خاطرات
«طلبة شهید: ابوالفضل زینعلی» «همنوا با نسیم سحری» روز جمعه، دم دمای طلوع آفتاب بود که برای ادای نماز صبح بیدار شدم. ابوالفضل هنوز خواب بود. بیدارش کردم و به مزاح گفتم: «طلبه که نباید تا این وقت روز بخوابد. بلند شو نمازت را بخوان.» با سختی بیدار شد؛ دستی به سر و رویش کشید و گفت: «من نمازم را خوانده ام.» گفتم: کجا؟» گفت: «در مسجد صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه)» بعداً فهمیدم او هر شب برای نماز شب بلند می شده و پس از نماز صبح مقداری استراحت می کرده است. از خاطرة آن روز چیزی جز عرق خجالت و شرم به خاطر آن سخنم، برایم نماند. «خانواده شهید