بسم رب الشهداء
برگرفته شده از کتاب : در انتظار او
شهید ناصر یونسی در سال 1341 در روستای محرزی از توابع استان بوشهر به دنیا آمد . او از کودکی به مکتب انسان ساز اسلام و قرآن عشق می ورزید و همیشه به فکر مستمندان ، محرومین و مستضعفین بود . شهید پس از اتمام تحصیلات ابتدایی و راهنمایی ؛ با شروع جنگ تحمیلی روانه ی جبهه های نبرد با دشمن شد . او به خوبی می دانست که شهادت در راه خدا و اسلام توفیقی است که نصیب همه کس نمی شود و تنها بندگان شایسته ی خدایند که می توانند به این آرزوی بزرگ دست یابند و شهید یونسی با چنین آگاهی و شناختی نسبت به شهادت ؛ به صف کاروان شهدا پیوست تا بدین گونه توانسته باشد راستی و صداقت پیامش را و حقانیت راهش را به همه مظلومین و مستضعغین جهان نشان دهد . او در تاریخ هشتم آذرماه 1360 در عملیات طریق القدس که امام امت (ره) آن را فتح الفتوح نامیدند ، به درجه ی رفیع شهادت نایل شد و به خیل شهیدان پیوست.
خواهر شهید می گوید : سخن را با یاد برادری آغاز می کنم که تمام هستی خود را در راه خدا واسلام تقدیم کرد . ای کاش ماند او صدها برادر داشتم . ای کاش همیشه در کنار ما بود و همیشه از وی در همه ی کارها راهنمایی و کمک می گرفتیم . وقتی که در خانه بود ، همین که بانگ الله اکبر اذان را می شنید ، گویی که تمام هستی را به وی بخشیده اند ؛ هر کاری که داشت کنار می گذاشت و وضو می گرفت . نماز را همیشه اول وقت می خواند و به ما توصیه می کرد که نماز را اول وقت بخوانیم .همیشه خندان بود و هیچ موقع بد اخلاقی نمی کرد و هر کاری را با دقت کامل انجام می داد. همیشه می گفت که ما سرباز اسلام هستیم . اگر ما به جبهه نرویم ؛ پس چه کسی برود ؟ زمانی که به او می گفتیم : برادر، کجا می روی؟ می گفت که شما نمی دانید که آن جا چه شور و شوقی دار؛ کسانی که آن جا هستند ، برادران ما هستند . زمانی که مادرم به رحمت ایزدی پیوست ؛ خیلی غمگین و افسرده بود. چون با مادرم خیلی صمیمی بود. بعد از این واقعه کمتر به خانه می آمد و بیشتر به جبهه می رفت. می گفت که می خواهم پیش مادرم بروم . شش ماه بعد از فوت مادرم ، برادرم به شهادت رسید. روزی که پیکر برادرم را آوردند ؛ من به طرف جنازه ها رفتم . آن روز شهیدان زیادی آورده بودند . به ما اجازه نمی دادند که پیکرهای عزیزانمان را ببینیم . من خیلی بی قراری می کردم . همان شب در خواب دیدم که می خواهم بر سر جنازه ی برادرم بروم خانمی با ظاهری نورانی آمد و گفت : بلند شو تا برویم . من خیلی ترسیده بودم . به دنبال آن خانم به راه افتادم . به جنازه ی برادرم که رسیدیم ، او روکشی را که روی جنازه بود کنار زد و گفت: سه بار پیشانی اش را ببوس . من بوسیدم . درعالم خواب احساس سبکی کردم . سپس همان خانم مرا بر سر قبری برد که برای برادرم آماده کرده بودند. مردی نورانی آن جا حضور داشت. آن خانم گفت : برادرت را این جا می آورند. من خیلی خوشحال شدم . آن خانم نورانی رفت و من بیدار شدم ؛ دیگر ناراحت نبودم . ما به چنین برادری افتخار می کنیم و ان شاء الله ما را در آن دنیا شفاعت کند.