زندگینامه
می گویند خاک سرد است و کمی آدمی را
پس از سپردن عزیزش به آن آرام می کند، پس چرا من که چند سال است بر سر مزارت می
نشینم و گریه می کنم، آرام نمی شوم؟ چرا چهره ی مظلومت را نمی توانم فراموش کنم؟
چرا نمی توانم جای خالیت را حس نکنم؟
سال 1348 بود که متولّد شدی؛
اروندکنار(آبادان) اولین جایی بود که صدای گریه ی تو را شنید. نام مهدی را برایت
انتخاب کردند. در مقابل چشمانم رشد می کردی و من لذّت دنیا را می بردم. هفت سالت
شد و الفبای آزادگی را آموختی. دوران ابتدایی را تمام کرده بودی که به خاطر جنگ
مجبور به مهاجرت شدیم. به کنگان رفتیم و تو دوران راهنمایی را در شهر بنک با موفقیت
به پایان رسانیدی.
درست خوب بود، موفق و نمونه بودی؛ اما
نمی دانم چه شد و جنگ با دل و روحت چه کرد که با آن همه هوش و استعداد تا دوم
دبیرستان درس خواندی. رشته ات تجربی بود انگار می خواستی پزشک بشوی اما نشد و بعد
از آن از طریق بسیج مدرسه به جبهه اعزام شدی. دلم پیشت بود اما با همه ی علاقه ام
نمی توانستم مانعت بشوم، نمی توانستم بگویم نرو؛ هر چند که می دانستم شاید هیچ گاه
برنگردی و هیچ وقت دیگر نتوانم چشمان معصومت را باز ببینم؛ اما باز هم نتوانستم
بگویم نرو. رفتی، رفتی و با افتخار ملاقات کردی.
شانزدهمین روز از فروردین 1365 بود.
تو در کانال زوجی شلمچه می جنگیدی و دلاورانه مقاومت می کردی اما ترکش خمپاره ی
بعثی ها تو را که فقط 17 سال داشتی، به دیدار خدا رسانید.
حالا مزارت در کنگان وعده گاه من و
همه ی داغدارانی است که درد دل هایشان را با تو می کنند تا کمی سبک شوند و تحمل
جای خالیتان را داشته باشند.