loader-img-2
loader-img-2

خاطره ای از ابوالفضل عباسی

شهید یا عملیات مرتبط :

ابوالفضل عباسی ابوالفضل عباسی
نام پدر : رجبعلی تاریخ تولد : 4/22/67 12:04 PM محله سکونت : آران وبیدگل وضعیت تاهل : 62

خاطرات

«روحانی شهید: ابوالفضل عباسی» «نگهبان قدسی» پسرم، ابوالفضل چه در کودکی و چه هنگامی که بزرگ شده بود، شجاعت قابل توجهی در ابراز عقیده با افراد ضد انقلاب و شاه دوست داشت. به یاد زمانی که اوج تظاهرات و مبارزات قبل از انقلاب بود، ایشان کلاس چهارم، پنجم ابتدایی بود. آن روزها در مدرسه کسی جرأت حرف زدن و شعار دادن را نداشت؛ ولی ابوالفضل، بی پروا شعار «مرگ بر شاه» را بر زبان می آورد؛ حتی بر پشت پیراهن خود و دیگر بچه ها این شعار را می نوشت. وقت معلمین و مسئولین مدرسه پرسیده بودند کار چه کسی است، با شجاعت بر گردن می گرفت و به این کار اعتراف می کرد. آن روز یکی از معلمین دستش را بلند می کند که او را کتک بزند؛ ولی در کمال ناباوری دستش محکم به میز خورده، باعث زخمی شدن وی می شود. گویی نگهبانی قدسی از این شجاع کوچک محافظت می کرد. معلم که خود نیز متعجب شده بود، دیگر دست روی ابوالفضل بلند نکرد. «خانواده شهید» «شوق اعزام» شور و شوق عجیبی برای رفتن به جبهه داشت. برای راهیابی به میدان رزم کارهایی می کرد که تعجب همة اطرافیان را بر می انگیخت. یادم هست وقتی نتوانست نیروهای بسیج منطقه خودمان را برای اعزام مجاب کند، به همراه چند تن از رفقای دیگر- که آنها نیز نتوانسته بودند به جبهه بروند- بدون اطلاع خانواده و مخفیانه به قم رفتند. نیم روزی از رفتنشان می گذشت که ما و خانوادة دیگر بچه ها، متوجه غیبت و رفتن آنها به قم شدیم. سریع خودمان را به قم رساندیم. مستقیم به ایستگاه راه آهن رفتیم. ابوالفضل- که سیزده سال بیشتر نداشت- یک دست لباس بسیجی پوشیده و ساکی بر دست، منتظر سوار شدن به قطار بود. مسؤول ایستگاه که متوجه نداشتن حکم مأموریت آنها شده بود. مانع سوار شدن آنها شد و بچه ها با التماس و آوردن توجیه، سعی در مجاب کردن او داشتند. یکی او را قسم می داد و التماس می کرد و دیگری می گفت: ما نوجوانیم و رفتن به جبهه تکلیف است و ... به هر زحمتی بود ابوالفضل و دیگر بچه ها را برگرداندیم و قول دادیم که پس از فراگیری دورة آموزش نظامی، به آنها اجازة رفتن به جبهه را بدهیم. برای ثبت نام و فراگیری آموزش نظامی به بسیج رفت. ولی باز هم به خاطر کوتاهی قدش، او را ثبت نام نکردند. با ناراحتی به خانه برگشت. اصلا در حال خودش نبود. عصبانیت همراه با حرارت عشق به اعزام، در چشمانش موج می زد. پارچه ای برداشته، داخل کفشش گذاشت. مدام کفش را می پوشید و قد خود را اندازه می گرفت و من شوق و اشتیاق رعنایم را، در تلاش برای وصال به معشوق، می نگریستم و لبخند می زدم. «مادر شهید