loader-img-2
loader-img-2

تکنیک فرماندهی و عکس العمل ها

شهید یا عملیات مرتبط :

داود دانایی داود دانایی
تاریخ تولد : 6/4/64 12:06 PM وضعیت تاهل : 63 تاریخ شهادت : 1/17/87 12:01 PM محل شهادت : شلمچه

از نیمه شب گذشته بود حدود ساعت 2 یا 3 شب بود با صدای برپا - برپا از خواب پریدم و به دستور "فرمانده گروهان" شهید « داوود دانایی » به خط شدیم .

زمستان 62 "آبادان منطقه بریم" قبل از "عملیات خیبر" در یک مدرسه راهنمایی بودیم. من در آن موقع حدود 15 ساله بودم. هنوز چشمهایم به درستی باز نشده بود که خود را با لباس کامل و پوتین در صف گروهان دیدم وبعد از دستور نظام گفتند: بشینید. بچه های "گروهان فلق" از "گردان امام حسین" جمعی "تیپ 15 تکاوری امام حسن مجتبی (ع)" بودند که خیلی ها هنوز داشتند با خودشون کلنجار می رفتند که خواب از سرشون بپره. اما نیازی به این کارها نبود چون «شهید دانایی» یک سوالی کرد که . .

«شهید داوود دانایی» گفت: برادران عزیز همه می دانیم هدف ما پیروزی اسلام و ایران عزیزاست و ما هم جان بر کف در این منطقه آمدیم و همه خطرات را به جان خریدیم درسته؟. خوب الان به ما اطلاع دادند در منطقه و خط مقدم برای باز کردن معبر میدان مین مشکل پیدا کردند، چند نفر نیاز داریم که داوطلبانه وارد معبر بشوند و احتمال برخورد با مین زیاده. آن هایی که داوطلب می شوند دستشان را ببرند بالا. یک سکوتی بر گروهان حاکم شد و ما تا آمدیم فکر کنیم آخر کی عملیات شد که ما نفهمیدیم؟

«شهید دانایی» دوباره گفت: چرا ساکتید؟

البته یکی از بچه ها که فامیلش دقیقا ً یادم نیست و آرپی جی زن خیلی خوبی هم بود، بدون مکث دستش را برد بالا. ولی خوب چند ثانیه طول کشید که همه گروهان دستشان را بلند کردند. "فرمانده گروهان" 10 نفر را خودش انتخاب کرد و به همراه یک بیسیم چی و دو سه نفر از کادر گردان دستور حرکت دادند .

حالا تصور کنید چه حالی بر بچه هایی که جزو این ده نفر بودند و بچه هایی که ماندند حاکم بود. بعضی ها که ماندند اشک می ریختند. راستی من جزو اون ده نفر بودم. راه افتادیم و در آن تاریکی شب ما را یک مسافتی پیاده بردند و نزدیک یکی از مقرها دستور ایست دادند و فرمانده با بیسیم در حال صحبت با کسی بود که می گفت: مسافرها در راهند .

بعد ادامه داد خوب پس مشکلی نیست یا حسین. بعد رو به ما کرد و گفت:

«بچه ها معبر باز شده و برگردید گردان.»

من یادم نیست دقیق چه حالی داشتم ولی فکر می کردم دارم خواب می بینم. وقتی برگشتیم مقر گردان تمام بچه ها به استقبال ما آمدند دیگر کسی نخوابید. بچه های خوب "بهبهانی" مشغول به نماز شب و مناجات با معشوق خود شدند. صبح شد و مراسم صبحگاه برگزار شد. «برادر یوسف حمیدی» "فرمانده گردان" پشت تریبون میدان صبحگاه آمد و گفت:

«من به شما بسیجیان مخلص و رزمندگان دلاور افتخار می کنم و از اینکه فرمانده این گردان و این نیروهای شجاع هستم به خودم می بالم . برنامه دیشب یک تکنیک فرماندهی بود برای آزمایش شما و فرمانده گروهان شما مطمئن شد که شما نیروهایی هستید که هیچگاه از مرگ در راه دین و کشور ترسی ندارید .»

که در این لحظه صدای خنده و شعف بچه ها بلند شد و همه تکبیر می گفتند . بعد از صبحگاه خدمت "فرمانده گروهان" هم رسیدند که دیگر از این تکنیک ها بکار نبرد. یاد «شهید داوود دانایی» فرمانده رشید و دلاور "بهبهان" گرامی باد.