loader-img-2
loader-img-2

حافظان و مراقبان همیشگی

یک شب با پدرش می خواست برود، پدرشان ماشین داشتند. (حاج آقا یک زمانی 15 تا تاکسی داشتند ) می خواستند بروند که ماشین دست راننده بود. بعد می خواست با موتور با برادرش بروند. یک ماشینی تصادف کرده بود. می خواستند بروند و ببینند که چه شده است؟ من ناراحت شدم. گفتم: مادرجان شما با موتور صلاح نیست که بروید. گفت: مادر وارد هستم. (هنوز کانادا نرفته بود) گفت: نه طوری نمی شود امید به خدا می روم. گفتم: نه دوست ندارم که بروید. گفت: چشم. اگر ناراحت هستید، نمی روم و او نرفت و برادرش رفت. همان شب بی بی را خواب دیدیم و بعد به ما فهماندند که آن «بی بی حضرت زهراء » (س) بودند، صورتشان پوشیده بود و پس زدند و به ما گفتند: که چرا نگذاشتید بچه ما برود. گفتم: بی بی من ناراحت بودم از اینکه با موتور می خواهد جایی برود. دوست نداشتم با موتور برود که یک وقتی تصادف بکند و اتفاقی برایش بیفتد. گفتم: نه ایشان گفتند: تو خاطرت جمع باشد. ما همیشه مواظب او هستیم. او بچه ما است، مال ما است خاطرت جمع باشد که ما مواظب او هستیم و گفتند: حالا صبح به او بگویید که هر وقت خواستید، با موتور بروید او را دست ماسپرده اند. خاطرت جمع باشد ما خودمان نگهدار او هستیم. چرا شما مخالفت کردید. حالا صبح به او بگویید که اشکال ندارد همچنین خوابی دیده ام می خواهید بروید، بروید. گفتم: مادر دیشب یک همچنین خوابی دیده ام. حالا شما یک وقتی دلت خواست با برادرت یا خودت با موتور جایی بروید اشکال ندارد. بسم ا... الرحمن الرحیم را که همیشه می گویید و به امید خدا بروید. گفت: مادرجان می خواستم شما ناراحت نشوید. اگر نه آهسته می رفتم. اما می خواستم شما ناراحت نشوید. گفتم: چشم. نمی روم و نرفتم. حالا هم هر چه شما بگویید. گفتم: خوابی که دیدم معتقد شدم که ائمه اطهار همیشه نگهدار شما بودند و هستند.

گوینده :منصوره ابراهیمی