loader-img-2
loader-img-2
مهدی شاه آبادی سال 1309 در قم به دنیا آمد. در سال 1323 برای ادامه تحصیل در علوم دینی به دبیرستان مروی تهران رفت و 18 ساله بود که به لباس روحانیت ملبس شد. وی چند روز پس از کودتای 28 مرداد 1332 دستگیر و پس از مدتی آزاد شد. در سال 1334 یعنی در سن 25 سالگی، دوره سطح را به اتمام رساند و در تحصیل خارج فقه و اصول از محضر آیت الله بروجردی(ره)، امام خمینی (ره) و نیز آیت الله گلپایگانی (ره) و آیت الله حاج شیخ محمدعلی اراکی (ره) بهره مند شد. ساواک در طول سال های 1352 تا 1357 هفت بار حجت الاسلام شاه آبادی را دستگیر، زندانی و تبعید کرد. با به اوج رسیدن انقلاب و تصمیم حضرت امام خمینی(ره) برای بازگشت به وطن، شهید شاه آبادی همراه استاد شهید مرتضی مطهری و شهید آیت الله بهشتی در کمیته استقبال امام نقش فعالی داشت.  در 21 بهمن 1357 که حضرت امام (ره ) فرمان تاریخی لغو حکومت نظامی را صادر فرمود، در کنار شهید مطهری ماموریت ابلاغ این پیام را به تمامی اماکن و مراکز داشت. با پیروزی انقلاب اسلامی، مسوولیت نظارت بر کمیته های انقلاب شمیرانات و اطراف آن به عهده وی گذاشته شد. حجت الاسلام مهدی شاه آبادی در سال 1359 به نمایندگی از طرف مردم تهران به مجلس شورای اسلامی راه یافت. آخرین مسوولیت وی نمایندگی دوره دوم مجلس شورای اسلامی بود. حجت الاسلام مهدی شاه آبادی روز پنجم اردیبهشت 1363 راهی جبهه های دفاع مقدس و جزایر مجنون شد و در غروب پنج شنبه ششم اردیبهشت، بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ ارتش متجاوز صدام به شهادت رسید. مهم ترین کتاب هایی که تاکنون درباره شهید حجت الاسلام مهدی شاه آبادی منتشر شده اند، عبارتند از: ـ تبارنامه خونین / ستاد برگزاری مراسم روز روحانیت و جنگ تحمیلی/ 1366. ـ استادزاده‏ / حوزه علمیه شهید شاه آبادی / 1365. ـ مهمان پدر / نادره عزیزی نیک / نادره عزیزی نیک / 1381. ـ شهید حجت الاسلام و المسلمین حاج شیخ مهدی شاه آبادی / مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات / 1382. ـ زندگی و مبارزات حجت‏الاسلام و المسلمین شهید مهدی شاه آبادی / عبدالکاظم مجتبی زاده‏ / مرکز اسناد انقلاب اسلامی / 1384. رهبر فرزانه انقلاب با تمجید از مقام شامخ این شهید بزرگوار در خصوص مجاهدت ها و تلاش های خستگی ناپذیر و شبانه روزی شهید آیت الله مهدی شاه آبادی فرمودند: "شهید شاه آبادی یک انسان نمونه و استثنایی بود. یک بار من یادم نمی آید که در طول این دوستی چندین ساله ای که با این شهید عزیز داشتم، ببینم از کار خسته شده و آثار کسالت و انزجار از کار را من هرگز در چهره این مرد عزیز و بزرگوار ندیدم. شهید شاه آبادی به طور خلاصه یکی از افتخارات روحانیت مبارز بود، یک انسان پاکباز، با اخلاق، فداکار، کاری، نستوه و خستگی ناپذیر و خوش روحیه. من به خوش روحیه گی این انسان، کم آدم دیدم."

شهید آیت الله مهدی شاه آبادی، فرزند برومند مرحوم آیت الله العظمی میرزا محمدعلی شاه آبادی، استاد عرفان امام خمینی (ره) و از نزدیکان بیت بنیانگذار انقلاب اسلامی بوده و دوستی بسیار نزدیکی با امام راحل و فرزند گرانقدرشان، مرحوم آقا مصطفی خمینی داشتند.
در همین راستا به مناسبت سالگرد شهادت این یار دیرین خمینی کبیر گفت و گویی را با فرزند ارشد ایشان، حجه الاسلام سعید شاه آبادی انجام دادیم که در پی می آید.

-با توجه به گذشت 27 سال از شهادت مرحوم شاه آبادی برای مخاطبان ما که اکثراً جوان هستند و ممکن است شناختی از خصوصیات رفتاری این شهید بزرگوار نداشته باشند، بفرمایید ارتباط وی با فرزندان و خانواده چگونه بود؟

 من سعید شاه آبادی هستم فرزند اول شهید مهدی شاه آبادی متولد 1337 و شهادت پدرم هم در سال 1363 بوده و تقریباً 26 سال سن داشتم و ارتباطات و خاطرات زیادی با شهید داشتم. خانواده ما تا سال 1350 در قم زندگی می کردند یعنی حدود 13 سال اول زندگی من و تقریباً می توانم بگویم که سن کودکی و نوجوانی ام را در کنار ایشان در قم سپری کردم.

 ارتباط بین پدر و من واقعاً یک ارتباط دوستانه بود که در این ارتباط دوستانه حریم ها کاملاً حفظ می شد یعنی دوستی ها و رفاقت ها در اوج خودش ولی ابهت، وقار و حریم ایشان برای همه خانواده محفوظ بود. من موارد زیادی از بازی ها و ورزش های دوره کودکی و نوجوانی و حتی بخش هایی از دوره جوانی ام را در کنار شهید بوده ام و ارتباط زیادی با پدر داشته ام.

 به همراه پدر در دهه 40 بارها برای تبلیغ به روستاها می رفتیم که در بسیاری از موارد دیگر اعضای خانواده همراه ما نبودند و شرایط برای حضور آنها فراهم نبود. ورزش در زندگی پدرم نقش خیلی مهمی داشت و ایشان بسیار مقید بودند به برنامه های تفریحی و ورزشی، در مجموع انسان با نشاط و با روحیه ای بودند و فیزیک بدنی بسیار متناسبی برای ورزش داشتند. من به همراه پدرم کوهنوردی های بسیاری می رفتیم و حتی در سن جوانی هم که ایشان سن بالاتری داشتند و من فکر می کردم کوهنورد شدم ولی بازهم من از پدر کم می آوردم.

 شهید شاه آبادی روحانی پر تحرک با روابط عمومی بالا و جوان گرا در عین اینکه جایگاه علمی ایشان بر کسی پوشیده نبود و عضو جامعه مدرسین حوزه علمیه قم بودند که در دهه چهل ایشان از امضاء کننده های نامه به شاه و هویدا در ماجراهای تبعید و حصر امام، قیام 15 خرداد 1342 و 000 نقش بسزایی داشتند و در عین حال فرزند استاد میرزا محمدعلی شاه آبادی هستند که استاد عرفان امام(ره) بودند. اینها به طور کلی یک شخصیت ممتاز علمی، معنوی، سیاسی به ایشان می دهد.

-به عنوان نزدیک ترین فرد به پدرتان (شهید شاه آبادی) توضیح دهید که ایشان در شکل گیری انقلاب اسلامی چه نقشی داشتند؟

 زمانی که شهید وارد تهران شد حضورش در مبارزات، جدی و بیشتر شد. یکی از کارهای مهم ایشان که از هر روحانی ساخته نبود، ارتباط با گروه های مبارز مسلح بود. این گروه ها با ایده های دینی از حدود سال 43-1340 شکل گرفته بودند و در سال 1350 جدی تر فعالیت می کردند البته ایده کلی امام با مبارزه مسلحانه مطابقت نداشت و حضور مردم در صحنه را قبول داشت ولی به هر حال این گروه ها فعالیت می کردند که اعضای آنها بچه های مذهبی، داغ، انقلابی و کم طاقت بودند. و درست است که از دل هیئت های مذهبی بیرون آمده بودند و انسان بسیار معتقد و دینداری بودند ولی چون در خانه تیمی حضور داشتند و ارتباط آنها با روحانیت و هیئت و مسجد قطع می شد، لطمه می خوردند و بخش زیادی از آنها در سال 1354 تغییر مواضع ایدئولوژیک دادند و کمونیست شدند و خیلی از آنها هم که مسلمان می ماندند، بنیه های اعتقادی اشان به تدریج تحلیل می رفت و کم می شد.

 شرایط زندگی مخفیانه و تیمی به این صورت بود. در این شرایط یک روحانی که مقبولیت داشته باشد که اهل مبارزه است و این پذیرش در اهل مبارز وجود داشته باشد که آدمی است که می تواند اطلاعات امنیتی را حفظ کند و به هر حال با خیلی از انسان های دیگر متفاوت است و می توان به او اعتماد کرد، شهید شاه آبادی این ویژگی را داشت و این اعتماد را در گروه مبارزین ایجاد کرده بود و به همین جهت در خانه های تیمی با افراد مبارز تعامل برقرار کرد.

 دلیل اصلی برقراری ارتباط با گروه مبارزین توسط شهید این بود که بتواند شبهادت دینی آن افراد را برطرف کند و ایشان مقید بود که بنیه های اعتقادی بچه های مبارز را تقویت کند تا آنها منحرف نشوند.

-شهید شاه آبادی در دوران مبارزه بارها توسط رژیم پهلوی دستگیر و تبعید شدند، آیا این ظلم و جور باعث دلسردی ایشان در راه مبارزات شد؟

 دستگیری های ایشان از تیر 1352 شروع شد و زندان های سخت، شکنجه ها و بی خبری خانواده از ایشان تکرار می شد. معمولاً در این زندان ها رژیم اطلاعات کمی از شهید شاه آبادی را به دست می آورد. بنابراین ایشان در این سال ها اصرار نداشتند تا در زندان مقاومت کنند ولی در عین حال التماس و ظلمت پذیری هم نمی کردند و این هنر ایشان بود که ضمن حفظ صلابت خودش اطلاعات را لو ندهند و بتواند خودش را به فرد ساده ای که اهل مبارزات نیست به آنها معرفی کند.

 بنابراین زندان ها خیلی طولانی نبودند. در سال 1355 شیوه مبارزه ایشان تغییر کرد و گروه های مبارزاتی وجود نداشتند و جدی نبودند و تغییر مواضع در سازمان مجاهدین خلق باعث شده بود که عده زیادی کمونیست شده و مسلمانان گروه های مبارزاتی را ترور کنند. در این سال ها ایشان منبرها و سخنرانی ها را مشابه دهه 1340 برپا می کردند. زمانی که این مبارزات علنی شد منجر به تبعید شهید شاه آبادی به بانه شد. اما این ترفند رژیم نیز جواب نداد و آن قدر افراد اهل تسنن با ایشان حشر و نشر و تعامل کردند که ایشان نماز را در مساجد می خواندند و پیوسته با علمای اهل تسنن در ارتباط بودند. به هر حال نوع برخورد ایشان جذب کننده بود و معتقد بودند که در حال حاضر شاهی است که باید او را بیرون کنیم و وقت اختلاف دیرینه نیست.

-از فعالیت های ایشان در سال های بعد از انقلاب برای مخاطبان ما تعریف کنید و بفرمایید که در سال های جنگ تحمیلی با وجود اینکه می توانستند در پشت جبهه بمانند، چطور شد که رفتن به خط مقدم جبهه و در کنار رزمندگان بودن را انتخاب کردند که همین مسئله باعث شهادت ایشان نیز شد؟

 در آن زمان خیلی ها بودند که می گفتند: ما که برای انقلاب زحمت کشیدیم، کتک خورده ایم، زندان رفته ایم و .... تا به پیروزی رسیدیم، حالا باید نفسی بکشیم و زندگی کنیم ولی شهید شاه آبادی این منطق را نداشت و می گفت: جز این است که زمانی که عاشقی به دنبال معشوق است و برای رسیدن به او زحمت می کشد، تا به او رسید و او را بدست آورد می خوابد؟

انقلاب و پیروزی انقلاب اسلامی حکم معشوق شهید شاه آبادی را داشت و برای رسیدن به آن زحمت کشیده بود. بعد از انقلاب پیدا کردن شهید برای ما هم سخت شده بود. ایشان روزی دو ساعت می خوابید و همه می دانستند که اگر با او کار دارند از ساعت یک تا پنج صبح می توانند تماس بگیرند و ایشان را در خانه ملاقات کنند. ایشان از همین ساعات کمی که در منزل بودند نیز برای ملاقات مجروحین به بیمارستان می رفتند در حالی که هیچ مسئولیتی در این زمینه نداشتند و صرفاً برای دلگرمی و تقویت روحیه مجروحین به بیمارستان می رفتند.

 شهید از زمانی که در مجلس کار می کرد نیز از تعطیلی های دو روزه مجلس نهایت استفاده را می کرد و به همراه عده ای دیگر از نمایندگان و اهالی مسجد و محله به جبهه می رفتند و با رزمندگان ملاقات می کردند. به طوری که واقعاً تعداد رفت و آمد شهید شاه آبادی به جبهه قابل شمارش نبود.

 ایشان معتقد بودند که مسئله اول در نظام آن زمان، جنگ است و رفتن به خط مقدم از واجبات است و وقتی جوانانی را می دیدند که از تمام امیال جوانی، کار، دانشگاه و دنیای خود می گذشتند و به جبهه ها می رفتند راضی نمی شدند که در مجلس پشت میز بنشینند. به هر حال عشق ایشان جبهه و هر کاری بود که بتواند به تثبیت انقلاب نوپای اسلامی ایران کمک کند.

-نحوه شهادت ایشان چگونه بود؟

 جمع کوچکی بودند به همراه برادر کوچک من مسعود شاه آبادی و مهندس چمران و مهندس تاتاری نماینده زاهدان درجزیره مجنون که بر اثر اصابت ترکشی از خمپاره رژیم دشمن فقط پدر من در آن جمع 12 نفره به شهادت می رسد.

-اگر خاطره ای ویژه و شنیدنی از شهید شاه آبادی به یاد دارید که تا به حال در جایی گفته نشده است، برای مخاطبان ما بگویید؟

 یکی داستان زندان است که وقتی بازجو می دید که شکنجه ها اثر نمی کند و شهید انسان بسیار عاطفی است سعی می کند از این راه به ایشان ضربه بزند و او را تخلیه اطلاعاتی کند لذا می دانید که یک زندانی بیشترین نیازش ارتباط با خانواده است. مخصوصاً که شهید شاه آبادی فرزندان زیادی داشتند و فکر می کنم در این زندان، مادر بر سر فرزند آخر ایشان هم حامله بوده باشند. بازجو به تلفن خانه زنگ می زند و صدای مادرم که از پشت خط می آمده، بسیار برای پدرم دلتنگی ایجاد می کرده و در این شرایط بازجو به شهید می گوید که دوست داری با همسرت حرف بزنی و ایشان را وسوسه می کند ولی شهید شاه آبادی می خندند و جواب نمی دهند و دوباره شکنجه ها شروع می شود. در مرحله بعدی مجدداً به خانه زنگ می زنند و دوباره همان کار را تکرار می کنند این بار شهید گوشی را می گیرند ولی حرف نمی زنند و می فرمایند که هنوز قیمت من را نمی دانی و من بیشتر از این ها می ارزم.

 ایشان بسیار عاطفی بودند ولی در راه رسیدن به آرمان های انقلاب با کسی شوخی نداشتند و اصلاً کوتاه نمی آمدند همان طور که خاطره ای در این باره از پدرم دارم که برایتان بگویم. من برادری داشتم که در سن 15 سالگی به طرز مشکوکی در استخر غرق شد، اگر بخواهم نوع تعامل مجید با پدرم را بگویم خیلی زمان می برد ولی به خاطر کسالتی که داشت و دکتر او را از تحصیل منع کرده بود حداقل یک سال بود که مدرسه نمی رفت و با پدر همه جا می رفت حتی در جلسات مجلس و جامعه روحانیت و پدر واقعاً مجید را به طور ویژه دوست داشت و مجید هم واقعاً پسری باهوش بود و ناراحتی صرع داشت که روزی یک بار رعشه می گرفت و حدود 3 دقیقه اوضاع سلامتی اش بسیار بحرانی می شد. خرداد 1361 در یک اتفاق عجیب مجید در استخر غرق می شود و وقتی این خبر را برای پدر می آورند، شهید شاه آبادی بسیار غمگین و شکسته می شوند. یادم هست که 2 روز قبل از این اتفاق استاندار لرستان با پدر قرار گذاشته بودند که در تشییع جنازه 50 شهید لرستان شرکت کنند و وقتی این اتفاق می افتد دکتر نوریان زنگ می زند و می گوید که آقا مجید مرحوم شده و آقای شاه آبادی نمی تواند در مراسم تشییع جنازه 50 شهید شرکت کند. بعد از مراسم دفن مجید در بهشت زهرا شهید شاه آبادی به دکتر نوریان می گوید برویم کردستان و با ممانعت دکتر روبرو می شوند و در جواب می گوید مگر آن ها بچه های من نبودند و از همان بهشت زهرا به فرودگاه می روند و به لرستان سفر می کنند.

-دیدگاه شهید شاه آبادی را در رابطه با تبعیت از ولایت فقیه و در رکاب ولایت بودن بفرمایید؟

 به طور جدی شهید ارتباط عمیق و اساسی داشتند هم به جایگاه شخص امام (ره) و هم به ولایت فقیه، یعنی اساسا حکومت دینی پیامبر در صدر اسلام و بعد داستان غدیر یعنی اینکه در راس حکومت دینی یک فرد کارشناس فقهی و آگاه و مطلع از مبانی دینی و مبارز و شجاع وجود داشته باشد. بنابراین در همه سخنرانی ها تابعیت خود را از امام و ولایت فقیه اعلام می کنند. مثلا ایشان فهمیدند که امام در اوایل انقلاب وحدت کلمه را به عنوان یک رمز پیروزی معرفی می کنند و مردم باید هرچه قدر که می توانند در این زمینه قدم بردارند. لذا می بینیم که تلاش های ایشان در دوران انتخابات مجلس شورای اسلامی که منتهی به داستان ائتلاف بزرگ در راستای حمایت از حرف امام (ره) شد، ایشان تمام تلاش خود را می کردند که این ائتلاف شکل بگیردکه بعداً در این اعتلاف چند نفر بر علیه شهید شاه آبادی مصاحبه کردند و ایشان هیچگاه جوابی بر علیه آنان ندادند و می گفتند تمام زحمت های من برای ایجاد وحدت است، من می دانم با ایجاد وحدت امام خمینی(ره) را خوشحال کرده ام، دیگر چه لزومی دارد کار خودم را خراب کنم. شهید شاه آبادی در تمام لیست احزاب سال 58 بود، وی چرا باید دغدغه اعتلاف داشته باشد؟ چون امام دستور اعتلاف را داده بود و این موارد همه نشان دهنده تبعیت مطلق از امام و ولایت فقیه را دارد. واقعاً اگر شما بخواهید یک صفت از شهید شاه آبادی مطرح بکنید اخلاص را ذکر کنید.



بچه ها را بر می داشتیم و به دنبال حاج آقا به روستاها می رفتیم. با توجه به تبلیغات رژیم علیه روحانیت، ایشان جاهایی را انتخاب می کرد که سختی بیشتر و نیاز شدیدتری داشته باشند و نوعا از نظر شرایط زندگی مشکل تر باشد.

 به هنگام ورود ما بعضی از روستاها با عدم استقبال روستاییان مواجه می شدیم. گاهی میشد در اثر تبلیغات سوء رژیم ، افراد روستا به حدی با ما مخالفت میکردند که حتی از فروش نان به ما خودداری میکردند ؛

 لذا ایشان همراه خودشان نان خشک و پنیر به روستا می آوردند ؛ اما ایشان آنقدر در جذب و هدایت و ارشاد مردم حوصله و پشتکار به خرج میدادند تا مردم را آگاه سازند

 به طوری که رفتار روستاییان در روزهای آخر اقامت ما با روزهای ورودمان ، تفاوتی توصیف ناپذیر داشت. مردم با اصرار و التماس میخواستند از مراجعت ایشان جلوگیری نماییم.
 



امام خمینی (ره(
-
این شهید عزیز ..... مجاهدی شریف و خدمتگزاری مخلص برای اسلام بود.
-
مبارک باد بر حضرت بقیة الله چنین فداکاری و جانبازان در راه هدف بزرگ و اسلام عزیز که با شهادت افتخار آمیز خود ، ملت عظیم الشان ایران به ویژه روحانیت عالی قدر را سرفراز می نمایند.
مقام معظم رهبری :
-
شهید شاه آبادی ، یکی از افتخارات روحانیت مبارز بود . یک انسان پاکباز ، با اخلاص ، فداکار ، کاری ، نستوه و خستگی ناپذیر و خوش روحیه . یک انسان نمونه و استثنایی بود.
-
این عالم جلیل و مبارز صمیمی و خستگی ناپذیر، پاداش سال ها مجاهدت در راه خدا و تلاش برای حاکمیت اسلام را با رحلتی چنین افتخار انگیز که موجب رضوان الهی و مجاورت اولیاء الله است به دست آورد.





1) با وجود مشغله فراوان چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچگاه ایشان مسجد را رها نکردند و معتقد بودند ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم را تحت هر شرایطی باید حفظ کرد. در مسجد پای صحبت و درد دل مردم می نشستند و اگر احساس می کردند می توانند از مشکلی گره گشایی کنند، از هیچ تلاشی دریغ نمی کردند. حتی اگر صحبت طولانی می شد و وقت شان اقتضا نمی کرد، آدرس منزل را به افراد می دادند و می گفتند برای ادامه صحبت و طرح مسایل و مشکلات به منزل بیایند.نهایت اهمیت را برای رفع مشکلات و دغدغه های مردم قائل بودند. یادم نمی رود یک روز ایشان آمدند و گفتند:"سقف منزل یک پیرزن دچار مشکل شده اما متاسفانه من الان امکان حل مشکل او را ندارم. شما هدیه ای برای او بخرید که او بداند من به فکر او هستم".

2))شاید عجیب باشد، ولی ایشان در شبانه روز دو - سه ساعت بیشتر نمی خوابیدند و در منزل همیشه تلفن می بایست وصل باشد تا هر وقت کارشان داشتند، اطلاع پیدا کنند. مثلا می خواستیم با هم غذا بخوریم، اما تلفن اجازه نمی داد، یک بند زنگ می زد. یک بار شیطنتی کردم که کمی راحت باشند، اما خیلی زود متوجه شدند. یکی از پشتیها را جلوی پریز تلفن گذاشتم که دیده نشود و به بچه ها گفتم بروید کنار آقا جان بنشینید و آرام، طوری که متوجه نشوند دوشاخه تلفن را بکشید تا آقاجان دو لقمه غذا بخورند. اما تا بچه ها این کار را کردند و به محض این که تلفن قطع شد، ایشان متعجب شدند که چرا تلفن دیگر زنگ نمی زند. اول فکر کردند خراب شده، اما بعد خیلی زود متوجه شدند قضیه از چه قرار است!

3)بچه ها را بر میداشتیم و به دنبال آقا به روستاها می رفتیم. با توجه به تبلیغات ضدروحانی رژیم، ایشان جاهایی را انتخاب می کرد که سختی بیشتر و نیاز شدیدتر داشته باشند و به نوعی از نظر شرایط، زندگی در آنها مشکل تر باشد. در ورود ما به بعضی از روستاها با استقبال سرد روستائیان مواجه می شدیم. گاهی می شد که در اثر تبلیغات سوء رژیم علیه روحانیت، به حدی روستائیان با ما مخالفت می کردند که حتی از فروش نان به ما ابا داشتند، لذا ایشان به همراه خودشان نان خشک و پنیر می بردند. در همین روستاها آقا با شوق و علاقه ی فراوانی با شیوه های پیامبر گونه به هدایت و ارشاد مردم می کوشیدند و به ویژه توجه بیشتر ایشان بر روی نوجوانان و جوانان این گونه روستاها بود و می کوشیدند با برنامه های درسی، تفریحی، ورزشی و تربیتی خاصی که مورد توجه آنان باشد، در علاقمند ساختن آنان به اسلام مؤثر باشند. ایشان آن قدر در جذب مردم پشتکار و احساس مسئولیت به خرج می دادند تا مردم را آگاه سازند. رفتار روستائیان در روزهای آخر اقامت ما با روزهای ورودمان ،تفاوتی توصیف ناپذیر داشت. مردم با اصرار و التماس از خروج آقا از روستا جلوگیری می کردند و با گریه در جلو ماشین جمع می شدند واز آقا می خواستند که مجدداً در یک فرصت دیگر به ده بیایند، ولی ایشان به جای این کار که در رمضان بعد و یا محرم آینده به همان ده برگردند و از این روستای آماده و جذب شده استفاده کنند، این محل را به یک روحانی جدید می سپردند و خودشان به یک روستای دیگر می رفتند و روز از نو روزی از نو...

4)ایشان برای واپسین بار در جمع رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا سخنرانی کردند. پس از جلسه سخنرانی و اقامه نماز ، رزمندگان برای عرض ارادت به ایشان روی آوردند، برای جلوگیری از فشار و ازدحام، اطرافیان از برادران خواستند که از این کار صرف نظر نمایند؛ ولی آنان به واسطه عشق و علاقه بی پایانشان نسبت به روحانیت معظم، دست بردار نبودند ایشان در جمع مسئوولان پایگاه گفتند: این طور نیست که آن ها (رزمندگان) فقط علاقه مند باشند که روحانیون را ببوسند؛ بلکه ماهم علاقه مندیم آن ها را ببوسیم. اگر رزمندگان سر ناقابل ما را بخواهند، من تقدیمشان می کنم و این سر در مقابل آنها ارزشی ندارد!

به نقل از همسر شهید

5)ما زمانی که بچه مدرسه ای بودیم ، صبح زود و پیش از روشنایی آفتاب، به سمت شیر پلا حرکت می کردیم ، به طوری که نماز صبح را در شیر پلا می خواندیم ، به خانه برگشته و صبحانه می خوردیم و سپس راهی مدرسه می شدیم و در همۀ این سفرها، ایشان سریع تر و پیش تر از ما حرکت می کردند». شیخ شهید ما با این کارشان ، ضمن ورزش و تفریح ، به همراهی با خانواده در همان اوقات اندکی که داشتند ، آشنایی فرزندانشان با ورزش و ... می پرداختند و حداکثر استفاده را از وقت می کردند . همیشه این حدیث امام صادق (ع) را مد نظر داشتند که: سلامتی نعمتی است پنهان که چون یافت شود ، فراموش شود و چون از دست رود ، به یاد آید .
شهید شاه آبادی به اذعان همه نزدیکان شان، شخصی بسیار فعال، پرکار و خستگی ناپذیر بودند، به گونه ای که حتی بسیاری مواقع، جوانان هم از همراهی و همپایی شان در می ماندند. مسلماً چنین انسان پر کاری که لحظه ای از زندگی را به بیهودگی و بطالت نمی گذراند، نیازمند بدنی قوی است که از انس با ورزش حاصل می شود.

«به نقل از حجت الاسلام والمسلمین سعید شاه آبادی »

6)به اتفاق ، درس می خواندیم و من بعضی از دروس جدید را نیز از ایشان فرا می گرفتم ، از جمله «ریاضیات» ،«فیزیک»و «زبان انگلیسی» سال آخر دبیرستان را نزد ایشان خواندم. ایشان از دقت نظر و استعداد خوبی برخوردار بودند و گاهی به دوستانش که اظهار سنگینی دروس دبیرستانی را می نمودند می گفتند: «این درس ها برای یک طلبه در حکم کلاس اول ابتدایی است» اگر خسته می شدیم ، ما را به استقامت و پشتکار تشویق می کردند.

« به نقل از مرحوم آیت الله سید محمد باقر موسوی همدانی »

6)شهید شاه آبادی اهمیت بسیار زیادی برای مسجد و نماز جماعت قایل بودند ، به طوری که حتی در جلسات مهم مملکتی که با حضور شخصیت های برجسته انقلاب تشکیل می شد، قبل از اذان ، جلسه را ترک می کرد و راهی مسجد می شد تا نماز جماعت را اقامه کند.
می گفت: من این قدر به مسجد و نماز جماعت اهمیت می دهم که حاضرم از آن طرف شهر بلند شوم و بیایم و نماز را بخوانم و دو باره به جلسه برگردم. می گفت: نماز جماعت یک سنگر است و روحانی باید در عین این که مبارزه می کند سنگر مسجد و مردمی بودن خودش را حفظ کند و هر چقدر هم مسئولیت اجرایی داشته باشد نباید بعد ارشادی و تبلیغی را که وظیفه اصلی اوست فراموش کند و صرفاً یک ماشین اجرایی شود.

7)شهید آیت الله شاه آبادی در اوایل ورود به روستای فشم، وقتی سراغ مسجد محّل را از اهالی می گیرند با مکانی متروکه رو به رو می شوند که با تلاش بسیار، پس از 2 روز، موفق به گشودن درب آن می شوند، مکانی که کف آن به قدری پستی و بلندی داشته که به عنوان مصلّی قابلیت استفاده نداشته اما ایشان به همراه فرزند (تنها مأمومشان) تا یک ماه به تنهایی به مسجد می رفتند، در حالی که هیچ کس برای اقتدا به ایشان، به مسجد نیامده و ایشان در بازگشت به منزل، به خاطر احتیاط به سبب ناهمواری سطح مسجد، نماز را اعاده می کردند، اما رفتن به مسجد را تعطیل نمی کردند. یک شب به سراغ جوان پهلوان و کشتی گیر محله می روند و با برقراری ارتباط با او و جوانان دیگر باب دوستی را می گشایند. سپس از همسر خود درخواست می کنند غذایی تهیه کرده و بدین ترتیب همراه با جوانان محله چندین شب متوالی به کوه نوردی می روند و آرام آرام پای آنان را به مسجد باز می کنند تا این که پس از مدتی آمدن به مسجد و نماز خواندن یا تنها نماز خواندن، به شهید شاه آبادی علاقه مند شده و به ایشان اقتدا می کنند.

8)یکی از چیزهایی که در رابطه با حاج آقا همیشه برای من جاودانه باقیمانده ، دوری ایشان از اسراف بود . همیشه بدترین میوه را از میوه فروشی می خریدند و می گفتند هیچ کس نیست این نعمت خدا را بخورد. حالا من این قسمت خراب میوه را جدا می کنم و بخش سالم آن را می خورم ، چه اشکالی دارد؟ آن وقت قشنگ میوه را پوست می گرفتند و انسان لذت می برد از این همه دقتشان. آخرین دیدارم با حاج آقا هیچ وقت فراموشم نمی شود. ایشان در کارهای خانه خیلی کمک حال حاج خانم بودند، آنطور نبود که بگویند کارهای خانه مال زن است، از هیچ کمکی دریغ نداشتند. یک روز قبل از آن که عازم جبهه شوند ، آخرین دیدار من با ایشان بود ،آن روز ماشین لباسشویی حاج خانم خراب بود و شهید شاه آبادی می خواستند آن را تعمیر کنند، من احساس کردم خیلی خسته هستند و چون دستشان بند بود و راضی نمی شدند کارشان را رها کنند و چیزی بخورند ، من برایشان آب پرتقال گرفتم و لیوان را به لبهایشان گذاشتم . در این هنگام یک نگاه محبت آمیزی به من کردند که تا عمق جانم نفوذ کرد و من هنوز دنبال آن نگاه هستم . در واقع ایشان با چشمانشان از من تشکر کردند. بعد هم همراهشان نماز را به جماعت خواندم ، تنها من و آقاجان، همراه با تعقیبات نمازی که بسیار در ذهنم مانده و هر لحظه یاد آن روز می افتم دگرگون می شوم. پسر من اولین نوه حاج آقا بود. ایشان فوق العاده به وی علاقمد بودند، زود به زود دلشان برای او تنگ می وشد و می آمدند و با محمد علی بازی  می کردند. ایشان به زنان و تحصیل کردن آنها نیز فوق العاده اهمیت می دادند و می گفتند در زمان طاغوت بیشترین قشری که به آنان ظلم شد زنان بودند . عقیده داشتند زنان باید رشد کنند تا فرهنگ جامعه از ریشه متحول شود. به خاطر همین هم بود که خانه خودشان را تبدیل به حوزه علمیه کردند و ما هم در همین محل ، " تحریرالوسیله " را از ایشان یاد گرفتیم.

برگرفته از خاطرات خانم خسروی
عروس خانواده حاج مهدی شاه آبادی

9)حاج آقای محسنی می افزاید: غیر از دوچرخه سواری، مرحوم شهید شاه آبادی خیلی علاقه مند به شنا بودند و مرتب برای شنا با هم به امجدّیه (ورزشگاه شهید شیرودی فعلی) می رفتیم. بعداً که ایشان معمّم شدند دیگر نمی خواستند در جلوی مردم به خاطر حفظ شئون اسلامی داخل استخر بروند. به خاطر همین بعضی جمعه ها می رفتیم منظریه، پای کوه. آنجا دیگر دید نداشت. وارد منظریه می شدیم و ایشان لباس روحانیتشان را در می آوردند و زیر بوته ها قایم می کردند، بعد می رفتیم برای شنا. خیلی هم ایشان شنا را خوب بلد بودند. از سکوی دایو می پریدند و یا شنای سیصد متر می کردند. همچنین شمال هم با هم خیلی زیاد می رفتیم. ما توی بازار، قماش فروشی داشتیم و آن جا از تمام شهرستان های شمال مشتری ما بودند و از ما جنس می خریدند. چون آشنا بودیم به منزلشان می رفتیم. بعد هم با آن ها کنار دریا می رفتیم. جاهایی که خود محلی ها می شناختند و خلوت بود. با آقای شاه آبادی می رفتیم توی آب. شنای ایشان خیلی خوب بود. اهالی محل آن جا هم تعجب می کردند که یک روحانی بتواند به این خوبی در دریا شنا کند.

10)در واپسین سخنرانی اش قبل از شهادت که در مقر لشکر ۲۵ کربلا ایراد نمود به نکته جالبی اشاره کرد که حاکی از عشق به شهادت در راه خدا بود . آنجا که گفت:« اگر شهادت ، می تواند نظام توحیدی مان را حفظ کند ؛ اگر شهادت می تواند دشمن را ذلیل کند ؛ اگر شهادت می تواند تفکر و بینش اسلامی مان را به دنیا اعلام کند ، ما آماده این شهادتیم
بالاخره در واپسین مرحله ای که آیت الله از مناطق جنگی جنوب بازدید می کرد ، در منطقه عملیاتی جزیره مجنون در اثر انفجار و اصابت ترکش در حالی که در جمع رزمندگان اسلام حضور داشت شربت شیرین شهادت را نوشیده و با پرواز خونین و ملکوتی خویش به ملاء اعلی پیوست. تاریخ شهادت ۶/۲/۶۳مصادف شد با شب شهادت امام موسی الکاظم تا با آن امام همام محشور گردد.

 


خبر شهادت را چه زمانی شنیدید؟
شب شهادت ایشان که شب جمعه بود، من خوابشان را دیدم و چون می خواستم به قم بروم، بلند شدم و سحری خوردم تا فردا روزه بگیرم، چون روز شهادت امام موسی بن جعفر (ع) بود. بچه ها همه به کوه رفته بودند و نبودند. من عین جریانی که اتفاق افتاده بود را در خواب دیدم که ایشان زمان رفتن دیرشان شده بود و من به ایشان رسیدگی می کردم و بعد رفتند و بعد هم خبر شهادت را آوردند.
در خواب خیلی بی تابی می کردم، اما برعکس در بیداری این حالت را نداشتم. من قبل از شهادت ایشان مصیبت های زیادی دیده بودم و خدا صبورم کرده بود. پدرم 4 ماه پیش از آن، مرحوم شده بود. برادرها و بچه ام مجید - سال قبلش فوت کرده بودند و خلاصه خیلی ناراحت بودم و حاج آقا خیلی رعایتم می کردند و خوب، طبیعی است که علاقه من به ایشان هم بیشتر می شد، طوری که از خدا می خواستم کمکم کند. قلب آدم گنجایش دو عشق را ندارد و محبت ایشان تمام قلب مرا گرفته بود. می گفتم دیگر جایی برای محبت خدا نمانده است و خیلی ناراحت بودم که چرا این قدر علاقه ام به ایشان زیاد شده است.
فردای شبی که این خواب را دیدم، وقتی تلفن زنگ زد، اصلا نمی توانستم بلند شوم و گوشی را بردارم. همین طور خزیدم تا نزدیک تلفن. مهندس چمران پشت خط بودند. البته آن موقع، مستقیم خبر شهادت را ندادند و سراغ بچه ها را گرفتند، اما همین که خودشان پشت خط تلفن نبودند، فهمیدم که مساله ای پیش آمده است. نمی توانستم شهادت ایشان را قبول کنم و می گفتم لابد مجروح شده اند.
هر چه اصرار کردم مهندس چمران چیزی نگفتند. می گفتند: ایشان برای خط رفته اند و طوری نشده، اما من احساس کردم اتفاقی افتاده است. با این حال به آن شکل بیتابی نکردم و تنها از خدا خواستم به من و بچه هایم که کوچک بودند، کمک کند تا بتوانم وظیفه ام را درست انجام دهم. الحمدلله خدا هم کمک کرد و بچه هایم حتی یک بار هم مرا گریان ندیدند. در واقع نگذاشتم گریه مرا ببینند.
منبع:برنا
یک بار از همین مساله که به بچه ها سفارش ساکت بودن می کردند استفاده کردم و گفتم آقا شما که این قدر دیر به منزل می آیید، من اعصابم ناراحت می شود و صدای ماشین، در خانه می پیچد و بیدارم می کند و دیگر خوابم نمی برد. بنابراین هر کجا که تا ساعت 2 و 3 شب هستید، همان جا بمانید چون صبح هم حتما می خواهید زود بروید، پس دیگر آمدن و این همه سر و صدا برای چیست؟ ایشان گفتند: پس من کی بیایم که شما راضی باشید؟ گفتم: اگر تا ساعت 12 آمدید که آمدید، اگر نیامدید همان جا بمانید. ایشان دوباره پرسیدند: یعنی شما راضی می شوید ساعت 12 بیایم؟ گفتم: بله. 12 هم خوب است.

شب بعد درست سر ساعت 12 آمدند و من خیلی خوشحال شدم. پیش خودم فکر کردم چه خوب که حرفم را گوش دادند. اگر می دانستم ساعت زودتری را می گفتم. اما شب بعد به جبهه رفتند و دیگر هیچ وقت، هیچ ساعتی برنگشتند.

شهید شاه آبادی برخلاف بسیاری از روحانیون خیلی زود ازدواج نکردند. درگیری های سیاسی ایشان باعث شد وقتی که حتی خیلی جوان بودند زندان را نیز تجربه کنند، سبب شد تا سن 27 سالگی ازدواج نکنند و بیش از هر چیز بخوانند و مبارزه کنند.

ایشان برای ازدواج، دختری را برگزیدند که خون انقلابیگری را از اجدادش به ارث برده بود. دختری از نوادگان میرزای شیرازی، فرزند حجت الاسلام سیدعبدالمطلب شیرازی. "صفیه" که در جمع خانوادگی، او را عزت السادات صدا می کردند، متولد نجف است، اما پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و آموزش علوم قرآنی، همراه خانواده اش به ایران مهاجرت کرد. خودش می گوید: «پدرم نسبت به ازدواج من وسواس خاصی داشتند، ولی به محض این که صحبت از خانوادۀ مرحوم آیت الله العظمی شاه آبادی شد و با شناختی که از اخلاقیات و روحیات این خانواده داشتند، بدون کمترین وسواس و تردیدی راضی به ازدواج ما شدند». صفیه نخستین کلمات همسر آینده را این طور به خاطر میآورد: «من خاطرم می آید که اولین حرفشان به من این بود که میخواهم شما درس بخوانید و کوشا باشید در درس خواندن».

دختری که از همان ابتدا نشان داد همراه خوبی برای مردش خواهد بود: «ایشان به هنگام ازدواج، به من گفتند که من مادری دارم غمدیده، ستم کشیده و رنج دیده و با این که فرزندان بزرگتر از من هم دارد و آنها هم روحانی هستند، ولی مایل است که با من زندگی کند و من هم مایلم که در خدمت او باشم. لذا مایلم که شما هم همین طور باشید و البته من هم با کمال میل و رغبت پذیرفتم» و به این شکل، زندگی مشترک «صفیه و مهدی» در قم آغاز شد.

با خانم صفیه آیت الله زاده شیرازی، در محیطی صمیمی به گفت وگو نشستیم. کسی که زندگی پر فراز و نشیبش با شهید شاه آبادی، 27 سال ادامه پیدا کرد (تا ششم اردیبهشت 1363)؛ 14 سال در قم و 13 سال در تهران.

آشنایی شما با شهید شاه آبادی چگونه بود؟ اولین مرتبه چه زمانی ایشان را دیدید؟
سالی که از نجف آمدیم. تا سه چهار سال هرکسی به بنده پیشنهاد ازدواج می داد پدرم موافقت نمی کردند، تا زمانی که آقای شاه آبادی برای خواستگاری به منزل ما تشریف آورند، پدر بنده جواب مثبت دادند و برای خودم بسیار جای سؤال بود که چه طور پدرم با آن همه سخت گیری، به این زودی موافقت کردند، اما زمانی که برای اولین بار ایشان را دیدم، دلیل پدرم را متوجه شدم، چرا که خلوص ایشان واقعا مرا جذب کرد.

بعد هم عقد کردید؟
پس از مراسم خواستگاری و مراحلی که برای همه پیش می آید، با گذشت یک ماه از خواستگاری با ایشان عقد کردم. در ابتدای زندگی وضع اقتصادی و مالی خوبی نداشتند به طوری که حتی خرید هم نکردیم و به همین دلیل حتی مهریه را هم سبک انتخاب کردیم. به گفته خود ایشان، مهریه هفت هزار تومان تعیین شد و بحثی هم نشد. مراسم عقد بدون تشریفات برگزار شد و دو سه هفته بعد هم در منزل اجاره ای در قم ساکن شدیم. با این که از لحاظ امکانات مالی در سطح پایینی بودیم اما به خاطر لطف و صفای ایشان این مسایل به چشم نمی آمد. با این حال ایشان اصلا سهم امام را مصرف نمی کردند و خرج زندگی مان از اجاره ای که بابت منزل مادری شان دریافت می کردند می گذشت. زندگی ما با این که در سطح پایینی بود اما باصفا و محبت بود و انگار که در باغ زندگی می کردیم.

از خصوصیات اخلاقی ایشان در منزل و با بچه ها بفرمایید.
ایشان همیشه با نشاط بودند. خصوصیت دیگر ایشان این بود که به اسراف نکردن بسیار مقید و از تشریفات گریزان بودند. دلیل ایشان برای اسراف نکردن، صرفا مسایل مالی نبود، بلکه اصولا از اسراف و هدر دادن امکانات و تجمل گرائی گریزان بودند. برای ما هم این گونه جا می انداختند که وظیفه ما این است که با کم ترین امکانات باید زندگی کرد تا مبادا آن ها که تمکن ندارند، ببینند و غبطه بخورند و همین حسرت خوردن آنها برای عاقبت ما بد باشد
 
به همین جهت ایشان حاضر نبودند کوچک ترین امکانات اضافه ای در منزل ما باشد. خانه ما پر رفت و آمد بود و هر بار که ایشان از زندان آزاد می شدند مریدان ایشان از همه شهرها به دیدن ایشان می آمدند و درِ منزل هم به روی همه به گرمی باز بود، حتی برخی مواقع ساعت 12 شب برای ما مهمان می آمد، با وجود این همه مهمان، نه تنها هیچ گاه برای من ناراحتی ایجاد نمی کردند بلکه خودشان کمک هم می کردند. به بچه ها هم از نظر تربیت و هم از لحاظ تفریح و ورزش رسیدگی می کردند. به صراحت می توان بگویم بهتر از بنده بچه ها را از نظر روحی تأمین می کردند.
 
رشد همه جانبه را به بچه ها یاد می دادند و به آن ها می گفتند سعی کنید در کنار درس، در امور منزل و دیگر فعالیت های جانبی نیز مشارکت داشته باشید و آگاهی خود را افزایش دهید. رفتارشان با بچه ها بسیار دوستانه بود و تذکراتشان همواره با دلیل و برهان همراه بود. از قدرت تشخیص بالایی برخوردار بودند و همین امر سبب شده بود که دوستان و اقوام برای مشورت در امور مختلف به ایشان مراجعه می کردند و ایشان نیز با کمال میل و صادقانه آن چه به نظرشان می رسید را به طرف مقابل می گفتند و دلسوزانه به راهنمایی می پرداختند. همین ویژگی ایشان باعث شده بود که دوستان و اقوام، پس از شهادتشان به من می گفتند تنها بچه های شما یتیم نشدند، بلکه همه ما یتیم شدیم و کسی را نداریم که ما را راهنمایی کند.
گویا خیلی به صرفه جویی اهمیت می دادند؟
بله، مقتصد بودند. اعتقاد داشتند از هر چیز باید به بهترین وجه استفاده شود و از اسراف به شدت پرهیز شود. در مصرف غذا، کاغذ، آب و.... به شدت هم خودشان صرفه جو بودند و هم دیگران را به صرفه جویی و پرهیز از اسراف توصیه می کردند. معتقد بودند گردش و تفریح باید باشد و ما را هم خیلی به مسافرت می بردند اما در همین زمینه نیز اعتدال را رعایت می کردند. اگر از غذای قبل چیزی باقی مانده بود، هرگز حاضر نبودند غذای جدیدی بخورند.
سر سفره و به ویژه در مهمانی ها خودشان برای همه غذا می کشیدند و از همه پذیرایی می کردند. ایشان به گونه ای پس از خوردن غذا ظرف غذایشان را با نان تمیز می کردند که گاهی شک می کردیم که آن ظرف شسته شده است یا نه! به رعایت نظافت فوق العاده اهمیت می دادند. بیشتر با عمل و نوع رفتارشان امر به معروف و نهی از منکر می کردند و اتفاقا این شیوه ایشان تاثیر گذاری فراوانی داشت. تحرک ایشان به گونه ای بود که جوان ها متحیر می شدند! وقتی می دیدند بچه ها بی حوصله هستند، سه چهار تا بالانس می زدند و همه را شارژ می کردند. با این که این اواخر ضعیف شده بودند و کم غذا، اما همچنان تحرک و پویایی خود را حفظ کرده بودند.
ایشان خیلی ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم داشتند. شما می دانید علت چه بود؟
بله همینطور است. با وجود مشغله فراوان چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچگاه ایشان مسجد را رها نکردند و معتقد بودند ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم را تحت هر شرایطی باید حفظ کرد. در مسجد پای صحبت و درد دل مردم می نشستند و اگر احساس می کردند می توانند از مشکلی گره گشایی کنند، از هیچ تلاشی دریغ نمی کردند. حتی اگر صحبت طولانی می شد و وقت شان اقتضا نمی کرد، آدرس منزل را به افراد می دادند و می گفتند برای ادامه صحبت و طرح مسایل و مشکلات به منزل بیایند.نهایت اهمیت را برای رفع مشکلات و دغدغه های مردم قائل بودند. یادم نمی رود یک روز ایشان آمدند و گفتند:"سقف منزل یک پیرزن دچار مشکل شده اما متاسفانه من الان امکان حل مشکل او را ندارم. شما هدیه ای برای او بخرید که او بداند من به فکر او هستم".
از دوران دستگیری و زندانی شدن ایشان و سختی هایی که قطعاً کم هم نبوده است بفرمایید.

در آن زمان علاوه بر خودم، باید جور بی تابی بچه ها و همچنین مادر همسرم را نیز می کشیدم. گریه ها و دلتنگی های بچه ها مرا خیلی کلافه کرده بود. وقتی هم که بچه ها را برای دیدن پدرشان به زندان می بردم تا قدری آرام شوند، تازه آن جا اذیت و آزار مأموران زندان شروع می شد. حتی به بچه ها اجازه آب خوردن نمی دادند.

خیلی از مواقع تا مدت ها پس از دستگیری ایشان، ما نمی دانستیم که ایشان کجا هستند و وقتی سراغشان را می گرفتیم می گفتند:"بروید از خمینی تان بپرسید که شاه آبادی کجاست؟!".

ایشان پس از آزادی، چیزی از خاطرات زندان تعریف می کردند؟
بله، اما خاطرات تلخ و ناراحت کننده را نمی گفتند. بیشتر به گفتن فعالیت های خود و دیگر زندانیان اکتفا می کردند و برای این که ما ناراحت نشویم، چیزی از شکنجه ها نمی گفتند. البته در جای دیگری گفته بودند و من از آن ها شنیدم که چه طور ایشان را شلاق می زدند به گونه ای که یک بار اصابت شلاق به صورتشان باعث شده بود از ناحیه فک آسیب ببینند و حتی نتوانند غذا بخورند.

درباره سخت کوشی و فعالیت زیاد شهید شاه آبادی بسیار سخن گفته شده، در منزل هم همین طور بود؟ یعنی در خانه هم این ویژگی ، بارز بود یا آرامتر بودند؟
بله، همین طور بود. شاید عجیب باشد، ولی ایشان در شبانه روز دو - سه ساعت بیشتر نمی خوابیدند و در منزل همیشه تلفن می بایست وصل باشد تا هر وقت کارشان داشتند، اطلاع پیدا کنند. مثلا می خواستیم با هم غذا بخوریم، اما تلفن اجازه نمی داد، یک بند زنگ می زد. یک بار شیطنتی کردم که کمی راحت باشند، اما خیلی زود متوجه شدند. یکی از پشتیها را جلوی پریز تلفن گذاشتم که دیده نشود و به بچه ها گفتم بروید کنار آقا جان بنشینید و آرام، طوری که متوجه نشوند دوشاخه تلفن را بکشید تا آقاجان دو لقمه غذا بخورند. اما تا بچه ها این کار را کردند و به محض این که تلفن قطع شد، ایشان متعجب شدند که چرا تلفن دیگر زنگ نمی زند. اول فکر کردند خراب شده، اما بعد خیلی زود متوجه شدند قضیه از چه قرار است!

به شما چیزی نگفتند؟ اعتراضی نکردند که چرا تلفن را قطع کردهاید، آن هم پنهانی؟
نه. از آنجایی که ایشان خیلی برای من احترام قائل بودند و همیشه به بچه ها سفارش می کردند مواظب مادر باشید و سر و صدا نکنید، من هم سوء استفاده می کردم! البته خودشان هم می دانستند که من می خواستم کاری کنم ایشان فعالیت شان را کمتر کنند و کمی استراحت کنند.

مثلا یک بار از همین مساله که به بچه ها سفارش ساکت بودن می کردند استفاده کردم و گفتم آقا شما که این قدر دیر به منزل می آیید، من اعصابم ناراحت می شود و صدای ماشین، در خانه می پیچد و بیدارم می کند و دیگر خوابم نمی برد. بنابراین هر کجا که تا ساعت 2 و 3 شب هستید، همان جا بمانید چون صبح هم حتما می خواهید زود بروید، پس دیگر آمدن و این همه سر و صدا برای چیست؟ ایشان گفتند: پس من کی بیایم که شما راضی باشید؟ گفتم: اگر تا ساعت 12 آمدید که آمدید، اگر نیامدید همان جا بمانید. ایشان دوباره پرسیدند: یعنی شما راضی می شوید ساعت 12 بیایم؟ گفتم: بله. 12 هم خوب است.

شب بعد درست سر ساعت 12 آمدند و من خیلی خوشحال شدم. پیش خودم فکر کردم چه خوب که حرفم را گوش دادند. اگر می دانستم ساعت زودتری را می گفتم. اما شب بعد به جبهه رفتند و دیگر هیچ وقت، هیچ ساعتی برنگشتند.

آخرین ساعاتی را که قصد سفر داشتند، به خاطر دارید؟ حرف هایی که بین شما رد و بدل شد و حالت ایشان و احیاناً سفارش و...
اتفاقا آن روز را خوب به خاطر دارم. زیرا پیش از رفتن کاملا بی مقدمه و ناگهانی گفتند: «یقین دارم این دفعه می خواهم شهید شوم». قرار بود سر ساعت مشخصی در فرودگاه باشند، اما زنگ زدند که پرواز جلو افتاده است و همین باعث شد کارها کمی به هم بخورد و شتابزده شوند. پاسدارشان هم که از جلو افتادن ساعت پرواز ایشان بی خبر بود نیامده بود و من دور و برشان راه می رفتم تا کمک کنم وسایل لازم را جمع کنند که یک دفعه گفتند: «یقین دارم این دفعه می خواهم شهید شوم. شما احترام خاصی به من می گذاری و یک طور خاصی مواظب من هستی». گفتم: «نه این طور نیست، از کجا معلوم که این طور شود؟ شهادت خیلی خوب است و خدا قسمت ما هم بکند. ما خودمان هم می خواهیم شهید شویم».

دیگر چیزی نگفتند و بدون این که منتظر پاسدارشان بمانند، رفتند ماشین را روشن کردند. من هم قرآن را برداشتم و رفتم به حیاط. ایشان از ماشین پیاده شدند و قرآن را بوسیدند و آماده شدند که بروند. اما من با حالت خاصی گفتم: «شما گاهی وقت ها ما را به جاهایی می بردید، اما حالا خودتان به تنهایی می روید، خوب ما را هم ببرید». گفتند: «شما اگر این مسافرت ها را دوست داری، از این به بعد هر جا خواستم بروم، برنامه ریزی می کنم شما هم باشی». گفتم: «بله، خیلی دوست دارم».

برنامه سفر 48 ساعته بود، اما وقتی پایشان به جبهه رسید، زنگ زدند که در جبهه کمبود روحانی است و من خیلی دوست دارم چند روزی بیشتر اینجا باشم. اگر می توانید کار من را طوری تنظیم کنید که من بتوانم چند روز بیشتر بمانم.

منظورشان از کار، کلاس فقه ایشان در الغدیر بود که من هم جزو شاگردان ایشان بودم. این در واقع آخرین گفت وگوی ما بود. گفتم: عیب ندارد، ولی این کلاس برای خودمان است و خیلی دوست داشتم که خودتان را برای روز شنبه به کلاس الغدیر برسانید. گفتند: اگر بشود می آیم، ولی خیلی دوست دارم بیشتر در جبهه باشم و فکر می کنم به این زودی نمی توانم بیایم.
اولین کسی باشید که دیدگاهی برای" محمد مهدی شاه آبادی " می نویسد