loader-img-2
loader-img-2
روحانی شهید: محمود برجعلی زاده استان: قم شهرستان: قم تولد: 4/1/1339-قم شهادت: 2/1/1361- شوش در تورّق صفحات تقویم تاریخ، عصر روز پنجشنبه، چهارم فروردین ماه 1339 کودکی متولد شد که نامش را «محمود» نهادند. محمود وارد دوران ابتدایی می گردد و اواخر همان دوران بود که به علت علاقه شدیدش به تحصیل علوم دینی وارد حوزه علمیه می شود. ایشان قریب به چهار سال به تحصیل علوم دینی می پردازد. یک ماه قبل از پیروزی انقلاب در اوایل دی ماه سال 57، وی در کمیته استقبال از امام مشغول فعالیت شد و پس از پیروزی انقلاب و تشکیل کمیته انقلاب اسلامی همچنان به فعالیت های انقلابی خود ادامه داد و در مبارزه با قاچاق اسلحه و مواد مخدر و دستگیری افراد فاسد تلاش زیادی کرد. در اواخر مهرماه 58، همراه با چند تن از برادران از طرف حزب حرکت اسلامی افغانستان عازم آنجا می شود تا مرهمی بر زخمهای آنها باشد. پس از تسخیر لانه جاسوسی و تحرکات شیطانی در مرزهای کشور، در اسفند ماه 58 با پیوستن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم، جهاد فی سبیل الله را به طور رسمی و منسجم شروع می نماید. در فروردین 59، ضد انقلاب ها درمناطق مختلف کردستان بخصوص در شهر سنندج مستقر شده و سنگر بندی کرده اند. محمود در این هنگام به سنندج اعزام می شود و جان برکف در کنار دیگر برادران سپاهی و برادران کُرد مسلمان در پاکسازی و دفع اشرار همت می گمارد و به یاری خداوند قسمت مهمی از خاک عزیز کردستان از جمله سنندج و مریوان و آبادی های اطراف، از لوث وجود جنایت کاران پاک می شود. در اواخر شهریور 59 که صدام خائن، تجاوز به خاک میهن اسلامی را آغاز نمود، محمود ابتدا با گروه بهداری به خرمشهر و دیگر شهرهای جنوب اعزام گردید. در بازگشت به قم بلافاصله به جبهه فارسیان اهواز اعزام شد و در قسمت توپخانه به نبرد با کفار بعثی برخاست. او پس از مدتی به علت کارایی و قدرت بدنی و نظامی علاوه بر فرماندهی توپ 105، در عملیات چریکی و شکار تانک های دشمن و پاکسازی میادین مین شرکت می نماید. محمود در سال 59 تصمیم به ازدواج می گیرد و در ساعت 9 شب 22 بهمن که فریادهای تکبیر امت شهیدپرور ایران به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب از پشت بام خانه ها به آسمان بلند بود، خطبه عقد جاری می شود و محمود در حالی که لباس فرم سپاه را به تن داشت، سند ازدواج را امضاء می نماید. او در آن شب گفت: این فرم، هم لباس دامادی و هم کفن من خواهد بود. ایشان طی مدتی که در قم و تهران مشغول انجام وظیفه بود، در پی فرصتی بود که بتواند مجدداً به جبهه اعزام شود و چون در این روزها سخن از یک حمله گسترده و سراسری می رفت، آرزو داشت که در این یورش بزرگ شرکت نماید؛ بنابراین تصمیم گرفت قبل از فرا رسیدن نوروز سال 61 خود را به جبهه های نبرد برساند تا شاید به قول خودش یا شهادت نصیبش شود یا موفق به زیارت کربلا گردد. عصر روز اول فروردین ماه 1361 فرمان حرکت به سوی دشمن و محل های درگیری صادر می شود و در آن عملیات ترکش به محمود اصابت می کند و حدود ساعت 30/10روز دوشنبه، دوم فروردین ماه 61، ایشان پس از استقامت بسیار در حالی که خون زیادی از بدنش رفته بود، به درجه رفیع شهادت نایل می گردد. بدن این شهید عزیز به قم منتقل و در روز هشتم فروردین مصادف با شب وفات حضرت فاطمه زهرا -سلام الله علیها- در گلزار شهدا به خاک سپرده می شود. «روحش شاد و راهش پررهرو باد»
بسم الله الرحمن الرحیم طلبه شهید: محمود برج علی زاده "قم" اکنون، آن روز فرا رسید که هر لحظه انتظارش را می کشیدم تا
شاید بتوانم به دیار همیشه زندگان بپیوندم و دینم را به اسلام و قرآن ادا کنم. امروز
می بینم؛ رژیم بعثی مخالفت خود را با امت مسلمان تا جایی رسانده که آنها را به توپ
و موشک می بندد لیکن بی خبر از آن جاست که اینان (رزمندگان کفرشکن اسلام) از مکتب
حسین -علیه السلام- الهام گرفته اند و شهادت را پیروزی مهم تری می دانند. من چند
ماموریت به عنوان پیوستن به نیکان (شهدا) رفتم ولی سعادت نیافتم. شاید بتوانم در
این خطه خوزستان (محل زندگی مسلمانان) که به وسیله صدام تکریتی و به دستور
اربابانش اشغال شده خاری باشم تا در موقع بلعیدن، گلویشان را بدرم. باید بگویم که
این ناجوانمردان که نتوانستند به ما ضربه کاری بزنند اگر بخواهند از نظر اقتصادی
چاه های نفت ما را بگیرند؛ آنقدر می جنگیم تا خونمان با طلای سیاه آمیخته شود و
کارشان را مختل سازد و این گونه اسلام را به آنها بنمایانیم و این چنین جهان را به
حیرت وا داریم و ادامه خون حسین بن علی -علیه السلام- را به نمایش بگذاریم. … پدر و مادرم
برای اسلام نگران باشند نه برای من. پدر بزرگوارم! بعد از من چیزهایی را که از من
باقی مانده به آنهایی که از من طلب دارند بدهید مثلاً بانک و جاهای دیگر، به آن
صورت بدهکاری ندارم اگر داشته باشم یادم نیست، یک اندازه هم خیرات بدهید . به
فرموده امام از نظر مادی به فقرا بنگرید و از نظر معنوی به اولیاء الله ]بنگرید[.
سعی کنید به فقرا کمک کنید . برادر و خواهرهایم را قرآن تعلیم دهید و آنها را به
جریانات روز واقف گردانید. به جای این که ناراحت شوید خوشحال شوید زیرا افتخار از
این بزرگ تر نیست. خداحافظ پدر و مادر و برادران و خواهرانم . شما را به خدای
بزرگ می سپارم تا زنده هستید از خدمت کردن به اسلام سستی نورزید. … حماسه گران
ایرانی می خروشند و خون می افشانند. تاریخ نویسان قلمشان از حرکت باز نمی ایستد.
جوانان با فریاد الله اکبر به لقاءالله می پیوندند. پدران صبر و بردباری پیشه می کنند تا
خانواده را همچنان پا برجا نگهدارند و مادران شیردل با داغی که به گوشه جگرشان
رسیده همچنان با یاد خدا استقامت می کنند. چرا؟ پرواضح است، اینان فقط به پیروزی
قطعی اسلام فکر می کنند و این جانبازان را که در جبهه می بینید هدفشان نابودی کفر
و نفاق است. آیا وقت آن نرسیده ما هم دینمان را به این ملت زحمتکش و ستم کشیده ادا
کنیم؟ ما می رویم. امیدواریم خدا هم ما را بپذیرد و این شهادت را سرپوش گناهانمان
کند . به مادرم بگوئید برایم گریه نکند چون از اجر و ثوابی که باید برایش
بنویسند کم می کنند و اصلا افسوس نخورد. بلکه افتخار کند. برادرانم و خواهرانم را
حزب اللهی و در خط امام تربیت کنید تا حسابی در مقابل مسامحه گران بایستند . پیامم به ملت
بیدار همیشه در صحنه این است که هیچ گاه از امام و خطش جدا نشوید . فدای همه شما
ملت ستم دیده.

طلبه شهید: محمود برج علی زاده "قم" "بی باک و جسور" محمود، در زمان بنی صدر خائن با وی در جبهه بود. او در تمام اوقات افشاگری می کرد و این درحالی بود که بنی صدر با سیاست شیطانی خود در بین ارتشی ها رسوخ کرده بود. با این وجود محمود بدون هیچ ترس و واهمه ای پرده از کارهای خلاف این خائن به اسلام برمی داشت. در همین روزها طرح حمله ای از طرف فرماندهان ارتش و سپاه داده شد که بایستی روز حمله پلی بر روی رود کارون زده شود و نیروهای ارتش و سپاه از روی آن عبور کنند. در آن روز محمود و یکی دیگر از برادران سپاه، به نام شهید "اکبر جدایی" به دیدبانی توپخانه رفتند. برادران سپاهی و ارتشی بر دشمن می تاختند، در حالی که تانک های دشمن و نیروهای پیاده آنها به سوی ما در حرکت بودند. محمود و اکبر و یک افسر دید بان جلو می رفتند و محمود یک قبضه "آر. پی. جی. هفت" بر دوش داشت. در این موقع کار آن قدر سخت شد که دیگر پیشروی به هیچ وجه امکان نداشت. دستور آمد که پاسدارهایی که جلو هستند عقب نشینی کنند، در غیر این صورت زیر تانک های دشمن له خواهند شد. محمود از ما جدا شد و یک تنه به طرف دشمن حرکت کرد. کانالی بود که از آن جا دیگر محمود را ندیدیم. در آن موقع دو فروند هواپیمای عراقی مواضع ما را بمباران کردند و از آن جا که خدا با ما بود، بمب های دشمن عمل نکرد و این بمباران دوبار تکرار شد و بار دوم هم در کارون ریخته شد. تقریباً ساعتی گذشت و باز از محمود خبری نشد. اکبر گفت: برویم ببینیم آیا محمود زنده است یا نه و چرا خبری از او نیست؟ ما از طریق کانال به جلو رفتیم. تانک های دشمن همچنان پیشروی می کردند. یک تانک که جلوتر از همه بود توسط رزمندگان منهدم شد. هنوز آتش از تانک زبانه می کشید که دیدیم محمود یک تنه به پای تانک رسید و چند لحظه بعد داخل کابین آن رفت و مقداری از لوازم عراقی ها را خارج ساخت. قصد داشت تیر بار تانک را بردارد که آتش سنگین دشمن مجال این کار را با او نداد. محمود با کاردی که همراه داشت، در پای تانک سنگر کوچکی درست کرد و در نیمه های شب سرانجام موفق شد تیر بار تانک را به غنیمت نزد ما بیاورد. "به نقل از پاسدار غلام علی آذری فر" نامه ای از سنندج او چنین می نویسد: کار ما پاک سازی است و به غیر از کار نظامی کارهای تبلیغاتی هم که ضروری تر است، انجام می دهیم. مردم دور ما حلقه می زنند و مارکسیست های به اصطلاح روشنفکر با ما بحث می کنند، البته با نظر سوء و ما یک دست روی ضامن نارنجک، شروع به بحث می کنیم. آنها منطق ندارند و تمام گفتارشان بر محور مادیات می چرخد. تبلیغات سوء، سنندج را از چهره یک شهر مسلمان نشین خارج کرده است. یکی از تبلیغات آنان، رسیدن به نیازجنسی جوانان است. بی جهت نیست که می خواهند خود مختار باشند و هر فسادی که دلشان خواست برپا کنند. اگر فریاد "الله اکبر" بچه ها و آن شهادت ها نبود، نقشه ها در سر داشتند که البته خدا این ها را کوبید. نامه ای به همسر چند روز پیش از عملیات فتح المبین در نامه ای به همسرش چنین می نویسد: مهم نیست که در کجا، ولی اگر پیروز شدیم، به جای شما هم کربلا را زیارت می کنم. هیچ زمان برایم گریه نکن که اگر زنده ماندم روحیه ای را آزرده می کند و اگر مرده باشم روحم را آزرده می کند. همه ما رفتنی هستیم؛ زیرا دنیا محکوم به فناست. خوشا به حال آن کسی که در راه خدا تلاش کند و به سوی او بشتابد و زندگی جاودانه را نصیب خود کند. ای کاش خدا دلش به حال من می سوخت و مرا به برادران همرزم شهیدم ملحق می کرد که این نهایت آرزوی من است. در ضمن هرکس از من دلخور بود بگو حلالم کند؛ چون به یاری امام حسین -علیه السلام- می رویم. دعا بخوان، صبر پیشه کن. اگر شهید شدم متأسف نباش، بلکه راضی باش به رضای خدا. نامه ای دیگر از شهید او در نامه ای دیگر، اوضاع جبهه افغانستان چنین را ترسیم می کند: کار ما این جا بیشتر در شب صورت می گیرد و به محض تاریکی شبیخون می زنیم. تانک ها را از بین می بریم، پاسگاه ها را خلع سلاح می نماییم و اکثر سربازان افغانی به محض حمله مجاهدین تسلیم می شوند. به علت این که پاسگاه ها برق ندارند و ارتباط با مرکز ضعیف است، مجاهدین در تمام نقاط افغانستان مراقب اوضاع هستند و پیشروی و تسلط ما خیلی سریع انجام می گیرد. شب شنبه، 24 آبان 58، من و یک برادر آبادانی و یک برادر افغانی که سید و روحانی است به یکی از پاسگاه ها حمله کردیم. من مسئول تخریب و انفجار بودم و برادر دیگر برج پاسگاه را به رگبار گلوله بسته بود. افراد مستقر در پاسگاه که حدود 150 نفر بودند، فضای اطراف پاسگاه را با گلوله های اهدایی اربابان روسی خود می شکافتند. قطر دیوار پاسگاه در حدود دو متر بود و دو دیوار تو در تو داشت. من پس از هر انفجار به سنگر خود باز می گشتم و از آن جا که خدا یار و یاور ما و خوار کننده کفار و منافقین است، آنها جرأت نمی کردند حرکتی نمایند و مواضع ما را تشخیص بدهند یا لااقل یک نارنجک به سوی ما پرتاب کنند. ای کاش می دانستند که ما سه نفر بیشتر نیستیم و از پاسگاه بیرون می آمدند؛ آن موقع خیلی زود پاسگاه سقوط می کرد. از طرفی نیروی کمکی که قرار بود بیاید، نرسید. مهمات ما تمام شده و صبح نزدیک بود. فقط مقداری "تی. ان. تی" لازم بود که به مقصود نهایی خود در این حمله نایل شویم که آن هم میسر نشد و ما به همین مقدار ضربت بسنده کردیم و به پایگاه اصلی خود بازگشتیم. بعد مطلع شدیم که چندین کشته و مجروح حاصل کار ما بوده است. ان شاءالله در حمله های بعدی با تدارکات بیشتری موفقیت های بهتری به دست آوریم. تعقیب و گریز در آبان سال 56 با شهادت آیت الله مصطفی خمینی در نجف اشرف در اعتراض به تظاهرات روحانیون در قم خشم امت مسلمان ایران که بعد از 15 خرداد مانند آتش سوزانی در زیر خاکستر پنهان شده بود شعله ور گردید. مردم مستضعف و به ستوه آمده از ظلم وجورشان و حکومت یزیدی او، بار دیگر به رهبری بت شکن تاریخ امام خمینی به پا خاستند. پس از چندی که رژیم مجبور به اعلام حکومت نظامی شد، محمود همراه با دیگر جوانان انقلابی به مبارزه با مزدوران شاه خائن برخاست و به تشکیل گروه ضربت متشکل از جوانان کاراته باز اقدام نمود. و کمتر روزی بود که این گروه برخورد خشونت آمیز با گاردی های رژیم نداشته باشد، طی این درگیری ها محمود بارها تا مرز شهادت پیش رفت. او در این مورد به دوستانش چنین گفته است: "یک روز وقتی گاردی های مزدور را در خیابان انقلاب (چهار مردان) دیدیم، شروع به دادن شعار مرگ بر شاه نمودیم. گاردی ها که دستور تیر داشتند، به محض شنیدن شعار به تعقیب ما پرداخته، دیوانه وار شروع به تیر اندازی کردند. در این تعقیب و گریز یکی از برادران به شهادت رسید و دو نفر از آنها به قصد کشتن من به تعقیبم پرداختند. برای گریز از چنگ آنها به کوچه ای پناه بردم. که بعد متوجه شدم بن بست است. در یک لحظه مرگ را در مقابل چشمانم دیدم؛ اما خواست خدا این بود که آن روز به شهادت نرسم. در این موقع چشمم به خانه ای افتاد که در آن نیم باز بود. بلافاصله خود را در آن انداختم و لحظاتی بعد رگبار مسلسل گاردی ها سینه دیوار و در خانه را سوراخ سوراخ کرد." به نقل از واحد فرهنگی بنیاد شهید انقلاب اسلامی تپه جفینه عصر روز اول فروردین ماه سال 1361، فرمان حرکت به سوی دشمن و محله های دیگر صادر شد. محمود با روحیه عالی افراد تحت فرماندهی خود را برای آغاز عملیات سازمان می داد. یکی از همرزمان وی می گوید که جنب وجوش او حداقل چند برابر ما بود. زودتر از ما آب و غذایی تناول نمی کرد و دیرتر از همه می خوابید. شب قبل از حمله در مراسم دعا، شعار " یا زیارت یا شهادت" را با هیجان زیادی تکرار می کرد و برای پیوستن به لقاء الله بی تابی می کرد. سر انجام لحظه حرکت به میعادگاه عشق و تقرب به الله شروع شد. ما حدود 27 کیلومتر پیاده روی کردیم. در بین راه او مرتبا به همه افراد سر کشی می کرد و آنها را دلداری می داد. سخنانش، حرکات و سکناتش محبت و دوستی او را در اعماق قلب همرزمانش نفوذ داده بود. و همه حرف شنوی عجیبی از وی داشتند. در حدود ساعت یک نیمه شب بود که ما راه را گم کردیم. عراقی ها منور می زدند و ما می نشستیم. بعصی از رزمندگان از شدت خستگی خوابشان می برد. نگرانی از گم کردن راه، محمود را سخت آزار می داد. در این حین روی به رزمنده سیدی کرد -سید عبدالله برقعی که در همین عملیات شهید شد- و گفت: شما از جد خویش تقاضا کنید که راه را پیدا کنیم. دقایقی بعد یکی از برادران اطلاع داد که را را پیدا کرده است. در این موقع درگیری در اکثر جبهه ها آغاز شده بود. محلی که ما باید به آن حمله می بردیم، تپه ای بود به نام "جفینه" که بعثی ها یک خط آتش بسیار قوی در آن جا قرار داده بودند. ما توسط عراقی ها را از سه جهت در محاصره قرار گرفته بودیم. ولی قدرت خدا و فرماندهی ولی عصر امام زمان - عجل الله تعالی فرجه الشریف- و رشادت بچه ها در ظرف چند دقیقه خاکریزها به تصرف درآمد. وقتی ما به پای تپه رسیدیم، برادر محمود به سازماندهی مجدد پرداخت و آنگاه عملیات اصلی - فتح المبین - شروع شد. باران گلوله از هر سو باریدن گرفت. در هیاهوی میدان ناگهان صدایی فریاد زد که برادری داخل کانال عراقی ها از مجروح شده. وقتی با آن جا رفتیم، برادر محمود را دیدیم که ذکر می گوید. داخل کانال تعداد زیادی جنازه عراقی بود که ظاهرا به دست محمود درو شده بودند. در آن لحظه بود که خبر پیروزی نیروهای رزمنده اسلام در اولین مرحله از عملیات غرور آفرین فتح المبین به ما رسید. به محمود که خبر دادیم، تکبیر گفت و از شهادت خبر داد. فقط درخواست کرد که از کانال خارجش کنیم تا در بین دشمنانش نباشد، دستورش را اجرا کردیم. در این حین برادری خبر داد که راه را گم کرده ایم. از محمود کمک خواستیم، او در حالی که روی زمین دراز کشیده و خون زیادی از او رفته بود از ما خواست که قطب نمایش را به او بدهیم تا مسیر را مشخص کند، ما آن را نیافتیم. گفت نگران نباشید آفتاب تا دقایقی دیگر سر می زند، دست راستتان که طرف آفتاب باشد، پشت سرتان جنوب است و می توانید به سمت دلخواه بروید. نیم ساعت بعد با یک ماشین غنیمتی، او و دیگر مجروحین را به پایگاه رساندیم. اما حدود ساعت 30/10 روز دوشنبه 2/1/1361  محمود پس از استقامت بسیار در حالی که خون زیادی از بدنش رفته بود، آهنگ دیار ابدیت نمود


طلبه شهید: محمود برج علی زاده "قم" "بی باک و جسور" محمود، در زمان بنی صدر خائن با وی در جبهه بود. او در تمام اوقات افشاگری می کرد و این درحالی بود که بنی صدر با سیاست شیطانی خود در بین ارتشی ها رسوخ کرده بود. با این وجود محمود بدون هیچ ترس و واهمه ای پرده از کارهای خلاف این خائن به اسلام برمی داشت. در همین روزها طرح حمله ای از طرف فرماندهان ارتش و سپاه داده شد که بایستی روز حمله پلی بر روی رود کارون زده شود و نیروهای ارتش و سپاه از روی آن عبور کنند. در آن روز محمود و یکی دیگر از برادران سپاه، به نام شهید "اکبر جدایی" به دیدبانی توپخانه رفتند. برادران سپاهی و ارتشی بر دشمن می تاختند، در حالی که تانک های دشمن و نیروهای پیاده آنها به سوی ما در حرکت بودند. محمود و اکبر و یک افسر دید بان جلو می رفتند و محمود یک قبضه "آر. پی. جی. هفت" بر دوش داشت. در این موقع کار آن قدر سخت شد که دیگر پیشروی به هیچ وجه امکان نداشت. دستور آمد که پاسدارهایی که جلو هستند عقب نشینی کنند، در غیر این صورت زیر تانک های دشمن له خواهند شد. محمود از ما جدا شد و یک تنه به طرف دشمن حرکت کرد. کانالی بود که از آن جا دیگر محمود را ندیدیم. در آن موقع دو فروند هواپیمای عراقی مواضع ما را بمباران کردند و از آن جا که خدا با ما بود، بمب های دشمن عمل نکرد و این بمباران دوبار تکرار شد و بار دوم هم در کارون ریخته شد. تقریباً ساعتی گذشت و باز از محمود خبری نشد. اکبر گفت: برویم ببینیم آیا محمود زنده است یا نه و چرا خبری از او نیست؟ ما از طریق کانال به جلو رفتیم. تانک های دشمن همچنان پیشروی می کردند. یک تانک که جلوتر از همه بود توسط رزمندگان منهدم شد. هنوز آتش از تانک زبانه می کشید که دیدیم محمود یک تنه به پای تانک رسید و چند لحظه بعد داخل کابین آن رفت و مقداری از لوازم عراقی ها را خارج ساخت. قصد داشت تیر بار تانک را بردارد که آتش سنگین دشمن مجال این کار را با او نداد. محمود با کاردی که همراه داشت، در پای تانک سنگر کوچکی درست کرد و در نیمه های شب سرانجام موفق شد تیر بار تانک را به غنیمت نزد ما بیاورد. "به نقل از پاسدار غلام علی آذری فر" نامه ای از سنندج او چنین می نویسد: کار ما پاک سازی است و به غیر از کار نظامی کارهای تبلیغاتی هم که ضروری تر است، انجام می دهیم. مردم دور ما حلقه می زنند و مارکسیست های به اصطلاح روشنفکر با ما بحث می کنند، البته با نظر سوء و ما یک دست روی ضامن نارنجک، شروع به بحث می کنیم. آنها منطق ندارند و تمام گفتارشان بر محور مادیات می چرخد. تبلیغات سوء، سنندج را از چهره یک شهر مسلمان نشین خارج کرده است. یکی از تبلیغات آنان، رسیدن به نیازجنسی جوانان است. بی جهت نیست که می خواهند خود مختار باشند و هر فسادی که دلشان خواست برپا کنند. اگر فریاد "الله اکبر" بچه ها و آن شهادت ها نبود، نقشه ها در سر داشتند که البته خدا این ها را کوبید. نامه ای به همسر چند روز پیش از عملیات فتح المبین در نامه ای به همسرش چنین می نویسد: مهم نیست که در کجا، ولی اگر پیروز شدیم، به جای شما هم کربلا را زیارت می کنم. هیچ زمان برایم گریه نکن که اگر زنده ماندم روحیه ای را آزرده می کند و اگر مرده باشم روحم را آزرده می کند. همه ما رفتنی هستیم؛ زیرا دنیا محکوم به فناست. خوشا به حال آن کسی که در راه خدا تلاش کند و به سوی او بشتابد و زندگی جاودانه را نصیب خود کند. ای کاش خدا دلش به حال من می سوخت و مرا به برادران همرزم شهیدم ملحق می کرد که این نهایت آرزوی من است. در ضمن هرکس از من دلخور بود بگو حلالم کند؛ چون به یاری امام حسین -علیه السلام- می رویم. دعا بخوان، صبر پیشه کن. اگر شهید شدم متأسف نباش، بلکه راضی باش به رضای خدا. نامه ای دیگر از شهید او در نامه ای دیگر، اوضاع جبهه افغانستان چنین را ترسیم می کند: کار ما این جا بیشتر در شب صورت می گیرد و به محض تاریکی شبیخون می زنیم. تانک ها را از بین می بریم، پاسگاه ها را خلع سلاح می نماییم و اکثر سربازان افغانی به محض حمله مجاهدین تسلیم می شوند. به علت این که پاسگاه ها برق ندارند و ارتباط با مرکز ضعیف است، مجاهدین در تمام نقاط افغانستان مراقب اوضاع هستند و پیشروی و تسلط ما خیلی سریع انجام می گیرد. شب شنبه، 24 آبان 58، من و یک برادر آبادانی و یک برادر افغانی که سید و روحانی است به یکی از پاسگاه ها حمله کردیم. من مسئول تخریب و انفجار بودم و برادر دیگر برج پاسگاه را به رگبار گلوله بسته بود. افراد مستقر در پاسگاه که حدود 150 نفر بودند، فضای اطراف پاسگاه را با گلوله های اهدایی اربابان روسی خود می شکافتند. قطر دیوار پاسگاه در حدود دو متر بود و دو دیوار تو در تو داشت. من پس از هر انفجار به سنگر خود باز می گشتم و از آن جا که خدا یار و یاور ما و خوار کننده کفار و منافقین است، آنها جرأت نمی کردند حرکتی نمایند و مواضع ما را تشخیص بدهند یا لااقل یک نارنجک به سوی ما پرتاب کنند. ای کاش می دانستند که ما سه نفر بیشتر نیستیم و از پاسگاه بیرون می آمدند؛ آن موقع خیلی زود پاسگاه سقوط می کرد. از طرفی نیروی کمکی که قرار بود بیاید، نرسید. مهمات ما تمام شده و صبح نزدیک بود. فقط مقداری "تی. ان. تی" لازم بود که به مقصود نهایی خود در این حمله نایل شویم که آن هم میسر نشد و ما به همین مقدار ضربت بسنده کردیم و به پایگاه اصلی خود بازگشتیم. بعد مطلع شدیم که چندین کشته و مجروح حاصل کار ما بوده است. ان شاءالله در حمله های بعدی با تدارکات بیشتری موفقیت های بهتری به دست آوریم. تعقیب و گریز در آبان سال 56 با شهادت آیت الله مصطفی خمینی در نجف اشرف در اعتراض به تظاهرات روحانیون در قم خشم امت مسلمان ایران که بعد از 15 خرداد مانند آتش سوزانی در زیر خاکستر پنهان شده بود شعله ور گردید. مردم مستضعف و به ستوه آمده از ظلم وجورشان و حکومت یزیدی او، بار دیگر به رهبری بت شکن تاریخ امام خمینی به پا خاستند. پس از چندی که رژیم مجبور به اعلام حکومت نظامی شد، محمود همراه با دیگر جوانان انقلابی به مبارزه با مزدوران شاه خائن برخاست و به تشکیل گروه ضربت متشکل از جوانان کاراته باز اقدام نمود. و کمتر روزی بود که این گروه برخورد خشونت آمیز با گاردی های رژیم نداشته باشد، طی این درگیری ها محمود بارها تا مرز شهادت پیش رفت. او در این مورد به دوستانش چنین گفته است: "یک روز وقتی گاردی های مزدور را در خیابان انقلاب (چهار مردان) دیدیم، شروع به دادن شعار مرگ بر شاه نمودیم. گاردی ها که دستور تیر داشتند، به محض شنیدن شعار به تعقیب ما پرداخته، دیوانه وار شروع به تیر اندازی کردند. در این تعقیب و گریز یکی از برادران به شهادت رسید و دو نفر از آنها به قصد کشتن من به تعقیبم پرداختند. برای گریز از چنگ آنها به کوچه ای پناه بردم. که بعد متوجه شدم بن بست است. در یک لحظه مرگ را در مقابل چشمانم دیدم؛ اما خواست خدا این بود که آن روز به شهادت نرسم. در این موقع چشمم به خانه ای افتاد که در آن نیم باز بود. بلافاصله خود را در آن انداختم و لحظاتی بعد رگبار مسلسل گاردی ها سینه دیوار و در خانه را سوراخ سوراخ کرد." به نقل از واحد فرهنگی بنیاد شهید انقلاب اسلامی تپه جفینه عصر روز اول فروردین ماه سال 1361، فرمان حرکت به سوی دشمن و محله های دیگر صادر شد. محمود با روحیه عالی افراد تحت فرماندهی خود را برای آغاز عملیات سازمان می داد. یکی از همرزمان وی می گوید که جنب وجوش او حداقل چند برابر ما بود. زودتر از ما آب و غذایی تناول نمی کرد و دیرتر از همه می خوابید. شب قبل از حمله در مراسم دعا، شعار " یا زیارت یا شهادت" را با هیجان زیادی تکرار می کرد و برای پیوستن به لقاء الله بی تابی می کرد. سر انجام لحظه حرکت به میعادگاه عشق و تقرب به الله شروع شد. ما حدود 27 کیلومتر پیاده روی کردیم. در بین راه او مرتبا به همه افراد سر کشی می کرد و آنها را دلداری می داد. سخنانش، حرکات و سکناتش محبت و دوستی او را در اعماق قلب همرزمانش نفوذ داده بود. و همه حرف شنوی عجیبی از وی داشتند. در حدود ساعت یک نیمه شب بود که ما راه را گم کردیم. عراقی ها منور می زدند و ما می نشستیم. بعصی از رزمندگان از شدت خستگی خوابشان می برد. نگرانی از گم کردن راه، محمود را سخت آزار می داد. در این حین روی به رزمنده سیدی کرد -سید عبدالله برقعی که در همین عملیات شهید شد- و گفت: شما از جد خویش تقاضا کنید که راه را پیدا کنیم. دقایقی بعد یکی از برادران اطلاع داد که را را پیدا کرده است. در این موقع درگیری در اکثر جبهه ها آغاز شده بود. محلی که ما باید به آن حمله می بردیم، تپه ای بود به نام "جفینه" که بعثی ها یک خط آتش بسیار قوی در آن جا قرار داده بودند. ما توسط عراقی ها را از سه جهت در محاصره قرار گرفته بودیم. ولی قدرت خدا و فرماندهی ولی عصر امام زمان - عجل الله تعالی فرجه الشریف- و رشادت بچه ها در ظرف چند دقیقه خاکریزها به تصرف درآمد. وقتی ما به پای تپه رسیدیم، برادر محمود به سازماندهی مجدد پرداخت و آنگاه عملیات اصلی - فتح المبین - شروع شد. باران گلوله از هر سو باریدن گرفت. در هیاهوی میدان ناگهان صدایی فریاد زد که برادری داخل کانال عراقی ها از مجروح شده. وقتی با آن جا رفتیم، برادر محمود را دیدیم که ذکر می گوید. داخل کانال تعداد زیادی جنازه عراقی بود که ظاهرا به دست محمود درو شده بودند. در آن لحظه بود که خبر پیروزی نیروهای رزمنده اسلام در اولین مرحله از عملیات غرور آفرین فتح المبین به ما رسید. به محمود که خبر دادیم، تکبیر گفت و از شهادت خبر داد. فقط درخواست کرد که از کانال خارجش کنیم تا در بین دشمنانش نباشد، دستورش را اجرا کردیم. در این حین برادری خبر داد که راه را گم کرده ایم. از محمود کمک خواستیم، او در حالی که روی زمین دراز کشیده و خون زیادی از او رفته بود از ما خواست که قطب نمایش را به او بدهیم تا مسیر را مشخص کند، ما آن را نیافتیم. گفت نگران نباشید آفتاب تا دقایقی دیگر سر می زند، دست راستتان که طرف آفتاب باشد، پشت سرتان جنوب است و می توانید به سمت دلخواه بروید. نیم ساعت بعد با یک ماشین غنیمتی، او و دیگر مجروحین را به پایگاه رساندیم. اما حدود ساعت 30/10 روز دوشنبه 2/1/1361  محمود پس از استقامت بسیار در حالی که خون زیادی از بدنش رفته بود، آهنگ دیار ابدیت نمود


اولین کسی باشید که دیدگاهی برای" محمود برجعلی زاده صبوری " می نویسد