روزنامه هایی که به زبان عربی چاپ شده بودند و «صدام» را در لباس نظامی و با ژست های آن چنانی نمایش می دادند تا قدرت او را و قدرت ارتش او را، اگر چه کاذب بود به مردم خود نمایش بدهند؛ این روزنامه های عربی بین اسرای ایرانی دست به دست می گشت و آنهایی که کم و بیش عربی می دانستند، متن آنها را برای دیگران ترجمه می کردند و با مضحکه کردن صدام، لبخند می زدیم و دروغ های نظامی شان را تفسیر می کردیم.
یک روز، یکی از اسرا پیشنهاد کرد، روزنامه های ایرانی در اسارتگاه ابوغریب منتشر کنیم؛ روزنامه های که فقط یک نسخه داشته باشد و مطالب جدیدی را به خواننده ایرانی ارائه کند؛ دست به کار شدیم؛ هر کدام از ما، هر قطعه سیاهی را که قابلیت حل شدن در آب داشت، جمع آوری کردیم؛ از خاکه سیگار گرفته تا ذرات پراکنده ذغال؛ پس مواد اولیه مرکبمان تأمین شد؛ چوب کبریتی، پوشال بادآورده ای، میخ نازک زنگ زدهای اگر می یافتیم، ذوق زده می شدیم؛ انگار که خودنویس نوک طلایی فلان کارخانه خودنویس سازی را یافته ایم؛ پس، قلم های مان را هم پیدا کردیم؛ حالا مانده بود کاغذ که اگر تأمین می شد، نخستین شماره روزنامه مان در می آمد.
کاغذ در ابوغریب حکم کیمیا را داشت؛ از کتاب، قلم، دوات و دفتر هم که اصلاً اثری نبود اما روزنامه به دست مان می رسید؛ یک باره فکری به ذهن مان رسید؛ ....