loader-img-2
loader-img-2

غوغای اندیشه های توی در توی بر ذهنش چنبره زد ، که صدای دور گه ای ا و را به خود آورد : معطل چی هستی حاجی ؟

ستار نگاهش را به سمت صدا چرخاند . ، قایقی بل چند سر نشین شانه به شانه ی قایق او شده بود . نگاه تیز کرد . قیافه ی فرمانده اطلاعات ، عملیات لشکر چیت ساز را میان تاریکی شناخت . چیت ساز تر و فرز پرید داخل قایق ستار . هن و هن می کرد . لب به کلام نگشوده بود که صدای شیرجه هواپیما نا خود آگاه نگاه ها را به سمت آسمان کشید . پرده ی گوش عها را لرزاند و برق انفجار یک آن - چشم ها را زد . بمب ها نشستند روی سینه ی کارون و چینی عمیق به صورت امواج انداختند . بوی تند باروت و ماهی مرده ، دماغ ها را پر کرد . نگاه پرسان چرخید به سمت چیت ساز : عملیات لو رفته ؟!

چیت ساز می خواست حرفی بزند که آسمان گله به گله روشن شد . منورهای خوشه ای آسمان را انگار چراغانی کرده باشند . چشمان ستار دوباره روی زنجیره قایق های پشت سرش گرد شد . چیت شاز چنگی به ریش های خرمایی و بلندش انداخت در حالی که نین نگاهی به منورهای سوزان داشت نگاهی به دور دستن به جزیره الم الرصاص کشید ؛ نور بی رمق چراغ قوه ای خودش را به چشم های اتو رساند . چراغ قوه خاموش و روشن که شد ، نور امیدی به دل چیت ساز افتاد .

با صدایی که بوی امید می داد ، گفت : اونا غواص های ما هستند ، اون چراغ قوه ، یعنی اینکه خط رو شکستند .

ستاره هم به نقطه ای که چیت ساز با انگشت نشانه رفته بود ، نگاه تیز کرد . از چپ و راست آن نقطه ، تیرهای سرخ دوشکا و گرینوف روی آب را می زد .

ستار دوباره به سکاندار براق شد : حرکت کن .

سکتاندار دست روی زخم کتفش گذاشت و از لب قایق پرید میان نیزارها و در میان سیاهی شب گم شد . انگار کسی گوش خوابانده بود و مجادله ی ستار و سکاندار را می شنید ، از قایق شتی بود ، بلافاصله پرید توی قایق و چسبید به موتور و گفت ، دربست در خدمتیم .

صدا آشنا بود اما ستار نخواست حتی به اندازه ی چند ثانیه درنگ کند بی هیچ نگاهی با جدیت گفت : راه بیفت .

سکاندار پرسید :شاخصی ؟ نشانه ای ؟

چیت ساز هم صدای سکاندار را شناخت . همانطور که پیاده می شد گفت : اون کشتی سیاه گنده رو که نزدیک ساحل عراقی هاست می بینی ؟

آره . آره .

اخوی رو می زاری دم ساحل اونجا . سمت راست کشتی .

فرمانده اطلاعت که پرید روی قایق خودش ، تکانی به قایق ستار افتاد . سکاندار گاز قایق را گرفت نگاه ستار به سمت سکاندار چرخید . باد موهای صمد را با لا برده بود و پیشانی اش زیر نور کم سوی مهتاب می درخشید . ستار همچنان به صمد چشم دوخته بود و صمد بی توجه به نگاه پرسان او را زیگزاگ می برد . قایق که از کارون بیرون زد . کپ کپ انفجار روی آب بیشترشد . امواج کوهه می کشیدند و قایق سینه می کوبید و ستارذ که لبه جلویی قایق نیم خیز بود . بیشتر ارز بقیه بالا و پایین می شد . در امتداد نگاهش که همچنان روی صمد بود ، قایق ها بهتر در قاب نگاهش می نشستند . بیشترشان میان تلاقی کارون با اروند می چرخیدند . حجم آتش ، شکل در همی به آنان می داد . هر کس به سمتی می رفت ف تعدادی هکم می سوختند و انعکاس شعله ها ف دل ستار را می سوزاند از بغل کشتی و به گل نشسته که رد شدند ، همه بجز او و صمد کف قایق چسبیدند و چشمشان رو به آسمان سیاهی بود که با رد سرخ فشنگ ها خط کشی می شد همه یک آن از کف قایق به جلو پرتاب شدند . کف قایق به سینه ی ساحل خورد و پوتین ستار زود تر از بقیه با تلاق های ساحل عراق آشنا شد . دس و پاهایش با هم به کار افتاد . از باتلاق رد شد و پا روی سیم خاردار گذاشت و پرید لب کانال موازی آب .

صمد زود تر از بقیه چابکی ه شانه ی ستار شد . کف دست هایش را به هم مالید و گفت : غواص ها کولاک کردند ؛ ناز شستشون . حالا ...

صدابی کبکی منور حرف صمد را برید و بالای سر ستار و صمد و بقیه روشن شد . همه بدون اینکه از کسی دستوری شنیده باشند پریدند داخل کانال .

یکی بلند و از سر درد گفت : آخ .

ستار بی توجه به صدا ، نگاهی به چپ و راست کانال کشید . پر بود از جنازه ها چشم بدوزد ؛ همه مثل ، همه مثل هم بودند ؛ صورت های سوخته و سیه چرده با شکم های ور قلمبیده .

نور افشان منور داشت میان سیاهی رنگ می باخت که ستار نیم نگاهی به پشت سر انداخت ، لب ساحل و داخل نیزارها ، غواص های شهید صورت به صورت آب داده بودند و با امواج بالا و پایین می شدند .

تعدادی هم داخل موانع خورشیدی آرام گرفته بودند . بخار دهان ستار که با سوز بالا آمد ، منور ه تمام شد . همه جا تاریکم شد و باز همان صدا آمد در فاصله ای نه چندان دو.ر « آخ ... آخ .»

ستار به سمت صدا چرخید ، نزدیک تر شد . لباس سیاه و چسبنده ی یک غواص که قاطی جنازه ها ی عراقی شده بود ، چشمانش را ربود غواص خیلی زود ستار را شناخت . دل گرفته گفت : کجایی حاجی ؟ مردیم از سرما .

ستار نفس به نفس او داد : تیر خوردی ؟

نه .

پس چرا چپیدی زیر این نعشا؟

چکار کنیم ، سرد بود . زیر انداز و لحاف هم نبود ، خودمونا جا کردیم وسط این گوشت ها .

غواص به خنده افتاد و ستار هم خندید و دست برد به سمت او . غواص به سختی خودش را از میان جنازه بیرون آورد . دستان سردش به دستان ستار که رسید ، گرم شد . احساس کرختی از جانش رفت و تا کمر تا شد اما هنوز نمی توانست بیرون کانال را ببیند.

 


کولاک تنوره می کشید و دانه هابی درشت و پنبه ای برق را روی سر و صورت ستار و صمد می نشاند ، همه جا مثل همه می نمود . جاده اصلی و مسیر رودخانه زیر انبوهی از برف پنهان شده بود .

ستار دست های سرد و خیس صمد را میان حلقه ای از دو دستش نشاند و چند بار از ته گلو ها کرد "

سوز و سرما آب از چشم صمد گرفته بود و چشمان آهویی اش در پشت لایه ای شفاف ا اشک می چرخید ، پلک می زد ، دانه ی اشک از گوشه چشمش می سرید و سرما بی امان لایه های دیگر از اشک به جای آن نی نشاند .

ستار پرسسید : سردته ؟

صمد بی صدا خندید و گونه های سفید و گوشتالودش مثل سیب سرخ گرد شد .

ستار سری به چهار سو چرخاند . از سرازیری مشرف به ده بسیار دور شده بود ،

به نظرش آمد که مسیر جاده ی اصلی را هم رد کرده ، ولی از معلم روستا خبری نبود .

دوباره کنار صمد زانو و به دلداری گفت : آره سردته ، می دونم عینهو دهقان فداکار . صمد را در آغوش کشید و عقب برد و پرسید : حالا بگو ببینم کبریت آوردی تا لباست رو برای نجات آقا معلم بسوزونی ؟

صمد ایستاده بود و ستار نشسته ، با این حال صمد سرش را تا بالا امتداد داد . تا جایی که دانه های نرم برف ، پشت مژده های بلند و مشکی اش می نشست و با صدایی از قلب کوچک ولی گرم و قوی بیرون می جهید ، گفت: اون آقا دهقانه که مثل من داداش نداشت ، داشت ؟!

ستار سرش را پایین انداخت ، مکثی کرد و بلا نرمی دست ، برف را از روی کلاه صمد گرفت ، کلاه را تا زیر لاله های گوش صمد پایین آورد .

نگاه پرسان صمد همچنان منتظر پاسخ بود .

-البته که نداشت . داداش ستار در بست در خدمت تونه . حالا راه بیفت .

صمد یک گام که برداشت باز سر حرف را باز کرد صدایش میان تنوره کولاک به سختی به گوش ستار می رسید ستار سرش را کجکی به دهان او نزدیک کرد تا صدا را بشنود : داداش ... چرا آقا معلم داد و هوار نمی کنه تا ببینمش ؟

ستار بی حوصلگی را در میان کلمات صمد فهمید دستش را بالای ابرو سایه بان کرد تا بهتر ببیند و سرش را به دور و بر چرخاند و دم گوش صمد با صدای بلند گفت : یه این دور و براس ، اصلا شاید داد و هوار می کنه ... گوش تیز کن شاید بشوی .

صمد دستهای سردش را به زحمت از دست ستار بیرون کشید و لب کلاه را از سوراخ گوشش بالا برد تا صدا را بشنود . ستار خوشش آمد .

خودش هم گوش تیز کرد . صدایی می آمد . دلش هری ریخت . زوزه ای گرگها بریی وحشی در هوا رها می کرد . ستار این بو را می شنیدئ صمد در غفلت کودکانه خود از میان برف ها گام می زد و در شوق دیدار آقا معلم بود . ستار یک آن ایستاد . مسیر ده را گم کرده بود ، از آقا معلم هم خبری نبود . فقط ، این را می دانست که باید خیلی زود به ده بر گردد . همین که چرخید دسته ای گرگ خاکستری مقابل چشمانش قد کشیدند . گرگ ها پوزه های سیاه و کشیده شاه را با هم رو به بالا گرفته بودند و عو می کشیدند .

صمد چشمانش گرد شد : چقدر سگ ؟!

ستار آرام آرام عقب رفت ، دستهای کوچولوی صمد همچنان میان دست او بود . گرگ ها هماهنگ خیز گرفتند و در چند قدمی آن دو ایستادند و پوز کشیدند .

صمپد خودش را چسباند به پای ستار . ستار بلافاصله دست به کمر او برد و مثل یک پر او را از زمین کند و در حلقه دست خود جای داد . چکمه های قرمز صمد که تا گلو توی برف جا خشک کر ده بود ، بیرون زد . گرگ ها جلو تر آمدند .

ستار تمام توانش را در پاهایش ریخت و به سمت مخالف گرگ ها دوید ، یا ضرب آهنگ گا م او صمد هن و هن می کرد و میان حلقه دستن او بالا و پایین می شد .

از رو به رو هم باد و بوران در هنم می تنیدند و دید او را می گرفتند و کم کم احساس کرختی و خستگی بر دستش پنجه کشید و صمد آرام میان برف های نرم و انبوه افتاد .

ستاره نگاهش را دزدیده ، به سمت گرگها رفته . زوزه ممتدشان آزارش می داد . هر چند هیچکدام در منظر چشمان او پیدا نبودند . نفسی چاق کرد و برف را با پشت آستین اورکت از صورت صمد گرفت .

ستار خواست به دلداری او پاسخی بدهد که گرگ های خاکستری از پشت توده ای برف بیرون جهیدند و نرم و نرمک سم روی برف ها گذاشتند و. به دور ستار حلقه زدند . ستار پس و پیش را بسته دید . دستش به دور دسته ی چوبی پارو محکم تر شد و با همان قدرت ، مچ نرم و سرما زده ی صمد را با دست دیگرش گرفت . حالا صمد هم بوی گرگ را حس می کرد . ساکت و خاموش بود . نگاهی سرد به ستار انداخت . معصومیت اودل ستار را سوزاند . ناخود آگاه به یاد سفارش بابا افتاد و یک لحظه ، صدای بابا در مدار مغزش چرخید : صمد یوسف منه .

و تکرار شد : صمد ... یوسف ....

صدای بابا که افتاد خشم مثل خون میان رگ های ستار دوید و یک شاخه رگ ضخیم از گردنش بیرون زد . چشمانش روی گرگ ها درید ، پارو را میان هوا چرخاند و به سمت گرگ ها خیز گرفت .. گرگ ها جا عوض کردند . پارو همچنان میان هوا می چرخید ، تمام وجود ستار فریاد شده بود و از گلویش بیرون می ریخت "برین گم شین . حیوان های لعنتی .

یکه ای خورد و سیخ شد . هنوز گلویش پر از فریاد بود و سایه گرگ ها در چشمش سنگینی می کرد . به خودش آمد نگاه خسته اش را تا انتهای کشتی برد و برگرداند . چشمانش از سیاهی آهن های زنگ زده ی محیط پر شد . دلش می خواست باز هم یاد گذشته کند و دوباره با صمد باشد .و نفسش را فرو برد که به هیکل کشتی زلزله افتاد به آنی زوزه ی تند موشک آرپی جی میان پرده ی گوشش نشست و پشت بندش ، سینه ی کشتی تن به گلوله های ضد هوایی داد .

چی فکر می کردند این عراقی ها هالو ! ! خیال کردند یه لشگر توی این دخمه قایم شده .

طنین خشکی فضا را پر کرد ، تیر مستقیم تانک که به جداره ی جلویی کشتی خورد ، میان لایه ای داخل نشست و ورقه ی فولادی کشتی از داخل شکم داد و لبخند تلخی روی لبهای خشکیده ی او نشست .

فکر نمی کردم اینقدر قیمتی باشم که واسم این همه مهمات خرج کنند !

کم کم خورشید میان سیاهی رنگ باخت عراقی ها هم از گلوله باران کشتی خسته شدند .

آخرین شلیک ضد هوایی خوابید و سر وصدای قورباغه های لب نیزار ها بلند شد و چشمان ستار را به خواب خواند . خواب مثل بختک به جانش افتاده بود اما نمی دانست که نباید بخوابد . مرور گذشته ها ، تمنای خواب را از چشمانش می گرفت به یاد هیاهوی شب گذشته قبل از عملیات افتاد و خودش را در نقطه رهایی دید .

.... سکاندار دستش را از روی گاز موتور شل کرد و با صدایی لرزان گفت : به پیر و پیغمبر نمی شه از این جهنم آتش رد شد ! !

ستار با عصبانیت دست گذاشت روی کتف سکاندار و او را به کنج قایق پس زد .

دستش خیس شد زیر نور کمرنگ مهتاب ، سرخی خون را دید نگاهی به پس و پیش کشید ، پشت سرش ستونی طولانی از قایق ها ، پهلو به پهلوی کارون داده بودند . اگر او حرکت می کرد ، زنجیره ی قایق ها نیز به جنبش می افتاد .

لب دماغه ی قایق ایستاد و کوشید تا نگاهش را تا انتهای اروند و ساحل عراقی ها عمق دهد . اروند مثل اژدها باز کرده بود و داشت غواص ها را می بلعید .

به فکر افتاد : اگر فرمان حرکت بدم ...

و دوباره به خودش هی زد : اگر غواص ها خط رو شکسته باشند ، کمک بخوان ، او نوقت ....

سرش را از مرکز زخم کنار کشید و رو به دایره سوراخ سقف گرفت . قرص خورشید پوست صورتش را گرم می کرد و بعد از دو روز بی خوابی لذت یک خواب به جانش ریخت . همین که پلک هایش پایین آمد کسی از دورنش نهیب زد : بخوابی ... مگه به نیروهایت نمی گفتی که خواب برادر مرگه !؟

سنگینی نگاه صمد هنوز میان چشمانش بود :

شیشه درگاهی از بخار خیس شده بود ستار با انگشت چند خط روی شیشه انداخت و از بالا به لای خطوط چشمانش تا ته کوچه های باریک روستا رفت و بر گشت ،همه جا از برف به سفیدی می زد ، به جز زیر سقف حیاط خانه ی دو اشکویی .

پدر زیر لمه های چوبی و خوش تراش آن ایستاده بود . جیب بغل عبای پشمی اش را می کاوید تا قاب فلزی توتون را پیدا کند . چیق چوب گردویی همچنان گوشه ی لبش کج مانده بود که ستار وشال و کلاه کرد و پارو را بر روی دوش انداخت صدای قرچ قرچ پله های چوبی طبقه ی بالا ، نگاه پدر را به سمت ستار برد . ستار تر و فرز برف هایی را که تا زانو بالا آمده بود به چپ و راست ریخت و راه را تا دم در باز کرد .

-پدر گفت : اغر بخیر .                                 

ستار همان طور که با پشت پارو به لمه های چوبی می زد گفت : برف و کولاک راه اصلی رو بسته ، خبری -از آقا معلم نیست حتما گیر کرده تو برفها .

پدر عبا را تا بن موهای گردنش بالا آورد و با شست کلفت پینه بسته اش توتونها را داخل چیق جا کرد . روی توتون ها فندک کشید و صدای دور رگه اش را با دود بیرون فرستاد .

-تنهایی می خواهی دو کیلو متر راه رو باز کنی ؟!

ستار شانه هایش را با لا انداخت ، تای چکمه هایش را تا لب زانو باز کرد و ب بخار دهان چند نفس گرم به انگشتانش داد : همین اندازه می دونم که توی این سوز و سرما آقا معلم یخ می زنه .

صمد پشت درب چوبی گوش خوابانده بود ؛ همین که اسم آقا معلم آمد خونش جوشید . روی انگشتان پا قد کشید انگشتانش را روی در انداخت و. در را باز کرد .

نگاه پدر و ستار ، با هم روی در متوقف شد . ستار طاق ابروانش را با لا انداخت و با ترشرویی گفت : برو داخل اتاق .

صمد کلاه پشمی اش را تا لب گوش ها پایین کشید . چکمه های قرمزش را پوشید ، جلو و سریع از پله ها پایین آمد و دست ستار را میان دست حلقه کرد . ستار خواست که جدی تر نشان دهد . به رو.ی خودش نیاورد . صمد نگاه معصومانه ای به او کرد و با شیرین زبانی گفت : روزی که درس دهقان فداکار رو می خوندیم ، آقا معلم از من پرسید که اگر یه روز برف و سرما راه رو ببنده ، حاضری مثل اون دهقان فداکار لباستو بسوزونی یا نه ؟

ستار دستش را از میان دست های گوشت آلود و سفید اون بیرون کشید ، و شال گردنی را دور گردن او سفت کرد و پر شال را داخل آن فرو کرد و همچنان ساکت ماند ، پدر پکی عمیق به چیق زد و بخار نفسش را با دود توتون بیرون داد ، چند سرفه از ته گلو زد و در حالیکه نگاه نافذش را تا عمق چشمهای صمد روانه کرده بود ، پرسید : تو چی جواب دادی ؟

-خب معلومه باباجون به آقا معلم گفتم لباس که سهله ، اگه داداشم ستار باهام باشه ... می تونم ...

ستار حرفش را برید . اخم همچنان روی صورتش جا خشک کرده بود .

-بچه ، تو اندازه این حرفا نیستی ، چکمه هایت را بکن و برو زیر کرسی .

صمد حرفی نزد اما به جای اینکه مسیر پله های چوبی را طی کند ؛ پشت بابا ایستاد . یک آن پاشنه بلند کرذد و روی انگشتان پاهایش قر کشید و عبای پشمی را که سریده بود ، راست کرد و دم گوش بابا جوری که ستار نشنود آهسته و ملتمسانه گفت : برم ... بابا .

پدر از زیر پلک های باد کرده و سرخش نگاهی ساده به او انداخت . ستار به آن دو خیره شده بود . پدر به زحمت قد راست کرد و چیق را لای شکاف لمه چوبی گذاشت و با اشاره ای سر به ستار گفت بیا .

ستار مردد و نگران جلو آمد ؛ پارو میاد دستانش بلاتکلیف مانده بود . پدر دسته ی پارو را روی شانه ی خود جا داد و دست های ستار و صمد را به سمت خود کشید ، هر دو مات و مبهوت به دستان لرزان بابا خیره شده بود ؛ پدر دست های کوچولوی صمد را گذاشت میان دشت های درشت و استوانی ستار و با صدایی که بوی عاطفه و مهر پدری میداد ، به ستار گفت : صمد ، یوسف منه ... مواظبش باش .

صمد معصومانه پرسید : یوسف کیه بابا ؟!

لبخندی محو بی رنگ گوشه ی لب های پدر نشست .

با زبان صمد پاسخ داد :

-مگه نمی خواستی که واسه ی آقا معلمت دهقان فداکار بشی ؟

صمد شادمانه کف دست هایش را به هم مالید و گفت : جانمی جان !!!

.... صدای شلیک هم زمان آرپی جی فضای کشتی را پر کرد ستار تکانی خورد و چشم دراند .

نگاهش به دیوارهای سوراخ و سیاه کشتی افتاد نمی خواست لذت دیدار صمد و بابا از چشمش خارج شود ، غلتی زد ، پلکهایش را آرام روی هم گذاشت ، باز هم چشمانش گرم شد و خودش را میان کوره راه برفی روستا دید :


کشتی تا گلو در میان گل نشسته بود اما با همه ی سنگینی اش مثل پر کاهی روی دستهای اروند بود ، سینه می کشیدند و کوهه کوهه خودشان را می کوبیدند روی بدنه ی زنگ زده و پوسیده اش .

کم کم آب از دیواره کشتی بالا می کشید به جان سوراخ ها می افتاد سر ریز می شد و زانوهای زخمی ستار را در خود فرو می بلعید .

باید بیرون می زد به هر طریق ممکن . ماندن در کشتی ، بیخ گوش عراقی ها ، مرگ تدریجی بود . گل های خشک شده ای دور پلک ها و مژه هایش را با پشت دست ریخت ، با زحمت تن زخم دارش را تا سک سکوی آهنی بالا کشید و از دهلیزی که موشک آرپی جی میان سینه ی کشتی انداخته بود ، سر به بیرون برد و یک آن ، چشم توی چشم خورشید که از آسمان خلیج اروند می خزید ، انداخت . برق چشمانش را ربود و پلکها ، پرده ای از سیاهی روی حلقه ی سرخ چشمانش کشیدند . سرش رات به داخل کشتی دزدید و. به آب زنگ زده ی کف کشتی خیره ماند ، تا چشمانش آرام شود . سکوتی تلخ و گزنده فضا را بلعید . به فکر افتاد . انبوه اندیشه های توی در توی بر ذهنش پنجه انداخت . ذهنش را به سمت هر راه کار که می برد ، قفل می شد . خروش امواج وحشی اروند و نگاه صدها چشم که مثل گرگ بوی خون را در فاصله ی بیست متری خود حس می کردند ، قدرت تصمیم گیری را از او گرفت . زیر لب ذکری گفت و صلواتی فرستاد تا بر غوغای اندیشه اش مسلط شود . اما همچنان ذهن او بین دو مسیر مقابل هم در تردد بود . چاره ای نداشت ، یا باید دست تسلیم با لا می برد و طعم تلخ اسارت را می چشید و یا به آب می زد ، یا دست های خسته و زخم دارش پنجه در پنجه ی امواج می کشید تا به ساحل خرمشهر برسد .

باید بزنیم به آب ... اما چطور ؟ با چی ؟

دوباره ذهنش چرخی زد و مسیر آب را از لب جزیره ی عراقی ام الرصاص تا ساحل خرمشهر مرور کرد ، تلاطم تامواج ، اندیشه اش ، اندیشه اش را با لا و پایین می برد اما به دنبال سکون بود و آرامش . آرامشی که قفل ذهن او را باز کند .

توی جزر یا مد که نمی شه برگردم ... باید وقتی که آّب را کد شد ... آره ... اما ... اما اگر آب هم را کد باشه . لباس غواصی ندارم ... لباس غواصی ... یا حد اقل یک جفت فین .

جنبشی گرفت ، باید خودش را از عرشه ی کشتی بالا می کشید . دستانش را اهرم کرد که بر خیزد ، رمق نداشت تا ته کشتی سرید و تا سینه میان آب نشست . آب را از منفذ پایینی قل قل می کرد ، می جوشید و با لا می آمد نفس زنان . به زحمت به محل اول برگشت و از سرما مچاله شد . و در خودش گره خورد . کم کم احساس تلخی زیر رگ و پوستش دوید ، دندانهایش به هم گره می خورد و تق تق آن موسیقی گزنده ای بود که عذابش می داد . حتی صدای ضد هوایی دو لول عراقی را که از بیست متری او به سینه امواج و شاید مجروح های نیم جان روی آب می زند ؛ نمی شنید .

با ترس بیگانه بود . و نمی خواست برای خودش تصویزی از قیافه ی لرزان یک فرمانده را تداعی کند پشت راست کرد و تکیه به آهن سرد و زنگ زده ی کشتی داد . دستانش را با لا آورد و گونه های باروت زده اش را با کف دست مالید ، چشمانش سو گرفت و صورتش گل انداخت . دهانش از لرزش ایستاد و سرما از تنش گریخت . خم شد و باز از دهلیز موشک خورده به بیرون چشم گرداند . لایه ای از دود سیاه باروت روی سینه ی آب خوابیده بود و لا به لاتی آن لاشه قایق هایی که هیچ نشانی از قایق نداشتند و پیکر غواص هایی که دمر صورت به صورت آب داده بودند و تسلیم اروند تندی بودند که با سرعت به دام خلیج فارس می ریخت . نتوانست بیشتر نظاره کند ، آهی از ته دل کشید به دل کشتی بر گشت و میان دایره ای که از سقف سوراخ عرشه کشتی تا کف آن استوانه ای ازذرات معلق ساخته بود ، نشست . گرمتر شد .

خورشید وسط آسمان ایستاده بود و از سقف گرد عرشه روی او نور می پاشید . تمام بدنش تشنه ی گرما بود . بجز زخم تناسور کتف و شانه اش که از شدت عفونت مثل نبض می تپید . احساس کرد که فضای بسته ی زیر کشتی از بوی حرکت چرک و خون انباشته شده است . عفونت آزارش می داد . داشت بوی زخم و چرک بازو و شانه اش می پیچید توی دماغش . عق زد و بالا آورد .

سنگینی نگاه صمد هنوز میان چشمانش بود :شیشه درگاهی از بخار خیس شده بود ستار با انگشت چند خط روی شیشه انداخت و از بالا به لای خطوط چشمانش تا ته کوچه های باریک روستا رفت و بر گشت ،همه جا از برف به سفیدی می زد ، به جز زیر سقف حیاط خانه ی دو اشکویی .

پدر زیر لمه های چوبی و خوش تراش آن ایستاده بود . جیب بغل عبای پشمی اش را می کاوید تا قاب فلزی توتون را پیدا کند . چیق چوب گردویی همچنان گوشه ی لبش کج مانده بود که ستار وشال و کلاه کرد و پارو را بر روی دوش انداخت صدای قرچ قرچ پله های چوبی طبقه ی بالا ، نگاه پدر را به سمت ستار برد . ستار تر و فرز برف هایی را که تا زانو بالا آمده بود به چپ و راست ریخت و راه را تا دم در باز کرد .

-پدر گفت : اغر بخیر .

ستار همان طور که با پشت پارو به لمه های چوبی می زد گفت : برف و کولاک راه اصلی رو بسته ، خبری -از آقا معلم نیست حتما گیر کرده تو برفها .

پدر عبا را تا بن موهای گردنش بالا آورد و با شست کلفت پینه بسته اش توتونها را داخل چیق جا کرد . روی توتون ها فندک کشید و صدای دور رگه اش را با دود بیرون فرستاد .-تنهایی می خواهی دو کیلو متر راه رو باز کنی ؟!ستار شانه هایش را با لا انداخت ، تای چکمه هایش را تا لب زانو باز کرد و ب بخار دهان چند نفس گرم به انگشتانش داد : همین اندازه می دونم که توی این سوز و سرما آقا معلم یخ می زنه .

صمد پشت درب چوبی گوش خوابانده بود ؛ همین که اسم آقا معلم آمد خونش جوشید . روی انگشتان پا قد کشید انگشتانش را روی در انداخت و. در را باز کرد .

نگاه پدر و ستار ، با هم روی در متوقف شد . ستار طاق ابروانش را با لا انداخت و با ترشرویی گفت : برو داخل اتاق .صمد کلاه پشمی اش را تا لب گوش ها پایین کشید . چکمه های قرمزش را پوشید ، جلو و سریع از پله ها پایین آمد و دست ستار را میان دست حلقه کرد . ستار خواست که جدی تر نشان دهد . به رو.ی خودش نیاورد . صمد نگاه معصومانه ای به او کرد و با شیرین زبانی گفت : روزی که درس دهقان فداکار رو می خوندیم ، آقا معلم از من پرسید که اگر یه روز برف و سرما راه رو ببنده ، حاضری مثل اون دهقان فداکار لباستو بسوزونی یا نه ؟

ستار دستش را از میان دست های گوشت آلود و سفید اون بیرون کشید ، و شال گردنی را دور گردن او سفت کرد و پر شال را داخل آن فرو کرد و همچنان ساکت ماند ، پدر پکی عمیق به چیق زد و بخار نفسش را با دود توتون بیرون داد ، چند سرفه از ته گلو زد و در حالیکه نگاه نافذش را تا عمق چشمهای صمد روانه کرده بود ، پرسید : تو چی جواب دادی ؟

-خب معلومه باباجون به آقا معلم گفتم لباس که سهله ، اگه داداشم ستار باهام باشه ... می تونم ...ستار حرفش را برید . اخم همچنان روی صورتش جا خشک کرده بود .-بچه ، تو اندازه این حرفا نیستی ، چکمه هایت را بکن و برو زیر کرسی .صمد حرفی نزد اما به جای اینکه مسیر پله های چوبی را طی کند ؛ پشت بابا ایستاد . یک آن پاشنه بلند کرذد و روی انگشتان پاهایش قر کشید و عبای پشمی را که سریده بود ، راست کرد و دم گوش بابا جوری که ستار نشنود آهسته و ملتمسانه گفت : برم ... بابا .

پدر از زیر پلک های باد کرده و سرخش نگاهی ساده به او انداخت . ستار به آن دو خیره شده بود . پدر به زحمت قد راست کرد و چیق را لای شکاف لمه چوبی گذاشت و با اشاره ای سر به ستار گفت بیا .

ستار مردد و نگران جلو آمد ؛ پارو میاد دستانش بلاتکلیف مانده بود . پدر دسته ی پارو را روی شانه ی خود جا داد و دست های ستار و صمد را به سمت خود کشید ، هر دو مات و مبهوت به دستان لرزان بابا خیره شده بود ؛ پدر دست های کوچولوی صمد را گذاشت میان دشت های درشت و استوانی ستار و با صدایی که بوی عاطفه و مهر پدری میداد ، به ستار گفت : صمد ، یوسف منه ... مواظبش باش .

صمد معصومانه پرسید : یوسف کیه بابا ؟!لبخندی محو بی رنگ گوشه ی لب های پدر نشست .

با زبان صمد پاسخ داد:-مگه نمی خواستی که واسه ی آقا معلمت دهقان فداکار بشی ؟

صمد شادمانه کف دست هایش را به هم مالید و گفت : جانمی جان !!!صدای شلیک هم زمان آرپی جی فضای کشتی را پر کرد ستار تکانی خورد و چشم دراند .

نگاهش به دیوارهای سوراخ و سیاه کشتی افتاد نمی خواست لذت دیدار صمد و بابا از چشمش خارج شود ، غلتی زد ، پلکهایش را آرام روی هم گذاشت ، باز هم چشمانش گرم شد و خودش را میان کوره راه برفی روستا دید :کولاک تنوره می کشید و دانه هابی درشت و پنبه ای برق را روی سر و صورت ستار و صمد می نشاند ، همه جا مثل همه می نمود . جاده اصلی و مسیر رودخانه زیر انبوهی از برف پنهان شده بود .ستار دست های سرد و خیس صمد را میان حلقه ای از دو دستش نشاند و چند بار از ته گلو ها کرد "سوز و سرما آب از چشم صمد گرفته بود و چشمان آهویی اش در پشت لایه ای شفاف ا اشک می چرخید ، پلک می زد ، دانه ی اشک از گوشه چشمش می سرید و سرما بی امان لایه های دیگر از اشک به جای آن نی نشاند .

ستار پرسسید : سردته ؟

صمد بی صدا خندید و گونه های سفید و گوشتالودش مثل سیب سرخ گرد شد .

ستار سری به چهار سو چرخاند . از سرازیری مشرف به ده بسیار دور شده بود ،

به نظرش آمد که مسیر جاده ی اصلی را هم رد کرده ، ولی از معلم روستا خبری نبود .دوباره کنار صمد زانو و به دلداری گفت : آره سردته ، می دونم عینهو دهقان فداکار . صمد را در آغوش کشید و عقب برد و پرسید : حالا بگو ببینم کبریت آوردی تا لباست رو برای نجات آقا معلم بسوزونی ؟

صمد ایستاده بود و ستار نشسته ، با این حال صمد سرش را تا بالا امتداد داد . تا جایی که دانه های نرم برف ، پشت مژده های بلند و مشکی اش می نشست و با صدایی از قلب کوچک ولی گرم و قوی بیرون می جهید ، گفت: اون آقا دهقانه که مثل من داداش نداشت ، داشت ؟!ستار سرش را پایین انداخت ، مکثی کرد و بلا نرمی دست ، برف را از روی کلاه صمد گرفت ، کلاه را تا زیر لاله های گوش صمد پایین آورد .

نگاه پرسان صمد همچنان منتظر پاسخ بود .-البته که نداشت . داداش ستار در بست در خدمت تونه . حالا راه بیفت .صمد یک گام که برداشت باز سر حرف را باز کرد صدایش میان تنوره کولاک به سختی به گوش ستار می رسید ستار سرش را کجکی به دهان او نزدیک کرد تا صدا را بشنود : داداش ... چرا آقا معلم داد و هوار نمی کنه تا ببینمش ؟

ستار بی حوصلگی را در میان کلمات صمد فهمید دستش را بالای ابرو سایه بان کرد تا بهتر ببیند و سرش را به دور و بر چرخاند و دم گوش صمد با صدای بلند گفت : یه این دور و براس ، اصلا شاید داد و هوار می کنه ... گوش تیز کن شاید بشوی .؟صمد دستهای سردش را به زحمت از دست ستار بیرون کشید و لب کلاه را از سوراخ گوشش بالا برد تا صدا را بشنود . ستار خوشش آمد .

خودش هم گوش تیز کرد . صدایی می آمد . دلش هری ریخت . زوزه ای گرگها بریی وحشی در هوا رها می کرد . ستار این بو را می شنیدئ صمد در غفلت کودکانه خود از میان برف ها گام می زد و در شوق دیدار آقا معلم بود . ستار یک آن ایستاد . مسیر ده را گم کرده بود ، از آقا معلم هم خبری نبود . فقط ، این را می دانست که باید خیلی زود به ده بر گردد . همین که چرخید دسته ای گرگ خاکستری مقابل چشمانش قد کشیدند . گرگ ها پوزه های سیاه و کشیده شاه را با هم رو به بالا گرفته بودند و عو می کشیدند .

صمد چشمانش گرد شد : چقدر سگ ؟!ستار آرام آرام عقب رفت ، دستهای کوچولوی صمد همچنان میان دست او بود . گرگ ها هماهنگ خیز گرفتند و در چند قدمی آن دو ایستادند و پوز کشیدند .

صمد خودش را چسباند به پای ستار . ستار بلافاصله دست به کمر او برد و مثل یک پر او را از زمین کند و در حلقه دست خود جای داد . چکمه های قرمز صمد که تا گلو توی برف جا خشک کر ده بود ، بیرون زد . گرگ ها جلو تر آمدند .

ستار تمام توانش را در پاهایش ریخت و به سمت مخالف گرگ ها دوید ، یا ضرب آهنگ گا م او صمد هن و هن می کرد و میان حلقه دستن او بالا و پایین می شد .از رو به رو هم باد و بوران در هنم می تنیدند و دید او را می گرفتند و کم کم احساس کرختی و خستگی بر دستش پنجه کشید و صمد آرام میان برف های نرم و انبوه افتاد .

ستاره نگاهش را دزدیده ، به سمت گرگها رفته . زوزه ممتدشان آزارش می داد . هر چند هیچکدام در منظر چشمان او پیدا نبودند . نفسی چاق کرد و برف را با پشت آستین اورکت از صورت صمد گرفت .ستار خواست به دلداری او پاسخی بدهد که گرگ های خاکستری از پشت توده ای برف بیرون جهیدند و نرم و نرمک سم روی برف ها گذاشتند و. به دور ستار حلقه زدند . ستار پس و پیش را بسته دید . دستش به دور دسته ی چوبی پارو محکم تر شد و با همان قدرت ، مچ نرم و سرما زده ی صمد را با دست دیگرش گرفت . حالا صمد هم بوی گرگ را حس می کرد . ساکت و خاموش بود . نگاهی سرد به ستار انداخت . معصومیت اودل ستار را سوزاند . ناخود آگاه به یاد سفارش بابا افتاد و یک لحظه ، صدای بابا در مدار مغزش چرخید : صمد یوسف منه .و تکرار شد : صمد ... یوسف ....صدای بابا که افتاد خشم مثل خون میان رگ های ستار دوید و یک شاخه رگ ضخیم از گردنش بیرون زد . چشمانش روی گرگ ها درید ، پارو را میان هوا چرخاند و به سمت گرگ ها خیز گرفت .. گرگ ها جا عوض کردند . پارو همچنان میان هوا می چرخید ، تمام وجود ستار فریاد شده بود و از گلویش بیرون می ریخت "برین گم شین . حیوان های لعنتی .

یکه ای خورد و سیخ شد . هنوز گلویش پر از فریاد بود و سایه گرگ ها در چشمش سنگینی می کرد . به خودش آمد نگاه خسته اش را تا انتهای کشتی برد و برگرداند . چشمانش از سیاهی آهن های زنگ زده ی محیط پر شد . دلش می خواست باز هم یاد گذشته کند و دوباره با صمد باشد
اولین کسی باشید که دیدگاهی برای" صمد ابراهیمی هژیر " می نویسد