بسم رب الشهداء
برگرفته شده از کتاب : قدمهای استوار
شهید جمشید روانی پور در 11 تیر ماه 1339 در شهرستان بوشهر محله ی بهمنی ، کوی رایانی ( رونی ) به دنیا آمد. دوران ابتدایی را در دبستان پورسینای امامزاده سپری کرد . سال اول و دوم راهنمایی را در مدرسه ی اردلان پایگاه دریایی و سال سوم راهنمایی را در مدرسه ی مهیمنیان امامزاده گذراند . جمشید در کنار درس خواندن ؛ کار هم می کرد تا بتواند نیاز شخصی خود را برطرف کند . در سال های 1357 - 1358 در هنرستان حاج جاسم بوشهری مشغول تحصیل در رشته ی اتومکانیک شد . سال اول را با موفقیت به پایان رساند ، ولی از سال دوم به بعد به دلیل مشکلات مالی ، مدرسه را رها کرد و دنبال کار رفت ؛ بعدها توانست مدرک مکانیک درجه 2 را از سازمان فنی حرفه ای بگیرد . از سال 1356 که دوران گسترش و اوج حرکت های انقلابی بود به عنوان فردی انقلابی ؛ فعالیت های خود را با شرکت در راهپیمایی ها آغاز کرد ؛ بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم ، عضو بسیج محله بود و انتظامات محله را با همکاری سایر بسیجیان محل بر عهده داشت و بیشتر وقت خود را در این راه صرف می کرد. جمشید در یک خانواده ی مذهبی رشد کرده بود و دوران حساس بلوغش با دوران انقلاب مقارن بود. شغل ایشان آزاد بود و همیشه سعی می کرد روزی خود را از راه حلال به دست آورد. او فردی با تقوا، با ایمان نجیب و با وقار بود و مشکلات هم از او یک مرد بزرگ تر از سنش ساخته بود. ایشان همان اندازه که نسبت به خانواده احساس مسؤولیت می کرد ؛ نسبت به دستاوردهای انقلاب اسلامی نیز حساس بودند . وی با شروع جنگ تحمیلی ، دفاع از دین ؛ شرف و میهن اسلامی را بر خود لازم دانسته ؛ عازم جبهه شد . جمشید با صدور فرمان حضرت امام خمینی (ره) درباره ی تشکیل ارتش 20 میلیونی ، عضو بسیج شدند و آموزش های لازم را در اردوگاهی واقع در استان خراسان ، دید . با شروع جنگ ، در ستاد جنگ های نامنظم شهید چمران شرکت کرد تا وظیفه ی خود را نسبت به اهل بیت (ع) و امام عزیزش انجام دهد . ایشان در روز 5 مرداد ماه 1360 در حمله ی « طراح » (کرخه ی نور) به درجه ی رفیع شهادت نایل شدند . شهید روانی پور، جزء مفقودالاثرهاست. مراسم ختم ایشان با حضور مردم خوب بوشهر از طرف خانواده ، برگزار شد . در مراسم شب هفت بود که خبر آوردند ، ایشان اسیر است به همین دلیل مراسم چهلم را برگزار نکردند ، ولی بعد از سال ها معلوم شد ؛ ایشان جزء شهیدان گمنام ایران اسلامی است.
خواهر شهید می گوید : اواخر تیرماه 1360 مصادف با ششم یا هفتم ماه رمضان برای مرخصی آمد. نمی دانید چقدر قیافه اش عوض شده بود . جبهه از او یک مرد با تقوی ، مخلص ، با ایمان ؛ نجیب و باوقار ساخته بود . مثل این که نه در میدان جنگ بود ، بلکه در کلاس اخلاص وایمان درس خوانده بود ودردریای مهربانی و پاکی غوطه ور شده بود . چهره ی مهربانش ، مهربان تر و معصوم تر از همیشه شده بود. پس از 6 روز مرخصی در 13 رمضان سال 1360 دوباره عازم جبهه شد. می گفت : « باید بروم تا در یک حمله ی دیگر شرکت کنم ؛ ان شاءالله برای عید فطر خواهم آمد » . در موقع خداحافظی عکسی از خودش را که در گوشه ی طاقچه گذاشته بود برداشت و به من داد و گفت : « خواهرم ، این عکس را برای برادرت بزرگ کن ؛ ممکن است این دفعه خداوند با ما یار باشد و شهادت نصیبمان کند ؛ البته اگر لایق باشم » . این ها را با تبسم خاصی می گفت . من نگذاشتم حرفش را تمام کند. عکس را از او گرفتم و بالای قرآنی که دستم بود گذاشتم و قرآن را روی سرش گرفتم . قرآن را بوسید و زیر آن رد شد ؛ نگاهی به همگی ما کرد و گفت : « همین جا خداحافظی می کنیم ، کسی با من نیاید ، من خودم می روم » . چند قدم که می رفت ما هم چند قدم پشت سرش می رفتیم ؛ برگشت و گفت : « شما را به خدا نیایید ، من می روم ، نگران نباشید » . اما باز هم کنار در حیاط ایستاد ، به مدت چند دقیقه همگی ما را نگاه کرد و رفت . مثل این که خداوند این بار از او راضی شده بود. ما هم رضا بودیم به رضای خدا و به خدا خوشحالیم که عزیزمان چون حضرت فاطمه (س) قبرش مشخص نیست و راهی را رفت که دوست داشت. در مدت 6 روز مرخصی که پیش ما بود ، خاطرات زیادی از جبهه داشت. از معجزه هایی که اتفاق می افتاد تعریف می کرد. می گفت: « یک روز کبوتری آمد ، من ودوستم سینه خیزبه طرف کبوتر رفتیم ، کبوتر می رفت ما هم به دنبال او . نمی دانم چرا به دنبالش می رفتیم ، اما مقداری که از سنگر دور شدیم ، صدایی بلند شد ، دیدم که درست دشمن سنگر ما را نشانه گرفته است. آن کبوتر را خداوند فرستاده بود تا جان ما را نجات دهد » . به خدا تمام این گفته ها کلام جمشید است. او 5 روز آمده بود تا تعلیماتی را که خداوند به او داده بود به ما ابلاغ کند و بعد برود.