loader-img-2
loader-img-2

بعد از اسارت (روزی که اسیر شدم 3)

یکی از صحنه ها را به خوبی به یاد دارم که یکی از آن افراد با خشونت آمد و مرا با آن اوضاع و حالتی که داشتم و از چندین ناحیه مجروح شده بودم، برداشت و به داخل چترنجاتم انداخت و چتر را به کولش گرفت و پایین برد.

من را در یک ماشین ارتشی که شبیه یک وانت بار بزرگ بود انداختند. بعد از مدتی به یک شهر رسیدیم که نمی دانم کدام شهر عراق بود ولی از تعداد افراد داخل شهر حیرت کرده بودم. مثل این بود که تعداد زیادی از مردم آماده بودند من را دستگیر کنند. با تفنگ های کلاشینکف ایستاده بودند و هلهله می کشیدند و بعضاً تیرهوایی شلیک می کردند که صحنه بسیار رعب انگیزی بود.

در تمام این مدت، من در حالتی بودم که به هوش می آمدم و سریعاً از هوش می رفتم و تنها لحظه هایی از آن تراژدی را به یاد دارم. با همان وضعیت و خونریزی من را به جایی بردند و دیدم که یک سرباز عراقی در حال دوختن سر شکافته شده من است. بعد از اتمام کارش به عربی از من پرسید که صبحانه خوردی من هم گفتم نه و برایم یک چایی با قند آورد، من خوردم و دوباره بیهوش شدم.

حالت بسیار بدی داشتم ولی هنوز نمی دانستم که چه اتفاقی افتاده است. خلاصه با یک ماشین من را به جایی بردند که باز هم نمی دانم کجا بود فقط یک تخت داشت که من روی آن خوابیده بودم و یک عراقی هم بالای سر من ایستاده بود. به او گفتم: که چرا مرا به بیمارستان نمی برید؟ با همان لهجه عربی به من فهماند که اول باید به سؤالات ما پاسخ دهی بعد به بیمارستان می روی.

من در آن حالت نمی توانستم حرف بزنم، به همین خاطر مرا به "بیمارستان الرشید" بردند که البته قسمتی از آن را مانند یک زندان درست کرده بودند که هر سلول یک تخت داشت و جلوی آن را میله ها فرا گرفته بود.