک سری وسایل کم و کسر داشتیم که با هم رفتیم و خریدیم . گاز و یخچال . مغازه های آن جا به خاطر گرمای هوا صبح زود و بعد از ظهرها باز می کردند . آمد و همه جای شهر را که برایم نا آشنا بود نشانم داد . بازار میوه و سبزی ، نمایشگاه فرهنگی سپاه ، زینبیه . گفت « اگر بی کار بودی و حوصله ات سر رفت ، این جاها هست که بیایی . » آقا مهدی یک ماه اول تقریباً هر شب می آمد خانه .
اما من بی کار نبودم . اوایل مهر بود که کارم در مدسه شروع کردم . درس دادن به آن بچه های خون گرم جنوبی زیر سر وصدای موشک هایی که ممکن بود هدف بعدیشان همین کلاسی باشد که در آن نشسته ایم ، کار سرگم کننده ای بود . احساس می کردم مفید هستم . به خاطر کارم تدریس دینی و قرآن بود ، باید زیاد مطالعه می کردم . ولی باز وقت زیاد می آوردم . آقا مهدی هم صبح زود ، بعد از اذان ، بلند می شد و می رفت و شب بر می گشت .
کم کم با خانم توفیقی همسایه مان پیش تر آشنا شدم . آدم هم کلام می خواهد . تنهایی داشت برایم قابل تحمل می شد. با هم می رفتیم پشت خانه مان . یک جایی بود ، زینبییه ، که پایگاه تقویت پشت جبهه بود . کار خیاطی داشتند ، سری دوزی و سبزی پاک کردن . نمی شد آدم در اهواز باشد وبرای جبهه کاری نکند . اهواز تقریباً نزدیک خط مقدم جنگ بود . هم برای پر کردن بی کاری و هم برای کار تدریسم عضو کتاب خانه ی مسجد شدم . کتاب می گرفتم و می بردم خانه . او هم این طور نبود که از تنهایی من خبر نداشته باشند . فکر کند که خب ، حالا یک زنی گرفته ام ، باید همه چیز را حتا بر خلاف میلیش تحمل کند . می دانست تنهایی آن هم برای دختری که تا بیست و چند سالگی پیش خانواده اش بوده بعضی وقت ها عذاب آور است . بعضی وقت ها دو هفته می رفت شناسایی ، ولی تلفن می زد و می گفت که فعلاً نمی تواند بیاید . همین نفسش می آمد برای من بس بود ، همین که بفهمم یک جایی روی زمین زنده است و دارد نفس می کشد
اولین کسی باشید که دیدگاهی برای" مهدی زین الدین " می نویسد