شهید آیت الله مهدی
شاه آبادی، فرزند برومند مرحوم آیت الله العظمی میرزا محمدعلی شاه آبادی، استاد
عرفان امام خمینی (ره) و از نزدیکان بیت بنیانگذار انقلاب اسلامی بوده و دوستی
بسیار نزدیکی با امام راحل و فرزند گرانقدرشان، مرحوم آقا مصطفی خمینی داشتند.
در
همین راستا به مناسبت سالگرد شهادت این یار دیرین خمینی کبیر گفت و گویی را با
فرزند ارشد ایشان، حجه الاسلام سعید شاه آبادی انجام دادیم که در پی می آید.
-با توجه به گذشت 27 سال از شهادت مرحوم شاه آبادی برای مخاطبان ما که اکثراً جوان هستند و ممکن است شناختی از خصوصیات رفتاری این شهید بزرگوار نداشته باشند، بفرمایید ارتباط وی با فرزندان و خانواده چگونه بود؟
من سعید شاه آبادی هستم فرزند اول شهید مهدی شاه آبادی متولد 1337 و شهادت پدرم هم در سال 1363 بوده و تقریباً 26 سال سن داشتم و ارتباطات و خاطرات زیادی با شهید داشتم. خانواده ما تا سال 1350 در قم زندگی می کردند یعنی حدود 13 سال اول زندگی من و تقریباً می توانم بگویم که سن کودکی و نوجوانی ام را در کنار ایشان در قم سپری کردم.
ارتباط بین پدر و من واقعاً یک ارتباط دوستانه بود که در این ارتباط دوستانه حریم ها کاملاً حفظ می شد یعنی دوستی ها و رفاقت ها در اوج خودش ولی ابهت، وقار و حریم ایشان برای همه خانواده محفوظ بود. من موارد زیادی از بازی ها و ورزش های دوره کودکی و نوجوانی و حتی بخش هایی از دوره جوانی ام را در کنار شهید بوده ام و ارتباط زیادی با پدر داشته ام.
به همراه پدر در دهه 40 بارها برای تبلیغ به روستاها می رفتیم که در بسیاری از موارد دیگر اعضای خانواده همراه ما نبودند و شرایط برای حضور آنها فراهم نبود. ورزش در زندگی پدرم نقش خیلی مهمی داشت و ایشان بسیار مقید بودند به برنامه های تفریحی و ورزشی، در مجموع انسان با نشاط و با روحیه ای بودند و فیزیک بدنی بسیار متناسبی برای ورزش داشتند. من به همراه پدرم کوهنوردی های بسیاری می رفتیم و حتی در سن جوانی هم که ایشان سن بالاتری داشتند و من فکر می کردم کوهنورد شدم ولی بازهم من از پدر کم می آوردم.
شهید شاه آبادی روحانی پر تحرک با روابط عمومی بالا و جوان گرا در عین اینکه جایگاه علمی ایشان بر کسی پوشیده نبود و عضو جامعه مدرسین حوزه علمیه قم بودند که در دهه چهل ایشان از امضاء کننده های نامه به شاه و هویدا در ماجراهای تبعید و حصر امام، قیام 15 خرداد 1342 و 000 نقش بسزایی داشتند و در عین حال فرزند استاد میرزا محمدعلی شاه آبادی هستند که استاد عرفان امام(ره) بودند. اینها به طور کلی یک شخصیت ممتاز علمی، معنوی، سیاسی به ایشان می دهد.
-به عنوان نزدیک ترین فرد به پدرتان (شهید شاه آبادی) توضیح دهید که ایشان در شکل گیری انقلاب اسلامی چه نقشی داشتند؟
زمانی که شهید وارد تهران شد حضورش در مبارزات، جدی و بیشتر شد. یکی از کارهای مهم ایشان که از هر روحانی ساخته نبود، ارتباط با گروه های مبارز مسلح بود. این گروه ها با ایده های دینی از حدود سال 43-1340 شکل گرفته بودند و در سال 1350 جدی تر فعالیت می کردند البته ایده کلی امام با مبارزه مسلحانه مطابقت نداشت و حضور مردم در صحنه را قبول داشت ولی به هر حال این گروه ها فعالیت می کردند که اعضای آنها بچه های مذهبی، داغ، انقلابی و کم طاقت بودند. و درست است که از دل هیئت های مذهبی بیرون آمده بودند و انسان بسیار معتقد و دینداری بودند ولی چون در خانه تیمی حضور داشتند و ارتباط آنها با روحانیت و هیئت و مسجد قطع می شد، لطمه می خوردند و بخش زیادی از آنها در سال 1354 تغییر مواضع ایدئولوژیک دادند و کمونیست شدند و خیلی از آنها هم که مسلمان می ماندند، بنیه های اعتقادی اشان به تدریج تحلیل می رفت و کم می شد.
شرایط زندگی مخفیانه و تیمی به این صورت بود. در این شرایط یک روحانی که مقبولیت داشته باشد که اهل مبارزه است و این پذیرش در اهل مبارز وجود داشته باشد که آدمی است که می تواند اطلاعات امنیتی را حفظ کند و به هر حال با خیلی از انسان های دیگر متفاوت است و می توان به او اعتماد کرد، شهید شاه آبادی این ویژگی را داشت و این اعتماد را در گروه مبارزین ایجاد کرده بود و به همین جهت در خانه های تیمی با افراد مبارز تعامل برقرار کرد.
دلیل اصلی برقراری ارتباط با گروه مبارزین توسط شهید این بود که بتواند شبهادت دینی آن افراد را برطرف کند و ایشان مقید بود که بنیه های اعتقادی بچه های مبارز را تقویت کند تا آنها منحرف نشوند.
-شهید شاه آبادی در دوران مبارزه بارها توسط رژیم پهلوی دستگیر و تبعید شدند، آیا این ظلم و جور باعث دلسردی ایشان در راه مبارزات شد؟
دستگیری های ایشان از تیر 1352 شروع شد و زندان های سخت، شکنجه ها و بی خبری خانواده از ایشان تکرار می شد. معمولاً در این زندان ها رژیم اطلاعات کمی از شهید شاه آبادی را به دست می آورد. بنابراین ایشان در این سال ها اصرار نداشتند تا در زندان مقاومت کنند ولی در عین حال التماس و ظلمت پذیری هم نمی کردند و این هنر ایشان بود که ضمن حفظ صلابت خودش اطلاعات را لو ندهند و بتواند خودش را به فرد ساده ای که اهل مبارزات نیست به آنها معرفی کند.
بنابراین زندان ها خیلی طولانی نبودند. در سال 1355 شیوه مبارزه ایشان تغییر کرد و گروه های مبارزاتی وجود نداشتند و جدی نبودند و تغییر مواضع در سازمان مجاهدین خلق باعث شده بود که عده زیادی کمونیست شده و مسلمانان گروه های مبارزاتی را ترور کنند. در این سال ها ایشان منبرها و سخنرانی ها را مشابه دهه 1340 برپا می کردند. زمانی که این مبارزات علنی شد منجر به تبعید شهید شاه آبادی به بانه شد. اما این ترفند رژیم نیز جواب نداد و آن قدر افراد اهل تسنن با ایشان حشر و نشر و تعامل کردند که ایشان نماز را در مساجد می خواندند و پیوسته با علمای اهل تسنن در ارتباط بودند. به هر حال نوع برخورد ایشان جذب کننده بود و معتقد بودند که در حال حاضر شاهی است که باید او را بیرون کنیم و وقت اختلاف دیرینه نیست.
-از فعالیت های ایشان در سال های بعد از انقلاب برای مخاطبان ما تعریف کنید و بفرمایید که در سال های جنگ تحمیلی با وجود اینکه می توانستند در پشت جبهه بمانند، چطور شد که رفتن به خط مقدم جبهه و در کنار رزمندگان بودن را انتخاب کردند که همین مسئله باعث شهادت ایشان نیز شد؟
در آن زمان خیلی ها بودند که می گفتند: ما که برای انقلاب زحمت کشیدیم، کتک خورده ایم، زندان رفته ایم و .... تا به پیروزی رسیدیم، حالا باید نفسی بکشیم و زندگی کنیم ولی شهید شاه آبادی این منطق را نداشت و می گفت: جز این است که زمانی که عاشقی به دنبال معشوق است و برای رسیدن به او زحمت می کشد، تا به او رسید و او را بدست آورد می خوابد؟
انقلاب و پیروزی انقلاب اسلامی حکم معشوق شهید شاه آبادی را داشت و برای رسیدن به آن زحمت کشیده بود. بعد از انقلاب پیدا کردن شهید برای ما هم سخت شده بود. ایشان روزی دو ساعت می خوابید و همه می دانستند که اگر با او کار دارند از ساعت یک تا پنج صبح می توانند تماس بگیرند و ایشان را در خانه ملاقات کنند. ایشان از همین ساعات کمی که در منزل بودند نیز برای ملاقات مجروحین به بیمارستان می رفتند در حالی که هیچ مسئولیتی در این زمینه نداشتند و صرفاً برای دلگرمی و تقویت روحیه مجروحین به بیمارستان می رفتند.
شهید از زمانی که در مجلس کار می کرد نیز از تعطیلی های دو روزه مجلس نهایت استفاده را می کرد و به همراه عده ای دیگر از نمایندگان و اهالی مسجد و محله به جبهه می رفتند و با رزمندگان ملاقات می کردند. به طوری که واقعاً تعداد رفت و آمد شهید شاه آبادی به جبهه قابل شمارش نبود.
ایشان معتقد بودند که مسئله اول در نظام آن زمان، جنگ است و رفتن به خط مقدم از واجبات است و وقتی جوانانی را می دیدند که از تمام امیال جوانی، کار، دانشگاه و دنیای خود می گذشتند و به جبهه ها می رفتند راضی نمی شدند که در مجلس پشت میز بنشینند. به هر حال عشق ایشان جبهه و هر کاری بود که بتواند به تثبیت انقلاب نوپای اسلامی ایران کمک کند.
-نحوه شهادت ایشان چگونه بود؟
جمع کوچکی بودند به همراه برادر کوچک من مسعود شاه آبادی و مهندس چمران و مهندس تاتاری نماینده زاهدان درجزیره مجنون که بر اثر اصابت ترکشی از خمپاره رژیم دشمن فقط پدر من در آن جمع 12 نفره به شهادت می رسد.
-اگر خاطره ای ویژه و شنیدنی از شهید شاه آبادی به یاد دارید که تا به حال در جایی گفته نشده است، برای مخاطبان ما بگویید؟
یکی داستان زندان است که وقتی بازجو می دید که شکنجه ها اثر نمی کند و شهید انسان بسیار عاطفی است سعی می کند از این راه به ایشان ضربه بزند و او را تخلیه اطلاعاتی کند لذا می دانید که یک زندانی بیشترین نیازش ارتباط با خانواده است. مخصوصاً که شهید شاه آبادی فرزندان زیادی داشتند و فکر می کنم در این زندان، مادر بر سر فرزند آخر ایشان هم حامله بوده باشند. بازجو به تلفن خانه زنگ می زند و صدای مادرم که از پشت خط می آمده، بسیار برای پدرم دلتنگی ایجاد می کرده و در این شرایط بازجو به شهید می گوید که دوست داری با همسرت حرف بزنی و ایشان را وسوسه می کند ولی شهید شاه آبادی می خندند و جواب نمی دهند و دوباره شکنجه ها شروع می شود. در مرحله بعدی مجدداً به خانه زنگ می زنند و دوباره همان کار را تکرار می کنند این بار شهید گوشی را می گیرند ولی حرف نمی زنند و می فرمایند که هنوز قیمت من را نمی دانی و من بیشتر از این ها می ارزم.
ایشان بسیار عاطفی بودند ولی در راه رسیدن به آرمان های انقلاب با کسی شوخی نداشتند و اصلاً کوتاه نمی آمدند همان طور که خاطره ای در این باره از پدرم دارم که برایتان بگویم. من برادری داشتم که در سن 15 سالگی به طرز مشکوکی در استخر غرق شد، اگر بخواهم نوع تعامل مجید با پدرم را بگویم خیلی زمان می برد ولی به خاطر کسالتی که داشت و دکتر او را از تحصیل منع کرده بود حداقل یک سال بود که مدرسه نمی رفت و با پدر همه جا می رفت حتی در جلسات مجلس و جامعه روحانیت و پدر واقعاً مجید را به طور ویژه دوست داشت و مجید هم واقعاً پسری باهوش بود و ناراحتی صرع داشت که روزی یک بار رعشه می گرفت و حدود 3 دقیقه اوضاع سلامتی اش بسیار بحرانی می شد. خرداد 1361 در یک اتفاق عجیب مجید در استخر غرق می شود و وقتی این خبر را برای پدر می آورند، شهید شاه آبادی بسیار غمگین و شکسته می شوند. یادم هست که 2 روز قبل از این اتفاق استاندار لرستان با پدر قرار گذاشته بودند که در تشییع جنازه 50 شهید لرستان شرکت کنند و وقتی این اتفاق می افتد دکتر نوریان زنگ می زند و می گوید که آقا مجید مرحوم شده و آقای شاه آبادی نمی تواند در مراسم تشییع جنازه 50 شهید شرکت کند. بعد از مراسم دفن مجید در بهشت زهرا شهید شاه آبادی به دکتر نوریان می گوید برویم کردستان و با ممانعت دکتر روبرو می شوند و در جواب می گوید مگر آن ها بچه های من نبودند و از همان بهشت زهرا به فرودگاه می روند و به لرستان سفر می کنند.
-دیدگاه شهید شاه آبادی را در رابطه با تبعیت از ولایت فقیه و در رکاب ولایت بودن بفرمایید؟
به طور جدی شهید ارتباط عمیق و اساسی داشتند هم به جایگاه شخص امام (ره) و هم به ولایت فقیه، یعنی اساسا حکومت دینی پیامبر در صدر اسلام و بعد داستان غدیر یعنی اینکه در راس حکومت دینی یک فرد کارشناس فقهی و آگاه و مطلع از مبانی دینی و مبارز و شجاع وجود داشته باشد. بنابراین در همه سخنرانی ها تابعیت خود را از امام و ولایت فقیه اعلام می کنند. مثلا ایشان فهمیدند که امام در اوایل انقلاب وحدت کلمه را به عنوان یک رمز پیروزی معرفی می کنند و مردم باید هرچه قدر که می توانند در این زمینه قدم بردارند. لذا می بینیم که تلاش های ایشان در دوران انتخابات مجلس شورای اسلامی که منتهی به داستان ائتلاف بزرگ در راستای حمایت از حرف امام (ره) شد، ایشان تمام تلاش خود را می کردند که این ائتلاف شکل بگیردکه بعداً در این اعتلاف چند نفر بر علیه شهید شاه آبادی مصاحبه کردند و ایشان هیچگاه جوابی بر علیه آنان ندادند و می گفتند تمام زحمت های من برای ایجاد وحدت است، من می دانم با ایجاد وحدت امام خمینی(ره) را خوشحال کرده ام، دیگر چه لزومی دارد کار خودم را خراب کنم. شهید شاه آبادی در تمام لیست احزاب سال 58 بود، وی چرا باید دغدغه اعتلاف داشته باشد؟ چون امام دستور اعتلاف را داده بود و این موارد همه نشان دهنده تبعیت مطلق از امام و ولایت فقیه را دارد. واقعاً اگر شما بخواهید یک صفت از شهید شاه آبادی مطرح بکنید اخلاص را ذکر کنید.
بچه
ها را بر می داشتیم و به دنبال حاج آقا به روستاها می رفتیم. با توجه به تبلیغات
رژیم علیه روحانیت، ایشان جاهایی را انتخاب می کرد که سختی بیشتر و نیاز شدیدتری
داشته باشند و نوعا از نظر شرایط زندگی مشکل تر باشد.
به هنگام ورود ما بعضی از روستاها با عدم
استقبال روستاییان مواجه می شدیم. گاهی میشد در اثر تبلیغات سوء رژیم ، افراد
روستا به حدی با ما مخالفت میکردند که حتی از فروش نان به ما خودداری میکردند ؛
لذا ایشان همراه خودشان نان خشک و پنیر به
روستا می آوردند ؛ اما ایشان آنقدر در جذب و هدایت و ارشاد مردم حوصله و پشتکار به
خرج میدادند تا مردم را آگاه سازند
به طوری که رفتار روستاییان در روزهای آخر
اقامت ما با روزهای ورودمان ، تفاوتی توصیف ناپذیر داشت. مردم با اصرار و التماس میخواستند
از مراجعت ایشان جلوگیری نماییم.
امام خمینی (ره(
- این
شهید عزیز ..... مجاهدی شریف و خدمتگزاری مخلص برای اسلام بود.
- مبارک
باد بر حضرت بقیة الله چنین فداکاری و جانبازان در راه هدف بزرگ و اسلام عزیز که
با شهادت افتخار آمیز خود ، ملت عظیم الشان ایران به ویژه روحانیت عالی قدر را
سرفراز می نمایند.
مقام معظم رهبری :
- شهید
شاه آبادی ، یکی از افتخارات روحانیت مبارز بود . یک انسان پاکباز ، با اخلاص ،
فداکار ، کاری ، نستوه و خستگی ناپذیر و خوش روحیه . یک انسان نمونه و استثنایی
بود.
- این
عالم جلیل و مبارز صمیمی و خستگی ناپذیر، پاداش سال ها مجاهدت در راه خدا و تلاش
برای حاکمیت اسلام را با رحلتی چنین افتخار انگیز که موجب رضوان الهی و مجاورت
اولیاء الله است به دست آورد.
1) با وجود مشغله فراوان چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچگاه ایشان مسجد را رها نکردند و معتقد بودند ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم را تحت هر شرایطی باید حفظ کرد. در مسجد پای صحبت و درد دل مردم می نشستند و اگر احساس می کردند می توانند از مشکلی گره گشایی کنند، از هیچ تلاشی دریغ نمی کردند. حتی اگر صحبت طولانی می شد و وقت شان اقتضا نمی کرد، آدرس منزل را به افراد می دادند و می گفتند برای ادامه صحبت و طرح مسایل و مشکلات به منزل بیایند.نهایت اهمیت را برای رفع مشکلات و دغدغه های مردم قائل بودند. یادم نمی رود یک روز ایشان آمدند و گفتند:"سقف منزل یک پیرزن دچار مشکل شده اما متاسفانه من الان امکان حل مشکل او را ندارم. شما هدیه ای برای او بخرید که او بداند من به فکر او هستم".
2))شاید عجیب باشد، ولی ایشان در شبانه روز دو - سه ساعت بیشتر نمی خوابیدند و در منزل همیشه تلفن می بایست وصل باشد تا هر وقت کارشان داشتند، اطلاع پیدا کنند. مثلا می خواستیم با هم غذا بخوریم، اما تلفن اجازه نمی داد، یک بند زنگ می زد. یک بار شیطنتی کردم که کمی راحت باشند، اما خیلی زود متوجه شدند. یکی از پشتیها را جلوی پریز تلفن گذاشتم که دیده نشود و به بچه ها گفتم بروید کنار آقا جان بنشینید و آرام، طوری که متوجه نشوند دوشاخه تلفن را بکشید تا آقاجان دو لقمه غذا بخورند. اما تا بچه ها این کار را کردند و به محض این که تلفن قطع شد، ایشان متعجب شدند که چرا تلفن دیگر زنگ نمی زند. اول فکر کردند خراب شده، اما بعد خیلی زود متوجه شدند قضیه از چه قرار است!
3)بچه ها را بر میداشتیم و به دنبال آقا به روستاها می رفتیم. با توجه به تبلیغات ضدروحانی رژیم، ایشان جاهایی را انتخاب می کرد که سختی بیشتر و نیاز شدیدتر داشته باشند و به نوعی از نظر شرایط، زندگی در آنها مشکل تر باشد. در ورود ما به بعضی از روستاها با استقبال سرد روستائیان مواجه می شدیم. گاهی می شد که در اثر تبلیغات سوء رژیم علیه روحانیت، به حدی روستائیان با ما مخالفت می کردند که حتی از فروش نان به ما ابا داشتند، لذا ایشان به همراه خودشان نان خشک و پنیر می بردند. در همین روستاها آقا با شوق و علاقه ی فراوانی با شیوه های پیامبر گونه به هدایت و ارشاد مردم می کوشیدند و به ویژه توجه بیشتر ایشان بر روی نوجوانان و جوانان این گونه روستاها بود و می کوشیدند با برنامه های درسی، تفریحی، ورزشی و تربیتی خاصی که مورد توجه آنان باشد، در علاقمند ساختن آنان به اسلام مؤثر باشند. ایشان آن قدر در جذب مردم پشتکار و احساس مسئولیت به خرج می دادند تا مردم را آگاه سازند. رفتار روستائیان در روزهای آخر اقامت ما با روزهای ورودمان ،تفاوتی توصیف ناپذیر داشت. مردم با اصرار و التماس از خروج آقا از روستا جلوگیری می کردند و با گریه در جلو ماشین جمع می شدند واز آقا می خواستند که مجدداً در یک فرصت دیگر به ده بیایند، ولی ایشان به جای این کار که در رمضان بعد و یا محرم آینده به همان ده برگردند و از این روستای آماده و جذب شده استفاده کنند، این محل را به یک روحانی جدید می سپردند و خودشان به یک روستای دیگر می رفتند و روز از نو روزی از نو...
4)ایشان برای واپسین بار در جمع رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا سخنرانی کردند. پس از جلسه سخنرانی و اقامه نماز ، رزمندگان برای عرض ارادت به ایشان روی آوردند، برای جلوگیری از فشار و ازدحام، اطرافیان از برادران خواستند که از این کار صرف نظر نمایند؛ ولی آنان به واسطه عشق و علاقه بی پایانشان نسبت به روحانیت معظم، دست بردار نبودند ایشان در جمع مسئوولان پایگاه گفتند: این طور نیست که آن ها (رزمندگان) فقط علاقه مند باشند که روحانیون را ببوسند؛ بلکه ماهم علاقه مندیم آن ها را ببوسیم. اگر رزمندگان سر ناقابل ما را بخواهند، من تقدیمشان می کنم و این سر در مقابل آنها ارزشی ندارد!
به نقل از همسر شهید
5)ما زمانی که بچه مدرسه ای بودیم ، صبح زود و
پیش از روشنایی آفتاب، به سمت شیر پلا حرکت می کردیم ، به طوری که نماز صبح را در
شیر پلا می خواندیم ، به خانه برگشته و صبحانه می خوردیم و سپس راهی مدرسه می شدیم
و در همۀ این سفرها، ایشان سریع تر و پیش تر از ما حرکت می کردند». شیخ شهید ما با
این کارشان ، ضمن ورزش و تفریح ، به همراهی با خانواده در همان اوقات اندکی که
داشتند ، آشنایی فرزندانشان با ورزش و ... می پرداختند و حداکثر استفاده را از وقت
می کردند . همیشه این حدیث امام صادق (ع) را مد نظر داشتند که: سلامتی نعمتی است
پنهان که چون یافت شود ، فراموش شود و چون از دست رود ، به یاد آید .
شهید
شاه آبادی به اذعان همه نزدیکان شان، شخصی بسیار فعال، پرکار و خستگی ناپذیر
بودند، به گونه ای که حتی بسیاری مواقع، جوانان هم از همراهی و همپایی شان در می ماندند.
مسلماً چنین انسان پر کاری که لحظه ای از زندگی را به بیهودگی و بطالت نمی گذراند،
نیازمند بدنی قوی است که از انس با ورزش حاصل می شود.
«به نقل از حجت الاسلام والمسلمین سعید شاه آبادی »
6)به اتفاق ، درس می خواندیم و من بعضی از دروس جدید را نیز از ایشان فرا می گرفتم ، از جمله «ریاضیات» ،«فیزیک»و «زبان انگلیسی» سال آخر دبیرستان را نزد ایشان خواندم. ایشان از دقت نظر و استعداد خوبی برخوردار بودند و گاهی به دوستانش که اظهار سنگینی دروس دبیرستانی را می نمودند می گفتند: «این درس ها برای یک طلبه در حکم کلاس اول ابتدایی است» اگر خسته می شدیم ، ما را به استقامت و پشتکار تشویق می کردند.
« به نقل از مرحوم آیت الله سید محمد باقر موسوی همدانی »
6)شهید شاه آبادی اهمیت بسیار زیادی برای مسجد و
نماز جماعت قایل بودند ، به طوری که حتی در جلسات مهم مملکتی که با حضور شخصیت های
برجسته انقلاب تشکیل می شد، قبل از اذان ، جلسه را ترک می کرد و راهی مسجد می شد
تا نماز جماعت را اقامه کند.
می
گفت: من این قدر به مسجد و نماز جماعت اهمیت می دهم که حاضرم از آن طرف شهر بلند
شوم و بیایم و نماز را بخوانم و دو باره به جلسه برگردم. می گفت: نماز جماعت یک سنگر است و
روحانی باید در عین این که مبارزه می کند سنگر مسجد و مردمی بودن خودش را حفظ کند
و هر چقدر هم مسئولیت اجرایی داشته باشد نباید بعد ارشادی و تبلیغی را که وظیفه
اصلی اوست فراموش کند و صرفاً یک ماشین اجرایی شود.
7)شهید آیت الله شاه آبادی در اوایل ورود به روستای فشم، وقتی سراغ مسجد محّل را از اهالی می گیرند با مکانی متروکه رو به رو می شوند که با تلاش بسیار، پس از 2 روز، موفق به گشودن درب آن می شوند، مکانی که کف آن به قدری پستی و بلندی داشته که به عنوان مصلّی قابلیت استفاده نداشته اما ایشان به همراه فرزند (تنها مأمومشان) تا یک ماه به تنهایی به مسجد می رفتند، در حالی که هیچ کس برای اقتدا به ایشان، به مسجد نیامده و ایشان در بازگشت به منزل، به خاطر احتیاط به سبب ناهمواری سطح مسجد، نماز را اعاده می کردند، اما رفتن به مسجد را تعطیل نمی کردند. یک شب به سراغ جوان پهلوان و کشتی گیر محله می روند و با برقراری ارتباط با او و جوانان دیگر باب دوستی را می گشایند. سپس از همسر خود درخواست می کنند غذایی تهیه کرده و بدین ترتیب همراه با جوانان محله چندین شب متوالی به کوه نوردی می روند و آرام آرام پای آنان را به مسجد باز می کنند تا این که پس از مدتی آمدن به مسجد و نماز خواندن یا تنها نماز خواندن، به شهید شاه آبادی علاقه مند شده و به ایشان اقتدا می کنند.
8)یکی از چیزهایی که در رابطه با حاج آقا همیشه برای من جاودانه باقیمانده ، دوری ایشان از اسراف بود . همیشه بدترین میوه را از میوه فروشی می خریدند و می گفتند هیچ کس نیست این نعمت خدا را بخورد. حالا من این قسمت خراب میوه را جدا می کنم و بخش سالم آن را می خورم ، چه اشکالی دارد؟ آن وقت قشنگ میوه را پوست می گرفتند و انسان لذت می برد از این همه دقتشان. آخرین دیدارم با حاج آقا هیچ وقت فراموشم نمی شود. ایشان در کارهای خانه خیلی کمک حال حاج خانم بودند، آنطور نبود که بگویند کارهای خانه مال زن است، از هیچ کمکی دریغ نداشتند. یک روز قبل از آن که عازم جبهه شوند ، آخرین دیدار من با ایشان بود ،آن روز ماشین لباسشویی حاج خانم خراب بود و شهید شاه آبادی می خواستند آن را تعمیر کنند، من احساس کردم خیلی خسته هستند و چون دستشان بند بود و راضی نمی شدند کارشان را رها کنند و چیزی بخورند ، من برایشان آب پرتقال گرفتم و لیوان را به لبهایشان گذاشتم . در این هنگام یک نگاه محبت آمیزی به من کردند که تا عمق جانم نفوذ کرد و من هنوز دنبال آن نگاه هستم . در واقع ایشان با چشمانشان از من تشکر کردند. بعد هم همراهشان نماز را به جماعت خواندم ، تنها من و آقاجان، همراه با تعقیبات نمازی که بسیار در ذهنم مانده و هر لحظه یاد آن روز می افتم دگرگون می شوم. پسر من اولین نوه حاج آقا بود. ایشان فوق العاده به وی علاقمد بودند، زود به زود دلشان برای او تنگ می وشد و می آمدند و با محمد علی بازی می کردند. ایشان به زنان و تحصیل کردن آنها نیز فوق العاده اهمیت می دادند و می گفتند در زمان طاغوت بیشترین قشری که به آنان ظلم شد زنان بودند . عقیده داشتند زنان باید رشد کنند تا فرهنگ جامعه از ریشه متحول شود. به خاطر همین هم بود که خانه خودشان را تبدیل به حوزه علمیه کردند و ما هم در همین محل ، " تحریرالوسیله " را از ایشان یاد گرفتیم.
برگرفته از خاطرات خانم
خسروی
عروس
خانواده حاج مهدی شاه آبادی
9)حاج آقای محسنی می افزاید: غیر از دوچرخه سواری، مرحوم شهید شاه آبادی خیلی علاقه مند به شنا بودند و مرتب برای شنا با هم به امجدّیه (ورزشگاه شهید شیرودی فعلی) می رفتیم. بعداً که ایشان معمّم شدند دیگر نمی خواستند در جلوی مردم به خاطر حفظ شئون اسلامی داخل استخر بروند. به خاطر همین بعضی جمعه ها می رفتیم منظریه، پای کوه. آنجا دیگر دید نداشت. وارد منظریه می شدیم و ایشان لباس روحانیتشان را در می آوردند و زیر بوته ها قایم می کردند، بعد می رفتیم برای شنا. خیلی هم ایشان شنا را خوب بلد بودند. از سکوی دایو می پریدند و یا شنای سیصد متر می کردند. همچنین شمال هم با هم خیلی زیاد می رفتیم. ما توی بازار، قماش فروشی داشتیم و آن جا از تمام شهرستان های شمال مشتری ما بودند و از ما جنس می خریدند. چون آشنا بودیم به منزلشان می رفتیم. بعد هم با آن ها کنار دریا می رفتیم. جاهایی که خود محلی ها می شناختند و خلوت بود. با آقای شاه آبادی می رفتیم توی آب. شنای ایشان خیلی خوب بود. اهالی محل آن جا هم تعجب می کردند که یک روحانی بتواند به این خوبی در دریا شنا کند.
10)در واپسین سخنرانی اش قبل از شهادت که در مقر
لشکر ۲۵ کربلا ایراد نمود به نکته جالبی اشاره کرد که حاکی از عشق
به شهادت در راه خدا بود . آنجا که گفت:« اگر شهادت ، می تواند نظام توحیدی مان را
حفظ کند ؛ اگر شهادت می تواند دشمن را ذلیل کند ؛ اگر شهادت می تواند تفکر و بینش
اسلامی مان را به دنیا اعلام کند ، ما آماده این شهادتیم.»
بالاخره
در واپسین مرحله ای که آیت الله از مناطق جنگی جنوب بازدید می کرد ، در منطقه
عملیاتی جزیره مجنون در اثر انفجار و اصابت ترکش در حالی که در جمع رزمندگان اسلام
حضور داشت شربت شیرین شهادت را نوشیده و با پرواز خونین و ملکوتی خویش به ملاء
اعلی پیوست. تاریخ شهادت ۶/۲/۶۳مصادف شد با شب شهادت امام موسی الکاظم تا با
آن امام همام محشور گردد.