loader-img-2
loader-img-2
وصیت
نامه
«طلبة شهید: داوود خیراللهی»
ام کیف اشکوا الیک حالی و هو لایخفی علیک؟ آیا چگونه
شکایت از حالم کنم؟ حالم که به تو مخفی نیست... اگر قلم روی کاغذ می آورم حاکی از دردی است که ریشه در جانم دارد و اگر
اکنون نیز ننویسم، مرده ام. نوشتن عین نفس کشیدنم است، چطور که اگر نفس نکشم
مرده ام. من قصد ندارم وصیت نامه بنویسم و این زخمی بزرگ است که در قلب کم سن من
نمودار است. ولی نمی دانم در چه حالم؛ ناگهان درک می کنم که گاهی به سخن پرداخته ام،
ولی باز یک جهش درونی که به بزرگی فوق اتمهای ساختة بشری است، می خواهد گفتار
مرا در حنجره ام خفه کند و من یارای مقابل با این بغض ریشه دار را ندارم. چون تن
نحیف من در مقابل امواج مواج آن حقایق شاید اوهاماتی- که غبار زر و زور و تزویر
مدفونش ساخته- که بدون تکرار در کورة گداختة درونم موج می زنند، نمی تواند تاب
بیاورد. و تا آن جا که به یاد دارم این جریان حرکت بخش، از سن هفت سالگی ام در
حال حرکت است. و چنان بر روحم حمله ور می شود که دوباره دندان روی جگر گذاشته،
لب فرو می بندم از طرفی می بینم باید فریاد بزنم. هر چند نعره ای که می کشم بی
صدا خواهد بود و گریه من، بی اشک و خنده ام تلخ تر است از شیون بچه پدر و مادر
از دست داده. از طرفی در کنار کارهای معمولی ام نیست که بخواهم بنویسم، بلکه
صدای تنفسم و تپش قلبم و عقده های دلم و فریاد نارسای جامعه ام می باشند که مرا
به نوشتن وا می دارد و این قلم های لقا و زیباسیرت و آفتاب بخت است که سخنان
جوامع الهی را سیاه بر لوح کجروی های اجتماعی و ناهنجاری ها و معیارهای غلط حاکم
بر جوامع زیستی می نویسد. بار الها! گفتارم را چگونه
بگویم و چطور توضیح دهم که در مسیر الی الله قرار بگیرد؟ از منبعی که این نغمه های
دلخراش سرچشمه می گیرد، اجازة انتشارش را نمی دهد. کدام گوشهای شنوا است که ندای
بی رمق و بی رنگ آدمی را بشنود؟ مغول هایی را می بینم که ماسک آدمک بر رخ دارند،
دستهای بزرگش را بر دهان انسانها نهاده و سخنانشان را تصفیه می کنند. از طرفی
ابوجهل هایی را می بینم که کسانی را که بر کاخهای ظلم و تباهی و قساوت و شقاوت
یورش می برند. می گویند بی مغز است، گوش فرا ندهید و...
بارالها! فقط هنگامی که به خلوتکدة عشق نظاره می کنم،
تنها جمال مطلق تو را می بینم که مافوق پدرهای دلسوز می باشی و هر سخن بنده ات
را گوش فرا می دهی،ولی من که ره یافتة کوی تو نیستم کجا پناه ببرم؟ آن زمان که
این نوشته را خوانند، از پشت غبار زمان می بینم که همچون هزاران نوشته های رنگین
دیگر، مچاله شده در گوشه ای کز می کند و بر انسانیت خفتة عرصه گریه می کند.
پس ای شمع روانم! بسوز. پس ای نخلستان وجودم! گریه کن که
مخاطبانت اکثراً کرهایی می مانند که بی تفاوت از کنار تمامی گلواژه های موجود
شهیدان می گذرند. ولی ای دریای درونم! آرام نگیر و موجت را بر ساحل بشریت بکوب
که در این میان یارانی به خود جلب می کند. بگذار شلاق بر تو وارد سازند، بگذار
کمر و دل دادخواهان شکنند، بگذار بر پیکر مجاهدان فی سبیل الله، هم زاهدان
ریاکار موجود و هم انسانهای به ظاهر ناشنوای موجود، شلاق وارد کنند و از شعله های
آتش تو آرام نگیرد. باشد این نیز سند رسوایی دیگری بر تاریخ!!؟ اگر می توانستم
بگویم، می خواستم بگویم: آهای تاریخ! رنگین نویس، نکونویس زین ماجراهای فرزندانت
و بر دلت ثبت کن قصه مظلومانی که دست و پا زدند و رفتند. می خواستم بگویم: ای
دنیا! لااقل خودت شاهد باش آنان که با تو نساختند، چه ها دیدند و چه ساعتهایی از
نالة شان از خود بی خود شدند. به راستی مخاطب عزیز! عمق این چاه منجلاب راکدام
علم بشری تشخیص داده؟ می خواستم بگویم ای انسان! هان با تو هستم آیا سیر نشدی
داستان قارون و... خلفان حضرت پیامبر و بالاخره هیتلر و
... تو را بر خود نلرزاند؟ وه چه توجیهات شرم آوری!! من نمی روم چون مسئولیتم
سنگین است و نمی توانم و هزاران توجیه این انسان توجیه تراش... زمانی که شهادت
با صدای دل انگیز خود طلب می خواهد، کدام آغوش است که بدون حاشیه روی و توجیه تراشی
با تبسمی بر لب بپذیرد. می خواهم بگویم
نگاه هادر توجیه ها نهفته است، چه رازی با من سرگشته داری؟ کدام سرّ عشق را با
من توان گفتن؟ حقیر که راز پوشی نداند. می خواستم بگویم ای گلهای بهاری! ای
انسانهای (لا) گفته! تسلیم و سازش در مرام ما نباشد و لیکن در مقابل اهریمنان و
دیو سیاه بد سیرت، گردن افرازید و متاع دنیا به خودش مشغولمان نسازد. ای راز
داران چاک نگاران! بر دلها نویسید که انسانها خودشان را فریب می دهند و لیک
آنهایی که می خواهند بشنوند، بشنوند که شب باورتان نشود، سپیده دمی هست و فجر
امیدی. می خواستم بگویم دریاها! بر خود بلرزید،
امروز کویرهای تشنة ما به شما نفرین می کنند. می خواستم بگویم ای قطره ها!
باریدن بگیرید. سرود عطش بخوانید، نغمة غم سرایید. از دریا جدا شوید گر چه دریا
صاحب اقتدار است. می خواستم بگویم آهای ستاره ها! دور ماه را گیرید تا بچه هایمان
خواب سیاهی نبینند. و ای کوهها! پا بر جا باشید تا مردانتان رسم ایستادگی آموزند
و سخن شیوای آقای دردمندان، علی (علیه السلام) جامعة عمل پوشد. آهای قاون،
فراعنه، اهرام ثلاثه، دیوار بزرگ(همورایی) کنفیوس، بودا، برهما، زرتشت، مزدک، و
بالاخره برج ایفل و مجسمة آزادی و سازمانهای بین المللی! چه ارمغان آوردید؟ ننگ تان
باد. با قوم من چه کردید؟ چه درگوشهایش فرو بردید؟ آهای بدعت گذاران در اسلام و آهای
دشمنان انقلاب جانبخش جمهوری اسلامی و قائد اعظمش! کجا اقوام مرا شکستید؟ ای
پلیدیهای زادة تاریخ! خونم در جام بریزید و بنوشید. جوشش خون من همانند ریشه فرو
رفته در مغز بلعم و باعور راحتتان نخواهد گذارد. می خواستم بگویم دنیا، ای حربة
شیطان! ای پست! ای دون و زشت! بدان تعفنت بر من
بر ملاء گشته، در عبادت ریاکاران، در خندة بد خلقان، در صحبت درون بدان، در
کردار خاص زاهدان خود نما و هزاران نمونة دیگر. فریب تو در هم آهنگان من، شاید
به آن صورت کار ساز نباشد و دیگر ما را با تو کاری نیست. می خواستم بگویم ای چاه
درد شنو! چگونه سوز و گداز علی (علیه السلام) دلسوختة بی دود را در خود جای دادی؟ آفرین بر چاه صبوری که بی صدا آنقدر
گریست که درونش پر از اشک زلال است. ای چاه درد شنوی علی (علیه السلام) تو از
پاکانی. می خواستم بگویم این انسان بی آزرم، چگونه دردهای علی (علیه السلام) را
باز نشنید. می خواستم بگویم، پیشانی سرخان امروز، ناظر پندار، کردار و رفتار ما
هستند. آری، آن دنیا پیمایان با سر عتی فوق العاده، به دار ابدی شتافتند و برای
زیارت و لقای یار سوختند و ما هنوز دو دستی چسبیدة این عالم خاکی هستیم. بودن تا
کی؟ باید زنگ سکون را زدودن ز قید و بند رهیدن؛ معمای دوستی که رسم عشاق چنین
نباشد. باید که ز صافی الهی بگذریم و مرغ روحمان را پرواز دهیم و گل روحمان از
اسارت غل و زنجیر پژمردگی برهانیم. اشاءالله استان: آذربایجان شرقی شهرستان:
مراغه شهادت: 24/11/1364- فاو
اولین کسی باشید که دیدگاهی برای" داوود خیر اللهی " می نویسد