زندگی نامه شهید مدق
گاهی از نمازهایش می فهمید دل تنگ است. دل تنگ که می شد ، نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد ، مثل او فکر کند ، مثل او ببیند ، مثل او فقط خوبی ها را ببیند . اما چطوری ؟ منوچهر می گفت ؟ « اگر دلت با خدا صاف باشد ، خوردنت ، خوابیدنت ، خنده ها و گریه هایت برای خدا باشد ،اگر حتی برای او عاشق شوی ، آن وقت بدی نمی بینی ، بدی هم نمی کنی ، همه چیز زیبا می شود » و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید . با او می خندید و با او گریه می کرد . با او تکرار می کرد :
« نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست
لیک آن کس که بالا تر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست »
***
حدیث دشت عشق
همسر شهید سید منوچهر مدق:
اوعاشقانه به سوی معبود پروازکرد
شهید مدق عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: "آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شهید شوم"
فرشته ملکی متولد سوم فروردین ماه سال 1342 در تهران است. او در جریان مبارازت انقلابی سال 57 با شهید مدق آشنا شد و یک سال بعد به عقد ازدواج او درآمد.
ثمره این زندگی مشترک خاطره انگیز و عاشقانه دو فرزند به نامهای "علی" و "هدی" ست.
آشنایی با منوچهر:
اولین دیدار ما روز 13 آبان 57 در تظاهرات دانشگاه تهران بود. به همراه دوستانم برای پخش اعلامیه رفته بودم که درگیری مردم و دانشجویان با ساواک شروع شد.
در آن میان یک لحظه دیدم یک نفر دست مرا گرفت و کشید و با صدای بلند گفت: "خودت را بکش بالا "
از ترس، سوار موتور آن جوان شدم. "او منوچهر بود".
بعدها فهمیدم او پسر همسایه ماست. تا آن روز ندیده بودمش. بعد از آن چندین بار دیگر هم منوچهر را در تظاهرات ها دیدم.
بعد از چند بار ملاقات کوتاه و ایجاد حس مشترک میان هر دویمان، اولین جلسه خواستگاری صورت گرفت و منوچهر شرایطش را برایم گفت:
او گفت که؛
اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من میروم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم».
باید خوب فکر می کردم ؛ منوچهر تا دوم دبیرستان درس خوانده بود و رفته بود سرکار. مکانیک بود و خانوادهی متوسطی داشت.
خانواده ام مخالفت می کردند. اما من انتخابش کرده بودم. منوچهر صبور بود، بیقرار که میشد، من هم بیطاقت میشدم.
چند ماه به انتظار گذشت، منوچهر که حالا پاسدار شده بود برای خودش برنامه هایی داشت. گفت: باید به کردستان بروم.
بالاخره موافقت پدر را گرفتیم . نیمه شعبان سال 58 آغاز زندگی مشترک ما شد.
فرشته ملکی فصل جدید از زندگی خود را با شهید مدق آغاز کرد.
می گوید: یک ماه تمام را در شمال کشور به ماه عسل گذرداندیم. تازه آمده بودیم سر زندگی مان، که جنگ شروع شد.
شش ماه رفت و خبری از آمدنش نشد. دوری از منوچهر برایم سخت بود. به همراه او به جنوب کشور رفتم و تا آخر جنگ آنجا ماندیم.
در جنوب ما در یک اتاق کوچک زندگی می کردیم. منوچهر چند ماه یکبار می آمد و سری به من می زد و دوباره می رفت.
شاید شش ماه اول بعد ازدواجمان که منوچهر رفت جبهه، برایم راحتتر گذشت. ولی از سال شصت و شش دیگر طاقت نداشتم. هر روز که میگذشت به همسرم وابستهتر میشدم. دلم میخواست هر روز جمع باشد و بماند پیشمان.
سال 60 علی به دنیا آمد. خیلی خوشحال بود.هدی هم سال 65 به دنیا آمد. منوچهر عاشق بچه ها بود.
منوچهر در عملیات کربلای شیمیایی شد. تنش تاول میزد و از چشمهاش آب میآمد.
بعد از جنگ
منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد. گاهی برای پاکسازی و مرزداری میرفت منطقه. هر بار که میآمد، لاغرتر و ضعیف تر شده بود.
نمیتوانست غذا بخورد. میگفت «دل و رودهم را میسوزاند. همهی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمیدانستیم شیمیایی چیست و چه عوارضی دارد. دکترها هم تشخیص نمیدادند. هر دفعه میبردیمش بیمارستان، یک سرم میزدند، دو روز استراحت میداند و میآمدیم خانه.
سال 69 مصدومیتش شدیدتر شد. عملی روی منوچهر انجام دادند تا ترکش ها ی سمی را از بدنش خارج کنند از همان موقع شیمی درمانی هم شروع شد.
روزها به سختی می گذشت و منوچهر حالش رورز به روز بدتر می شد به طوری که تا شش ماه نتوانست حرکت کند بعد از آن هم با عصا راه می رفت. مدتی بیناییش را از دست داد و بعد از استفاده از آمپول های زیاد تا حدودی بهبود یافت.
بدنش پر از تاول بود طوری که نمی توانست بخوابد. ریه سمت چپش را هم از دست داد و نیمی از روده اش را هم برداشتند.
سردردهای شدید گرفت. از درد خود دماغ میشد و از گوشش خون میزد.
منوچهر کار خودش را میکرد. اما گاهی کاسه صبرش لب ریز میشد. حتی استعفا داد، که قبول نکردند. سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد که خون بالا میآورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بیمارستان بستری شد.
تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که میکشید، میگفت «بوی گوشت سوخته را از دلم حس میکنم».
منوچهر با خدا معامله کرد و حاضر نشد مفت ببازد
منوچهر بسیار صبور و مهربان بود. با تمام دردی که داشت هیچ وقت اعتراض نمی کرد. "سوره یاسین" و "الرحمن" و "زیارت عاشورا" را خیلی دوست داشت.
عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: " من آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شهید شوم"
سال 79 سال سخت و بدی بود چرا که منوچهر دیگر نمی توانست درد را تحمل کند و می گفت:" از خدا خواستم سخت شهید شوم ولی دیگر روحم نمی تواند این دنیا را تحمل کند"
شب آخر در بیمارستان پزشکان گفتند که دیگر امیدی به زنده ماندن منوچهر نیست.
تا صبح کنار منوچهر نشستم و هر دو گریه می کردیم.
صبح حالش بد شد و خونریزی زیادی داشت. دست کشید روی خون و به صورتش زد گفتم: منوچهر! چرا این کار را می کنی؟ گفت: "خون شهید است"
از من خواست تا برایش لیوان آبی بیاورم وقتی آوردم روی سرش ریخت و گفت: من غسل شهادت دادم و شروع کرد به نماز خواندن حال عجیبی داشت.
بعد از نماز دستهایم را گرفت و گفت: این دستها زحمت زیادی برای من کشیده اند چند بار تکرار کرد. من هم گریه می کردم و نمی توانستم جوابش را بدهم.
منوچهر همیشه می گفت: نمی خواهم روی تخت بیمارستان شهید شوم.
وقتی پرستار ملافه های تختش را عوض می کرد من و علی او را از تخت بلند کردیم منوچهر دست من را گرفت و یک نگاه به علی و من کرد و چشمانش را بست.
او در آغوش من و پسرم شهید شد.
و خدا صدای منوچهر را شنید و او را در 2 آذر ماه سال 79 از ما گرفت.
منوچهر از جانش برای من و بچه ها گذشت. بچه ها هم قدردان زحمات پدر بودند.
علی همیشه می گفت: اگر ما در این دنیا خطا زیاد داشته باشیم حداقل از این بابت خیالمان راحت است که شرمنده پدر نبودیم.
همه ما این زندگی را مدیون افرادی همچون شهید منوچهر هستیم.
هنوز هم ما احساس می کنیم منوچهر در کنار ماست و ما را می بیند. من و بچه ها حضور او را در همه جا احساس می کنیم.
شهید مد ق به روایت همرزم شهید؛
آخرین نگاهش را فراموش نمی کنم
سرهنگ محبوب زمینی درباره منوچهر می گوید:«فرمانده شجاعی که مخفیانه به دشمن نزدیک می شد، به ارتفاعات می رفت و از بالا دشمن را تحت نظر می گرفت وبه موقع ضربه هایی کاری وادر می کرد؛ شهید منوچهر مدق بود.
محبوب زمینی فرماندهی پشتیبانی سپاه سیدالشهدا (ع) تهران (آمادگاه میثم) در سال 63 در تیپ رسول الله با منوچهر آشنا شد. می گوید:«رزمنده ها در آن روزها بیشتر در مکانهای مذهبی مثل حسینیه ها با هم آشنا می شدند. ارتباط ها خوب و نزدیک بود. به همین خاطر بچه ها خیلی زود باهم رفیق می شدند».
نخستین باردر پادگان دوکوهه با منوچهر آشنا شدم. آن روزها او در ادوات تیپ محمد رسول الله خدمت می کرد و جزء خدمه توپ 106 روی خودروها بود.
وظیفه اش ایجاب می کرد که با وضعیت استتاری و مخفیانه به دشمن نزدیک شود و شلیک کند. حتی بارها به ارتفاعات رفت تا دید به اندازه کافی باشد تا به دشمن شلیک کند.
به گفته محبوب زمینی بیشترین مصدومیت شیمیایی منوچهر برمی گردد به عملیات سال های 63 و 65 او ظیفه تدارکات و رساندن تجهیزات و امکانات به رزمنده ها را به عهده داشت.
او به همراه گروهش قبل از هر عملیات به منطقه عملیاتی می رفتند و امکاناتی همچون سوخت، اسلحه، تغذیه و.. را در آنجا به عنوان ذخیره می گذاشتند تا در مواقع اضطراری،رزمنده ها از آن استفاده کنند.
سرهنگ درباره همرزم شهیدش می گوید: منوچهر انسان شجاعی بود و بیشتر تلاش می کرد در خط مقدم جبهه ها فعالیت کند.همین باعث می شد تا دیگران از او روحیه بگیرند. کاری که او قبل از هر عملیات برای جاسازی امکانات انجام می داد ،به دلیل اینکه در دید دشمن بود ، کار خطرناکی بود.
منوچهر در عملیات کربلای 5 مجروح شد، چرا که به دیگر رزمنده ها کمک می کرد که به عقب برگردند. همین باعث شد تا به شدت شیمیایی شود.
او در حلبچه هم حضور داشت و برای چندمین بارشیمیایی شد.
محبوب زمینی در ادامه از اخلاص و جدیت منوچهر در طول دفاع مقدس می گوید؛ اینکه از توان بالایی برخودار بود اما به این خاطر هرگز مغرور نشد. او در سخت ترین عملیات ها، داوطلبانه پا به میدان می گذاشت.
او در گرمای تابستان ،زمانی که در پشت جبهه ها هم که بود از پنکه استفاده نمی کرد و می گفت:«رزمنده ها زیر آفتاب در حال جنگ هستند. من چطور می توانم در پشت جبهه از خنکی پنکه استفاده کنم.»
فرمانده آمادگاه میثم معتقد است که منوچهر بیشتر وقتش را در جبهه ها صرف سازندگی و آموزش نیروهای انسانی می کرد.
منوچهر ظرف مدت 10 روز برای آنها آموزش های باز و بسته کردن اسلحه،طریقه زاویه بندی و شلیک و... را یاد می داد.از این نظر منوچهر روحیه خستگی ناپذیری داشت.
او در جبهه ها می توانست نیروهایش را به خط مقدم بفرستد و خودش از پشت خط آنها را هدایت کند اما خودش در کانون درگیری ها حضور پیدا می کرد تا برای رزمنده ها روحیه مضاعفی باشد و در صورت بروز مشکلی برای هر رزمنده به کمکش می رفت.
زمینی می گوید:« منوچهر با توجه به اینکه در دوران طاغوت ،دوران سربازی را گذرانده بود ،تجربه کامل در زمینه نظامی داشت. به همین خاطر سعی می کرد از تجربیاتش به دیگران آموزش دهد.
از آنجا که خودش از دوران کودکی کار می کرد و سختی روزگار را دیده بود، روحیه خستگی ناپذیری داشت وچندین بار پیش آمد که تا 36 ساعت بی آنکه چشم روی هم بگذارد مشغول کار کردن بود.»
وی در ادامه از دوران بعد از جنگ می گوید :« ارتباط ما بعد از جنگ بیشتر شد و به رفت و آمد های خانوادگی انجامید.
علائم شیمیایی منوچهر بعد از جنگ بروز پیدا کرد. آن روزها او مسئول لجستیک پادگان آموزشی شهید همت تهران بود .
مدتی هم من معاون شهید مدق بودم و چند بار هم پیش آمد که او معاون من شد.همانجا بود که فهمیدم او به زرق و برق دنیا دلبستگی ندارد و این جابه جایی سمت ها را به راحتی می تواند قبول کند.»
محبوب زمینی سال 67 زمانی که منوچهر مسئول پشتیبانی پادگان همت تهران بود معاونش بود تا اینکه یک سال بعد به جنوب رفت و مسئول تدارکات اجرایی لشگر در پادگان دو کوهه را به عهده گرفت . همانجا بود که منوچهر آمد و معاونش شد.»
از سال 70 به بعد بود که عوارض شیمیایی منوچهر بیشتر خودش را نشان داد . او به بیمارستان رفت و تحت مراقبت قرار گرفت :
« منوچهر 9 سال تمام در بیمارستان تحت مراقبت بود و در طول این چند سال بارها مورد عمل جراحی قرار گرفت.
عوارض شیمیایی در او به صورت تولید غده در ناحیه شکم بروز پیدا کرده بود که بعد از هر عمل جراحی دوباره ظاهر می شد.
وی از آخرین لحظات زندگی منوچهر هم حرفهایی برای گفتن دارد:« سعی می کردیم هر طور شده داروهایش را تهیه کنیم. روز آخر موقع اذان ظهر بود که به بیمارستان جم تهران که در آن تحت مراقبت بود رسیدم.
همسرش بالای سرش ایستاده بود و اشک می ریخت.وقتی من هم بالای تختش رفتم ،همسرش رو به منوچهر کرد و گفت:«چشمات رو باز کن و ببین آقا محبوب آمده .»
همان لحظه منوچهر چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد. نمی توانست صحبت کند و فقط نگاهم می کرد.
در نگاهش کوله باری از حرف نهفته بود که انگار می خواست به من بزند اما نمی توانست.آن نگاهش یک نگاه عاطفی بود.همان موقع پیشانی اش را بوسیدم و بغض کردم. از اتاق خارج شدم و به راهروی بیمارستان رفتم. نیم ساعت بعد بود که منوچهر به شهادت رسید و آخرین نگاهش را برای همیشه در خاطراتم به یادگاری گذاشت . نگاهی که خبر از جدایی می داد.»
محبوب زمینی می گوید:« ما 16 سال با هم رفیق بودیم. به همین خاطر در تشییع پیکرش سنگ تمام گذاشتیم. ما مراسم با شکوهی از محل سکونتش ت بهشت زهرا (س) برگزار کردیم که بیشتر دوستانش هم در آن حضور داشتند.ما هر کاری برایش می کردیم باز کم بود. او سال ها در جبهه ها مبارزه کرد و در طی مدتی که شیمیایی بود سختی های زیادی کشید .»
شهید مدق به روایت فرزند شهید:
پدر می گفت:"دردهایم همه عشقبازی با خداست"
خیلی آرام در گوشم زمزه کرد: "عشق بازی با خدا" "صبر و توکل" همین را گفت و دیگر حرفی نزد.
جنگ که تمام شد، پدر هم به خانه برگشت. آنها بعد از سالها دوری تازه به هم رسیده بودند و داشتند حضور پدر را در کنار خود باور می کردند. اما او با دردی که داشت و رنجی که می کشید، ماندنی نبود. پدر علی در یک شب پاییزی در 2 آذر ماه سال 79 به دیار باقی شتافت.
علی مدق فرزند شهید والامقام منوچهر مدق است. سال 60 در تهران متولد شده و
فارغ التحصیل رشته فناوری اطلاعات (IT) از دانشگاه آزاد است.
علی فرزند با وفا و مهربان شهید مدق است که به گفتگو با او پرداختیم که حاصلش را می خوانید:
* اخلاق پدر:
صبور و مهربان بود، هیچگاه عقاید خودش را بر ما تحمیل نمی کرد، اجازه داد خودمان خدا را بشناسیم و به او ایمان بیاوریم. پدر حتی دین را هم بر ما تحمیل نمی کرد.
* روزهای برگشتن پدر
زمانی که به دنیا آمدم پدر در جبهه بود.
پنج – شش سال داشتم و با دوستانم در کوچه بازی می کردیم، دیدم مردی وارد کوچه شد، صورت و دستش زخمی بود و موهای بلند و به هم ریخته ای داشت.
از او ترسیدم و به سمت خانه دویدم، مرا صدا زد از صدایش متوجه شدم که پدر است به طرفش دویدم و خواستم او را بغل کنم ولی او نتوانست،دستش زخمی بود.
خم شد و صورت من را بوسید. هیچ وقت آن صحنه از ذهنم پاک نمی شود.
در سالهای جنگ پدر وقتی که مجروح می شد به مرخصی می آمد.
* زندگی بعد از جنگ
در دوران جنگ پدر را کم می دیدیم. مادر زحمات بسیاری برای من و خواهرم می کشید.جنگ که تمام شد باز هم پدر را کم می دیدم، او بیشتر روزها در بیمارستان بود.زندگی ما با اضطراب و نگرانی زیادی همراه بود ولی شادی های خاص خود را هم داشت.او ترکش های زیادی در بدنش داشت و شیمیایی بودنش هم دردهایش را دو چندان کرده بود.با این حال هیچ وقت شکایت و ناله نمی کرد.
* جنگ ما هم شروع شد!
پدر با تنی زخمی از جنگ بازگشت. او دردهای زیادی را با خود آورده بود و همیشه می گفت: "جنگ شما تازه آغاز شده و باید در این راه اخلاص داشته باشید تا شکست نخورید".
برای تهیه داروهای مورد نیاز پدر واقعا سختی می کشیدیم،خاطرات تلخی از ناصر خسرو در آن روزها دارم و فروش خانه مان برای درمان پدر و در نهایت روزهای بیمارستان و روحیه دادن به ایشان. از طرف دیگر کارهای سخت و هفت خوان ادارات دولتی و سازمانهایی که هیچ وقت ما را به درستی درک نکردند.
اما پدر روحیه خوبی داشت مادرم هم کوتاهی نمی کرد و همین گذشت و فداکاری مادرم عشق آنها را برای همیشه پایدار نگهداشت.
* بزرگترین لذت زندگی
بزرگترین لذت زندگیم این بود که در سن 17 سالگی با اولین حقوق خودم توانستم برای پدرم یک کاپشن بخرم. و با این کار قدردان زحماتش باشم.
با اینکه خیلی کهنه شده بود ولی بابا آن را تا زمان شهادت بر تن داشت.
* فداشدن به خاطر ارزش ها و اعتقادات
من فدا شدن به خاطر ارزش ها را لحظه شهادت پدر دیدم.
مادرم به خاطر عشق به پدر فداکاری زیادی کرد. من عشق حقیقی را از آن دو یاد گرفتم.
* شهادت پدر
آن روز مادرم تماس گرفت و گفت که به بیمارستان بروم دلشوره ی عجیبی داشتم. وقتی پدر را در آن وضع دیدم دیگر نمی توانستم راه بروم. نفسم بند آمده بود خودم را به تخت رساندم و دستش را گرفتم و صورتش را بوسیدم.
پدر خیلی سخت حرف می زد و خیلی آرام در گوش من زمزه کرد: "عشق بازی با خدا" "صبر و توکل" همین را گفت و دیگر حرفی نزد.
من و مادر از کمر پدر گرفتیم و از روی تخت بلندش کردیم تا به اتاق مراقبت های ویژه ببریم، لرزش کمر پدر را زیر دستانم احساس کردم و پدر یک نگاه به من و مادرم کرد و چشم هایش را بست. پدرم در آغوش من و مادرم شهید شد.
*معشوق پدرم تنها خدا بود
از زمانی که پدرم شهید شد هر زمان که دلتنگش می شوم برایش نماز می خوانم.
خوشحالم که پدر بعد از آن همه سختی و درد حالا در آرامش است.
همیشه می گفت: "اینها همه دردهایم عشق بازی با خداست"
از سخنان شهید منوچهر مدق:
به قول شهید رجایی، قبول مسئولیت باید یا از سر عشق باشد و یا از سر دیوانگی. ولی من به عین می گویم قبول مسئولیت تدارکات بچههای رزمنده و بسیجی هم عشق می خواهد و هم دیوانگی. بدون عشق به اسلام، عشق به امام حسین (ع) انجام دادن وظایف طاقت فرسای پشتیبانی از فرزندان این آب و خاک که با عشق به جبهه ها آمدهاند بسیار مشکل است.
تدارکاتیها قمقمههای خالی از آب را دیده اند، لب تشنه شهید شدن بچه ها را دیده اند، به همین خاطر وقتی در گرمای جنوب، در خط مقدم، آب خنک، کمپوت، یخ و ... به دست بچه ها می دادند و آنها با لذت سیراب می شدند، خدا را شکر می کردند و با خود می گفتند: الحمدالله که ما هم توانستیم کاری کنیم. ما تدارکاتی ها کاری با آرپی جی زدن و چیزهای دیگر نداریم. ما باید بتوانیم خوب عملیات را تدارک کنیم. جنگ ما جنگ عشاق بود. اگر ما توی این هشت سال دوام آوردیم، اگر مجروحین صعب العلاج ما در آسایشگاه ها، منازل و بیمارستان ها دوام آوردند، اگر خانواده معظم شهدا صبر می کنند، همه از عشق به خدا و امام حسین(ع) است. کسی که به جبهه می رود باید عاشق باشد وگرنه تخصص و غیره به تنهایی سودی ندارد.
از وصایای آن جانباز شهید:
برادران عزیزم! در انجام همه کارها اول خود پیش قدم باشید و بعد افراد خود و بسیجیان را پشت سر خود بخواهید.
در استفاده از امکانات اول دیگران را مقدم بدانید و بعد خود استفاده کنید.
خاطرات رزمندگان را به صورت کتاب حفظ کنید و بخوانید تا ببینید، بچه ها در زمان جنگ چه کردند. مسئول بودن و مسئولیت داشتن یعنی پایبندی به وظایف تا مرز شهادت.
از ریا دوری کنید و از ته قلب و با عشق کار کنید. به ماموریت وابسته نباشید.
به استخوان خردکرده ها، این کسانی که یاران و رفقایشان جلوی چشمانشان تکه تکه و شهید شدند و آرزویشان آن بود که کاشکی آن موقع ما هم رفته بودیم، احترام بگذارید و حرمت آنها را نگه دارید.
سفارش حضرت امام (ره) را فراموش نکیند که فرمودند: «نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم زندگی مادی به فراموشی سپرده شوند».
از خانواده های شهدا، جانبازان دیدن کنید، نگذارید گرد فراموشی بر چهره آنها بنشیند.
همیشه هدف اولیه مان را از پیوستن به سپاه در نظر داشته باشیم. هدف ما عشق بود، دوست دارم بچههایی که وارد سپاه می شوند با همان عشق بچه قدیمی ها بیایند، خاطرات آنان را بخوانند به ظواهر بها ندهند و همیشه حاضر به جانفشانی عاشقانه در راه انقلاب و رهبر باشند.
والعاقبه للمتقین ـ منوچهر مدق 18/4/79