loader-img-2
loader-img-2
جلال در سال 1342 در شهر سلطانیه چشم به جهان گشود، روزهای شیرین کودکی را در میان خانواده مذهبی اش سپری کرد. او در 8 سالگی به همراه خانواده به تهران مهاجرت نمود و تا سال دوم راهنمایی درس خواند اما به دلیل مشکلات اقتصادی با دستان کوچکش به یاری پدر شتافت تا او را در راه تأمین معاش خانواده یاری دهد.او ابتدا شغل آزاد را انتخاب و سپس به عنوان کارگر در کارخانه ایران ناسیونال استخدام شد. وی با آنکه نوجوانی 15 ساله بود در راهپیمائی ها شرکت می کرد و برای پیروزی انقلاب فعالیت های زیادی نمود. در تاریخ 11 بهمن 1357 به منظور اعتراض به عدم ورود امام خمینی (ره) در مقابل دانشگاه تهران به راهپیمائی پرداخت اما مزدوران رژیم او را هدف گلوله قرار دادند و به لقاء محبوب نائل آمد. پیکر خونینش در بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.

مادر شهید :

صادق را بین خودمان امیر صدا می زدیم، کودکی اش سراسر خاطره بود. نوجوانی اش پر از شور و حرکت، یک کوهنورد ماهر که بیشتر اوقات نوجوانی اش را در کوهستان می گذراند، ورزیده و چالاک، وقتی می پرسیدم این همه ورزش و کوهنوردی برای چیست؟ می گفت: «مادر ما باید آماده باشیم».

آن روزها خبری از جنگ نبود، نفس این بچه آسمانی بود، گویا می دانست که قرار است غزال تیز پای کوه ها شود و برای حیثیت کشورش جان بسپارد، لباس سپاه برازندة تنش بود. همیشه اهل خوش وبش بود، قرار بود ازدواج کنه، گفتم امیرجان پس اندازت از حقوق سپاه چقدر است؟ گفت به جان تو ندارم. گفت هیچ پس اندازی ندارم، هر چه حقوق گرفتم بلافاصله می رفتم به فقرا می دادم.

تدارک اولیه عروسی را انجام داده بودم ,ما می دیدم که همیشه پوتین می پوشد با خودم گفتم برای شب عروسیش گیوة نو می خرم.

با پوتین به نظرم زیاد خوش تیپ نبود. رفتم بازار و یک گیوة نو خریدم ,گیوه نوعی کفش محلی است که با نخ مخصوصی می بافند.

شب عروسی با همان لباس و پوتین آمده بود. صدا زدم امیرجان وقتی که برگشت به طرفم با شادی و لبخند زیرکانه نگاهش کردم و گیوه نو را نشان دادم، چهره اش تغییری نکرد، گفتم پوتین ها را بده به من گیوه ها را بپوش، امشب شب عروسی توست پسرم.

گفت این دلیل خوبی نیست مادر، کفش من همین پوتین است، در ضمن به همه بگو امشب شب عروسی است این به جای خود اما شادی نکنند، نمی خوام به خاطر شادی من، مردم به عذاب بیفتند و اذیت بشوند، رفت اما دوباره برگشت و گفت این کفش ها را بده به من، خوشحال شدم و گفتم تصمیم گرفت کفش بپوشد. رفت و بعد از مدتی آمد، همان پوتین را به پا داشت، گفتم:

امیر پس کفش نو؟ گفت: صاحب کفش ها یک بچه یتیم بود که من امانت را به صاحبش رساندم مادر.

امام حسین (ع) الگوی امیر بود، می گفت مردم به میل خودشان فدائی امام حسین شدند، این دوره هم شرایط کشور خاص است و امام زمان کمک می خواهد. کنار زریح امام رضا بودم که خبر شهادتش رسید، روز آخری که با من بود، نور شهادت چهره اش را سپید کرده بود، می دانستم که دیگر بر نمی گردد. او برای خدا انفاق می کرد. من هم امانت خداوند را با رضایت به او بخشیدم.


آثارباقی مانده از شهید

بسم الله الرحمن الرحیم

ساعت 1 ظهر، جبهة چشمه تپه.

ظهر گذشته است صدای تیراندازی می آید و گاه گاهی صدای انفجار یا شلیک توپ و خمپاره. نسیم نسبتاً خنکی در حال وزش است صدای پرندگان با آوای دلنوازشان انسان را به عالمی دیگر می برد. تپه ماهورها و در کنار آن سنگرهای برادران رزمنده، وسایل و جنگ افزارهای آماده احتمال فرود خمپاره با گلوله توپ در هر آن آدمی را به یاد چیز دیگری می اندازد ,به یاد گذشته ها به یاد کَردِه های خود و همراه آن یاد خدا, طلب استغفار و آمرزش از خدا ,پشیمانی از کردارهای ناپسند.

امروز بعد ازناهار قرار است که یک شناسائی یا بازدید از قسمت جلو برویم تا نیرو استقرار یابد برای حمله ,اینجا همه حکایت از این ها دارد به زودی این منطقه شاهد شهادت بهترین فرزندانی از این سرزمین خواهد بود فرزندانی که با خون خود بر ظلمت کفر گواهی می دهند و با خون خود به یگانگی او گواهی می دهند باشد تا خدای بیامرزدمان و با صلح و شهداء محشورمان سازد.                                                آمین رب العالمین


اولین کسی باشید که دیدگاهی برای" جلال حیدری " می نویسد