loader-img-2
loader-img-2

روزنامه در ابوغریب 1

یادم می‏ آید در نخستین روز ورودم به اسارتگاه بر کنج دیوار گچی سلول جمعی مان، با ناخن نوشتم: «این نیز بگذرد» و هرگاه، هر یک از ما چشم ها مان به آن نوشته می ‏افتاد، امیدمان به رها شدن از بند اسارت، افزایش پیدا می‏ کرد.

روزنامه ‏هایی که به زبان عربی چاپ شده بودند و «صدام» را در لباس نظامی و با ژست های آن چنانی نمایش می‏ دادند تا قدرت او را و قدرت ارتش او را، اگر چه کاذب بود به مردم خود نمایش بدهند؛ این روزنامه ‏های عربی بین اسرای ایرانی دست به دست می‏ گشت و آنهایی که کم و بیش عربی می ‏دانستند، متن آنها را برای دیگران ترجمه می‏ کردند و با مضحکه کردن صدام، لبخند می‏ زدیم و دروغ های نظامی شان را تفسیر می‏ کردیم.

یک روز، یکی از اسرا پیشنهاد کرد، روزنامه ه‏ای ایرانی در اسارتگاه ابوغریب منتشر کنیم؛ روزنامه‏ های که فقط یک نسخه داشته باشد و مطالب جدیدی را به خواننده‏ ایرانی ارائه کند؛ دست به کار شدیم؛ هر کدام از ما، هر قطعه‏ سیاهی را که قابلیت حل شدن در آب داشت، جمع آوری کردیم؛ از خاکه‏ سیگار گرفته تا ذرات پراکنده‏ ذغال؛ پس مواد اولیه‏ مرکبمان تأمین شد؛ چوب کبریتی، پوشال بادآورده ای، میخ نازک زنگ زده‏ای اگر می‏ یافتیم، ذوق زده می‏ شدیم؛ انگار که خودنویس نوک طلایی فلان کارخانه‏ خودنویس سازی را یافته ایم؛ پس، قلم های مان را هم پیدا کردیم؛ حالا مانده بود کاغذ که اگر تأمین می‏ شد، نخستین شماره‏ روزنامه مان در می‏ آمد.

کاغذ در ابوغریب حکم کیمیا را داشت؛ از کتاب، قلم، دوات و دفتر هم که اصلاً اثری نبود اما روزنامه به دست مان می ‏رسید؛ یک باره فکری به ذهن مان رسید؛ ....