loader-img-2
loader-img-2
زندگینامه شهید حاج ستار ابراهیمی فرمانده محور عملیاتی لشکر 32انصارالحسین(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1335 در یکی از روستاهای توابع شهرستان رزن به نام قالیش همدان چشم به جهان گشود. چشمی که هرگز مرعوب آلات دل ربای دنیا نگردید و تا آستانه مرگ سرخ او، از جریان رشک بر مظلومیت مولی حسین بن علی (ع) تهی نگشت. در دامن پاک خانواده ای کشاورز و محروم و مذهبی پرورش یافت و در سن هفت سالگی وارد دبستان شد . و تا اتمام دوران تحصیلی ابتدایی در همان زادگاه خود ماند  تا کلاس ششم ابتدایی تحصیل کرد ولی از آنجایی که خانواده سخت به نیروی بازوان پر توان وی محتاج بود و به دلیل مشکلات مالی ترک تحصیل کرد و در کنار پدر و همدوش او به کار کشاورزی پرداخت . در سن 16 سالگی برای کار راهی تهران شد و به کارگری مشغول شد تا بتواند کمک بیشتری به خانواده نماید. سال 1355 به خدمت سربازی رفت و در پایگاه نوژه (شاهرخی سابق) همدان در کنار خدمت سربازی توانست مدرک تحصیلی سوم راهنمایی را اخذ نماید . بر این باور بود که انسان برای رسیدن به کمال مطلوب و شکوفا ساختن و به فعالیت در آوردن استعدادهای بالقوه خویش علاوه بر کار بدنی به پرورش روح و عقل هم نیازمند است . پس از اتمام دوره سربازی در سال 1357 ازدواج نمود .این دوران همزمان شده بود با اوج گیری مبارزات مردم بر علیه حکومت شاه خائن. و با اوج گیری نهضت حسینی امام خمینی (ره)، به این جریان پیوست، تا روح طوفنده خود را در اولین قدم های ظلم ستیزی، آرامش بخشد. او نیز با این سیل خروشان همراه شد تا همدوش مردم ایران به پیروی از امام بزرگوار ندای رهایی مستضعفین از زیر ظلم وستم مستکبرین را سر دهد . پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته انقلاب اسلامی(سابق) رزن به پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداخت. روزی که امام (ره) دستور تشکیل سپاه پاسداران را صادر کرد او بی درنگ به سپاه پیوست و از طرف سپاه ماموریت یافت تا در دادگاه انقلاب اسلامی همدان مشغول خدمت شود .در روزهای اول انقلاب که گروهکها مانند قارچ در گوشه و کنار ایران میروییدند و مخالفت با احکام الهی را زمزمه می کردند ,او با کمال قدرت در برابر توطئه های شوم شیطانی آنان ایستادگی می کرد . در سال 60 13وقتی یکی از منافقین را دستگیر و به دادگاه منتقل می کردند براثر انفجار نارنجک همراه منافق, شدیدا مجروح و یکی از همرزمانش بنام احمد مسگریان به شهادت رسید . مدتی در بیمارستان اکباتان همدان بستری بودو پس از بهبودی دوباره به محل ماموریتش بر گشت . با آغاز تجاوز حاکمان بعثی عراق به میهن اسلامی ایران ,اوخواستار حضور در جبهه برای دفاع ازکشور بودوپس از پیگیری های زیاد توانست در سال 1360 عازم مناطق جنگی سر پل ذهاب شود . در این منطقه از ناحیه دست مجروح . بعد از آن در اکثر عملیاتی که ایران برای مقابله با تجاوز ارتش عراق که به نمایندگی از دنیای ظلم وستم بود, شجاعانه شرکت داشت .عملیات 11 شهریور - ثارالله - فتح المبین - بیت المقدس - و الفجرمقدماتی - رمضان - والفجر 2 - و الفجر5 – میمک- خیبر - و الفجر 8 - کربلای 4 و کربلای 5 را می توان نام برد .او در این مدت 6 بار مجروح شد و 3 بار در محاصره سخت مزدوران بعثی افتاد که با تدبیر وشجاعت بی نظیر موفق به شکستن حلقه محاصره شد . او با تشکیل تیپ انصارالحسین (ع) به عنوان کادر ثابت وارد تیپ گشت و بعد از آن با مسئولیت های مختلف به جهاد در راه خدا پرداخت ازسال1361 به صورت کادر ثابت لشکرانصارالحسین(ع) در آمد و در واحدهای مختلف خدمات شایانی را از خود به یادگار گذاشت. پس از مدتی به فرماندهی گردان 155 لشگر انصار الحسین انتخاب شد که گردان تحت فرماندهی اش در اکثر عملیات ها شرکت جست و برگه های زرینی از فتوحات سپاه اسلام را به خود اختصاص داد. در عملیات کربلای 4 وقتی یکی از برادرانش به نام صمد ابراهیمی به شهادت می رسد با وجود اینکه توان انتقال جنازه برادرش را به پشت خط داشت ,اما این کار را انجام نمی دهد و در جواب برادرانی که علت را از ایشان جویا می شوند ,پاسخ می دهد که چگونه می توانستم دست به چنین کاری بزنم در صورتی که می دیدم جنازه همرزمان شهیدم در زیر آفتاب سوزان جنوب مانده اند .برایم فرق نمی کند که برادرم باشد یا نباشد .همه رزمندگان برای من برادرند. در عملیات کربلای 4 مجروح می شودو مدت 72 ساعت بدون آب و غذا در آن طرف اروند رود در داخل قایقی در منطقه دشمن به محاصره می افتد .وقتی شب هنگام یکی از مزدوران بعثی قصد نزدیک شدن به قایق را داشت وی با کلت کمری او را از پای در می آورد و موفق به فرار میگردد .با وجود زخمهائی که در تن رنجور خویش داشت حاضر به انتقال به پشت جبهه نمی گردد . در عملیات کربلای 5 گردان 155 به فرماندهی او پنج مرحله در عملیات شرکت می کند وبالاخره لحظه موعود و دیدار یار فرا می رسد. لحظه وصال فرا می رسد ودر تاریخ 12/2/ 65 13بر اثر ترکش گلوله توپ به آرزوی دیرینه اش که سالها به دنبال او بود نائل می گردد و برجام سرخ شهادت عاشقانه بوسه می زند. شهید حاج ستار ابراهیمی، شیر صفت در عملیات های زیادی ازجمله یازده شهریور، ثارا...، فتح المبین، بیت المقدس، والفجر مقدماتی، رمضان، والفجر ۲، والفجر ۵ ، میمک ، جزیره، خیبر، والفجر۵ ، کربلای ۴ و نهایتاً کربلای۵ که در آن مسئولیت گردان ۱۵۵ را نیز برعهده داشت، حضور یافت و جان هجران کشیده اش در همان عملیات از خاک شلمچه تا ملکوت اعلی پرید. او رفت و در فنای خویش بقا یافت و باقی گشت و با شهادت خویش بار دیگر حقانیت و مظلومیت پیروان صالح سالار شهیدان ، معلم بزرگ شهادت را به اثبات رساند تا خدای شهیدان به ما نیز توفیق ادامه راه سرخ شهیدان را عطا فرماید. از ستار ابراهیمی5 فرزند به یادگار مانده است. منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهید
وصیت نامه

بسم الله الرحمن
الرحیم

یا ایها الذین آمنوا
ذکروا نعمة الله علیکم

اى اهل ایمان به
یاد آورید نعمتى را که خداوند نصیب شما ساخت .

قرآن کریم

در این زمان که ما
زندگى مى کنیم که بعد از 1400 سال دوباره نسیم اسلام وزیدن گرفته و دارد از خفقان بیرون
مى آید و اسلام زمان پیامبر (ص) و على (ع) تکرار مى شود و جهان را متوجه خود کرده است
و تمام مسلمین و مستضعفین را زیر پرچم خود آورده است .مستکبرین و دشمنان که در رأ س
همه آنها آمریکا و شوروى و اسرائیل جنایت کار است به این آسانى نخواهند گذاشت که حکومت
اسلامى جهان شمول شود و اسلام براى محکم شدن ریشه هایش نیاز به فداکارى و جانبازى و
از خود گذشتگى روحانیون و جوانان و تمام اقشار مسلمین را دارد .

به خاطر اسلام است
که مطهرى ها و بهشتى ها و رجائى ها و باهنرها و ... هزاران شهید والامقام دیگر را از
دست مى دهیم تا اسلام پا برجا باشد با این اوصاف دیگر چه چیز باعث درنگ ما شده است
و نمى گذارد خود را به قافله آنها برسانیم .

خداوندا ما را جزء
سربازان خودت قرار ده که سربازان تو همیشه پیروز هستند . خداوندا ما را جزء حزب خودت
قرار ده که حزب تو همیشه پیروز است .خداوندا ما را قدرتى عنایت کن تا تمام دشمنانت
را از روى زمین نیست و نابود کنیم .خداوندا به ما صبر و استقامت عنایت کن تا آخرین
قطره خونمان پرچم الله اکبر تو را بر دوش حمل کنیم و در جهان برافشانیم . خداوندا به
ما توفیق ده تا تمام دشمنانت از سازمان منافقین وحزب امت گرفته تا چریکهاى فدایى خلق
و پیکار و دیگر سازمانهاى کفر و الحاد را از صحنه گیتى برداریم و جهان را براى ظهور
امام زمان (عج) مهیا کنیم . آمین.

اشهد ان لا اله الا
الله اشهد ان محمد ارسول الله اشهد ان امیر المومنین و علیا ولى الله .

من حاج ستار ابراهیمى
فرزند مراد على در کمال صحت و سلامت وصیت خود را این چنین بازگو مى کنم

همسرم در این زمانى
که قرار گرفته ایم تمام نیروهاى جهان به جز تعداد اندکى از آنها همه با هم هم پیمان
شده اند که این صداى الله اکبرى که از ایران اسلامى به رهبرى نایب امام زمان, امام
خمینى بلند شده در گلو ها خفه کنند. به شما سفارش مى کنم که هیچگاه امام را تنها نگذارید
و سخنان امام را مو به مو اجرا کنید و سعى بر این داشته باش زینب وار زندگى کن و به
بچه ها تربیت یاد بده و محبت امام عزیزرا در دل مهدى و دخترانم زیاد کن , چراغ راهمان
اینها هستند .

اى همسر عزیز اگر
جنازه بنده به دستتان نرسید به پدر و مادرم دل دارى بده خودت میدانى و من اسیر نخواهم
شد چونکه از دشمن خدا نفرت دارم . بعد از من بزرگ خانه و مرد خانه مهدى مى باشد به
شرط اینکه شما زینب وار زندگى کنید و تمام زندگى ما ل شماها است و این هم مشخص شود
اگر بچه را خواستى بزرگ کنى نصف زندگى مال شما مى باشد و غیر اینصورت اموال مال بچه
هاى پدر از دست داده در راه خدا ست.

همسرم به بچه ها
واقعیت را بگو و دروغ نگویید پدر رفته به دزفول برمى گردد و بگو پدرتان عاشقانه در
راه خدا و براى رضاى خدا جنگیده و شهید شده است و اگر جنازه ام به دستتان رسید حتما
در همدان دفن نمائید چونکه من نمى خواهم بچه هایم در روستا زندگى نمایند و از تمام
آشناها برایم حلالیت بخواهید.

خدمت پدر پیر عزیزم
و مادرم و پدر بزرگم کربلاى ابراهیم و حاجى عمو و شیرین جان و برادرانم و خواهرانم
و دایى ها و عموها و عمه ها و خاله ها و قوم و خویش سلام مى رسانم و مشهدى وجه الله
و غیره را سلام مى رسانم و از اینها حلالیت مى طلبم و از اینها مى خواهم امام عزیزمان
را تنها نگذارند .

در مرگ من گریه و
زارى ننمائید که دشمنان شاد خواهند شد .دیدار در قیامت و خرج دفن و مراسم از اموال
خودم باشد . والسلام علیکم - به امید پیروزى اسلام

ستار ابراهیمى هژیر

روز گذشت و ماندیم پادگان. حاجی آمد  و گفت: مرخصی می خواهی؟ گفتم: چطور؟ گفت: می خواهی بروی همدان؟ گفتم: بله ، چون مادرم را هم که مریض ، می خواهم ببینم. گفت:شما را می برم، ولی قول بده که نروی بگویی، ترسیدم و نمی خواهم بیایم . گفتم: باشد.

  ساعت 4 بود، از آنجا بیرون آمدیم و ساعت 1 به رزن رسیدیم . از آنجا رفت و چند تا در را زد و با تلفن نمی شد تماس برقرار کرد . باز برای ساعت 1 ما را گذاشت رزن و خودش برگشت جبهه. گفت: یک هفته بمانید، من می آیم و شما را می برم. بعد از یک هفته ای ، من دیدم نیامد. خودم آمدم همدان و بعد گفتند: سرپل ذهاب را بمباران کرده اند. حاجی خودش در خط بوده و آمده اند . آنجا پادگان را بمباران کرده اند و بچه ها شهید شده بودند. حاجی آمد و گفت: اوضاع از این قرار است و همه ، خانواده هایشان را  آوردند.

 یک روز با یکی از نیروهایش رفته بود و مادر شهید ناراحتی کرده بود و (بنده خدا خوب پسرش بود ) به حاجی چند حرف گفته بود، حاجی سرش را پایین انداخته بود و چیزی نگفته بود ، می گفت: عیب ندارد ، بالاخره پسرش است و ناراحت شده. با وجود این ، باز می رفت  و به خانواده شهدا سر می زد.

 با فامیلها ، با همه شان خوب بود. اصلا قهر نمی کرد و می گفت: هر کس بدی کرد، باید در عوضش خوبی کنی. تعریف می کرد: یک روز در منطقه عملیاتی ،( بعد از ساعت 2 نصف شب و بعد از عملیات بود ) ، می گفت: خسته شده بودم و عملیات تمام شده بود و مسئولیت ما تمام شده بود. گفتم: 5 دقیقه استراحت کنم. آنجا جنازه زیاد بود و نشستم روی جنازه ای و  چند دقیقه ای به این منوال بودم که ، دیدم یک چیزی تکان می خورد و بلند شدم. عراقی که من 5 یا 10 دقیقه رویش نشسته بودم، تکان نخورده بود، که نفهمم زنده است. دیده بود، که گردنش خیلی درد گرفته، تکان خورده بود و شب هم که اسیر نمی آوردند و باید همان جا اسیر را می کشتند. بلند شده بود و با زبان ترکی گفته بود( با زبان خود حاجی) ،  که من زنده ام و مرا نزنید و من نامزد دارم. حاجی او را آورده بود. از او خیلی اطلاعات کشیده بودند، که کجا مهمات زیاد هست، کجا نیرو زیاد هست؟ با زبان خودمان می گفت، خیلی برایمان کار کرد و خیلی به دردمان خورد.

می آمد مرخصی می ر فت دهات و همه اش می ر فت مسجد . عاشورا بچه ها را جمع می کرد . یک روز پول جمع کرد و از خودش هم گذاشت که شد 15 هزار تومان . چند وقت پیش یک کتابخانه توی دهات درست کرد، آنجا بسیج تشکیل داد. از اینجا هم خودش کتاب می خرید و می برد. بالاخره یک کتابخانه درست کرد. الان هم آن کتابخانه هست .

طبقه بالا مسجد زنانه بود و پایین مردانه. بالا که بودند ، زنها یک وقت پرده را بالا می زدند و نگاه می کردند ، حاجی خیلی ناراحت می شد . یک روز آمده بود همدان ، پارچه از آن ضخیم هایش از همدان  گرفته بود و آورد ، دو تا هم چرخ کرد، یکی مال مادرشوهرم و یکی مال یکی از فامیلها . آورد و گذاشت آنجا و گفت: یک بلایی بیاورم سر زنها ، که دیگر نتوانند پایین را نگاه گنند. از صبح نشستیم ، پرده دوختیم برای مسجد تا شب . نزدیک عاشورا بود آهن هم جوش داد و درست کرد و شب رفتند مسجد. نمی دانم زنها چطوری گوشه پرده را با سنجاق بالا زده بودند که  آمد و گفت: سر این زنها را زیر سنگ هم بگذاری ، باز هم بیرون می آیند. (نمیدانم چطور پرده را بالا زده بودند و پایین را نگاه می کردند) . یک وقتی حمام وسایلش خرا ب می شد( خب روستا بود ، خودش می خرید و می برد) ، درست می کرد. آنچه از دستش برمی آمد ، کمک  می کرد ، ولی نمی گفت. بعدا خودشان تعریف می کردند، هر وقت می رفتیم دهات و هر کس هر کاری داشت، می آمد پیش حاجی . هر بار می رفتیم و هر کس که با هم دعوا کرده بودند ، می آمدند پیش حاجی و حاجی آنها را آشتی می داد. سنش پایین بود و ریش  او سفید نبود، ولی هر کسی ، هر کاری که داشت ، می آمد پیش حاجی و حاجی مشکلش را حل می کرد


 نمی دانم کدام عملیات بود، سرپل ذهاب را بمباران کردند.ایشان  پادگان ابوذر بودند و آن وقت نمی گذاشتند مرخصی بیایند. البته دست خودشان بود، ولی به خاطر اینکه عملیات نزدیک بود، نمی شد بیایند . گفته بودند ، آنهایی که اینجا مسوولیت دارند، می توانند خانواده هایشان را هم بیاورند. یک روز آمد و گفت: آمدم شما را ببرم جبهه، سرپل ذهاب . سمیه هم بغل من بود و یک ماهه بود. دوستش هم می خواست، خانواده اش را بیاورد، ولی مادر زنش اجازه نمی داد ، که خانمش را ببرد جبهه. گفت: اگر تو بیایی ، آنها هم می آیند.  اول شما بیایید ، برویم . زهرا بود ، سمیه هم بغلم بود، رفتیم پادگان و چند نفر از جمله ، آقای همدانی ، آقای بشیری هم آمدند و خانواده هایشان را هم آوردند. هر کسی می آمد، اول می آمدند خانه ما و بعد می رفتند اتاقشان را درست می کردند و می رفتند اتاق خودشان. سید اصغر (خدا بیامرز) هم بود و می آمدند و می رفتند. مکان را سپاه داده بود . یک شب هواپیما آمده بود تا بمباران کند ، من ترسیدم و گفتم: حاجی هواپیما آمده تا بمباران کند. گفت: نه، هیچی نیست ، آنها آمده اند فیلمبرداری کنند و عکس بگیرند. اول به من گفت: بنشین، من درسم را تمام کنم، بعد بخواب. من گفتم: نه ، من می خوابم  و خوابم می آید. هواپیما که آمد ، ضد هوایی ها کار کردند. من زود بلند شدم ، شیشه ها داشتند تکان می خوردند. گفتم: چیست ؟ گفت: هیچی ، رفتند باختران  و اینجا چیزی نیست. باز هواپیماها برگشتند و ضد هوایی ها کار کردند. این دفعه خیلی ترسیدم. چند روز ماندیم. یک روز حاجی گفت، که آماده شوید برویم منطقه را ببینیم . ساعت 4 صبح بود ، بچه ها را آماده کردیم و گفت: بریم قصر شیرین. آن موقع آنجا هم شلوغ بود و زن نمی گذاشتند برود آنجا. حاجی اورکت خودش را درآورد و من از روی چادر پوشیدم ، که از پشت مثل مرد شوم. مثل اینکه یک مرد نشسته داخل ماشین. بچه ها را هم خواباندیم کف ماشین و رفتیم. چند ساعت داخل قصرشیرین گشتیم و می خواستیم برویم که  نگذاشتند و رفتیم سرپل ذهاب و تپه ها و همه جا را نشام داد. با دوربین، عراقیها و تانک عراقیها را هم نشان داد. چند عکس هم آنجا انداختیم . یک جا می خواستیم پیاده شویم ، دیدم حاجی خودش پیاده شد و زود رفت. گفتم: به ایست بچه ها را یکی شان را بگیر بغلت، تا من هم یکی شان را همین طوری می روی ، بگیرم گفت: بنده خدا، می خواهم بروم ببینم آنجا کسی نباشد، اگر بود اول خودم را بزنند و بچه ها را نزنند  و بروم نگاه کنم و بعد بیایم شما را ببرم .

خودش رفت و نگاه کرد و آمد و کمک کرد بچه ها را بردیم و گشتیم و آمدیم. یعنی تا ظهر ما راه رفتیم و نهار، کنسرو ماهی برداشته بود یم .من گفتم: غذای سرد خوشم نمی آید ، رفت از سنگر چیزهایی جمع کرد و آورد و آتش روشن کرد و کنسروها را داغ کرد. برادرشوهرم پیش ما بود ، گفت: حاجی تو که سرد می خوری. گفت: قدم ، در خانه غذای گرم خورده و عادت کرده و غذای سرد نمی خورد، به خاطر او گرم می کنم و خوردیم . دیدیم تانکهای عراقی هم توپ هایشان شلیک می کند. من گفتم : به حاجی بگویم برویم ، مسخره می کند و می گوید: از جانت ترسیدی ؟ حاجی که رفت آن طرف، من به برادرشوهرم گفتم: اینجا را عراقیها می توانند بزنند؟ آخه یک تپه بود ، آنجا را خیلی می زدندو  مینی بوس برده بودند و آنجا نیرو خالی کرده بود و آنها را دیده بودند  و درست آنجا را می زدند. او گفت: بله، دوربین را اگر بچرخاند، این طرف، (جیپ را هم حاجی گذاشته بود و یک درختی بود و پشت درخت اگر جیپ را ببینند) ، چند تا خمپاره می توانند بزنند اینجا. من با این حرف ، بیشتر ترسیدم.

 نهار خوردیم و آمدیم. حاجی گفت: می دانم تو الان دلت می خواد بروی همدان . پدرم را خیلی دوست داشتم و می خواستم که او را ببینم . گفت: می دانم این ها را می خواهی برای حاج عمو تعریف کنی و بگویی کجا بودیم، حالا اگر یک خمپاره بیاید بالای ماشین بخورد همین جا ، همه مان را از بین می برد، آن وقت می خواهی چکار کنی؟ گفتم: نه، می خواهم بروم ، همه را برای حاج آقا تعریف کنم، که کجا رفتیم و چه کردیم. شب شد، چون پادگان ارتش بود ، نمی شد روزها بیاییم. آمدیم پادگان، چند روز گذشت و ماندیم پادگان....

آن موقع منافق زیاد بود و آنهایی که ریش داشتند را ترور می کردند. آن موقع ها خدا بیامرز ، حاجی ، اسلحه گذاشته بود خانه و یادم داده بود ، که بالاخره یک وقت در زدند و آمدند ، مواظب باشید. یک شب همسایه ما ، شوهرش آمده بود، در ما را زده بود و فکر کرده بود خانمش، خانه ماست. آن موقع شوهر او هم، جبهه بود . چون بعضی موقع ها که تنها بودیم ، یک جا جمع می شدیم. تنها بودم ، بچه ها هم کوچک بودند، کرسی هم گذاشته بودیم. در زدند و رفتم . گفتم: کیست؟ جواب نداد. از ترس نمی دانستم چکار کنم. بخودم می لرزیدم. خدایا حتما منافق آمده سراغ ما . می ر فتم ، می خوابیدم ، باز می دیدم در می زنند. باز می رفتم، می دیدم هیچکس نیست. گفتم: حاجی خودش گفته، اگر یک وقت دیدید این طور است، اسلحه را بردارید. خوب است بروم اسلحه را بردارم، این دفعه ببینم کیست؟ رفتم با حرص گفتم: کیست؟ دیدم بنده خدا ، آقای عسگری است . گفت: فتانه اینجاست؟ گفتم: اینجا نیستند. گفتم : آنها رفته اند خانه خواهر شوهرشان. فردا آقای عسگری به خانمش  گفته بود : به خانه ما بیاید و از قدم خانم معذرت خواهی کن . گفتم: به خدا اصلا طوری ترسیده بودم ، که می خواستم اسلحه را بردارم  و از بالای پنجره بروم سراغش. گفته بود: به قدم خانم بگو، در جبهه هیچ اتفاقی برایم نیفتاده ، حالا آمدم اینجا ، می خواهد مرا بکشند! یک روز حاج طیب ، (همسایه مان ، الان هم توی سپاه است)، چشمش یک کمی عیب داشت ، یکی از همسایه ها رفته بود، از همسایه اش ماشین بگیرد و خانمش مرض بود، ببرد دکتر.

حاج طیب فکر کرده بود منافق آمده، آمد در ما را زد و به حاجی گفت: یک نفر ایستاده بود اینجا، من در را باز کردم  و فرار کرد. حاجی( خدا بیامرز) کلت داشت ، آمد برداشت و از اینجا دور زدند و رفتند که منافق را بگیرند. دیده بودند ، نه بابا ، بنده خدا می خواهد ماشین بگیرد و زنش حالش خوب نیست و حالش خراب است تا ببرد دکتر. خیلی معذرت خواهی کردند .


در قضیه مکه رفتنشان خودش، می گفت: تو را هم با خودم می برم ، ولی می گفت : چون از طرف سپاه اسم  من درآمده، نمی توانم شما را ببرم، ولی حتما تابستان یا سال دیگر  شما را می برم مکه . ما مشهد بودیم ، از طرف سپاه زنگ زدند. مسئول ما آمد و گفت: آقای ابراهیم زنگ زده، گفته بچه ها رابفرستید بیایند . گفتند: شناسنامه ها. شناسنامه نبرده بودیم و کارت دعوتنامه که برای سپاه داده بودند، آن هم نبود. دیگر رفتند از سپاه مشهد نامه گرفتند و رفتند بلیط گرفتند.

ساعت 12 سوار هواپیما شدیم  و ساعت 1 رسیدیم تهران. از سپاه تهران یک ماشین آمده، که ما بیاییم . ما را آورد ند . آمدیم ، دیدیم حاجی (خدا بیامرز) ، سماور روشن کرده و شام آماده کرده و جلو در حیاط آب ریخته. ما آمدیم ، مادرشوهرم هم پیش ما بود و مهدی بغل من بود. دیدم از پشت سر ما ، میوه خریده می آید و یواش یواش صدا می کرد. ما نگاه کردیم ، دیدیم می آید. رفتیم خانه، مهمان دعوت کرد و چند تا از همسایه ها  آمدند . فامیل خودش ، رفت عروسی دوستش. او هم رفت  ک آنها را برساند. مهمان ها گفتند: خدایا ، حاجی کجا مانده؟ یک موقع آمد، گفتم: کجا بودی، مهمانها آمدند  . منتظر شدند، نیامدی؟ گفت: بردم آنها را رساندم و آمدم و دیر شد. فردا شب از سپاه آمدند و بالاخره رفتند مکه. دختر خواهرم عروسیش بود، گفتم: تا حاجی بیاید ، من بروم و برگردم تا خواهرم ناراحت نشود. صبح که آماده شدم بروم، دیدم در زدند. خودش می گفت: همیشه  از بالای پنجره نگاه کنید .( آن موقع منافق زیاد بود) . می گفت :  اول نگاه کنید ، ببینید کیست و بعد در را باز کنید. رفتم در را باز کردم ، دیدم یک آقایی گفت: حاجی زنگ زده  و گفته فردا می آید. من از پله ها آمدم پایین  و افتادم پایم زخمی شد. یک گوسفند هم پدر شوهرم آورده بود.گفت : حاجی آمد، قربانی کنیم. گوسفند را بردیم پشت بام و حیاط را تمیز کردیم. فردا منتظر نشستیم ، که حاجی بیاید. سوار ماشین شدیم و رفتیم، نیا مدند. گفتم : پس کجا مانده اند؟ گفتند: ساکشان را ندادند، آمدیم خانه.

 با مادر شوهرم نشسته بودیم و تعریف می کردیم، یک دفعه زهرا ،خواهر شوهر م آمد و گفت : حاجی آمد .آمدیم ، دیدیم حاجی آمده بالای پله ها و ایستاده. آمدم و دیدم سرش را هم تراشیده بود ، گفتم: کجا بودی، ما آمدیم استقبالت ، نبودی؟ گفت: می خواهید برگردم! باشد من می روم آنجا، شما بیایید استقبالم. گفتم: نه ، آخر ما آمدیم شما نبودید و برگشتیم. گفت: مساله ای نیست. رفت داخل کوچه ، پدرشوهرم قربانی را کشتند و برای مهمانی آماده کردند. یک روز بچه های سپاه را دعوت کرد، آنها گفته بودند: برای ما آبگوشت درست کن ، چلو کباب نمی خواهیم. یک روز هم بچه های گردان خودش را دعوت کرد

نحوه اطلاع از شهادت و عکس العمل شما در موقع شهادتش1

بعد از شهادت برادرشوهرم بود که شوهرم آمد خانه. می خواست برود که پدر شوهرم را هم آورد . بعداز نهار بلند شدند بروند  و رفتند و دوباره برگشتند. گفت: شام درست کن  و بعد از شام می رویم. پرده ها را من باز کرده بودم و شسته بودم، گفت: چهار پایه را بیاور، پرده ها را بزنم. پرده ها را همیشه خودش می زد و نمی گذاشت من بالای چهار پایه بروم . پرده ها را زد  و شام خوردند. پدرشوهرم گفت: من هم با شمامی آیم . گفت: جا نمی شوید و مینی بوس رفته و من با تویوتا می خواهم بروم. من گفتم: حاجی دلش تنگ است و به خاطر اینکه برادر شوهرم شهید شده بود، بروید منطقه را ببیند. گفت: جایمان تنگ است و نمی شود. گفتم : خوب بالاخره یک طوری هماهنگ کنید و او را هم ببرید، چرا که دلش تنگ است. پدرشوهرش هم بود و حاجی و راننده شان، شام خوردند و خداحافظی و رفتند. آن وقت که می خواست برود، چهره اش خیلی عوض شده بود و نورانی بود و نورانی تر شده بود. اصلا انگار آگاه شده بود، که شهید خواهد شد. من به خدا گفتم : خدا کند این دفعه ، صحیح و سالم برگردد. اصلا چهره اش خیلی عوض شده بود. اول برج بود که شهید شده بود و پدرشوهرم اینجا بود. از منطقه یکی از بچه ها آمد و گفت:آدرس خانه برادرشوهرت را می خواهیم. من رفتم خانه برادرشوهرم و گفتم: از حاجی خبر دارید؟ گفت: حاجی تازه رفته است، چه خبر؟ گفتم: 10 روز است که رفته  و الان عملیات شده و اصلا نه خبری، نه تلفنی، هیچی نگفته. گفت: من می روم و می پرسم. دیگر من آمدم خانه ، فردایش برادرم آمده بود، رفتیم بازار ، از ماشین پیاده شدیم. پاهای من اصلا جان نداشت و نمی توانستم راه بروم. بالاخره رفتیم و یک چیزی می خواست برای ما بگیرد. من یک دامن مشکی برداشتم و برگشتم خانه. بچه ها گفتند : مادر، عمو آمد اینجا، کمد را باز کرد  و آلبوم بابا را برداشت. من ناراحت شدم و گفتم: برای چه ،من خانه نبودم و کمد را باز کرده و آلبوم را برداشته است؟ برادرشوهرم می دانست، آمده و عکس را برده که اعلامیه چاپ کنند.

شب نشسته بودیم ، می خواستیم شام بخوریم، دیدم یک نفر در اتاق را باز کرد و آمد داخل . دیدم پدر شوهرم و دایی شوهرم ، که او هم بسیجی بود آمدند. گفتم: در بسته بود، شما چطور باز کردید؟ گفت: در باز بود. من با خودم گفتم : من که در را باز نمی گذاشتم، بگو که حاجی کتش را درآورده و رفته عملیات  و کلید در داخل جیبش بوده و پدرشوهرم برداشته  و گذاشته  داخل جیبش و این طوری در را باز کرده.

 گفتم: حاجی پس کجا است؟ گفت: آنها ماندند. گفتم: پس شما آمدید، آنها چرا نیامدند؟ گفت: بالاخره او فرق می کند ، او فرمانده است و مانده اسلحه تحویل بگیردوساکها را تحویل بگیرد و بعد بیاید. خیلی قسم دادم به پدرشوهرم شام بماند ، گفت : نه ما شام خورده بودیم، خواستم تخم مرغ درست کنم برایشان ، بخورند. گفت: نه، هر چی هست توی سفره ، همان را می خوریم. دیدم که خیلی ناراحت است. دستش را روی شکمش گذاشته و اصلا حوصله ندارد. به دایی شوهرم گفتم: پس حاجی کجا مانده ؟ گفت: آنها فردا پس فردا می آیند . سفره را جمع کردم و پدرشوهرم گفت: جای مرا بینداز، می خواهم بخوابم . من رفتم جا بیندازم و به دایی شوهرم قسم دادم و گفتم: راستش را بگو ببینم حاجی کجا مانده و شما آمدید؟ قرار بود با هم بیایید و چیزی نگفت. رفتم جای پدرشوهرم را بیندازم، گفتم: شما را به خدا بگو ببینم پس حاجی کجا مانده؟ این را که گفتم، گفت: نترس چیزی نشده و حاجی پایش زخمی شده، تا این را گفت، دیگر برای من آگاه شد ، که چیزی شده. چون به خاطر زخمی شدن ، حاجی نمی ماند. از آن بیشتر زخمی شده بود و باز خانه آمده بود . من شب رفتم خانه همسایه مان ، به سپاه زنگ بزنم و همسایه ها دو روز بود ، می دانستند من خبر نداشتم. زنگ زد و گفت: نمی گیرد.  نگو این شماره را اشتباهی می گیرد، تا مرا از سر باز کند. دیگر ماند و صبح شد. دیگر صبح رفتند سپاه ، منتظر بودند که جنازه برسد و بعد به من بگویند. دوستانش از سپاه می آمدند خانه ما ، که چه شده ؟  بالاخره برایمان آگاه شد، ولی خوب قبول نمی کردم. می گفتم: شاید دروغ باشد و بیاید، شاید هم زخمی شده است . پدرشوهرم آمد خانه و نشست. یک دفعه گفتم ، که هر چه شده بگو! حاجی گفت گفتند: مینی بوس می خواهند بیاورند، برویم تهران ملاقتش. من گفتم: نمی خواهد، از سپاه ماشین بیاورند، خودتان نمی توانید از بیرون ماشین بگیرید، خودمان که خانه پول داریم، ماشین بگیرید و برویم ببینیم کجاست؟


حال بگو حتما باید از سپاه ماشین می آوردند ، چون اینها منتظرند جنازه بیاید. می گویند، از سپاه می خواهد ماشین بیاید. این دفعه پدر شوهرم گفت: می دانی چیست ؟ حاجی گفته است ، زینب گونه گریه کن، بچه هایم را بزرگ کن . این را گفت، فهمیدم حاجی شهید شده. آمدند و گفتند: اگر می خواهید جنازه را ببینید، بروید سپاه . رفتیم آنجا ، بچه ها را بردیم و جنازه را همه دیدند . بالاخره هر کس باشد، ناراحت می شود. 5 تا بچه ماندند ، ولی خوب به خاطر خدا بود و به خاطر اسلام بود و تحمل کردیم


دیدگاه شهید نسبت به امام خمینی (ره) و ولایت فقیه:

همیشه می گفت: محبت امام را در دل بچه هایم زیاد کنید و امام را تنها نگذارید. حرفی را که امام می گوید، گوش کنید . امام که تازه آمده بودند ایران ، ایشان رفته بودند تهران. خودش می گفت، با موتور رفته بودم. گفتند : امام آمده. من موتورم را گذاشتم کنار و رفتم پیش امام. امام دستانش را روی سر ما کشید ، خیلی خوشحال شدم. دستشان را بوسیدم و بیرون آمدم ، دیدم موتور را می خواهند ببرند.

دیدگاه شهید در خصوص تحصیلات و کسب مسائل علمی:

می گفت: بچه ها درسشان را خوب بخوانند تا به جایی برسند. به ما هم می گفت، ولی به خاطر بچه ها نمی توانستم بروم. آن موقع هم روستا نمی گذاشتند، چون پسر و دختر مخلوط بود و معلم ها هم مرد بودند و پدرم بدش می آمد. چرا حاجی به من می گفت، من هم نمی دانستم و نمی توانستم . خودش هم می دید مشکل است و خانه نبود و بچه ها کوچک بودند.

خودش هم علاقه داشت  و خوشش می آمد بچه ها درس بخوانند و می آمد درس بچه ها را می پرسید. یکی کلاس اول می ر فت و آن یکی به او کمک می کرد .ایشان می گفت: ببینم دخترم چه طور یاد گرفته و چطور می خواند؟!


تنها بودیم، برادرش هم که شهید شده بود. دو روز ماند و روز سوم رفت آنجا. فرمانده لشکر ، آقای کیانی گفته بود، که باید بروی 10 روز بمانی . خودش هم زخمی بود .

 دو روز ماند و روز سوم رفت و دیگر نماند. یک مدت بعد آمد و من گفتم، که از بمباران می ترسم. یک سنگر توی حیاط درست کرد و می خواست که برود ، من گفتم: حاجی ما می ترسیم و بچه ها هم کوچک هستند.( آن موقع اینجا هیچ کس نبود و غریب بودیم)، گفتم: من می خواهم بروم رزن. گفت: این کار را نکنید ، چون بقیه که شما را  می بینند ، فکر می کنند که لابد یک چیزی هست که اینها رفته اند و اینها را برده اند و گذاشته اند رزن و اصلا این کارها را نکنید و یک ذره ای عصبانی شد و گفت: بمانید همدان ،هر چه شد ، آن است که خدا می خواهد. خودش در تابستان بود و ماه رمضان، روزه نمی توانستند بگیرند. بالاخره امام خودش فرموده بودند: درست نیست در این گرما و تشنگی روز بگیرند . می آمد خانه ، چند روز می ماند و روزه می گرفت.( دخترم سمیه را خدا تازه داده بود به ما ) . من خوابیده بودم ، خودش افطار و سحری حاضر می کرد و روزه می گرفت و می رفت خانه یکی از دوستانش. مثلا می دید خودمان مشکلی نداریم ، به بقیه افراد کمک می کرد.

خانم همسایه تعریف می کرد: رفته بود خانه آنها ، دیده بود حال خانه آنها  خالی است. گفته بود، من بودجه ام نمی رسد فرش برایتان بخرم  و موکتی خریده بود  و برده بود برایشان. خانمش بعد از شهادت حاجی ، پیش من هم نگفته بود. گفته بود: حاج ستار خدا بیامرز، این موکت را خرید و آورد برایمان. گفت: خانه تان خالی است.

دلسوز بود، می دانست کسی یک چیزی ندارد، تا آنجا که می توانست ، کمک می کرد. تنهایی را ،خوب چون برای خداست، باید تحمل کرد. (زهرا دختر کوچکم ، آخرین بچه مان بود).

 عملیات فاو بود ، که آن موقع حاجی منطقه بود و دیگر ما ماندیم تنها و زهرا را هم که خدا می خواست، به ما داد. می گفتم : خدایا چه بکنیم ؟ بالاخره همسایه مان آمد و رفتیم دکتر. حاجی از منطقه آمد و من یک ذره قهر کردم و گفتم : بالاخره یکی که زنش مریض می شود، می رود به او سر میزند. هیچ کس هم نبود  و تنها بودیم اینجا. گفت: می دانم حق داری، ولی اسلام واجب تراست. می گفت : ما چند نفر آنجا مسئولیم و باید برویم و چند روز آن موقع ماند .


نحوه ارتباط و نامه نگاریها با همسر زمان حضور در جبهه:

من که نامه نمی نوشتم ، چون سواد نداشتم ، ولی خودش زنگ می زد. خانه همسایه مان می ر فتیم  وآنجا حرف می زدیم . عملیات فاو بود ، 6 روز بود که دختر کوچکم زهرا را خدا داده بود . آن وقت هم تلویزیون پشت سر هم اعلام می کرد عملیات شده،  ما می گفتیم که،  خدا کند صحیح و سالم برگردند. همسایه مان آمد  و گفت : حاج ستار زنگ زده خانه. من خودم مریض بودم، این را که گفت، من نمی دانم چطور چادرم را پوشیدم و رفتم خانه ایشان. همسایه ما ، شوهرش سپاهی بود ، خانم او آمد و خانم شهید دارابی آمد ومی خواستند احوال شوهرشان را بپرسند. من گوشی را برداشتم و احوالپرسی کردم . حاجی بنده خدا رویش نمی شد، که سوال کند خدا بچه را داده یا نه. می گفت: چه خبر؟ من هم رویم نمی شد بگویم. می گفت : چه خبر، وضع و اوضاع چطور است و من اصلا رویم نمی شد یک چیزی بگویم. گفتم: خوبیم. فقط بگو ببینم تو خوبی زخمی نشدی؟ گفت: نه حال من خوب است و چند روز دیگر می آیم. همسایه ها یکی یکی گوشی  را گرفتند و احوالپرسی کردند و گفتند: آقای دارابی چطور است؟ گفت: او هم خوب است  و صحیح و سالم نشسته اینجا ،(در حالیکه او زخمی شده بود و فرستاده بودند او را قم ) .

در کوچه ما، آقای هادی پور بود و همه دوستان بودند و برایمان خیلی مهم بود ، بدانیم چه خبر است؟ و خانه همسایه مان ،شده بود مخابرات. او می گفت: احوال شوهر مرا بپرسید، ببینید خوب است یا نه.


حالات و برخورد شهید در هنگام باز گشت از جبهه:

می گفتند: جبهه واجب تر است. من نمی گفتم ، نرو. فقط بعد از شهادت برادر شوهرم بود ، که گفتم: حاجی دیگر بس است و ما هم خسته شدیم و بچه ها کوچک بودند و دیگر برادر شوهرم رفته . او هم دو تا بچه داشت و ما 5 تا . گفت: این حرفها را نزن ، شما باید روز به روز ایمانتان قوی تر شود. خدای ناکرده با این حرف ها ، ایمان شما ضعیف می شود. گفتم: به خاطر اینکه بچه ها کوچک هستند و ما هم اذیت می شویم . گفت: نه اگر من نروم ، باید شما بگویید برو . یک مثلی می گفت برایمان ، که الان یادم نیست  و من هم نمی گفتم که جبهه نرود و فقط یک بار گفتم ، آن هم بعد از شهادت برادرشوهرم

تاثیر فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهید با خانواده و مسائل زندگی:

یک روز مهدی کوچک بود،  با اتفاق چهار تا دختر و مهدی بیرون رفتیم. حاجی کنسروی را گذاشته بود که توی راه بخورند. از منطقه می آمدند و نخورده بودند، مانده بود. مهدی را با خودش برده بود سپاه. مهدی رفته بود و کنسرو را باز کرده بود.  حاجی از دستش گرفته بود ، گذاشته بود سر جایش. (سهمیه خودش بود) . می خواستیم برویم بیرون، باز مهدی رفت آنجا و در کنسرو را  دوباره برداشت. حاجی کنسرو را برداشت و از دستش گرفت و سر جایش گذاشت. گفتم: تو را به خدا بده بهش . گفت:  نه ، مال بیت المال است. گفتم: سهمیه خودت بوده و خودت گذاشتی بین راه بخوری و نخوردی و مانده. گفت: نه ، باز هر چی باشد، مال بیت المال است.


بینش شهید نسبت به نوع زندگی و اداره زندگی و نوع تربیت فرزندان:

دوست داشت بچه هایش چادری باشند، بچه ها کوچک بوند و کلاس اول هم نمی رفتند. یک روز آمد خانه و گفت: به معصومه و خدیجه بگو روسری ببندند، عادت کنند. گفتم: توی خانه ! آنها کوچک هستند و کسی نیست که روسری بپوشند.

یک روز هم خودم بدون روسری رفته بودم حیاط. گفت : روسریت پس کو؟ گفتم : توی حیاط کسی هست؟ گفت: خدا که می بیند. گفتم: خدا که نامحرم نیست. گفت: بچه ها نگاه می کنند ، یاد می گیرند و یک وقت بی روسری نروند بیرون ؟!

می گفت : بالاخره یک وقت همسایه ها پشت بام باشند و ببینند ، بچه ها باید روسری سر کنند و چادر بپوشند . ایشان هر چیزی ساده ای را دوست داشت .

بیان احساسات خود هنگام اعزام همسرتان به جبهه ها:

به خاطر اینکه موقع جنگ بود، تنهایی را تحمل می کردیم. به خاطر اسلام ، به خاطر دین، به خطر امام (ره) ، هر چیزی بود  را تحمل می کردیم و الان هم تحمل می کنیم به خاطر خدا . چرا که در راه خدا رفتند و از یک لحاظ افتخار می کردم که شوهرم نترس است. می رفتند پیش ایشان و می آمدند  و از ایشان تعریف می کردند. بسیجی ها، هم از اخلاقش و هم از رفتارش و هم از  شجاعتش تعریف می کردند ،می گفتند، که نترس بود و من افتخار می کردم. الان هم افتخار می کنم که این چنین شوهری داشتم و این راه را رفته است و الان هم ، هر جا که اسمش را می آورند، افتخار می کنم. و به همه شهدا و به همه اینهایی که رفتند، افتخا می کنیم


مختصری از رفتاراخلاقی و روحی شهید در منزل:

بیشتر وقتها که جبهه بودند و مرخصی می آمد ، می رفت به خانواده شهدا سر می زد. (دیگر الان اصلا احوال خانواده شهید را نمی پرسند). آن موقع که خانه بود، اخلاقش خیلی خوب بود. حتی یک روز هم که خانه بود، با وجود اینکه خیلی خسته بود، اصلا نمی گذاشت، مثلا من بروم نان بگیرم ، می گفت: اگر من بنشینم خانه  و شما بروی نان بگیری، اصلا درست نیست. آن وقت که من خانه نیستم ، وظیفه شما است که نان بگیری، و گرنه وقتی خانه بود ، هر چیزی را  خودش می گرفت و حتی جای خودش را هم خودش می انداخت و اصلا ابا نداشت که در خانه کمک کند .

برخورد شهید با افراد خانواده :                        

اخلاق و برخوردش، هم با خانواده خودشان خوب بود و هم با خانواده ما خوب بود و با من هم خوب بود  و خوشا به سعادتش که زود رفت! زیاد به بچه ها محبت نمی کرد  و چون می گفت: عادت می کنند و دیگر نمی گذارند من منطقه بروم و دلتنگی مرا می کنند. برادرش سرباز بود و سربازی نمی رفت. البته ایشان الان شهید شده است.(صمدابراهیمی).

 رفته بودیم روستا ، یک دفعه به پدرش گفت: تو خیانت می کنی؟ گفت: چرا؟ گفت: این سرباز را چرا نگه داشتید خانه، او باید برود جبهه. چند کلمه با پدرشان حرف رد و بدل کردند و حرفشان شد. بعدا باز خودش از دل پدرش درآورد و گفت: به خاطر اینکه الان موقع جنگ است، اینها نروند، بالاخره این یکی نرود و آن یکی قایم نشود که نمی شود. برادر شوهرم همان موقع  رفت سربازی و خودش پشیمان شد و اسمش را نوشت.می گفت: من نمی دانستم حاجی اینقدر اخلاق و رفتارش خوب است . به من می گفت: برو سربازی ، می گفتم: بروم آنجا، اذیتم می کنند. ولی رفتم، آنجا دیدم ، برادر من است و برای آن یکی رزمنده ها ، بیشتر مهربانی می کند و چقدر با سربازان و بسیجی ها و .. رفتار خوبی داشت.

 از منطقه که می آمد خانه ، یک شب می ماند و بقیه را می رفتیم خانه پدر و مادرش و احوال آنها را می پرسید. می نشستیم و به من می گفت: بلند شوید برویم خانه پدرت. مادر شوهرم می گفت: شما تازه آمدید ، حالا باشید. می گفت: نه شما را دیدیم ، حالا نوبت آن هاست و چشم انتظارند و مادر یا پدر زن با پدر و مادرم ، هیچ فرقی برای من نمی کنند و احترام آنها واجب تر است. می رفت و من می ماندم ، چون خانه مادر شوهرم ، من رویم نمی شد با حاجی بلند شوم و بروم. حاجی می رفت و شام هم آنجا می ماند ومی آمد. مادر شوهرم می گفت: پس کجا بودی؟ او می گفت: شما جمع نشستید، آنها تنها بودند و رفتم شام را با آنها خوردم و آمدم  و خیلی هم مزه داد. آنها هم تنها مانده بودند .

ذکر حالات معنوی شهید در مواقع مختلف در خانه و بین خانواده:

دعا خواندن جای خودش ، نماز خواندن جای خودش ، و همه این گونه مسائل را رعایت می کرد . یک خاطره اش این است که ، یک روز اعزام بود و امام در تلویزیون سخنرانی می کردند و می گفت: وقتی موقع اعزام است و بسیجیان می روند، من ناراحت می شوم و خجالت می کشم و شروع به گریه کردن کرد و گفتند که امام این طور که حرف زد، ناراحت شدم.

در خانه هم ، شب جمعه که تلویزیون دعای کمیل پخش می کرد ، چراغ را خاموش می کرد. خودش ، کتاب دعا بر می داشت و دعا می کرد و گریه می کرد. موقعی که با خدا راز و نیاز می کرد و نماز می خواند، هر قدر هم که بچه ها شلوغ می کردند ، او در خودش بود. بچه ها کوچک بودند و یک سال، فاصله داشتند. خودش که خانه بود، بچه ها را می برد نماز جماعت. در نماز جمعه آن موقع  بچه ها را (معصومه و خدیجه، اول ابتدایی بودند) ، با خودش می برد و می گفت: بگذار یاد بگیرند . می گفت: محبت امام را در دل بچه ها زیاد کن و همیشه یاد امام باشید و به سخنهایی که امام فرموده ، گوش دهید .



بسم الله الرحمن الرحیم

قدم محمدی ، همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هستم .

موقعی که خواستگاری آمد، سرباز بود. عمویم چند بار آمده بود و پدرم خدا بیامرز ، (چون فامیل بودیم) راضی نمی شد. مدام می رفت و می آمد و دیگر پدرم راضی شد. عمویم می گفت: اگر آن پسرم زنده بود ، شما نه نمی گفتید و برای همین پدرم راضی شد. آن موقع در پادگان نوژه در کبودرآهنگ ، سرباز بود . در هفته 5شنبه و جمعه می آمد خانه و سر می زد. چند ماه که نامزد بودیم، سرباز بوند و ازدواج هم که کردیم ، باز هنوز سرباز بود . تازه سربازی اش را تمام کرده بود، که انقلاب شد . تازه انقلاب شروع شده بود که رفت تهران ، که آنجا اسمش را در کمیته بنویسد که نشد و از آنجا پشیمان شد و آمد همدان و اسمش را در سپاه نوشت . ما که روستا بودیم ، آمدیم همدان و یک چند وقتی مستاجر بودیم . خودش در دادگاه بود و درگیرکارمنافقها و مقابله با آنهابود.

روز عید قربان بود و چند نفر منافق را  گرفته بودند. یکی از آنها گفته بود، که چند نفر فردا باید در جایی قرار داشته باشند . حاج ستار و شهید مسگریان رفته بودند و آن دختر منافق فرار کرده بود و در  خانه ای پناه گرفته بود . حاج ستار رفته بود و او را گرفته بود. شهید مسگریان هم،  پسر را گرفته بود و آورده بودند. حاج ستار که اجازه نداشته زنها را بازرسی کند ، می گفت: چون جان ما در خطر بود،  گشتم  و چیزی در بدنش نبود. آورده بودند او را در ماشین مسگریان ، ایشان (خدا بیامرز) هول شده بود و زیاد دقت نکرده بود. آن پسر یک نارنجک  به کمرش بسته بود و در فلکه سنگ شیر، نارنجک را کشیده بود. مسگریان خدا بیامرز ، شهید شده بود و حاج ستار زخمی . اینها را برداشته بودند و برده بودند بیمارستان. برادر کوچک شوهر خانه ما بود و رفته بود هم کتاب برایش بگیرد و هم نان بگیرد . خانه آمد و گفت: آنجا نبود و رفته بود ماموریت. شب بود و ما خانه نشسته بودیم، مینی بوسی آمد و جلو خانه ما نگه داشت. دیدیم آمدند و گفتند: حاجی کجاست؟ گفتم : دادگاه. گفتند : نه ، می گویند زخمی شده است. بالاخره رفتیم ،دیدیم بیمارستان اکباتان خوابیده بود. من او را اصلا نشناختم، از بس که از او خون رفته بود و کلیه هایش اذیت شده بود و حالش خیلی خراب بود. اصلا لباسهایش همه سوخته بود و چند روز آنجا خوابید و از آنجا مرخص شد. گفتند که یک ماه باید آنجا استراحت کنی. یکی دو روز ماند و چند روز هم رفتیم دهات. گفت: حالا زحمت نکشند ، از آنجا بلند شوند به خاطر ما و از کار و زندگیشان بمانند . یک چند روز ماند و باز رفت دادگاه. آن موقع تیپ نبود و در سپاه ، تیپ تشکیل دادند و رفت در تیپ. دیگر کارش همه در منطقه بود. یک روز هم خانه پیدایش نمی شد و یک روز هم که می آمد مرخصی، خانه نمی ایستاد و می رفت به خانواده شهدا سر می زد. مدام  در جبهه بود ، به خانه کم می آمد. عید که می شد، بیشتر توی منطقه بود و چه جور می شد  که سالی عید ، خانه باشند. آن هم دست بچه ها را نمی گرفت با خودش بیرون ببرد و می گفت: اگر من دست بچه ها را بگیرم  و ببرم بیرون، یک خانواده شهید ببیند و فرزند شهید ببیند و یک آه بکشد، وای بر حال ما ! این بود که بچه ها را با خودش بیرون نمی برد.

تاریخ ازدواجمان 13/2/1357 و در روستای غایش بود . روز اول به او گفته بودند، دختر عمویت را برو ببین. چون بیشتر خانه نبود ، و ما همه یک روز خانه اقوام ،یعنی خانه پدر بزرگش بودیم، من از پله ها پایین می آمدم  و حاج ستار بالا می آمد. ما را آنجا دید و به خاطر این هم آمده بود، که مرا ببیند. من هم خوب آن موقع عقلم نمی رسید و نمی دانستم .چون آن موقع ، دخترها را در سن و سال کم ، شوهر می دادند. آن موقع از من پرسید، که عمو خانه است ؟ من گفتم:  بله.  گفت: می خواستیم بیاییم خانه تان. آمدند خانه ما ، ولی من نمی دانستم برای چه چیزی آمده اند خانه ما . این خاطره برای خودش خیلی مهم بود ، که آن روز در آنجا حرف زد و من از حرف زدنش خوشم آمد .


غوغای اندیشه های توی در توی بر ذهنش چنبره زد ، که صدای دور گه ای ا و را به خود آورد : معطل چی هستی حاجی ؟

ستار نگاهش را به سمت صدا چرخاند . ، قایقی بل چند سر نشین شانه به شانه ی قایق او شده بود . نگاه تیز کرد . قیافه ی فرمانده اطلاعات ، عملیات لشکر چیت ساز را میان تاریکی شناخت . چیت ساز تر و فرز پرید داخل قایق ستار . هن و هن می کرد . لب به کلام نگشوده بود که صدای شیرجه هواپیما نا خود آگاه نگاه ها را به سمت آسمان کشید . پرده ی گوش عها را لرزاند و برق انفجار یک آن - چشم ها را زد . بمب ها نشستند روی سینه ی کارون و چینی عمیق به صورت امواج انداختند . بوی تند باروت و ماهی مرده ، دماغ ها را پر کرد . نگاه پرسان چرخید به سمت چیت ساز : عملیات لو رفته ؟!

چیت ساز می خواست حرفی بزند که آسمان گله به گله روشن شد . منورهای خوشه ای آسمان را انگار چراغانی کرده باشند . چشمان ستار دوباره روی زنجیره قایق های پشت سرش گرد شد . چیت شاز چنگی به ریش های خرمایی و بلندش انداخت در حالی که نین نگاهی به منورهای سوزان داشت نگاهی به دور دستن به جزیره الم الرصاص کشید ؛ نور بی رمق چراغ قوه ای خودش را به چشم های اتو رساند . چراغ قوه خاموش و روشن که شد ، نور امیدی به دل چیت ساز افتاد .

با صدایی که بوی امید می داد ، گفت : اونا غواص های ما هستند ، اون چراغ قوه ، یعنی اینکه خط رو شکستند .

ستاره هم به نقطه ای که چیت ساز با انگشت نشانه رفته بود ، نگاه تیز کرد . از چپ و راست آن نقطه ، تیرهای سرخ دوشکا و گرینوف روی آب را می زد .

ستار دوباره به سکاندار براق شد : حرکت کن .

سکتاندار دست روی زخم کتفش گذاشت و از لب قایق پرید میان نیزارها و در میان سیاهی شب گم شد . انگار کسی گوش خوابانده بود و مجادله ی ستار و سکاندار را می شنید ، از قایق شتی بود ، بلافاصله پرید توی قایق و چسبید به موتور و گفت ، دربست در خدمتیم .

صدا آشنا بود اما ستار نخواست حتی به اندازه ی چند ثانیه درنگ کند بی هیچ نگاهی با جدیت گفت : راه بیفت .

سکاندار پرسید :شاخصی ؟ نشانه ای ؟

چیت ساز هم صدای سکاندار را شناخت . همانطور که پیاده می شد گفت : اون کشتی سیاه گنده رو که نزدیک ساحل عراقی هاست می بینی ؟

آره . آره .

اخوی رو می زاری دم ساحل اونجا . سمت راست کشتی .

فرمانده اطلاعت که پرید روی قایق خودش ، تکانی به قایق ستار افتاد . سکاندار گاز قایق را گرفت نگاه ستار به سمت سکاندار چرخید . باد موهای صمد را با لا برده بود و پیشانی اش زیر نور کم سوی مهتاب می درخشید . ستار همچنان به صمد چشم دوخته بود و صمد بی توجه به نگاه پرسان او را زیگزاگ می برد . قایق که از کارون بیرون زد . کپ کپ انفجار روی آب بیشترشد . امواج کوهه می کشیدند و قایق سینه می کوبید و ستارذ که لبه جلویی قایق نیم خیز بود . بیشتر ارز بقیه بالا و پایین می شد . در امتداد نگاهش که همچنان روی صمد بود ، قایق ها بهتر در قاب نگاهش می نشستند . بیشترشان میان تلاقی کارون با اروند می چرخیدند . حجم آتش ، شکل در همی به آنان می داد . هر کس به سمتی می رفت ف تعدادی هکم می سوختند و انعکاس شعله ها ف دل ستار را می سوزاند از بغل کشتی و به گل نشسته که رد شدند ، همه بجز او و صمد کف قایق چسبیدند و چشمشان رو به آسمان سیاهی بود که با رد سرخ فشنگ ها خط کشی می شد همه یک آن از کف قایق به جلو پرتاب شدند . کف قایق به سینه ی ساحل خورد و پوتین ستار زود تر از بقیه با تلاق های ساحل عراق آشنا شد . دس و پاهایش با هم به کار افتاد . از باتلاق رد شد و پا روی سیم خاردار گذاشت و پرید لب کانال موازی آب .

صمد زود تر از بقیه چابکی ه شانه ی ستار شد . کف دست هایش را به هم مالید و گفت : غواص ها کولاک کردند ؛ ناز شستشون . حالا ...

صدابی کبکی منور حرف صمد را برید و بالای سر ستار و صمد و بقیه روشن شد . همه بدون اینکه از کسی دستوری شنیده باشند پریدند داخل کانال .

یکی بلند و از سر درد گفت : آخ .

ستار بی توجه به صدا ، نگاهی به چپ و راست کانال کشید . پر بود از جنازه ها چشم بدوزد ؛ همه مثل ، همه مثل هم بودند ؛ صورت های سوخته و سیه چرده با شکم های ور قلمبیده .

نور افشان منور داشت میان سیاهی رنگ می باخت که ستار نیم نگاهی به پشت سر انداخت ، لب ساحل و داخل نیزارها ، غواص های شهید صورت به صورت آب داده بودند و با امواج بالا و پایین می شدند .

تعدادی هم داخل موانع خورشیدی آرام گرفته بودند . بخار دهان ستار که با سوز بالا آمد ، منور ه تمام شد . همه جا تاریکم شد و باز همان صدا آمد در فاصله ای نه چندان دو.ر « آخ ... آخ .»

ستار به سمت صدا چرخید ، نزدیک تر شد . لباس سیاه و چسبنده ی یک غواص که قاطی جنازه ها ی عراقی شده بود ، چشمانش را ربود غواص خیلی زود ستار را شناخت . دل گرفته گفت : کجایی حاجی ؟ مردیم از سرما .

ستار نفس به نفس او داد : تیر خوردی ؟

نه .

پس چرا چپیدی زیر این نعشا؟

چکار کنیم ، سرد بود . زیر انداز و لحاف هم نبود ، خودمونا جا کردیم وسط این گوشت ها .

غواص به خنده افتاد و ستار هم خندید و دست برد به سمت او . غواص به سختی خودش را از میان جنازه بیرون آورد . دستان سردش به دستان ستار که رسید ، گرم شد . احساس کرختی از جانش رفت و تا کمر تا شد اما هنوز نمی توانست بیرون کانال را ببیند.

 


کولاک تنوره می کشید و دانه هابی درشت و پنبه ای برق را روی سر و صورت ستار و صمد می نشاند ، همه جا مثل همه می نمود . جاده اصلی و مسیر رودخانه زیر انبوهی از برف پنهان شده بود .

ستار دست های سرد و خیس صمد را میان حلقه ای از دو دستش نشاند و چند بار از ته گلو ها کرد "

سوز و سرما آب از چشم صمد گرفته بود و چشمان آهویی اش در پشت لایه ای شفاف ا اشک می چرخید ، پلک می زد ، دانه ی اشک از گوشه چشمش می سرید و سرما بی امان لایه های دیگر از اشک به جای آن نی نشاند .

ستار پرسسید : سردته ؟

صمد بی صدا خندید و گونه های سفید و گوشتالودش مثل سیب سرخ گرد شد .

ستار سری به چهار سو چرخاند . از سرازیری مشرف به ده بسیار دور شده بود ،

به نظرش آمد که مسیر جاده ی اصلی را هم رد کرده ، ولی از معلم روستا خبری نبود .

دوباره کنار صمد زانو و به دلداری گفت : آره سردته ، می دونم عینهو دهقان فداکار . صمد را در آغوش کشید و عقب برد و پرسید : حالا بگو ببینم کبریت آوردی تا لباست رو برای نجات آقا معلم بسوزونی ؟

صمد ایستاده بود و ستار نشسته ، با این حال صمد سرش را تا بالا امتداد داد . تا جایی که دانه های نرم برف ، پشت مژده های بلند و مشکی اش می نشست و با صدایی از قلب کوچک ولی گرم و قوی بیرون می جهید ، گفت: اون آقا دهقانه که مثل من داداش نداشت ، داشت ؟!

ستار سرش را پایین انداخت ، مکثی کرد و بلا نرمی دست ، برف را از روی کلاه صمد گرفت ، کلاه را تا زیر لاله های گوش صمد پایین آورد .

نگاه پرسان صمد همچنان منتظر پاسخ بود .

-البته که نداشت . داداش ستار در بست در خدمت تونه . حالا راه بیفت .

صمد یک گام که برداشت باز سر حرف را باز کرد صدایش میان تنوره کولاک به سختی به گوش ستار می رسید ستار سرش را کجکی به دهان او نزدیک کرد تا صدا را بشنود : داداش ... چرا آقا معلم داد و هوار نمی کنه تا ببینمش ؟

ستار بی حوصلگی را در میان کلمات صمد فهمید دستش را بالای ابرو سایه بان کرد تا بهتر ببیند و سرش را به دور و بر چرخاند و دم گوش صمد با صدای بلند گفت : یه این دور و براس ، اصلا شاید داد و هوار می کنه ... گوش تیز کن شاید بشوی .

صمد دستهای سردش را به زحمت از دست ستار بیرون کشید و لب کلاه را از سوراخ گوشش بالا برد تا صدا را بشنود . ستار خوشش آمد .

خودش هم گوش تیز کرد . صدایی می آمد . دلش هری ریخت . زوزه ای گرگها بریی وحشی در هوا رها می کرد . ستار این بو را می شنیدئ صمد در غفلت کودکانه خود از میان برف ها گام می زد و در شوق دیدار آقا معلم بود . ستار یک آن ایستاد . مسیر ده را گم کرده بود ، از آقا معلم هم خبری نبود . فقط ، این را می دانست که باید خیلی زود به ده بر گردد . همین که چرخید دسته ای گرگ خاکستری مقابل چشمانش قد کشیدند . گرگ ها پوزه های سیاه و کشیده شاه را با هم رو به بالا گرفته بودند و عو می کشیدند .

صمد چشمانش گرد شد : چقدر سگ ؟!

ستار آرام آرام عقب رفت ، دستهای کوچولوی صمد همچنان میان دست او بود . گرگ ها هماهنگ خیز گرفتند و در چند قدمی آن دو ایستادند و پوز کشیدند .

صمپد خودش را چسباند به پای ستار . ستار بلافاصله دست به کمر او برد و مثل یک پر او را از زمین کند و در حلقه دست خود جای داد . چکمه های قرمز صمد که تا گلو توی برف جا خشک کر ده بود ، بیرون زد . گرگ ها جلو تر آمدند .

ستار تمام توانش را در پاهایش ریخت و به سمت مخالف گرگ ها دوید ، یا ضرب آهنگ گا م او صمد هن و هن می کرد و میان حلقه دستن او بالا و پایین می شد .

از رو به رو هم باد و بوران در هنم می تنیدند و دید او را می گرفتند و کم کم احساس کرختی و خستگی بر دستش پنجه کشید و صمد آرام میان برف های نرم و انبوه افتاد .

ستاره نگاهش را دزدیده ، به سمت گرگها رفته . زوزه ممتدشان آزارش می داد . هر چند هیچکدام در منظر چشمان او پیدا نبودند . نفسی چاق کرد و برف را با پشت آستین اورکت از صورت صمد گرفت .

ستار خواست به دلداری او پاسخی بدهد که گرگ های خاکستری از پشت توده ای برف بیرون جهیدند و نرم و نرمک سم روی برف ها گذاشتند و. به دور ستار حلقه زدند . ستار پس و پیش را بسته دید . دستش به دور دسته ی چوبی پارو محکم تر شد و با همان قدرت ، مچ نرم و سرما زده ی صمد را با دست دیگرش گرفت . حالا صمد هم بوی گرگ را حس می کرد . ساکت و خاموش بود . نگاهی سرد به ستار انداخت . معصومیت اودل ستار را سوزاند . ناخود آگاه به یاد سفارش بابا افتاد و یک لحظه ، صدای بابا در مدار مغزش چرخید : صمد یوسف منه .

و تکرار شد : صمد ... یوسف ....

صدای بابا که افتاد خشم مثل خون میان رگ های ستار دوید و یک شاخه رگ ضخیم از گردنش بیرون زد . چشمانش روی گرگ ها درید ، پارو را میان هوا چرخاند و به سمت گرگ ها خیز گرفت .. گرگ ها جا عوض کردند . پارو همچنان میان هوا می چرخید ، تمام وجود ستار فریاد شده بود و از گلویش بیرون می ریخت "برین گم شین . حیوان های لعنتی .

یکه ای خورد و سیخ شد . هنوز گلویش پر از فریاد بود و سایه گرگ ها در چشمش سنگینی می کرد . به خودش آمد نگاه خسته اش را تا انتهای کشتی برد و برگرداند . چشمانش از سیاهی آهن های زنگ زده ی محیط پر شد . دلش می خواست باز هم یاد گذشته کند و دوباره با صمد باشد .و نفسش را فرو برد که به هیکل کشتی زلزله افتاد به آنی زوزه ی تند موشک آرپی جی میان پرده ی گوشش نشست و پشت بندش ، سینه ی کشتی تن به گلوله های ضد هوایی داد .

چی فکر می کردند این عراقی ها هالو ! ! خیال کردند یه لشگر توی این دخمه قایم شده .

طنین خشکی فضا را پر کرد ، تیر مستقیم تانک که به جداره ی جلویی کشتی خورد ، میان لایه ای داخل نشست و ورقه ی فولادی کشتی از داخل شکم داد و لبخند تلخی روی لبهای خشکیده ی او نشست .

فکر نمی کردم اینقدر قیمتی باشم که واسم این همه مهمات خرج کنند !

کم کم خورشید میان سیاهی رنگ باخت عراقی ها هم از گلوله باران کشتی خسته شدند .

آخرین شلیک ضد هوایی خوابید و سر وصدای قورباغه های لب نیزار ها بلند شد و چشمان ستار را به خواب خواند . خواب مثل بختک به جانش افتاده بود اما نمی دانست که نباید بخوابد . مرور گذشته ها ، تمنای خواب را از چشمانش می گرفت به یاد هیاهوی شب گذشته قبل از عملیات افتاد و خودش را در نقطه رهایی دید .

.... سکاندار دستش را از روی گاز موتور شل کرد و با صدایی لرزان گفت : به پیر و پیغمبر نمی شه از این جهنم آتش رد شد ! !

ستار با عصبانیت دست گذاشت روی کتف سکاندار و او را به کنج قایق پس زد .

دستش خیس شد زیر نور کمرنگ مهتاب ، سرخی خون را دید نگاهی به پس و پیش کشید ، پشت سرش ستونی طولانی از قایق ها ، پهلو به پهلوی کارون داده بودند . اگر او حرکت می کرد ، زنجیره ی قایق ها نیز به جنبش می افتاد .

لب دماغه ی قایق ایستاد و کوشید تا نگاهش را تا انتهای اروند و ساحل عراقی ها عمق دهد . اروند مثل اژدها باز کرده بود و داشت غواص ها را می بلعید .

به فکر افتاد : اگر فرمان حرکت بدم ...

و دوباره به خودش هی زد : اگر غواص ها خط رو شکسته باشند ، کمک بخوان ، او نوقت ....

سرش را از مرکز زخم کنار کشید و رو به دایره سوراخ سقف گرفت . قرص خورشید پوست صورتش را گرم می کرد و بعد از دو روز بی خوابی لذت یک خواب به جانش ریخت . همین که پلک هایش پایین آمد کسی از دورنش نهیب زد : بخوابی ... مگه به نیروهایت نمی گفتی که خواب برادر مرگه !؟

سنگینی نگاه صمد هنوز میان چشمانش بود :

شیشه درگاهی از بخار خیس شده بود ستار با انگشت چند خط روی شیشه انداخت و از بالا به لای خطوط چشمانش تا ته کوچه های باریک روستا رفت و بر گشت ،همه جا از برف به سفیدی می زد ، به جز زیر سقف حیاط خانه ی دو اشکویی .

پدر زیر لمه های چوبی و خوش تراش آن ایستاده بود . جیب بغل عبای پشمی اش را می کاوید تا قاب فلزی توتون را پیدا کند . چیق چوب گردویی همچنان گوشه ی لبش کج مانده بود که ستار وشال و کلاه کرد و پارو را بر روی دوش انداخت صدای قرچ قرچ پله های چوبی طبقه ی بالا ، نگاه پدر را به سمت ستار برد . ستار تر و فرز برف هایی را که تا زانو بالا آمده بود به چپ و راست ریخت و راه را تا دم در باز کرد .

-پدر گفت : اغر بخیر .                                 

ستار همان طور که با پشت پارو به لمه های چوبی می زد گفت : برف و کولاک راه اصلی رو بسته ، خبری -از آقا معلم نیست حتما گیر کرده تو برفها .

پدر عبا را تا بن موهای گردنش بالا آورد و با شست کلفت پینه بسته اش توتونها را داخل چیق جا کرد . روی توتون ها فندک کشید و صدای دور رگه اش را با دود بیرون فرستاد .

-تنهایی می خواهی دو کیلو متر راه رو باز کنی ؟!

ستار شانه هایش را با لا انداخت ، تای چکمه هایش را تا لب زانو باز کرد و ب بخار دهان چند نفس گرم به انگشتانش داد : همین اندازه می دونم که توی این سوز و سرما آقا معلم یخ می زنه .

صمد پشت درب چوبی گوش خوابانده بود ؛ همین که اسم آقا معلم آمد خونش جوشید . روی انگشتان پا قد کشید انگشتانش را روی در انداخت و. در را باز کرد .

نگاه پدر و ستار ، با هم روی در متوقف شد . ستار طاق ابروانش را با لا انداخت و با ترشرویی گفت : برو داخل اتاق .

صمد کلاه پشمی اش را تا لب گوش ها پایین کشید . چکمه های قرمزش را پوشید ، جلو و سریع از پله ها پایین آمد و دست ستار را میان دست حلقه کرد . ستار خواست که جدی تر نشان دهد . به رو.ی خودش نیاورد . صمد نگاه معصومانه ای به او کرد و با شیرین زبانی گفت : روزی که درس دهقان فداکار رو می خوندیم ، آقا معلم از من پرسید که اگر یه روز برف و سرما راه رو ببنده ، حاضری مثل اون دهقان فداکار لباستو بسوزونی یا نه ؟

ستار دستش را از میان دست های گوشت آلود و سفید اون بیرون کشید ، و شال گردنی را دور گردن او سفت کرد و پر شال را داخل آن فرو کرد و همچنان ساکت ماند ، پدر پکی عمیق به چیق زد و بخار نفسش را با دود توتون بیرون داد ، چند سرفه از ته گلو زد و در حالیکه نگاه نافذش را تا عمق چشمهای صمد روانه کرده بود ، پرسید : تو چی جواب دادی ؟

-خب معلومه باباجون به آقا معلم گفتم لباس که سهله ، اگه داداشم ستار باهام باشه ... می تونم ...

ستار حرفش را برید . اخم همچنان روی صورتش جا خشک کرده بود .

-بچه ، تو اندازه این حرفا نیستی ، چکمه هایت را بکن و برو زیر کرسی .

صمد حرفی نزد اما به جای اینکه مسیر پله های چوبی را طی کند ؛ پشت بابا ایستاد . یک آن پاشنه بلند کرذد و روی انگشتان پاهایش قر کشید و عبای پشمی را که سریده بود ، راست کرد و دم گوش بابا جوری که ستار نشنود آهسته و ملتمسانه گفت : برم ... بابا .

پدر از زیر پلک های باد کرده و سرخش نگاهی ساده به او انداخت . ستار به آن دو خیره شده بود . پدر به زحمت قد راست کرد و چیق را لای شکاف لمه چوبی گذاشت و با اشاره ای سر به ستار گفت بیا .

ستار مردد و نگران جلو آمد ؛ پارو میاد دستانش بلاتکلیف مانده بود . پدر دسته ی پارو را روی شانه ی خود جا داد و دست های ستار و صمد را به سمت خود کشید ، هر دو مات و مبهوت به دستان لرزان بابا خیره شده بود ؛ پدر دست های کوچولوی صمد را گذاشت میان دشت های درشت و استوانی ستار و با صدایی که بوی عاطفه و مهر پدری میداد ، به ستار گفت : صمد ، یوسف منه ... مواظبش باش .

صمد معصومانه پرسید : یوسف کیه بابا ؟!

لبخندی محو بی رنگ گوشه ی لب های پدر نشست .

با زبان صمد پاسخ داد :

-مگه نمی خواستی که واسه ی آقا معلمت دهقان فداکار بشی ؟

صمد شادمانه کف دست هایش را به هم مالید و گفت : جانمی جان !!!

.... صدای شلیک هم زمان آرپی جی فضای کشتی را پر کرد ستار تکانی خورد و چشم دراند .

نگاهش به دیوارهای سوراخ و سیاه کشتی افتاد نمی خواست لذت دیدار صمد و بابا از چشمش خارج شود ، غلتی زد ، پلکهایش را آرام روی هم گذاشت ، باز هم چشمانش گرم شد و خودش را میان کوره راه برفی روستا دید :


کشتی تا گلو در میان گل نشسته بود اما با همه ی سنگینی اش مثل پر کاهی روی دستهای اروند بود ، سینه می کشیدند و کوهه کوهه خودشان را می کوبیدند روی بدنه ی زنگ زده و پوسیده اش .

کم کم آب از دیواره کشتی بالا می کشید به جان سوراخ ها می افتاد سر ریز می شد و زانوهای زخمی ستار را در خود فرو می بلعید .

باید بیرون می زد به هر طریق ممکن . ماندن در کشتی ، بیخ گوش عراقی ها ، مرگ تدریجی بود . گل های خشک شده ای دور پلک ها و مژه هایش را با پشت دست ریخت ، با زحمت تن زخم دارش را تا سک سکوی آهنی بالا کشید و از دهلیزی که موشک آرپی جی میان سینه ی کشتی انداخته بود ، سر به بیرون برد و یک آن ، چشم توی چشم خورشید که از آسمان خلیج اروند می خزید ، انداخت . برق چشمانش را ربود و پلکها ، پرده ای از سیاهی روی حلقه ی سرخ چشمانش کشیدند . سرش رات به داخل کشتی دزدید و. به آب زنگ زده ی کف کشتی خیره ماند ، تا چشمانش آرام شود . سکوتی تلخ و گزنده فضا را بلعید . به فکر افتاد . انبوه اندیشه های توی در توی بر ذهنش پنجه انداخت . ذهنش را به سمت هر راه کار که می برد ، قفل می شد . خروش امواج وحشی اروند و نگاه صدها چشم که مثل گرگ بوی خون را در فاصله ی بیست متری خود حس می کردند ، قدرت تصمیم گیری را از او گرفت . زیر لب ذکری گفت و صلواتی فرستاد تا بر غوغای اندیشه اش مسلط شود . اما همچنان ذهن او بین دو مسیر مقابل هم در تردد بود . چاره ای نداشت ، یا باید دست تسلیم با لا می برد و طعم تلخ اسارت را می چشید و یا به آب می زد ، یا دست های خسته و زخم دارش پنجه در پنجه ی امواج می کشید تا به ساحل خرمشهر برسد .

باید بزنیم به آب ... اما چطور ؟ با چی ؟

دوباره ذهنش چرخی زد و مسیر آب را از لب جزیره ی عراقی ام الرصاص تا ساحل خرمشهر مرور کرد ، تلاطم تامواج ، اندیشه اش ، اندیشه اش را با لا و پایین می برد اما به دنبال سکون بود و آرامش . آرامشی که قفل ذهن او را باز کند .

توی جزر یا مد که نمی شه برگردم ... باید وقتی که آّب را کد شد ... آره ... اما ... اما اگر آب هم را کد باشه . لباس غواصی ندارم ... لباس غواصی ... یا حد اقل یک جفت فین .

جنبشی گرفت ، باید خودش را از عرشه ی کشتی بالا می کشید . دستانش را اهرم کرد که بر خیزد ، رمق نداشت تا ته کشتی سرید و تا سینه میان آب نشست . آب را از منفذ پایینی قل قل می کرد ، می جوشید و با لا می آمد نفس زنان . به زحمت به محل اول برگشت و از سرما مچاله شد . و در خودش گره خورد . کم کم احساس تلخی زیر رگ و پوستش دوید ، دندانهایش به هم گره می خورد و تق تق آن موسیقی گزنده ای بود که عذابش می داد . حتی صدای ضد هوایی دو لول عراقی را که از بیست متری او به سینه امواج و شاید مجروح های نیم جان روی آب می زند ؛ نمی شنید .

با ترس بیگانه بود . و نمی خواست برای خودش تصویزی از قیافه ی لرزان یک فرمانده را تداعی کند پشت راست کرد و تکیه به آهن سرد و زنگ زده ی کشتی داد . دستانش را با لا آورد و گونه های باروت زده اش را با کف دست مالید ، چشمانش سو گرفت و صورتش گل انداخت . دهانش از لرزش ایستاد و سرما از تنش گریخت . خم شد و باز از دهلیز موشک خورده به بیرون چشم گرداند . لایه ای از دود سیاه باروت روی سینه ی آب خوابیده بود و لا به لاتی آن لاشه قایق هایی که هیچ نشانی از قایق نداشتند و پیکر غواص هایی که دمر صورت به صورت آب داده بودند و تسلیم اروند تندی بودند که با سرعت به دام خلیج فارس می ریخت . نتوانست بیشتر نظاره کند ، آهی از ته دل کشید به دل کشتی بر گشت و میان دایره ای که از سقف سوراخ عرشه کشتی تا کف آن استوانه ای ازذرات معلق ساخته بود ، نشست . گرمتر شد .

خورشید وسط آسمان ایستاده بود و از سقف گرد عرشه روی او نور می پاشید . تمام بدنش تشنه ی گرما بود . بجز زخم تناسور کتف و شانه اش که از شدت عفونت مثل نبض می تپید . احساس کرد که فضای بسته ی زیر کشتی از بوی حرکت چرک و خون انباشته شده است . عفونت آزارش می داد . داشت بوی زخم و چرک بازو و شانه اش می پیچید توی دماغش . عق زد و بالا آورد .

سنگینی نگاه صمد هنوز میان چشمانش بود :شیشه درگاهی از بخار خیس شده بود ستار با انگشت چند خط روی شیشه انداخت و از بالا به لای خطوط چشمانش تا ته کوچه های باریک روستا رفت و بر گشت ،همه جا از برف به سفیدی می زد ، به جز زیر سقف حیاط خانه ی دو اشکویی .

پدر زیر لمه های چوبی و خوش تراش آن ایستاده بود . جیب بغل عبای پشمی اش را می کاوید تا قاب فلزی توتون را پیدا کند . چیق چوب گردویی همچنان گوشه ی لبش کج مانده بود که ستار وشال و کلاه کرد و پارو را بر روی دوش انداخت صدای قرچ قرچ پله های چوبی طبقه ی بالا ، نگاه پدر را به سمت ستار برد . ستار تر و فرز برف هایی را که تا زانو بالا آمده بود به چپ و راست ریخت و راه را تا دم در باز کرد .

-پدر گفت : اغر بخیر .

ستار همان طور که با پشت پارو به لمه های چوبی می زد گفت : برف و کولاک راه اصلی رو بسته ، خبری -از آقا معلم نیست حتما گیر کرده تو برفها .

پدر عبا را تا بن موهای گردنش بالا آورد و با شست کلفت پینه بسته اش توتونها را داخل چیق جا کرد . روی توتون ها فندک کشید و صدای دور رگه اش را با دود بیرون فرستاد .-تنهایی می خواهی دو کیلو متر راه رو باز کنی ؟!ستار شانه هایش را با لا انداخت ، تای چکمه هایش را تا لب زانو باز کرد و ب بخار دهان چند نفس گرم به انگشتانش داد : همین اندازه می دونم که توی این سوز و سرما آقا معلم یخ می زنه .

صمد پشت درب چوبی گوش خوابانده بود ؛ همین که اسم آقا معلم آمد خونش جوشید . روی انگشتان پا قد کشید انگشتانش را روی در انداخت و. در را باز کرد .

نگاه پدر و ستار ، با هم روی در متوقف شد . ستار طاق ابروانش را با لا انداخت و با ترشرویی گفت : برو داخل اتاق .صمد کلاه پشمی اش را تا لب گوش ها پایین کشید . چکمه های قرمزش را پوشید ، جلو و سریع از پله ها پایین آمد و دست ستار را میان دست حلقه کرد . ستار خواست که جدی تر نشان دهد . به رو.ی خودش نیاورد . صمد نگاه معصومانه ای به او کرد و با شیرین زبانی گفت : روزی که درس دهقان فداکار رو می خوندیم ، آقا معلم از من پرسید که اگر یه روز برف و سرما راه رو ببنده ، حاضری مثل اون دهقان فداکار لباستو بسوزونی یا نه ؟

ستار دستش را از میان دست های گوشت آلود و سفید اون بیرون کشید ، و شال گردنی را دور گردن او سفت کرد و پر شال را داخل آن فرو کرد و همچنان ساکت ماند ، پدر پکی عمیق به چیق زد و بخار نفسش را با دود توتون بیرون داد ، چند سرفه از ته گلو زد و در حالیکه نگاه نافذش را تا عمق چشمهای صمد روانه کرده بود ، پرسید : تو چی جواب دادی ؟

-خب معلومه باباجون به آقا معلم گفتم لباس که سهله ، اگه داداشم ستار باهام باشه ... می تونم ...ستار حرفش را برید . اخم همچنان روی صورتش جا خشک کرده بود .-بچه ، تو اندازه این حرفا نیستی ، چکمه هایت را بکن و برو زیر کرسی .صمد حرفی نزد اما به جای اینکه مسیر پله های چوبی را طی کند ؛ پشت بابا ایستاد . یک آن پاشنه بلند کرذد و روی انگشتان پاهایش قر کشید و عبای پشمی را که سریده بود ، راست کرد و دم گوش بابا جوری که ستار نشنود آهسته و ملتمسانه گفت : برم ... بابا .

پدر از زیر پلک های باد کرده و سرخش نگاهی ساده به او انداخت . ستار به آن دو خیره شده بود . پدر به زحمت قد راست کرد و چیق را لای شکاف لمه چوبی گذاشت و با اشاره ای سر به ستار گفت بیا .

ستار مردد و نگران جلو آمد ؛ پارو میاد دستانش بلاتکلیف مانده بود . پدر دسته ی پارو را روی شانه ی خود جا داد و دست های ستار و صمد را به سمت خود کشید ، هر دو مات و مبهوت به دستان لرزان بابا خیره شده بود ؛ پدر دست های کوچولوی صمد را گذاشت میان دشت های درشت و استوانی ستار و با صدایی که بوی عاطفه و مهر پدری میداد ، به ستار گفت : صمد ، یوسف منه ... مواظبش باش .

صمد معصومانه پرسید : یوسف کیه بابا ؟!لبخندی محو بی رنگ گوشه ی لب های پدر نشست .

با زبان صمد پاسخ داد:-مگه نمی خواستی که واسه ی آقا معلمت دهقان فداکار بشی ؟

صمد شادمانه کف دست هایش را به هم مالید و گفت : جانمی جان !!!صدای شلیک هم زمان آرپی جی فضای کشتی را پر کرد ستار تکانی خورد و چشم دراند .

نگاهش به دیوارهای سوراخ و سیاه کشتی افتاد نمی خواست لذت دیدار صمد و بابا از چشمش خارج شود ، غلتی زد ، پلکهایش را آرام روی هم گذاشت ، باز هم چشمانش گرم شد و خودش را میان کوره راه برفی روستا دید :کولاک تنوره می کشید و دانه هابی درشت و پنبه ای برق را روی سر و صورت ستار و صمد می نشاند ، همه جا مثل همه می نمود . جاده اصلی و مسیر رودخانه زیر انبوهی از برف پنهان شده بود .ستار دست های سرد و خیس صمد را میان حلقه ای از دو دستش نشاند و چند بار از ته گلو ها کرد "سوز و سرما آب از چشم صمد گرفته بود و چشمان آهویی اش در پشت لایه ای شفاف ا اشک می چرخید ، پلک می زد ، دانه ی اشک از گوشه چشمش می سرید و سرما بی امان لایه های دیگر از اشک به جای آن نی نشاند .

ستار پرسسید : سردته ؟

صمد بی صدا خندید و گونه های سفید و گوشتالودش مثل سیب سرخ گرد شد .

ستار سری به چهار سو چرخاند . از سرازیری مشرف به ده بسیار دور شده بود ،

به نظرش آمد که مسیر جاده ی اصلی را هم رد کرده ، ولی از معلم روستا خبری نبود .دوباره کنار صمد زانو و به دلداری گفت : آره سردته ، می دونم عینهو دهقان فداکار . صمد را در آغوش کشید و عقب برد و پرسید : حالا بگو ببینم کبریت آوردی تا لباست رو برای نجات آقا معلم بسوزونی ؟

صمد ایستاده بود و ستار نشسته ، با این حال صمد سرش را تا بالا امتداد داد . تا جایی که دانه های نرم برف ، پشت مژده های بلند و مشکی اش می نشست و با صدایی از قلب کوچک ولی گرم و قوی بیرون می جهید ، گفت: اون آقا دهقانه که مثل من داداش نداشت ، داشت ؟!ستار سرش را پایین انداخت ، مکثی کرد و بلا نرمی دست ، برف را از روی کلاه صمد گرفت ، کلاه را تا زیر لاله های گوش صمد پایین آورد .

نگاه پرسان صمد همچنان منتظر پاسخ بود .-البته که نداشت . داداش ستار در بست در خدمت تونه . حالا راه بیفت .صمد یک گام که برداشت باز سر حرف را باز کرد صدایش میان تنوره کولاک به سختی به گوش ستار می رسید ستار سرش را کجکی به دهان او نزدیک کرد تا صدا را بشنود : داداش ... چرا آقا معلم داد و هوار نمی کنه تا ببینمش ؟

ستار بی حوصلگی را در میان کلمات صمد فهمید دستش را بالای ابرو سایه بان کرد تا بهتر ببیند و سرش را به دور و بر چرخاند و دم گوش صمد با صدای بلند گفت : یه این دور و براس ، اصلا شاید داد و هوار می کنه ... گوش تیز کن شاید بشوی .؟صمد دستهای سردش را به زحمت از دست ستار بیرون کشید و لب کلاه را از سوراخ گوشش بالا برد تا صدا را بشنود . ستار خوشش آمد .

خودش هم گوش تیز کرد . صدایی می آمد . دلش هری ریخت . زوزه ای گرگها بریی وحشی در هوا رها می کرد . ستار این بو را می شنیدئ صمد در غفلت کودکانه خود از میان برف ها گام می زد و در شوق دیدار آقا معلم بود . ستار یک آن ایستاد . مسیر ده را گم کرده بود ، از آقا معلم هم خبری نبود . فقط ، این را می دانست که باید خیلی زود به ده بر گردد . همین که چرخید دسته ای گرگ خاکستری مقابل چشمانش قد کشیدند . گرگ ها پوزه های سیاه و کشیده شاه را با هم رو به بالا گرفته بودند و عو می کشیدند .

صمد چشمانش گرد شد : چقدر سگ ؟!ستار آرام آرام عقب رفت ، دستهای کوچولوی صمد همچنان میان دست او بود . گرگ ها هماهنگ خیز گرفتند و در چند قدمی آن دو ایستادند و پوز کشیدند .

صمد خودش را چسباند به پای ستار . ستار بلافاصله دست به کمر او برد و مثل یک پر او را از زمین کند و در حلقه دست خود جای داد . چکمه های قرمز صمد که تا گلو توی برف جا خشک کر ده بود ، بیرون زد . گرگ ها جلو تر آمدند .

ستار تمام توانش را در پاهایش ریخت و به سمت مخالف گرگ ها دوید ، یا ضرب آهنگ گا م او صمد هن و هن می کرد و میان حلقه دستن او بالا و پایین می شد .از رو به رو هم باد و بوران در هنم می تنیدند و دید او را می گرفتند و کم کم احساس کرختی و خستگی بر دستش پنجه کشید و صمد آرام میان برف های نرم و انبوه افتاد .

ستاره نگاهش را دزدیده ، به سمت گرگها رفته . زوزه ممتدشان آزارش می داد . هر چند هیچکدام در منظر چشمان او پیدا نبودند . نفسی چاق کرد و برف را با پشت آستین اورکت از صورت صمد گرفت .ستار خواست به دلداری او پاسخی بدهد که گرگ های خاکستری از پشت توده ای برف بیرون جهیدند و نرم و نرمک سم روی برف ها گذاشتند و. به دور ستار حلقه زدند . ستار پس و پیش را بسته دید . دستش به دور دسته ی چوبی پارو محکم تر شد و با همان قدرت ، مچ نرم و سرما زده ی صمد را با دست دیگرش گرفت . حالا صمد هم بوی گرگ را حس می کرد . ساکت و خاموش بود . نگاهی سرد به ستار انداخت . معصومیت اودل ستار را سوزاند . ناخود آگاه به یاد سفارش بابا افتاد و یک لحظه ، صدای بابا در مدار مغزش چرخید : صمد یوسف منه .و تکرار شد : صمد ... یوسف ....صدای بابا که افتاد خشم مثل خون میان رگ های ستار دوید و یک شاخه رگ ضخیم از گردنش بیرون زد . چشمانش روی گرگ ها درید ، پارو را میان هوا چرخاند و به سمت گرگ ها خیز گرفت .. گرگ ها جا عوض کردند . پارو همچنان میان هوا می چرخید ، تمام وجود ستار فریاد شده بود و از گلویش بیرون می ریخت "برین گم شین . حیوان های لعنتی .

یکه ای خورد و سیخ شد . هنوز گلویش پر از فریاد بود و سایه گرگ ها در چشمش سنگینی می کرد . به خودش آمد نگاه خسته اش را تا انتهای کشتی برد و برگرداند . چشمانش از سیاهی آهن های زنگ زده ی محیط پر شد . دلش می خواست باز هم یاد گذشته کند و دوباره با صمد باشد


آخرین دیداری که با شهید حاج ستار ابراهیمی فرمانده گردان 155 داشتیم در آبادان کنار بهمن شیر داخل یک ساختمانی که بچه های گردان در داخل آن مستقر بودند. قبل از کربلای 5 یعنی قبل از شهادتش 1365/12/12 که ایشان کادرگردان را جمع کردند و یک جلسه ای گذاشتند . آخرین صحبت هایش که بود حلالیت خواستند و بچه ها را در خصوص نحوه عملیات توجیه کردند و بعد از توجیهات یک دعای توسلی داشتند که آماده بشوند برای عملیات و برای ما تا حالا این جور دعا نخوانده بود.

کتاب را گرفته بود دستش و زار زار گریه می کرد و می خواند. قبلاً که می خواست دعا بخواند چنین حالتی نداشت . دعا می خواند و گریه می کرد . بحث عملیات شد و رفتیم منطقه و ایشان که در شب 65/12/12 به شهادت رسیدند پدرشان هم در منطقه حضور داشتند .وقتی که حاجی شهید شد ما از خط برگشتیم عقب دیدیدم .پدرش توی خیابان های آبادان در جلوی مقر ایستاده است و گویی که از نگاهش خبر دارد که حاجی شهید شده . ایشان گفتند : حاجی کجاست؟ بچه ها گفتند :ما آمدیم و حاجی برای فرماندهی محور ماند تو خط ! ایشان گفتند : نه خیر و شروع کردند به اشک ریختن و گفتند : دلم گواهی می دهد حاجی شهید شده است

فرزندشهید:

خدیجه ابراهیمی هستم. پدرم در مورد حجاب بیشتر سفارش می کرد. با اینگه کلاس اول بودم ولی باز می گفتند: چادر بپوشید. مادرم برایم چادر دوخته بود و من هم می پو شیدم . در وصیت نامه پدرم هم نوشته: حجاب خودتان را رعایت کنید و زینب گونه باشید . راه امام را ادامه دهید .

یک بار یادم هست که موقع عید بود مادرم گفت ، که ما را هم  با خودشان بیرون ببرند. گفتند:  نه . اگر ما را با خودشان بیرون ببرند، بچه های شاهد می بینند و ناراحت می شوند.  هر چیزی را هم خودشان با مادر می رفتند  و می گرفتند. می گفتند: به بچه هایم دروغ نگو، هیچ وقت نگو پدرتان رفته دزفول و برمی گردد. راستش را بگو. بگو شهید شده  است . هرگز مرا اسیر نمی کنند ، چون از دشمن نفرت دارم.  می گفت: چندان که نفسمان می آید ، باید برویم و جبهه را خالی  نگذاریم وباید که دشمن از بین برود


شهید ابراهیمی می فرمود: عملیات فتح المبین را مقایسه می کرد با اوائل جنگ و اواخر جنگ می فرمود :که ما از کجا به کجا رسیدیم؟ می گفت: بعضی موقع ها بچه ها می آمدند و می گفتند :سلاح نیست, کمبود لباس است ,غذا نیست .آنها را توجیح می کردم و می گفتم : اوائل جنگ ما چیزی نداشتیم ,نیرو هم نداشتیم ,نیرویی که بتواند در برابر ارتش عراق بایستد و عراقی ها به طور پیاده روی آمده بودند ,مناطق فتح المبین و دیگر را گرفته بودند. در عملیات فتح المبین ما سوار موتور سیکلت ها می شدیم و توی دشت دنبال عراقی ها می کردیم و چون عراقی ها پیاده آمده بودند با دویدن عقب نشینی می کردند. این نشان می دهد که نیرویی نبوده اگر نیرو بوده یک آرایشی می گرفت و خط را تثبیت می کرد. می گفت : ما شب می رفتیم آن منطقه را می گرفتیم نیرو نبود بچینیم آنجا . صبح می آمدیم و می دیدیم عراقی ها آمدند جلو .

آنها پیاده می آمدند و ما هم به طور پیاده آنها را وادار به عقب نشینی می کردیم
اولین کسی باشید که دیدگاهی برای" ستار ابراهیمی هژیر " می نویسد