loader-img-2
loader-img-2

خاطره احمد خرمی آرانی

شهید یا عملیات مرتبط :

احمد خرمی آرانی احمد خرمی آرانی
نام پدر : حسین تاریخ تولد : 3/21/62 12:03 PM وضعیت تاهل : 62 تاریخ شهادت : 7/29/82 12:07 PM

خاطرات

«طلبة شهید: احمد خرّمی آرانی» «نغمة دلنشین اذان» تازه به سرپل ذهاب رسیده بودیم. خط، بسیار نا امن بود. از آسمان گلوله و خمپاره می بارید و زمین بر اثر اصابت گلوله ها سوراخ، سوراخ شده بود. به هر حال، خط را از نیروهای «قروه» تحویل گرفتیم. صدای مهیب خمپاره ها، دل هره ای عجیب در دل ما نیروهای تازه وارد، به وجود آورده بود. هنگام اذان صبح بود، در حالی که پگاه سپیده از پس کوه های بلند منطقه پدید آمده بود، احمد را دیدم که بی پروا به یکی از سنگرهای کمین که فاصلة زیادی با دشمن نداشت، رفت. با صدای گرم خود آوای اذان سر داد که باران گلولة دشمن، به اطراف سنگرش باریدن گرفت تا صدای بلند اذان احمد را خاموش کند؛ ولی او هر بار بلندتر اذان را ادامه می داد و روحیة رزمندگان را دوچندان می کرد. در مدت سه ماهی که در آن منطقه بودیم، اذان و نماز اوّل وقت ایشان، حال و هوایی عرفانی به جبهه بخشیده بود. « شب های عاشقی» شهید خرمی، در برخورد با نیروهای رزمنده بسیجی، کمال تواضع و فروتنی را به خرج می داد. با این که فرمانده و امام جماعت گردان بود و بچه ها احترام فوق العاده ای برایش قایل بودند؛ ولی مهربانی و برخورد رئوفانة او باعث می شد تا بچه ها سنگینی برخورد با یک روحانی فرمانده را زیاد احساس نکنند. در عین حال فریادهای خشمگین و دلیرانه اش در هنگام نبرد چهره ای دیگر از او به نمایش می گذاشت. به راستی مصداق بارز آیة شریفة «اشدّاء’ علی الکفار رحماء’ بینهم» بود. (فتح/29) به یاد دارم در مأموریتی سه ماهه که «سرپل ذهاب» اعزام شده بودیم. شب هنگام، هوا آن قدر تاریک می شد که حتی نگاهبان شب، تیربار جلوی خود را نمی دید. با این حال او نگهبانی در شب های سرد و تاریک را بر می گزید تا هم دیگر برادران، شب ها اذیت نشوند و هم خود به خلوت شبانه اش برسد. احمد، هر شب، خلوتی عاشقانه با معبود داشت و همیشه نماز شب را به نماز صبحش وصل می کرد. «بر اوج قلة ایثار» گرما گرم جنگ و حماسه بود. باران گلوله از زمین و آسمان می بارید و از کشته، پشته ساخته بود. در میان نیروهای عراقی یک تیربارچی، امان از همة بچه ها بریده بود. با توجه به موقعیت سنگرش، با کوچکترین حرکتی بچه ها را نشانه می رفت و ما را زمین گیر می کرد. احمد که فرماندة گردانمان بود، دو سه بار اعلام کرد که چند تا از برادران بروند، آن تیربارچی را خاموش کنند. من هم مثل بقیة بچه ها ساکت بودم. کار سخت و مشکلی بود و هر کس از پس آن بر نمی آمد. چند لحظه ای گذشت. سر انجام خود فرمانده به همراه یک داوطلب به سمت سنگر تیربارچی بعثی هجوم برد؛ چند دقیقه بعد دیگر از آن سنگر شلیک نشد. نه تیر باری بود و نه تیربارچی... «سرآغاز عروجی سرخ» روز قبل شهادت، شهید خرّمی به یکی دو تا از برادران گردانش گفته بود که فردا من به شهادت می رسم. آن روز نوری عجیب در صورتش موج می زد. فردای آن روز یعنی هفتم مرداد ماه 1361 در بحبوحة عملیات، دیدیم سردار بر زمین افتاد و سینه اش مالامال از خون بود. چند نفر از بچه ها خواستند که او را به عقب ببرند، ولی او ممانعت کرد و گفت: «شما کارهای مهم تر از نجات من هم دارید، به آنها برسید.» تنهادر خواستی که داشت این بود که مرا به سمت کربلا بچرخانید. اشک در چشمان بچه ها موج می زد. دستش را روی سینه گذاشت و آرام با همان صدای دلنشین همیشگی اش گفت: «السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین-علیه السلام-» هنوز سلام را کاملا تمام نکرده بود که جواب سلام را ازامیر قافلة عشق دریافت کرد و مرغ جانش برگرد حرم یار به پرواز درآمد. «هم رزم شهید» «زیباترین رؤیا» بیست سالی از شهادت احمد می گذشت. شبی در جلسه ای نشسته بودیم و در رابطه با این که جنازة اموات پس از مرگ چه می شود و این که آیا پیکر شهدا هم مانند دیگر اموات است یا خیر، بحث می کردیم. در دلم گفتم: «یعنی الان پس از بیست سال پیکر برادرم چگونه است؟» جلسه تمام شد و به منزل آمدم. شب هنگام در عالم رؤیا دیدم که بالای سر قبر احمد نشسته ام. قبر شکافته شهادتش نگذشته، تازه و سالم بود. آن سید نگاهی به من کرد، دستش را به سینة خونین احمد- جایی که گلوله و ترکش اصابت کرده بود- زد و به پیراهن من کشید. خون تازه روی پیراهنم نقش بست و جای آن باقی ماند و از خواب بیدار شدم. برادرم احمد، چه خوب جواب سؤالم را داده بود. «برادر شهید