خاطراتی از شهیدعلی اکبر کورش فر توسط مادر شهید
مادر شهیدعلی اکبر کوروش فر: زمانی که فرزندم به شهادت رسید وقتی که میخواستیم پیکرش را به خاک بسپاریم در هنگام نماز، دیدم که زبانش با من آیهای از قرآن را میخواند و تکرار میکند و از همان موقع فهمیدم که فرزندم زنده است و می توانم با او ارتباط بر قرار کنم مادر شهید علی اکبر کورش فر سرکار خانم فاطمه ایزدپناه معلم بازنشسته آموزش و پرورش مدیر مسئول یکی از کانون های مساجد شهرستان مهریز گفت: دو روز پیش پسرم به خوابم آمد و درب را زد و گفت که میهمان داریم و خبری مبنی بر حضور میهمان در خانه به من داد و من نیز آماده بودم که به یکباره مسئول فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان مهریز با من تماس گرفت و از این برنامه خبر داد. مدیر مسئول کانون فرهنگی هنری نورالزهرا مهریز ادامه داد: من از همان ابتدای شهادت فرزندم با وی ارتباط داشتم زیر معتقدم که همانطور که در قرآن بیان شده، شهدا زنده اند و این ارتباط من با فرزندم هنوز قطع نشده است. این مادر شهید گفت: زمانی که فرزندم به شهادت رسید وقتی که می خواستیم پیکرش را به خاک بسپاریم در هنگام نماز، دیدم که زبانش با من آیه ای از قرآن را می خواند و تکرار می کند و از همان موقع فهمیدم که فرزندم زنده است و می توانم با او ارتباط بر قرار کنم. مادر شهید کمکی میلیاردی به بیمارستان مهریز کرد مادر شهید کورشفر در شهرستان مهریز یک قطعه زمین به ارزش دو میلیارد ریال به تنها بیمارستان این شهر اهدا کرد نوید شاهد یزد: بانو فاطمه ایزد پناه یک باب منزل مسکونی در مساحت 180 متر مربع و زیر بنا 100 متر برای برگزاری کلاس های قران ، احکام و برنامه های فرهنگی به دانشگاه پردیس شکیب مهریز اهدا کرد. در این مراسم امام جمعه ، فرماندار، رییس بنیاد شهید مهریز و جمعی از مسوولان شهرستان مهریز حضور داشتند و مادر این شهید والامقام تاکید کردند که این منزل فقط جهت امور قرانی وقف شده است جز این فعالیت دیگری انجام نشود. همچنین این مادر شهید گرانقدر بخشی از منزل مسکونی خود را باعنوان کانون کوروش فر شامل آثار و وصایا ، تصاویر شهدا و غیره اختصاص داده است که مورد بازدید دانش آموزان قرار می گیرد. بانو فاطمه ایزد پناه معلم بازنشسته است که در جهت ترویج فرهنگ شهید و شهادت تلاش های وافر می کند. شهید علی اکبر کورش فر فرزند حسین از جوانان نخبه ورزشی در شهرستان مهریز بودکه در یکم فروردین 48 دیده به جهان گشود و سر انجام در 23 خرداد 67 در شلمچه به شهادت رسید
بیشترخاطراتی از شهید غلامرضا بلیتی ظهراب
شهید غلامرضا بلیتی ظهراب(ظهرابی) خواهر شهید: به یاد دارم که نماز جمعه ودعای کمیل مرتب می رفت و ماراهم به همراه خودو همیشه قبل از نماز غسل مستحبی میگرفت ، یک دست لباس بیشتر نداشت به او میگفتن خوب نیست با یک دست لباس بمانی کی گفت که نه همین یک دست کافی است آنها را می شویم وخشک می کنم اگر خشک نشدند با اتو خشک می کنم و می پوشم. همیشه بیاد دارم قبل از اینکه برود دعای کمیل غسل بجای می آود و چون هنوز لباس هایش خیس بودند آنهارا با اتو خشک می کرد و می پوشید . همیشه سفارشاتی به مادرم در رابطه با حجاب ، رفتن به راهپیمایی ها ، نماز جمعه و این جور اماکن داشت. خواهر شهید: زمانی که امام بهمی خواست به ایران بازگرددیک تلویزیون ساه سفید داشتیم که خراب بود وقتی که گفتند میخواهند تصویر امام را از تلویزیون پخش کنند رفت وبا پدر صحبت کرد که یک تعمیر کار تلویزیون بیاورد وآرا تعمیر کند تا تصویر امام را ببینیم ، می گفت حالا که نمی توانیم به تهران برای استقبال از امام برویم لا اقل تصویر او هنگاه ورود به خاک ایران تماشا کنیم مادر شهید : اویل انقلاب بود پارچه مشکی آورد و بارنک سفید پلاستیکی رون آن نوشت یا حسین شهید گفتم چرا این را نوشتی گفت می خواهم آن را روی پیشانیم ببندم ودر راهپیمایی ها شرکت کنم هنوز کلیشه آن که روی دیوار زده بود معلوم است. وقتی که جبه بود باید یک پیشانی بند به من دهید که نوشته باشد یا فتح یا شهادت و وقتی که شهید شد این پیشانی بند به سرش بسته بود. در پایگاه مسولیتی نداشت فقط میرفت پست می داد . اولین بار که برای عملیات آزاد سازی بستان میرفت به او کفتم مامان تو هنوز اسلحه بدست بگیری (چون جسه کوچکی داشت) گفت اگر نتوانم تفنگ در دست بگیرم می توانم یک نارنجک در دست بگیرم هشت شبانه روز آن جا ماند تا پل سابله را بگیرند وبعد از استقرارآتش در منطقه آمد عقب. خیلی به جبهه علاقه داشت دوروز که می آمد مرخصی یا استراحت می گفت نمی توانم با یستم دوباره بر می گشت جبهه شب آزاد سازی خرمشهر دستش ترکش می خورد وبه بیمارستان رازی منتقلش می کنند صبح که بیدار می شود پرستار ها وراننده آمبولانس التماس می کند که مرا برگردانید خرمشهر یک دستم مجروح است دیگر دستم که سالم است ، به خانواده ام خبر ندهید که ناراحت نشوند،دو باره می رود خرمشهر و فرمانده بادیدن این صحنه به او می گوید (به علت جراحت دستش)برگرد منزل ویک هفته استراحت کن تا حالت خوب شود وبعد برگرد وقتی که آمد منزل دستش بسته بود و پشتش پنهان کرده بود صورتش رابوسیدم وبه او گفتم دستت از پشت سرت در بیاور ،گفتم ترا دستت بسته است، گفت دستم سوخت و رفتم بهداری و دستم را باند بست. آمد لوازمش را در اطاق گذاشت ورفت مغازه هنگامی که رفت لوازمش راوارسی کردم و عکس دستش را که نوشته بود غلامرضا بلیتی ظهراب مجروح شده با ترکش دیدم عکس را قایم کردم وبعد به او گفتم چرا نگفتی که دستس ترکش خورده کفت کی گفتم عکسش را دیدم گفت برا این گفتم سوخته کهناراحت نشوم.هیچ گاه نگذاشت دستش را ببینم ولی به بی بی اش نشان داد گفت وقتی دستش رادیدم انگار تکه ای از دلم کنده شده ولی شرط کرد که به مارم نگویی. همان شب که غلامرضا شهید شد مادرم (مادر بزرگ شهید)خواب امام رادید ،به دلیل شهادت چند تن از بستگانمان حالش بد وفشارش با لا بود، د رآن خوب امام به مادرم یک تکه کاغذ داد وگفت بنویس گفت قربانت بروم سواد ندارم، امام گفت بنویس انا لله وانا اله راجعون او مرا راهنمایی کرد تا بنویسم وسپس گفت سه جارا امضا کن سه جارا امضا کردم صبح که زنگ زدند شوشتر که به ماخبر دهند برادرم مادرم را به بهانه ای به اهواز آورد (خانواده شهید در شوشتر بودند) هم زمان که به آسیاباد رسیدیم حجله شهید را داشتند برپا می کردند برادرم به مادر گفت هیچی نگو خودت نوشتی وپای آن را امضا کردی(قبلا خوابرا برای برادرم گفته بود)مادرم گفت یعنی برای غلامرضا امضا کردم ؟من فکر می کردم برای ابوالقاسم امضا کردم(دایی شهید)اگر ابوالقاسم شهید می شد ناراحت نمی شدم چون غلام رضا خیلی کوچک بود. شهید بار چهارمش بود که به جبهه اعزام شده بود مثلا ما از مشهد آمدیم فردا صبح رفت کرخه که اعزام بشود برای عملیات محرم. به او می گویند که الآن نمی توانم تو را ببریم اصرار می کند به او میگویند که به شرطی که هر اتفاقی افتاد چه جراحت و چه شهادت مسئولیتش به عهده خودت می باشد و ما مسئولیتی نداریم و بهتر استتو بر گردی در شهر امدادگری کنی بعد می بیند که اینطور می گوید می آید اهواز و می گوید نمی دانم چه سری بود برای این جمله مرا نبردند ترسیدم بروم فردا یک دستم قطع بشود از یک طرفی پدرم به من غر بزندو از طرف دیگر تائید مسئولین نباشد. طولی نکشید که حمله شروع شد و ایشان رفتند بیمارستان،اول رفتند نادری و راه را برای آمبولانس ها باز می کرد بعد رفت بیمارستان جهت تخلیه ی مجروحین و شهدا به او گفتم مادر ببین فرقی ندارد هرکجا که خدمت کنی خدمت است حتما که نباید در جبهه باشی. بعد از اینکه در چند عملیات بود آمد گفت که به من گفته اند باید بروی و درس هایت را بخوانی حدود14 روز بود که رفته بود مدرسه و کلاس سوم نظری درس می خواند شب داشت در منزل درس می خواند گفت مامان من دیگر نمیرم جبهه مگر اینکه توبگویی چون هروقت می خواست برود جبهه به عنوان مدرسه از خانه بیرومی رفت کتاب هایش را می گذاشت داخل اتاق زیر دالانی و دیگر از خودش خبری نبود بعد می فهمید رفته جبهه اما این دفعه می گفت نمیرم جبهه مگر اینکه اجازه بدهی چون می خواهم هرچقد که تا حالا ثواب کرده ام برای توباشه. گفتم مادر اگه به توبگویم برم می ترسم،دلم هم نمی آید که بگویم نرو برو پناهت به خدا اما با کسی برو که من همیشه از تو اطلاع داشته باشم. گفت: پسر خاله هایم رفته اند به او گفتم فردا صبح برو شوشتر و با داییت برو جبهه، رفت جبهه وقتی رسید که دایی اش حرکت کرده بود.گفت وقتی که به نزدیک سپاه رسدم دیدم مارش حمله را می زنند دویده بود و نیمه نفس خودش را به منزل دایی رساند سراغ دایی را گرفته بود گفتن دایی رفته. برگشت هرچه قدر به او گفتن صبر کن گفته بود حمله شروع شده و ما سهمی از عملیات نسیبمان نشد ما هم سهمی داریم خمسی داریم همه اش این حرفش بود می گفت که مگر ما 5 نفر نیستیم یکی از ما ها خمس این 5 نفر است ما هم باید در این جنگ سهمی داشته باشیم. آمده بود برای خداحافظی حتی داخل نیامد که آب بخورد همان درب حیاط ،برگشت و یک راست رفت مسجد حجت می بیند بچه ها می خواهند نماز جماعت بخوانند بعد به آنها می گوید تا شما ناهار بخورید من بروم به مادرم بگویم که با بچه های اهواز هستم نه شوشتر بدانم . بعدآمد گفت ببین این برگه ی اعزامه اگر این برگه را به اونها بدم نمی گذاشتن از مسجد بیرون بیایم به آنها گفتم که بروم به مادر بگویم و برگردم به من گفتن برو که مادرت روحیه ندارد گفتم نه این دفعه با دفهات قبلی فرق دارد مادرم خود گفته بود برو خودش من را فرستاده الآن هم بچه ها آماده اند که برویم گفتم پس بیا نهار بخور گفت نه ، همین طور که دم در اطاق نشسته بود و کفش هایش را در نیورده چند لغمه غذا خورد. بلند شد و با موتور پدرش او را به مسجد حجت رساندیم قبل از اینکه حرکت کند یک دفتر یادداشت و خودکار و مهر نماز به او دادم به اوگفتم حتما برایم نامه بنویس گفت باشه بعد از اینکه رفت همه می آمدند استراحت ولی او نمی آمد می گفتم چرا غلامرضا نمی آیید می گفتن غلامرضا گفته میترسم بیایم و از آمدن دوباره به جبهه پشیمانم کنند. پسر خاله ی شهیدمی گید همان شب اعزام نشسته بود دم مسجد به او گفتم غلامرضا چرا ناراحتی گفت یه چیزی یادم آماده ناراحتیم از این است که پدرم دست تنهاست و من باید کمگش کنم از طرفی هم اسلام بیشتر به کمک احتیاج دارد پدرم هم احتیاج دارد و هم برگردنم حق دارد،و کسی نیست کمک او کند. خواهر شهید: آن موقع که جنگ تازه شروع شده بوده همه دم درب مسجد ها سنگر درست می کردند بیاد دارم آمد گقت هر چقد گونی خالی داریم بده می خواهیم سنگر درست کنیم هر چند تا گونی خالی پیدا کرد برد مسجد حتی یک سنگر درب مغازه درست کرد گفت شبها پست می دهیم نیاز داریم . می گفت ما این گونیها را احتیاج نداریم ولی مساجد این گونیهارابرای ساختن سنگر احتیاج دارند تا بشود ازمسجد دفاع کرد . به یاد دارم بار آخری که اعزام شده بود نامه ای نوشته بود وسفارش کرده بود برایم شیرینی بفرستید چرابرای کسی که شهید می شود حلوا می دهید مانند همه مرده ها رفتار می کنید من راضی نیستم سر مزارم حلوا بیاورید باید شیرینی بدهید . مادرم برایش شیرینی به همراه یک عطر فرستاد چون سفارش کرده بود موقع حمله میخواهم عطر بزنم که بابوی خوش بسوی خدا بروم . اما متاسفانه دیر وسایل بدستش رسید . به مادرم میگفت دوست دارم تو هم مثل خاله ام باشی همانطور که خاله ام صبوری می کرد و سجده شکر بجا می آورد ،اگر خبر شهادتم را به شما دادند سجده شکر بجا بیاور و اصلا لباس مشکی به تن نکنید و خوشحال باشید چون وقتی که منافقین بفهمند که خانواده شهید ناراحت هستند ،خوشحال می شوند شما خوشحال باشید تا آنها ناراحت شوند. وقتی که پسر خاله ام شهید شد (شهید) لباس سیاه نپوشید وبه ما نیز می گفت چرا سیاه پوشیده اید و چرا گریه و زاری می کنید مگر مسعود جای بدی رفته او جای بسیار خوبی رفته وما باید به حال خودمان گریه کنیم که در این دنیا مانده ایم و روز به روز بر گناهانمان اضافه میشود . موقعی که غلامرضا شهید شد داییم آمده بود لباس مشکی تنش بود مادرم جلو رفت و به او گفت که لباس مشکی رو در بیار تا در نیاری حق نداری بیایی در منزل . غلامرضا اصلا دوست نداشت در مراسمش لباس تیره به تن کنیم برادر شهید: طبیعتا انسان جهت فعالیتهایی که می کند زمینه هایی لازم است که محکمترین زمینه انتخاب شهید دررابطه با در واقع یک فرد مکتبی و مسجدی بافت و شیرازه خانواده است که از کوچکی در نهاد این بچه ها گرایش بر محور مسجد بود هر چند مسئولیتی بعنوان بسیج ویا عنوان داری نداشت ولی الحق با توجه به تبسمی که در گفتار و رفتارش برلبش بود واقعا یک حالت جاذبه داشت و بچه ها نیز همه جذب او می شدند.در امورات پست و نگهبانی از محله ها و جاده ها ایشان محور بود ودر خصوص کوران انقلاب در رابطه با پخش اعلامیه فعالیت شدیدی داشت . 4-دقیقا در این خصوص با دیدباز و آگاهی و بصیرت راهش را انتخاب کرده بود من بعنوان برادر بزرگترش این را بگویم آن دیدگاه و آن عظمتی که انقلاب در دید این شهید داشت شاید بنده هم حس نکرده بودم فعالیت و عشقمان (به انقلاب) قطعی بود ولی باتوجه به آن جوششی که در شهید رابطه با حراست و پاسداری بود از همه جهات بود مسئله جبهه و مسجد و مواظبت از کسانی که مهارت با راه دین باشند این را زیر نظر داشت و انجام میداد . 5-کلا در رابطه با دیدگاه مذهبیش عرض کردم ،به خانواده برمیگردد که پدر و مادرم حساسیت داشتن به این که خیلی بیرون از خونه نباشن که باعث شده بود که بچه ها درآن دوران قبل از انقلاب و جنگ بیشتر اوقاتشان در منزل باشند . بچه های هم سنش بیرون می رفتن و در خیابانها بودند ولی شهید اوقات فراغتش در منزل بود . اما مسئله جنگ وجبهه باعث شد که ایشان از فضا ی خانه به بیرون کشیده شد و دید وسیعی نسبت به مسائل سیاسی پیدا کند و بعنوان یک فرد آرمان طلب و جویای حق شودو هیچ کس را محکم تر از امام را بعنوان رهبر قبول نداشت و تحول عظیمی در دیدگاه و فعالیت اجتماعی و سیاسی اش بوجود آمد. پدر شهید : ایمانش اینقدر قوی بود که نمی توانم کسی را مثلش پیدا کنم ولی زما نی که انقلاب شد یعنی زمانی که رشد عقلی پیدا کرد و انقلاب شروع شد و اعلامیه پخش میکرد و به مساجد دیگر نسبت به مسائل روشن شد یعنی انقلاب اورو چنان ساخته بود که اگر کسی کج راه می رفت اورا زیر نظر داشت و هر کاری از دستش بر می آمد برای مقابله بااو انجام می داد و اگر خودش نمی توانست از دوستانش می خواست که بااو بر خورد نمایند . الحمدلله از روزی که دیگر عقلش رسید وبا آدم های کج و بد رفت وآمد نداشت ما بچه ها مون رو طوری تربیت کردیم که با آدم های ناجور رفاقت نداشتند. الحمدلله ایشان انقلابی شد و درمسجد بود و اگر مسجد وسیله ای نیاز داشت از منزل می برد مثلا اگر چند نفر بودند وغذا برای آنها نمی آورد و می گفت بچه ها غذا نیاز دارن و مادرش براشون تهیه می کرد و می فرستاد . تا این که جنگ شد و به جبهه رفت . غلامرضا اخلاق خوبی داشت و صبور بود با اقوام و فامیل ،برادر و خواهرش خیلی ارتباط نزدیکی داشت ورفت و آمد اهمییت می گذاشت و سله رحم را به جا می آورد . خواهر شهید: مسلما انقلاب باعث انفجار (عقیدتی و روحی)در همه شد ولی در ایشان خیلی ، مخصوصا در نمازش نماز که می خواند مخصوصا شبها ،چراغها رو خاموش می کرد درها رو قفل می کرد و اگر ما تو اطاق بودیم به اطاق دیگری می رفت و چراغ ها رو خاموش می کرد و در اطاق رو هم قفل می کرد .نمازش رو طولانی میخوند مثلا سوره حمد تا ده دقیقه طول میداد ازش می پرسیدیم می گفت به خاطر اینکه تلفظ های نمازم رو بدون اشکال بخونم و نمازم به دلم بشیند وطوری باشم که خودم در عمق نمازم باشم ، خودم احساس کنم که نمازم بالا می رود وهمیشه نیمه های شب مخصوصاً دوران جنگ اکثر اوقات نماز شبش را می خواند ، بلند می شدیم ومی دیدیم دارد نماز می خواند می دانستیم که خوشش نمی اید کسی بفهمند ، ما مزاحمش نمی شدیم وبه او هم نمی گفتیم . اصلاً دوست نداشت که کسی بفهمد که ایشان اینکار (عبادت شبانه) را می کند ونماز شب می خواند ، می گفت من دوست ندارم اگر کسی می خواهد کاری بکند ، نباید برای ریا و همه بفهمند بلکه باید پنهانی باشد . همیشه هم از همه پنهان می کرد . حتی موقعی که صدا وسیمادر جبهه فیلم برداری می کردند مادرم می گفت چرا همه بچه های مردم را تلویزیون نشان می دهند ولی تورا نمی بینم ، دوست دارم تورا در بین رزمندها ببینم . می گفت نه من دوست ندارم اگر می خواهم بروم جبهه کسی بفهمد، اشنائی ببیند وبگوید رفته ئجلوی دوربین پس می خواهم کارهایم پنهانی باشد وکسی سر از کارم در نیاورد ، ریا نباید باشد موقع خواندن نماز شب گریه می کرد ، بیاد دارم که تابستان بود ما بالای پشت بام می خوابید آمدم پائین دیدم صدائی می اید توجه کردم دیدم دارد گریه می کندمن در را آهسته باز کردم صدای در را متوجه نشد و متوجه نشد که دارم اورا نگاه می کنم دیدم دارم گریه می کند ، عرق می کرد ولی پنکه را روشن نمی کرد می گفت دوست دارم اینطور نماز را بخوانم . یک مرتبه نمی دانستم ناراحت می شود به او گفتم آمدم دیدم اینطور هستی ( در حال دعا وگریه ) دیدم ناراحت شد گفتم چرا وقتی دیدی من دارم نماز می خواند ایستادی ونگاه کردی ، دوست نداشت کسی بفهمد . مادر شهید: یک شب بیدارشدم دیدم سر جایش نیست گفتم این وقت شب کجا رفته هنوز هم پدرش نرفته بود مغازه ،به او گفتم غلامرضا نیست،رفتم نگاه کردم دیدم دمپایی ها دم درب هستند ولی چراغ ها خاموش است و درب بسته است آم پایین ، درب را باز کردم دیدم ایستاده و در حال قنوت است ، و هر چقد ایستادم دیدم تقریبا 10 دقیقه در حال قنوت بود یواش درب را بستم. صبح به گفتم تو که می خواستی نماز بخوانی فدایت بشم پنکه رو روشن می کردی ،چراغ را نخواستی روشن کنی لااقل پنکه ی بالای سرت را روشن می کردی گفت مامان الآن تابستونه رزمندگان در خاک هستند من روی قالی ایستادم زیر طاق سر پوشیده نماز خوانده ام و آفتاب در سرم نبوده عرق کردم و گرمم شده اشکال ندارد،گفتم آنها مجبورند تو که مجبور نیستی پنکه را روشن می کردی ، خواستم خودم روشن کنم گفتم شاید ناراحت بشوی. نگفت که چرا آمدی نگاه کردی دلش نمی خواست ما را ناراحت بکند که تو چرا آمدی نگاه کردی من خودم ناراحت شدم گفتم نکنه کسی او را صدا زده باشدو رفته توی خیابان و او را زده باشد اما اول آدم در را باز کردم دیدم دارد نماز می خواند حدوده ساعت 30/2-2 بود که نماز می خواند ما که بخواب می رفتیم می آمد پایین و نماز می خواند. خواهر شهید: بیشتر عاشق شهادت بود عاشق امام بود .رفتن به جبهه را یک وظیفه شرعی می دانست موقعی که پدرم به او گفت تو پسر بزرگ منزل هستی چون برادر بزرگم بخاطر کارش در اینجا نبود لااقل تو اینجا بمان و کمک من باش این خودش یک جبهه است می گفت درست که جبهه است ولی امام گفته آن جبهه واجب تر است،حتی درسش را رها کرد و رفت جبهه. وقتی که می آمد یک مقدار با آنها صحبت می کرد آنها را دلداری می داد از جبهه برایشان تعریف می کرد و یک طوری دلشان را تسلی می داد و خیلی دوست داشت مملکتش خدمت بکند مخصوصا عاشق امام بود دوست داشت امام را زیارت کند و حضورا برد پهلویش که قسمتش نشد . مادر شهید: برای رفتن به جبهه عجله داشت مثلا اکر به مهمان می گفت یک ساعت بمان ایشان حتی یک ساعت نمی توانست بماند. پدرش به او می گفت مثل اینکه نمی توانی اینجا بمانی مثل اینکه مهمانی؟ وقتی میآمد عجله داشت دو باره برگردد جبهه. شوق شهادت داشت یک سال قبل از شهادتش یکی از همکلاسی هایش که همسنگرش هم بود و سیاوش نام داشت عکسش را آورده بود بالای کتابخانه اش گفتم مامان هرکس عکس شهید نمی رود در منزلش من ایشان را خیلی دوست داشتم هم همسنگرم بود هم همکلاسم بود... من گفتم ناراحت نشود هیچی نگفتم ، خداشاهد است درست 20/11/61 شهید شد درست یک سال بعد از شهادت دوستش سیاوش یعنی سیاوش 20/11/60 شهید شده بود وغلامرضا در 20/11/61 شهید شد، یک سال درست در همان ساعت . اینقدر شوق شهادت را داشت حتی عکسش را آورده بود می گفتم میخواهم نگاهش کنم عکسها و وصیتنامه او را جمع آوری می کرد . الان دفتر خاطرهایش را یکبار بخوانید ببینید چه نوشته است تمام چیزها دست خودش بوده از نظر غذا . روحش شاد علی بهزادی می گفت زن عمو: غذا که میدادیم دسشتش تقسیم کند یک نفر کم وزیاد نمی کرد که کسی ناراحت بشود سهم خودش را نمی خورد می گذاشت ببیند چه کسی گرسنه یا ناراضی است که سهم خودش را به آنها بدهد . در عملیات رمضان قمقمه اش آب داشته بود یکی از رزمندگان قمقمه اش خالی بود وناراحت بود به او گفته بود چرا ناراحتی ، گفت تشنه هستم ، دست می برد وقمقمه اش را به او می دهد ، بچه به او میگویند پس خودت چکارمیکنی گفته بود استقامت می کنم . نان وخرما به آنها می دهند بعضی ها که نمی توانند استقامت کنند ناراحت بودند به آنها گفته بود هرکس نمی تواند استقامت من به او نان وخرما می دهم به او می گویند تو چرا سهم خرمایت را به دیگران می دهی ؟ می گوید من استقامت می کنم . ممثلا شلوارش پاره شده بود وقتی رفته بود حمام آبادان ، به حمامی می گوید نخ وسوزن بده تا شلوارم را بدوزم ، حمامی به او می گوید این شلوار که تکه تکه است کجایش را می خواهی بدوزی ، بیا شلوار به تو بدهم این را بینداز دور به او گفته بود نه ، خدا شاهد آن را آورد اهواز خودم آن را وصله زدم، شلوار وصله دار را می پوشید ولی حاضر نبود شلوارلی بگیرد که بپوشد .اورکت نگرفت ،خدا شاهد است لباسهابش را توی پلاستیک می گذاشت و کوله پشتی نگرفت . یک شب به او گفتم که علی بهزادی بتو گفته که می بینیم این همه چیز تقسیم می کنی نمیبینم چیز برای خود برداری ، گفت که اینها زیادی هستند همین شلوار پاره کافیست ، مثلا اگر می دید که مقداری ناراحت هستم می گفت ماشین بگیرم وببرمت دکتر ، یا اگر می خواستم در آشپزخانه چیزی درست کنم می آمد وکمکم می کرد ، بچه ها را کمکم می گرفت تا بتوانم کارهایم را انجام بدهم اخلاقش خیلی خوب بود هر چه بگویم کم گفته ام . خواهر شهید : یک مرتبه تب ولرز اورا گرفته بود ونمی خواست مادرم بفهمد ، رفته بود توی اتاق دیگر رخت خوابها را گذاشته بود روی خودش با این وجود باز هم میلرزید به او گفتم بروم به مادرم بگویم گفت نه ، برو توی کتابخانه فلان کتاب چهل حدیث را بیاور ، رفتم آوردم گفت این حدیث را چند مرتبه برایم بخوان همین دوای من است ومن را شفا می دهد . من آمدم به مادر گفتم که غلامرضا تب ولرز گرفته ، به او بلند شو ببرمت دکتر ، کفت اصلا دکتر لازم نیست همین حدیث را چند دفعه برایم بخوانید شفا می دهد خوب است وخیلی به این چیز ها عقیده داشت . پدر شهید : اقدامش بی نظیر بود وقتی از او سوالی می کردم طوری آهسته حرف می زد که به زور خودم متوجه می شدم یعنی یک روز نشد که من یک سوالی از او بکنم یا کاری از او بخواهم ، چه می توانست ویا نمی توانست نه نمی گفت ، هیچ روزی ناراحتی از او ندیدم ، بجز احترام به اهل خانه، به او می گفتم مقداری بلند تر صحبت بکن که من بفهم او می گفت باید برای شما بلندگو بگذارند ، اینقدر صبور بود . یک تبسمی داشت که انسان از او خوشش می آمد اورا بردم و یک شلوارلی ویک جفت کفش برایش خریدم ولی آنها نپوشید می گفت ممکن است کسی بگوید که فلان کس ندارد وناراحت بشود . برادر شهید: استعداد خدادادی بین برادر ها و دایی ها در رابطه با داشتن خط خوش که همه ی ما ها از این استعداد برخوردار بودیمو تمرینش را از همان نوشتن یا حسین روی پارچه (کلیشه)نوشته بود که به یادگار مانده. لز نظر قرآن در رابطه با مسجد بود و گرایش عجیبس داشت نسبت به قرآن و ححفظ و قرائت و صوت و تجوید .ولی به همراه عجله ایی که خودش داشت در رابطه با ایثار خونش در راه اسلام. این فرست را پیدا نکردم که به هرحال آن استعدادهایش (شکوفا شود) مادر شهید: ما یک قرآن هدیه کرده بودیم که معنای آن به فارسی زیر نوشته شده بود به من گفت که این طور نمی توانی بخوانی رفت قرآنی خودش هدیه کرد که در یک صفحه ی قرآن و معنایش در صفحه ی بعدش نوشته شده بود گفت این را هدیه کردم که هم قرآن بخوانی و هم معنایش را به فهمی این قدر علاقه به قرآن داشت. برادر شهید: در دوران کودکی اش باتوجه به شرایط اجتماعی آن دوران و حصاصیت خانواده ی من مانعش می شدم که برود بیرون یا در ورزشگاهی خودش را نشان بدهد با توجه به شرایط اجتماعی رژیم گذشته فساد اخلاقی که بود و حصاصیت خانواده ٰدر نهایت شروع جنگ در اوج نوجوانی شهید بود و در همان مسئله ایشان به جبهه رفت ،ورزش ها و نرمش های رزمی را بیشتر علاقه داشت. ازآنجایی که پایبند به خصوصیات اخلاقی و مقیید بود در رابطه با مصئله صلحه ی رحم و انجام آن در رابطه خداحافظی در موقع اعزام به جبهه خوصوصا در مرحله ی آخر تا شوشتر آمده بود ولی متاسفانه در آن لحظه من طوفیق دیدارش را نداشتم روزی که اعزام شد و زمان خداحافظی زیاد طول نکشید که من بیایم اهواز او را ببینم . خواهر شهید: در رابظه با کار هنرش و عکاسی ویترا دکتر بهشتی که تازه شهید شده بود عکس ایشان را به صورت ویترا روی شیشه کشید.به یاد دارم چراغ ها را خاموش می کرد و یک چراغ قوه میزد به عکس می گفت عکس بگیرید تا من چراغ قوه بزنم به عکس تا چراغ میزد به عکس می گفت ببینید انگار دارد صحبت می کند توی تاریکی. بار آخرش که می خواست برود یک حول و هوش عجیبی داشت چون با چهارمش بود که می رفت ولی این دفعه با دفعات قبل فرق می کرد خیلی خوش حال بود حتی سفارش کرد اگر شهید شدم گریه نکنید وبخندید تا منافق ها ناراخت شوند اگر گریه کنیدآنها خوشحال می شوند. شب قبل از اعزام رفته بود لیستی از کتابهایش (شهید کتاب های شهید بهشتی،مطهری،دستغیب زیاد داشت) نوشته بود و زیرآنها نوشته بود خمس آنها را بدهید و این مقدار پول به پدرم بدهکار هستم و قرض گرفته ام؛تاریخ که زده بود انگار خودش خبر داشت که شهید می شود .بعد از شهادتش این نامهرا در یکی از کتابهایش دیدیم اینطور کهنوشته بود این نامه رادر ساعت دو ونیم نیمه شب نوشته بود . مادر شهد روزی که بجه ها می خاستند اعضام بشوند در مسجد حجت جمع شده بودند سر ظهر بود دیدیم آمد منزل گفتم مگه اعضام نیرو نیست گفت چرا با بچه ها نماز خواندم میخواستند نهار بخورند آمدم سری بزنم وبگویم ناراحت نباشید به او گفتیم ناراحت نیستیم ولی رفتی نامه برایمان بنویس ، پس از مدتی نامه اش بدستمان رسید که نوشته بودآبروی اسلام در خطر است اگر برگشتم جبران می کنم اگر هم که برنگشتم حلال کنید. پدر شهید یکشب بارانی بو باران شدیدی می آمد لوله آب همسایه ترکیده بود و آب در منزل می ریخت آن شب هوا خیلی سرد بود این صحنه را که دید میرود و با وسیله ای جلوی آب را می بندد حدود 7شب بود که برگشت تمام لباس هایش خیس بود .به او گفتم چرا این طوری گفت چه کنم آقا اگر من این کار را نکند کی بکند بزارم آب برود زیر خانه مردم وخراب شود ؟این چیزی بود که از دستمان بر می آمد مگر چه کاری کردیم ؛کلا خیلی خوشحال می شد کاری برای کسی انجام دهد کمک به همسایه ها مردم علاقه داشت. از شوشتر که آمدیم چون به دایی هایش نرسیده بود با موتور به مسجد حجت بردمش وگفت که قر آن را جا گذاشتم رفتم قرآن را آوردم با هم که خدا حافظی کردیم گفت اگر کسی خبری چیزی داد ناراحت نشوید خداوند بزرگ است کمکتان می کند به او گفتم ان شا الله برمی گردی و کمکم می کنی گفت خدا کمکتان می کند اگر من به جبه نروم دیگری هم نرود پس چه کسی باید برود. دفعه آخر که می خواست برود گفت آقا راضی هستی برو جبه گفتم راضی هستم عینا می دانستم که شهید می شود چون عاشق شهادت بود ؛امام را خواب دیدم در خواب دستش را بوسیدم به من اشاره کرد که بنویس لز خواب که بیدار شدم مثل آینه برایم روشن بود که شهید می شود. یک شب خواب دیدم که غلامرضا نشسته مثل همیشه دارد قران می خواند به او گفتم که تو شهید شده ای گفت که نه می بینی که من اینجا هستم از خواب که بیدار شدم دیدم که کسی اطرافم نیست یکی از همسایه ها غلامرضا را خواب دیده بود که زیر درختی با بیل ایستاده است به او می گوید چه میکنی شهید می گوید که درخت ها را آب می دهد ومسول آبیاری درختان است. علی بهزادی می گفت کمک آر پی چی بود دیدم یک نفر نشسته به او گفتم چرا بلن نمی شوی به او دست زدم دیدم خیس است فهمیدم مجروح است چراغ قوه زدم دیدم غلامرضاست به بچه ها گفتم بردنش عقب از ساعت 12ال 4-5 صبح در بیمارستان صحرایی میخواستند عملش کنند شاید زنده بماند او را با یک نفر بر به بیمارستان گلستان اهواز منتقلش کردند تو مسیر فقط می گفت یا الله در بیمارستان که رسید دیگر صدایش قطع شد و شهید شد.
بیشترخاطرات شهید عبدالکریم اصل غوابش
خاطرات و گزارشات تربیت پدرانه پدر شهید اصلغوابش که به ملا علاوی (ملا علی) و یک شخصیت دینی در حصیر آباد معروف بود، مدتی به عنوان پیشنماز در مسجد امام حسن مجتبی (ع) و مسجد امام علی (ع) فعالیت داشت و به مصالح فروشی ساختمان اشتغال داشت. همیشه حامی دلسوزی برای فقرا، مساکین و یتیمان بود به طوری که گاهی مصالح رایگان در اختیار آنها میگذاشت و در بعضی جاها پول ساختن مسکن به آنها قرض میداد و بانی خیر برای ساخت مسجد امام حسن مجتبی (ع) شد. ملاعلاوی بعد از فوت همسر در سال 1375 به بیماری سرطان مبتلا شد که حاج کریم تا آخرین لحضات زندگی بالای سر او بود به طوری که شبانه روز از ایشان مراقبت میکرد و چندین بار برای انجام عمل او را به تهران انتقال داد. برای تامین هزینه عمل در تهران، حاج کریم و برادرانش به خانواده هایشان گفتند که هرچه داریم را بفروشید. هر چیز با ارزشی که در خانه هایشان بود برای عمل پدرش فروختند تا هزینه درمان پدر را تامین کنند. حاج کریم خیلی پدر را دوست داشت، به همین دلیل دو سال آخر حیات وی به همراه برادرانش از او مراقبت کردند ولی به علت شدت بیماری در سال 1380دار فانی را وداع گفت. ابراهیم اصلغوابش، برادر شهید میهمان عقیله بنیهاشم مادر حاج کریم فرزندان خود را از زمان کودکی به دینداری تشویق میکرد. همین کار سبب شد که فرزندانش در راه اهداف انقلاب اسلامی قدم بردارند و به جبهه بروند. با اینکه در اوایل از رفتن پسرش به جبهه غمگین بود ولی وقتی بازمیگشت استقبال گرمی از او می کرد به طوری که اگر باز هم میخواست اعزام شود یک بقچه کلوچه و آجیل به او میداد تا برای رزمندگان ببرد، خودش نیز در طول دوران دفاع مقدس به همراه دیگر زنان حصیرآباد در پشتیبانی از جبهه فعالیت میکرد. این بانوی مومنه در سال 1375 همراه با زنان حصیر آباد به زیارت حرم حضرت زینب کبری (س) به سوریه رفت ولی در بازگشت بر اثر سانحه تصادف در جاده تبریز به میانه به همراه 9 نفر از زنان کاروان شهادتگونه رخت از جهان فرو بست و میهمان عقیله بنی هاشم شد. مسعود مطیری، پسرعمه شهید پاسدار هنرمند در عرصه هنر خیلی مشتاقانه و عاشقانه کار میکرد به طوری که در بچگی من را در کلاس خوشنویسی استاد فدایی در مرکز شهر با هزینه بالا ثبت نام کرد و این هنر را با کمک او یاد گرفتم. در کودکی عاشقانه نقاشی را فرا گرفته بود و در این کار مهارت خاصی داشت که این موضوع باعث شد که از نظر شغلی بیشتر باهم باشیم و خُلقیات او را فرا بگیرم. بیشتر وقتها که کار نقاشی و خطاطی برایمان پیش می آمد همدیگر را با خبر می کردیم. یادم هست در مدرسه شاهد کار خطاطی و نقاشی که می کردیم کریم با علاقه و خلاقیت ذهنی خاصی پلاک و پوتین و سنگر و تانک را میکشید و مسئولان مدرسه را شگفت زده کرد. هر وقت بحث مالی میشد میگفت که من این کارهای نقاشی را روز جمعه انجام میدهم که خستگی طول هفته را از جسم ناتوانم خارج کنم، هیچگاه به فکر به دست آوردن سرمایه از طریق هنر نبود. در کار نقاشی با آبرنگ، رنگ روغن، نقاشی سیاه قلم و نقاشی با رنگ پلاستیکی تبحر داشت بیشتر کار و هنر خود را در یادواره های شهدا خرج می کرد. کریم علاقه خاصی به ماکت سازی و مجسمه سازی داشت و در یادواره شهدا بیشتر عملیاتهای دفاع مقدس را با ماکت سازی برای بازدیدکنندگان به تصویر می کشید. یادم هست که یک ماکت قرآنی با رحل را برای جشن تکلیف یک مدرسه درست کرد که من خودم تا الان مانند آن را ندیده بودم. تفریحش با کارهای هنری بود، وقتی که نوجوانان در مسجد دور او حلقه می زدند با قلمهای رنگی برایشان نقاشی می کشید و از این راه به آن ها فرهنگ جبهه و جنگ را نشان میداد و فرهنگ شهادت را در ذهن آنها ترسیم میکرد. با کارهای هنری مانند نقاشی، خطاطی، تصویر برداری، کلیپسازی، ماکت سازی ، طراحی بنر و پوستر پاسدار فرهنگ اسلامی به ویژه پاسدار خون شهدا بود. کمال اصلغوابش، برادر شهید من کردستان هستم حالم خوب است در سال سوم راهنمایی به مادرم گفت که می خواهم به جبهه بروم، مادرم مانند همه مادران احساساتی بود و میدید در منطقه حصیرآباد هر چند وقت یک بار شهید میآوردند به خاطر همین ترسیده بود و به کریم گفت که تو حتی ریش و سبیل نداری که می خوای بری جبهه. در زمستان سالی که در کلاس سوم راهنمایی مثل همیشه کتابهایش را در بند کشی جا داد و آنها را مانند یک جعبه قنادی با خود به مدرسه برد، ظهر شد و همه منتظر کریم بودیم که از مدرسه برگردد ولی خبری نشد، حدس ما این بود که در مدرسه مانده تا با گروه نمایش و سرود همکاری بکند، تا غروب خبری نشد. مادرم با برادر بزرگم به مدرسه رفتند به طور معمول گفتند که ظهر همه بچه ها به خانه هایشان برگشتند، مادرم به سرعت تمام به مسجد رفت آنجا هم نبود. فردای آن روز یک تلگرافی از کردستان آمد و نوشته بود ( من کردستان هستم حالم خوب است. عبدالکریم)، نقطه شروع رفتن کریم به جنگ آنجا بود، بعد از چند روز لباسها و کتابهایش را در زیر زمین مسجد پیدا کردیم. کمال اصلغوابش، برادر شهید انتظار شهادت وقتی به خانه برگشتم تازه فهمیدم که کریم به جبهه رفته و مادر و برادر کریم درب منزل ما آمدند و جبهه رفتن کریم را از چشم من می دیدند. حاج کریم در واحد ادوات لشکر 7 ولی عصر (عج) روی خمپاره 120 کار کرد و در این زمینه خیلی متبحر بود به طوری که سال 66 در عملیات نصر 8 استعداد خودش را نشان داد و فرماندهی برای تخصص او خیلی حساب باز کرد. فرمانده گردان امیرالمومنین (ع) درعملیات والفجر 10 به علت لیاقتهایی که حاج کریم نشان داد به عنوان معاون دسته از ایشان استفاده کرد و در منطقه راهبردی و حساس تپه رشن عراق به ایشان اعتماد کرد. متاسفانه در آن عملیات اکثر نیروها یا شهید شدند یا زخمی، که حاج کریم نیز در بین زخمیها بود. همه از حاج کریم به خاطر اخلاق و رفتارش فقط انتظار شهادت داشتند ولی بعد از جراحت از ناحیه پا و شکستگی ها از آن ناحیه که علت آن پرت شدن با موج انفجار بود , به پشت جبهه برای مداوا منتقل شد. در سال 68 به عنوان پاسدار به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در سال 69 با منحل شدن گردان امیرالمومنین (ع) به همراه دیگر نیروها به گردان جعفر طیار(ع) ملحق شد. ناصر نبهانی، همرزم شهید زندگی ساده در سیزدهم مهرماه سال 1368 ازدواج کردیم، در ابتدای زندگی مشترک خود در خانه پدر حاج کریم بودیم ولی مدتی بعد در منطقه سه راه خرمشهر زمینی خریدیم که به علت مشکلات مالی برای گرفتن کارگر و بنا ، مجبور شدیم خودمان شروع به ساخت خانه کنیم. حاجی بعد از ساعات اداری که به خانه میآمد بنایی میکرد و من هم کارگر بودم و به او مصالح می دادم، دیوارهای خانه را اول ساخت چون استتار برایش مهم بود. در این سالها خداوند یک پسر و یک دختر به ما عطا کرد، در نزدیکی خانه یک کارخانه آرد بود که با استشمام گرد و غبار حاصل از فعالیت آن، عارضه شیمیایی حاجی شدیدتر می شد. و این موضوع سبب شد به سختی تنفس کند از طرف دیگر نیز بچهها باید به مدرسه میرفتند ولی مدرسهای در نزدیکی ما نبود به همین دلیل دوباره به حصیرآباد برگشتیم و در یک خانه چهل متری زندگیمان را ادامه دادیم، یک زندگی ساده بدون هیچ تجملات. اهل ایراد گرفتن از غذا و یا هر چیز دیگری در خانه نبود هر غذایی که درست میکردیم و سر سفره میگذاشتیم خدا را شکر میکرد. در خانه هیچ گاه به کسی امر و نهی نمیکرد. فردی بود که به هیچ چیز دل نمیبست بلکه دوست داشتنش هم برای خدا بود. همسر شهید شور حسینی باران های شدید باعث شد که مسجد امام علی (ع) در یک وضعیت نابسامانی قرار گیرد به طوری که مسجد پر از آب و لجن شد که این موضوع سبب تعطیل شدن نماز جماعت شد، حاج کریم نمی توانست این حادثه را تحمل کند دست به کار شد و با کمک جوانان شروع به ترمیم و بازسازی مسجد کرد. پس از بازسازی مسجد، باز هم به علت برنامههای سرد هیئت مسجد ناراحت بود و نمیتوانست نسبت به این وضعیت بی تفاوت باشد به همین دلیل دست به کار شد زیرا جوانان در برنامههای هیئت شرکت نمیکردند و با برگزاری مراسمات جوان پسند شور و حرارت حسینی را در محله ایجاد کرد. در روز تشییع شهید همه دیدند که جوانان هم هیاتی و مسجدی و حتی جوانان به ظاهر غیر مذهبی محله حصیرآباد با شوری حسینی در کنار پیکر شهید عزاداری میکنند و بر سر و سینه میزنند. جای خالی حاجی را در محرم آینده به خوبی حس خواهیم کرد. ابراهیم اصلغوابش، برادر شهید شهادت در دقیقه 90 حاج کریم غوابش بعد از شهادت شهید جبار دریساوی قصد رفتن به سوریه را داشت، البته از ابتدای حوادث این کشور، چندین بار از مسئولان درخواست پیوستن به مدافعان حرم را داشت ولی به علت تخصصی که درتعمیرات تانک داشت نیاز مبرمی به او در خوزستان بود به همین دلیل با رفتنش مخالفت میکردند، لذا اصرارهایش بیثمر بود. با اینکه حاج کریم در تعمیرات و نگهداری ادوات زرهی به خصوص تانک مهارت خاصی داشت و در سوریه نیاز مبرمی به این فن و تخصص داشتند با پیگیری های زیادی که صورت گرفت، مسئول مربوطه راضی به اعزام وی شد و در لیست اعزام به سوریه قرار گرفت. بعد از مراسم ارتحال امام در تهران به پیگیری برای انجام مراحل اعزام پرداخت و به همراهان خود گفت که هر وقت می خواهید اعزام شوید به من اطلاع دهید. بعد از گرفتن پاسپورت به اهواز بازگشت. شب با ایشان تماس می گیرند. ولی موبایل ایشان دردسترس نبود به همین خاطر به ایشان پیامک می دهند. حاجی این پیامک را صبح مطالعه می کنند و متوجه قضیه میشود. حاج کریم ساعتهای اولیه صبح با مسئولین مربوطه تماس می گیرد و متوجه می شود که ساعت 13 ظهر از تهران به مقصد سوریه پرواز صورت می گیرد. ایشان هنوز اهواز بودند به خاطر عجله ای که داشت به همسرشان گفتند: ((می روم تهران تا از آنجا به سوریه بروم.)) با یک سری دردسرهایی ساعت 11 صبح بلیط برای تهران هماهنگ شد. ایشان قریب به ساعت 13 ظهر به تهران می رسند از قضا پرواز تهران به سوریه به خاطر مشکلاتی به تاخیر می افتد. بخاطر ترافیکی که در تهران بود از فرودگاه مهرآباد تا محل اعزام را با موتور طی کرد در راه پلیس و ماموران راهنمایی و رانندگی موتور آنها را متوقف کرد. زمانی که دیگر نیروها از زیر قرآن در حال رد شدن بودند حاج کریم به آنها پیوست و از زیر قرآن رد شد و اطرافیان به او گفتند که تو شهید می شوی. به خاطر اینکه همه کارهای تو در لحظات آخر سروسامان پیدا کرد. شهادت در تله انفجاری وقتی به سوریه رفت به مسئولان آنجا معرفیاش کردند و گفتند که کریم غوابش آمده اینجا به عنوان مستشار کار کند ولی آن مسئول موضع تندی گرفت و گفت: آقای غوابش کارش فرهنگی است و تخصصی در مورد تانک ندارد و باید برگردد زیرا ما نیروی زرهی و فنی میخواهیم. حاجی در کارش خبره بود، قبول کردند به مدت یک هفته به صورت آزمایشی در سوریه کار کند یک هفته که ماند آن مسئول در تعجب ماند و گفت که من نیرویی مثل حاج کریم میخواستم این رو از کجا آوردید. کاش زودتر میآمد. فرمانده به صورت روزانه با حاج کریم تماس میگرفت و شیفته او شد. به طوری که نقل میکند که آقای غوابش یک ماهی که در سوریه مستقر بود اندازه یک سال تعمیرات تانک انجام داد زیرا شبانه روزی کار میکرد و هیچ وقت در مقر فرماندهی نخوابید، در طول این مدت چند سرهنگ و فرمانده زرهی سوریه زیر دستش کار میکردند تا کار را یاد گرفتند. بعد از عملیاتی که در ارتفاعات انجام دادند حاج کریم در چادر بود و از یکی از دوستان خود خواست که عکسی از او بگیرد بعد از گرفتن عکس همراه نیروهای سوری به پادگان تیفور ارتش سوریه رفت و باید یک سری وسایل می آورد. وقتی از پادگان حرکت کرد در راه برگشت از یک جاده مواسلاتی خودروی آنها با تله انفجاری برخورد کرد و منفجرشد و 10 تا 15 متر آن طرفتر واژگون میشود همه سرنشینان آن که 4 نفر بودند شهید شدند. پس از واژگونی به علت وجود مواد قابل اشتعال، خودرو آتش میگیرد و پیکرهای شهدا نیز گرفتار شعلههای آتش میشوند، پس از آن که شهدا به سردخانه دمشق منتقل شدند پیکر شهید غوابش از روی انگشتری که در دست داشت شناسایی کردند. پیکر شهید اصل غوابش بعد از 4 روز به تهران و پس از آن به اهواز منتقل شد و در یک تشییع به یادماندنی در کنار شهدای مدافع حرم در قطعه شهدای عملیات کربلای 4 و 5 و نصر 8 و شهدای گردان امیرالمومنین (ع) آرام گرفت.
بیشتراسارت و مشکلاتش
اولین روزی که اسیر شدیم. یک لیوان آب دادند به هر نفر. نمی دانستیم آن را بخوریم یا بگذاریم برای گرفتن وضو. من ترجیح دادم با آن آب وضو بگیرم. همین که آماده شدم برای خواندن نماز، سوزش عجیبی در پشتم احساس کردم. تا آمدم به خودم بجنبم، نقش زمین شده بودم. سرم را که بالا برگرداندم، یکی از سربازها را دیدم. از آن به بعد، یکی را می گذاشتیم نگهبان و بعد می ایستادیم به نماز. ** آب تصفیه نشده، بیماری انگلی، اسهال خونی را در صف اول مریضی ها ی اردوگاه نشانده بود. خودم اسهال خونی گرفتم و بعد از دوماه بستری شدن، هنوز نفس راحتی از آن بیماری نکشیده بودم که دردی افتاد به پای راستم؛ آن قدر شدید که اجازة برداشتن یک قدم هم به من نداد. الان هم دست از سرم برنداشته است. چند قدم که راه می روم، درد همان پا، فریادم را بلند می کند. ** یکی از آزاده ها که طرح فراربا ماشین آشغالبر را ریخته بود، دستش رو شد. یادم هست که آن روز، سه شنبه بود. فرماندة اردوگاه ما راجمع کرد وسط محوطه؛ لابد برای عبرت گرفتن.اورا لخت کردند ودرزیر آفتاب سوزان، آب جوش روی بدنش ریختند. بعد روی شن های داغ غلتش دادند. درآخر هم پاهایش را به ماشینی بستند و او را روی همان شنهای داغ کشیدند روی زمین.
بیشترکیسه خرما
کیسه خرما: طی مدت زمانی که در جبهه بودیم امکانات استحمام کم بود گاه گاهی ازاب رودخانه استفاده می کردیم.کم کم استقرار نیروهای نظامی وبسیجی بیبشتر می شدونیروهای عراقی تا فاصله دو کیلومتری شهر ابادان رانده شده بودند. روز هفده هم دیماه من وعلی حیدری وچند سرباز دیگر برای استحمام وگرفتن لباس زمستانی واورکت از فرمانده مجوزرفتن به شهر آبادان را گرفتیم. هرچند رفتن به شهر پرخطر بودوباید ازکنار لوله های نفت که در کنارجاده امتداد داشت استفاده می کردیم . ولی از شوق دیدن شهر آبادان و گرفتن لباس نووخرید وسایل به فکر خطرات آن نبودیم مجموعه ما ده نفر بود به ستون یک به فاصله چند متری حرکت می کردیم.. گاهی مسیری را که در دید عراقیها قرار می گرفتیم بصورت کلاغ پر می رفتیم خدا را شکر که در هنگام رفتن اتفاقی نیفتاد خودرویی که برای نیروها غذا می آورد بعد ازپل نزدیک شرکت ایران گاز منتظر ما بود سریع سوار شدیم. راننده هم که باما هم گروهانی بود و عشق رانندگی و ماشین سواری را داشت بسرعت درخیابانهای خلوت آبادان می راند مدت زمان زیادی نگذشت که جلوی حمامی که برای نیروها راه اندازی شده بود ایستاد. همه از خودرو پیاده شدیم پنجه فولادی راننده تویوتا بودنگاهی به ساعت خود انداخت وبه من وعلی حیدری گفت: الان ساعت هشت صبح است ساعت یازده ونیم وقت غذا بردن به خط است اگر کارتان تمام شد کنار شرکت ایران گاز منتظر من باشید:: من و دوستم سریع کا رهایمان را انجام دادیم ورفتیم انبار پوشاک ارتش وهر کدام یک دست لباس زیر، یک پولیور،واورکت واورکت ازانباردار تحویل گرفتیم یک رادیوبرای گوش دادن به اخبار بهمراه یکدست باطری اضافه خریدیم وقدم زنان به سمت شرکت ایران گاز حرکت کردیم تا محل قرار بازی کنان رفتیم مدتی منتظر ماندیم از خودرو خبری نشد دو نفری تصمیم گرفتیم تا خط پیاده برویم از روی پل روی رودخانه بهمنشیر که عبور کردیم به نخلستان رسیدیم خوشه های خرمای اویزان شده از درختان نخل ما را به وسوسه انداخت .علی به من گفت: تا عصر وقت زیادی داریم خوب است مقداری خرما بچینیم و به خط ببریم :.هرکدام از ما کیسه پلاستیک اورکت خود را پر از خرما کردیم. ساعت تقریبا دو بعد از ظهر بود به سمت سنگرها براه افتادیم همینکه نزدیک لوله های نفت رسیدیم انعکاس نور پلاستیکهای خرما عراقیها را متوجه ما کرد .چشمتان روز بد نبیند گلوله بود که به سمت ما شلیک می شدبا توسل به خدا واِِِئمه بصورت زیکزاک دویدن خومان را رساندیم به زیر لوله های نفت . مدتی صبر کردیم تیر اندازی متوقف شد دوباره براه افتادیم چند قدمی نرفتیم که دوباره گلوله باران شروع شد. خیلی شانس آورده بودیم که هیچ گلوله ای به ما اصابت نکردهر دو پلاستیک خرماها را کنار لوله رها کردیم وخودمان در زیر لوله پناه گرفتیم با تیر بارروی ما شلیک می کردند انعکاس نور پلاستیکها هدف گیری را برای انان راحت کرده بود حدودا یک ساعت ساکت ماندیم. اما عراقیها دست بردار نبودند گلوله کالیبر 75به لوله ها اصابت می کرد. صدای اصابت ان در درون لوله که می پیچید مثل انفجار بمب صدا می داد. پلاستیکهای خرما را هدف قرارمی دادند. . با اصابت هر گلوله مقدار زیادی از خرماها پخش می شد بدین ترتیب همه خرماها به اطراف پخش شدند وکیسه سوراخ سوراخ شده انها را هم باد برد. ولی عراقیها مدام تیر اندازی می کردند. ترس عجیبی سرا پای ما را گرفته بود انگار از مرگ می ترسیدیم و نمی دانستیم چه بکنیم سطح ارتفاع لوله های نفت هم از زمین حدودا50 تا70سانتیمتر بود. خودمان را محکم به زمین چسپانده بودیم. احتمال خوردن گلوله به ما زیاد بود. ناگهان انفجار گلوله تانک در چند متری ما ترس ودلهره ما را بیشتر کرد ومجبور شدیم مسافت یک کیلومتری را سینه خیز زیر لوله ها برویم . خلاصه تا رسیدیم به منطقه پشت خاکریز تمام ارنجهاوسر زانو، وشکم، ما خراشیده وخون الود شد خدا را شکر کردیم که از زیر رگبار عراقیها بسلامت رسیدیم. دوستان سرباز که از دور متوجه حضور ما ورگبار دشمن شده بودند از اینکه من وعلی بسلامت رسیدیم خوشحال بودند.علی به شوخی گفت: حیف که خرماها نصیب ما نشد: . خلاصه با دستان زخم شده وبدن روی زمین خراشیده شده از یک مرگ حتمی نجات یافتیم .
بیشتر